عبارات مورد جستجو در ۶۱ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر احمد خضرویه قدس الله روحه العزیز
آن جوانمرد راه، آن پاکباز درگاه آن متصرف طریقت، آن متوکل بحقیقت، آن صاحب فتوت شیخی احمد خضرویه بلخی، رحمةالله علیه، از معتبران مشایخ خراسان بود و از کاملان طریقت بود و از مشهوران فتوت بود و از سلطانان ولایت و از مقبولان جمله فرقت بود و در ریاضت مشهور بود و در کلمات عالی مذکور بود و صاحب تصنیف بود وهزار مرید داشت که هر هزار بر آب میرفتند و بر هوا میپریدند و در ابتدا مرید حاتم اصم بود و با ابو تراب صحبت داشته بود و برحفص را دیده بود.
بو حفص را پرسیدند که ازین طایفه که را دیدی؟
گفت: هیچ کس را ندیدم، بلند همت تر و صادق احوال تر که احمد خضرویه وهم ابو حفص گفت اگر احمد نبودی فتوت و مروت پیدا نگشتی و احمد جامه برسم لشکریان پوشیدی و فاطمه که عیال او بود اندر طریقت آیتی بود و از دختران امیر بلخ بود توبت کرد و بر احمد کس فرستاد که مرا از پرد بخواه، احمد اجابت نکرد دیگر بار کس فرستاد که ای احمد من ترا مردانه تر ازین دانستم راه بر باش نه راه بر، احمد کس فرستاد و از پدر بخواست. پدر بحکم تبرک او را باحمد داد. فاطمه ترک شغل دنیا بگفت و بحکم عزلت با احمد بیارامید تا احمد را قصد زیارت بایزید افتاد. فاطمه باوی برفت چون پیش بایزید اندر آمدند، فاطمه نقاب از روی برداشت و با ابو یزید سخن میگفت احمد از آن متغیر شد و غیرتی بر دلش مستولی شد. گفت ای فاطمه این چه گستاخی بود که با بایزید کردی؟
فاطمه گفت: از آنکه تو محرم طبیعت منی بایزید محرم طریقت من. از تو بهوا برسم و از وی بخدای رسم و دلیل سخن این است که او از صحبت من بی نیاز است و تو بمن محتاجی و پیوسته بایزید با فاطمه گستاخ میبودی تا روزی بایزید را چشم بر دست فاطمه افتاد که حنا بسته بود.
گفت: یا فاطمه از برای چه حنا بسته ای.
گفت: یا بایزید تا این غایت تو دست و حنای من ندیده بودی مرا بر تو انبساط بود.
اکنون که چشم تو بر اینها افتاد صحبت ما با تو حرام شد و اگر کسی را اینجا خیالی رود پیش ازین گفته ام. بایزید گفت از خداوند درخواست کرده ام تا زنانرا بر چشم من چو دیوار گرداند و بر چشم من یکسان گردانیده است چون کسی چنین بود او کجا زن بیند. پس احمد و فاطمه از آنجا بنشابور آمدند و اهل نیشابور را با احمد خوش بود و چون یحیی معاذ رازی رحمةالله علیه به نشابور آمد و قصد بلخ داشت احمد خواست که او را دعوتی کند. با فاطمه مشورت کرد که دعوت یحیی را چه باید! فاطمه گفت چندین گاو و گوسفند و حوائج و چندین شمع و عطر و با این همه چند خر نیز بباید. احمد گفت باری کشتن خر چرا؟ گفت چون کریمی بمهمان آید باید که سگان محلت را از آن نصیبی بود این فاطمه در فتوت چنان بود لاجرم بایزید گفت هرکه خواهد که تا مردی بیند پنهان در لباس زنان گو در فاظطمه نگر.
نقلست که احمد گفت مدتی مدید نفس خویش را قهر کردم، روزی جماعتی بغزا میرفتند. رغبتی عظیم در من پدید آمد و نفس احادیثی که در بیان ثواب غزا بودی به پیش میآورد عجب داشتم گفتم از نفس نشاط طاعت نیاید این مگر آنست که او را پیوسته در روزه میدارم از گرسنگی طاقتش نمانده است میخواهد تا روزه گشاید.
گفتم به سفر روزه نگشایم.
گفت: روا دارم.
عجب داشتم.
گفتم: مگر از بهر آن میگوید که من او را بنماز شب فرمایم. خواهد که بسفر رود تا بشب بخسبد وبیاساید گفتم تا روز بیدار دارمت. گفت: روا دارم عجب داشتم و تفکر کردم که مگر از آن میگوید تا با خلق بیامیزد که ملول گشته است در تنهایی تا بخلق انسی یابد. گفتم هرکجا ترا برم ترا بکرانه فرود آرم و با خلق ننشینم.
گفت: روا دارم.
عاجز آمدم و بتضرع بحق بازگشتم. تا از مگر وی مرا آگاه کند یا او را مقر آورد تا چنین گفت که تو مرا بخلافهای مراد هر روزی صد بار همی کشی و خلق آگاه نی آنجا، باری د رغزو بیکبار کشته شوم و باز رهم و همه جهان آوازه شود که زهی احمد خضرویه که او را بکشتند و شهادت یافت گفت سبحان آن خدائی که نفس آفرید بزندگانی منافق و از پس مرگ هم منافق نه بدین جهان اسلام خواهد آورد و نه بدان جهان، پنداشتم که طاعت میجوئی ندانستم که زنار میبندی و خلاف او که میکردم زیادت کردم.
نقلست که گفت یکبار ببادیه بر توکل براه حج درآمدم. پاره ای برفتم، خار مغیلان در پایم شکست. بیرون نکردم گفتم توکل باطل شود همچنان میرفتم پایم آماس گرفت هم بیرون نکردم همچنان لنگان لنگان بمکه رسیدم و حج بگزاردم و همچنان بازگشتم و جمله راه از وی چیزی بیرون میآمد و من برنجی تمام میرفتم. مردمان بدیدندو آن خار از پایم بیرون کردند. پایم مجروح شد.
روی ببسطام نهادم بنزدیک بایزید در آمدم بایزید را چشم برمن افتاد. تبسمی بکرد و گفت آن اشکیل که بر پایت نهادند چه کردی؟ گفتم اختیار خویش باختیار او بگذاشتم شیخ گفت ای مشرک اختیار من میگویی یعنی ترا نیز وجودی و اختیاری هست این شرک نبود! نقلست که گفت عز درویشی خویش را پنهان دار. پس گفت درویشی در ماه رمضان یکی توانگری بخانه برد و در خانه وی به جز نانی خشک نبود.
توانگر بازگشت صره زر بدو فرستاد. درویش آن زر را باز فرستاد و گفت این سزای آنکس است که سر خویش با چون تویی آشکارا کند ما این درویشی بهر دوجهان نفروشیم. نقلست که دزدی در خانه او آمد بسیار بگشت هیچ نیافت خواست که نومید بازگردد احمد گفت ای برنا دلو برگیر و آب برکش از چاه و طهارت کن و بنماز مشغول شو تا چون چیزی برسد بتو دهم تا تهی دست از خانه ما بازنگردی.
برنا همچنین کرد. چون روز شد خواجه صر دینار بیاورد و به شیخ داد.
شیخ گفت: بگیر این جزاء یک شبه نماز تست دزد را حالتی پدید آمد لرزه بر اندام او افتاد. گریان شد و گفت راه غلط کرده بودم یک شب از برای خدای کار کردم مرا چنین اکرام کرد. توبه کرد و به خدای بازگشت و زر را قبول نکرد و از مریدان شیخ شد. نقلست که یکی از بزرگان گفت:
احمد خضرویه را دیدم در گردونی نشسته به زنجیرهای زرین، آن گردون را فرشتگان میکشیدند در هوا. گفتم شیخا بدین منزلت بکجا میپری؟ گفت بزیارت دوستی، گفتم ترا با چنین مقامی بزیارت کسی میباید رفت؟ گفت اگر من نروم او بیاید درجه زایران او را بود نه مرا. نقلست که یکبار در خانقاهی میآمد با جامه خلق و از رسم صوفیان فارغ. بوظایف حقیقت مشغول شد اصحاب آن خانقاه بباطن با او انکار کردند و با شیخ خود میگفتند که او اهل خانقاه نیست. تا روزی احمد به سرچاه آمد دلوش در چاه افتاد. او را برنجانیدند. احمد بر شیخ آمد و گفت: فاتحه ای بخوان تا دلو از چاه برآید.
شیخ متوقف شد که این چه التماس است؟
احمد گفت: اگر تو برنمی خوانی اجازت ده تا من برخوانم.
شیخ اجازت داد. احمد فاتحه برخواند. دلو به سرچاه آمد. شیخ چون آن بدید، کلاه بنهاد و گفت: ای جوان! تو کیستی که خرمن جاه من در برابر دانه تو کاه شد؟
گفت: یاران را بگوی تا به چشم کمی در مسافران نگاه نکنند که من خود رفتم.
نقل است که مردی به نزدیک او آمد. گفت: رنجورم و درویش. مرا طریقی بیاموز تااز این محنت برهم.
شیخ گفت: نام هر پیشه ای که هست بر کاغذ بنویس و در توبره ای کن و نزدیک من آر.
آن مرد جمله پیشه ها بنوشت و بیاورد. شیخ دست بر توبره کرد. یکی کاغذ بیرون کشید. نام دزدی برآنجا نوشته بود. گفت: تو را دزدی باید کرد.
مرد در تعجب بماند. پس برخاست. به نزدیک جماعتی رفت که بر سر راهی دزدی میکردند. گفت: مرا بدین کار رغبت است، چون کنم؟
ایشان گفتند: این کار را یک شرط است، که هر چه ما به تو فرماییم بکنی. گفت: چنین کنم که شما میگویید.
چند روز با ایشان میبود تا روزی کاروانی برسیدند. آن کاروان را بزدند. یکی را از این کاروانیان که مال بسیار بود او را بیاوردند. این نوپیشه را گفتند:
این را گردن بزن.
این مرد توقفی کرد. با خود گفت: این میر دزدان چندین خلق کشته باشد. من او را بکشم بهتر که این مرد بازرگان را.
آن مرد را گفت: اگر به کاری آمده ای آن باید کرد که مافرماییم؛ و اگر نه پس کاری دیگر رو.
گفت: چون فرمان میباید برد فرمان حق برم، نه فرمان دزد.
شمشیر بگرفت و آن بازرگان را بگذاشت و آن میر دزدان را سر از تن جدا کرد. دزدان چون آن بدیدند بگریختند و آن بارها به سلامت بماند و آن بازرگان خلاص یافت و او را زر و سیم بسیار داد چنانکه مستغنی شد.
نقل است که وقتی درویشی به مهمانی احمد آمد. شیخ هفتاد شمع برافروخت.درویش گفت: مرا این هیچ خوش نمیآید که تکلف با تصوف نسبت ندارد.
احمد گفت: برو و هرچه نه از بهر خدای برافروخته ام تو آن را بازنشان.
آن شب آن درویش تا بامداد آب و خاک میریخت که از آن هفتاد شمع یکی را نتوانست کشت. دیگر روز آن درویش را گفت: این همه تعجب چیست؟ برخیز تا عجایب بینی.
می رفتند تا به درکلیسایی موکلان ترسایان نشسته بودند. چون احمد را بدیدند - و اصحاب او را - مهتر گفت: درآیید.
ایشان دررفتند. خوانی بنهاد. پس احمد را گفت: بخور!
گفت: دوستان با دشمنان نخورند.
گفت: اسلام عرضه کن.
پس اسلام آورد و از خیل او هفتاد تن اسلام آوردند. آن شب بخفت. به خواب دید که حق تعالی گفت: ای احمد!از برای ما هفتاد شمع برافروختی، ما از برای تو هفتاد دل به نور شعاع ایمان برافروختیم.
نقل است که احمد گفت: جمله خلق را دیدم که چون گاو و خر از یکی آخور علف میخوردند.
یکی گفت: خواجه! پس تو کجا بودی؟
گفت: من نیز با ایشان بودم. اما فرق آن بود که ایشان میخوردند و میخندیدند و بر هم میجستند و میندانستند و من میخورم و میگریستم و سر بر زانو نهاده بودم و میدانستم.
و گفت: هر که خدمت درویشان کند به سه چیز مکرم شود؛ تواضع، و حسن وادب، و سخاوت.
و گفت: هرکه خواهد که خدای تعالی با او بود گو صدق را ملازم باش که میفرماید ان الله مع الصادقین.
و گفت: هر که صبر کند بر صبر خویش، او صابر بود نه آنکه صبر کند و شکایت کند.
و گفت: صبر زاد مضطران است و رضا درجه عارفان است.
و گفت: حقیقت معرفت آن است که دوست داری او را به دل، و یاد کنی او را، به زبان و همت بریده گردانی از هرچه غیر اوست.
و گفت: نزدیکترین کسی به خدای آن است که خلق او بیشتر است.
و گفت: نیست کسی که حق او را مطالبت کند به آلای خویش جز کسی که او را مطالبت کند به نعمای خویش.
و ازو پرسیدند: علامت محبت چیست؟
گفت: آنکه عظیم نبود هیچ چیز از دو کون در دل او از بهر آنکه دل او پر بود از ذکر خدای؛ و آنکه هیچ آرزویی نبود او را مگر خدمت او از جهت آنکه نبیند عز دنیا و آخرت، مگر در خدمت او؛ و آنکه نفس خویش را غریب بیند و اگر چه در میان اهل خویش بود از جهت آنکه هیچ کس به آنچه او در آن است موافق او نبود در خدمت دوست او.
و گفت: دلها رونده است تا گرد عرش گردد یا گرد پاکی.
و گفت: دلها جایگاههاست. هرگاه از حق پر شود پدید آورد زیادتی انوار آن بر جوارح؛ و هرگاه که از باطل پر شود پدید آورد زیادتی کلمات آن بر جوارح.
و گفت: هیچ خواب نیست گرانتر از خواب غفلت و هیچ مالک نیست به قوت تر از شهوت و اگر گرانی غفلت از نبود هرگز شهوت ظفر نیابد.
