عبارات مورد جستجو در ۶۵ گوهر پیدا شد:
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی عبدالله الرضیع المعروف بعلی الاصغر سلام الله علیه
شمارهٔ ۳ - فی رثاء الرضیع عن لسان امه علیهما السلام
خبر مقدم علی اصغر ز سفر می آید
لوحش الله که به همراه پدر می آید
ناز پرورد من آمد سوی گهوارۀ ناز
می سزد گر بنهم بر قدمش روی نیاز
طوطی من! سخنی، از چه زبان بسته شدی
سفری بیش نرفتی که چنین خسته شدی
ناز آغاز کن و جلوه کن از آغوشم
که من این جلوه بملک دو جهان نفروشم
ای جگر تشنه که با خون جگر آمده ای
خشک لب رفتی و با دیدۀ تر آمده ای
از چه آغشته بخونی تو به آغوش پدر
تو که رفتی به سلامت بسیر دوش پدر
آخر ای غنچۀ پژمرده که سیرابت کرد
نغمۀ تیر ترا از چه چنین خوابت کرد
از چه ای بلبل شیدا تو چنین خاموشی
یا که از سوز عطش باز مگر مدهوشی
گل من خار خدنگ که گلوی تو درید
گوش تا گوش ترا تیر جفای که درید
پنجۀ ظلم که این غنچۀ گل خارت کرد
کاین ستم بر تو و بر مادر غمخوارت کرد
چه شد ای بلبل خوشخوان ز نوا افتادی
ز آشیان رفتی و در دام بلا افتادی
چه شد ای روح روانم که ز جان سیر شدی
بهر یک قطرۀ آبی هدف تیر شدی
بودم امید که تا بال و پری باز کنی
نه که از دست من غمزده پرواز کنی
آرزو داشتم از شیر ترا باز کنم
برگ عیشی ز گل روی تو من ساز کنم
ناوک خصم ترا عاقبت از شیر گرفت
دست تقدیر ز شیرت بچه تدبیر گرفت
اگرت آب ندادند و مرا شیر نبود
نازنین حلق ترا طاقت این تیر نبود
تیر کین با تو چه ای کودک معصومم کرد
این قدر هست که از روی تو محرومم کرد
وای بر حرمله کاندیشه ز خون تو نکرد
رحم بر کودکی و سوز درون تو نکرد
ای دریغا که شدی کشتۀ بی شیری من
پس از این تا چه کند داغ تو و پیری من
وای بر خال دل مادر بیچارۀ تو
پس از این مادر و قنداقه و گهوارۀ تو
چشم از مادر غمدیده چرا پوشیدی
مگر ای شیرۀ جان شیر که را نوشیدی
یادی از مادر بی شیر و ز پستان نکنی
خنده بر روی من ای غنچۀ خندان نکنی
داد از ناوک بیداد که خاموش کرد
مادر غمزده را نیز فراموشت کرد
طاقتم طاق شد آن طاقۀ ریحانم کو
طوطی شهد دهان شکر افشانم کو
حیف و صد حیف که برگ گل نسرینم رفت
ناز پروردۀ من، اصغر شیرینم رفت
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۹
صبا رسید در او بوی یار نیست چه سود
نسیم سنبل آن گلعذار نیست چه سود
هزارگونه ی گل اندر بهار گر چه شکفت
چو بوی از گل من در بهار نیست چه سود
مراست از دو جهان اختیار یار ولیک
به دست من چو کنون اختیار نیست چه سود
هزار گونه طرب میکنم ز دردی درد
ولی چو خمر طرب بی خمار نیست چه سود
منم که خاک شدم در ره وفاداری
ولی به خاک من او را گذار نیست چه سود
درون بوته ی مهرش دلم بسوخت ولی
متاع قلب مرا چون عیار نیست چه سود
به وصل یار امید حسین بسیار است
ولی چو طالع فرخنده یار نیست چه سود
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۱
ترا ز حال من زار مبتلا چه خبر
