عبارات مورد جستجو در ۲۰۳ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۹ - حکایت شبانی که، از غایت همت، تیغ را آیینه وجاهت، و قلم را عمدهٔ دولت خود ساخت
گویند که، در عرب، جوانی
بودست ز نسبت شبانی
بختش چو به اوج رهبری داشت
همت به فلک برابری داشت
زان پیشه کز اصل کار بودش
اقبال رهی دگر نمودش
زان شیردلی که داشت با خویش
آلوده نشد به چربی میش
رفتی پدرش چو مستمندان
دنبال چرای گوسپندان
او سبق امید کرده پر کار
در درس ادب شدی به تکرار
چون حرف قلم درست کردی
دامن به سلاح چست کردی
تا یافت از آن هنر پرستی
در هر دو هنر تمام دستی
روزی پدرش به پرده در گفت:
کای جان تو گشته با خرد جفت
نو شد چو شکوفهٔ جوانی
از جفت گریز نیست دانی
گر فرمایی ز همسری چند
خواهیم بتی، سزای پیوند؟
گفتا که: چو کردنی است کاری
جفت از نسب خلیفه باری
گفتش پدر: ای سلیم خود رای
ز اندازهٔ خود برون منه پای
گیرم که دهندت آنچه دل خواست
بی خواسته، کار چون شود راست؟
نقد سری و سواریت کو؟
و اسباب عروس داریت کو؟
آورد جوان دولت اندیش
شمشیر و قلم نهاد در پیش
گفت: ار سبب دگر ندارم
این هر دو، نه بس کلید کارم؟؟
گویند به همت آن جوان مرد
شد برتر از انک آروز کرد
دولت چو برو فگند سایه
شد محتشمی بلند پایه
بودست ز نسبت شبانی
بختش چو به اوج رهبری داشت
همت به فلک برابری داشت
زان پیشه کز اصل کار بودش
اقبال رهی دگر نمودش
زان شیردلی که داشت با خویش
آلوده نشد به چربی میش
رفتی پدرش چو مستمندان
دنبال چرای گوسپندان
او سبق امید کرده پر کار
در درس ادب شدی به تکرار
چون حرف قلم درست کردی
دامن به سلاح چست کردی
تا یافت از آن هنر پرستی
در هر دو هنر تمام دستی
روزی پدرش به پرده در گفت:
کای جان تو گشته با خرد جفت
نو شد چو شکوفهٔ جوانی
از جفت گریز نیست دانی
گر فرمایی ز همسری چند
خواهیم بتی، سزای پیوند؟
گفتا که: چو کردنی است کاری
جفت از نسب خلیفه باری
گفتش پدر: ای سلیم خود رای
ز اندازهٔ خود برون منه پای
گیرم که دهندت آنچه دل خواست
بی خواسته، کار چون شود راست؟
نقد سری و سواریت کو؟
و اسباب عروس داریت کو؟
آورد جوان دولت اندیش
شمشیر و قلم نهاد در پیش
گفت: ار سبب دگر ندارم
این هر دو، نه بس کلید کارم؟؟
گویند به همت آن جوان مرد
شد برتر از انک آروز کرد
دولت چو برو فگند سایه
شد محتشمی بلند پایه
امیرخسرو دهلوی : هشت بهشت
بخش ۱ - آغاز کتاب و منتخب یکی از داستانهای هشت بهشت
ای گشایندهٔ خزاین جود
نقش پیوند کارگاه وجود
همه هستی ز ملک تا ملکوت
یک رقم زان جریدهٔ جبروت
هست بی نیست آشکار و نهفت
توئی و جز ترا نشاید گفت
ای به صد لطف کارسازنده
بنده را از کرم نوازنده
آمدم بر در تو بیخودوار
با خودم دار بی خودم مگذار
به کرم رخت خواجگیم بسوز
بندهام خوان و بندگی آموز
دور کن باد خسروی ز سرم
پر کن از خاک بندگی بصرم
آن چنان ره به خویش کن بازم
کز تو با دیگری نپردازم
سخن آن به که بعد حمد خدای
بود از نعمت خواجهٔ دو سرای
بهترین نقطهٔ رسل بشمار
آسمان دایره است او پرگار
چار یارش بچار سوی یقین
چهار رکن و چهار صفهٔ دین
آن بزرگان که همنشین ویند
روشن از پرتو یقین ویند
گویم افسانههای طبع فزای
از لب لعبت فسانه سرای
هر فسانه صراحیئی ز شراب
دور مستی و بلک داروی خواب
هر یکی را بهشت نام کنم
حور و کوثر درو تمام کنم
پس نویسم به کلک مشک سرشت
نام این هشت خانه هشت بهشت
تا کسی کاندرو گذر یابد
بی قیامت بهشت دریابد
گنج پیمای این خزینهٔ پر
از خزینه چنین گشاید در
کافتاب جمال بهرامی
چو شد از نور در جهان نامی
پدرش رخت زندگانی بست
او به جای پدر به تخت نشست
هر کرا دید در خود پیشی
داد با شغل دولتش خویشی
کاردارش نشد به روی زمین
جز خردمند و راستکار و امین
عهدهٔ ملک چو بر ایشان بست
خود بفارغدلی به باده نشست
عیش می کرد و کام دل می راند
باده می خورد و گنج می افشاند
جستی از مطربان چابک دست
آنچه بی می توان شد از وی مست
حاضر خدمتش غلامی چند
گشته همتاش در کمان و کمند
خاصتر ز آن همه کنیزی بود
افتی در ته سپهر کبود
بس که کردی بهر دلی آرام
به دلارا میش برآمده نام
قامتی در خوشی چو عمر دراز
هوس انگیزتر ز عشق مجاز
بر چو نارنج نو به شاخ درخت
سخت رسته ز صحبت دل سخت
چو به دنبال چشم کرده نگاه
برده صد ره رونده را از راه
نیم دزدیده خنده زیر لبش
کرده تعلیم دزدی عجبش
سختی تلخ در لبی چو نبات
مرگ را داده چاشنی ز حیات
گیسوی پیچ پیچش از سرناز
داده بر دست فتنه رشته دراز
تنی از نازکی درونه فریب
پای تا سر همه لطافت و زیب
در تماشاش روز و شب بهرام
همچو جمشید در نظارهٔ جام
ره سوی صیدگاه بی گاهش
آهوی شیر گیر همراهش
داشت میلی تمام در نخچیر
گور صد شیر کنده بود به تیر
رغبتش جز به صید گور نبود
با دگر وحشیانش زور نبود
گور چندان فکندی از سر شور
که شدی پشتهها چون گنبد گور
با مدادان که این غزالهٔ نور
مشک شب را نهفت در کافور
شاه بهرام هم به عادت خویش
توسنان شکار جست به پیش
اشقر خاص زیر ران آورد
لرزه در باد مهرگان آورد
نازنین را به همرکیبی خویش
کرد همراه ناشکیبی خویش
شاه بهرام و ترک بهرامی
کرده صیدش بصد دلارامی
هر دو پویه زنان به راه شدند
صید جویان به صیدگاه شدند
زین میان ناگه از کرانهٔ دشت
آهوئی چند پیش شاه گذشت
گفت با شه غزال شیر انداز
کاهو آمد به سوی شیر فراز
هر یکی را ز تو چنان جویم
کانچنان افگنی که من گویم
ناوکی زن بر آهوی ساده
که شود ماده نر نرش ماده
شاه دریافت خورده دانی او
تاخت مرکب به هم عنانی او
به خدنگی دو شاخ از آهوی نر
برد زانگونه کو نداشت خبر
ضربه فرق او از انسان راند
که ازو تا به ماده فرق نماند
کار نر چو به مادگی پرداخت
سوی ماده که نر کند در تاخت
دو یک انداز را بهم پیوست
بس بر آهو روانه کرد ز شست
هر دو در سر چنان نشاندش غرق
که دو شاخ پدید کرد ز فرق
زان دو شرط هنر که در خورد کرد
کرد نر ماده ماده را نر کرد
کرد چون خواهش صنم همه راست
از وی انصاف آن هنر درخواست
پاسخش داد ماه نوش لبان
کی کمال تو عقده بند زبان
این هنر قدت خداوندی
جادویی بود نی هنرمندی
لیک از انجا که راست اندیش است
دستها را ز دستها پیشی است
بین که تا نفگی ز بینش پیش
بینش خویش را به بینش خویش
کانج ازین گردههات نغز نمود
نیز ازین نغز تر تواند بود
شاه را طیره کرد گفتارش
زعفران گشت رنگ گلنارش
گفت کای در خور جفا بدی
این چه گستاخیست و بی خردی
من که کارم همه نمونه بود
دیگری به ز من چگونه بود
این سخن گفت و پی به کین افشرد
او فگندش زین و مرکب برد
ماند بی خویشتن صنم تا دیر
تشنه و غرق آب و از جان سیر
بس به صد خستگی ز جا برخاست
راه صحرا گرفت و می شد راست
از کف پای خارهای چو تیر
می گذشتش چو سوزنی ز حریر
پا که از برگ گل فکار شود
چون شود چون به زیر خار شود
کس نه همراه و رهنماش مگر
سایه در زیر و آفتاب ز بر
مینمود اندران پریشانی
گفته و کرده را پشیمانی
قدری چو برین نمط بشتافت
گذر اندر سواد دیهی یافت
آن دهی بود بر کرانهٔ دشت
کادمی هیچ از آن طرف نگذشت
آمد آن مه دران خرابه شتاب
همچو مهتاب کوفتد به خراب
در شد اندر تریچ دهقانی
در سفال شکسته ریحانی
بود دهقان جوانی آزاده
هم هنرمند و هم ملک زاده
طرفه بر بط زنی گزیده سرود
دست چون ابر و برق بر سر رود
باز دانسته پردهها را راز
مضحک و مبکی و منوم ساز
چون نگه کرد سرو سیمین را
روی گل رنگ و زلف مشکین را
ماند حیران که این چه جانور است
وندرین دشتش از کجا گذر است
این پری از کجا پرید اینجا
ور پری نیست چون رسید اینجا
گفت کای چشم بد ز روی تو دور
کیستی تو بدین لطافت و نور
ملکی با پری و یا مردم
خبری ده که با خبر گردم
صنم تن گدل ز تنگ دلی
داد بیرون دمی به صد خجلی
گفت یک یک ز جان بی آرام
قصهٔ خویش و غصهٔ بهرام
گفت ز آنجا که کارنامهٔ تست
شرف ما به بارنامهٔ تست
چون تو شایسته خداوندی
من پذیرفتمت به فرزندی
گر قناعت کین به خشک و تری
حاضر خدمتم به ماحضری
خواجه زان اختر فلک مایه
بر زمین بوسه داد چون سایه
از هنرها که بود حاصل او
از دل خویش ریخت در دل او
کرد استاد در همه جای
خاصه در پرده بریشم ونای
چند گه جادوئی شد اندر ساز
که بکشتی و زنده کردی باز
این خبر شهره گشت در آفاق
کز جهان جادوئی برامد طاق
کاهو از دشت سوی خود خواند
کشد و باز زنده گرداند
گفت و گویی بهر کران افتاد
غلغلی در همه جهان افتاد
از پژوهندگان در گاهی
یافت دارای دولت آگاهی
زان هوسها که بود در بهرام
زین خبر در دلش نماند آرام
بامدادان عنان به صحرا داد
سرو را باد و باد را پا داد
چون تمنای آن تماشا داشت
رفت جائی که آن تمنا داشت
گفت بهرام کارزو داریم
که هنرهات پیش چشم آریم
نازنین را که آن همه رم و رام
بود بهر شکنجهٔ بهرام
زان تمنای شه که در خور یافت
جای جولان خویشتن دریافت
گشت همراه شیر گیری شاه
نازند راه آوان زان راه
چو زد آهو بسی و گور انداخت
لحن آهو نواز را بنواخت
آهوان رمیده با دل ریش
پای کوبان درامدند ز پیش
چو سوی خویش خواندشان به سرود
پرده خواب راست کرد به رود
در زمان کان نفس فرو بردند
همه خفتند گوئیا مردند
چون دمی دیدهها بهم بستند
ساخت آن جسته را که برجستند
زان نمونه که شرح نتوان داد
زنده را کشت و کشته را جان داد
دید شه نیز سحرمندی او
بست چشمش ز چشم بندی او
لیکن آورد همچو طراران
بر گهر طعنهٔ خریداران
کاین چنینها بسی است اندر دهر
هر کسی دارد از طلسمی بهر
کاردانی به کشوری نبود
که ازو کار دانتری نبود
در شکر خنده شد بت شیرین
گفت آری از ان ما همه این
زیرکان در هنر بوند تمام
لیک بهتر زمانه از بهرام
شاه آواز آشنا بشناخت
ناوکش را نشانهٔ جان ساخت
داد منزل به جان مشتاقش
در برآورد چون به غلطاقش
زد ز عذر گناه خود نفسی
عذرهای گذشته خواست بسی
بس به صد شادی و دلارامی
باز بردش به تخت بهرامی
دل کزان پیش مهربان بودش
پیش از ان شد که پیش از ان بودش
شاه فرمود کان دو صورت حال
آید اندر نمونهٔ تمثال
نقش بندان بخانهٔ تصویر
در خور نق نگاشته و سریر
پور منذر که بود نعمان نام
در سبق هم جریدهٔ بهرام
شه ز بس دانش و معانی اور
وز بزرگی و کاردانی او
در همه ملک اشارتش داده
دستگاه و زارتش داده
چون ز صحرا نوردی بهرام
مصلحت را گسسته دید عنان
جست دانای کار مردی چند
تجربت یافته ز چرخ بلند
دادشان یادگارهای گران
در خور پیشگاه تاجوران
کاورند از برای خلوت بخت
هفت دختر ز هفت صاحب تخت
رهروان بعد هفت ماه خرام
آوریدند هفت ماه تمام
چون قوی شد بنای پردهٔ راز
کرد نعمان بنای دیگر ساز
بر لب جوی مرغزاری جست
کز بهشتش نمونه بود درست
خواند معمار کاردان را پیش
باز گفتش خیال خاطر خویش
از زمین تا فراز گنبد مهر
هفت گنبد برآوری چو سپهر
بود بنای کاردان مردی
کز زمین آسمان بنا کردی
شیده نامی که هر چه پیدا کرد
خلق را زان نمونه شیدا کرد
هفت گنبد چو رنگ و بوی گرفت
جا در و هفت ماه روی گرفت
هر یکی هم به رنگ مسکن خویش
جامه را رنگ داده بر تن خویش
چون شد اسباب هفت خانه تمام
باز گفتند قصه با بهرام
کانچه نعمان کاردان آراست
زاد می زادگان نیاید راست
شاه کاین مژدهٔ نشاط شنود
میل طبعش عنان ز دست ربود
چون رسید اندران خجسته سواد
گشت بر لاله کرد و بر شمشاد
بوی گلهاش مغز پرور گشت
مغزش از بوی گل معطر گشت
بیشتر شد به بوستان فراخ
میوه بر میوه دید شاخ به شاخ
چون درامد به کار خانه نو
دید هر سو نگار خانه نو
جنتی بر ز جور زیبا دید
جان ز نظاره ناشکیبا دید
مجلسی یافت پر ز نعمت و کام
با حریفان نو نوشت به جام
آن چنان شد به روی خوبان شاد
کش ز عیش گذشته نامد یاد
خواند نعمان کاردان را پیش
بخششی کردش از نهایت بیش
آفرین گفت بر چنان رائی
که بر آراست آن چنان جائی
روز شنبه که باد مشک انگیز
شد به دامان صبح غالیه بیز
شه به گنبد سرای مشکین شد
خانه زو همچو نافه چین شد
ماه هند و نژاد رومی چهر
خاست از خوابگاه ناز به مهر
کرد چون ساقیان برعنائی
نقل ریزی و مجلس آرائی
ز اول بامداد تا گه شام
عشرت و عیش بود و باده و جام
شه ز مستی نمود رغبت خواب
هم ز گل مست بود و هم ز شراب
جانش از ذوق بوسه مفتون بود
مستی نقلش از می افزون بود
زان پری پیکر بهشتی وش
خواست کافسانهٔ سراید خوش
گفت وقتی به روزگار نخست
بود شاهی به شهر یاری چست
در سر اندیب پایه تختش
قدم آدم افسر بختش
هوسی بودش از دل افروزی
در چه کار دانش آموزی
داشت پیوسته چون نکو رایان
میل با زیرکان دانایان
سه پسر داشت هوشمند و جوان
هم توانگر به علم و هم بتوان
خواند روزی نهانی از اغیار
هر یکی را جدا به پرسش کار
گفت اول به اولین فرزند
که مرا شد بنفشه سرو بلند
قرعه بر تست پادشاهی را
رونق ماه تا به ماهی را
آن بنا نو کنی به داد و به جود
که جهان خوش بود خدا خشنود
ناتوان را برفق پیش آئی
با توانا کنی توانائی
به شبانی رمه نگهداری
گوسپند ان به گرگ نگذاری
پور دانا به خاک سود کلاه
گفت جاوید باد دولت شاه
تا توئی ملک بر کسی نه سزاست
بی تو خود زیستن ز بهر چراست
مور با آنکه در سریر شود
کی سلیمان تخت گیر شود
شه دران آزمایش کارش
چون پسنیده دید گفتارش
در دلش صد هزار تحسین خواند
واشکارش به خشم بیرون راند
خواند فرزند دومین را پیش
خاص کردش به آزمایش خویش
با فسونگر زبان به افسون داد
ماجرای گذشته بیرون داد
پسر زیرک از خردمندی
کرد پرسنده را زبان بندی
گفت ما را به جان و بینائی
کردنی شد هر آنچه فرمائی
لیک پیشت حدیث تاج و سریر
عیب باشد ز بنده عیب مگیر
دیرمان تو که تا توئی بر جای
دیگری کی نهد به مسند پای
وان زمان کاین زمانه گذران
با تو نیز آن کند که با دگران
مهتری هست آخر از من خرد
بار سر جز به دوش نتوان برد
شاه زو هم گره در ابرو کرد
وز حضور خودش به یک سو کرد
روی در خرد کاردان آورد
خردهای باز در میان آورد
داد پاسخ جوان کارشناس
که ز طفلان نکو نیاید پاس
شاه چون دید کان سه گوهر پاک
میشناسند گوهر از خاشاک
شادمان شد ز بخت فرخ خویش
سود بر خاک بندگی رخ خویش
لیکن از پیش بینی و پی غور
با جگر گوشگان شد اندر شور
داد فرمان که هر سه بدر منیر
پیش گیرنده ره ز پیش سریر
تا حد ملک شهریار بود
هر که ماند گناهکار بود
زین سخن هر سه تن ز جای شدند
توشه بستند و ره گرای شدند
ره نوشتند بی شکیب و سکون
تا شدند از دیارشان بیرون
در رسیدند تا به اقلیمی
که از آن بود ملکشان نیمی
روزی از گردش ستاره و ماه
می نوشتند سوی شهری راه
تا که از پیش زنگی چون قیر
تک زنان سویشان گذشت چو نیر
گفت کای رهروان زیبا روی
شتری دید کس روان زین سوی
زان سه برنا یکی زبان بگشاد
نقش نادیده را روان بگشاد
گفت کان گمشده که رفت از دست
یک طرف کور هست گفتا هست
دومین باز کرد لب خندان
گفت او را کمست یک دندان
سومین هوشمند با تمیز
گفت یک پای لنگ دارد نیز
گفت چون راست شد نشانی او
بایدم ره به هم عنانی او
باز گفتند هر یکیش جواب
که همین راه گیر و رو بشتاب
مرد پوینده راه پیش گرفت
رفت و دنبال کار خویش گرفت
آن جوانان براه گام به گام
می نمودند نرم نرم خرام
تا زمانیکه گرم گشت سپهر
موج آتش فشاند چشمه مهر
زیر عالی درخت انبه شاخ
کش دو پرتاب بود سایه فراخ
در رسیدند رنجدیده ز راه
میل کردن سوی آب و گیاه
چشمه دیدند دست و پا شستند
بر گل و سبزه خوابگه جستند
چون ز یاد خوش درونه نواز
نرگس مستشان شد اندر ناز
ساربان باز در رسید چو باد
با زبانی چو خنجر پولاد
گفت این سوی تا بیک فرسنگ
پایم از تاختن نداشت درنگ
دیده گردی از آن رمیده ندید
گرد چه بود که آفریده ندید
گفت ازیشان یکی که بشنو گفت
هر چه دیدیم چون توانش نهفت
هست بارش دو سوی رویاروی
روغن این سوی و انگبین آن سوی
دومین کرد روی کار بر او
هست گفتا زنی سوار بر او
سومین گفت زن گرانبار است
وز گرانیش کار دشوارست
ساربان زانهمه نشان درست
گرد شک را ز پیش خاطر شست
آگهی چون نداشت از فن شان
چنگ در زد سبک بدامنشان
زان نفیر و فغان کزو برخاست
گرد گشتند خلق از چپ و راست
تا نهایت بران قرار افتاد
که بباید شدن چو کار افتاد
ملک عهد را خبر کردن
راه انصاف را نظر کردن
ساربان ماجرای حال که بود
وانهمه پاسخ و سوال که بود
گفت اول دعای دولت شاه
که بمان تا بود سپید و سیاه
ماسه بر نامسافریم و غریب
در تک و پویه زاری و خورد نصیب
میبریدیم ره ز گرش دهر
نارسیدیم بر در این شهر
او شتر جست و ما به لابه و لاغ
تازه کردیم نقش او را داغ
شد ملک گرم از این حکایت و گفت
کانچه پیداست چون توانش نهفت
برده را بازده بهانه مکن
خویشتن را به بد نشانه مکن
این سخن گفت و چون ستمکاران
بندشان کرد چون گنهکاران
آن جوانان نغز با فرهنگ
سوی زندان شدند با دل تنگ
شتر یاوه گشته با همه ساز
بر در ساربان رسید فراز
مردی آمد که در فلان کهسار
بر درختیش مانده بود مهار
من بران سو شدم بخار کشی
دیدم و کردمش مهار کشی
زن که بالاش بود گفت نشان
تا من آوردمش بر تو کشان
ساربان دادش آنچه واجب بود
بس به سوی ملک روان شد زود
گفت باشد که من ز دولت شاه
یافتم هر چه یاوه و گشت ز راه
شتر و هر چه بود بار بر او
وان عروسی که بد سوار براو
شه نظر سوی عدل فرماید
بندیان را ز بند بگشاید
شه ز آزار به گناهی چند
از جگر بر کشید آهی چند
خواندشان با هزار خجلت و شرم
نرم دل کردشان به پرسش نرم
وانگهی دادشان ز بند خلاص
خلعتی داد هر یکی را خاص
پس بپرسیدشان که قصه خویش
باز پاید نمودن از کم و بیش
کانچه مردم ندید پیکر او
چون نشانی دهد ز جوهر او
ماجرا گرد رست باشد و راست
خواسته بی کران دهم بی خواست
ور کم و بیش در میان آید
سر شمشیر در زبان آید
پس یکی زان سه تن زبان بگشاد
گفت بادی همیشه خرم و شاد
من که کوریش را نشان گفتم
بینشم ره نمود زان گفتم
همه یک سوی دیدم اندر راه
خوردنش از درخت و خاره گیاه
دومین گفت کز ره فرهنگ
من بیک پای ازانش گفتم لنگ
کانچنان دیدمش براه نشان
که به یک پای رفته بود کشان
برگ و شاخی که خورد کرده او
دیدم افتاده نمی خورد او
هر چه ناخورده می نمود در او
برگ یک یک درست بود در او
شاه گفتا که آن سه چیز نخست
هر چه گفتید راست بود و درست
سه دیگر بدانش و تمیز
روشن وراست گفت باید نیز
بازیکتن زبان راز گشاد
وانچه درپرده بود باز گشاد
گفت کاول دمی که از من رفت
ماجرا ز انگبین و روغن رفت
وان چنان بد که در خس و خاشاک
دیدم آلایشی چکیده به خاک
مگس افکنده بود یک سو شور
سوی دیگر قطار لشکر مور
هر چه در وی دوید مور به جهد
حکم کردم که روغن است نه شهد
وانچه سویش مگس نمود هجوم
به فراست شد انگبین معلوم
آن چنان دیدمش که گشت یقین
اثر زانو شتر به زمین
گشت پیدا ز پهلوی زانو
نقش نعلینهای کدبانو
گفت سوم که رای من بنهفت
زان سبب حامل و گرانش گفت
کاندران جای کان جمازه نشین
بر جمازه سوار شد ز زمین
گفتم این حامل گرانبار است
کزمین خاستنش دشوار است
شاه کز هر سه تن شنید جواب
بنده شد زان فراستی به صواب
هر یکی را به صد نوا و نواخت
ساخت برگی چنان که باید ساخت
زان نمو دارد ور بینیشان
کرد رغبت به همنشینیشان
منزلی دادشان درون سرای
تا بود نزدشان به خلوت جای
دل چو گشتیش فارغ از همه کار
تازه کردی نشاط را بازار
با حریفان تو و به تنهائی
باده خوردی به مجلس آرائی
گوش کردی دم نهانی شان
بهره جستی ز کاردانیشان
آنگهی گفت جمله را خندان
کافرین بر شما خردمندان
با شما دوستان با تمیز
یافتم بهرهمندی از همه چیز
با شما عیش موجب هنر است
هر چه پیش است سود بیشتر است
لیک گردندهٔ جهان پیمای
نتوان بند کرد در یک جای
ازین نمط خواست عذرها بسیار
بس بهر یک سپرد صد دینار
هر سه از بخت شادمانهٔ خویش
ره گرفتند سوی خانه خویش ...