و گفت: تمامی بندگی در آزادی است و در تحقیق بندگی آزادی تمام شود.
و گفت: شما را در دنیا و دین در میان دو متضاد زندگانی می باید کرد.
و گفت: طریق هویدا است و حق روشن است و داعی شنونده است، پس بعد از این تحیری نیست الا از کوری.
پرسیدند که : کدام عمل فاضلتر ؟
گفت: نگاه داشتن سر است از التفات کردن به چیزی غیر الله.
و یک روز در پیش او بر خواند ففروا الی الله.
گفت: تعلیم میدهد بدانکه بهترین مفری، درگاه خدای است.
و کسی گفت: مرا وصیتی کن.
گفت: بمیران نفس را تا زنده گردانندش.
چون او را وفات نزدیک آمد، هفتصد دینار وام داشت. همه به مساکین و به مسافران داده بودو در نزع افتاد. غریمانش به یکبار بر بالین او آمدند. احمد در آن حال در مناجات آمد. گفت: الهی مرا میبری و گرو ایشان جای من است، و من در بگروم به نزدیک ایشان. چون وثیقت ایشان میستانی کسی را برگمار تا به حق ایشان قیام نماید، آنگاه جان من بستان.
در این سخن بود که کسی در بکوفت و گفت: غریمان شیخ بیرون آیند.
همه بیرون آمدند و زر خویش تمام بگرفتند. چون وام گزارده شد جان از احمد جدا شد، رحمة الله علیه.
بو حفص را پرسیدند که ازین طایفه که را دیدی؟
گفت: هیچ کس را ندیدم، بلند همت تر و صادق احوال تر که احمد خضرویه وهم ابو حفص گفت اگر احمد نبودی فتوت و مروت پیدا نگشتی و احمد جامه برسم لشکریان پوشیدی و فاطمه که عیال او بود اندر طریقت آیتی بود و از دختران امیر بلخ بود توبت کرد و بر احمد کس فرستاد که مرا از پرد بخواه، احمد اجابت نکرد دیگر بار کس فرستاد که ای احمد من ترا مردانه تر ازین دانستم راه بر باش نه راه بر، احمد کس فرستاد و از پدر بخواست. پدر بحکم تبرک او را باحمد داد. فاطمه ترک شغل دنیا بگفت و بحکم عزلت با احمد بیارامید تا احمد را قصد زیارت بایزید افتاد. فاطمه باوی برفت چون پیش بایزید اندر آمدند، فاطمه نقاب از روی برداشت و با ابو یزید سخن میگفت احمد از آن متغیر شد و غیرتی بر دلش مستولی شد. گفت ای فاطمه این چه گستاخی بود که با بایزید کردی؟
فاطمه گفت: از آنکه تو محرم طبیعت منی بایزید محرم طریقت من. از تو بهوا برسم و از وی بخدای رسم و دلیل سخن این است که او از صحبت من بی نیاز است و تو بمن محتاجی و پیوسته بایزید با فاطمه گستاخ میبودی تا روزی بایزید را چشم بر دست فاطمه افتاد که حنا بسته بود.
گفت: یا فاطمه از برای چه حنا بسته ای.
گفت: یا بایزید تا این غایت تو دست و حنای من ندیده بودی مرا بر تو انبساط بود.
اکنون که چشم تو بر اینها افتاد صحبت ما با تو حرام شد و اگر کسی را اینجا خیالی رود پیش ازین گفته ام. بایزید گفت از خداوند درخواست کرده ام تا زنانرا بر چشم من چو دیوار گرداند و بر چشم من یکسان گردانیده است چون کسی چنین بود او کجا زن بیند. پس احمد و فاطمه از آنجا بنشابور آمدند و اهل نیشابور را با احمد خوش بود و چون یحیی معاذ رازی رحمةالله علیه به نشابور آمد و قصد بلخ داشت احمد خواست که او را دعوتی کند. با فاطمه مشورت کرد که دعوت یحیی را چه باید! فاطمه گفت چندین گاو و گوسفند و حوائج و چندین شمع و عطر و با این همه چند خر نیز بباید. احمد گفت باری کشتن خر چرا؟ گفت چون کریمی بمهمان آید باید که سگان محلت را از آن نصیبی بود این فاطمه در فتوت چنان بود لاجرم بایزید گفت هرکه خواهد که تا مردی بیند پنهان در لباس زنان گو در فاظطمه نگر.
نقلست که احمد گفت مدتی مدید نفس خویش را قهر کردم، روزی جماعتی بغزا میرفتند. رغبتی عظیم در من پدید آمد و نفس احادیثی که در بیان ثواب غزا بودی به پیش میآورد عجب داشتم گفتم از نفس نشاط طاعت نیاید این مگر آنست که او را پیوسته در روزه میدارم از گرسنگی طاقتش نمانده است میخواهد تا روزه گشاید.
گفتم به سفر روزه نگشایم.
گفت: روا دارم.
عجب داشتم.
گفتم: مگر از بهر آن میگوید که من او را بنماز شب فرمایم. خواهد که بسفر رود تا بشب بخسبد وبیاساید گفتم تا روز بیدار دارمت. گفت: روا دارم عجب داشتم و تفکر کردم که مگر از آن میگوید تا با خلق بیامیزد که ملول گشته است در تنهایی تا بخلق انسی یابد. گفتم هرکجا ترا برم ترا بکرانه فرود آرم و با خلق ننشینم.
گفت: روا دارم.
عاجز آمدم و بتضرع بحق بازگشتم. تا از مگر وی مرا آگاه کند یا او را مقر آورد تا چنین گفت که تو مرا بخلافهای مراد هر روزی صد بار همی کشی و خلق آگاه نی آنجا، باری د رغزو بیکبار کشته شوم و باز رهم و همه جهان آوازه شود که زهی احمد خضرویه که او را بکشتند و شهادت یافت گفت سبحان آن خدائی که نفس آفرید بزندگانی منافق و از پس مرگ هم منافق نه بدین جهان اسلام خواهد آورد و نه بدان جهان، پنداشتم که طاعت میجوئی ندانستم که زنار میبندی و خلاف او که میکردم زیادت کردم.
نقلست که گفت یکبار ببادیه بر توکل براه حج درآمدم. پاره ای برفتم، خار مغیلان در پایم شکست. بیرون نکردم گفتم توکل باطل شود همچنان میرفتم پایم آماس گرفت هم بیرون نکردم همچنان لنگان لنگان بمکه رسیدم و حج بگزاردم و همچنان بازگشتم و جمله راه از وی چیزی بیرون میآمد و من برنجی تمام میرفتم. مردمان بدیدندو آن خار از پایم بیرون کردند. پایم مجروح شد.
روی ببسطام نهادم بنزدیک بایزید در آمدم بایزید را چشم برمن افتاد. تبسمی بکرد و گفت آن اشکیل که بر پایت نهادند چه کردی؟ گفتم اختیار خویش باختیار او بگذاشتم شیخ گفت ای مشرک اختیار من میگویی یعنی ترا نیز وجودی و اختیاری هست این شرک نبود! نقلست که گفت عز درویشی خویش را پنهان دار. پس گفت درویشی در ماه رمضان یکی توانگری بخانه برد و در خانه وی به جز نانی خشک نبود.
توانگر بازگشت صره زر بدو فرستاد. درویش آن زر را باز فرستاد و گفت این سزای آنکس است که سر خویش با چون تویی آشکارا کند ما این درویشی بهر دوجهان نفروشیم. نقلست که دزدی در خانه او آمد بسیار بگشت هیچ نیافت خواست که نومید بازگردد احمد گفت ای برنا دلو برگیر و آب برکش از چاه و طهارت کن و بنماز مشغول شو تا چون چیزی برسد بتو دهم تا تهی دست از خانه ما بازنگردی.
برنا همچنین کرد. چون روز شد خواجه صر دینار بیاورد و به شیخ داد.
شیخ گفت: بگیر این جزاء یک شبه نماز تست دزد را حالتی پدید آمد لرزه بر اندام او افتاد. گریان شد و گفت راه غلط کرده بودم یک شب از برای خدای کار کردم مرا چنین اکرام کرد. توبه کرد و به خدای بازگشت و زر را قبول نکرد و از مریدان شیخ شد. نقلست که یکی از بزرگان گفت:
احمد خضرویه را دیدم در گردونی نشسته به زنجیرهای زرین، آن گردون را فرشتگان میکشیدند در هوا. گفتم شیخا بدین منزلت بکجا میپری؟ گفت بزیارت دوستی، گفتم ترا با چنین مقامی بزیارت کسی میباید رفت؟ گفت اگر من نروم او بیاید درجه زایران او را بود نه مرا. نقلست که یکبار در خانقاهی میآمد با جامه خلق و از رسم صوفیان فارغ. بوظایف حقیقت مشغول شد اصحاب آن خانقاه بباطن با او انکار کردند و با شیخ خود میگفتند که او اهل خانقاه نیست. تا روزی احمد به سرچاه آمد دلوش در چاه افتاد. او را برنجانیدند. احمد بر شیخ آمد و گفت: فاتحه ای بخوان تا دلو از چاه برآید.
شیخ متوقف شد که این چه التماس است؟
احمد گفت: اگر تو برنمی خوانی اجازت ده تا من برخوانم.
شیخ اجازت داد. احمد فاتحه برخواند. دلو به سرچاه آمد. شیخ چون آن بدید، کلاه بنهاد و گفت: ای جوان! تو کیستی که خرمن جاه من در برابر دانه تو کاه شد؟
گفت: یاران را بگوی تا به چشم کمی در مسافران نگاه نکنند که من خود رفتم.
نقل است که مردی به نزدیک او آمد. گفت: رنجورم و درویش. مرا طریقی بیاموز تااز این محنت برهم.
شیخ گفت: نام هر پیشه ای که هست بر کاغذ بنویس و در توبره ای کن و نزدیک من آر.
آن مرد جمله پیشه ها بنوشت و بیاورد. شیخ دست بر توبره کرد. یکی کاغذ بیرون کشید. نام دزدی برآنجا نوشته بود. گفت: تو را دزدی باید کرد.
مرد در تعجب بماند. پس برخاست. به نزدیک جماعتی رفت که بر سر راهی دزدی میکردند. گفت: مرا بدین کار رغبت است، چون کنم؟
ایشان گفتند: این کار را یک شرط است، که هر چه ما به تو فرماییم بکنی. گفت: چنین کنم که شما میگویید.
چند روز با ایشان میبود تا روزی کاروانی برسیدند. آن کاروان را بزدند. یکی را از این کاروانیان که مال بسیار بود او را بیاوردند. این نوپیشه را گفتند:
این را گردن بزن.
این مرد توقفی کرد. با خود گفت: این میر دزدان چندین خلق کشته باشد. من او را بکشم بهتر که این مرد بازرگان را.
آن مرد را گفت: اگر به کاری آمده ای آن باید کرد که مافرماییم؛ و اگر نه پس کاری دیگر رو.
گفت: چون فرمان میباید برد فرمان حق برم، نه فرمان دزد.
شمشیر بگرفت و آن بازرگان را بگذاشت و آن میر دزدان را سر از تن جدا کرد. دزدان چون آن بدیدند بگریختند و آن بارها به سلامت بماند و آن بازرگان خلاص یافت و او را زر و سیم بسیار داد چنانکه مستغنی شد.
نقل است که وقتی درویشی به مهمانی احمد آمد. شیخ هفتاد شمع برافروخت.درویش گفت: مرا این هیچ خوش نمیآید که تکلف با تصوف نسبت ندارد.
احمد گفت: برو و هرچه نه از بهر خدای برافروخته ام تو آن را بازنشان.
آن شب آن درویش تا بامداد آب و خاک میریخت که از آن هفتاد شمع یکی را نتوانست کشت. دیگر روز آن درویش را گفت: این همه تعجب چیست؟ برخیز تا عجایب بینی.
می رفتند تا به درکلیسایی موکلان ترسایان نشسته بودند. چون احمد را بدیدند - و اصحاب او را - مهتر گفت: درآیید.
ایشان دررفتند. خوانی بنهاد. پس احمد را گفت: بخور!
گفت: دوستان با دشمنان نخورند.
گفت: اسلام عرضه کن.
پس اسلام آورد و از خیل او هفتاد تن اسلام آوردند. آن شب بخفت. به خواب دید که حق تعالی گفت: ای احمد!از برای ما هفتاد شمع برافروختی، ما از برای تو هفتاد دل به نور شعاع ایمان برافروختیم.
نقل است که احمد گفت: جمله خلق را دیدم که چون گاو و خر از یکی آخور علف میخوردند.
یکی گفت: خواجه! پس تو کجا بودی؟
گفت: من نیز با ایشان بودم. اما فرق آن بود که ایشان میخوردند و میخندیدند و بر هم میجستند و میندانستند و من میخورم و میگریستم و سر بر زانو نهاده بودم و میدانستم.
و گفت: هر که خدمت درویشان کند به سه چیز مکرم شود؛ تواضع، و حسن وادب، و سخاوت.
و گفت: هرکه خواهد که خدای تعالی با او بود گو صدق را ملازم باش که میفرماید ان الله مع الصادقین.
و گفت: هر که صبر کند بر صبر خویش، او صابر بود نه آنکه صبر کند و شکایت کند.
و گفت: صبر زاد مضطران است و رضا درجه عارفان است.
و گفت: حقیقت معرفت آن است که دوست داری او را به دل، و یاد کنی او را، به زبان و همت بریده گردانی از هرچه غیر اوست.
و گفت: نزدیکترین کسی به خدای آن است که خلق او بیشتر است.
و گفت: نیست کسی که حق او را مطالبت کند به آلای خویش جز کسی که او را مطالبت کند به نعمای خویش.