که شاه را ز غم و درد هر گدا چه خبر
تو نازنین جهانی و ناز پرورده
ترا ز سوز درون و نیاز ما چه خبر
چو دل ز مهر نگاری نهشته ای ایمه
ترا ز حالت عشاق بینوا چه خبر
ترا که نیست بغیر از جفا و جور آئین
ز رسم دوستی و شیوه وفا چه خبر
اگر ترا سر یاری و دوستی باشد
ز طعن و سرزنش دشمنان ترا چه خبر
بدشمنم منما رخ از آنکه اعمی را
ز حسن و منظر و از لذت و لقا چه خبر
حسین را که بدرد و غم تو انس گرفت
چه احتیاج بشادی و از دوا چه خبر
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۳۲
فرخنده زمانی که تو دیدار نمائی
فرخ نفسی کز در عشاق درآئی
نی صبر مرا کز تو زمانی بشکیبم
نی طاقت آنم که تو دیدار نمائی
در پرده نهانی و من از عشق تو سوزان
ای وای از آن لحظه که از پرده برآئی
گویند که از پرتو انوار جمالت
سوزند جهانی چو نقابی بگشائی
در پیش تو جانباختن و سوختن ای جان
زان به که بسوزد دلم از داغ جدائی
عار آیدم از سلطنت ملک دو عالم
گر بر در تو باشدم امکان گدائی
شاهان جهان بنده درگاه حسین اند
تا گفته ای از لطف که تو بنده مائی
امامی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
ای نه فلک از کلک تو در تحت رقوم
وی یافته از تو رونق احکام نجوم
نی نی غلطم، غلط که جز خط تو نیست
امروز محیط مرکز علم علوم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۲
ای ز سنبل پرده بسته بر سمن
وی رطب آورده از سرو چمن
از سمن هرگز بنفشه سرزده
یا شکر داد است سرو سیمتن
موسی ار پروانه‌ات گردد رواست
شمع طور آورده‌ای در انجمن
طالب کعبه نداند پا ز سر
عاشق صادق نخواند جان و تن
چون بشیر از مصر می‌آید مرا
بشکنم امشب در بیت‌الحزن
آب آتش‌گون بده پرده بسوز
از تن خاکی حجابی برفکن
در ره عاشق نگنجد بحر و بر
در حدیث عشق نبود ما و من
چیست آن لعل لبان عین الحیان
چیست چشمان سیه ام‌الفتن
دیده‌ای بلبل به رنگ و بوی گل
گل شنیدی صاحب صوت حسن
با چنین آواز دلکش بذله‌سنج
در مدیح پرده‌دار ذوالمنن
شاه مردان شیر یزدان مرتضی
میر اژدر در شه خیبرشکن
مرده از شوقش برآید از لحد
رستم از بیمش بدراند کفن
داورا امکان خدایا حیدرا
وارهان آشفته را از قید تن
تا پذیرد عذر عصیان مرا
آورم پیشت حسین و هم حسن
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴۷
ما را ز حسین تشنه چون یاد
از هر بن مو هزار فریاد آید
آیا فلک این تحملش بود کزو
بر آل علی اینهمه بیداد آید
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰۴
ای گوهر دل که گنج شاهی داری
حیران توام که هر چه خواهی داری
موجود شود هر آنچه مقصود تواست
پیداست که نشأه الهی داری
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۴
نظار چو قفل جعبه را باز کنند
از خواندن رأی نغمه آغاز کنند
کم غصه و پر شوق و شعف دانی کیست
آن را که فزون از همه آواز کنند
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۱۱
طاعتی کان در حقیقت موجب قرب خداست