نقش پیوند کارگاه وجود
همه هستی ز ملک تا ملکوت
یک رقم زان جریدهٔ جبروت
هست بی نیست آشکار و نهفت
توئی و جز ترا نشاید گفت
ای به صد لطف کارسازنده
بنده را از کرم نوازنده
آمدم بر در تو بیخودوار
با خودم دار بی خودم مگذار
به کرم رخت خواجگیم بسوز
بندهام خوان و بندگی آموز
دور کن باد خسروی ز سرم
پر کن از خاک بندگی بصرم
آن چنان ره به خویش کن بازم
کز تو با دیگری نپردازم
سخن آن به که بعد حمد خدای
بود از نعمت خواجهٔ دو سرای
بهترین نقطهٔ رسل بشمار
آسمان دایره است او پرگار
چار یارش بچار سوی یقین
چهار رکن و چهار صفهٔ دین
آن بزرگان که همنشین ویند
روشن از پرتو یقین ویند
گویم افسانههای طبع فزای
از لب لعبت فسانه سرای
هر فسانه صراحیئی ز شراب
دور مستی و بلک داروی خواب
هر یکی را بهشت نام کنم
حور و کوثر درو تمام کنم
پس نویسم به کلک مشک سرشت
نام این هشت خانه هشت بهشت
تا کسی کاندرو گذر یابد
بی قیامت بهشت دریابد
گنج پیمای این خزینهٔ پر
از خزینه چنین گشاید در
کافتاب جمال بهرامی
چو شد از نور در جهان نامی
پدرش رخت زندگانی بست
او به جای پدر به تخت نشست
هر کرا دید در خود پیشی
داد با شغل دولتش خویشی
کاردارش نشد به روی زمین
جز خردمند و راستکار و امین
عهدهٔ ملک چو بر ایشان بست
خود بفارغدلی به باده نشست
عیش می کرد و کام دل می راند
باده می خورد و گنج می افشاند
جستی از مطربان چابک دست
آنچه بی می توان شد از وی مست
حاضر خدمتش غلامی چند
گشته همتاش در کمان و کمند
خاصتر ز آن همه کنیزی بود
افتی در ته سپهر کبود
بس که کردی بهر دلی آرام
به دلارا میش برآمده نام
قامتی در خوشی چو عمر دراز
هوس انگیزتر ز عشق مجاز
بر چو نارنج نو به شاخ درخت
سخت رسته ز صحبت دل سخت
چو به دنبال چشم کرده نگاه
برده صد ره رونده را از راه
نیم دزدیده خنده زیر لبش
کرده تعلیم دزدی عجبش
سختی تلخ در لبی چو نبات
مرگ را داده چاشنی ز حیات
گیسوی پیچ پیچش از سرناز
داده بر دست فتنه رشته دراز
تنی از نازکی درونه فریب
پای تا سر همه لطافت و زیب
در تماشاش روز و شب بهرام
همچو جمشید در نظارهٔ جام
ره سوی صیدگاه بی گاهش
آهوی شیر گیر همراهش
داشت میلی تمام در نخچیر
گور صد شیر کنده بود به تیر
رغبتش جز به صید گور نبود
با دگر وحشیانش زور نبود
گور چندان فکندی از سر شور
که شدی پشتهها چون گنبد گور
با مدادان که این غزالهٔ نور
مشک شب را نهفت در کافور
شاه بهرام هم به عادت خویش
توسنان شکار جست به پیش
اشقر خاص زیر ران آورد
لرزه در باد مهرگان آورد
نازنین را به همرکیبی خویش
کرد همراه ناشکیبی خویش
شاه بهرام و ترک بهرامی
کرده صیدش بصد دلارامی
هر دو پویه زنان به راه شدند
صید جویان به صیدگاه شدند
زین میان ناگه از کرانهٔ دشت
آهوئی چند پیش شاه گذشت
گفت با شه غزال شیر انداز
کاهو آمد به سوی شیر فراز
هر یکی را ز تو چنان جویم
کانچنان افگنی که من گویم
ناوکی زن بر آهوی ساده
که شود ماده نر نرش ماده
شاه دریافت خورده دانی او
تاخت مرکب به هم عنانی او
به خدنگی دو شاخ از آهوی نر
برد زانگونه کو نداشت خبر
ضربه فرق او از انسان راند
که ازو تا به ماده فرق نماند
کار نر چو به مادگی پرداخت
سوی ماده که نر کند در تاخت
دو یک انداز را بهم پیوست
بس بر آهو روانه کرد ز شست
هر دو در سر چنان نشاندش غرق
که دو شاخ پدید کرد ز فرق
زان دو شرط هنر که در خورد کرد
کرد نر ماده ماده را نر کرد
کرد چون خواهش صنم همه راست
از وی انصاف آن هنر درخواست
پاسخش داد ماه نوش لبان
کی کمال تو عقده بند زبان
این هنر قدت خداوندی
جادویی بود نی هنرمندی
لیک از انجا که راست اندیش است
دستها را ز دستها پیشی است
بین که تا نفگی ز بینش پیش
بینش خویش را به بینش خویش
کانج ازین گردههات نغز نمود
نیز ازین نغز تر تواند بود
شاه را طیره کرد گفتارش
زعفران گشت رنگ گلنارش
گفت کای در خور جفا بدی
این چه گستاخیست و بی خردی
من که کارم همه نمونه بود
دیگری به ز من چگونه بود
این سخن گفت و پی به کین افشرد
او فگندش زین و مرکب برد
ماند بی خویشتن صنم تا دیر
تشنه و غرق آب و از جان سیر
بس به صد خستگی ز جا برخاست
راه صحرا گرفت و می شد راست
از کف پای خارهای چو تیر
می گذشتش چو سوزنی ز حریر
پا که از برگ گل فکار شود
چون شود چون به زیر خار شود
کس نه همراه و رهنماش مگر
سایه در زیر و آفتاب ز بر
مینمود اندران پریشانی
گفته و کرده را پشیمانی
قدری چو برین نمط بشتافت
گذر اندر سواد دیهی یافت
آن دهی بود بر کرانهٔ دشت
کادمی هیچ از آن طرف نگذشت
آمد آن مه دران خرابه شتاب
همچو مهتاب کوفتد به خراب
در شد اندر تریچ دهقانی
در سفال شکسته ریحانی
بود دهقان جوانی آزاده
هم هنرمند و هم ملک زاده
طرفه بر بط زنی گزیده سرود
دست چون ابر و برق بر سر رود
باز دانسته پردهها را راز
مضحک و مبکی و منوم ساز
چون نگه کرد سرو سیمین را
روی گل رنگ و زلف مشکین را
ماند حیران که این چه جانور است
وندرین دشتش از کجا گذر است
این پری از کجا پرید اینجا
ور پری نیست چون رسید اینجا
گفت کای چشم بد ز روی تو دور
کیستی تو بدین لطافت و نور
ملکی با پری و یا مردم
خبری ده که با خبر گردم
صنم تن گدل ز تنگ دلی
داد بیرون دمی به صد خجلی
گفت یک یک ز جان بی آرام
قصهٔ خویش و غصهٔ بهرام
گفت ز آنجا که کارنامهٔ تست
شرف ما به بارنامهٔ تست
چون تو شایسته خداوندی
من پذیرفتمت به فرزندی
گر قناعت کین به خشک و تری
حاضر خدمتم به ماحضری
خواجه زان اختر فلک مایه
بر زمین بوسه داد چون سایه
از هنرها که بود حاصل او
از دل خویش ریخت در دل او
کرد استاد در همه جای
خاصه در پرده بریشم ونای
چند گه جادوئی شد اندر ساز
که بکشتی و زنده کردی باز
این خبر شهره گشت در آفاق
کز جهان جادوئی برامد طاق
کاهو از دشت سوی خود خواند
کشد و باز زنده گرداند
گفت و گویی بهر کران افتاد
غلغلی در همه جهان افتاد
از پژوهندگان در گاهی
یافت دارای دولت آگاهی
زان هوسها که بود در بهرام
زین خبر در دلش نماند آرام
بامدادان عنان به صحرا داد
سرو را باد و باد را پا داد
چون تمنای آن تماشا داشت
رفت جائی که آن تمنا داشت
گفت بهرام کارزو داریم
که هنرهات پیش چشم آریم
نازنین را که آن همه رم و رام
بود بهر شکنجهٔ بهرام
زان تمنای شه که در خور یافت
جای جولان خویشتن دریافت
گشت همراه شیر گیری شاه
نازند راه آوان زان راه
چو زد آهو بسی و گور انداخت
لحن آهو نواز را بنواخت
آهوان رمیده با دل ریش
پای کوبان درامدند ز پیش
چو سوی خویش خواندشان به سرود
پرده خواب راست کرد به رود
در زمان کان نفس فرو بردند
همه خفتند گوئیا مردند
چون دمی دیدهها بهم بستند
ساخت آن جسته را که برجستند
زان نمونه که شرح نتوان داد
زنده را کشت و کشته را جان داد
دید شه نیز سحرمندی او
بست چشمش ز چشم بندی او
لیکن آورد همچو طراران
بر گهر طعنهٔ خریداران
کاین چنینها بسی است اندر دهر
هر کسی دارد از طلسمی بهر
کاردانی به کشوری نبود
که ازو کار دانتری نبود
در شکر خنده شد بت شیرین
گفت آری از ان ما همه این
زیرکان در هنر بوند تمام
لیک بهتر زمانه از بهرام
شاه آواز آشنا بشناخت
ناوکش را نشانهٔ جان ساخت
داد منزل به جان مشتاقش
در برآورد چون به غلطاقش
زد ز عذر گناه خود نفسی
عذرهای گذشته خواست بسی
بس به صد شادی و دلارامی
باز بردش به تخت بهرامی
دل کزان پیش مهربان بودش
پیش از ان شد که پیش از ان بودش
شاه فرمود کان دو صورت حال
آید اندر نمونهٔ تمثال
نقش بندان بخانهٔ تصویر
در خور نق نگاشته و سریر
پور منذر که بود نعمان نام
در سبق هم جریدهٔ بهرام
شه ز بس دانش و معانی اور
وز بزرگی و کاردانی او
در همه ملک اشارتش داده
دستگاه و زارتش داده
چون ز صحرا نوردی بهرام
مصلحت را گسسته دید عنان
جست دانای کار مردی چند
تجربت یافته ز چرخ بلند
دادشان یادگارهای گران
در خور پیشگاه تاجوران
کاورند از برای خلوت بخت
هفت دختر ز هفت صاحب تخت
رهروان بعد هفت ماه خرام
آوریدند هفت ماه تمام
چون قوی شد بنای پردهٔ راز
کرد نعمان بنای دیگر ساز
بر لب جوی مرغزاری جست
کز بهشتش نمونه بود درست
خواند معمار کاردان را پیش
باز گفتش خیال خاطر خویش
از زمین تا فراز گنبد مهر
هفت گنبد برآوری چو سپهر
بود بنای کاردان مردی
کز زمین آسمان بنا کردی
شیده نامی که هر چه پیدا کرد
خلق را زان نمونه شیدا کرد
هفت گنبد چو رنگ و بوی گرفت
جا در و هفت ماه روی گرفت
هر یکی هم به رنگ مسکن خویش
جامه را رنگ داده بر تن خویش
چون شد اسباب هفت خانه تمام
باز گفتند قصه با بهرام
کانچه نعمان کاردان آراست
زاد می زادگان نیاید راست
شاه کاین مژدهٔ نشاط شنود
میل طبعش عنان ز دست ربود
چون رسید اندران خجسته سواد
گشت بر لاله کرد و بر شمشاد
بوی گلهاش مغز پرور گشت
مغزش از بوی گل معطر گشت
بیشتر شد به بوستان فراخ
میوه بر میوه دید شاخ به شاخ
چون درامد به کار خانه نو
دید هر سو نگار خانه نو
جنتی بر ز جور زیبا دید
جان ز نظاره ناشکیبا دید
مجلسی یافت پر ز نعمت و کام
با حریفان نو نوشت به جام
آن چنان شد به روی خوبان شاد
کش ز عیش گذشته نامد یاد
خواند نعمان کاردان را پیش
بخششی کردش از نهایت بیش
آفرین گفت بر چنان رائی
که بر آراست آن چنان جائی
روز شنبه که باد مشک انگیز
شد به دامان صبح غالیه بیز
شه به گنبد سرای مشکین شد
خانه زو همچو نافه چین شد
ماه هند و نژاد رومی چهر
خاست از خوابگاه ناز به مهر
کرد چون ساقیان برعنائی
نقل ریزی و مجلس آرائی
ز اول بامداد تا گه شام
عشرت و عیش بود و باده و جام
شه ز مستی نمود رغبت خواب
هم ز گل مست بود و هم ز شراب
جانش از ذوق بوسه مفتون بود
مستی نقلش از می افزون بود
زان پری پیکر بهشتی وش
خواست کافسانهٔ سراید خوش
گفت وقتی به روزگار نخست
بود شاهی به شهر یاری چست
در سر اندیب پایه تختش
قدم آدم افسر بختش
هوسی بودش از دل افروزی
در چه کار دانش آموزی
داشت پیوسته چون نکو رایان
میل با زیرکان دانایان
سه پسر داشت هوشمند و جوان
هم توانگر به علم و هم بتوان
خواند روزی نهانی از اغیار
هر یکی را جدا به پرسش کار
گفت اول به اولین فرزند
که مرا شد بنفشه سرو بلند
قرعه بر تست پادشاهی را
رونق ماه تا به ماهی را
آن بنا نو کنی به داد و به جود
که جهان خوش بود خدا خشنود
ناتوان را برفق پیش آئی
با توانا کنی توانائی
به شبانی رمه نگهداری
گوسپند ان به گرگ نگذاری
پور دانا به خاک سود کلاه
گفت جاوید باد دولت شاه
تا توئی ملک بر کسی نه سزاست
بی تو خود زیستن ز بهر چراست
مور با آنکه در سریر شود
کی سلیمان تخت گیر شود
شه دران آزمایش کارش
چون پسنیده دید گفتارش
در دلش صد هزار تحسین خواند
واشکارش به خشم بیرون راند
خواند فرزند دومین را پیش
خاص کردش به آزمایش خویش
با فسونگر زبان به افسون داد
ماجرای گذشته بیرون داد
پسر زیرک از خردمندی
کرد پرسنده را زبان بندی
گفت ما را به جان و بینائی
کردنی شد هر آنچه فرمائی
لیک پیشت حدیث تاج و سریر
عیب باشد ز بنده عیب مگیر
دیرمان تو که تا توئی بر جای
دیگری کی نهد به مسند پای
وان زمان کاین زمانه گذران
با تو نیز آن کند که با دگران
مهتری هست آخر از من خرد
بار سر جز به دوش نتوان برد
شاه زو هم گره در ابرو کرد
وز حضور خودش به یک سو کرد
روی در خرد کاردان آورد
خردهای باز در میان آورد
داد پاسخ جوان کارشناس
که ز طفلان نکو نیاید پاس
شاه چون دید کان سه گوهر پاک
میشناسند گوهر از خاشاک
شادمان شد ز بخت فرخ خویش
سود بر خاک بندگی رخ خویش
لیکن از پیش بینی و پی غور
با جگر گوشگان شد اندر شور
داد فرمان که هر سه بدر منیر
پیش گیرنده ره ز پیش سریر
تا حد ملک شهریار بود
هر که ماند گناهکار بود
زین سخن هر سه تن ز جای شدند
توشه بستند و ره گرای شدند
ره نوشتند بی شکیب و سکون
تا شدند از دیارشان بیرون
در رسیدند تا به اقلیمی
که از آن بود ملکشان نیمی
روزی از گردش ستاره و ماه
می نوشتند سوی شهری راه
تا که از پیش زنگی چون قیر
تک زنان سویشان گذشت چو نیر
گفت کای رهروان زیبا روی
شتری دید کس روان زین سوی
زان سه برنا یکی زبان بگشاد
نقش نادیده را روان بگشاد
گفت کان گمشده که رفت از دست
یک طرف کور هست گفتا هست
دومین باز کرد لب خندان
گفت او را کمست یک دندان
سومین هوشمند با تمیز
گفت یک پای لنگ دارد نیز
گفت چون راست شد نشانی او
بایدم ره به هم عنانی او
باز گفتند هر یکیش جواب
که همین راه گیر و رو بشتاب
مرد پوینده راه پیش گرفت
رفت و دنبال کار خویش گرفت
آن جوانان براه گام به گام
می نمودند نرم نرم خرام
تا زمانیکه گرم گشت سپهر
موج آتش فشاند چشمه مهر
زیر عالی درخت انبه شاخ
کش دو پرتاب بود سایه فراخ
در رسیدند رنجدیده ز راه
میل کردن سوی آب و گیاه
چشمه دیدند دست و پا شستند
بر گل و سبزه خوابگه جستند
چون ز یاد خوش درونه نواز
نرگس مستشان شد اندر ناز
ساربان باز در رسید چو باد
با زبانی چو خنجر پولاد
گفت این سوی تا بیک فرسنگ
پایم از تاختن نداشت درنگ
دیده گردی از آن رمیده ندید
گرد چه بود که آفریده ندید
گفت ازیشان یکی که بشنو گفت
هر چه دیدیم چون توانش نهفت
هست بارش دو سوی رویاروی
روغن این سوی و انگبین آن سوی
دومین کرد روی کار بر او
هست گفتا زنی سوار بر او
سومین گفت زن گرانبار است
وز گرانیش کار دشوارست
ساربان زانهمه نشان درست
گرد شک را ز پیش خاطر شست
آگهی چون نداشت از فن شان
چنگ در زد سبک بدامنشان
زان نفیر و فغان کزو برخاست
گرد گشتند خلق از چپ و راست
تا نهایت بران قرار افتاد
که بباید شدن چو کار افتاد
ملک عهد را خبر کردن
راه انصاف را نظر کردن
ساربان ماجرای حال که بود
وانهمه پاسخ و سوال که بود
گفت اول دعای دولت شاه
که بمان تا بود سپید و سیاه
ماسه بر نامسافریم و غریب
در تک و پویه زاری و خورد نصیب
میبریدیم ره ز گرش دهر
نارسیدیم بر در این شهر
او شتر جست و ما به لابه و لاغ
تازه کردیم نقش او را داغ
شد ملک گرم از این حکایت و گفت
کانچه پیداست چون توانش نهفت
برده را بازده بهانه مکن
خویشتن را به بد نشانه مکن
این سخن گفت و چون ستمکاران
بندشان کرد چون گنهکاران
آن جوانان نغز با فرهنگ
سوی زندان شدند با دل تنگ
شتر یاوه گشته با همه ساز
بر در ساربان رسید فراز
مردی آمد که در فلان کهسار
بر درختیش مانده بود مهار
من بران سو شدم بخار کشی
دیدم و کردمش مهار کشی
زن که بالاش بود گفت نشان
تا من آوردمش بر تو کشان
ساربان دادش آنچه واجب بود
بس به سوی ملک روان شد زود
گفت باشد که من ز دولت شاه
یافتم هر چه یاوه و گشت ز راه
شتر و هر چه بود بار بر او
وان عروسی که بد سوار براو
شه نظر سوی عدل فرماید
بندیان را ز بند بگشاید
شه ز آزار به گناهی چند
از جگر بر کشید آهی چند
خواندشان با هزار خجلت و شرم
نرم دل کردشان به پرسش نرم
وانگهی دادشان ز بند خلاص
خلعتی داد هر یکی را خاص
پس بپرسیدشان که قصه خویش
باز پاید نمودن از کم و بیش
کانچه مردم ندید پیکر او
چون نشانی دهد ز جوهر او
ماجرا گرد رست باشد و راست
خواسته بی کران دهم بی خواست
ور کم و بیش در میان آید
سر شمشیر در زبان آید
پس یکی زان سه تن زبان بگشاد
گفت بادی همیشه خرم و شاد
من که کوریش را نشان گفتم
بینشم ره نمود زان گفتم
همه یک سوی دیدم اندر راه
خوردنش از درخت و خاره گیاه
دومین گفت کز ره فرهنگ
من بیک پای ازانش گفتم لنگ
کانچنان دیدمش براه نشان
که به یک پای رفته بود کشان
برگ و شاخی که خورد کرده او
دیدم افتاده نمی خورد او
هر چه ناخورده می نمود در او
برگ یک یک درست بود در او
شاه گفتا که آن سه چیز نخست
هر چه گفتید راست بود و درست
سه دیگر بدانش و تمیز
روشن وراست گفت باید نیز
بازیکتن زبان راز گشاد
وانچه درپرده بود باز گشاد
گفت کاول دمی که از من رفت
ماجرا ز انگبین و روغن رفت
وان چنان بد که در خس و خاشاک
دیدم آلایشی چکیده به خاک
مگس افکنده بود یک سو شور
سوی دیگر قطار لشکر مور
هر چه در وی دوید مور به جهد
حکم کردم که روغن است نه شهد
وانچه سویش مگس نمود هجوم
به فراست شد انگبین معلوم
آن چنان دیدمش که گشت یقین
اثر زانو شتر به زمین
گشت پیدا ز پهلوی زانو
نقش نعلینهای کدبانو
گفت سوم که رای من بنهفت
زان سبب حامل و گرانش گفت
کاندران جای کان جمازه نشین
بر جمازه سوار شد ز زمین
گفتم این حامل گرانبار است
کزمین خاستنش دشوار است
شاه کز هر سه تن شنید جواب
بنده شد زان فراستی به صواب
هر یکی را به صد نوا و نواخت
ساخت برگی چنان که باید ساخت
زان نمو دارد ور بینیشان
کرد رغبت به همنشینیشان
منزلی دادشان درون سرای
تا بود نزدشان به خلوت جای
دل چو گشتیش فارغ از همه کار
تازه کردی نشاط را بازار
با حریفان تو و به تنهائی
باده خوردی به مجلس آرائی
گوش کردی دم نهانی شان
بهره جستی ز کاردانیشان
آنگهی گفت جمله را خندان
کافرین بر شما خردمندان
با شما دوستان با تمیز
یافتم بهرهمندی از همه چیز
با شما عیش موجب هنر است
هر چه پیش است سود بیشتر است
لیک گردندهٔ جهان پیمای
نتوان بند کرد در یک جای
ازین نمط خواست عذرها بسیار
بس بهر یک سپرد صد دینار
هر سه از بخت شادمانهٔ خویش
ره گرفتند سوی خانه خویش ...