و ازو پرسیدند: علامت محبت چیست؟
گفت: آنکه عظیم نبود هیچ چیز از دو کون در دل او از بهر آنکه دل او پر بود از ذکر خدای؛ و آنکه هیچ آرزویی نبود او را مگر خدمت او از جهت آنکه نبیند عز دنیا و آخرت، مگر در خدمت او؛ و آنکه نفس خویش را غریب بیند و اگر چه در میان اهل خویش بود از جهت آنکه هیچ کس به آنچه او در آن است موافق او نبود در خدمت دوست او.
و گفت: دلها رونده است تا گرد عرش گردد یا گرد پاکی.
و گفت: دلها جایگاههاست. هرگاه از حق پر شود پدید آورد زیادتی انوار آن بر جوارح؛ و هرگاه که از باطل پر شود پدید آورد زیادتی کلمات آن بر جوارح.
و گفت: هیچ خواب نیست گرانتر از خواب غفلت و هیچ مالک نیست به قوت تر از شهوت و اگر گرانی غفلت از نبود هرگز شهوت ظفر نیابد.
و گفت: تمامی بندگی در آزادی است و در تحقیق بندگی آزادی تمام شود.
و گفت: شما را در دنیا و دین در میان دو متضاد زندگانی می باید کرد.
و گفت: طریق هویدا است و حق روشن است و داعی شنونده است، پس بعد از این تحیری نیست الا از کوری.
پرسیدند که : کدام عمل فاضلتر ؟
گفت: نگاه داشتن سر است از التفات کردن به چیزی غیر الله.
و یک روز در پیش او بر خواند ففروا الی الله.
گفت: تعلیم میدهد بدانکه بهترین مفری، درگاه خدای است.
و کسی گفت: مرا وصیتی کن.
گفت: بمیران نفس را تا زنده گردانندش.
چون او را وفات نزدیک آمد، هفتصد دینار وام داشت. همه به مساکین و به مسافران داده بودو در نزع افتاد. غریمانش به یکبار بر بالین او آمدند. احمد در آن حال در مناجات آمد. گفت: الهی مرا میبری و گرو ایشان جای من است، و من در بگروم به نزدیک ایشان. چون وثیقت ایشان میستانی کسی را برگمار تا به حق ایشان قیام نماید، آنگاه جان من بستان.
در این سخن بود که کسی در بکوفت و گفت: غریمان شیخ بیرون آیند.
همه بیرون آمدند و زر خویش تمام بگرفتند. چون وام گزارده شد جان از احمد جدا شد، رحمة الله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر منصور عمار قدس الله روحه العزیز
آن سابق راه معنی آن ناقد نقد تقوی آن نگین خاتم هدایت آن امین عالم ولایت آن مشهور اسرار منصور عمار رحمةالله علیه از کبار مشایخ بود و درموعظه کلماتی عالی داشت چنانکه در وعظ کسی نیکوتر ازو سخن نگفت: و بیانی شافی داشت و در انواع علوم کامل بود و درمعاملت و معرفت تمام و بعضی متصوفه در کار او مبالغت کنند و او از اصحاب عراقیان بود و مقبول اهل خراسان و از مرو بود و گویند که از پوشنگ بود و در بصره مقیم شد.
سبب توبه او آن بود که در راه کاغذی یافت بسم الله الرحمن الرحیم بر وی نوشته بود برداشت و جائی نیافت که آنرا بنهادی بخورد بخواب دید که به حرمتی که داشتی آن رقعه را درحکمت بر تو گشاده کردیم پس مدتی ریاضت کشید و مجلس آغاز کرد.
نقلست که جوانی به مجلس فساد مشغول بود چهار درم به غلامی داد که نقل مجلس خرد غلام در راه به مجلس منصور عمار برگذشت گفت: ساعتی توقف کنم تا چه میگوید منصور از برای درویشی چیزی میخواست گفت: کیست که چهار درم بدهد تا چهار دعا کنم او را غلام گفت: هیچ بهتر از این نیست که این چهار درم بدو دهم تا آن دعا مرا کند پس آن چهار درم بداد منصور گفت: اکنون چه دعا میخواهی گفت: اول آنکه آزاد گردم و دوم آنکه حق تعالی خواجه مرا توبه دهد سوم آنکه عوض چهار درم باز دهد چهارم آنکه بر من و برخواجه و بر تو و مجلسیان رحمت کند منصور عمار دعا کرد غلام باز خانه رفت خواجه گفت: کجا بودی و چه آوردی گفت: به مجلس منصور عمار بودم و چهار دعا خریدم بدان چهار درم خواجه گفت: کدام دعاست غلام حال باز گفت: خواجه گفت: ترا آزاد کردم و توبه کردم خدای را که هرگز خمر نخورم و به عوض چهار درم چهارصد درم بخشیدم باقی آن چهارم به من تعلق ندارد آنچه بدست من بود کردم شبانه به خواب دید که هاتفی گفت: آنچه بدست تو بود بالئیمی خویش کردی آنچه حواله بماست به کریمی خویش ما نیز کردیم بر تو و غلام و بر منصور و مجلسیان رحمت کردیم.
نقلست که روزی مجلس میگفت: یکی رقعه بوی داد این بیت بود بر آن نوشته
و غیر تقی یامر الناس بالتقی
طبیب یداوی الناس و هو مریض
یعنی کسی که متقی نیست و خلق را تقوی فرماید همچنین طبیبی است که علاج دیگران کند و او از همه بیمارتر بود منصور جواب داد که ای مرد تو به قول من عمل کن که قول و علم من ترا سود دارد و تقصیر من در عمل ترا زیان ندارد.
و گفت: شبی بیرون آمدم به در خانهٔ رسیدم یکی مناجات میکرد که خدایا این گناه بر من رفت از آن نبود تا فرمان ترا خلاف کنم بلکه از نفس من بود که راه من بزد و ابلیس مدد کرد لاجرم در گناه افتادم اگر تو دستم نگیری که گیرد و اگر تو در نگذاری که درگذارد چون این شنیدم آغاز کردم اعوذ باللّه من الشیطان الرجیم وقودها الناس والحجارة علیها ملایکة غلاظ شداد لایعصون اللّه ما امرهم و یفعلون ما یؤمرون پس آوازی شنودم بامداد بدر آن خانه میگذشتم خروشی شنیدم گفتم چه حالست پیرزنی آنجا بود گفت: فرزندم دوش از بیم حق تعالی به مرده است که در کوی آیتی بر خواندند نعره بزد و جان بداد منصور گفت: من خواندم و من کشتم او را.
نقلست که هرون الرشید او را گفت: ازتو سئوالی کنم و سه روز مهلت دهم در جواب آن گفت: بگوی گفت: عالمترین خلق کیست و جاهلترین خلق کیست منصور برخاست و بیرون آمد پس هم از راه بازگشت گفت: یا امیرالمؤمنین جواب شنو عالمترین خلق مطیع ترسناک است و جاهلترین خلق عاصی ایمن است.
و گفت: پاکست آن خدائی که دل عارفان را محل ذکر خود گردانید و دل زاهدان را موضع توکل گردانید و دل متوکلان را منبع رضا و دل درویشان را جای قناعت و دل اهل دنیا را وطن طمع گردانید.
و گفت: مردمان بر دو گونهاند یکی نیازمندان به خدای و این درجهٔ بزرگترین است به حکم ظاهر شریعت و یکی آنکه دید افتقارش نباشد از آنکه میداند که حق تعالی آنچه قسمت کرد در ازل از خلق و رزق و اجل و حیوة و سعادت و شقاوت جز آن نباشد پس این کس در عین افتقارست به حق و در عین استغنا است از غیر حق.
و گفت: حکمت سخن گوید در دل عارفان به زبان تصدیق و در دل زاهدان به زبان تفضیل و در دل عابدان به زبان توفیق و در دل مریدان به زبان تفکر و در دل عالمان به زبان تذکر.
و گفت: خنک آنکسی که بامداد که برخیزد عبادت حرفت او بود و درویشی آرزوی وی بود و عزلت شهوت او بود و آخرت همت او بود و در مرگ فکرت او بود و توبه کردن عزم او بود و قبول توبه و رحمت امید او بود.
و گفت: مردمان بر دو قسمند یا به خود عارفاند یا بحق آنکه بخود عارف بود شغلش مجاهده و ریاضت بود و آنکه به حق عارف بود شغلش عبادت و طلب رضا بود.
و گفت: دلهاء بندگان جمله روحانی صفتاند پس چون دنیا بدان دل راه یافت روحی که بدان دلها میرسید در حجاب شود.
و گفت: نیکوترین لباسی بنده را تواضع و شکستگی است و نیکوترین لباسی عارفان را تقوی است.
و گفت: هر که مشغول ذکر خلق شد از ذکر حق بازماند.
و گفت: سلامت نفس در مخالفت اوست و بلاء تو در متابعت نفس است.
و گفت: هر که جزع کند در مصایب دنیا زود بود که در مصایب دین افتد.
و گفت: آرزوی دنیا را ترک آرتا از غم راحت یابی و زبان نگاه دار تا از عذر خواستن برهی.
و گفت: شادی تو به معصیت در آن ساعت که توانی و دست یابی بترست ازمعصیت کردن تو.
و گفت: هر جا که رسی سنگی بر آهن میزن، باشد که سوختهٔ در میان باشد اگر بسوزد گو معذور دار که بر راه گذر قافله افتاده بودی.
چون منصور وفات کرد ابوالحسن شعرانی او را به خواب دید گفت: خدای با تو چه کرد گفت: فرمود که منصور عمار توئی گفتم بلی گفت: تو بودی که مردمان را به زهد میفرمودی و خود بدان کار نمیکردی گفتم خداوندا چنین است که میفرمائی اما هرگز مجلس نگفتم الا که نخست ثناء پاک تو گفتم آنگاه بر پیغمبر تو صلوات فرستادم آنگاه خلق را نصیحت کردم حق تعالی فرمود که صدقت راست گفتی پس فرشتگان را فرمود که او را کرسی نهید در آسمان تا در میان فرشتگان مرا ثنا گوید چنانکه در زمین در میان آدمیان میگفت. رحمةالله علیه.
سبب توبه او آن بود که در راه کاغذی یافت بسم الله الرحمن الرحیم بر وی نوشته بود برداشت و جائی نیافت که آنرا بنهادی بخورد بخواب دید که به حرمتی که داشتی آن رقعه را درحکمت بر تو گشاده کردیم پس مدتی ریاضت کشید و مجلس آغاز کرد.
نقلست که جوانی به مجلس فساد مشغول بود چهار درم به غلامی داد که نقل مجلس خرد غلام در راه به مجلس منصور عمار برگذشت گفت: ساعتی توقف کنم تا چه میگوید منصور از برای درویشی چیزی میخواست گفت: کیست که چهار درم بدهد تا چهار دعا کنم او را غلام گفت: هیچ بهتر از این نیست که این چهار درم بدو دهم تا آن دعا مرا کند پس آن چهار درم بداد منصور گفت: اکنون چه دعا میخواهی گفت: اول آنکه آزاد گردم و دوم آنکه حق تعالی خواجه مرا توبه دهد سوم آنکه عوض چهار درم باز دهد چهارم آنکه بر من و برخواجه و بر تو و مجلسیان رحمت کند منصور عمار دعا کرد غلام باز خانه رفت خواجه گفت: کجا بودی و چه آوردی گفت: به مجلس منصور عمار بودم و چهار دعا خریدم بدان چهار درم خواجه گفت: کدام دعاست غلام حال باز گفت: خواجه گفت: ترا آزاد کردم و توبه کردم خدای را که هرگز خمر نخورم و به عوض چهار درم چهارصد درم بخشیدم باقی آن چهارم به من تعلق ندارد آنچه بدست من بود کردم شبانه به خواب دید که هاتفی گفت: آنچه بدست تو بود بالئیمی خویش کردی آنچه حواله بماست به کریمی خویش ما نیز کردیم بر تو و غلام و بر منصور و مجلسیان رحمت کردیم.
نقلست که روزی مجلس میگفت: یکی رقعه بوی داد این بیت بود بر آن نوشته
و غیر تقی یامر الناس بالتقی
طبیب یداوی الناس و هو مریض
یعنی کسی که متقی نیست و خلق را تقوی فرماید همچنین طبیبی است که علاج دیگران کند و او از همه بیمارتر بود منصور جواب داد که ای مرد تو به قول من عمل کن که قول و علم من ترا سود دارد و تقصیر من در عمل ترا زیان ندارد.
و گفت: شبی بیرون آمدم به در خانهٔ رسیدم یکی مناجات میکرد که خدایا این گناه بر من رفت از آن نبود تا فرمان ترا خلاف کنم بلکه از نفس من بود که راه من بزد و ابلیس مدد کرد لاجرم در گناه افتادم اگر تو دستم نگیری که گیرد و اگر تو در نگذاری که درگذارد چون این شنیدم آغاز کردم اعوذ باللّه من الشیطان الرجیم وقودها الناس والحجارة علیها ملایکة غلاظ شداد لایعصون اللّه ما امرهم و یفعلون ما یؤمرون پس آوازی شنودم بامداد بدر آن خانه میگذشتم خروشی شنیدم گفتم چه حالست پیرزنی آنجا بود گفت: فرزندم دوش از بیم حق تعالی به مرده است که در کوی آیتی بر خواندند نعره بزد و جان بداد منصور گفت: من خواندم و من کشتم او را.
نقلست که هرون الرشید او را گفت: ازتو سئوالی کنم و سه روز مهلت دهم در جواب آن گفت: بگوی گفت: عالمترین خلق کیست و جاهلترین خلق کیست منصور برخاست و بیرون آمد پس هم از راه بازگشت گفت: یا امیرالمؤمنین جواب شنو عالمترین خلق مطیع ترسناک است و جاهلترین خلق عاصی ایمن است.
و گفت: پاکست آن خدائی که دل عارفان را محل ذکر خود گردانید و دل زاهدان را موضع توکل گردانید و دل متوکلان را منبع رضا و دل درویشان را جای قناعت و دل اهل دنیا را وطن طمع گردانید.