طوف خاک درگه مظلوم دشت کربلاست
ای خوش آن مردم که بهر قوت نور نظر
در نظر او را مدام آن قبله حاجت رواست
ای خوش آن طالب که در هنگام حاجت خواستن
خاک راه کربلا در چشم او چون توتیاست
ای خوش آن زایر که او را در چنان حاجت گهی
گه نماز بی رعونت گه نیاز بی ریاست
گه بیاد تشنه آن بادیه اشکش روان
گه برای سجده آن خاک در قدش دو تاست
گاه چون پرکار گرد نقطه مرقد دوان
گاه چون بی نقطه احرام طاعت ما بجاست
کربلا گنج ایست در ویرانه دیرین دهر
لیک آن گنجی که نقدش نقد شاه اولیاست
خازن حکمت نهاده در چنان گنج شریف
طرفه صندوقی که پر از در درج لافتاست
یا گلستانیست آن روضه که گر بینند باز
رنگ گلهایش ز خون رنگ آل مصطفاست
حدت ار دارد هوای بقعه اش نبود عجب
آتش دلهای سوزان در مزاج آن هواست
شور اگر خیزد ز خاکش آب دارد جای آن
چون همیشه چشمه آن آب آب چشم ماست
در میان روضه و آن بقعه تا یابند فرق
در میان جان و دل انواع بحث ماجراست
بحث دارد جان که آن روضه شبیه روضه است
دل مغارض می شود کان هر دو از هم کی جداست
با وجود آن همه رفعت که درد آسمان
گر زمین از آسمان خود را فزون گیرد رواست
از زمین جزء وست صحرای شریف کربلا
کربلا جای حسین ابن علی مرتضاست
آن امام ظاهر و باطن که از محض صفا
همچو ظاهر باطنش آینه گیتی نماست
کی رود ناکام هر کس کآورد رو سوی او
کی شود محروم هر کس را که با او التجاست
رتبه گردی که خیزد از ره زوار او
از ره رفعت قرار بارگاه کبریاست
شهسوار یثرب و بطحا امام انس و جان
پادشاه صورت و معنی شه هر دو سراست
زندگی بخش دل ارباب صدق اعتقاد
کشته تیغ جفای ناکسان بی وفاست
عاصیان خیر را از قتل آن معصوم پاک
صد خجالت روز حشر از حضرت خیرالنساست
تا اثر دارد جهان در دعوی خون حسین
صد هزاران بی ادب در معرض فوت و فناست
باد نصرت نیک بختی را که دایم در جهان
از ره اخلاص دارد نیت این بازخواست
السلام ای نور بخش دیده اهل نظر
السلام ای آنکه در گاه تو حاجت گاه ماست
دردمندی نیست کز لطف تو درمانی نیافت
خاک درگاه تو اهل درد را دارالشفاست
سایه لطف خود از فرق فضولی وا مگیر
زآنکه هم بیچاره و هم بی کس و هم بینواست
از غریبی ره ندارد بر سلوک خود هنوز
هر چه می خواهد کند در خاطرش بیم خطاست
چشم دارم آن عمل توفیق حق روزی کند
کان پریشان را درو نفع و ترا در وی رضاست
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۲ - آمدن سید مظلوم به میدان
سمند سرافراز پر باز کرد
سوی پهنه چون باز پرواز کرد
بنگرفتی اش گر عنان شاه دین
به هم در نوشتی سپهر زمین
عقابی شد آن باره ی باد پای
به زینش همایی سرش عرش سای
ویا خود بدان باره گی کوه طور
تجلی درو کرده از عرش نور
چو آمد به نزدیک لشگر فراز
بزد بر زمین نیزه ی شست باز
بزد تکیه بر آن شه ارجمند
سوی لشگر آورد آوا بلند
بفرمود: کای مردم زشتخوی
زکین با جهان آفرین جنگجوی
زیزدان چرا روی بر کاشتید؟
سوی اهرمن گام بگذاشتید
زکین شما مردم نابکار
سرآمد به شیر خدا روزگار
