عبارات مورد جستجو در ۸۷ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۵
نوبهار آرد به امداد من بیمارگل
تا به جای رنگ ‌گردانم به‌ گرد یار گل
در گلستانی که شرم آیینه‌دار ناز اوست
محو شبنم می‌شود از شوخی اظهارگل
باغبان‌! از دورگردان چمن غافل مباش
تا کی‌ام دزدیده باشد رخنهٔ دیوار گل
از خموشی پرده ‌دار شوخی حسن است عشق
می‌کند بلبل نهان در غنچهٔ منقار گل
تا نفس باقیست باید خصم راحت بود و بس
هم ز بوی خویش دارد در گریبان خار گل
رنگ بو نامحرم فیض بهار نیستی است
خاک راهی باش و از هر نقش پا بردار گل
گر ز اسرار بهار عشق بویی برده‌ای
غیر داغ و زخم و اشک و آبله مشمار گل
بر بساط غنچه خسبان‌ گر رسی آهسته باش
می‌شود از جنبش نبض نفس بیدار گل
این حدیث از شمع روشن شد که در بزم وقار
داغ دارد زیب دل چون زینت دستار گل
حاصل این باغ بر دامن‌ گرانی می‌کند
چون سپر بر پشت باید بستنت ناچار گل
جلوه در پیش است تشویش دگر انشا مکن
هرکجا باشد همان بر رنگ دارد کار گل
شوخی نشو و نماها بس که شبنم‌پرور است
سبزه چون مژگان بیدل ‌کرده ‌گوهر بارگل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۱
رمی‌’ بیتابیی‌، تغییر رنگی‌،‌گردش حالی
فسردی بیخبر، جهدی که شاید واکنی بالی
به رنگ غنچه نتوان عافیت مغرور گردیدن
پریشانی بود تفصیل هر جمعیت اجمالی
بغیر از نفی هستی محرم اثبات نتوان شد
همان پرواز رنگت بسته بر آیینه تمثالی
حصول آب و رنگ امتیاز آسان نمی‌باشد
بسوز و داغ شو تا بر رخ هستی نهی خالی
به ذوق سوختن زین انجمن کلفت غنیمت دان
همین شام است و بس گر شمع دارد صبح اقبالی
تحیر زحمت تکلیف دیگر برنمی‌دارد
نگه باش و مژه بردار هر باری و حمالی
من از سود و زبان آگه نی‌ام لیک اینقدر دانم
که جنس عافیت را جز خموشی نیست دلالی
به هر جا رفته‌ایم از خود اثر رفته‌ست پیش از ما
غباری کو که نازد کاروان ما به دنبالی
به رسوایی‌کشید از شوخی چاک‌گریبانت
تبسم از سحر همچون شکنج از چهرهٔ زالی
به هیچ آهنگ عرض مدعا صورت نمی‌بندد
چو مضمون بلند افتاده‌ام در خاطر لالی
مگر خاکستر دل دارد استقبال آهنگم
که از طبع سپند من تپیدن می‌کشد بالی
تپش در طبع امواجست سعی‌گوهر آرایی
تبی دارم که خواهد ریخت آخر رنگ تبخالی
چه پردازم به اظهار خط بیمطلب هستی
مگر از خامهٔ تحقیق بیرون افکنم نالی
به ناسور جگر عمری‌ست گرد ناله می‌ریزم
خوشا عرض بضاعتها کف خاکی و غربالی
ز تشریف جهان بیدل به عریانی قناعت ‌کن
که ‌گل اینجا همین یک جامه می‌یابد پس از سالی
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۷۸
عفوت آوردم، دل شرمنده را آتش زدم
خط آزادی نمودم بنده را آتش زدم
کاو کاو خانه کردم، جنس بی قیمت نبود
شگر گفتم گوهر ارزنده را آتش زدم
خنده ار با گریه دیدم بر در رد و قبول
گریه را مقبول خواندم، خننده را آتش زدم
بانگ هیهاتی ز دل بر داشتم کز گرمی اش
مرده را بیدار کردم، زنده را آتش زدم
دیده از مقصود بستم، چشمهٔ لذت گشود
خان و مان طالع فرخنده را آتش زدم
دوستان را تا شدم آیینه دار از خوب و زشت
مو به موی عرفی شرمنده را آتش زدم
شاطرعباس صبوحی : دوبیتی‌ها
فال قهوه
چون قهوه بدست گیرد آن حب نبات
از عکس رُخش قهوه شود آب حیات
عکس رُخ او به قهوه دیدم گفتم
خورشید برون آمده است از ظلمات
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲
نیست از زخم زبان پروا دل بی تاب را
مانع از گردش نگردد خار و خس گرداب را
تیغ را نتوان برآوردن ز زخم ما به زور
از زمین تشنه بیرون شد نباشد آب را
جوهر ذاتی است مستغنی ز نور عاریت
روغنی حاجت نباشد گوهر شب تاب را