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۵
عطار نیشابوری : بخش اول
المقالة الاولی
جهان گر دیدهای گم کرده یاری
سراسیمه دلی آشفته کاری
خبر داد از کسی کان کس خبر داشت
که وقتی یک خلیفه شش پسر داشت
همه همّت بلند افتاده بودند
ز سر گردن کشی ننهاده بودند
بهر علمی که باشد در زمانه
همه بودند در هر یک یگانه
چو هر یک ذوفنون عالمی بود
چو هر یک در دو عالم آدمی بود
پدر بنشاندشان یک روز با هم
که هر یک واقفید از علم عالم
خلیفه زادهاید و پادشاهید
شما هر یک ز عالم می چه خواهید
اگر صد آرزو دارید و گر یک
مرا فی الجمله برگوئید هر یک
چو از هر یک بدانم اعتقادش
بسازم کار هر یک بر مرادش
بنطق آورد اول یک پسر راز
که نقلست از بزرگان سرافراز
که دارد شاه پریان دختری بکر
که نتوان کرد مثلش ماه را ذکر
به زیبایی عقل و لطف جانست
نکو روی زمین و آسمانست
اگر این آرزو یابم تمامت
مرادم بس بود این تا قیامت
کسی با این چنین صاحب جمالی
ورای این کجا جوید کمالی
کسی کو قربت خورشید دارد
بقرب ذرّه کی امّید دارد
مراد اینست وگر اینم نباشد
بجز دیوانگی دینم نباشد
سراسیمه دلی آشفته کاری
خبر داد از کسی کان کس خبر داشت
که وقتی یک خلیفه شش پسر داشت
همه همّت بلند افتاده بودند
ز سر گردن کشی ننهاده بودند
بهر علمی که باشد در زمانه
همه بودند در هر یک یگانه
چو هر یک ذوفنون عالمی بود
چو هر یک در دو عالم آدمی بود
پدر بنشاندشان یک روز با هم
که هر یک واقفید از علم عالم
خلیفه زادهاید و پادشاهید
شما هر یک ز عالم می چه خواهید
اگر صد آرزو دارید و گر یک
مرا فی الجمله برگوئید هر یک
چو از هر یک بدانم اعتقادش
بسازم کار هر یک بر مرادش
بنطق آورد اول یک پسر راز
که نقلست از بزرگان سرافراز
که دارد شاه پریان دختری بکر
که نتوان کرد مثلش ماه را ذکر
به زیبایی عقل و لطف جانست
نکو روی زمین و آسمانست
اگر این آرزو یابم تمامت
مرادم بس بود این تا قیامت
کسی با این چنین صاحب جمالی
ورای این کجا جوید کمالی
کسی کو قربت خورشید دارد
بقرب ذرّه کی امّید دارد
مراد اینست وگر اینم نباشد
بجز دیوانگی دینم نباشد
عطار نیشابوری : بخش اول
(۱) حکایت زن صالحه که شوهرش بسفر رفته بود
زنی بودست با حسن و جمالی
شب و روز از رخ و زلفش مثالی
خوشی و خوبئی بسیار بودش
صلاح و زهد با آن یار بودش
بخوبی در همه عالم علم بود
ملاحت داشت شیرینش هم بود
بهر موئی که در زلف آن صنم داشت
خم از پنجه فزون و شست هم داشت
چو چشم و ابروی او صاد و نون بود
دلیلش نصِّ قاطع نه که نون بود
چو بگشادی عقیق در فشان را
به آب خضر کُشتی سرکشان را
صدف گوئی لب خندان او بود
که مرواریدش از دندان او بود
چو مروارید زیر لعل خندانش
گهر داری نمودی دُرّ دندانش
زنخدانش چو سیمین سیب بودی
ز سیبش قسم خلق آسیب بودی
فلک از نقش روی او چنان بود
که سرگردان چو عشاقش بجان بود
کسانی کز سخن دری فشاندند
بنام او را همی «مرحومه» خواندند
زنی بودی که دور چرخ گردان
شمردیش از شمار شیرمردان
مگر شوئی که آن زن داشت ناگاه
برای حج روانه گشت در راه
یکی کهتر برادر داشت آن مرد
ولیکن بود مردی ناجوانمرد
وصیت کرد از بهر عیالش
که تا تیمار میدارد بمالش
بحج شد عاقبت چون این سخن گفت
برادر آنچه فرمودش پذیرفت
برای حکم او بنهاد تن را
بسی تیمارداری کرد زن را
شبانروزی بکار او در استاد
بنوهر ساعتش چیزی فرستاد
نگاهی سوی آن زن کرد یک روز
بدید از پرده روی آن دلفروز
دلش از دست رفت و سرنگون شد
غلط کردم چه گویم من که چون شد
چنان در دام آندلدار افتاد
که صد عمرش بیک دم کار افتاد
بسی با عقل خود زیر و زبر شد
ولی هر لحظه عشقش گرمتر شد
چو کار او ز زن می بر نیامد
دمی با خویشتن می بر نیامد
چوغالب گشت عشق و شد خرد زود
گشاده کرد با زن کار خود زود
بخود خواندش بزور و زر و زاری
برون راند آن زن از پیشش بخواری
بدو گفتا نداری ازخدا شرم
برادر را چنین میداری آزرم
ترا دین و دیانت داری اینست
برادر را امانت داری اینست
برو توبه گزین و با خدا گرد
وزین اندیشهٔ فاسد جدا گرد
بزن آن مرد گفت این نیست سودت
مرا خشنود باید کرد زودت
وگرنه، روی تابم از غم تو
ترا رسواکنم گیرم کم تو
هم اکنون در هلاک اندازمت من
بکاری سهمناک اندازمت من
زنش گفت از هلاکت نیست باکم
هلاک این جهان به زان هلاکم
مگر ترسید آن مرد بد افعال
که بر گوید برادر را زن آن حال
برفت آن شوم و دفع خویشتن را
بزر بگرفت حالی چارتن را
که تا دادند آن شومان گواهی
که کردست از زنا این زن تباهی
چو قاضی را قبول افتاد کارش
معیّن کرد حالی سنگسارش
ببردندش به صحرا بر سر راه
روان کردند سنگ از چارسوگاه
چو سنگ بی عدد بر زن روان شد
گمان افتادشان کز زن روان شد
برای عبرت خلق جهانش
رها کردند آنجا هم چنانش
زن بی چاره بر هامون بمانده
میان خاک غرق خون بمانده
چو شب بگذشت و روز افتاد آغاز
زن آمد وقت صبح اندک بخود باز
بزاری و نزاری ناله میکرد
ز نرگس ارغوان پر لاله میکرد
یک اعرابی بر اُشتر صبح گاهی
مگر آن روز میآمد ز راهی
شنود آن ناله و بیخویشتن شد
فرود آمد ز اُشتر سوی زن شد
بپرسیدش که ای زن کیستی تو
که همچون مردهٔ میزیستی تو
زنش گفتا که من بیمار و زارم
عرابی گفت من تیمار دارم
نشاندش بر شتر بردش بتعجیل
بسوی خانهٔ خود کرد تحویل
تعهد کرد بسیاری شب و روز
که تا با حال خود شد آن دلفروز
دگر ره دلبریش آغاز افتاد
ز سر در همدم و همراز افتاد
دگر ره تازه شد گلنار رویش
ز سر در حلقه زد زنار مویش
ز زیر سنگسار او آشکارا
چنان آمد که لعل از سنگ خارا
عرابی چون جمال او چنان دید
بخون خویش حکم او روان دید
ز عشق روی او بیخویشتن شد
ز دردش پیرهن بر تن کفن شد
بزن گفتا که شو جفت حلالم
که مُردم، زنده گردان از وصالم
زنش گفتا مرا چون شوی باشد
چگونه شوی دیگر روی باشد
چو از حد درگذشت آن مهربانی
بخود خواند آخر آن زن را نهانی
زنش گفت ای ز دین پیچیده سر تو
نمیترسی ز خشم دادگر تو
مرا از بهر حق تیمار بردی
کنون فرمان دیو خوار بُردی
چو خیری کردهٔ بزیان میاور
خلل در کعبهٔ ایمان میاور
که چون این را اجابت مینکردم
بسی دیدم بلا و سنگ خوردم
کنون تو نیز میخوانی بدینم
نمیدانی که من چون پاک دینم
اگر پاره کنی صد باره شخصم
نیاید در تن پاکیزه نقصم
برو از بهر یک شهوة که رانی
مخر جان را عذاب جاودانی
ز صدق آن زن پاکیزه گوهر
گرفت آن مرد اعرابیش خواهر
پشیمان گشت ازان اندیشه کردن
که کار دیو بود آن پیشه کردن
غلامی داشت اعرابی سیاهی
درآمد آن سیه ناگه ز راهی
چو دید او روی زن دل را بدو داد
دل وجانش بسوخت و تن فرو داد
دلش را وصل آن زن آرزو خاست
ولیکن مینشد آن آرزو راست
بزن گفتا شبم من تو چو ماهی
چرا با من بهم بودن نخواهی
زنش گفت این نگردد هرگزت راست
که از من خواجهٔ تو این بسی خواست
چو او وصلم نیافت آنگاه مه روی
کجا یابی تو آخر ای سیه روی
غلامش گفت میگردانیم باز
ز من نرهی تو تا نرهانیم باز
وگر نه حیلتی سازم به مردی
که حالی زین وثاق آواره گردی
زنش گفت آنچه خواهی کن چه باکست
که نندیشم اگر قسمم هلاکست
غلام از وی بغایت خشمگین شد
ز مهر او چنان بوده چنین شد
شبی برخاست از کینی که اوداشت
زن خواجه یکی طفل نکو داشت
بکُشت آن طفل را در گاهواره
پس آنگه برد آن خونین کتاره
بزیر بالش آن زن نهان کرد
که یعنی خون زن نامهربان کرد
سحرگه مادر آن کُشتهٔ زار
ز بهر شیردادن گشت بیدار
بدید آن طفل را بُرّیده سر باز
برآورد از دل پر درد آواز
فغانی و خروشی در جهان بست
دو گیسو را بریده بر میان بست
طلب کردند تاخود آن که کردست
چنین بیچاره را بیجان که کردست
ز زیر بالش زن آشکاره
برون آمد یکی خونین کتاره
همه گفتند زن کردست این کار
بکُشت این نابکار او را چنین زار
غلام و مادر طفل آن جوان را
نه چندان زد که بتوان گفت آن را
عرابی آمد و گفت ای زن آخر
چه بد کردم بجای تو من آخر
که کشتی کودکی مانند ماهی
نترسیدی ز خون بیگناهی
زنش گفت این که در عالم نشان داد
خدایت ای برادر عقل ازان داد
که تا عقل و خرد را کار بندی
که تا از عقل یابی بهرهمندی
ببین از چشم عقل ای پاک دامن
تو چندینی نکوئی کرده با من
گرفته خواهر از بهر خدایم
بسی انعامها کرده بجایم
مکافات تو این باشد بیندیش
ازین کُشتن چه گردد حرمتم بیش
عرابی چون خردمند جهان بود
بدان گفتار زن هم داستان بود
یقینش شد که آن زن بی گناهست
ولی آنجا مقامش نه ز راهست
بزن گفتا چو افتاد این چنین کار
ترا دیدن بدل کرهست ازین بار
زنم چون تهمت این بر تو افگند
ز تو یاد آیدش هر دم ز فرزند
بهر ساعت غم او تازه گردد
مصیبت نیز بیاندازه گردد
ترا بد گوید و نیکو ندارد
وگر من دارمت نیک او ندارد
ترا زینجا بباید رفت آزاد
نهان سیصد درم حالی بوی داد
که این را نفقه کن در راه برخویش
درم بستد زن و آورد ره پیش
چو لختی رفت آن غم دیده در راه
پدید آمد دهی از دور ناگاه
کنار راه داری دید بر پای
برو گرد آمده مردم زهر جای
جوانی را دلی پر خون جگرسوز
مگر بر دار میکردند آن روز
بپرسید آن زن از مردی که این کیست
مرا آگاه کن تا جُرم او چیست
بدو گفتند ده خاص امیریست
که در بیداد کردن بی نظیریست
درین ده عادت آنست ای ممیّز
که هر کو از خراجی گشت عاجز
کند بردارش این ظالم نگونسار
کنون خواهد کشیدش بر سر دار
زن او را گفت خود چندش خراجست
که این ساعت بدانش احتیاجست
بدو گفتند کین هر ساله پیداست
خراج او بود سیصد درم راست
بدل میگفت زن چون مهربانی
که او را باز خر اکنون بجانی
چو تو جستی بجان از سنگ وز دار
بجان از دار شو او را خریدار
بدیشان گفت اگر من بدهم این مال
فروشندش بمن، گفتند در حال
بایشان داد آن سیصد درم زود
که تا شد آن جوان فارغ ز غم زود
درم چون داد زن حالی روان شد
چو تیری از پی او آن جوان شد
چو روی زن بدید از دور، جانش
بلب آمد بگردون شد فغانش
سراسیمه شد و فریاد میکرد
که از دارم چرا آزاد میکرد
که گر جان دادمی بر دارناگاه
نبودی هرگزم چون عشق این ماه
بسی با زن بگفت و سود کی داشت
که زن آتش نبود آن دود کی داشت
بسی با زن برفت و کرد زاری
نیاوردش ازان جز شرمساری
زنش گفتا مراعات من اینست
من این کردم مکافات من اینست
جوان گفتش دلم بُردی و جانی
چگونه ازتو سر تابم زمانی
زنش گفتا گر از من سر نتابی
سر موئی ز وصل من نیابی
بسی رفتند و گفتند و شنیدند
که تا هر دو بدریائی رسیدند
بدان ساحل یکی کشتی گران بود
همه پُر رخت و پُر بازارگان بود
چون از زن آن جوان نومید درماند
یکی بازارگان را پیش خود خواند
که دارم یک کنیزک همچو ماهی
ندارد جز سرافرازی گناهی
ندیدم کس بنافرمائی او
مرا تا کی ز سرگردانی او
اگرچه نیست کس مثلش پدیدار
نیم خوی بدش را من خریدار
بسی کوشیدهام تا چند کوشم
کنونش گر تو خواهی میفروشم
بدان بازارگان ن گفت زنهار
مرا از وی مشو هرگز خریدار
که شوهر دارم وآزادم آخر
رسید از دست او فریادم آخر
سخن بازارگان نشنید از وی
بدیناری صدش بخرید از وی
بصد سختیش در کشتی نشاندند
وزانجا در زمان کشتی براندند
خرنده چون بدید آن قدّ و دیدار
بزیر پرده از جان شد خریدار
دران دریا دلش در شور آمد
نهنگ شهوتش در زور آمد
بزن نزدیک شد آن زن بیفتاد
که فریادم رسید ای خلق فریاد
مسلمانید و من هستم مسلمان
بر ایمانید ومن هستم برایمان
من آزادم مرا شوهر بجایست
گواه صادقم این دم خدایست
شما را مادر و خواهر بود نیز
بزیر پرده در دختر بود نیز
کسی این بدگر اندیشد بر ایشان
شود حال شما بیشک پریشان
چو نپسندید ایشان را درین کار
مرا از چه پسندید این چنین بار
غریب و عورة و درویش و خوارم
ضعیف و عاجز و زار ونزارم
مرنجانید این جان سوز را بیش
که فردائیست مر امروز را پیش
چو بود آن زن نکوگوی و نکو دل
بسوخت آن اهل کشتی را بدو دل
بیکبار اهل کشتی یار گشتند
نگه دار زن غمخوار گشتند
ولی هر کس که روی او بدیدی
بصد دل عشق روی او خریدی
بآخر اهل آن کشتی بیکبار
شدند القصّه بر وی عاشق زار
بسی با یک دگر گفتند از وی
بسی آن عشق بنهفتند از وی
چو هر دل را بدو بود اشتیاقی
بیک ره جمله کردند اتّفاقی
که آن زن را فرو گیرند ناگاه
برآرند آرزوی خود باکراه
چو زن از حال آن شومان خبر یافت
همه دریا زخون دل جگر یافت
زیان بگشاد کای دانای اسرار
مرا از شرِّ این شومان نگه دار
ندارم از دو عالم جز تو کس را
ازین سرها برون بر این هوس را
اگر روزی کنی مرگم توانی
که مردن به بود زین زندگانی
خلاصی ده مرا یا مرگ امروز
که من طاقت ندارم اندرین سوز
مرا تا چند گردانی بخون در
نخواهی یافت از من سرنگون تر
چو گفت این قصّه و بی خویشتن شد
ازان زن آب دریا موج زن شد
برآمد آتشی زان آب سوزان
که دریاگشت چون دوزخ فروزان
بیک دم اهل کشتی را بیکبار
بگردانید در آتش نگونسار
همه خاکستری گشتند در حال
ولیکن ماند باقی جمله را مال
یکی بادی درآمد از کرانه
به شهری کرد کشتی را روانه
زن آن خاکستر از کشتی بینداخت
چو مردان خویشتن را جامهٔ ساخت
که تا برهد ز دست عشق بازی
کند بر شکل مردان سرفرازی
بسی خلق آمدند از شهر در راه
غلامی را همی دیدند چون ماه
بتنهائی دران کشتی نشسته
جهانی مال با وی تنگ بسته
بپرسیدند ازان خورشید رخ حال
که تنها آمدی با این همه مال
بدیشان گفت تا شه نایدم پیش
نگویم با دگر کس قصّهٔ خویش
خبر دادند ازو شه را که امروز
غلامی در رسید الحق دلفروز
بتنهائی یکی کشتی پر از مال
بیاورده نمیگوید دگر حال
ترا میخواهد او تا حال گوید
حدیث کشتی و آن مال گوید
تعجّب کرد شاه و شد روانه
بیامد پیش آن ماه زمانه
تفحّص کرد حالش شاه هُشیار
چنین گفت او که ما بودیم بسیار
به کشتی در نشستیم و بسی راه
بپیمودیم دایم گاه و بیگاه
چو بیکاران آن کشتیم دیدند
بشهوة جمله مهر من گزیدند
ز حق درخواستم تا حق چنان کرد
که دفع شرِّ مُشتی بد گمان کرد
درآمد آتشی و جمله را سوخت
مرا برهاند و جانم را بر افروخت
ببین اینک یکی برجایگاهست
که مردم نیست انگشت سیاهست
مرا زین عبرتی آمد پدیدار
نیم من مال دنیا را خریدار
همه برگیر مال بیشمارست
ولی یک حاجتم از تو بکارست
که سازی بر لب این بحرم امروز
عبادت را یکی معبد دلفروز
بکوئی کز پلید و پاک دامن
نباشد هیچ کس را کار با من
که تا چون داد دست اینجا نشستم
شبانروزی خدا را میپرستم
شه و لشکر چو گفتارش شنیدند
کرامات و مقاماتش بدیدند
چنانش معتقد گشتند یکسر
که از حکمش نه پیچیدند یک سر
چنانش معبدی کردند بر پای
که گفتی خانهٔ کعبهست بر جای
در آنجا رفت و شد مشغول طاعت
بسر میبرد عمری در قناعت
چو در دام اجل افتاد آن شاه
وزیران و سپه را خواند آنگاه
بدیشان گفت آن آید صوابم
که چون من روی از دنیا بتابم
شما را این جوان زاهد آنگاه
بود بر جای من فرمان ده و شاه
که تا آسوده گردد زو رعیّت
بجای آرید ای قوم این وصیت
بگفت این و بر آمد جان پاکش
فرو برد این زمین در زیر خاکش
بیکبار آن وزیران جمع گشتند
رعایا و امیران جمع گشتند
بر آن زن شدند و راز گفتند
ز شاهش آن وصیت باز گفتند
بدو گفتند هر حکمی که خواهی
توانی چون تراست این پادشاهی
نکرد البتّه زن رغبت بدان کار
که زاهد کی تواند شد جهاندار
بدو گفتند ای عابد نشانه
جهانداری گزین چند از بهانه
بدیشان گفت زن چون نیست چاره
مرا باید زنی چون ماه پاره
یکی دختر بود جفت حلالم
که میآید ز تنهائی ملالم
بزرگانش چنین گفتند کای شاه
ز ما هر کس که خواهی دختری خواه
بدیشان گفت صد دختر فرستید
ولیکن جمله با مادر فرستید
که تامن نیز هر یک را ببینم
ز جمله آنک خواهم بر گزینم
بزرگانش بعشق دل همان روز
فرستادند صد دختر دلفروز
همه با مادر خود پیش رفتند
ز شرم خویش بس بیخویش رفتند
نمود آن زن بدیشان خویشتن را
که شاهی چون بود شایسته زن را
بگوئید این سخن با شوهران باز
رهانیدم ازین بار گران باز
زنان سرگشته عزم راه کردند
بزرگان را ازان آگاه کردند
که و مه هرکسی کان میشنودند
ز حال زن تعجب مینمودند
فرستادند پیش او زنی باز
که چون هستی ولی عهد سرافراز
کسی را بر سر ما شاه گردان
وگرنه پادشاهی کن چو مردان
کسی را برگزید از جمله مقبول
وزان پس شد بکار خویش مشغول
بدست خویش شاهی کرد بر پای
نجنبید از برای ملک از جای
تو باشی ای پسر از بهر نانی
کنی زیر و زبر حال جهانی
نجنبید از برای ملک یک زن
ز مردان این چنین بنمای یک تن
شنید آوازهٔ آن زن جهانی
که هست اندر فلان جائی فلانی
نظیرش مستجاب الدّعوه کس نیست
زنی کو را ز مردان هم نفس نیست
بسی مفلوج از انفاسش چنان شد
که با راه آمد و پایش روان شد
بسی شد در جهان آوازهٔ او
