عبارات مورد جستجو در ۳۴ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٩٧
شب دراز بتاریکی ار نشینم به
که از چراغ لئیمان بمن رسد تابش
جگر ز آتش حرمان کباب اولی تر
که از سقایه دونان کنند سیرابش
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٧٨
اگر من پنج روزی بالضروره
براه ناسزائی میزدم پی
مپندارید کان بود اختیاری
که هست اندر مثل آخر دوا کی
مرا خورشید دولت چون فروشد
چراغی ساختم ناچار از وی
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
نیست گل الفتی در چمن اختلاط
بوی جفا می دهد یاسمن اختلاط
باد صبا از حسد آمد و صد چاک کرد
غنچه که پوشیده بود پیرهن اختلاط
بر در هر سفله ای هرزه داریی مکن
می شودت اختلاط راهزن اختلاط
عیب تو را یک به یک می کند افشا به خلق
پردهٔ فانوس توست پیرهن اختلاط
نیست سعیدا مرا با دل جمع الفتی
گل چه وفا دیده است از چمن اختلاط
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۱۴
قاضی ز دست خواجه عطا امروز
هر جا که می رسد کلکی دارد
گر غم نخورد بهر پدر امروز
این غم کسی خورد که یکی دارد
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۱
در خدمت کس گر نکنم پشت به خم
شاید که ز من روی بگردانی هم
چون من سر خود ندارم اندر عالم
پای دگری چه گیرم از بهر درم
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۴۹ - حکایت
شنیدم عضد خسرو دیلمی
که هیچ از بزرگی نبودش کمی
بشیراز آن خطه ی بیقرین
که گلزار چین است و خلد برین
چو زد تکیه بر مسند خسروی
شده خسروان بر درش منزوی
بشهر اندر آورد خیل و سپاه
ز گرد سپاه آسمان شد سیاه
سراسر فرود آمدند آن حشم
بکاشانه ی مفلس و محتشم
همه شهر را گرد لشکر گرفت
تو گفتی بشهر آتشی در گرفت
دگر خالی از خیل جایی نماند
تهی از سواران سرایی نماند
زن و مردش از کار خود مانده باز
بد و نیک، نومید از چاره ساز
بشهری شد از لشکری کار تنگ
بشیشه شکست آید آری ز سنگ
بمردم سپه بسته راه نفس
چو شاهین و دراج در یک قفس
ولی از شکایت بزرگان شهر
فرو بسته لب از چه، از بیم قهر
بشه حال خود کس نیارست گفت
که سودی نمیکرد اگر می شنفت
مگر روزی از شهر آن شهریار
جنیبت برون راند بهر شکار
بصید افگنی رخش چون تاختند
همه دشت از صید پرداختند
چو برگشت شه با سپاه گران
سراسر دوان دررکابش سران
زن پیری از شه فغان در گرفت
سر راه بر شاه و لشکر گرفت
گرفتش عنان و خروشید زار
که: اکنون ز شهر من ای شهریار
برون میروی یا برونت کنم؟!
لوای شهی سرنگونت کنم؟!
سری پرغرور آن شه کامیاب
برآورد یکپای خود از رکاب
در آویخت بر یال رخش گزین
بتمکین بزد تکیه بر پشت زین
بزن گفت: اگر رفتم از شرم دان
چو نازارمت دل، ز آزرم دان!
وگرنه ز دستت چه خیزد بگو؟!
که با شهریاران ستیزد بگو؟!
بپاسخ چنین گفتش آن پیرزن
که: ای سنگدل شاه شمشیر زن!
نپینداریم ناله رامشگری
روی گر ازین شهر با لشکری
شود حرز بازو دعای منت
برد درد از دل دوای منت
شه عالم از زور بازو شوی
به نوشیروان هم ترازو شوی!
وگرنه هم امشب برآیم ببام
کشم از سر این معجر نیلفام
پریشان کنم، صبح موی سپید
سیاهی لشکر کنم ناپدید
که با بینوایان جفا کرده اند
ندانی که با من چه ها کرده اند؟!
یکی از جفا، توشه ی من گرفت
یکی از ستم، گوشه ی من گرفت!
خمیده است گر قامتم چون کمان
بود بازم از تیر آه این گمان
که تازد سحرگه بلشکر گهت
زند چون شهاب از شبیخون رهت
نه تنها بمن این جفا میرود
به نیک و بد، این ماجرا میرود!
بود روزشن تیره چون شب همه
ولی بسته از بیم جان لب همه
چو من دست از جان فرو شسته ام
کنون با تو راه سخن جسته ام
تو را کردم آگاه از کار خویش
که آزار خلق است آزار خویش
بلرزید بر خویش ازین حرف امیر
چو مویی که بیرون کشی از خمیر
همه لشکر از شهر بیرون کشاند
کسی کو بشب ماند در خون کشاند
نیامد فرود از سر بارگی
دل از شهر بر کند یکبارگی
از آن راه کآمد، دگر بازگشت
سیه از سپه شد همه کوه و دشت
چو شد یک دو فرسنگ از شهر دور
بدشتی که نه مار بود و نه مور
بفرمود تا لشکر آمد فرود
همه شهر خواندند بر وی درود
در آنجا یکی نغز بازار ساخت
بکار خود آمد که آن کار ساخت
کنون هم در آن خطه ی دلپذیر
بود شهره آنجا به سوق الامیر
کسی را که چون او عدالت نبود
ز سودای بازار حشرش چه سود؟!
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۸
با فقر ز دنیا نه عبث ساخته‌ایم
وز کشور دولتش برون تاخته‌ایم
کین سنگ غلط کرده ز گوهر در خاک
برداشته‌ایم و باز انداخته‌ایم
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۱۰۸ - به شاهد لغت بشکوه، به معنی صاحب حشمت و هیبت
ز بس بود بشکوه و بافرهی
جهان دید او را خواری شهی
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۶۴ - حکایت
دید مردی را عسس غلتان به خاک
نی ز خلق و نی زر سوائیش باک
زد بدو پائی که بر خیز و بیا
همره من جاقب دیوان سرا
گفت اگر من پای رفتن داشتم
در ره مقصود خود بگذاشتم
کی چنین در نیمهٔ ره خفتمی
رو به سوی خانهٔ خود رفتمی
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
از مقام ریشه و پیوند می باید گریخت
چون صدای نی ز چندین بند می باید گریخت
خویشها دارند چون زنبور، دایم نیشها
خویش را خواهی، ز خویشاوند می باید گریخت
گر نداری ای چمن، تاب سواران خزان
تا به آن جایی که می تازند، می باید گریخت
ما غریبان را زنی چون دختر رز لایق است
از زنی کورا شود فرزند، می بایدگریخت
تا به کی طغرا به غارت می دهی مضمون نو؟
زین کهن دزدان معنی بند می باید گریخت
احمد شاملو : هوای تازه
بودن
گر بدین‌سان زیست باید پست
من چه بی‌شرمم اگر فانوسِ عمرم را به رسوایی نیاویزم
بر بلندِ کاجِ خشکِ کوچه‌ی بن‌بست.