حسن (ع) رابه کوزه در الماس ناب
بسودید تا زان بنوشید آب
هم اکنون پی کشتن من که هست
پدرم آن شهنشاه یزدان پرست
سوار و پیاده شدید انجمن
به خون خوردن من گشاده دهن
گذشتید ز آیین یزدان خویش
به خوشنودی این دو تن زشت کیش
یکی آن عبیدالله بد نژاد
که ازباب و مامش خدا نیست شاد
دگر پور سعد بداختر که کرد
به کین من این دشت را پر زمرد
گناهی مرا نیست اندر جهان
به جز آن که دارم نژاد از مهان
همی کرده ام فخرها از نیا
دگر از پدرم آن شه اولیا
از این گفته هرگز نگردم خموش
کنون نیز گویم اگر هست گوش
به از آفرینش نیای من است
پس آن باب خیبر گشای من است
من آن شهریار بلند افسرم
که دخت پیمبر بود مادرم
من آنم که از گوهر آزاده ام
منم نقره ای کز طلا زاده ام
منم آن بلند اختر نور تاب
که مامم مه است و پدر آفتاب
منم آن ثمین گوهر آبدار
که زادم ز او لؤلؤ شاهوار
پدرم آن ظفرمند بدر و حنین
زشمشیرش اسلام را زیب وزین
ببرید با تیغ آتشفشان
رگ گردن بد گهر سرکشان
به پا داشت با شهریار حجاز
برای خدا در دو قبله نماز
زخردی بتان را ستایش نکرد
به جز یک خدا را نیایش نکرد
منم یک تن از پنج آل عبا
بود قهر و مهرم سموم و صبا
به گیتی شه اهل بینش منم
همان مرکز آفرینش منم
بود عم من جعفر نامور
که دادش خدا از زمرد دو پر
در آن گرم هنگامه ی واپسین
که همچون مس تفته گردد زمین
نماییم از کوثر و سلسبیل
من و باب بر دوستانمان سبیل
ببوسیده احمد(ص) گل روی من
مرا خوانده ریحانه ی خویشتن
بسی بوسه داده مرا بر گلوی
فزون سوده رخساره بر روی و موی
مرازاد چون پاک مادر بتول (ع)
مزیدم لبن از لبان رسول (ص)
از آن گفت آن خسرو عالمین
حسین (ع) از من است و منم از حسین (ع)
افسر کرمانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
عکاس زهی یگانه استاد هنر
صد عکس برآوری به از یکدیگر
بر هر ورقی کشی فروزان ماهی
عکاس تو نیستی، توئی افسونگر
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۹۶
قومی که اجتماع به بزم عزا کنند
تا استماع واقعه ی کربلا کنند
هم عرشیان ز بال به خاک افکنند فرش
هم قدسیان به قاتل و سامع دعا کنند
طیر و وحوش ناله ی واویلتا زنند
جن و سروش ویله ی واحسرتا کنند
جبریل از اشک اهل عزا را دهد گلاب
تا چشم دل به صاحب آن روضه وا کنند
کو چون نوای نایره انگیز فاطمه
از نوحه صحن غمکده را نینوا کنند
پیش خود ار نیند خجل از درون شاد
بر حسرت رسول حجاب از خدا کنند
لب کی به خنده باز فتد داغ دیده را
شرمی ز روی حضرت خیر النساء کنند
مادر چو گرید از غم فرزند با چه روی
در محضرش دهان به تبسم فرا کنند
ما نیز دل شکسته نشینیم اگر مزاح
در محفل مصیبت فرزند ما کنند
برگ طرب مساز که ترک ادب کنی
هر جا که شرح ماتم آل عبا کنند
بگشای گوش هوش و فروبند کام نطق
تا سینه ات به سر قضا آشنا کنند
نبود جز اشک و آه سزاوار این جلوس
فرض است گر قیامت عظمی کنند
گردن کشند و دیده گشایند خیر خیر
سهل است امر ما به امام اعتنا کنند