نمیدانست کس اندازهٔ او
چو از حج باز آمد شوی آن زن
ندید از هیچ سوئی روی آن زن
بیک ره کدخدائی دید ویران
برادر گشته نابینا و حیران
بر او نه دست میجُنبید نه پای
که مقعد گشته بود و مانده بر جای
شب و روزش غم آن زن گرفته
عذاب دوزخش دامن گرفته
گه از حق برادر جانش میسوخت
گهی از درد بی درمانش میسوخت
برادر حال زن پرسید ازو باز
سخن پیش برادر کرد آغاز
که کرد آن زن زنا با یک سپاهی
بدادند ای عجب قومی گواهی
چو بشنید این سخن زان قوم قاضی
بحکم سنگ سارش گشت راضی
بزاری سنگ سارش کرد آنگاه
تو باقی مان که او برخاست از راه
چو بشنید این سخن آن مرد مهجور
شد از مرگ و فسادش سخت رنجور
چو هم بگریست هم بر خویشتن زد
بکُنجی رفت و ماتم کرد و تن زد
برادر را چو میدید آنچنان زار
نکردش هیچ عضو الا زبان کار
بدو گفتا که ای بی دست و بی پای
شنیدم من که این ساعت فلان جای
زنی مشهور همچون آفتابست
که پیش حق دعایش مستجابست
بسی کور از دعایش دیده ور شد
بسی مفلوج عاجز ره سپر شد
اگر خواهی برم آنجایگاهت
مگر باز آورد آن زن براهت
دل آن مرد خوش شد گفت بشتاب
شدم از دست اگر خواهیم دریاب
مگر آن مرد نیک القصّه خر داشت
بران خر بست او را راه برداشت
رسیدند از قضا روزی دران راه
بر آن مرد اعرابی شبانگاه
چو بود آن مرد اعرابی جوان مرد
دران شب هر دو تن را میهمان کرد
درآمد مرد اعرابی بگفتن
کز اینجا تا کجا خواهید رفتن
بدو گفتا شنیدم ماجرائی
که میگوید زنی زاهد دعائی
که نابینا بسی و مبتلا هم
ازو به شد بتعویذ و دعا هم
مرا نیز این برادر گشت بیمار
به مفلوجی و کوری شد گرفتار
برآن زن برم او را، مگر باز
رونده گردد و صاحب بصر باز
بدو گفت آنگه اعرابی که یک چند
زنی افتاد اینجا بس خردمند
غلام من برد او را بزوری
ازان شومی شد او مفلوج و کوری
کنون او را بیارم با شما نیز
مگر به گردد او هم زان دعا نیز
شدند آخر بسی منزل بریدند
دران ده سوی آن منزل رسیدند
که میکردند بر دار آن جوان را
وثاقی بود بگرفتند آن را
وثاقی لایق آن کاروان بود
که ملک آن جفاپیشه جوان بود
جوان بود ای عجب بر جای مانده
نه بینائی نه دست و پای مانده
بهم گفتند حال ما هم اینست
که ما را این متاعست و غم اینست
چو هم این نقد ما را حاصل آمد
سزد کین جای ما را منزل آمد
جوان را نیز مادر بود بر جای
چو دید القصّه دو بیدست و بیپای
ز رنج و مبتلائیشان خبر خواست
فرو گفتند حالی آن خبر راست
بسی بگریست آن مادر که من نیز
پسر دارم یکی چون این دو تن نیز
بیایم با شما، بر جَست او هم
پسر را بر ستوری بست محکم
بهم هر سه روان گشتند در راه
که تا رفتند پیش زن سَحَرگاه
سحرگاهی نفس زد صبح دولت
برون آمد زن زاهد ز خلوت
بدید از دور شوی خویشتن را
ز شادی سجده آمد کار زن را
بسی بگریست زن گفتا کنون من
ز خجلت چون توانم شد برون من
چه سازم یا چه گویم شوی خود را
که نتوانم نمودن روی خود را
چو از پس تر نگه کرد آن سه تن دید
سه خصم خون جان خویشتن دید
بدل گفت او که اینم بس که شوهر
گوا با خویش آوردست همبر
بدین هر سه که بس صاحب گناهند
دو دست و پای این هر سه گواهند
چو چشم هر سه میبینم چه خواهم
چه میگویم گواهم بس الهم
زن آمد بس نظر بر شوی انداخت
ولیکن برقعی بر روی انداخت
بشوهر گفت بر گو خود چه خواهی
جوابش داد آن مرد الهی
که اینجا آمدم بهر دعائی
که دارم کور چشمی مبتلائی
زنش گفتا که مردیست این گنه کار
اگر آرد گناه خود باقرار
خلاصی باشدش زین رنج ناساز
وگرنه کور ماند مبتلا باز
بپرسید از برادر مرد حاجی
که چون درمانده و پُر احتیاجی
گناه خود بگو تا رسته گردی
وگرنه جفت غم پیوسته گردی
برادر گفت درد و رنج صد سال
مرا بهتر ازین بر گفتن حال
بسی گفتند تا آخر به تشویر
ز سر تا پای کرد آن حال تقریر
منم زین جرم گفتا مانده برجای
کنون خواهی بکُش خواهی ببخشای
برادر چون براندیشید لختی
اگر چه آن برو افتاد سختی
بدل گفتا چو زن شد ناپدیدار
برادر را شَوَم باری خریدار
ببخشید آخرش تا زن دعا کرد
بیک ساعت ز صد رنجش رها کرد
رونده گشت و پس گیرنده شد باز
ز سر دو چشم او بیننده شد باز
پس آنگه از غلام آن خواجه درخواست
که برگوید گناه خویشتن راست
غلامش گفت اگر قتلم کنی ساز
نیارم گفت جرم خویشتن باز
پس اعرابی بدو گفتا بگو راست
که امروز از من این خوف تو برخاست
ترا من عفو کردم جاودانه
چه میترسی چه میآری بهانه
بگفت القصّه آن راز آشکاره
که طفلت کُشتم اندر گاهواره
نبود آن زن دران کشتن گنه کار
ز فعل شوم خود گشتم گرفتار
چو صدقش دید زن حالی دعا کرد
همش بیننده هم حاجت روا کرد
پسر را پیش برد آن پیرزن نیز
بگفت آن مرد جُرم خویشتن نیز
بدو گفتا زنی شد چاره سازم
که ناگاهی خرید از دار بازم
خریده زن بجانم باز وانگاه
منش بفروختم شد قصّه کوتاه
دعا کرد آن زنش تا آن جوان نیز
بیک دم دیده ور گشت و روان نیز
ازان پس جمله را بیرون فرستاد
به شوهر گفت تا آنجا بایستاد
به پیش او نقاب از روی برداشت
بزد یک نعره شویش تا خبر داشت
برفت از خویش چون با خویش آمد
زن نیکو دلش در پیش آمد
بدو گفتا چه افتادت که ناگاه
شدی نعره زنان افتاده در راه
بدو گفتا یکی زن داشتم من
ترا این لحظه او پنداشتم من
ز تو تا او همه اعضا چنانست
که نتوان گفت موئی درمیانست
بعینه آن زنی گوئی بگفتار
بدیدار و به بالا و برفتار
اگر او نیستی ریزیده در خاک
زن خود خواندیت این مرد غمناک
زنش گفتا بشارت بادت ای مرد
که آن زن نه خطا و نه زنا کرد
منم آن زن که در دین ره سپردم
نگشتم کشته از سنگ و نه مُردم
خداوند از بسی رنجم رهانید
بفضل خود بدین کُنجم رسانید
کنون هر لحظه صد منّت خدا را
که این دیدار روزی کرد ما را
به سجده اوفتاد آن مرد در خاک
زبان بگشاد کای دارندهٔ پاک
چگونه شکر تو گوید زبانم
که نیست آن حد دل یا حد جانم
برفت و خواند همراهان خود را
بگفت آن قصه و آن نیک و بد را
علی الجمله خروشی و فغانی
برامد تا فلک از هر زبانی
غلام و آن برادر وان جوان نیز
خجل گشتند اما شادمان نیز
چو اوّل آن زن ایشان را خجل کرد
به آخر مال شان داد و بحل کرد
چو گردانید شوی خویش را شاه
به اعرابی وزارت داد آنگاه
چو بنهاد آن اساس بر سعادت
هم آنجا گشت مشغول عبادت
شب و روز از رخ و زلفش مثالی
خوشی و خوبئی بسیار بودش
صلاح و زهد با آن یار بودش
بخوبی در همه عالم علم بود
ملاحت داشت شیرینش هم بود
بهر موئی که در زلف آن صنم داشت
خم از پنجه فزون و شست هم داشت
چو چشم و ابروی او صاد و نون بود
دلیلش نصِّ قاطع نه که نون بود
چو بگشادی عقیق در فشان را
به آب خضر کُشتی سرکشان را
صدف گوئی لب خندان او بود
که مرواریدش از دندان او بود
چو مروارید زیر لعل خندانش
گهر داری نمودی دُرّ دندانش
زنخدانش چو سیمین سیب بودی
ز سیبش قسم خلق آسیب بودی
فلک از نقش روی او چنان بود
که سرگردان چو عشاقش بجان بود
کسانی کز سخن دری فشاندند
بنام او را همی «مرحومه» خواندند
زنی بودی که دور چرخ گردان
شمردیش از شمار شیرمردان
مگر شوئی که آن زن داشت ناگاه
برای حج روانه گشت در راه
یکی کهتر برادر داشت آن مرد
ولیکن بود مردی ناجوانمرد
وصیت کرد از بهر عیالش
که تا تیمار میدارد بمالش
بحج شد عاقبت چون این سخن گفت
برادر آنچه فرمودش پذیرفت
برای حکم او بنهاد تن را
بسی تیمارداری کرد زن را
شبانروزی بکار او در استاد
بنوهر ساعتش چیزی فرستاد
نگاهی سوی آن زن کرد یک روز
بدید از پرده روی آن دلفروز
دلش از دست رفت و سرنگون شد
غلط کردم چه گویم من که چون شد
چنان در دام آندلدار افتاد
که صد عمرش بیک دم کار افتاد
بسی با عقل خود زیر و زبر شد
ولی هر لحظه عشقش گرمتر شد
چو کار او ز زن می بر نیامد
دمی با خویشتن می بر نیامد
چوغالب گشت عشق و شد خرد زود
گشاده کرد با زن کار خود زود
بخود خواندش بزور و زر و زاری
برون راند آن زن از پیشش بخواری
بدو گفتا نداری ازخدا شرم
برادر را چنین میداری آزرم
ترا دین و دیانت داری اینست
برادر را امانت داری اینست
برو توبه گزین و با خدا گرد
وزین اندیشهٔ فاسد جدا گرد
بزن آن مرد گفت این نیست سودت
مرا خشنود باید کرد زودت
وگرنه، روی تابم از غم تو
ترا رسواکنم گیرم کم تو
هم اکنون در هلاک اندازمت من
بکاری سهمناک اندازمت من
زنش گفت از هلاکت نیست باکم
هلاک این جهان به زان هلاکم
مگر ترسید آن مرد بد افعال
که بر گوید برادر را زن آن حال
برفت آن شوم و دفع خویشتن را
بزر بگرفت حالی چارتن را
که تا دادند آن شومان گواهی
که کردست از زنا این زن تباهی
چو قاضی را قبول افتاد کارش
معیّن کرد حالی سنگسارش
ببردندش به صحرا بر سر راه
روان کردند سنگ از چارسوگاه
چو سنگ بی عدد بر زن روان شد
گمان افتادشان کز زن روان شد
برای عبرت خلق جهانش
رها کردند آنجا هم چنانش
زن بی چاره بر هامون بمانده
میان خاک غرق خون بمانده
چو شب بگذشت و روز افتاد آغاز
زن آمد وقت صبح اندک بخود باز
بزاری و نزاری ناله میکرد
ز نرگس ارغوان پر لاله میکرد
یک اعرابی بر اُشتر صبح گاهی
مگر آن روز میآمد ز راهی
شنود آن ناله و بیخویشتن شد
فرود آمد ز اُشتر سوی زن شد
بپرسیدش که ای زن کیستی تو
که همچون مردهٔ میزیستی تو
زنش گفتا که من بیمار و زارم
عرابی گفت من تیمار دارم
نشاندش بر شتر بردش بتعجیل
بسوی خانهٔ خود کرد تحویل
تعهد کرد بسیاری شب و روز
که تا با حال خود شد آن دلفروز
دگر ره دلبریش آغاز افتاد
ز سر در همدم و همراز افتاد
دگر ره تازه شد گلنار رویش
ز سر در حلقه زد زنار مویش
ز زیر سنگسار او آشکارا
چنان آمد که لعل از سنگ خارا
عرابی چون جمال او چنان دید
بخون خویش حکم او روان دید
ز عشق روی او بیخویشتن شد
ز دردش پیرهن بر تن کفن شد
بزن گفتا که شو جفت حلالم
که مُردم، زنده گردان از وصالم
زنش گفتا مرا چون شوی باشد
چگونه شوی دیگر روی باشد
چو از حد درگذشت آن مهربانی
بخود خواند آخر آن زن را نهانی
زنش گفت ای ز دین پیچیده سر تو
نمیترسی ز خشم دادگر تو
مرا از بهر حق تیمار بردی
کنون فرمان دیو خوار بُردی
چو خیری کردهٔ بزیان میاور
خلل در کعبهٔ ایمان میاور
که چون این را اجابت مینکردم
بسی دیدم بلا و سنگ خوردم
کنون تو نیز میخوانی بدینم
نمیدانی که من چون پاک دینم
اگر پاره کنی صد باره شخصم
نیاید در تن پاکیزه نقصم
برو از بهر یک شهوة که رانی
مخر جان را عذاب جاودانی
ز صدق آن زن پاکیزه گوهر
گرفت آن مرد اعرابیش خواهر
پشیمان گشت ازان اندیشه کردن
که کار دیو بود آن پیشه کردن
غلامی داشت اعرابی سیاهی
درآمد آن سیه ناگه ز راهی
چو دید او روی زن دل را بدو داد
دل وجانش بسوخت و تن فرو داد
دلش را وصل آن زن آرزو خاست
ولیکن مینشد آن آرزو راست
بزن گفتا شبم من تو چو ماهی
چرا با من بهم بودن نخواهی
زنش گفت این نگردد هرگزت راست
که از من خواجهٔ تو این بسی خواست
چو او وصلم نیافت آنگاه مه روی
کجا یابی تو آخر ای سیه روی
غلامش گفت میگردانیم باز
ز من نرهی تو تا نرهانیم باز
وگر نه حیلتی سازم به مردی
که حالی زین وثاق آواره گردی
زنش گفت آنچه خواهی کن چه باکست
که نندیشم اگر قسمم هلاکست
غلام از وی بغایت خشمگین شد
ز مهر او چنان بوده چنین شد
شبی برخاست از کینی که اوداشت
زن خواجه یکی طفل نکو داشت
بکُشت آن طفل را در گاهواره
پس آنگه برد آن خونین کتاره
بزیر بالش آن زن نهان کرد
که یعنی خون زن نامهربان کرد
سحرگه مادر آن کُشتهٔ زار
ز بهر شیردادن گشت بیدار
بدید آن طفل را بُرّیده سر باز
برآورد از دل پر درد آواز
فغانی و خروشی در جهان بست
دو گیسو را بریده بر میان بست
طلب کردند تاخود آن که کردست
چنین بیچاره را بیجان که کردست
ز زیر بالش زن آشکاره
برون آمد یکی خونین کتاره
همه گفتند زن کردست این کار
بکُشت این نابکار او را چنین زار
غلام و مادر طفل آن جوان را
نه چندان زد که بتوان گفت آن را
عرابی آمد و گفت ای زن آخر
چه بد کردم بجای تو من آخر
که کشتی کودکی مانند ماهی
نترسیدی ز خون بیگناهی
زنش گفت این که در عالم نشان داد
خدایت ای برادر عقل ازان داد
که تا عقل و خرد را کار بندی
که تا از عقل یابی بهرهمندی
ببین از چشم عقل ای پاک دامن
تو چندینی نکوئی کرده با من
گرفته خواهر از بهر خدایم
بسی انعامها کرده بجایم
مکافات تو این باشد بیندیش
ازین کُشتن چه گردد حرمتم بیش
عرابی چون خردمند جهان بود
بدان گفتار زن هم داستان بود
یقینش شد که آن زن بی گناهست
ولی آنجا مقامش نه ز راهست
بزن گفتا چو افتاد این چنین کار
ترا دیدن بدل کرهست ازین بار
زنم چون تهمت این بر تو افگند
ز تو یاد آیدش هر دم ز فرزند
بهر ساعت غم او تازه گردد
مصیبت نیز بیاندازه گردد
ترا بد گوید و نیکو ندارد
وگر من دارمت نیک او ندارد
ترا زینجا بباید رفت آزاد
نهان سیصد درم حالی بوی داد
که این را نفقه کن در راه برخویش
درم بستد زن و آورد ره پیش
چو لختی رفت آن غم دیده در راه
پدید آمد دهی از دور ناگاه
کنار راه داری دید بر پای
برو گرد آمده مردم زهر جای
جوانی را دلی پر خون جگرسوز
مگر بر دار میکردند آن روز
بپرسید آن زن از مردی که این کیست
مرا آگاه کن تا جُرم او چیست
بدو گفتند ده خاص امیریست
که در بیداد کردن بی نظیریست
درین ده عادت آنست ای ممیّز
که هر کو از خراجی گشت عاجز
کند بردارش این ظالم نگونسار
کنون خواهد کشیدش بر سر دار
زن او را گفت خود چندش خراجست
که این ساعت بدانش احتیاجست
بدو گفتند کین هر ساله پیداست
خراج او بود سیصد درم راست
بدل میگفت زن چون مهربانی
که او را باز خر اکنون بجانی
چو تو جستی بجان از سنگ وز دار
بجان از دار شو او را خریدار
بدیشان گفت اگر من بدهم این مال
فروشندش بمن، گفتند در حال
بایشان داد آن سیصد درم زود
که تا شد آن جوان فارغ ز غم زود
درم چون داد زن حالی روان شد
چو تیری از پی او آن جوان شد
چو روی زن بدید از دور، جانش
بلب آمد بگردون شد فغانش
سراسیمه شد و فریاد میکرد
که از دارم چرا آزاد میکرد
که گر جان دادمی بر دارناگاه
نبودی هرگزم چون عشق این ماه
بسی با زن بگفت و سود کی داشت
که زن آتش نبود آن دود کی داشت
بسی با زن برفت و کرد زاری
نیاوردش ازان جز شرمساری
زنش گفتا مراعات من اینست
من این کردم مکافات من اینست
جوان گفتش دلم بُردی و جانی
چگونه ازتو سر تابم زمانی
زنش گفتا گر از من سر نتابی
سر موئی ز وصل من نیابی
بسی رفتند و گفتند و شنیدند
که تا هر دو بدریائی رسیدند
بدان ساحل یکی کشتی گران بود
همه پُر رخت و پُر بازارگان بود
چون از زن آن جوان نومید درماند
یکی بازارگان را پیش خود خواند
که دارم یک کنیزک همچو ماهی
ندارد جز سرافرازی گناهی
ندیدم کس بنافرمائی او
مرا تا کی ز سرگردانی او
اگرچه نیست کس مثلش پدیدار
نیم خوی بدش را من خریدار
بسی کوشیدهام تا چند کوشم
کنونش گر تو خواهی میفروشم
بدان بازارگان ن گفت زنهار
مرا از وی مشو هرگز خریدار
که شوهر دارم وآزادم آخر
رسید از دست او فریادم آخر
سخن بازارگان نشنید از وی
بدیناری صدش بخرید از وی
بصد سختیش در کشتی نشاندند
وزانجا در زمان کشتی براندند
خرنده چون بدید آن قدّ و دیدار
بزیر پرده از جان شد خریدار
دران دریا دلش در شور آمد
نهنگ شهوتش در زور آمد
بزن نزدیک شد آن زن بیفتاد
که فریادم رسید ای خلق فریاد
مسلمانید و من هستم مسلمان
بر ایمانید ومن هستم برایمان
من آزادم مرا شوهر بجایست
گواه صادقم این دم خدایست
شما را مادر و خواهر بود نیز
بزیر پرده در دختر بود نیز
کسی این بدگر اندیشد بر ایشان
شود حال شما بیشک پریشان
چو نپسندید ایشان را درین کار
مرا از چه پسندید این چنین بار
غریب و عورة و درویش و خوارم
ضعیف و عاجز و زار ونزارم
مرنجانید این جان سوز را بیش
که فردائیست مر امروز را پیش
چو بود آن زن نکوگوی و نکو دل
بسوخت آن اهل کشتی را بدو دل
بیکبار اهل کشتی یار گشتند
نگه دار زن غمخوار گشتند
ولی هر کس که روی او بدیدی
بصد دل عشق روی او خریدی
بآخر اهل آن کشتی بیکبار
شدند القصّه بر وی عاشق زار
بسی با یک دگر گفتند از وی
بسی آن عشق بنهفتند از وی
چو هر دل را بدو بود اشتیاقی
بیک ره جمله کردند اتّفاقی
که آن زن را فرو گیرند ناگاه
برآرند آرزوی خود باکراه
چو زن از حال آن شومان خبر یافت
همه دریا زخون دل جگر یافت
زیان بگشاد کای دانای اسرار
مرا از شرِّ این شومان نگه دار
ندارم از دو عالم جز تو کس را
ازین سرها برون بر این هوس را
اگر روزی کنی مرگم توانی
که مردن به بود زین زندگانی
خلاصی ده مرا یا مرگ امروز
که من طاقت ندارم اندرین سوز
مرا تا چند گردانی بخون در
نخواهی یافت از من سرنگون تر
چو گفت این قصّه و بی خویشتن شد