قامت خم زندگی را می کند پا در رکاب
می گذارد پل در آتش نعل این سیلاب را
می کند فکر متین کج بحث را کوته زبان
از کجی زور نهنگ آرد برون قلاب را
لب ز حرف شکوه بستن تلخ دارد کام من
وقت زخمی خوش که بیرون می دهد خوناب را
دل منه بر اختر دولت که در هر صبحدم
مشرق دیگر بود خورشید عالم تاب را
نقد خود را نسیه می سازد ز کوته دیدگی
با چراغ آن کس که جوید گوهر شب تاب را
سینه ی خود صائب از گرد کدورت پاک کن
صاف اگر با خویش خواهی سینه ی احباب را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷
روشن است از دل بی کینه ما سینه ما
گوهر ماست چراغ دل گنجینه ما
گر چه در نافه ما جز جگر سوخته نیست
جگر نافه بود داغ ز پشمینه ما
(صبح شنبه به نظر جلوه کند مستان را
از فروغ می گلگون شب آدینه ما)
گر شود موجه دریای حوادث صیقل
نیست ممکن که شود صیقلی آیینه ما
دل ما را بشکن گوهر اگر می خواهی
که شکست است کلید در گنجینه ما
جای شکرست که امسال شد از گردش چرخ
چون می کهنه گوارا غم دیرینه ما
چشم زخمی ز گرانان جهان گر نرسد
خطر از سنگ ندارد دل آیینه ما
هر کماندار که از دست قضا قبضه گرفت
می کند دست روان بر ورق سینه ما
کار فانوس کند در دل شبها صائب
خانه ما ز صفای دل بی کینه ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۴
بس است تیغ تغافل من بلاجو را
مکن به خون من آلوده تیغ ابرو را
کجاست جاذبه طالع سلیمانی؟
که آورد به سرای من آن پریرو را
چو داغ لاله به خون کعبه غوطه زد آن روز
که غمزه تو کمر بست تیغ ابرو را
کناره کردن مجنون ز خلق، تعلیمی است
که می توان به نگه رام کرد آهو را
کسی سرآمد گلزار غنچه خسبان است
که بشکند سرش از بار درد، زانو را
نهال قامت چابک سوار من تیری است
که هست خانه زین، خانه کمان او را
ملایمت سپر و جوشن ضعیفان است
ز زخم تیغ خطر نیست خامه مو را
اگر نه رتبه نظم است، از چه رو صائب
مقام بر سر چشم است بیت ابرو را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۲
حسن بالادست را هر روزشان دیگرست
شعله جانسوز را هر دم زبان دیگرست
از می روشن صفای جام می گردد حجاب
ورنه هر آیینه رو، آیینه دان دیگرست
چهره گل پرده رخسار گلرنگ کسی است
سرو بستان جامه سرو روان دیگرست
چشم کوته بین به غور کار نتواند رسید
ورنه هر شبنم محیط بیکران دیگرست
عالم آسودگان دایم بود بر یک قرار
بی قراران ترا هر دم جهان دیگرست
قبله را چون طاق نسیان از نظر افکنده ایم
سجده ما روشناس آستان دیگرست
گر چه حفظ حق جهان را دیده بانی می کند
آهوان دشت را وحشت شبان دیگرست
چون سکندر دست شستن از زلال زندگی
بی نیازان را حیات جاودان دیگرست
می تراود گر چه از هر خار شکر نوبهار
سبزه نورسته را تیغ زبان دیگرست
می توان رفتن به پای علم بر بام خرد
آسمان معرفت را نردبان دیگرست
از تحمل دشمن خونخوار می گردد دلیر
شیشه جانی تیغ را سنگ فسان دیگرست
این جواب آن غزل صائب که ملا گفته است
لب فرو بندید کاو را همزبان دیگرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۹
می توان با همت سرشار از دنیا گذشت
موج با این شهپر توفیق از دریا گذشت
هر سر خاری دم از شمع تجلی می زند
تا کدامین آتشین رخسار ازین صحرا گذشت
یک شرر تخم محبت در دل شیرین نکاشت
تیشه آتش نفس چندان که بر خارا گذشت
آی حیوان و می روشن ز یک سرچشمه اند
از سر جان بگذرد هر کس که از صهبا گذشت
آخر ای عمر سبکرو این قدر تعجیل چیست؟
سیل ازین آهسته تر از دامن صحرا گذشت
خصم را بی برگی ما خون رحم آرد به جوش
برق چون ابر بهار از کشتزار ما گذشت
کار، تأثیر نفس دارد نه آواز بلند
ورنه در فریاد بتواند خر از عیسی گذشت!