و گفت: مردمان بر دو گونهاند یکی نیازمندان به خدای و این درجهٔ بزرگترین است به حکم ظاهر شریعت و یکی آنکه دید افتقارش نباشد از آنکه میداند که حق تعالی آنچه قسمت کرد در ازل از خلق و رزق و اجل و حیوة و سعادت و شقاوت جز آن نباشد پس این کس در عین افتقارست به حق و در عین استغنا است از غیر حق.
و گفت: حکمت سخن گوید در دل عارفان به زبان تصدیق و در دل زاهدان به زبان تفضیل و در دل عابدان به زبان توفیق و در دل مریدان به زبان تفکر و در دل عالمان به زبان تذکر.
و گفت: خنک آنکسی که بامداد که برخیزد عبادت حرفت او بود و درویشی آرزوی وی بود و عزلت شهوت او بود و آخرت همت او بود و در مرگ فکرت او بود و توبه کردن عزم او بود و قبول توبه و رحمت امید او بود.
و گفت: مردمان بر دو قسمند یا به خود عارفاند یا بحق آنکه بخود عارف بود شغلش مجاهده و ریاضت بود و آنکه به حق عارف بود شغلش عبادت و طلب رضا بود.
و گفت: دلهاء بندگان جمله روحانی صفتاند پس چون دنیا بدان دل راه یافت روحی که بدان دلها میرسید در حجاب شود.
و گفت: نیکوترین لباسی بنده را تواضع و شکستگی است و نیکوترین لباسی عارفان را تقوی است.
و گفت: هر که مشغول ذکر خلق شد از ذکر حق بازماند.
و گفت: سلامت نفس در مخالفت اوست و بلاء تو در متابعت نفس است.
و گفت: هر که جزع کند در مصایب دنیا زود بود که در مصایب دین افتد.
و گفت: آرزوی دنیا را ترک آرتا از غم راحت یابی و زبان نگاه دار تا از عذر خواستن برهی.
و گفت: شادی تو به معصیت در آن ساعت که توانی و دست یابی بترست ازمعصیت کردن تو.
و گفت: هر جا که رسی سنگی بر آهن میزن، باشد که سوختهٔ در میان باشد اگر بسوزد گو معذور دار که بر راه گذر قافله افتاده بودی.
چون منصور وفات کرد ابوالحسن شعرانی او را به خواب دید گفت: خدای با تو چه کرد گفت: فرمود که منصور عمار توئی گفتم بلی گفت: تو بودی که مردمان را به زهد میفرمودی و خود بدان کار نمیکردی گفتم خداوندا چنین است که میفرمائی اما هرگز مجلس نگفتم الا که نخست ثناء پاک تو گفتم آنگاه بر پیغمبر تو صلوات فرستادم آنگاه خلق را نصیحت کردم حق تعالی فرمود که صدقت راست گفتی پس فرشتگان را فرمود که او را کرسی نهید در آسمان تا در میان فرشتگان مرا ثنا گوید چنانکه در زمین در میان آدمیان میگفت. رحمةالله علیه.
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۷۹ - آشتی و جنگ
مولوی : فیه ما فیه
فصل بیست و ششم - از فقير آن به که سؤال نکنند زیرا که آنچنانست
از فقير آن به که سؤال نکنند زیرا که آنچنانست که او را تحریض میکنی و بر آن میداری که اختراع دروغی کند چرا زیرا که چو او را جسمانیی سؤال کرد او را لازمست جواب گفتن و جواب او آنچنانک حقسّت بوی نتواند گفتن چون او قابل و لایق آن چنان جواب نیست و لایق لب و دهان او آنچنان لقمه نیست پس او لایق حوصلهٔ او و طالع او جوابی دروغ اختراع باید کردن تا او دفع گردد و اگرچه هرچ فقير گوید آن حق باشد و دروغ نباشد ولیکن نسبت با آنچ پیش او آن جوابست و سخن آنست و حق آنست آن دروغ باشد اماّ شنونده را بنسبت راست باشد و افزون از راست.درویشی را شاگردی بود برای او درویزه میکرد روزی از حاصل درویزه او را طعامی آورد و آن درویش بخورد شب محتلم شد پرسید که این طعام را از پیش که آوردی گفت واللهّ من بیست سال است که محتلم نشدهام، این اثر لقمهٔ اوبود و همچنين درویش را احتراز میباید کردن و لقمهٔ هر کسی را نباید خوردن که درویش لطیف است درو اثر میکند چیزها و برو ظاهر میشود همچنانک در جامهٔ پاک سپید اندکی سیاهی ظاهر شود اما بر جامهٔ سیاه که چندین سال از چرک سیاه و رنگ سپیدی ازو گردیده باشد اگر هزار گون چرک و چربش بچکد بر خلق و برو آن ظاهر نگردد پس چون چنين است درویش را لقمهٔ ظالمان و حرام خواران و جسمانیان نباید خوردن در درویش لقمهٔ آنکس اثر کند و اندیشهای فاسد از تأثير آن لقمهٔ بیگانه ظاهر شود همچنانک ازطعام آن دختر درویش محتلم شد (واللهّ اعلم).
مولوی : فیه ما فیه
فصل چهل و هفتم - الشکرُ صیدٌ وقید النعّم اِذا سمعت
الشکرُ صیدٌ وقید النعّم اِذا سمعت صوتَ الشکر تأهیتَ للمزید اِذا اَحبّ اللهّ عبداً ابتلاءُ فَان صبرَ اِجتباهُ وان شکرَ اصطفاءُ بعضهم یشکرون اللهّ لِقهره و بَعضهم یَشکرونَهُ لِلطفهِ و کلُّ واحِدٍ منهما خيرٌ لِاَنّ الشکرتریقاٌ یُقلّب القهر لطفاً العاقل الکامل هُوَ الذی یشکرُ علی الجفاء فی الحضور و الخفاء فَهوُالذیّ اصطفاه اللّه و ان کان مُرادهُ دَرَک الناّر فبالشکر یَستعجل مقصودهُ لان اَلشکوی الظاهر تنقیص لشکوی الباطن قالَ علیه السّلم اَنَا الضّحوکُ القتول یعنی ضحکی فی وجه الجافی قتلُ لَهُ وَالمراد مِنَ الضحک الشکرُ مَکان الشکایة و حکی اَنّ یَهودیّاً کان فی جواراَحدٍ من اصحاب رسول اللهّ و کانَ الیهودیُّ عَلی غُرفةٍ ینزل منها الاحداثُ والاَنجاس وابوال الصبیان و غَسیل الثیّاب اِلی بیتهِ وهو یشکر الیهودیَّ و یامُر اَهلهُ بِالشکر وَ مضی عَلی هذا ثمان سِنينَ حَتی ماتَ المسلم فدَخَل الیهودی لیعزی اهله قَرأی فی البیت تلک النجاساتِ ورآی مَنافِذَها مِن الغرفة فعلم ما جَری فی المدةِّ الماضیة وَنَدِم ندماً شدیداً وقال لِاَهلهِ ویحکم لِمَ لم تُخبرونی و دایماً کنتم تَشکرونی قالوا انهّ کان یَأمُرنا بِالشکّر و یُهددنّا عن ترکِ الشکر فَآمَنَ الیهودی.ّ ذکر نیکان مُحرضّ نیکیست همچو مطرب که باعث سیکیست و لهذا ذکراللهّ فی القرآن انبیاءهُ و صالحی عِباد و شکرَهُم عَلی ما فَعلوا و لمن قَدر و غَفر. شکر مزیدن پستان نعمتست پستان اگرچه پر بود تانمزی شير نیاید. پرسید که سبب ناشکری چیست و آنچ مانع شکرست چیست، شیخ فرمود مانع شکر خام طمعیست که آنچ بدو رسید بیش از آن طمع کرده بود آن طمع خام او را بر آن داشت چون از آنچ دل نهاده بود کمتر رسید مانع شکر شد پس از عیب خودغافل بود و آن نقد که پیش کش کرد از عیب و از زیافت آن غافل بود لاجرم طمع خام همچو میوهٔ خام خوردنست و نان خام و گوشت خام پس لاجرم موجب تولّد علّت باشد و تولّد ناشکری چون دانست که مضرّ خورد استفراغ واجبست حقّ تعالی بحکمت خویشتن او را ببی شکری مبتلا کرد تا استفراغ کند و از آن پنداشت فاسد فارغ شود تا آن یک علتّ صد علتّ نشود وَبَلَوْنَاهُمْ بِالْحَسَنَاتِ وَالسَیئّآتِ لَعَلهُّم یَرْجِعُوْنَ یعنی رزقناهُم من حیث لایحتسبونَ وهوَ الغیب و یَتنفرُّ نَظرهم عن رؤیَةِ الاسباب التی هی کَالشر کَاءللّه کما قال ابویزید یارَب ما اشرکت بُک قال اللهّ تعالی یا ابایزید ولالیلة اللبّن قلتَ ذاتَ لیلةٍ اللّبن اَضرّنی واناالضّار النّافع فنظر الی السبب فعدهُّ اللّهُ مُشرکاً و قال اَنَاالضّار بعداللبّن و قبل اللّبن لکن جعلتُ اللّبن کالذنب و المضّرة کالتأدیب من الاُستاذ فاذا قال الاستاذ لاتأکل الفواکه فاکل التلمیذ و ضربَ الُستاذ علی کفٌ رجله لایصحّ ان یقول اَکَلتُ الفواکه فاضرّ رَجلی و علی هذاالاصل من حفظ لسانه عن الشّرک تکفل اللّه ان یُطهّر روحَه عَن اغراس الشرّک القلیلُ عنداللهّ کثيرالفرق بين الحمد و الشکّر اَنّ اَلشکر علی نِعمٍ لایقال شَکرتهُ علی جماله و علی شجاعَتِهِ والحمداعم.
جامی : دفتر اول
بخش ۱۰۴ - قصه آن پهلوانی که مخنثی را دید که در جوار کعبه خود را بر خاک انداخته و از خوف گناهان خود فریاد و زاری برگفته گفت خداوندا این مخنث را بیامرز یا بار گناهان او را بر گردن من نه که از بیم تو بخواهد مرد
پهلوانی ز پر دلان عجم
می زد اندر طواف کعبه قدم
دید گریان مخنثی بر خاک
روی بنهاده پیرهن زده چاک
نوحه ای برگرفته عالم سوز
کای گنه بخش معذرت آموز
از گنه گر چه کوه البرزم
به کمال کرم بیامرزم
پهلوان را بسوخت دل گفتا
کای خداوند مکه و بطحا
لطف کن داد این مخنث ده
یا گناهش به گردن من نه
ور نه از بیم تو بخواهد مرد
داغ حرمان به گور خواهد برد
گر چنین پهلوان نباشد یافت
روی از همرهان نشاید تافت
هر که یابی ز طور او بویی
کش بود جذب حق سر مویی
رشته صحبتش ز کف مگذار
زانکه موییست در رسن بسیار
هر که تنها رود چو آن غوری
باز گردد به درد و رنجوری
می زد اندر طواف کعبه قدم
دید گریان مخنثی بر خاک
روی بنهاده پیرهن زده چاک
نوحه ای برگرفته عالم سوز
کای گنه بخش معذرت آموز
از گنه گر چه کوه البرزم
به کمال کرم بیامرزم
پهلوان را بسوخت دل گفتا
کای خداوند مکه و بطحا
لطف کن داد این مخنث ده
یا گناهش به گردن من نه
ور نه از بیم تو بخواهد مرد
داغ حرمان به گور خواهد برد
گر چنین پهلوان نباشد یافت
روی از همرهان نشاید تافت
هر که یابی ز طور او بویی
کش بود جذب حق سر مویی
رشته صحبتش ز کف مگذار
زانکه موییست در رسن بسیار
هر که تنها رود چو آن غوری
باز گردد به درد و رنجوری
جامی : دفتر سوم
بخش ۲۹ - قصه حاتم و آن بند از پای اسیری گشادن و بر پای خود نهادن
حاتم آن بحر جود و کان عطا
روزی از قوم خویش ماند جدا
اوفتادش گذر به قافله ای
دید اسیری به پای سلسله ای
پیش آمد اسیر بهر گشاد
خواست زو فدیه تا شود آزاد
حاتم آنجا نداشت هیچ به دست
بر وی از بار آن رسید شکست
حالی از لطف پای پیش نهاد
بند او را به پای خویش نهاد
ساخت زان بند سخت آزادش
اذن رفتن به جای خود دادش
قوم حاتم ز پی رسیدندش
چون اسیران به بند دیدندش
فدیه او ز مال او دادند
پای او هم ز بند بگشادند
روزی از قوم خویش ماند جدا
اوفتادش گذر به قافله ای
دید اسیری به پای سلسله ای
پیش آمد اسیر بهر گشاد
خواست زو فدیه تا شود آزاد
حاتم آنجا نداشت هیچ به دست
بر وی از بار آن رسید شکست
حالی از لطف پای پیش نهاد
بند او را به پای خویش نهاد
ساخت زان بند سخت آزادش
اذن رفتن به جای خود دادش
قوم حاتم ز پی رسیدندش
چون اسیران به بند دیدندش
فدیه او ز مال او دادند
پای او هم ز بند بگشادند
جامی : سبحةالابرار
بخش ۸۶ - حکایت کعبه روی که به سبب راستی از کید ناراستی برست و آن ناراست به برکت راستی وی به راستان پیوست
رهروی کعبه تمنا می داشت
لیکنش مادر ازان وا می داشت
کعبه اش بود بلی مادر او
طوف می کرد به گرد سر او
نیک زن رخت چو زین خانه ببست
ثمن خانه اش آورد به دست
زان ثمن کرد چو آمد به شمار
جیب را مخزن پنجه دینار
شد عصا در کف و نعلین به پای
در ره کعبه بیابان پیمای
چون ز ره مرحله ای چند برید
ناگهش راهزی پیش رسید
گفت ای شیخ چه داری در جیب
جیب پر زر بود از صوفی عیب
بود چون راسترو و راست سرشت
شیوه راستی از دست نهشت
گفت در جیب پی توشه راه
نیست دینار زرم جز پنجاه
راهزن گفت برون آور هان
هر چه داری به تنگ جیب نهان
بستد آن را و یکایک بشمرد
بوسه ها داد و بدو باز سپرد
گفت کافتاد ازین راستیم
در کم و کاست کم و کاستیم
صدقت از کذب رهانید مرا
پایه بر چرخ رسانید مرا
ناوک صدق توام صید تو ساخت
آهوی دام و سگ قید تو ساخت