ازان زن آب دریا موج زن شد
برآمد آتشی زان آب سوزان
که دریاگشت چون دوزخ فروزان
بیک دم اهل کشتی را بیکبار
بگردانید در آتش نگونسار
همه خاکستری گشتند در حال
ولیکن ماند باقی جمله را مال
یکی بادی درآمد از کرانه
به شهری کرد کشتی را روانه
زن آن خاکستر از کشتی بینداخت
چو مردان خویشتن را جامهٔ ساخت
که تا برهد ز دست عشق بازی
کند بر شکل مردان سرفرازی
بسی خلق آمدند از شهر در راه
غلامی را همی دیدند چون ماه
بتنهائی دران کشتی نشسته
جهانی مال با وی تنگ بسته
بپرسیدند ازان خورشید رخ حال
که تنها آمدی با این همه مال
بدیشان گفت تا شه نایدم پیش
نگویم با دگر کس قصّهٔ خویش
خبر دادند ازو شه را که امروز
غلامی در رسید الحق دلفروز
بتنهائی یکی کشتی پر از مال
بیاورده نمیگوید دگر حال
ترا میخواهد او تا حال گوید
حدیث کشتی و آن مال گوید
تعجّب کرد شاه و شد روانه
بیامد پیش آن ماه زمانه
تفحّص کرد حالش شاه هُشیار
چنین گفت او که ما بودیم بسیار
به کشتی در نشستیم و بسی راه
بپیمودیم دایم گاه و بیگاه
چو بیکاران آن کشتیم دیدند
بشهوة جمله مهر من گزیدند
ز حق درخواستم تا حق چنان کرد
که دفع شرِّ مُشتی بد گمان کرد
درآمد آتشی و جمله را سوخت
مرا برهاند و جانم را بر افروخت
ببین اینک یکی برجایگاهست
که مردم نیست انگشت سیاهست
مرا زین عبرتی آمد پدیدار
نیم من مال دنیا را خریدار
همه برگیر مال بیشمارست
ولی یک حاجتم از تو بکارست
که سازی بر لب این بحرم امروز
عبادت را یکی معبد دلفروز
بکوئی کز پلید و پاک دامن
نباشد هیچ کس را کار با من
که تا چون داد دست اینجا نشستم
شبانروزی خدا را میپرستم
شه و لشکر چو گفتارش شنیدند
کرامات و مقاماتش بدیدند
چنانش معتقد گشتند یکسر
که از حکمش نه پیچیدند یک سر
چنانش معبدی کردند بر پای
که گفتی خانهٔ کعبهست بر جای
در آنجا رفت و شد مشغول طاعت
بسر میبرد عمری در قناعت
چو در دام اجل افتاد آن شاه
وزیران و سپه را خواند آنگاه
بدیشان گفت آن آید صوابم
که چون من روی از دنیا بتابم
شما را این جوان زاهد آنگاه
بود بر جای من فرمان ده و شاه
که تا آسوده گردد زو رعیّت
بجای آرید ای قوم این وصیت
بگفت این و بر آمد جان پاکش
فرو برد این زمین در زیر خاکش
بیکبار آن وزیران جمع گشتند
رعایا و امیران جمع گشتند
بر آن زن شدند و راز گفتند
ز شاهش آن وصیت باز گفتند
بدو گفتند هر حکمی که خواهی
توانی چون تراست این پادشاهی
نکرد البتّه زن رغبت بدان کار
که زاهد کی تواند شد جهاندار
بدو گفتند ای عابد نشانه
جهانداری گزین چند از بهانه
بدیشان گفت زن چون نیست چاره
مرا باید زنی چون ماه پاره
یکی دختر بود جفت حلالم
که میآید ز تنهائی ملالم
بزرگانش چنین گفتند کای شاه
ز ما هر کس که خواهی دختری خواه
بدیشان گفت صد دختر فرستید
ولیکن جمله با مادر فرستید
که تامن نیز هر یک را ببینم
ز جمله آنک خواهم بر گزینم
بزرگانش بعشق دل همان روز
فرستادند صد دختر دلفروز
همه با مادر خود پیش رفتند
ز شرم خویش بس بیخویش رفتند
نمود آن زن بدیشان خویشتن را
که شاهی چون بود شایسته زن را
بگوئید این سخن با شوهران باز
رهانیدم ازین بار گران باز
زنان سرگشته عزم راه کردند
بزرگان را ازان آگاه کردند
که و مه هرکسی کان میشنودند
ز حال زن تعجب مینمودند
فرستادند پیش او زنی باز
که چون هستی ولی عهد سرافراز
کسی را بر سر ما شاه گردان
وگرنه پادشاهی کن چو مردان
کسی را برگزید از جمله مقبول
وزان پس شد بکار خویش مشغول
بدست خویش شاهی کرد بر پای
نجنبید از برای ملک از جای
تو باشی ای پسر از بهر نانی
کنی زیر و زبر حال جهانی
نجنبید از برای ملک یک زن
ز مردان این چنین بنمای یک تن
شنید آوازهٔ آن زن جهانی
که هست اندر فلان جائی فلانی
نظیرش مستجاب الدّعوه کس نیست
زنی کو را ز مردان هم نفس نیست
بسی مفلوج از انفاسش چنان شد
که با راه آمد و پایش روان شد
بسی شد در جهان آوازهٔ او
نمیدانست کس اندازهٔ او
چو از حج باز آمد شوی آن زن
ندید از هیچ سوئی روی آن زن
بیک ره کدخدائی دید ویران
برادر گشته نابینا و حیران
بر او نه دست میجُنبید نه پای
که مقعد گشته بود و مانده بر جای
شب و روزش غم آن زن گرفته
عذاب دوزخش دامن گرفته
گه از حق برادر جانش میسوخت
گهی از درد بی درمانش میسوخت
برادر حال زن پرسید ازو باز
سخن پیش برادر کرد آغاز
که کرد آن زن زنا با یک سپاهی
بدادند ای عجب قومی گواهی
چو بشنید این سخن زان قوم قاضی
بحکم سنگ سارش گشت راضی
بزاری سنگ سارش کرد آنگاه
تو باقی مان که او برخاست از راه
چو بشنید این سخن آن مرد مهجور
شد از مرگ و فسادش سخت رنجور
چو هم بگریست هم بر خویشتن زد
بکُنجی رفت و ماتم کرد و تن زد
برادر را چو میدید آنچنان زار
نکردش هیچ عضو الا زبان کار
بدو گفتا که ای بی دست و بی پای
شنیدم من که این ساعت فلان جای
زنی مشهور همچون آفتابست
که پیش حق دعایش مستجابست
بسی کور از دعایش دیده ور شد
بسی مفلوج عاجز ره سپر شد
اگر خواهی برم آنجایگاهت
مگر باز آورد آن زن براهت
دل آن مرد خوش شد گفت بشتاب
شدم از دست اگر خواهیم دریاب
مگر آن مرد نیک القصّه خر داشت
بران خر بست او را راه برداشت
رسیدند از قضا روزی دران راه
بر آن مرد اعرابی شبانگاه
چو بود آن مرد اعرابی جوان مرد
دران شب هر دو تن را میهمان کرد
درآمد مرد اعرابی بگفتن
کز اینجا تا کجا خواهید رفتن
بدو گفتا شنیدم ماجرائی
که میگوید زنی زاهد دعائی
که نابینا بسی و مبتلا هم
ازو به شد بتعویذ و دعا هم
مرا نیز این برادر گشت بیمار
به مفلوجی و کوری شد گرفتار
برآن زن برم او را، مگر باز
رونده گردد و صاحب بصر باز
بدو گفت آنگه اعرابی که یک چند
زنی افتاد اینجا بس خردمند
غلام من برد او را بزوری
ازان شومی شد او مفلوج و کوری
کنون او را بیارم با شما نیز
مگر به گردد او هم زان دعا نیز
شدند آخر بسی منزل بریدند
دران ده سوی آن منزل رسیدند
که میکردند بر دار آن جوان را
وثاقی بود بگرفتند آن را
وثاقی لایق آن کاروان بود
که ملک آن جفاپیشه جوان بود
جوان بود ای عجب بر جای مانده
نه بینائی نه دست و پای مانده
بهم گفتند حال ما هم اینست
که ما را این متاعست و غم اینست
چو هم این نقد ما را حاصل آمد
سزد کین جای ما را منزل آمد
جوان را نیز مادر بود بر جای
چو دید القصّه دو بیدست و بیپای
ز رنج و مبتلائیشان خبر خواست
فرو گفتند حالی آن خبر راست
بسی بگریست آن مادر که من نیز
پسر دارم یکی چون این دو تن نیز
بیایم با شما، بر جَست او هم
پسر را بر ستوری بست محکم
بهم هر سه روان گشتند در راه
که تا رفتند پیش زن سَحَرگاه
سحرگاهی نفس زد صبح دولت
برون آمد زن زاهد ز خلوت
بدید از دور شوی خویشتن را
ز شادی سجده آمد کار زن را
بسی بگریست زن گفتا کنون من
ز خجلت چون توانم شد برون من
چه سازم یا چه گویم شوی خود را
که نتوانم نمودن روی خود را
چو از پس تر نگه کرد آن سه تن دید
سه خصم خون جان خویشتن دید
بدل گفت او که اینم بس که شوهر
گوا با خویش آوردست همبر
بدین هر سه که بس صاحب گناهند
دو دست و پای این هر سه گواهند
چو چشم هر سه میبینم چه خواهم
چه میگویم گواهم بس الهم
زن آمد بس نظر بر شوی انداخت
ولیکن برقعی بر روی انداخت
بشوهر گفت بر گو خود چه خواهی
جوابش داد آن مرد الهی
که اینجا آمدم بهر دعائی
که دارم کور چشمی مبتلائی
زنش گفتا که مردیست این گنه کار
اگر آرد گناه خود باقرار
خلاصی باشدش زین رنج ناساز
وگرنه کور ماند مبتلا باز
بپرسید از برادر مرد حاجی
که چون درمانده و پُر احتیاجی
گناه خود بگو تا رسته گردی
وگرنه جفت غم پیوسته گردی
برادر گفت درد و رنج صد سال
مرا بهتر ازین بر گفتن حال
بسی گفتند تا آخر به تشویر
ز سر تا پای کرد آن حال تقریر
منم زین جرم گفتا مانده برجای
کنون خواهی بکُش خواهی ببخشای
برادر چون براندیشید لختی
اگر چه آن برو افتاد سختی
بدل گفتا چو زن شد ناپدیدار
برادر را شَوَم باری خریدار
ببخشید آخرش تا زن دعا کرد
بیک ساعت ز صد رنجش رها کرد
رونده گشت و پس گیرنده شد باز
ز سر دو چشم او بیننده شد باز
پس آنگه از غلام آن خواجه درخواست
که برگوید گناه خویشتن راست
غلامش گفت اگر قتلم کنی ساز
نیارم گفت جرم خویشتن باز
پس اعرابی بدو گفتا بگو راست
که امروز از من این خوف تو برخاست
ترا من عفو کردم جاودانه
چه میترسی چه میآری بهانه
بگفت القصّه آن راز آشکاره
که طفلت کُشتم اندر گاهواره
نبود آن زن دران کشتن گنه کار
ز فعل شوم خود گشتم گرفتار
چو صدقش دید زن حالی دعا کرد
همش بیننده هم حاجت روا کرد
پسر را پیش برد آن پیرزن نیز
بگفت آن مرد جُرم خویشتن نیز
بدو گفتا زنی شد چاره سازم
که ناگاهی خرید از دار بازم
خریده زن بجانم باز وانگاه
منش بفروختم شد قصّه کوتاه
دعا کرد آن زنش تا آن جوان نیز
بیک دم دیده ور گشت و روان نیز
ازان پس جمله را بیرون فرستاد
به شوهر گفت تا آنجا بایستاد
به پیش او نقاب از روی برداشت
بزد یک نعره شویش تا خبر داشت
برفت از خویش چون با خویش آمد
زن نیکو دلش در پیش آمد
بدو گفتا چه افتادت که ناگاه
شدی نعره زنان افتاده در راه
بدو گفتا یکی زن داشتم من
ترا این لحظه او پنداشتم من
ز تو تا او همه اعضا چنانست
که نتوان گفت موئی درمیانست
بعینه آن زنی گوئی بگفتار
بدیدار و به بالا و برفتار
اگر او نیستی ریزیده در خاک
زن خود خواندیت این مرد غمناک
زنش گفتا بشارت بادت ای مرد
که آن زن نه خطا و نه زنا کرد
منم آن زن که در دین ره سپردم
نگشتم کشته از سنگ و نه مُردم
خداوند از بسی رنجم رهانید
بفضل خود بدین کُنجم رسانید
کنون هر لحظه صد منّت خدا را
که این دیدار روزی کرد ما را
به سجده اوفتاد آن مرد در خاک
زبان بگشاد کای دارندهٔ پاک
چگونه شکر تو گوید زبانم
که نیست آن حد دل یا حد جانم
برفت و خواند همراهان خود را
بگفت آن قصه و آن نیک و بد را
علی الجمله خروشی و فغانی
برامد تا فلک از هر زبانی
غلام و آن برادر وان جوان نیز
خجل گشتند اما شادمان نیز
چو اوّل آن زن ایشان را خجل کرد
به آخر مال شان داد و بحل کرد
چو گردانید شوی خویش را شاه
به اعرابی وزارت داد آنگاه
چو بنهاد آن اساس بر سعادت
هم آنجا گشت مشغول عبادت
عطار نیشابوری : بخش دوم
(۲) حکایت علوی وعالم ومخنّث که در روم اسیر شدند
یکی علوی یکی عالم یکی حیز
بسوی روم میبردند هر چیز
گرفتند این سه تن را کافران راه
بخواری پیش بت بردند ناگاه
بدان هر سه چنین گفتند کُفّار
که بت را سجده باید کرد ناچار
وگرنه هر سه تن را خون بریزیم
امان ندهیم بل کاکنون بریزیم
بدان کفّار گفتند آن سه اُستاد
که ما را یک شبی باید امان داد
که خواهیم امشبی اندیشه کردن
که شاید بت پرستی پیشه کردن
امان دادند یک شب آن سه تن را
که تا بینند هر یک خویشتن را
زبان بگشاد علوی گفت ناچار
به پیش بت بباید بست زنّار
که از جدم تمامست استطاعت
کند در حقّ من فردا شفاعت
زبان بگشاد عالم گفت من نیز
نیارم گفت ترک جان و تن نیز
که گر بت را نهم سر بر زمین من
برانگیزم شفیع از علم دین من
مخنّث گفت من گمراه ماندم
که بیعون شفاعت خواه ماندم
شما را چون شفیعیست و مرا نیست
ز من این سجده کردن پس روا نیست
چو شمعی گر بُرندم سر چه باکست
نیارم سجدهٔ بت کان هلاکست
نیارم سر به پیش بت فرو خاک
ورم خود سر زتن بُرّند بی باک
چو جان آن هر دو را درخورد آمد
چنین جائی مخنّث مرد آمد
عجب کارا که وقت آزمایش
مخنّث راست در مردی ستایش
چو قارونان درین ره عور آیند
هزبران در پناه مور آیند
ز حیزی گر کمی در عشق دلخواه
نهٔ آخر ز موری کم درین راه
بسوی روم میبردند هر چیز
گرفتند این سه تن را کافران راه
بخواری پیش بت بردند ناگاه
بدان هر سه چنین گفتند کُفّار
که بت را سجده باید کرد ناچار
وگرنه هر سه تن را خون بریزیم
امان ندهیم بل کاکنون بریزیم
بدان کفّار گفتند آن سه اُستاد
که ما را یک شبی باید امان داد
که خواهیم امشبی اندیشه کردن
که شاید بت پرستی پیشه کردن
امان دادند یک شب آن سه تن را
که تا بینند هر یک خویشتن را
زبان بگشاد علوی گفت ناچار
به پیش بت بباید بست زنّار
که از جدم تمامست استطاعت
کند در حقّ من فردا شفاعت
زبان بگشاد عالم گفت من نیز
نیارم گفت ترک جان و تن نیز
که گر بت را نهم سر بر زمین من
برانگیزم شفیع از علم دین من
مخنّث گفت من گمراه ماندم
که بیعون شفاعت خواه ماندم
شما را چون شفیعیست و مرا نیست
ز من این سجده کردن پس روا نیست
چو شمعی گر بُرندم سر چه باکست
نیارم سجدهٔ بت کان هلاکست
نیارم سر به پیش بت فرو خاک
ورم خود سر زتن بُرّند بی باک
چو جان آن هر دو را درخورد آمد
چنین جائی مخنّث مرد آمد
عجب کارا که وقت آزمایش
مخنّث راست در مردی ستایش
چو قارونان درین ره عور آیند
هزبران در پناه مور آیند
ز حیزی گر کمی در عشق دلخواه
نهٔ آخر ز موری کم درین راه
عطار نیشابوری : بخش سوم
(۳) حکایت ترسا بچه
یکی ترسای تاجر بود پر سیم
که او را خواجگی بودی در اقلیم
یکی زیبا پسر او را چنان بود
که آن ترسا بچه شمع جهان بود
بنفشه زلف مشک افشان ازو یافت
گل نازک لب خندان ازو یافت
نقابش چون ز رخ باز اوفتادی
بشب در روز آغاز اوفتادی
چو شست زلف مشکین تار بستی
همه عشّاق را زنّار بستی
ز بس کژی که زلف او نمودش
سر یک راستی هرگز نبودش
چو کردی حرب مژگانش بحربه
فرو دادی دو گیتی را دو ضربه
چو ابرویش بزه کردی کمان را
ز تیرش بیم جان بودی جهان را
شکر پاشیدن از لب مذهبش بود
که دارالملک شیرینی لبش بود
کنار عاشقان از لعل خندانش
چو دریائی شده از دُرِّ دندانش
مگر بیمار شد آن زندگانی
بمُرد القصّه در روز جوانی
پدر از درد او میکُشت خود را
بدر افکند هم جان هم خرد را
به آخر چون بشُست و کرد پاکش
مسلمان گشت و بُرد آنگه بخاکش
چنین گفت او که گشت امروز ما را
ز مرگ این پسر دین آشکارا
که البتّه خدا را نیست فرزند
مبرّاست از زن و از خویش و پیوند
که گر او را یکی فرزند بودی
بداغ من کجا خُرسند بودی
بدانستم که جز بیعلّتی نیست
کسی کو نیست مؤمن دولتی نیست
که او را خواجگی بودی در اقلیم
یکی زیبا پسر او را چنان بود
که آن ترسا بچه شمع جهان بود
بنفشه زلف مشک افشان ازو یافت
گل نازک لب خندان ازو یافت
نقابش چون ز رخ باز اوفتادی
بشب در روز آغاز اوفتادی
چو شست زلف مشکین تار بستی
همه عشّاق را زنّار بستی
ز بس کژی که زلف او نمودش
سر یک راستی هرگز نبودش
چو کردی حرب مژگانش بحربه
فرو دادی دو گیتی را دو ضربه
چو ابرویش بزه کردی کمان را
ز تیرش بیم جان بودی جهان را
شکر پاشیدن از لب مذهبش بود
که دارالملک شیرینی لبش بود
کنار عاشقان از لعل خندانش
چو دریائی شده از دُرِّ دندانش
مگر بیمار شد آن زندگانی
بمُرد القصّه در روز جوانی
پدر از درد او میکُشت خود را
بدر افکند هم جان هم خرد را
به آخر چون بشُست و کرد پاکش
مسلمان گشت و بُرد آنگه بخاکش
چنین گفت او که گشت امروز ما را
ز مرگ این پسر دین آشکارا
که البتّه خدا را نیست فرزند
مبرّاست از زن و از خویش و پیوند
که گر او را یکی فرزند بودی
بداغ من کجا خُرسند بودی
بدانستم که جز بیعلّتی نیست
کسی کو نیست مؤمن دولتی نیست
عطار نیشابوری : بخش ششم
(۹) حکایت شیخ ابوالقاسم همدانی
مگر بوالقاسم همدانی آنگاه
که از همدان برون افتاد ناگاه
سوی بت خانه آمد در نظاره
ستاده دید خلقی بر کناره
بر آتش دید دیگ پر ز روغن
که میجوشید چون دریای کف زن
زمانی بود،ترسائی درآمد
بخدمت پیش آن بت در سر آمد
بپرسیدند ازو کای سرفکنده
خدا را کیستی تو؟ گفت: بنده
بدو گفتند پس هدیه بنه زود
نهاد القصّه هدیه رفت چون دود
یکی دیگر درآمد همچنان کرد
بدین ترتیب ده کس را روان کرد
بآخر دیگری در پیش آمد
قوی بی قوّت و بی خویش آمد
نزار وزرد و خشک و لاغری بود
تو گوئی مردهٔ بر بستری بود
بپرسیدند کآخر کیستی تو
که مرده گوئیا میزیستی تو
چنین گفت او که لختی پوستم من
خدای خویشتن را دوستم من
چو گفت او این سخن گفتند بنشین
خوشی بنشست بر کرسی زرّین
بیاوردند آن روغن بیکبار
همی کردند بر فرقش نگونسار
ز تف دیگ روغن مرد مضطر
به پای افکند حالی کاسهٔ سر
چو برخاست آن زمان کاسه ز ره زود
تمامش سوختند آن جایگه زود
که از خاکسترش گردی که باشد
بود درمان هر دردی که باشد
چو شیخ آن حال دید از دور، بگریخت
بسی با خود در آن قصه بر آویخت
بدل میگفت کای مشغول بازی
چو ترسا دوستی آمد مجازی
برای دوستی جان باز آمد
اگر جان تو اهل راز آمد
تو هم در دوستی حق چنین باش
وگرنه با مخنّث هم نشین باش
چو او در دوستی بت چنین است
ترا گر دوستی حق یقینست
بترک جان بگو یا ترک دین کن