صائب از آغاز و انجام حیات ما مپرس
گردبادی بود پنداری که بر صحرا گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۱
از سر من مغز را سودا برون می آورد
زور این می پنبه از مینا برون می آورد
خرده از سنگین دلان نتوان به همواری گرفت
این شرر را آهن از خارا برون می آورد
کوچه زنجیر بن بست است در ظاهر، ولی
هر که رفت آنجا سر از صحرا برون می آورد
بر سبکباران بود موج خطر باد مراد
کف گلیم خویش از دریا برون می آورد
از تماشا دیده هر کس که بر عبرت بود
از حباب پوچ گوهرها برون می آورد
سر برآرد همچو سوزن از گریبان مسیح
رهروان را هر که خار از پا برون می آورد
از قضا نتوان به دست و پای کوشش شد خلاص
ماهیان را کی پر از دریا برون می آورد؟
خون ابر رحمت از لبهای خشک آید به جوش
باده را پیمانه از مینا برون می آورد
نامه شوق مرا هر کس گذارد در بغل
چون کبوتر بال و پر از پا برون می آورد
نیست صائب در زمین شور باران را اثر
از کدورت کی مرا صهبا برون می آورد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۲
هر که بال و پر چو سرو از همت والا کند
سیر با استادگی در عالم بالا کند
از دل پرخون بود در گریه چشم من دلیر
دخل دریا ابر را در خرج بی پروا کند
کار چون افتاد شیرین، کارفرما می شود
تیشه فرهاد ممکن نیست سر بالا کند
درفشاندن گر کند تقصیر از دون همتی است
هر که احسان همچو ابر از کیسه دریا کند
منع دلهای دونیم از ناله کردن مشکل است
شق زبان خامه لب بسته را گویا کند
می کند یاد گرانجانان سبک چون برگ کاه
قاف اگر گاهی گرانی بر دل عنقا کند
می تواند کرد بر گردن فرازان سروری
هر که در هنگام ریزش خنده چون مینا کند
نیست عیب خویش دیدن کار هر نادیده ای
سرمه توفیق تا چشم که را بینا کند
این دم گرمی که من از چرب نرمی دیده ام
نخل مومین می تواند ریشه در خارا کند
شهر زندان می شود صائب به چشم وحشتم
گردبادی چون نفس را راست در صحرا کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۵
درد را چون صاف در میخانه می باید کشید
هر چه ساقی می دهد مردانه می باید کشید
عزت جام تهی باید به بوی باده داشت
ناز گنج گوهر از ویرانه می باید کشید
می چو گردد سر که هیهات است دیگر می شود
دست از اصلاح دل فرزانه می باید کشید
می رسد سیل فنا تا چشم بر هم می زنی
رخت خود بیرون ازین ویرانه می باید کشید
تلخی زهر فنااز زندگانی بیش نیست
بر سر این پیمانه را مردانه می باید کشید
درد بی درمان پیری را دوا بی حاصل است
دست از تعمیر این ویرانه می باید کشید
تا سر مویی تعلق هست دل آزاد نیست
ریشه این سبزه بیگانه می باید کشید
وحشتی کز آشنایان بی دماغان می کشند
روح را زین عالم بیگانه می باید کشید
تا شود روشن به نور شمع صائب دیده ات
سرمه از خاکستر پروانه می باید کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۳۷
عیش جهان به رند می آشام داده اند
خط مسلمی به لب جام داده اند
از بر گریز حادثه ریزند گل به جیب
آزادگان که ترک سرانجام داده اند
آسودگی ز خاطر نام آوران مجو
کاین منزلت به مردم گمنام داده اند
جمعی که حلقه بر در ابرام می زنند
با خود قرار تلخی دشنام داده اند
از جستجوی رزق چه آسوده خاطرست
آن را که دانه از گره دام داده اند
مالیده اند بر لب خود خاک عاشقان
از دور بوسه گر به لب بام داده اند
ترسم ز بوسه لب ساقی کنند کم
بوسی که میکشان به لب جام داده اند