پس به الحاح و نیازی غالب
ساخت بر مرکب خویشش راکب
که به این راحله ره را کن طی
که منت می رسم اینک از پی
سال دیگر به جهان دست فشاند
در پی او به حرم راحله راند
هر دو بودند به هم پیر و مرید
تا اجل رشته صحبت ببرید
لیکنش مادر ازان وا می داشت
کعبه اش بود بلی مادر او
طوف می کرد به گرد سر او
نیک زن رخت چو زین خانه ببست
ثمن خانه اش آورد به دست
زان ثمن کرد چو آمد به شمار
جیب را مخزن پنجه دینار
شد عصا در کف و نعلین به پای
در ره کعبه بیابان پیمای
چون ز ره مرحله ای چند برید
ناگهش راهزی پیش رسید
گفت ای شیخ چه داری در جیب
جیب پر زر بود از صوفی عیب
بود چون راسترو و راست سرشت
شیوه راستی از دست نهشت
گفت در جیب پی توشه راه
نیست دینار زرم جز پنجاه
راهزن گفت برون آور هان
هر چه داری به تنگ جیب نهان
بستد آن را و یکایک بشمرد
بوسه ها داد و بدو باز سپرد
گفت کافتاد ازین راستیم
در کم و کاست کم و کاستیم
صدقت از کذب رهانید مرا
پایه بر چرخ رسانید مرا
ناوک صدق توام صید تو ساخت
آهوی دام و سگ قید تو ساخت
پس به الحاح و نیازی غالب
ساخت بر مرکب خویشش راکب
که به این راحله ره را کن طی
که منت می رسم اینک از پی
سال دیگر به جهان دست فشاند
در پی او به حرم راحله راند
هر دو بودند به هم پیر و مرید
تا اجل رشته صحبت ببرید
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۲۴ - حکایت حاتم و بند از پای اسیری گشادن و بر پای خود نهادن
حاتم آن بحر جود و کان عطا
روزی از قوم خویش ماند جدا
اوفتادش گذر به قافلهای
دید اسیریی به پای سلسلهای
پیشش آمد اسیر، بهر گشاد
خواست زو فدیه تا شود آزاد
حاتم آنجا نداشت هیچ به دست
بر وی از بر آن رسید شکست
حالی از لطف پای پیش نهاد
بند او را به پای خویش نهاد
ساخت ز آن بند سخت، آزادش
اذن رفتن بجای خود دادش
قوم حاتم ز پی رسیدندش
چون اسیران به بند دیدندش
فدیهٔ او ز مال او دادند
پای او هم ز بند بگشادند
روزی از قوم خویش ماند جدا
اوفتادش گذر به قافلهای
دید اسیریی به پای سلسلهای
پیشش آمد اسیر، بهر گشاد
خواست زو فدیه تا شود آزاد
حاتم آنجا نداشت هیچ به دست
بر وی از بر آن رسید شکست
حالی از لطف پای پیش نهاد
بند او را به پای خویش نهاد
ساخت ز آن بند سخت، آزادش
اذن رفتن بجای خود دادش
قوم حاتم ز پی رسیدندش
چون اسیران به بند دیدندش
فدیهٔ او ز مال او دادند
پای او هم ز بند بگشادند
رشیدالدین میبدی : ۴- سورة النساء- مدنیة
۱۳ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا خُذُوا حِذْرَکُمْ فَانْفِرُوا ثُباتٍ أَوِ انْفِرُوا جَمِیعاً از روى اشارت، بر ذوق جوانمردان طریقت این آیت اشارت بفرار است، و فرار با مولى گریختن است، و در تفرّق بر خود ببستن، و از دو جهان رهایى جستن است و گفتهاند: فرار دو قسم است: یکى از خلق بگریختن، و دیگر قسم با حق گریختن. امّا از خلق بگریختن آسان کارى است، که این صفت عابدان و قاصدان است. کار آن دارد که با حق گریزد، و نه هر کسى با حق تواند گریخت، مگر کسى که عیان او را بار دهد، و مهر او را پرده بردارد، و احدیّت او را در کنف عزّت جاى دهد، چنان که آن جوانمرد که بر بو یزید بسطامى شد، و از وى پرسید که: ما سهام اللَّه؟
گفت: آن سهام حق که دلهاى درویشان نشانه آنست چیست؟ آن جوانمرد این بگفت، و سر در جنبانید. بو یزید گفت: این سؤال تو نیست، و تو اهل این سؤال نه اى، گفت: چرا؟ گفت: از آنکه این سؤال حضرتیان است، و من بحضرت بودم و ترا بر آن درگاه ندیدم. آن جوانمرد گفت: نهمار در غلطى اى با یزید، من بدرگاه بودم، عیان مرا بارداد، مهر پرده برداشت، احدیّت مرا در کنف عزّت جاى داد،پس غیرت پرده فرو گذاشت، تو بر در بماندى، از حال من چه خبر دارى! گفت: این را نشانى هست؟ گفت: نشانش آنست که اینک بدرگاه میشوم، بیار اگر شغلى دارى، تا ترا پایمردى کنم. این بگفت و کالبد خالى کرد. بو یزید گفت: آه که غوث جهان بود، امّا در پرده غیرت بود، من ندانستم. و زبان حال بو یزید بنعت تحسّر میگوید:
آوه که دلارام دلم برد و گریخت!
پیمان بشکست و اسپ هجران انگیخت
تا دلبر و دل باز بچنگ آرم من
بس خون که زدیدگان فرو باید ریخت
گفتهاند: نشان کسى که با مولى گریخت آنست که همّت یگانه دارد، و از تدبیر خود بیرون شود، و حکم را باستسلام گردن نهد. و این وصف آن جوانمردان است که ربّ العالمین ایشان را مستضعفان خواند، که در دست مشرکان مکه گرفتار بودند. همّت خود یگانه کرده بودند، از همه کس دل برداشته، و دل در حق بسته، و تدبیرها همه در باقى کرده، و بتقدیر حق راضى شده، و از راه تحکّم برخاسته، و حکم حق بجان و دل در گرفته، و بدان راضى شده و تن در داده. لا جرم ربّ العزّة ایشان را نیابت داشت، و مصطفى (ص) و مؤمنان را فرمود که: ایشان را دریابید، و از أذاى دشمن باز رهانید. شما در راه خلاص ایشان کوشید، که ایشان در راه رضاء ما میکوشند. آرى، بر خداى هیچکس زیان نکند.
کس درین کار ما زیان نکند
کس ما کار ناکسان نکند
هر که روزى گامى براى خدا برداشت آن گام وى را روزى فریادرس سازد،و آن مزد وى را ضایع نکند، و بفضل خود برحمت بیفزاید.
و بدین معنى حکایتى است که بعضى مفسّران آوردهاند در تفسیر این آیت: رَبَّنا أَخْرِجْنا مِنْ هذِهِ الْقَرْیَةِ الظَّالِمِ أَهْلُها. گفتند: مردى از شهرى که اهل آن ظالمان و بیگانگان بودند بیرون آمد، و روى نهاد بشهرى که اهل آن صالحان بودند.
بنیمه راه فرمان حق بوى در رسید، و چون مخائل مرگ بر وى پیدا شد، بزانو بخیزید، تا پارهاى فراتر شود بنزدیک شهر صالحان. پس ربّ العزّة ملائکه رحمت و ملائکه عذاب را بفرستاد، و ایشان را فرمود که بپیمائید، و اندازه برگیرید که بکدام شهر نزدیکتر است، بنیک مردان یا ببدمردان. پس بپیمودند و بیک بدست بشهر صالحان نزدیکتر بود. ربّ العالمین ملائکه عذاب را باز خواند، و ملائکه رحمت را فرمود که: شما روع وى بردارید، و او را ببهشت برید که ما را رحمت از کس دریغ نیست، و آن کس که با وى عنایت ماست پیروزى وى را نهایت نیست.
گفت: آن سهام حق که دلهاى درویشان نشانه آنست چیست؟ آن جوانمرد این بگفت، و سر در جنبانید. بو یزید گفت: این سؤال تو نیست، و تو اهل این سؤال نه اى، گفت: چرا؟ گفت: از آنکه این سؤال حضرتیان است، و من بحضرت بودم و ترا بر آن درگاه ندیدم. آن جوانمرد گفت: نهمار در غلطى اى با یزید، من بدرگاه بودم، عیان مرا بارداد، مهر پرده برداشت، احدیّت مرا در کنف عزّت جاى داد،پس غیرت پرده فرو گذاشت، تو بر در بماندى، از حال من چه خبر دارى! گفت: این را نشانى هست؟ گفت: نشانش آنست که اینک بدرگاه میشوم، بیار اگر شغلى دارى، تا ترا پایمردى کنم. این بگفت و کالبد خالى کرد. بو یزید گفت: آه که غوث جهان بود، امّا در پرده غیرت بود، من ندانستم. و زبان حال بو یزید بنعت تحسّر میگوید:
آوه که دلارام دلم برد و گریخت!
پیمان بشکست و اسپ هجران انگیخت
تا دلبر و دل باز بچنگ آرم من
بس خون که زدیدگان فرو باید ریخت
گفتهاند: نشان کسى که با مولى گریخت آنست که همّت یگانه دارد، و از تدبیر خود بیرون شود، و حکم را باستسلام گردن نهد. و این وصف آن جوانمردان است که ربّ العالمین ایشان را مستضعفان خواند، که در دست مشرکان مکه گرفتار بودند. همّت خود یگانه کرده بودند، از همه کس دل برداشته، و دل در حق بسته، و تدبیرها همه در باقى کرده، و بتقدیر حق راضى شده، و از راه تحکّم برخاسته، و حکم حق بجان و دل در گرفته، و بدان راضى شده و تن در داده. لا جرم ربّ العزّة ایشان را نیابت داشت، و مصطفى (ص) و مؤمنان را فرمود که: ایشان را دریابید، و از أذاى دشمن باز رهانید. شما در راه خلاص ایشان کوشید، که ایشان در راه رضاء ما میکوشند. آرى، بر خداى هیچکس زیان نکند.
کس درین کار ما زیان نکند
کس ما کار ناکسان نکند
هر که روزى گامى براى خدا برداشت آن گام وى را روزى فریادرس سازد،و آن مزد وى را ضایع نکند، و بفضل خود برحمت بیفزاید.
و بدین معنى حکایتى است که بعضى مفسّران آوردهاند در تفسیر این آیت: رَبَّنا أَخْرِجْنا مِنْ هذِهِ الْقَرْیَةِ الظَّالِمِ أَهْلُها. گفتند: مردى از شهرى که اهل آن ظالمان و بیگانگان بودند بیرون آمد، و روى نهاد بشهرى که اهل آن صالحان بودند.
بنیمه راه فرمان حق بوى در رسید، و چون مخائل مرگ بر وى پیدا شد، بزانو بخیزید، تا پارهاى فراتر شود بنزدیک شهر صالحان. پس ربّ العزّة ملائکه رحمت و ملائکه عذاب را بفرستاد، و ایشان را فرمود که بپیمائید، و اندازه برگیرید که بکدام شهر نزدیکتر است، بنیک مردان یا ببدمردان. پس بپیمودند و بیک بدست بشهر صالحان نزدیکتر بود. ربّ العالمین ملائکه عذاب را باز خواند، و ملائکه رحمت را فرمود که: شما روع وى بردارید، و او را ببهشت برید که ما را رحمت از کس دریغ نیست، و آن کس که با وى عنایت ماست پیروزى وى را نهایت نیست.
رشیدالدین میبدی : ۴- سورة النساء- مدنیة
۲۲ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: وَ مَنْ أَحْسَنُ دِیناً مِمَّنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلَّهِ وَ هُوَ مُحْسِنٌ الآیة ربّ العالمین خداى جهانیان، و کردگار نهان دان، جلّ جلاله و تقدّست اسماءه و تعالت صفاته، درین آیت مخلصان را میستاید، و اخلاص در اعمال میپسندد. و اوّل کسى که جامه اخلاص در سر کعبه عمل کشید مصطفى بود که گفت: «انّما الأعمال بالنّیّات».
این روش اخلاص در اعمال همچون روش رنگ است در گوهر، چنان که گوهر، بىکسوت رنگ، سنگى باشد بىقیمت، عمل بىاخلاص جان کندنى است بىصواب.
معروف کرخى قدّس اللَّه روحه خویشتن را بتازیانه زدى، و گفتى: یا نفس اخلصى تخلصى، اخلاص کن تا خلاص یابى. گفتهاند: علم تخم است، و عمل زرع است، و آب آن اخلاص. کار اخلاص دارد، و رستگارى در اخلاص است، و سعادت ابد در اخلاص است، امّا اخلاص خود عزیز است، نه هر جایى فرود آید، نه بهر کسى روى نماید.
ربّ العزّة گفت: سرّ من سرّى استودعته قلب من احببت من عبادى.
در بنى اسرائیل عابدى بود، وى را گفتند: در فلان جایگه درختى است که قومى آن را میپرستند. آن عابد را از بهر خدا و تعصّب دین خشم گرفت، از جاى برخاست، تبر بر دوش نهاد، و رفت تا آن درخت از بیخ بردارد، و نیست گرداند.
ابلیس بصفت پیرى براه وى شد، از وى پرسید که کجا میروى؟ گفت: بفلان جایگه تا آن درخت بر کنم. گفت: رو بعبادت خود مشغول باش، که این از دست تو بر نخیزد، با وى بر آویخت، ابلیس بافتاد، و عابد بر سینه وى نشست. ابلیس گفت: دست از من باز گیر، تا ترا یک سخن نیکو بگویم. دست از وى بداشت. ابلیس گفت: اى عابد خداى را پیغامبران هستند، اگر این درخت بر میباید کند، پیغامبرى را فرماید تا برکند، ترا بدین نفرمودهاند. عابد گفت: نه، که لا بد است بر کندن این درخت.