چو نتوانی چنان کردن چنین کن
که از همدان برون افتاد ناگاه
سوی بت خانه آمد در نظاره
ستاده دید خلقی بر کناره
بر آتش دید دیگ پر ز روغن
که میجوشید چون دریای کف زن
زمانی بود،ترسائی درآمد
بخدمت پیش آن بت در سر آمد
بپرسیدند ازو کای سرفکنده
خدا را کیستی تو؟ گفت: بنده
بدو گفتند پس هدیه بنه زود
نهاد القصّه هدیه رفت چون دود
یکی دیگر درآمد همچنان کرد
بدین ترتیب ده کس را روان کرد
بآخر دیگری در پیش آمد
قوی بی قوّت و بی خویش آمد
نزار وزرد و خشک و لاغری بود
تو گوئی مردهٔ بر بستری بود
بپرسیدند کآخر کیستی تو
که مرده گوئیا میزیستی تو
چنین گفت او که لختی پوستم من
خدای خویشتن را دوستم من
چو گفت او این سخن گفتند بنشین
خوشی بنشست بر کرسی زرّین
بیاوردند آن روغن بیکبار
همی کردند بر فرقش نگونسار
ز تف دیگ روغن مرد مضطر
به پای افکند حالی کاسهٔ سر
چو برخاست آن زمان کاسه ز ره زود
تمامش سوختند آن جایگه زود
که از خاکسترش گردی که باشد
بود درمان هر دردی که باشد
چو شیخ آن حال دید از دور، بگریخت
بسی با خود در آن قصه بر آویخت
بدل میگفت کای مشغول بازی
چو ترسا دوستی آمد مجازی
برای دوستی جان باز آمد
اگر جان تو اهل راز آمد
تو هم در دوستی حق چنین باش
وگرنه با مخنّث هم نشین باش
چو او در دوستی بت چنین است
ترا گر دوستی حق یقینست
بترک جان بگو یا ترک دین کن
چو نتوانی چنان کردن چنین کن
عطار نیشابوری : بخش دهم
(۷) حکایت لیث بوسنجه
برون شد لیث بوسنجه به بازار
قفائی خورد از ترکی ستمگار
یکی گفتش که ای ترک این قفا چیست
مگر تو خود نمیدانی که اوکیست
فلانست او چو خورشیدی همه نور
که وصلش پیش سلطان خوشتر از سور
شنیده بود ترک آوازهٔ او
چو آگه شد ازان اندازهٔ او
پشیمان گشت و چون صاحب گناهان
به پیش پیر آمد عذر خواهان
که پشتم از گناه خویش بشکست
ندانستم غلط کردم بدم مست
جوابش داد آن پیر دلفگار
که فارغ باش ای سرهنگ ازین کار
که گر این از تو بینم جز سقط نیست
ولی ز آنجا که رفت آنجا غلط نیست
ز خضرت بین همه چیزی ولیکن
مشو از بندگی یک لحظه ساکن
نمیدانی که مردودی تو یانی
ز حکم رفته مسعودی تو یانی
ولی دانی که تا جان برقرارست
ترا بر امر رفتن عین کارست
تو این میدانی و آن میندانی
یقین نتوان فکندن بر گمانی
خداوندی کبیرست و کریمست
ترا با بندگی کاریست پیوست
قفائی خورد از ترکی ستمگار
یکی گفتش که ای ترک این قفا چیست
مگر تو خود نمیدانی که اوکیست
فلانست او چو خورشیدی همه نور
که وصلش پیش سلطان خوشتر از سور
شنیده بود ترک آوازهٔ او
چو آگه شد ازان اندازهٔ او
پشیمان گشت و چون صاحب گناهان
به پیش پیر آمد عذر خواهان
که پشتم از گناه خویش بشکست
ندانستم غلط کردم بدم مست
جوابش داد آن پیر دلفگار
که فارغ باش ای سرهنگ ازین کار
که گر این از تو بینم جز سقط نیست
ولی ز آنجا که رفت آنجا غلط نیست
ز خضرت بین همه چیزی ولیکن
مشو از بندگی یک لحظه ساکن
نمیدانی که مردودی تو یانی
ز حکم رفته مسعودی تو یانی
ولی دانی که تا جان برقرارست
ترا بر امر رفتن عین کارست
تو این میدانی و آن میندانی
یقین نتوان فکندن بر گمانی
خداوندی کبیرست و کریمست
ترا با بندگی کاریست پیوست
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
(۱) حکایت پسر هارون الرشید
زُبَیده را ز هارون یک پسر بود
که در خلوت ز عالم بیخبر بود
برون نگذاشتی مادر ز ایوانش
که زیر پرده میپرورد چون جانش
چو قوّت یافت عقل بی قیاسش
به جوش آمد دل حکمت شناسش
بمادر گفت عالم این سرایست
و یا بیرون این بسیار جایست؟
جز این جائی اگر هست آشکاره
بگو تا پیش گیرم من نظاره
دل مادر بسوخت الحق برو سخت
بدو گفت ای گرامی و نکوبخت
ز قصر این لحظه بیرونت فرستم
بصحرا و بهامونت فرستم
برای او خری مصری بیاراست
غلامی و دو خادم کرد درخواست
برون بُردند تنها آن پسر را
که تا بگشاد بر عالم نظر را
ندیده بود عالم آن یگانه
تعجّب کرد از رسم زمانه
قضا را دید تابوتی که در راه
گروهی خلق میبردند ناگاه
همه در گریه و زاری بمانده
ز گریه در جگرخواری بمانده
پسر پرسید آن ساعت زخادم
که مردن بر همه خلقست لازم؟
جوابش داد کان جسمی که جان یافت
ز دست مرگ نتواند امان یافت
نباشد مرگ را عامی و خاصی
کزو ممکن نشد کس را خلاصی
پسر گفتا چنین کاریم در پیش
چرا جانم نترسد سخت بر خویش
چو سنگ از مرگ خواهد گشت چون موم
بباید کرد زود این حال معلوم
چو شیر مرگ را بر وی کمین بود
تماشا کردن کودک چنین بود
شبانگاهی چو پیش مادر آمد
نشاط و دلخوشی بر وی سرآمد
همه شب مینخفت از هیبت مرگ
شکسته شاخ میلرزید چون برگ
بوقت صبحدم بگریخت از شهر
بترک لطف گفت از هیبت قهر
طلب میکرد هارون هر زمانش
نمییافت از کسی نام و نشانش
چنین گفت آنکه مردی پاک دل بود
که وقتی در سرایم کارِ گِل بود
ز خانه چون برون رفتم ببازار
یکی مزدور را گشتم طلبکار
جوانی را نحیف و زرد دیدم
ز سر تا پاش عین درد دیدم
نهاده تیشه و زنبیل در پیش
شده واله نه با خویش و نه بیخویش
بدو گفتم توانی کار گِل کرد؟
توانم گفت امّا نه بدِل کرد
بدو گفتم مرا شاید تو برخیز
چنین گفت آن جوانمرد بپرهیز
که من شنبه کنم کار و دگر نه
مرا خواهی همین روز و اگر نه
چو روز شنبهش بودی سر کار
به «سبتی» زین سبب شد نام بردار
ببردم آخر او را سوی خانه
دو مَرده کارِ من کرد آن یگانه
شدم در هفتهٔ دیگر به بازار
طلب کردم زهر سوئیش بسیار
مرا گفتند او دیوانه باشد
همیشه در فلان ویرانه باشد
شدم او را در آن ویرانه دیدم
ز خلق عالمش بیگانه دیدم
بزاری و نزاری اوفتاده
بدام مرگ و خواری اوفتاده
بدو گفتم که چون بیمار و زاری
ز من آید ترا تیمار دادی
بیا درخانهٔ ما آی امروز
که کس را می نهبینم بر تودلسوز
اجابت مینکرد، القصّه برخاست
برای من بجای آورد درخواست
چو آمد در وثاق من چنان شد
کزان سان ناتوان خود کی توان شد
جهانی درد مُجرَی گشت در وی
نشان مرگ پیدا گشت بر وی
مرا گفتا سه حاجت دارم ای دوست
برون میباید آمد با تو از پوست
بدو گفتم که هر حاجت که خواهی
بخواه ای محرم سرّ الهی
بمن گفت آن زمان کم جان برآید
ز قعر چاه این زندان برآید
رسن در گردنم بند و برویم
درافکن پس بکش بر چار سویم
بگو کین کار کار اهل دینست
جزای مَن عَصَی الجبار اینست
کسی کو عاصی جبّار باشد
چنین هم سرنگون هم خوار باشد
دوم کهنه گلیمی هست پاکم
کفن زین ساز و با این نه بخاکم
که با این طاعت بسیار کردم
مگر در خاک برخوردار کردم
سیُم این مصحفم بستان و بشناس
که بودست آن عبدالله عباس
که هارون این حمایل کرده بودی
ز چشم دیگران در پرده بودی
بر هارون بر این مصحف ببغداد
بدو گوی آنکه این مصحف بمن داد
سلامت گفت و گفتا گوش میدار
که در غفلت نمیری همچو من زار
که من در غفلت و پندار مردم
ندیدم زندگی مردار مردم
بگوی مادرم را کز دعائی
فراموشم مکن در هیچ جائی
بگفت این و بکرد آهی و جان داد
عفاالله جز چنین جان چون توان داد
بدل گفتم که میباید رسن خواست
که حالی آن وصیّت راکنم راست
رسن در گردنش کردم بزاری
کشیدم روی بر خاکش بخواری
یکی هاتف زبان بگشاد ناگاه
که ای از جهلِ محض افتاده از راه
نداری شرم تو از جهلِ بسیار
کنی با دوستان ما چنین کار؟
رسن در گردن شخصی میفگن
که چون چنبر نهادش چرخ گردن
چه میخواهی ازین غم کُشتهٔ راه
فَلَا تَحزَن فَاِنّا قَد غَفَرنَاه
چو بشنیدم من آن آوازِ عالی
ز هیبت شد دو دستم سُست حالی
بدل گفتم که ای غافل بپرهیز
چه جای این رسن بازیست، برخیز
شدم یارانِ خود را پیش خواندم
سخن از حالِ آن درویش راندم
همه جمع آمدند و با دلی پاک
گلیمش را کفن کردند در خاک
چو فارغ گشتم از کار جوان من
گرفتم مصحف و گشتم روان من
ستادم بر در هارون سحرگاه
که تا هارون پدیدار آمد از راه
نمودم مصحف و بستد ز من شاد
مرا گفتا چه کس این مصحفت داد
بدو گفتم یکی مزدورکاری
جوانی لاغری زردی نزاری
چو گفتم ای عجب مزدورکارش
پدید آمد دو چشم سیل بارش
بسی بگریست تا شد هوش از وی
چو بنشست اندکی آن جوش از وی
مرا گفتا کجاست آن سروِ آزاد
بدو گفتم که سلطان را بقا باد
چو این بشنید بخروشید بسیار
برفت از هوش آن داننده هشیار
نه چندان ریخت اشک و کرد فریاد
که آن هرگز کسی را خود بوَد یاد
بگردون میرسید آوازِ آهش
نگه میداشت از هر سو سپاهش
پس آنگه گفت آن ساعت که جان داد
چه گفت از من ترا و چه نشان داد
بدو گفتم که آن ساعت چنین گفت
که باید با امیرالمؤمنین گفت
کزین شاهی مشو زنهار مغرور
سخن بشنو ازین درویش مزدور
در آن کن جهد کز من پند گیری
میان ملک مرداری نمیری
که گر مردار میری ای یگانه
چو مرداری بمانی جاودانه
بدنیا مبتلا تا چند باشی؟
پی دین گیر تا خرسند باشی
که دنیا پردهٔ جان تو باشد
ولی دین شمع ایمان تو باشد
اگرملک همه عالم بگیری
همه بر تو نشنید چون بمیری
تو مردی نازکی پرورده در ناز
ز حمّالی خلقی خوی کن باز
کنون من گفتم و رفتم تو مپسند
که ننیوشی چنین وقتی چنین پند
ز سر در درد هارون تازهتر شد
ز حیرت هر دم از نوعی دگر شد
بآخر با وثاقش برد با خویش
که تا بنشست پیش پرده درویش
زُبَیده در پس آن پرده آمد
که تا پیشش حکایت کرده آمد
چنین گفت او که چون آنجا رسیدم
که در خاکش فکندم میکشیدم
برآمد از پس پرده خروشی
چو دریا زان زنان برخاست جوشی
زُبَیده گفت ای فریادم از تو
خدا بستاند آخر دادم از تو
جگرگوشهٔ مرا در مستمندی
نترسیدی که بر روی او فکندی؟
خلیفه زاده را نشناختی تو
رسن در گردنش انداختی تو
دریغا ای غریب و ای جوانم
دریغا نورِ چشم و شمعِ جانم
چو بادی عزمِ ره ناگاه کردی
که جان مادر آتشگاه کردی
دریغا ای لطیف نازنینم
که ماندی همچو گنجی در زمینم
چه گویم، گورش القصّه نشان خواست
بزینت مشهدی کرد آن زمان راست
خبر گوینده را بسیار زر داد
ولی هارونش از زن بیشتر داد
توانگر گشت آن مرد خبرگوی
کنون این رفت اگر داری دگرگوی
چه خواهی کرد ملکی را که ناکام
بلای جان تو باشد سرانجام
اگر شاهیِ عالم خانه داری
شوی شهماتِ آن خانه بزاری
چرا در کلبهٔ بنشستهٔ راست
کزو ناکام بر میبایدت خاست
چرا معشوقهٔ خواهی که پیوست
غم آن عاقبت گرداندت پست
چرا جمع آوری چیزی بصد عز
که یک جَو زان نخواهی خورد هرگز
اگر تو دشمن ملکی پدر باش
وگر در ملک هارونی پسر باش
ز حال آن پسر دادم نشانیت
کنون حال پدر گویم زمانیت
که در خلوت ز عالم بیخبر بود
برون نگذاشتی مادر ز ایوانش
که زیر پرده میپرورد چون جانش
چو قوّت یافت عقل بی قیاسش
به جوش آمد دل حکمت شناسش
بمادر گفت عالم این سرایست
و یا بیرون این بسیار جایست؟
جز این جائی اگر هست آشکاره
بگو تا پیش گیرم من نظاره
دل مادر بسوخت الحق برو سخت
بدو گفت ای گرامی و نکوبخت
ز قصر این لحظه بیرونت فرستم
بصحرا و بهامونت فرستم
برای او خری مصری بیاراست
غلامی و دو خادم کرد درخواست
برون بُردند تنها آن پسر را
که تا بگشاد بر عالم نظر را
ندیده بود عالم آن یگانه
تعجّب کرد از رسم زمانه
قضا را دید تابوتی که در راه
گروهی خلق میبردند ناگاه
همه در گریه و زاری بمانده
ز گریه در جگرخواری بمانده
پسر پرسید آن ساعت زخادم
که مردن بر همه خلقست لازم؟
جوابش داد کان جسمی که جان یافت
ز دست مرگ نتواند امان یافت
نباشد مرگ را عامی و خاصی
کزو ممکن نشد کس را خلاصی
پسر گفتا چنین کاریم در پیش
چرا جانم نترسد سخت بر خویش
چو سنگ از مرگ خواهد گشت چون موم
بباید کرد زود این حال معلوم
چو شیر مرگ را بر وی کمین بود
تماشا کردن کودک چنین بود
شبانگاهی چو پیش مادر آمد
نشاط و دلخوشی بر وی سرآمد
همه شب مینخفت از هیبت مرگ
شکسته شاخ میلرزید چون برگ
بوقت صبحدم بگریخت از شهر
بترک لطف گفت از هیبت قهر
طلب میکرد هارون هر زمانش
نمییافت از کسی نام و نشانش
چنین گفت آنکه مردی پاک دل بود
که وقتی در سرایم کارِ گِل بود
ز خانه چون برون رفتم ببازار
یکی مزدور را گشتم طلبکار
جوانی را نحیف و زرد دیدم
ز سر تا پاش عین درد دیدم
نهاده تیشه و زنبیل در پیش
شده واله نه با خویش و نه بیخویش
بدو گفتم توانی کار گِل کرد؟
توانم گفت امّا نه بدِل کرد
بدو گفتم مرا شاید تو برخیز
چنین گفت آن جوانمرد بپرهیز
که من شنبه کنم کار و دگر نه
مرا خواهی همین روز و اگر نه
چو روز شنبهش بودی سر کار
به «سبتی» زین سبب شد نام بردار
ببردم آخر او را سوی خانه
دو مَرده کارِ من کرد آن یگانه
شدم در هفتهٔ دیگر به بازار
طلب کردم زهر سوئیش بسیار
مرا گفتند او دیوانه باشد
همیشه در فلان ویرانه باشد
شدم او را در آن ویرانه دیدم
ز خلق عالمش بیگانه دیدم
بزاری و نزاری اوفتاده
بدام مرگ و خواری اوفتاده
بدو گفتم که چون بیمار و زاری
ز من آید ترا تیمار دادی
بیا درخانهٔ ما آی امروز
که کس را می نهبینم بر تودلسوز
اجابت مینکرد، القصّه برخاست
برای من بجای آورد درخواست
چو آمد در وثاق من چنان شد
کزان سان ناتوان خود کی توان شد
جهانی درد مُجرَی گشت در وی
نشان مرگ پیدا گشت بر وی
مرا گفتا سه حاجت دارم ای دوست
برون میباید آمد با تو از پوست
بدو گفتم که هر حاجت که خواهی
بخواه ای محرم سرّ الهی
بمن گفت آن زمان کم جان برآید
ز قعر چاه این زندان برآید
رسن در گردنم بند و برویم
درافکن پس بکش بر چار سویم
بگو کین کار کار اهل دینست
جزای مَن عَصَی الجبار اینست
کسی کو عاصی جبّار باشد
چنین هم سرنگون هم خوار باشد
دوم کهنه گلیمی هست پاکم
کفن زین ساز و با این نه بخاکم
که با این طاعت بسیار کردم
مگر در خاک برخوردار کردم
سیُم این مصحفم بستان و بشناس
که بودست آن عبدالله عباس
که هارون این حمایل کرده بودی
ز چشم دیگران در پرده بودی
بر هارون بر این مصحف ببغداد
بدو گوی آنکه این مصحف بمن داد
سلامت گفت و گفتا گوش میدار
که در غفلت نمیری همچو من زار
که من در غفلت و پندار مردم
ندیدم زندگی مردار مردم
بگوی مادرم را کز دعائی
فراموشم مکن در هیچ جائی
بگفت این و بکرد آهی و جان داد
عفاالله جز چنین جان چون توان داد
بدل گفتم که میباید رسن خواست
که حالی آن وصیّت راکنم راست
رسن در گردنش کردم بزاری
کشیدم روی بر خاکش بخواری
یکی هاتف زبان بگشاد ناگاه
که ای از جهلِ محض افتاده از راه
نداری شرم تو از جهلِ بسیار
کنی با دوستان ما چنین کار؟
رسن در گردن شخصی میفگن
که چون چنبر نهادش چرخ گردن
چه میخواهی ازین غم کُشتهٔ راه
فَلَا تَحزَن فَاِنّا قَد غَفَرنَاه
چو بشنیدم من آن آوازِ عالی
ز هیبت شد دو دستم سُست حالی
بدل گفتم که ای غافل بپرهیز
چه جای این رسن بازیست، برخیز
شدم یارانِ خود را پیش خواندم
سخن از حالِ آن درویش راندم
همه جمع آمدند و با دلی پاک
گلیمش را کفن کردند در خاک
چو فارغ گشتم از کار جوان من
گرفتم مصحف و گشتم روان من
ستادم بر در هارون سحرگاه
که تا هارون پدیدار آمد از راه
نمودم مصحف و بستد ز من شاد
مرا گفتا چه کس این مصحفت داد
بدو گفتم یکی مزدورکاری
جوانی لاغری زردی نزاری
چو گفتم ای عجب مزدورکارش
پدید آمد دو چشم سیل بارش
بسی بگریست تا شد هوش از وی
چو بنشست اندکی آن جوش از وی
مرا گفتا کجاست آن سروِ آزاد
بدو گفتم که سلطان را بقا باد
چو این بشنید بخروشید بسیار
برفت از هوش آن داننده هشیار
نه چندان ریخت اشک و کرد فریاد
که آن هرگز کسی را خود بوَد یاد
بگردون میرسید آوازِ آهش
نگه میداشت از هر سو سپاهش
پس آنگه گفت آن ساعت که جان داد
چه گفت از من ترا و چه نشان داد
بدو گفتم که آن ساعت چنین گفت
که باید با امیرالمؤمنین گفت
کزین شاهی مشو زنهار مغرور
سخن بشنو ازین درویش مزدور
در آن کن جهد کز من پند گیری
میان ملک مرداری نمیری
که گر مردار میری ای یگانه
چو مرداری بمانی جاودانه
بدنیا مبتلا تا چند باشی؟
پی دین گیر تا خرسند باشی
که دنیا پردهٔ جان تو باشد
ولی دین شمع ایمان تو باشد
اگرملک همه عالم بگیری
همه بر تو نشنید چون بمیری
تو مردی نازکی پرورده در ناز
ز حمّالی خلقی خوی کن باز
کنون من گفتم و رفتم تو مپسند
که ننیوشی چنین وقتی چنین پند
ز سر در درد هارون تازهتر شد
ز حیرت هر دم از نوعی دگر شد
بآخر با وثاقش برد با خویش
که تا بنشست پیش پرده درویش
زُبَیده در پس آن پرده آمد
که تا پیشش حکایت کرده آمد
چنین گفت او که چون آنجا رسیدم
که در خاکش فکندم میکشیدم
برآمد از پس پرده خروشی
چو دریا زان زنان برخاست جوشی
زُبَیده گفت ای فریادم از تو
خدا بستاند آخر دادم از تو
جگرگوشهٔ مرا در مستمندی
نترسیدی که بر روی او فکندی؟
خلیفه زاده را نشناختی تو
رسن در گردنش انداختی تو
دریغا ای غریب و ای جوانم
دریغا نورِ چشم و شمعِ جانم