هرگز نصیب بوسه ربایان نگشته است
ما را حلاوتی که ز پیغام داده اند
عذرم بجاست پخته اگر دیر می شوم
شیر مرا ز صبح ازل خام داده اند
نقصان نکرده است کسی از ملایمت
قند از زبان چرب به بادام داده اند
تیغ فسان کشیده میدان جراتند
آنها که تن به سختی ایام داده اند
از خود گسستگان ز جان دست شسته را
در راه سیل لنگر آرام داده اند
جمعی که دیده اند سرانجام بیخودی
نقد حیات خویش به یک جام داده اند
پر سر کشی مکن که ز آغوش فاخته است
هر سرو را که در چمن اندام داده اند
از شوق کعبه چشم تو کرده اند اگر سفید
منشین ز پا که جامه احرام داده اند
صائب چه فارغند ز اندیشه حساب
جمعی که کار آخرت انجام داده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۳۱
بی ابر گهربار چمن شسته نگردد
تا دل نشود آب سخن شسته نگردد
دامن به میان تا نزند اشک ندامت
گرد گنه از خانه تن شسته نگردد
برچهره یوسف اثر سیلی اخوان
نیلی است که از صبح وطن شسته نگردد
خون زنگ نشوید ز دل غنچه پیکان
از باده غبار دل من شسته نگردد
دندان به جگر نه که به آب و عرق سعی
گرد خط ازان سیب ذقن شسته نگردد
از ابر بهاران نشود مخزن گوهر
تا همچو صدف کام و دهن شسته نگردد
از گریه چسان سبز شود بخت که ظلمت
از بال وپر زاغ و زغن شسته نگردد
تا شمع سهیل است درین بزم فروزان
از خون جگر روی یمن شسته نگردد
فکر خط وخال از دل سودازده من
چون تیرگی از مشک ختن شسته نگردد
از بخیه نیاید لب افسوس فراهم
از روی کهنسال شکن شسته نگردد
چون گرد یتیمی ز گهر گرد کسادی
صائب ز رخ اهل سخن شسته نگردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۲۴
روز روشن را شب تارست پنهان درلباس
چهره گلرنگ دارد خط ریحان در لباس
ماتم و سور جهان با یکدگر آمیخته است
خنده ها چون برق دارد ابر گریان در لباس
ریزش بی پرده آب روی سایل می برد
زان کند دریا به دست ابر، احسان درلباس
شرم همت یادگیر از یوسف مصری که داد
نور بینش را به چشم پیر کنعان در لباس
تا نگردد عیش شیرینش ز چشم شور تلخ
از سر پر مغز گردد پسته خندان در لباس
از خود آرایی دل روشن نگردد شادمان
شمع از فانوس رنگین است گریان در لباس
گر به ظاهر شمع در فانوس رفت از راه رحم
می زند برآتش پروانه دامان در لباس
راز عشق از پرده پوشی می شود رسوا که هست
باوجود نافه، بوی مشک عریان در لباس
تارو پود حله فردوش گردد موج اشک
چشم گریان راست تشریفات الوان در لباس
گر به ظاهر کلک صائب تیره روز افتاده است
صبحها پوشیده دارد این شبستان درلباس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۴۳
ما به اکسیر قناعت خاک را زر کرده ایم
زهر را بسیار از یک خنده شکر کرده ایم
نیست غیر از ساده لوحی در بساط ما کمال
صفحه آیینه ای جون طوطی از بر کرده ایم
در شکست ما تأمل چیست ای موج خطر؟
ما درین دریا به امید تو لنگر کرده ایم
بیمی از آتش ندارد شوخی ما چون سپند
رقصها در دامن صحرای محشر کرده ایم
پوست می اندازد از اندیشه اش کام صدف
آب تلخی را که ما در سینه گوهر کرده ایم
روز محشر جرم ما را پرده داری می کند
مشت خاکی کز سر کوی تو بر سر کرده ایم
از سر تن پروری بگذر که ما صیاد را
در قفس از جلوه پهلوی لاغر کرده ایم
صائب از تسخیر آن آهوی وحشی عاجزیم
از سخن هرچند عالم را مسخر کرده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۰۴
تا ز بی حاصلی خویش خبر یافته ام