و من ازین کار بازنگردم تا تمام کنم. دیگر باره بهم بر آویختند، و عابد به آمد، و ابلیس بیفتاد. ابلیس گفت: اى جوانمرد! تو مردى درویشى، و مؤنت تو بر مردمان است، چه باشد که این کار در باقى کنى که بر تو نیست، و ترا بدان نفرمودهاند، و من هر روز دو دینار در زیر بالین تو کنم، هم ترا نیک بود هم عابدان دیگر را، که بر ایشان نفقه کنى. عابد درین گفت وى بماند. با خود گفت: یک دینار بصدقه دهم، و یک دینار خود بکار برم بهتر از آنکه این درخت بر کنم، که مرا بدین نفرمودهاند، و نه پیغامبرم، تا بر من واجب آید. پس باین سخن بازگشت. دیگر روز بامداد دو دینار دید در زیر بالین خود. بر گرفت. روز دیگر همچنین تا روز سیوم که هیچ چیز ندید. خشم گرفت. تبر برداشت، و رفت تا درخت بر کند، ابلیس براه وى آمد، و گفت: اى مرد ازین کار برگرد که این هرگز از دست تو بر نخیزد. بهم بر آویختند، و عابد بیفتاد، و بدست ابلیس عاجز گشت، و ابلیس قصد هلاک وى کرد. عابد گفت: مرا رها کن تا باز گردم، لکن با من بگو که اوّل چرا من به آمدم، و اکنون تو به آمدى؟ گفت: از آنکه در اوّل از بهر خداى برخاستى، و دین خداى را خشم گرفتى، ربّ العزّة مرا مسخّر تو کرد. هر که براى خدا باخلاص کارى کند، مرا بر وى دست نبود. اکنون از بهر طمع خویش و از بهر دنیا خشم گرفتى، تابع هواى خود شدى، لا جرم بر من برنیامدى، و مقهور من گشتى.
مصطفى (ص) را پرسیدند که اخلاص چیست؟ گفت: آنکه گویى: ربّى اللَّه، ثم تستقیم کما امرت.
وَ مَنْ أَحْسَنُ دِیناً مِمَّنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلَّهِ وَ هُوَ مُحْسِنٌ واسطى گفت: و هو محسن، معنى آنست که: و هو یحسن ان یسلم وجهه للَّه. میگوید: راه پاک و دین نیکو آن کس راست که روى خود فرا حق کند، و نیک داند و شناسد این روزى فرا حق کردن، و اخلاص بجاى آوردن که نه هر کسى که بدرگاه سلطان رسد، وى ادب حضرت شناسد.
آن گه گفت: وَ اتَّبَعَ مِلَّةَ إِبْراهِیمَ حَنِیفاً اشارتست بدانکه این حالت ابراهیم (ع) است که روى بحق نهاد، و ادب حضرت بجاى آورد، خود را نصیبى نگذاشت. همه درباخت: هم نفس، و هم مال، و هم فرزند. نفس خود درباخت رضاء حق را، فرزند درباخت اتّباع فرمان او را، و مال درباخت شفقت بر خلق او را. لا جرم ربّ العزّة او را بستود، و خلیل خود خواند، گفت: وَ اتَّخَذَ اللَّهُ إِبْراهِیمَ خَلِیلًا
روى انّ اللَّه تعالى اوحى الیه: انت خلیلى و أنا خلیلک، فانظر ان لا اطّلع فى شرک و قد تعلّقت بغیرى، فاقطع خلّتک عنّى.
و گفتهاند که: چون ربّ العزّة رقم خلّت بر وى کشید، و این ندا در عالم داد که: وَ اتَّخَذَ اللَّهُ إِبْراهِیمَ خَلِیلًا، فریشتگان آواز بر آوردند که خداوندا! چه کرد ابراهیم که با وى این کرامت کردى؟ و از جهانیان این تخصیص وى آمد؟ فرمان آمد که: اى جبرئیل پرهاى طاؤسى فرو گشاى، و از ذروه سدره بقمّه آن کوه رو، و نام ما بسمع او رسان. جبرئیل بیامد، و در پس آن کوه ایستاد، و خلیل را سیصد گله گوسفند بود، با هر گله سگى، و قلاده زرین در گردن وى. جبرئیل آواز بر آورد که: یا قدّوس!. خلیل از لذّت آن سماع بیهوش گشت، از پاى درآمد، گفت: اى گوینده، یک بار دیگر باز گوى، و این گله گوسفند باین سگ و قلاده زرین ترا. جبرئیل یک بار دیگر آواز برآورد که: یا قدّوس! خلیل در خاک تمرّغ میکرد، و چون مرغ نیم بسمل میگفت: یک بار دیگر باز گوى و این گله دیگر ترا، و أنشد:
و حدّثتنى یا سعد عنه فزدتنى
جنونا، فزدنى من حدیثک یا سعد
همچنین وامىخواست، تا سیصد گله همه بداد. آن گه چون همه بداده بود، آن عقدها محکمتر گشت، عشق و افلاس بهم پیوست. خلیل آواز برآورد که: یا عبد اللّه! یک بار دیگر باز گوى و جانم ترا.
مال و زر و چیز رایگان باید باخت
چون کار بجان رسید، جان باید باخت.
جبرئیل را وقت خوش گشت، پرهاى طاوسى فروگشاد، گفت: اگر قصورى هست در دیده ماست، امّا ترا عشق بر کمالست، بحقّ اتّخذک خلیلا.
وَ لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ درین آیات سه جایگه باز گفت: وَ لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ، هر جاى قومى را تنبیه است، و معنى را مخصوص. اوّل تنبیه عامّه مسلمانان است. دوم تنبیه متعبّدان و متّقیان است. سیوم تنبیه صدّیقان و خاصّگیان است. اوّل عامّه مسلمانان را گفت که: هر چه در آسمان و زمین است همه ملک و ملک من است. همه آفریده و صنع منست. علم من بهمه رسیده، و از همه آگاهم. حقها میان شما واجب کردم، و فرضها باز بریدم. زنان را و یتیمان را و مستضعفان را حقها بجاى آرید، و فرموده من بکار دارید، و بمواسات و صلح کوشید. اگر نیک کنید و اگر بد، اگر صلح کنید و گر جنگ، بحقیقت دانید که من میدانم و من مىبینم، که همه آفریده و صنع منست، آفریده و صنع من کى پنهان شود بر من: أَ لا یَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ وَ هُوَ اللَّطِیفُ الْخَبِیرُ.
در آیت دیگر گفت: وَ لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ وَ لَقَدْ وَصَّیْنَا الآیة شما که عابدان و پرهیزگاراناید، یکبارگى همه بکوى تقوى در آئید، و تقوى پناه خود سازید، و از راه شبهت و تهمت برخیزید. این بگفت و بفرمود، آن گه گروهى را توفیق داد، و گروهى را در راه خذلان فرو گذاشت، و همه را آگاهى داد که من بىنیازم، نه از طاعت آن موفّق مرا سود، نه از معصیت آن مخذول مرا زیان. هر چه در آسمان و زمین همه ملک و ملک من، همه مقدور و مصنوع من، اگر خواستمى همه موفّق آفریدمى یا همه مخذول. کس را بر من اعتراض نه، و از حکم من اعراض نه.
در آیت سیوم گفت: وَ لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ وَ کَفى بِاللَّهِ وَکِیلًا تنبیه صدّیقان و محبّان است، که هفت آسمان و هفت زمین و هر چه در آن، همه آن منست، نه بدان آفریدم تا تو روى بدان آرى، و دل بر آن نهى، که بس بآن بمانى، و از من باز مانى، لکن بدان آفریدم تا بتو نمایم، و بر نفس تو آرایم. آن گه چون همه بگذارى، و روى بمن آرى، همه در خدمت تو آرم، و همه زیر دست تو کنم. و این معنى در خبر است: یا دنیا اخدمى من خدمنى و اتعبى من خدمک و حکایت سهل تسترى معروفست که: خلیفه روزگار مال فراوان بر وى عرضه کرد، هیچ نپذیرفت. یکى پرسید که چرا نپذیرفتى؟ سهل دعا کرد تا ربّ العزّة پرده از دیده آن سائل برداشت، در نگرست یک جهان گوهر و مروارید دید. آن گه گفت: اى جوانمرد! ما را حاجت بمال خلیفه نیست، که همه جهان بفرمان ماست، و خزائن زمین بر ما عرضه مىکنند، لکن ما خود نمىخواهیم.
چه مانى بهر مردارى چو زاغان اندرین پستى
قفس بشکن چو طاؤسان یکى بر پر برین بالا
بر وى جوهر صفرا همه کفر است و شیطانى
گرت سوداء دین دارد قدم بیرون نه از صفرا
این روش اخلاص در اعمال همچون روش رنگ است در گوهر، چنان که گوهر، بىکسوت رنگ، سنگى باشد بىقیمت، عمل بىاخلاص جان کندنى است بىصواب.
معروف کرخى قدّس اللَّه روحه خویشتن را بتازیانه زدى، و گفتى: یا نفس اخلصى تخلصى، اخلاص کن تا خلاص یابى. گفتهاند: علم تخم است، و عمل زرع است، و آب آن اخلاص. کار اخلاص دارد، و رستگارى در اخلاص است، و سعادت ابد در اخلاص است، امّا اخلاص خود عزیز است، نه هر جایى فرود آید، نه بهر کسى روى نماید.
ربّ العزّة گفت: سرّ من سرّى استودعته قلب من احببت من عبادى.
در بنى اسرائیل عابدى بود، وى را گفتند: در فلان جایگه درختى است که قومى آن را میپرستند. آن عابد را از بهر خدا و تعصّب دین خشم گرفت، از جاى برخاست، تبر بر دوش نهاد، و رفت تا آن درخت از بیخ بردارد، و نیست گرداند.
ابلیس بصفت پیرى براه وى شد، از وى پرسید که کجا میروى؟ گفت: بفلان جایگه تا آن درخت بر کنم. گفت: رو بعبادت خود مشغول باش، که این از دست تو بر نخیزد، با وى بر آویخت، ابلیس بافتاد، و عابد بر سینه وى نشست. ابلیس گفت: دست از من باز گیر، تا ترا یک سخن نیکو بگویم. دست از وى بداشت. ابلیس گفت: اى عابد خداى را پیغامبران هستند، اگر این درخت بر میباید کند، پیغامبرى را فرماید تا برکند، ترا بدین نفرمودهاند. عابد گفت: نه، که لا بد است بر کندن این درخت.
و من ازین کار بازنگردم تا تمام کنم. دیگر باره بهم بر آویختند، و عابد به آمد، و ابلیس بیفتاد. ابلیس گفت: اى جوانمرد! تو مردى درویشى، و مؤنت تو بر مردمان است، چه باشد که این کار در باقى کنى که بر تو نیست، و ترا بدان نفرمودهاند، و من هر روز دو دینار در زیر بالین تو کنم، هم ترا نیک بود هم عابدان دیگر را، که بر ایشان نفقه کنى. عابد درین گفت وى بماند. با خود گفت: یک دینار بصدقه دهم، و یک دینار خود بکار برم بهتر از آنکه این درخت بر کنم، که مرا بدین نفرمودهاند، و نه پیغامبرم، تا بر من واجب آید. پس باین سخن بازگشت. دیگر روز بامداد دو دینار دید در زیر بالین خود. بر گرفت. روز دیگر همچنین تا روز سیوم که هیچ چیز ندید. خشم گرفت. تبر برداشت، و رفت تا درخت بر کند، ابلیس براه وى آمد، و گفت: اى مرد ازین کار برگرد که این هرگز از دست تو بر نخیزد. بهم بر آویختند، و عابد بیفتاد، و بدست ابلیس عاجز گشت، و ابلیس قصد هلاک وى کرد. عابد گفت: مرا رها کن تا باز گردم، لکن با من بگو که اوّل چرا من به آمدم، و اکنون تو به آمدى؟ گفت: از آنکه در اوّل از بهر خداى برخاستى، و دین خداى را خشم گرفتى، ربّ العزّة مرا مسخّر تو کرد. هر که براى خدا باخلاص کارى کند، مرا بر وى دست نبود. اکنون از بهر طمع خویش و از بهر دنیا خشم گرفتى، تابع هواى خود شدى، لا جرم بر من برنیامدى، و مقهور من گشتى.
مصطفى (ص) را پرسیدند که اخلاص چیست؟ گفت: آنکه گویى: ربّى اللَّه، ثم تستقیم کما امرت.
وَ مَنْ أَحْسَنُ دِیناً مِمَّنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلَّهِ وَ هُوَ مُحْسِنٌ واسطى گفت: و هو محسن، معنى آنست که: و هو یحسن ان یسلم وجهه للَّه. میگوید: راه پاک و دین نیکو آن کس راست که روى خود فرا حق کند، و نیک داند و شناسد این روزى فرا حق کردن، و اخلاص بجاى آوردن که نه هر کسى که بدرگاه سلطان رسد، وى ادب حضرت شناسد.
آن گه گفت: وَ اتَّبَعَ مِلَّةَ إِبْراهِیمَ حَنِیفاً اشارتست بدانکه این حالت ابراهیم (ع) است که روى بحق نهاد، و ادب حضرت بجاى آورد، خود را نصیبى نگذاشت. همه درباخت: هم نفس، و هم مال، و هم فرزند. نفس خود درباخت رضاء حق را، فرزند درباخت اتّباع فرمان او را، و مال درباخت شفقت بر خلق او را. لا جرم ربّ العزّة او را بستود، و خلیل خود خواند، گفت: وَ اتَّخَذَ اللَّهُ إِبْراهِیمَ خَلِیلًا
روى انّ اللَّه تعالى اوحى الیه: انت خلیلى و أنا خلیلک، فانظر ان لا اطّلع فى شرک و قد تعلّقت بغیرى، فاقطع خلّتک عنّى.