این موقعی است در خور مردان پاک باز
حیف است امتزاج ورع با ریا کنند
محکم کناد محض عنایت خدای ما
بر دامن ولای تو دست رجای ما
وفایی شوشتری : مسمطات
شمارهٔ ۴ - در توسّل به حضرت سیدالشهدا (ع) جهت رفع مرض طاعون
ای کرببلا مشرق انوار خدایی
زین بارگهت هم صفت عرش علایی
از شش جهت و چارطرف روح فزایی
تا مقتل شاهنشه خیل شهدایی
سر منزل اندوه و غم و کرب و بلایی
یک دل نبود از تو دمی شاد در ایّام
شهر تو بود غمکده و دشت خطرناک
تلخ است هواهای تو در کام چو تریاک
روئیده ز زهر، است به خاکت خس و خاشاک
چون زاده ی زهرا خلف سیّد لولاک
کشتی چه جوانان و نبودت ز کسی باک
کز آب فراتت همه را تشنه بدی کام
در دشت تو ای کرببلا هیچ پیمبر
ننهاد قدم اینکه نشد زار و مکدّر
آگه ز بلیّات تو گشتند سراسر
بر سبط رسول آنچه شده ثبت به دفتر
در ماتم این شه همه بر چهر منوّر
کردند روان لؤلؤ لالا ز دو بادام
روزی که به صحرای تو آمد ز مدینه
این خسرو بی لشگر و بی شبهه و قرینه
با اهل حرم خاصه دل افسرده سکینه
در شطّ تو با آنکه روان بود سفینه
بودند همه خشگ لب و سوخته سینه
از جور و ستمکاری اعدای بدانجام
تا آنکه به روز دهم ماه محرّم
شد لشگر بسیار در این دشت فراهم
یکسر زپی قتل حسین گشته مصمّم
پس شمر به بیداد و ستم گشت مقدّم
نه بیم ز یزدان نه ز پیغمبر خاتم
کرد آنچه نیاید به گمان در همه اوهام
چون تشنه لب از خنجر او کشته شد این شاه
آفاق پر از غلغله شد تا فلک ماه
شه را چو زدند آتش بیداد به خرگاه
جبریل گهی زد به سر و گاه کشید آه
با کینه ببردند پس آن لشگر گمراه
اولاد علی را چو اسیران به سوی شام
تا شاد نمایند ز خود آل زنا را
کردند، به یکباره فراموش خدا را
ز اندازه بکردند فزون جوروجفا را
کشتند زکین پنجمی آل عبا را
کز بهر چنین روز شفیع آید ما را
هم روز قیامت به بر ایزد علّام
یا شاه شهیدان نظری کن به گدایان
کاندر حرمت گشته زغم نوحه سرایان
زین طرفه بلایی که ندارد حد و پایان
بر اهل نجف زمره ی بی برگ و نوایان
ای قبله ی مقصود همه بار خدایان
کن حکم بلا را رود از ساحت اسلام
بر درگه خلاّق جهان قادر یکتا
ما را تو شفیعی چه به دنیا چه به عقبی
ای بنده ی جان بخش دمت صد چو مسیحا
این مرده دلان را به کلامی بکن احیا
یکره به شفاعت لب جان پرور بگشا
ز آسیب بلا شهر نجف را بکن آرام
شش ماه فزونست که این مایه ی ماتم
غالب شده بر قالب ذریّه ی آدم
این است بلایی که مبین باشد و مبرم
یک روز کشد بیش و دگر روز کشد کم
زین طرفه بلا داد، که ماننده ی ضیغم
افتاده میان گلّه ی آهو و اغنام
اهل نجف از بیم وبا طعنه ی طاعون
مجموع پریشان و غمین حال و جگر خون
گردیده فراری چه به دشت و چه به هامون
ما سوی تو بشتافته با حال دگرگون
خاک درت از آب مژه ساخته جیحون
تا آنکه نمایی نظری از ره اکرام
بر پیر و جوان دوستی ات حصن حصین است
امر تو روان هم به سما هم به زمین است
در هر دو جهان مهر تو سرمایه ی دین است