چو بادی عزمِ ره ناگاه کردی
که جان مادر آتشگاه کردی
دریغا ای لطیف نازنینم
که ماندی همچو گنجی در زمینم
چه گویم، گورش القصّه نشان خواست
بزینت مشهدی کرد آن زمان راست
خبر گوینده را بسیار زر داد
ولی هارونش از زن بیشتر داد
توانگر گشت آن مرد خبرگوی
کنون این رفت اگر داری دگرگوی
چه خواهی کرد ملکی را که ناکام
بلای جان تو باشد سرانجام
اگر شاهیِ عالم خانه داری
شوی شهماتِ آن خانه بزاری
چرا در کلبهٔ بنشستهٔ راست
کزو ناکام بر میبایدت خاست
چرا معشوقهٔ خواهی که پیوست
غم آن عاقبت گرداندت پست
چرا جمع آوری چیزی بصد عز
که یک جَو زان نخواهی خورد هرگز
اگر تو دشمن ملکی پدر باش
وگر در ملک هارونی پسر باش
ز حال آن پسر دادم نشانیت
کنون حال پدر گویم زمانیت
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
(۱۰) حکایت شاهزاده و عروس
یکی شه زادهٔ خورشید فر بود
که بینائی دو چشم پدر بود
مگر آن شاه بهرِ شاه زاده
عروسی خواست داد حُسن داده
بخوبی در همه عالم مَثَل بود
سر خوبان نقّاش ازل بود
سرائی را مزّین کرد آن شاه
سرائی نه، بهشتی بهرِ آن ماه
سرائی پای تا سر حور در حور
ز بس مهر و ز بس مه نور در نور
ز بس شمع معنبر روی در روی
معیّن گشته آن شب موی در موی
ز بحر شعر وصَوت رود هر دم
خروش بحر و رود افتاده در هم
ز سوق سبع الوانش اتّفاقا
خَجِل سَبعَ سمواتٍ طِباقا
عروسی این چنین جشنی چنین خوش
چنین جمعی همه زیبا و دلکش
نشسته منتظر یک خلدِ پر حور
که تا شه زاده کی آید بدان سور
مگر از شادئی آن شاه زاده
نشسته بود با جمعی بباده
ز بس کان شب بشادی کرد مینوش
وجودش بر دل او شد فراموش
بجست از جای سرافکنده در بر
خیال آن عروس افتاده در سر
دران غوغا ز مستی شد سواره
براند او از در دروازه باره
نه پیدا بود در پیشش طریقی
نه همبر در رکاب او رفیقی
مگر از دور دَیری دید عالی
منوّر از چراغ او را حوالی
چنان پنداشت آن سرمستِ مهجور
که آن قصر عروس اوست از دور
ولی آن دخمه گبران کرده بودند
که از هر سوی خیلی مرده بودند
دران دخمه چراغی چند میسوخت
دل آتش پرستان می بر افروخت
نهاده بود پیش دخمه تختی
بدان تخت اوفتاده شوربختی
یکی زن بود پوشیده کفن را
چو شه زاده بدید از دور زن را
چنان پنداشت از مستیِ باده
که اینست آن عروس شاه زاده
ز مستی پای از سر میندانست
ره بام از ره در میندانست
کفن از روی آن نو مرده برداشت
محلّ شهوتش را پرده برداشت
چو زیر آهنگ را در پرده افکند
زبان را در دهان مرده افکند
شبی در صحبتش بگذاشت تا روز
خوشی لب بر لبش میداشت تا روز
همه شب منتظر صد ماه پیکر
نشسته تا کی آید شاه از در
چو ناپیدا شد آن شه زادِ عالی
پدر را زو خبر دادند حالی
پدر بر خاست با خیلی سواران
بصحرا رفت همچون بیقراران
همه ارکانِ دولت در رسیدند
ز دور آن اسپ شهزاده بدیدند
پدر چون دید اسپ شاه زاده
نهاد آنجا رخ آنگه شد پیاده
پسر را دید با آن مرده بر تخت
بدلداری کشیده در برش سخت
چو خسرو با سپاه او را چنان دید
تو گفتی آتشی در قعرِ جان دید
پسر چون پارهٔ با خویش آمد
شهش با لشکری در پیش آمد
گشاد از خوابِ مستی چشم حالی
بدید آن خلوت و آن جای خالی
گرفته مردهٔ راتنگ در بر
ستاده بر سر او شاه و لشکر
بجای آورد آنچ افتاده بودش
همی بایست مرگ خویش زودش
چو الحق قصّهٔ ناکامش افتاد
ز خجلت لرزه بر اندامش افتاد
همه آن بود میَلش از دل پاک
که بشکافد زمین او را کند خاک
ولیکن کار چون افتاده بودش
نبود از خجلت و تشویر سودش
مرا هم هست صبر ای مرد غم خور
که تا آید ببالین تو لشکر
دران ساعت بدانی و به بینی
که با که کردهٔ این هم نشینی
چو ابرهیم در دین بت شکن باش
بتان آزری را راه زن باش
که ابرهیم چون آهنگِ آن کرد
خداوند جهانش امتحان کرد
ترا گر امتحان خواهند کردن
نگونسار جهان خواهند کردن
که بینائی دو چشم پدر بود
مگر آن شاه بهرِ شاه زاده
عروسی خواست داد حُسن داده
بخوبی در همه عالم مَثَل بود
سر خوبان نقّاش ازل بود
سرائی را مزّین کرد آن شاه
سرائی نه، بهشتی بهرِ آن ماه
سرائی پای تا سر حور در حور
ز بس مهر و ز بس مه نور در نور
ز بس شمع معنبر روی در روی
معیّن گشته آن شب موی در موی
ز بحر شعر وصَوت رود هر دم
خروش بحر و رود افتاده در هم
ز سوق سبع الوانش اتّفاقا
خَجِل سَبعَ سمواتٍ طِباقا
عروسی این چنین جشنی چنین خوش
چنین جمعی همه زیبا و دلکش
نشسته منتظر یک خلدِ پر حور
که تا شه زاده کی آید بدان سور
مگر از شادئی آن شاه زاده
نشسته بود با جمعی بباده
ز بس کان شب بشادی کرد مینوش
وجودش بر دل او شد فراموش
بجست از جای سرافکنده در بر
خیال آن عروس افتاده در سر
دران غوغا ز مستی شد سواره
براند او از در دروازه باره
نه پیدا بود در پیشش طریقی
نه همبر در رکاب او رفیقی
مگر از دور دَیری دید عالی
منوّر از چراغ او را حوالی
چنان پنداشت آن سرمستِ مهجور
که آن قصر عروس اوست از دور
ولی آن دخمه گبران کرده بودند
که از هر سوی خیلی مرده بودند
دران دخمه چراغی چند میسوخت
دل آتش پرستان می بر افروخت
نهاده بود پیش دخمه تختی
بدان تخت اوفتاده شوربختی
یکی زن بود پوشیده کفن را
چو شه زاده بدید از دور زن را
چنان پنداشت از مستیِ باده
که اینست آن عروس شاه زاده
ز مستی پای از سر میندانست
ره بام از ره در میندانست
کفن از روی آن نو مرده برداشت
محلّ شهوتش را پرده برداشت
چو زیر آهنگ را در پرده افکند
زبان را در دهان مرده افکند
شبی در صحبتش بگذاشت تا روز
خوشی لب بر لبش میداشت تا روز
همه شب منتظر صد ماه پیکر
نشسته تا کی آید شاه از در
چو ناپیدا شد آن شه زادِ عالی
پدر را زو خبر دادند حالی
پدر بر خاست با خیلی سواران
بصحرا رفت همچون بیقراران
همه ارکانِ دولت در رسیدند
ز دور آن اسپ شهزاده بدیدند
پدر چون دید اسپ شاه زاده
نهاد آنجا رخ آنگه شد پیاده
پسر را دید با آن مرده بر تخت
بدلداری کشیده در برش سخت
چو خسرو با سپاه او را چنان دید
تو گفتی آتشی در قعرِ جان دید
پسر چون پارهٔ با خویش آمد
شهش با لشکری در پیش آمد
گشاد از خوابِ مستی چشم حالی
بدید آن خلوت و آن جای خالی
گرفته مردهٔ راتنگ در بر
ستاده بر سر او شاه و لشکر
بجای آورد آنچ افتاده بودش
همی بایست مرگ خویش زودش
چو الحق قصّهٔ ناکامش افتاد
ز خجلت لرزه بر اندامش افتاد
همه آن بود میَلش از دل پاک
که بشکافد زمین او را کند خاک
ولیکن کار چون افتاده بودش
نبود از خجلت و تشویر سودش
مرا هم هست صبر ای مرد غم خور
که تا آید ببالین تو لشکر
دران ساعت بدانی و به بینی
که با که کردهٔ این هم نشینی
چو ابرهیم در دین بت شکن باش
بتان آزری را راه زن باش
که ابرهیم چون آهنگِ آن کرد
خداوند جهانش امتحان کرد
ترا گر امتحان خواهند کردن
نگونسار جهان خواهند کردن
عطار نیشابوری : بخش بیستم
(۴) حکایت اردشیر و موبد و پسر شاپور
شنیدم پادشاهی یک زنی داشت
که آن زن شاه را چون دشمنی داشت
مگر یک روز آن زن از سر قهر
طعامی بُرد شه را کرده پر زهر
چو در راهش نظر بر شاه افتاد
ز دستش کاسه بر درگاه افتاد
بلرزید و برفت آن رنگ رویش
ازان زن درگمان افتاد شویش
طعام او به مرغی داد آن شاه
بمرد آن مرغ، حیران ماند آنگاه
بموبد داد زن را شاه حالی
که قالب کن ز قلبش زود خالی
بریزش خون و در خاکش بینداز
دل من زین سگ بی دین بپرداز
زن آبستن بد از شاه خردمند
نبود آن شاه را هم هیچ فرزند
بیندیشید موبد کین شهنشاه
اگر افتد بدام مرگ ناگاه
چو نبوَد هیچ فرزندی بجایش
بوَد طوفان و غوغا در سرایش
همان بهتر که این زن را نهان من
بدارم تا چه بینم از جهان من
ولی ترسید کز راه مُحالی
کسی را بعد ازان افتد خیالی
ز راه تهمت بدخواه برخاست
چنان کان تهمتش از راه برخاست
چو شاه او را بدان کشتن وصی کرد
برفت آن موبد و خود را خصی کرد
نهاد آن عضوِ خود درحُقّهٔ راست
به پیش شاه برد و مُهر او خواست
بمُهر شاه شد آن حقّه سر بست
شهش گفتا چه دارد موبد از دست
جوابش داد موبد کای جهاندار
چو وقت آید شود بر تو پدیدار
سر حقّه بنام شاهِ پیروز
فرو بستم بدین تاریخ امروز
چو گفت این حرف آن مرد یگانه
فرستادش همی سوی خزانه
چو ماهی چند بگذشت آن زن شاه
یکی زیبا پسر آورد چون ماه
تو گفتی آفتابی بود رویش
که در شب می برآمد میغ مویش
همه فرهنگ و فرّ و نیکوئی بود
که الحق زان ضعیفه بس قوی بود
چو موبد دید روی طفل از دور
نهادش بر سعادت نام شاپور
بصد نازش درون پردهٔ راز
همی پرورد روز و شب باعزاز
چو القصّه رسید آنجا که باید
نشاندش اوستاد آنجا که شاید
دلش از علم چون آتش برافروخت
بزودی کیش زردشتش درآموخت
چو از تعلیم و تدبیرش بپرداخت
بچوگان و بگوی و تیر انداخت
بتیغ و نیزه استاد جهان شد
بهر وصفش که گویم بیش ازان شد
کشیده قدّ چون سرو روان گشت
رخش بر سرو ماهی دلستان گشت
چو عنبر در رکاب موی او بود
بحکم جادوئی هندوی او بود
لب او داشت جام لعل پُر مَی
که بودش شادئی سرسبز در پَی
فشاندی آستینی هر زمانی
که در زیر عَلَم بودش جهانی
مگر شاه جهان یک روز غمگین
نشسته بود ابرو کرده پُر چین
ازو پرسید موبد کای جهاندار
شه ما را چه غم آمد پدیدار
که شادانت نمیبینم چو هر روز
دلم ندهد که بنشینی درین سوز
شهش گفتا نیم از سنگِ خاره
ز رفتن هیچکس را نیست چاره
غمم آنست کز جَور زمانه
ندارم هیچ فرزند یگانه
که چون مرگ افکند در حلق دامم
بوَد بعد من او قایم مقامم
چو بشنود این سخن مرد یگانه
ز چشمش گشت سَیل خون روانه
بشه گفتا مرا رازی نهانست
که آن هم از شگفت این جهانست
اگر پیمان رسد از شهریارم
بگویم ور نه هم در پرده دارم
چو پیمان کرد شه القصّه با او
بگفت اندر زمان آن غصّه با او
بفرمود آنگه آن مرد یگانه
که تا آن حقّه آرند ازخزانه
چو شاه عالم از بیم خیانت
ز موبد دید آن دین و دیانت
دگر آوازهٔ فرزند بشنود
خروش مهر آن پیوند بشنود
نمیدانست کز شادی چه گوید
وزان موبد هم آزادی چه جوید
بموبد گفت صد کودک بیارای
همه مانندِ شاپورم بیک جای
همه هم جامه و هم زاد و همبر
همه هم مرکب و هم ترک و هم سر
که تاجانم ز زیر پردهٔ راز
تواند یافت آن خویشتن باز
که مردم را بنور آشنائی
توان دیدن ز یکدیگر جدائی
بشد آن موبد دانا دگر روز
بمیدان برد صد کودک دلفروز
همه هم جامه و همرنگ و هم سر
چنان کش گفته بود آن شاهِ سرور
چو در نظّاره آمد شاهِ آفاق
پسر را دید حالی در میان طاق
بیک دیدن که او را دید بشناخت
برخود خواندش و بگرفت و بنواخت
بدو بخشید حالی مادرش را
بسی غم خورد پیر غم خورش را
ازین قصّه بدان کز آشنائیست
کزو هر ذرّهٔ در روشنائیست
اگر ذرّه نیابد روی خورشید
شود محجوب چون بیگانه جاوید
وگر یک ذرّه یابد آشنائی
ز خورشیدش بود صد روشنائی
که آن زن شاه را چون دشمنی داشت
مگر یک روز آن زن از سر قهر
طعامی بُرد شه را کرده پر زهر
چو در راهش نظر بر شاه افتاد
ز دستش کاسه بر درگاه افتاد
بلرزید و برفت آن رنگ رویش
ازان زن درگمان افتاد شویش
طعام او به مرغی داد آن شاه
بمرد آن مرغ، حیران ماند آنگاه
بموبد داد زن را شاه حالی
که قالب کن ز قلبش زود خالی
بریزش خون و در خاکش بینداز
دل من زین سگ بی دین بپرداز
زن آبستن بد از شاه خردمند
نبود آن شاه را هم هیچ فرزند
بیندیشید موبد کین شهنشاه
اگر افتد بدام مرگ ناگاه
چو نبوَد هیچ فرزندی بجایش
بوَد طوفان و غوغا در سرایش
همان بهتر که این زن را نهان من
بدارم تا چه بینم از جهان من
ولی ترسید کز راه مُحالی
کسی را بعد ازان افتد خیالی
ز راه تهمت بدخواه برخاست
چنان کان تهمتش از راه برخاست
چو شاه او را بدان کشتن وصی کرد
برفت آن موبد و خود را خصی کرد
نهاد آن عضوِ خود درحُقّهٔ راست
به پیش شاه برد و مُهر او خواست
بمُهر شاه شد آن حقّه سر بست
شهش گفتا چه دارد موبد از دست
جوابش داد موبد کای جهاندار
چو وقت آید شود بر تو پدیدار
سر حقّه بنام شاهِ پیروز
فرو بستم بدین تاریخ امروز
چو گفت این حرف آن مرد یگانه
فرستادش همی سوی خزانه
چو ماهی چند بگذشت آن زن شاه
یکی زیبا پسر آورد چون ماه
تو گفتی آفتابی بود رویش
که در شب می برآمد میغ مویش
همه فرهنگ و فرّ و نیکوئی بود
که الحق زان ضعیفه بس قوی بود
چو موبد دید روی طفل از دور
نهادش بر سعادت نام شاپور
بصد نازش درون پردهٔ راز
همی پرورد روز و شب باعزاز
چو القصّه رسید آنجا که باید
نشاندش اوستاد آنجا که شاید
دلش از علم چون آتش برافروخت
بزودی کیش زردشتش درآموخت
چو از تعلیم و تدبیرش بپرداخت
بچوگان و بگوی و تیر انداخت
بتیغ و نیزه استاد جهان شد
بهر وصفش که گویم بیش ازان شد
کشیده قدّ چون سرو روان گشت
رخش بر سرو ماهی دلستان گشت
چو عنبر در رکاب موی او بود
بحکم جادوئی هندوی او بود
لب او داشت جام لعل پُر مَی
که بودش شادئی سرسبز در پَی
فشاندی آستینی هر زمانی
که در زیر عَلَم بودش جهانی
مگر شاه جهان یک روز غمگین
نشسته بود ابرو کرده پُر چین
ازو پرسید موبد کای جهاندار
شه ما را چه غم آمد پدیدار
که شادانت نمیبینم چو هر روز
دلم ندهد که بنشینی درین سوز
شهش گفتا نیم از سنگِ خاره
ز رفتن هیچکس را نیست چاره
غمم آنست کز جَور زمانه
ندارم هیچ فرزند یگانه
که چون مرگ افکند در حلق دامم
بوَد بعد من او قایم مقامم
چو بشنود این سخن مرد یگانه
ز چشمش گشت سَیل خون روانه
بشه گفتا مرا رازی نهانست
که آن هم از شگفت این جهانست
اگر پیمان رسد از شهریارم
بگویم ور نه هم در پرده دارم
چو پیمان کرد شه القصّه با او
بگفت اندر زمان آن غصّه با او
بفرمود آنگه آن مرد یگانه
که تا آن حقّه آرند ازخزانه
چو شاه عالم از بیم خیانت
ز موبد دید آن دین و دیانت
دگر آوازهٔ فرزند بشنود
خروش مهر آن پیوند بشنود
نمیدانست کز شادی چه گوید
وزان موبد هم آزادی چه جوید
بموبد گفت صد کودک بیارای
همه مانندِ شاپورم بیک جای
همه هم جامه و هم زاد و همبر
همه هم مرکب و هم ترک و هم سر
که تاجانم ز زیر پردهٔ راز
تواند یافت آن خویشتن باز
که مردم را بنور آشنائی
توان دیدن ز یکدیگر جدائی
بشد آن موبد دانا دگر روز
بمیدان برد صد کودک دلفروز
همه هم جامه و همرنگ و هم سر
چنان کش گفته بود آن شاهِ سرور
چو در نظّاره آمد شاهِ آفاق
پسر را دید حالی در میان طاق
بیک دیدن که او را دید بشناخت
برخود خواندش و بگرفت و بنواخت
بدو بخشید حالی مادرش را
بسی غم خورد پیر غم خورش را
ازین قصّه بدان کز آشنائیست
کزو هر ذرّهٔ در روشنائیست
اگر ذرّه نیابد روی خورشید
شود محجوب چون بیگانه جاوید
وگر یک ذرّه یابد آشنائی
ز خورشیدش بود صد روشنائی
عطار نیشابوری : بخش پایانی
(۱۳) حکایت عبدالله بن مسعود با کنیزک
کنیزی داشت عبدالله مسعود
که صد گونه هنر بودیش موجود
مگر چون احتیاج آمدش دینار
طلب کرد آن کنیزک را خریدار
کنیزک را چنین گفت ای دلاور
برَو جامه بشوی و شانه کن سر
که می بفروشمت زانک احتیاجست
که تن را بر خراب دل خراجست
کنیزک در زمان فرمانِ او کرد
دو سه موی سفید از سر فرو کرد
بآخر چشم چون بر مویش افتاد
هزاران اشک خون بر رویش افتاد
چو عبدالله مسعودش چنان دید
دو چشمش همچو ابری خون فشان دید
بدو گفتا چرا گریندهٔ تو
که می بفروشمت چون بندهٔ تو
کنون من عهد کردم با تو خاموش
که نفروشم ترا، مگری و مخروش
کنیزک گفت من گریان نه زانم
که درحکم فروش تست جانم
ولیکن زان سبب گریم چنین زار
که عمری کردهام پیش کسی کار
که یافت ازخدمتش مویم سپیدی
بآخر کار آمد نا امیدی
چرا بودم بآخر پیش مردی
که بفروشد مرا آخر بدردی
چراکردم جوانی خرج جائی
که در پیری نهندم در بهائی
چرا بودم بجائی روزگاری
که آن خدمت فروش آورد باری
چرا بر درگه غیریم ره بود
چو درگاهی چنان در پیشگه بود
کسی را کان چنان درگاه باشد
بدرگاهی دگر چون راه باشد
تو ای خواجه حدیث من بمنیوش
اگرچه مینیرزم هیچ بفروش
درآمد جبرئیل و گفت حالی
به پیش صدر و بدر لایزالی
که عبدالله را گوی ای وفادار
مباش این درد را آخر روا دار
سپیدی یافت در اسلام مویش
جز آزادی نخواهد بود رویش
خدایا چون ترا حلقه بگوشم
میفکن روز پیری در فروشم
گر از طاعت ندارم هیچ روئی
سپیدم هست در اسلام موئی
اگر بفروشیم جان سوختن راست
که دوزخ این زمان افروختن راست
ز جان سوزی و دلسوزی چه خیزد
ز موری درچنان روزی چه خیزد
بحق عزّت ای دانندهٔ راز
که اندر خندق عجزم مینداز
بدست قهر چون مومم مگردان
ز فضل خویش محرومم مگردان
همه نیک و بدم ناکرده انگار
ز فضلت کن مرا بی من بیکبار
که هر نیک و بدی کان از من آید
مرا ناکام غُلّ گردن آید
مرا گر تو نخواهی کرد بیدار
بخواب غفلتم در مرده انگار
چو من سرگشته پستم تو بلندی