گر بدین‌سان زیست باید پاک
من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمانِ خود، چون کوه
یادگاری جاودانه، بر ترازِ بی‌بقایِ خاک.

۱۳۳۲

احمد شاملو : لحظه‌ها و همیشه
رهگذران
سر در زیر از شاهراهِ متروک پیش می‌آمدند
و تپه‌های گُل‌پوشِ بهاری
در نظرگاهِ ایشان انتظاری بیهوده می‌بُرد.

به‌کُندی از برابرِ من گذشتند بی‌آنکه به من درنگرند
و من ایشان را بازشناختم
چرا که از جانبِ پدرانِشان پیغامی با من بود.

در رهگذرِ شراب‌آلوده دعایی می‌خواندند
و در مهتابی‌های پُرخاطره
چشمانِ پُرخنده‌ی دختران
یک دَم به‌نظاره،
از بسترهای آشفته به جانبِ ایشان می‌گرایید



و دیدم که امید به درگاهِ ناباور بسته بودند
و از پسِ ایشان
جاده‌ی خالی
خسته بود.



می‌دانستم که دیگرباره از این راه
باز
نمی‌آیند.
می‌دانستم که دیگرباره از این راه بازنمی‌آیند، چرا که منزلگَهِ مقصودِ ایشان سرابی لغزنده بود.
می‌دانستم.

با ایشان گفتم که:

«ــ هم دراین جای خواهم ایستاد
و چندان که فرزندانِ شما بگذرند
پیغامِ شما خواهم گزاشت.»

اولِ اردیبهشتِ ۱۳۴۰

احمد شاملو : حدیث بی‌قراری ماهان
ما فریاد می‌زدیم...
ما فریاد می‌زدیم: «چراغ! چراغ!»
و ایشان درنمی‌یافتند.

سیاهی‌ چشمِشان
سپیدی‌ کدری بود اسفنج‌وار
شکافته
لایه‌بر لایه‌بر
شباهت برده از جسمیّتِ مغزشان.

گناهی‌شان نبود:
از جَنَمی دیگر بودند.

۲۱ خردادِ ۱۳۶۷

مهدی اخوان ثالث : زمستان
پرنده ای در دوزخ
نگفتندش چو بیرون می‌کشاند از زادگاهش سر
که آنجا آتش و دود است
نگفتندش: زبان شعله می‌لیسد پر پاک جوانت را
همه درهای قصر قصه‌های شاد مسدود است
نگفتندش: نوازش نیست، صحرا نیست، دریا نیست
همه رنج است و رنجی غربت آلود است
پرید از جان پناهش مرغک معصوم
درین مسموم شهر شوم
پرید، اما کجا باید فرودید؟
نشست آنجا که برجی بود خورده به آسمان پیوند
در آن مردی، دو چشمش چون دو کاسهٔ زهر
به دست اندرش رودی بود، و با رودش سرودی چند
خوش آمد گفت درد آلود و با گرمی
به چشمش قطره‌های اشک نیز از درد می‌گفتند
ولی زود از لبش جوشید با لبخندها، تزویر
تفو بر آن لب و لبخند
پرید، اما دگر آیا کجا باید فرودید؟
نشست آنجا که مرغی بود غمگین بر درختی لخت
سری در زیر بال و جلوه‌ای شوریده رنگ، اما
چه داند تنگدل مرغک؟
عقابی پیر شاید بود و در خاطر خیال دیگری می‌پخت
پرید آنجا، نشست اینجا، ولی هر جا که می‌گردد
غبار و آتش و دود است
نگفتندش کجا باید فرودید
همه درهای قصر قصه‌های شاد مسدود است
دلش می‌ترکد از شکوای آن گوهر که دارد چون
صدف با خویش
دلش می‌ترکد از این تنگنای شوم پر تشویش
چه گوید با که گوید، آه
کز آن پرواز بی حاصل درین ویرانهٔ مسموم
چو دوزخ شش جهت را چار عنصر آتش و آتش
همه پرهای پاکش سوخت
کجا باید فرودید، پریشان مرغک معصوم؟