بر خلق ولای تو همان حبل متین است
ما را ز تولاّی تو مقصود همین است
کاین حادثه را دور کنی از همه اجسام
ای روز ازل داده به درگاه خداوند
جان و تن و اموال و عیال و زن و فرزند
بر خاک نشینان ره این واقعه مپسند
تا خصم از این غصّه بیفتد به دلش بند
زان لعل لبانت به شفاعت دو شکرخند
بنمای و بکن شاد دل خاص و دل عام
این جامه ی$ ارزنده تر از درّ بهایی
باشد ز پی پاسخ گفتار «وفایی»
آن شاعر کامل که به تائید خدایی
ختم است بر او مرتبه ی مدح سرایی
هرگز ز چنین رتبه مباداش جدایی
کز «مشتری» او یاد کند در همه هنگام
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند بیست و یکم
هر دُرّ اشک کز غم آن تاجدار نیست
در پیش اهل نظر آبدار نیست
آغشته گر، به خون جگر نیست دُرّ اشک
هرچند پربهاست ولی شاهوار نیست
پیوسته داغدار و جگرخون چو لاله باد
آن دل کز آتش غم او داغدار نیست
چشمی که گریه اش نبود در غم حسین
خندان هزار حیف به روز شمار نیست
هرگز مباد خرّم و خندان کسی که او
غمگین و زار درغم آن شهریار نیست
او سر دهد به تیغ جفا از برای ما
ما را سری به زانوی غم استوار نیست
او جان نثار دوست نماید، به راه ما
ما را، دودانه اشک به راهش نثار نیست
از ماه تا به ماهی و از عرش تا به فرش
کو دیده یی که از غم او اشکبار نیست
زین ماتم است مردم چشم سیاه پوش
او را به عیش اهل جهان هیچ کار نیست
پیوسته اشک سرخ من اندر کنار باد
چون دُرّ نظم دلکش من آبدار باد
میرداماد : اشعار عربی
شمارهٔ ۶ - : قد یتمنی الوشق فلولا جسدی
قد یتمنی الوشق فلولا جسدی
طیرت الیک مستطارا خلدی
لوان من الامور شیئا بیدی
مزقت علی الدهر رباط الامدی
فی مشهدک النور من الارض جلی
فی مرقدک الحیوه بالقبر ثوی
القلب حماک یا امام الشهدا
والروح فداک یا حسین بن علی
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۳۴
فرو مانده‌ای گر به غم و ابتلائی
نمایم ترا ره به دار الشفائی
شفاخانه حق از سبق رحمت
هر آن درد را هست آنجا دوائی
حسین آن خداوند ملک شهادت
که از مهر او نیست برتر ولائی
بود سایه‌اش ظل ممدود باری
پناهده گر که جوید لوائی
اجابت بنام حسین است از حق
که از اضطرار کند کس دعائی
بود تا که مفتوح و ملجا جنابش
مبر جز بوی گر بری التجائی
که آسان شود مشکلی بر خلایق
جز از دست و بازوی مشگل گشائی
که باشد حقش خون‌بها جد پیمبر
ولی باب و مادرش خیرالنسائی
به مهرش بدار آدمیزاده یکدل
بر آدم نمی‌رفت هرگز خطائی
گر ابلیس از رفعتش بودی آگه
نمی‌کرد از آن سجده هرگز ابائی
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۸ - هلال ماه ماتم
باز بر طرف چمن، یا رب چه شد کآبر بهار
بر خلاف رسم و عادت گشته اینسان ژاله بار
گل به صد حسرت، گریبان صبوری کرد چاک
بلبل اندر شاخ گل، گردیده از غم بی قرار
جامهٔ نیلی به تن پوشیده سوسن، در چمن
گیسوان کرده پریشان، سنبل اندر مرغزار
نسترن افکنده گویا چادر ماتم به سر
نارون آورده گویا میوهٔ حسرت ببار