از خزف گوهر و از بید ثمر یافته ام
برو ای کعبه رو از دامن دست بدار
که من از رخنه دل راه دگر یافته ام
آب گشته است درین باغ دلم چون شبنم
تا ز خورشید جهانتاب نظر یافته ام
پینه بسته است زخم چون صدف از سیلی موج
تا درین قلزم خونخوار گهر یافته ام
برسانید به من قافله کنعان را
که از آن یوسف گم گشته خبر یافته ام
چتر گل باد به مرغان چمن ارزانی
کآنچه من می طلبم در ته پر یافته ام
مشکلی نیست که همت نکند آسانش
بارها در دل شب فیض سحر یافته ام
به که در جستن تنگ شکر صرف کنم
پر و بالی که از آن تنگ شکر یافته ام
چون کشم پای به دامان اقامت صائب؟
من که سود دو جهان را ز سفر یافته ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۴۳
یک عمر پشت دست به دندان گرفته ایم
تا بوسه ای ازان لب خندان گرفته ایم
گردیده است در نظر ما جهان سیاه
تا جرعه ای ز چشمه حیوان گرفته ایم
افتاده ایم در ته پا سالها چو مور
تا جا به روی دست سلیمان گرفته ایم
در بوته گداز چو مه آب گشته ایم
کز خوان آفتاب لب نان گرفته ایم
ما را ز چوب منع مترسان که همچو صبح
ما تیغ آفتاب به دندان گرفته ایم
آورده است معنی بیگانه رو به ما
تا ترک آشنایی یاران گرفته ایم
انگشت حیرتی است که داریم در دهن
کامی که ما ازان لب خندان گرفته ایم
چون دست ما ز چاک گریبان شود جدا؟
گستاخ دامن مه کنعان گرفته ایم
نگرفته است خضر ز سرچشمه حیات
کامی که ما ز چاه زنخدان گرفته ایم
چون صبح از عزیمت صادق به یک نفس
روی زمین به چهره خندان گرفته ایم
دلگیر نیستیم ز بخت سیاه خویش
فیض سحر ز شام غریبان گرفته ایم
جز پیچ و تاب نیست، که عمرش دراز باد
کامی که ما ز سلسله مویان گرفته ایم
بر روی بی طمع نشود بسته هیچ در
ما چوب منع از کف دربان گرفته ایم
رو تافتن ز جوربتان نیست کار ما
چون صبح تیغ مهر به دندان گرفته ایم
بی چشم زخم، گوهر شهوار عبرت است
صائب تمتعی که زدوران گرفته ایم
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - ایضا در وصف زاینده رود
می شود جان تازه از بوی بهار زنده رود
زنده می گردد دل از سیر کنار زنده رود
هست در زیر سیاهی داغ ناخن خورده ای
آب خضر از رشک موج بی قرار زنده رود
زلف مشکین از سواد اصفهان چون آب خضر
بر عذار افکنده آب خوشگوار زنده رود
دشت پیمای جنون گشته است چون موج سراب
موج آب زندگی در روزگار زنده رود
زنده شد هر کس که چشمی آب داد از جلوه اش
رشته جان است یکسر پود و تار زنده رود
پاک می سازد بساط خاک را از زهد خشک
جلوه مستانه بی اختیار زنده رود
هر حبابش می دهد از خیمه لیلی خبر
نبض مجنون است موج بی قرار زنده رود
شسته رو چون قطره شبنم برانگیزد ز خواب
لاله رویان را هوای آبدار زنده رود
پرده ظلمت چرا بر روی خود انداخته است؟
نیست آب زندگی گر شرمسار زنده رود
دیده پاکش حباب بحر رحمت می شود
هر دل روشن که شد آیینه دار زنده رود
تا زداید زنگ از دلها، مهیا کرده است
صیقلی از هر خم پل جویبار زنده رود
از چنار و بید، چندین فوج طاوس بهشت
جلوه سازی می کند در هر کنار زنده رود
از صدف صد دامن گوهر محیط آماده است
در حریم سینه از بهر نثار زنده رود
جلوه مستانه اش سیلاب هوش است و خرد
نیست صائب حاجت می در کنار زنده رود
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۱۷۶
عالمی را لعل او مست از شراب ناب کرد
چشمه حیوان همین یک خضر را سیراب کرد