و گفتهاند که: چون ربّ العزّة رقم خلّت بر وى کشید، و این ندا در عالم داد که: وَ اتَّخَذَ اللَّهُ إِبْراهِیمَ خَلِیلًا، فریشتگان آواز بر آوردند که خداوندا! چه کرد ابراهیم که با وى این کرامت کردى؟ و از جهانیان این تخصیص وى آمد؟ فرمان آمد که: اى جبرئیل پرهاى طاؤسى فرو گشاى، و از ذروه سدره بقمّه آن کوه رو، و نام ما بسمع او رسان. جبرئیل بیامد، و در پس آن کوه ایستاد، و خلیل را سیصد گله گوسفند بود، با هر گله سگى، و قلاده زرین در گردن وى. جبرئیل آواز بر آورد که: یا قدّوس!. خلیل از لذّت آن سماع بیهوش گشت، از پاى درآمد، گفت: اى گوینده، یک بار دیگر باز گوى، و این گله گوسفند باین سگ و قلاده زرین ترا. جبرئیل یک بار دیگر آواز برآورد که: یا قدّوس! خلیل در خاک تمرّغ میکرد، و چون مرغ نیم بسمل میگفت: یک بار دیگر باز گوى و این گله دیگر ترا، و أنشد:
و حدّثتنى یا سعد عنه فزدتنى
جنونا، فزدنى من حدیثک یا سعد
همچنین وامىخواست، تا سیصد گله همه بداد. آن گه چون همه بداده بود، آن عقدها محکمتر گشت، عشق و افلاس بهم پیوست. خلیل آواز برآورد که: یا عبد اللّه! یک بار دیگر باز گوى و جانم ترا.
مال و زر و چیز رایگان باید باخت
چون کار بجان رسید، جان باید باخت.
جبرئیل را وقت خوش گشت، پرهاى طاوسى فروگشاد، گفت: اگر قصورى هست در دیده ماست، امّا ترا عشق بر کمالست، بحقّ اتّخذک خلیلا.
وَ لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ درین آیات سه جایگه باز گفت: وَ لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ، هر جاى قومى را تنبیه است، و معنى را مخصوص. اوّل تنبیه عامّه مسلمانان است. دوم تنبیه متعبّدان و متّقیان است. سیوم تنبیه صدّیقان و خاصّگیان است. اوّل عامّه مسلمانان را گفت که: هر چه در آسمان و زمین است همه ملک و ملک من است. همه آفریده و صنع منست. علم من بهمه رسیده، و از همه آگاهم. حقها میان شما واجب کردم، و فرضها باز بریدم. زنان را و یتیمان را و مستضعفان را حقها بجاى آرید، و فرموده من بکار دارید، و بمواسات و صلح کوشید. اگر نیک کنید و اگر بد، اگر صلح کنید و گر جنگ، بحقیقت دانید که من میدانم و من مىبینم، که همه آفریده و صنع منست، آفریده و صنع من کى پنهان شود بر من: أَ لا یَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ وَ هُوَ اللَّطِیفُ الْخَبِیرُ.
در آیت دیگر گفت: وَ لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ وَ لَقَدْ وَصَّیْنَا الآیة شما که عابدان و پرهیزگاراناید، یکبارگى همه بکوى تقوى در آئید، و تقوى پناه خود سازید، و از راه شبهت و تهمت برخیزید. این بگفت و بفرمود، آن گه گروهى را توفیق داد، و گروهى را در راه خذلان فرو گذاشت، و همه را آگاهى داد که من بىنیازم، نه از طاعت آن موفّق مرا سود، نه از معصیت آن مخذول مرا زیان. هر چه در آسمان و زمین همه ملک و ملک من، همه مقدور و مصنوع من، اگر خواستمى همه موفّق آفریدمى یا همه مخذول. کس را بر من اعتراض نه، و از حکم من اعراض نه.
در آیت سیوم گفت: وَ لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ وَ کَفى بِاللَّهِ وَکِیلًا تنبیه صدّیقان و محبّان است، که هفت آسمان و هفت زمین و هر چه در آن، همه آن منست، نه بدان آفریدم تا تو روى بدان آرى، و دل بر آن نهى، که بس بآن بمانى، و از من باز مانى، لکن بدان آفریدم تا بتو نمایم، و بر نفس تو آرایم. آن گه چون همه بگذارى، و روى بمن آرى، همه در خدمت تو آرم، و همه زیر دست تو کنم. و این معنى در خبر است: یا دنیا اخدمى من خدمنى و اتعبى من خدمک و حکایت سهل تسترى معروفست که: خلیفه روزگار مال فراوان بر وى عرضه کرد، هیچ نپذیرفت. یکى پرسید که چرا نپذیرفتى؟ سهل دعا کرد تا ربّ العزّة پرده از دیده آن سائل برداشت، در نگرست یک جهان گوهر و مروارید دید. آن گه گفت: اى جوانمرد! ما را حاجت بمال خلیفه نیست، که همه جهان بفرمان ماست، و خزائن زمین بر ما عرضه مىکنند، لکن ما خود نمىخواهیم.
چه مانى بهر مردارى چو زاغان اندرین پستى
قفس بشکن چو طاؤسان یکى بر پر برین بالا
بر وى جوهر صفرا همه کفر است و شیطانى
گرت سوداء دین دارد قدم بیرون نه از صفرا
صامت بروجردی : کتاب القطعات و النصایح
شمارهٔ ۱۰ - حکایت ابراهیم ادهم با ردویش
داشت ابراهیم ادهم چون مکان
بر سریر شهریاری در جهان
روزی اندر پیشگاه عدل و داد
داشت جا بر روی او رنگ و داد
خیل خاصان از برای بار عام
سر به کف استاده در صف سلام
ناگهان درویش دل را رستهای
بر شکم سنگ قناعت بستهای
رسته از کثرت به وحدت کرده خو
مو به موی وی زبان در ذکر هو
گیسوی تجرید پیدا بر تنش
رشته توحید طوق گردنش
خلق را در پشت سر انداخته
ماسوا را از نظر انداخته
فقر را شحنه صفت در چار سوق
مکنت و اسباب وی کشکول و بوق
کرده از «عبدی اطعنی» در بگوش
پا و سر در عین گویایی خموش
از لباس خود سری بیرون شده
پوست پوشی کرده و مجنون شده
سر خوشانه درحقیقت گشته غرق
در گدایی تاج سلطانی به فرق
باری آن درویش از درگاه شاه
گشت داخل در میان بارگاه
اعتنا ننموده بر شاه خدم
زد سوی دولت سرای شه قدم
حاجیان شاه از بالا و پست
بهر آزارش برآوردند دست
گفت چبود کارتان با کار من؟
با چه تقصیری دهید آزار من
میزدند او را که ای آزاده حال
تو کجا؟ اینجا کجا؟ چشمی بمال!
زینبتر دیگر مگر باشد گناه
کاین چنین بیرخصت دربار شاه
دست را بر چشم بینا مینهی
بر بساط خسروان پا مینهی
خنده زد درویش گفتا با نشاط
من مسافر هستم و اینجا رباط
واگذاریدم تا که لحنی بگاه
استراحت کرده رو آرم به راه
باز گفتندش که ای آسیمهسر
بیش از این از هرزهگویی در گذر
درگهی را کز پی عزت مدام
خسروان بنهاده سر از احترام
با رباطش میدهی نسبت چرا
رو دگر این هرزهگویی کن رها
گفت پس شاه شما این بارگاه
از کجا آورده با این دستگاه
پیشتر از وی در او ماوا که داشت
پای صاحب دولتی جای که داشت
باز گفتندش رسیده از پدر
ارث بر این شاه با گنج گهر
گفت پیش از باب شاه تاجدار
پس که را بوده در این منزل قرار
گفتنش بس کن دگر گفت و شنود
جد او را اندرین جا جای بود
گفت پیش از جد و باب و پادشاه
از که بوده این اساس و دستگاه
پاسخ آوردند کز اجداد او
وز نیاکان نکو بنیاد او
دست بر دست از همه مانده بجای
این بساط دولت و صحن و سرای
گفت جایی را که هر کس یک دو روزه
اندر او برده بسر با آه و ز سوز
آمده تا اندرو سازد مکان
رفته بر بانک رحیل کاروان
گر رباطش من بخوانم عیب نیست
ابن سخن را جای شک و ریب نیست
ای که هستی دائماً درروزگار
در پی تعبیر قصر زرنگار
قصر و باغ تو بود زندان گور
فرش خشت و خاک و مونس مار و مور
جهد کن آن خانه را تعمیر کن
آب غفلت کمتر اندر شیر کن
کاندر ین غمخانه تاریک و تنگ
آن زمان خواهی زدن سر را به سنگ
(صامتا) لختی بکار خود برس
کز پشیمانی ندیده سود کس
بر سریر شهریاری در جهان
روزی اندر پیشگاه عدل و داد
داشت جا بر روی او رنگ و داد
خیل خاصان از برای بار عام
سر به کف استاده در صف سلام
ناگهان درویش دل را رستهای
بر شکم سنگ قناعت بستهای
رسته از کثرت به وحدت کرده خو
مو به موی وی زبان در ذکر هو
گیسوی تجرید پیدا بر تنش
رشته توحید طوق گردنش
خلق را در پشت سر انداخته
ماسوا را از نظر انداخته
فقر را شحنه صفت در چار سوق
مکنت و اسباب وی کشکول و بوق
کرده از «عبدی اطعنی» در بگوش
پا و سر در عین گویایی خموش
از لباس خود سری بیرون شده
پوست پوشی کرده و مجنون شده
سر خوشانه درحقیقت گشته غرق
در گدایی تاج سلطانی به فرق
باری آن درویش از درگاه شاه
گشت داخل در میان بارگاه
اعتنا ننموده بر شاه خدم
زد سوی دولت سرای شه قدم
حاجیان شاه از بالا و پست
بهر آزارش برآوردند دست
گفت چبود کارتان با کار من؟
با چه تقصیری دهید آزار من
میزدند او را که ای آزاده حال
تو کجا؟ اینجا کجا؟ چشمی بمال!
زینبتر دیگر مگر باشد گناه
کاین چنین بیرخصت دربار شاه
دست را بر چشم بینا مینهی
بر بساط خسروان پا مینهی
خنده زد درویش گفتا با نشاط
من مسافر هستم و اینجا رباط
واگذاریدم تا که لحنی بگاه
استراحت کرده رو آرم به راه
باز گفتندش که ای آسیمهسر
بیش از این از هرزهگویی در گذر
درگهی را کز پی عزت مدام
خسروان بنهاده سر از احترام
با رباطش میدهی نسبت چرا
رو دگر این هرزهگویی کن رها
گفت پس شاه شما این بارگاه
از کجا آورده با این دستگاه
پیشتر از وی در او ماوا که داشت
پای صاحب دولتی جای که داشت
باز گفتندش رسیده از پدر
ارث بر این شاه با گنج گهر
گفت پیش از باب شاه تاجدار
پس که را بوده در این منزل قرار
گفتنش بس کن دگر گفت و شنود
جد او را اندرین جا جای بود
گفت پیش از جد و باب و پادشاه
از که بوده این اساس و دستگاه
پاسخ آوردند کز اجداد او
وز نیاکان نکو بنیاد او
دست بر دست از همه مانده بجای
این بساط دولت و صحن و سرای
گفت جایی را که هر کس یک دو روزه
اندر او برده بسر با آه و ز سوز
آمده تا اندرو سازد مکان
رفته بر بانک رحیل کاروان
گر رباطش من بخوانم عیب نیست
ابن سخن را جای شک و ریب نیست
ای که هستی دائماً درروزگار
در پی تعبیر قصر زرنگار
قصر و باغ تو بود زندان گور
فرش خشت و خاک و مونس مار و مور
جهد کن آن خانه را تعمیر کن
آب غفلت کمتر اندر شیر کن
کاندر ین غمخانه تاریک و تنگ
آن زمان خواهی زدن سر را به سنگ
(صامتا) لختی بکار خود برس
کز پشیمانی ندیده سود کس
نظامی عروضی : مقالت چهارم: در علم طب و هدایت طبیب
بخش ۱۱ - حکایت ده - جالینوس
یکی را از مشاهیر شهر اسکندریه بعهد جالینوس سر دست درد گرفت و بی قرار شد و هیچ نیارامید جالینوس را خبر کردند مرهم فرستاد که بر سر کتف او نهند همچنان کردند که جالینوس فرموده بود در حال درد بنشست و بیمار تندرست گشت و اطبا عجب بماندند پس از جالینوس پرسیدند که این چه معالجت بود که کردی گفت آن عصب که بر سر دست درد میکرد مخرج او از سر کتف است من اصل را معالجت کردم فرع به شد.
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۶۵ - در بیان آنکه هر سخن اگرچه مضحکه است و بیحاصل چون آنرا ولی خدا فرماید گفتن جد محض شود و آن سخن بیفائده پر فایده گردد و در تقریر آنکه خدای تعالی با پیغمبر فرمود که امت تو از همه امتها بهتر اند و عنایت در حق ایشان از هرچه بیشتر است از آنکه پیشنیان را بسبب انکارشان هلاک کردم بعضی را بطوفان بعضی را بباد و بعضی را بخسف تا امت تو این همه را بشنوند و ادب گیرند و آنچنان انکار نیارند امت مرحومه از این وجه اند.