بلبلان گویا عزادارند بر طرف چمن
عندلیبان، نوحه خوانانند اندر شاخسار
شور در صحن چمن، افکنده گیسو عندلیب
نوحه خوان، شیون کنان از یک طرف گشته هزار
خلق را بینم سیه در بر، گروه اندر گروه
نوحه خوانان وا حسینا گو قطار اندر قطار
شور محشر گوییا بر پا شده اندر جهان
کاین چنین غوغا همی خیزد ز هر شهر و دیار
گوییا ماه محرم، شد عیان درآسمان
یا هلال ماه ماتم، گشت گویی آشکار
آه از آن دم که ماه برج دین در کربلا
بر زمین افتاد جسم انورش خورشید وار
بر دلش از یک طرف، داغ عزیزان بی حساب
بر تنش از یک طرف، زخم لعنیان بی شمار
بر زمین بنهاد گاهی پهلو از بی طاقتی
گاه بر خاک سیه بنهاد رخ آن گل عذار
گیسویی از خون بشد رنگین که جبریل امین
شست وشو می کرد ز آب سلسبیل از وی غبار
از چه یارب آسمان از هم نپاشید آن زمان
کوفتاد از صدر زین، آن خسرو گردون وقار
جای اشک از دیده گر خون دل آید اندک است
در عزای سبط احمد در همه لیل و نهار
« ترکیا » در ماتم شاه شهیدان، روز و شب
دست غم بر سر زن و، خون دل از مژگان ببار
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۴۱ - قلزم خون
کیست این کشته که در لجهٔ خون غوطه ور است؟
تن پاکش به زمین، سر به سنان، جلوه گر است
کیست این مهر درخشنده و غلطیده به خون؟
کز ستاره به تنش زخم سنان، بیشتر است
کیست این کشته که بی غسل و کفن، خفته به خاک؟
لاله سان بر جگرش داغ، ز مرگ پسر است
کیست این کشته که راسش به سر نوک سنان؟
از عطش لعل لبش خشک، ولی دیده تر است
کیست این کشته که افتاده به میدان بلا؟
همچو ماهی به دل قلزم خون غوطه ور است
کیست این کشته که در کوفه سر انور او؟
گاه پنهان به تنور است و، گهی بر شجر است
کیست این کشتهٔ آغشته به خون در مقتل؟
که به سوز عطش افتاده به جانش شرر است
کیست این کشته که در ماتم او زینب را؟
اشک بر صفحهٔ رخسار، روان چون گهر است
کیست این کشتهٔ عریان که به هر انجمنی؟
از غمش «ترکی» بی برگ و نوا نوحه گر است
به اله این کشتهٔ مجروح حسین است حسین
این به خون غرقهٔ مذبوح حسین است حسین
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۵۳ - لوای ماتم
ای کشته ای که مقتل تو دشت کربلاست!
وی تشنه ای که خون تو را خونبها خداست
بگذشته قرن ها ز زمان شهادتت
اما لوای ماتم تو ابد بپاست
گریم به پیکر تو که افتاده بر زمین
یا بر سرت که بر شده بر نوک نیزه هاست
شمر از قفا بریده چرا تشنه لب سرت
این ظلم بی حساب، به عالم کجا رواست؟
کس از قفا سری نبریده است تا کنون
در حیرتم بریده سرت از قفا چراست؟
کس یک پرند را نبرد تشنه سر ز تن
از چیست تشنه لب سر تو از بدن جداست؟
چون سینهٔ تو گشت لگد کوب اسبها
خون چگر ز داغ تو جاری به سینه هاست
جسم تو چاک چاک به شمشیر شد ولی
مرحم به زخم های تو ازاشک دیده هاست
تاثیر خون توست که با خاک شد عجین
زان روست خاک قبر تو هر درد را شفاست
«ترکی» اگر به کرب وبلایت رود به خاک
خاکش به چشم اهل نظر، به ز کیمیاست