آن شنیدی اگرچه مضحکه است
مضحکه ز اهل دل بجد پیوست
دو نفر را گرفته بد تاتار
تا از ایشان برد زر بسیار
زان دو یک را ببست تا بکشد
تا از آن دیگر او سخن بکشد
ترسد از تیغ و گنج بنماید
در گنج او ز کنج بگشاید
گفت بسته چرا همی کشیم
سو بسو خشمگین چه میکشیم
گفت تا زین بترسد آن دیگر
بنماید بمن دفینۀ زر
گفت خود عکس کن بکش او را
تا بترسم هلم من این خو را
سیم و زر هرچه هست بنمایم
در بلندی و پست بنمایم
چونکه تاتار این سخن بشنید
خوشش آمد بقهقهه خندید
کرد آزادشان از آن زحمت
هر دو بردند زان سخن رحمت
زین سبب گفت حق به پیغمبر
امت تو میان امت در
هست مخصوص از نوازشها
رسته از محنت و گدازشها
یک عنایت که آخر آمده اند
زان مطیع اوامر آمده اند
قوم پیشین سیاستم دیدند
امت تو از آن بترسیدند
جمله را گشت آن بلا عبرت
در عبادت شدند بی فترت
از چنان جرمها حذر کردند
همدگر را از آن خبر کردند
آنچه بر قوم نوح و امت هود
رفت قوم تو جمله را بشنود
زامت تو کس آن گناه نکرد
آن چنان جرم بی پناه نکرد
زانجهت گشت نامشان مرحوم
نشوند از لقای من مرحوم
همچنین هم بدان که این یاران
که کنون بگرویده اند از جان
هستشان از خدا عنایت ها
همه را شد چنین کفایتها
که نکردند هیچگونه گناه
جمله گشتند رام مرد آله
هر کسی کو شود مرید اکنون
مرتبه اش زین سبب بود افزون
بشنود او حکایت همه را
آن جفاهای قوم چون رمه را
که از آن فتنه ها چه برخوردند
نیک پنداشتند و بد کردند
هر کسی را از آن چه گشت بدید
هر کسی در درون چه نقصان دید
از چنان جرمها بپرهیزد
جنس آن گردها نینگیزد
لیک این هم تو نیز نیک بدان
که تمامت نبوده اند چنان
یک گره زان بدند خاص و امین
رسته از شک و گشته عین یقین
در ره شیخ با ادب بودند
طالب و عاشقان رب بودند
پاک از کین و از حسد بودند
فارغ از مال و از جسد بودند
جو لقای خدای در دلشان
سر بسر بود ناخوش و هذیان
غم دینشان چنان بده که دمی
نبدیشان فراغتی بغمی
اشگ ریزان بدند و دل بریان
بهر دیدار حق ز جان گریان
شیخ را جملگان مطیع بدند
نز زبان بل ز جان مطیع بدند
نی در آغاز و نی در آخر کار
سر زد اندر درونشان انکار
نی بقول و بفعل یک ز ایشان
کرده چیزی که آن خلد در جان
آن کسی را که شیخ خوش دیدی
صدق ایشان از او نگردیدی
لاجرم هر یکی در آخر کار
گشت اندر جهان جان مختار
بود از ایشان یکی صلاح الدین
در خلافت ز جمله شد تعیین
هم حسام الحق آن ولی خدا
بعد از او شیخ گشت در دو سرا
باقیان هم بزرگوار شدند
همه در عشق کامگار شدند
وانکه بودند مجرم و م حرو م
عاقبت هم شدند از او مرحوم
دستشان را گرفت شیخ ودود
جرمشان را ز جود خود بخشود
هرکه از جان ودل برو چفسید
آخر کار با مراد رسید
جزمگر نادری که سخت مصر
بود و روزی نشد بصدق مقر
مضحکه ز اهل دل بجد پیوست
دو نفر را گرفته بد تاتار
تا از ایشان برد زر بسیار
زان دو یک را ببست تا بکشد
تا از آن دیگر او سخن بکشد
ترسد از تیغ و گنج بنماید
در گنج او ز کنج بگشاید
گفت بسته چرا همی کشیم
سو بسو خشمگین چه میکشیم
گفت تا زین بترسد آن دیگر
بنماید بمن دفینۀ زر
گفت خود عکس کن بکش او را
تا بترسم هلم من این خو را
سیم و زر هرچه هست بنمایم
در بلندی و پست بنمایم
چونکه تاتار این سخن بشنید
خوشش آمد بقهقهه خندید
کرد آزادشان از آن زحمت
هر دو بردند زان سخن رحمت
زین سبب گفت حق به پیغمبر
امت تو میان امت در
هست مخصوص از نوازشها
رسته از محنت و گدازشها
یک عنایت که آخر آمده اند
زان مطیع اوامر آمده اند
قوم پیشین سیاستم دیدند
امت تو از آن بترسیدند
جمله را گشت آن بلا عبرت
در عبادت شدند بی فترت
از چنان جرمها حذر کردند
همدگر را از آن خبر کردند
آنچه بر قوم نوح و امت هود
رفت قوم تو جمله را بشنود
زامت تو کس آن گناه نکرد
آن چنان جرم بی پناه نکرد
زانجهت گشت نامشان مرحوم
نشوند از لقای من مرحوم
همچنین هم بدان که این یاران
که کنون بگرویده اند از جان
هستشان از خدا عنایت ها
همه را شد چنین کفایتها
که نکردند هیچگونه گناه
جمله گشتند رام مرد آله
هر کسی کو شود مرید اکنون
مرتبه اش زین سبب بود افزون
بشنود او حکایت همه را
آن جفاهای قوم چون رمه را
که از آن فتنه ها چه برخوردند
نیک پنداشتند و بد کردند
هر کسی را از آن چه گشت بدید
هر کسی در درون چه نقصان دید
از چنان جرمها بپرهیزد
جنس آن گردها نینگیزد
لیک این هم تو نیز نیک بدان
که تمامت نبوده اند چنان
یک گره زان بدند خاص و امین
رسته از شک و گشته عین یقین
در ره شیخ با ادب بودند
طالب و عاشقان رب بودند
پاک از کین و از حسد بودند
فارغ از مال و از جسد بودند
جو لقای خدای در دلشان
سر بسر بود ناخوش و هذیان
غم دینشان چنان بده که دمی
نبدیشان فراغتی بغمی
اشگ ریزان بدند و دل بریان
بهر دیدار حق ز جان گریان
شیخ را جملگان مطیع بدند
نز زبان بل ز جان مطیع بدند
نی در آغاز و نی در آخر کار
سر زد اندر درونشان انکار
نی بقول و بفعل یک ز ایشان
کرده چیزی که آن خلد در جان
آن کسی را که شیخ خوش دیدی
صدق ایشان از او نگردیدی
لاجرم هر یکی در آخر کار
گشت اندر جهان جان مختار
بود از ایشان یکی صلاح الدین
در خلافت ز جمله شد تعیین
هم حسام الحق آن ولی خدا
بعد از او شیخ گشت در دو سرا
باقیان هم بزرگوار شدند
همه در عشق کامگار شدند
وانکه بودند مجرم و م حرو م
عاقبت هم شدند از او مرحوم
دستشان را گرفت شیخ ودود
جرمشان را ز جود خود بخشود
هرکه از جان ودل برو چفسید
آخر کار با مراد رسید
جزمگر نادری که سخت مصر
بود و روزی نشد بصدق مقر
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۲۱
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۲۹
هم در آن وقت که شیخ بوسعید به نشابور بود حسن مؤدب کی خادم خاص شیخ بود، از هر کسی چیزی قرض کرده بودو بر درویشان خرج کرده، و چیزی دیرتر پدید میآمد و غنیمان تقاضا میکردند. یک روز جملۀ جمع بدر خانقاه آمدند، شیخ حسن را گفت بگوی تا درآیند، حسن ایشان را درآورد. چون شیخ را خدمت کردند، کودکی از در خانقاه بگذشت و ناطف آواز میداد، شیخ گفت آن طواف را آواز دهید، او را بیاوردند. شیخ گفت آنچ داری جمله بسنج، همه بسخت و پیش درویشان نهاد تا بکار بردند. کودک طواف گفت زر میباید شیخ گفت پدید آید. ساعتی بود، دیگربار تقاضا کرد، شیخ همان جواب داد کودک گفت استاد مرا بزند. این بگفت و در گریستن استاد. در حال کسی از در خانقاه درآمد و صرۀ زر پیش شیخ نهاد، گفت فلان کس فرستاده است و گفته که ما را بدعا یاددار. شیخ حسن را گفت برگیر و تفرقه کن بر متقاضیان. حسن زر همه بداد و زر ناطف آن کودک بداد، هیچ باقی نماندو نه هیچ دربایست. شیخ گفت در بند اشک این کودک بودست.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۴۸
پیر بوصالح دندانی مرید خاص شیخ بود و خدمت خلال او داشتی و موی لب هم او راست کردی. درویشی پیر بوصالح را گفت کی موی لب باز کردن مرا بیاموز، بخندید و گفت ای درویش، بهفتاد دانشمند علم باید کی موی لب درویشی باز توان کرد. این کار بدین آسانی نیست. این پیر بوصالح گفت که شیخ را در آخر عمر یک دندان بیش نمانده بودو هر شب چون از طعام خوردن فارغ شدی خلالی از من بستدی و گرد بر گرد دندان برآوردی و بوقت دست شستن آبی بوی فراگذاشتی. یک شب چون شیخ خلال بستد، از آنجا که شعف آدمیست بر اعتراض کردن بر همه کسی، بدل من درآمد کی شیخ دندان ندارد و بخلالش حاجب نیست، هر شب خلال از من چرا میگیرد؟ شیخ سربرداشت و بمن نگاه کرد و گفت استعمال سنت راو طلب رحمت را، که رسول میفرماید کی رَحم اللّه المخلّلینَ مِن اُمّتی فِی الوضوءِ وَالطعام. من آگاه گشتم و گریه برمن افتاد.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۶۲
محتسبی بود در نشابور از اصحاب بوعبداللّه کرام و شیخ را منکر بودی. یک روز مبلغی جامه بر گرفت تا به جامه شوی دهد تا بشوید. در راه به مجلس شیخ نگاه کرد، شیخ سخن میگفت، محتسب با خود گفت هم اکنون بازآیم و بگویم بازینها چه باید کرد. برفت و جامها بجامه شوی داد و یک درم سیم بوی داد، جامشوی گفت چندان بده کی بهای اشنان و صابون باشد، من بترک مزد جامه بگفتم. محتسب او را درۀ چند سخت بزد، پیر گریان شد و محتسب بازآمد. اتفاق را شیخ هنوز سخن میگفت، از در خانقاه شیخ درآمد و گفت ای شیخ تا کی ازین نفاق و ناموس؟ شیخ گفت خواجه محتسب چه میباید کرد؟ گفت مجلس نمیباید گفت وبیت نمیباید گفت. شیخ گفت چنان کنیم کی دل او میخواهد اما خواجه محتسب را نیز بامدادان چنان نمیباید کرد کی جامه بردارد و نزدیک جامشوی برد و یکدرم بوی دهد، او گوید بهای اشنان و صابون تمام بده کی من بترک مزد کردم، او را بدره بزند تا آن پیر با دل رنجور به صحرا رود و نترسد کی از سینه آن پیرسوزی برسد. گر جامهات باید شست بیار و بحسن ده تا او بشوید،. محتسب چون بشنید خجل شد و در پای شیخ افتاد و از آن انکاری و داوری توبه کرد.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۶۷
شیخ اسمعیل ساوی گفت کی شیخ بنشابور آمد و من هرگز مجلس شیخ را بنگذاشتمی و در مجلس شیخ بیت بسیار گفتی و در دل من از آن پیوسته انکاری بودی. روزی شیخ در میان مجلس بمن بازنگریست و گفت قَدْعَشَقْنا و کُلُّنا یَفنی، این ستیزه ترا میگویم! مرا آن انکار برخاست. روزی دیگر به مجلس شیخ شدم، مقری میخواند کی: وَکَذلِکَ اَوْحَیْنا اِلَیکَ رُوحاً مِنْ اَمْرِنا ما کُنْتَ تَدْرِی مَاالْکِتابُ وَلَا الْایمانُ. شیخ این کلمه بازومیگردانید کی ما کنت تَدری! مرا ازآن حالتی درآمد کی چیز بر شیخ فرستم، دیگر روز، پشیمان شدم. چون روزی چند برآمد به مجلس شیخ در آمدم و گلیمی پوشیده داشتم درویشی جامۀ خواست. شیخ بمن نگاه کرد و گفت برکت باشد کی این گلیم را بدرویش همراه کنی و پشیمان نگردی چنانک آن روز متحیر گشتم و گلیم و جملۀ جامها بدرویش دادم.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۸۲
آوردهاند کی درویشی از عراق برخاست و پیش شیخ آمد. چون بمیهنه رسید شیخ ببادنه بود، بر دو فرسنگی میهنه. درویش بمیهنه مقام نکرد و روی بدیه بادنه کرد، چون به خدمت شیخ رسید بر پای شیخ بوسه داد و در رکاب شیخ میآمد. در راه سوال کرد کی ای شیخ حقّ پیر بر مرید چیست و حقّ مرید بر پیر چه؟ شیخ آن ساعت جواب نداد، چون بمیهنه آمدند دیگر روز شیخ بیرون آمد تا مجلس گوید، آن درویش را گفت این ساعت پای افراز باید کرد و به غزنین باید شد به نزدیک فلان شخص و صد دینار زر را باید خواست و دو من عود از جهت اوام صوفیان. درویش حالی برخاست و روی براه نهاد و پیغام شیخ برسانید، صد دینار و بوی خوش بستد و بازگشت. چون به شهر هری رسید با درویشی هریوۀ به گرمابه دررفت. کودکی پاکیزه در گرمابه بود، آن درویش را بوی نظری افتاد، حال با هریوۀ باز نمود، او گفت چیزی باید تا او را بخانه آرم دو دینار بوی داد. هریوۀ ترتیبی بساخت خواست که قصد کودک کند، شیخ بوسعید را دید کی از گوشۀ درآمد و بانگ بر وی زد. درویش نعرۀ زد و بیهوش شد. چون بهوش بازآمد حالی پای افزار خواست و روی بمیهنه نهاد. چون برسید، شیخ مجلس میگفت درویش با پای افزار بر شیخ آمد، چون چشم شیخ بر وی افتاد گفت حقّ پیر بر مرید آن باشد که چون ترا اشارت کنند به حکم اشارت پیر به غزنین شوی برای فراغت درویشان و حقّ مرید بر پیر آن باشد که چون ترا در راه خطایی افتد ترا از چنان ناشایست مانع گردد. درویش خجل گشت و استغفار نمود.