بلندم کن چو پستم اوفکندی
گرفتار توام از دیرگاهی
مرا بنمای سوی خویش راهی
درم بگشای و فرتوت خودم کن
دلم بربای و مبهوت خودم کن
ز من بر من بسی آمد تباهی
الهی نَجِّنی منّی الهی
مرا بِرهان ز من گر می رهانی
که هر چیزی که میخواهی توانی
مرا با خود مدار و بیخودم دار
ز خود سیر آمدم این خود کم انگار
بحق آنکه میدانی که چونم
که بیرون آر ازین غرقابِّ خونم
مرا بیخود بخود گردان گرفتار
میاور با خودم هرگز دگر بار
سگم خوان و مران از آستانم
که در کویت سگ یک استخوانم
اگر یابم زکویت استخوانی
کشم در پیش چرخ پیرخوانی
که صد گونه هنر بودیش موجود
مگر چون احتیاج آمدش دینار
طلب کرد آن کنیزک را خریدار
کنیزک را چنین گفت ای دلاور
برَو جامه بشوی و شانه کن سر
که می بفروشمت زانک احتیاجست
که تن را بر خراب دل خراجست
کنیزک در زمان فرمانِ او کرد
دو سه موی سفید از سر فرو کرد
بآخر چشم چون بر مویش افتاد
هزاران اشک خون بر رویش افتاد
چو عبدالله مسعودش چنان دید
دو چشمش همچو ابری خون فشان دید
بدو گفتا چرا گریندهٔ تو
که می بفروشمت چون بندهٔ تو
کنون من عهد کردم با تو خاموش
که نفروشم ترا، مگری و مخروش
کنیزک گفت من گریان نه زانم
که درحکم فروش تست جانم
ولیکن زان سبب گریم چنین زار
که عمری کردهام پیش کسی کار
که یافت ازخدمتش مویم سپیدی
بآخر کار آمد نا امیدی
چرا بودم بآخر پیش مردی
که بفروشد مرا آخر بدردی
چراکردم جوانی خرج جائی
که در پیری نهندم در بهائی
چرا بودم بجائی روزگاری
که آن خدمت فروش آورد باری
چرا بر درگه غیریم ره بود
چو درگاهی چنان در پیشگه بود
کسی را کان چنان درگاه باشد
بدرگاهی دگر چون راه باشد
تو ای خواجه حدیث من بمنیوش
اگرچه مینیرزم هیچ بفروش
درآمد جبرئیل و گفت حالی
به پیش صدر و بدر لایزالی
که عبدالله را گوی ای وفادار
مباش این درد را آخر روا دار
سپیدی یافت در اسلام مویش
جز آزادی نخواهد بود رویش
خدایا چون ترا حلقه بگوشم
میفکن روز پیری در فروشم
گر از طاعت ندارم هیچ روئی
سپیدم هست در اسلام موئی
اگر بفروشیم جان سوختن راست
که دوزخ این زمان افروختن راست
ز جان سوزی و دلسوزی چه خیزد
ز موری درچنان روزی چه خیزد
بحق عزّت ای دانندهٔ راز
که اندر خندق عجزم مینداز
بدست قهر چون مومم مگردان
ز فضل خویش محرومم مگردان
همه نیک و بدم ناکرده انگار
ز فضلت کن مرا بی من بیکبار
که هر نیک و بدی کان از من آید
مرا ناکام غُلّ گردن آید
مرا گر تو نخواهی کرد بیدار
بخواب غفلتم در مرده انگار
چو من سرگشته پستم تو بلندی
بلندم کن چو پستم اوفکندی
گرفتار توام از دیرگاهی
مرا بنمای سوی خویش راهی
درم بگشای و فرتوت خودم کن
دلم بربای و مبهوت خودم کن
ز من بر من بسی آمد تباهی
الهی نَجِّنی منّی الهی
مرا بِرهان ز من گر می رهانی
که هر چیزی که میخواهی توانی
مرا با خود مدار و بیخودم دار
ز خود سیر آمدم این خود کم انگار
بحق آنکه میدانی که چونم
که بیرون آر ازین غرقابِّ خونم
مرا بیخود بخود گردان گرفتار
میاور با خودم هرگز دگر بار
سگم خوان و مران از آستانم
که در کویت سگ یک استخوانم
اگر یابم زکویت استخوانی
کشم در پیش چرخ پیرخوانی
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
الحکایه و التمثیل
مگر آن گربه در بریانی آویخت
ربود از سفره بریانی و بگریخت
یکی شد تا ز پیشش ره بگیرد
مگر آن گربه را ناگه بگیرد
عزیزی آن بدید از دور ناگاه
که میزد گربه را آن مرد در راه
بدو گفت ای ز دل رفته قرارت
بیفتادست با این گربه کارت
تو آن سگ را زن ای سگ طبع ناساز
که بریانی ستاند گربه را باز
زهی خوش با سگی تازی نشسته
بپیش سگ بدمسازی نشسته
بپیش سگ بسوزن دادن آیند
چو سوزن داده شد تیغ آزمایند
بکار سگ بسی گردی تو شیری
هنوز این سگ نیاوردست سیری
تو سگ را بند کن روزی نهاست
که گردن بستهٔ با سگ گشادست
فرو ماندی همی چون مبتلایی
که چون قوتی بدست آری ز جایی
تو بر رزاق ایمن باش آخر
صبوری ورز وساکن باش آخر
ز کافر مینگیرد رزق خود باز
کجا گیرد ز مرد پر خرد باز
ربود از سفره بریانی و بگریخت
یکی شد تا ز پیشش ره بگیرد
مگر آن گربه را ناگه بگیرد
عزیزی آن بدید از دور ناگاه
که میزد گربه را آن مرد در راه
بدو گفت ای ز دل رفته قرارت
بیفتادست با این گربه کارت
تو آن سگ را زن ای سگ طبع ناساز
که بریانی ستاند گربه را باز
زهی خوش با سگی تازی نشسته
بپیش سگ بدمسازی نشسته
بپیش سگ بسوزن دادن آیند
چو سوزن داده شد تیغ آزمایند
بکار سگ بسی گردی تو شیری
هنوز این سگ نیاوردست سیری
تو سگ را بند کن روزی نهاست
که گردن بستهٔ با سگ گشادست
فرو ماندی همی چون مبتلایی
که چون قوتی بدست آری ز جایی
تو بر رزاق ایمن باش آخر
صبوری ورز وساکن باش آخر
ز کافر مینگیرد رزق خود باز
کجا گیرد ز مرد پر خرد باز
عطار نیشابوری : خسرونامه
بازگفتن حُسنا مكر خود با خسرو
فغان برداشت آن مسکین مکّار
که زنهار، الا مان ای شاه، زنهار
بجان زنهار ده تا بازگویم
که چون زنهار دادی راز گویم
شه زنهار ده، زنهار دادش
دو گوش، آنگه سوی گفتار دادش
بدی میخواست گلرخ را از آن کار
خود او ماند ای عجب در زیر این بار
چه نیکو گفت خشم آلود سرهنگ
که گر چاهی کنی زیرش مکن تنگ
روا باشد، که چون در راه افتی
سراسیمه شوی در چاه افتی
زبان بگشاد و مکر خویش برگفت
کژی ننمود، و کم تا بیش برگفت
شه او را گفت: ای شوم جفا کار
چرا گشتی بدینسان ناوفادار
بزد القصّه بسیارش بزاری
فگند آنگاه در چاهش بخواری
چو شاه آگاه شد از درد خسرو
بدرد خسروش دل گشت پس رو
پدر، دردپسر، چون بیند آخر
دلش زیر و زبر، چون بیند آخر
بخسرو گفت صبری پیش آور
مکش خود را و دل با خویش آور
که تا من چارهیی سازم هم امروز
نشانی جویم از ماه دل افروز
نویسم نامهیی سوی سپاهان
شوم گل را از آن اقلیم خواهان
اگر نفرستد آن گل را بر ما
دمار از وی برآرد لشگر ما
که زنهار، الا مان ای شاه، زنهار
بجان زنهار ده تا بازگویم
که چون زنهار دادی راز گویم
شه زنهار ده، زنهار دادش
دو گوش، آنگه سوی گفتار دادش
بدی میخواست گلرخ را از آن کار
خود او ماند ای عجب در زیر این بار
چه نیکو گفت خشم آلود سرهنگ
که گر چاهی کنی زیرش مکن تنگ
روا باشد، که چون در راه افتی
سراسیمه شوی در چاه افتی
زبان بگشاد و مکر خویش برگفت
کژی ننمود، و کم تا بیش برگفت
شه او را گفت: ای شوم جفا کار
چرا گشتی بدینسان ناوفادار
بزد القصّه بسیارش بزاری
فگند آنگاه در چاهش بخواری
چو شاه آگاه شد از درد خسرو
بدرد خسروش دل گشت پس رو
پدر، دردپسر، چون بیند آخر
دلش زیر و زبر، چون بیند آخر
بخسرو گفت صبری پیش آور
مکش خود را و دل با خویش آور
که تا من چارهیی سازم هم امروز
نشانی جویم از ماه دل افروز
نویسم نامهیی سوی سپاهان
شوم گل را از آن اقلیم خواهان
اگر نفرستد آن گل را بر ما
دمار از وی برآرد لشگر ما
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
پرسیدن حضرت شیخ قده از پیر مرد سالکی که در عصر او بوده از اینکه در دنیا چه عجایب دیدهای و جواب دادن پیر ونقل شهادت درویشی
پیرمردی بود سالک همچو من
راه عرفان رفته در هر انجمن
سالها با اهل دل همراز بود
در مقام جان ودل ممتاز بود
گفتمش ای سالک راه اله
بارها گفتی بمن از سرّ شاه
هرچه گوئی تو بمن من بشنوم
هرچه فرمائی تو من هم پیروم
هر چه آید از زبانت در بود
گوشم از درّ معانی پر بود
بازگو ای پیر سالک از عیان
چه عجایب دیدی آخر از جهان
گفت گویم یک عجایب گوش کن
جام معنی را بیا خودنوش کن
بود در ایّام من یک واقفی
نامداری عابدی خوش عارفی
در کمال حکمت او آگاه بود
همچومنصور حسین او شاه برد
گفت با من یک حدیث از حال خود
از مقام سیر وزاحوال خود
من بکردم آنچه کردی او سخن
گوش حکمت دار یک باری بمن
سالها افشای راز و سر نکرد
هیچ از سرّ خدا ظاهر نکرد
ناگهی سیرش به بغداد اوفتاد
دید غوغائی میان باغ وداد
رفت تا بیند که چه غوغاست این
دید شخصی رونهاده بر زمین
گفت یا رب آگهی از کار من
از بد و از نیک و از گفتارمن
یا الهی پیش تو روشن شده
کین جهان بر من یکی گلخن شده
یا الهی من گناه خویش را
با تو گویم تا کنی آن را دوا
من ندارم خود گنه تو واقفی
بر جمیع خلق عالم عارفی
یا اله ایمان خود همراه کن
از بدیها دست من کوتاه کن
یا الهی یک زمان بیتو نیم
گر زنم بیتو دمی خود کی زیم
یا الهی داد من زینان ستان
جملگی هستند اینجا عاصیان
یا الهی تو همی دانی که من
شرم میدارم میان مرد و زن
یا الهی جمله را کن سرنگون
زآنکه هستند این همه ازدین برون
یا الهی میروم من از جهان
داد من آخر از اینها تو ستان
چون از او بشنید شیخ او آن زمان
گفت ای جلّاد تیغ خود بران
بود ایوانی در آن منزل بلند
مرد را آورد و زان ایوان فکند
بر زمین افتاد و جان با حق بداد
این چنین ظلمی بشد بر نامراد
بعد از آن در آتشش انداختند
در میان آتشش بگداختند
شیخ ظاهربین که چون اهریمن است
دشمن درویش و دیو رهزن است
من بگویم نام آن کین ظلم کرد
بود نامش شیخ عبدالله ردّ
بود آن درویش هم همنام او
در میان سالکان آرام او
عبد سالک نام آن درویش بود
گوی معنی را چو منصور او ربود
پیش رفتم در میان جمع من
ایستادم نزدشان چون شمع من
گفتم این غوغا و این خونی که بود
این چنین زجری که کردند از چه بود
گفت شخصی کز کجائی ای جوان
کاینچنین سرّ را ندانی تو عیان
گفتمش مردی غریبم وین زمان
میرسم از وادی هندوستان
گفت پس بشنو ز من احوال او
من بگویم جمله قیل و قال او
چند روزی جملگی این مردمان
بر لب دجله نشستندی روان
صحبتی نیکو و خلقی بیشمار
بر لب دجله نشسته بر قطار
در میان جمع درویشان بدند
جمله در اسرار حق پنهان بدند
جمع دیگر عالمان باکمال
جمله خوانده علمهای قیل و قال
جمع دیگر از عوام الناس هم
همچو دودی بر لب دریای غم
هر یکی از قول خود گفتند حال
اوفتاد اندر میانشان قیل و قال
بس مسائل در میانشان اوفتاد
هر یکی از پیش خود لب میگشاد
آن یکی گفتی سخن از لبّ لب
وان دگر گفتا که نبود در کتب
آن یکی گفتا که آدم اصل بود
و آندگر گفتا محمّد وصل بود
آن دگر گفتا محمّد ز انبیاست
ختم این معنی به شاه اولیاست
آن یکی گفتا نبی را فضلهاست
بر ولایت این سخن میدان تو راست
آندگر گفتا غلط گفتی نه راست
خود نه آخر این حدیث مصطفاست؟
راه عرفان رفته در هر انجمن
سالها با اهل دل همراز بود
در مقام جان ودل ممتاز بود
گفتمش ای سالک راه اله
بارها گفتی بمن از سرّ شاه
هرچه گوئی تو بمن من بشنوم
هرچه فرمائی تو من هم پیروم
هر چه آید از زبانت در بود
گوشم از درّ معانی پر بود
بازگو ای پیر سالک از عیان
چه عجایب دیدی آخر از جهان
گفت گویم یک عجایب گوش کن
جام معنی را بیا خودنوش کن
بود در ایّام من یک واقفی
نامداری عابدی خوش عارفی
در کمال حکمت او آگاه بود
همچومنصور حسین او شاه برد
گفت با من یک حدیث از حال خود
از مقام سیر وزاحوال خود
من بکردم آنچه کردی او سخن
گوش حکمت دار یک باری بمن
سالها افشای راز و سر نکرد
هیچ از سرّ خدا ظاهر نکرد
ناگهی سیرش به بغداد اوفتاد
دید غوغائی میان باغ وداد
رفت تا بیند که چه غوغاست این
دید شخصی رونهاده بر زمین
گفت یا رب آگهی از کار من
از بد و از نیک و از گفتارمن
یا الهی پیش تو روشن شده
کین جهان بر من یکی گلخن شده
یا الهی من گناه خویش را
با تو گویم تا کنی آن را دوا
من ندارم خود گنه تو واقفی
بر جمیع خلق عالم عارفی
یا اله ایمان خود همراه کن
از بدیها دست من کوتاه کن
یا الهی یک زمان بیتو نیم
گر زنم بیتو دمی خود کی زیم
یا الهی داد من زینان ستان
جملگی هستند اینجا عاصیان
یا الهی تو همی دانی که من
شرم میدارم میان مرد و زن
یا الهی جمله را کن سرنگون
زآنکه هستند این همه ازدین برون
یا الهی میروم من از جهان
داد من آخر از اینها تو ستان
چون از او بشنید شیخ او آن زمان
گفت ای جلّاد تیغ خود بران
بود ایوانی در آن منزل بلند
مرد را آورد و زان ایوان فکند
بر زمین افتاد و جان با حق بداد
این چنین ظلمی بشد بر نامراد
بعد از آن در آتشش انداختند
در میان آتشش بگداختند
شیخ ظاهربین که چون اهریمن است
دشمن درویش و دیو رهزن است
من بگویم نام آن کین ظلم کرد
بود نامش شیخ عبدالله ردّ
بود آن درویش هم همنام او
در میان سالکان آرام او
عبد سالک نام آن درویش بود
گوی معنی را چو منصور او ربود
پیش رفتم در میان جمع من
ایستادم نزدشان چون شمع من
گفتم این غوغا و این خونی که بود
این چنین زجری که کردند از چه بود
گفت شخصی کز کجائی ای جوان
کاینچنین سرّ را ندانی تو عیان
گفتمش مردی غریبم وین زمان
میرسم از وادی هندوستان
گفت پس بشنو ز من احوال او
من بگویم جمله قیل و قال او
چند روزی جملگی این مردمان
بر لب دجله نشستندی روان
صحبتی نیکو و خلقی بیشمار
بر لب دجله نشسته بر قطار
در میان جمع درویشان بدند
جمله در اسرار حق پنهان بدند
جمع دیگر عالمان باکمال
جمله خوانده علمهای قیل و قال
جمع دیگر از عوام الناس هم
همچو دودی بر لب دریای غم
هر یکی از قول خود گفتند حال
اوفتاد اندر میانشان قیل و قال
بس مسائل در میانشان اوفتاد
هر یکی از پیش خود لب میگشاد
آن یکی گفتی سخن از لبّ لب
وان دگر گفتا که نبود در کتب
آن یکی گفتا که آدم اصل بود
و آندگر گفتا محمّد وصل بود
آن دگر گفتا محمّد ز انبیاست
ختم این معنی به شاه اولیاست
آن یکی گفتا نبی را فضلهاست
بر ولایت این سخن میدان تو راست
آندگر گفتا غلط گفتی نه راست
خود نه آخر این حدیث مصطفاست؟
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
تمثیل قبول پند و نصیحت دادن شیخ نظام الدین حسن صفا فرزند خود را و در آئینه قابلیت آن فرزند تأثیر کردن و قبول نمودن او آنرا
بود شیخی همچو شبلی پارسا
حق تعالی داده بود او را صفا
در معانی رهنمای اهل دین
او بشهر علم حقّ بودی امین
نام او بودی نظام الدّین حسن
شد ملقّب با صفا آن مؤتمن
خلق را از لطف خود بنواختی
مال پیش مردمان انداختی
جمله خلقان را بدی راحت رسان
اندر این معنی نکرده او زیان
هرکه بر خلق خدا شفقت کند
حق تعالی خود برو رحمت کند
هرکه او یک بنده را دل شاد کرد
حق مر او را در زمان آزاد کرد
خطّ آزادی بسالک میدهند
زآنکه بر خلق خدا خوش مشفقاند
شفقت آن مرد حق حق آمده
سینهٔ بی نور را صیقل زده
داشت فرزندی عجب او پر غرور
بود از اطوار او بس بیحضور
گرچه دم زد در حقیقت او مدام
میل خاطر بود او را سوی عام
دایماً با اهل دنیا کار داشت
او چو ایشان جامه و دستار داشت
شیخ را خاطر از او غمگین شده
زآنکه او بامردم بیدین شده
صبح و شام و گاه و بی گه همرهش
بوده این جمع ددان بر درگهش
اوطعام نیک دادی جمله را
داشتی صحبت بآنها بر ملا
طعمهاش خوردند و نیشش میزدند
خبث از یاران و خویشش میزدند
چند بارش گفت شیخ ای بوالحسن
بابدان منشین که داری نور من
عاقبت از صحبت اهل جدل
میشود نور تو با ظلمت بدل
حق تعالی داده بود او را صفا
در معانی رهنمای اهل دین
او بشهر علم حقّ بودی امین
نام او بودی نظام الدّین حسن
شد ملقّب با صفا آن مؤتمن
خلق را از لطف خود بنواختی
مال پیش مردمان انداختی
جمله خلقان را بدی راحت رسان
اندر این معنی نکرده او زیان
هرکه بر خلق خدا شفقت کند
حق تعالی خود برو رحمت کند
هرکه او یک بنده را دل شاد کرد
حق مر او را در زمان آزاد کرد
خطّ آزادی بسالک میدهند
زآنکه بر خلق خدا خوش مشفقاند
شفقت آن مرد حق حق آمده
سینهٔ بی نور را صیقل زده
داشت فرزندی عجب او پر غرور
بود از اطوار او بس بیحضور
گرچه دم زد در حقیقت او مدام
میل خاطر بود او را سوی عام
دایماً با اهل دنیا کار داشت
او چو ایشان جامه و دستار داشت
شیخ را خاطر از او غمگین شده
زآنکه او بامردم بیدین شده
صبح و شام و گاه و بی گه همرهش
بوده این جمع ددان بر درگهش
اوطعام نیک دادی جمله را
داشتی صحبت بآنها بر ملا
طعمهاش خوردند و نیشش میزدند
خبث از یاران و خویشش میزدند
چند بارش گفت شیخ ای بوالحسن
بابدان منشین که داری نور من
عاقبت از صحبت اهل جدل
میشود نور تو با ظلمت بدل
عطار نیشابوری : بخش اول
الحكایة و التمثیل
ظالمان کردند مردی را اسیر
ریختند آبی برو چون ز مهریر
میزدندش چوب و او میگفت زار
دست من گیر ای خدای کامگار
شیخ مهنه میگذشت آنجایگاه
خادمی گفتش که ای سلطان راه
گر از ایشانش شفاعت میکنی
همچنان دانم که طاعت میکنی
این شفاعت گفت چون آرم بجای
کین زمان یاد آمد او را از خدای
هر کرا این لحظه آید یاد ازو
دل دریده سر بریده باد ازو
یاد آن بهتر که آرام آورد
مار را چون مور در دام آورد
ریختند آبی برو چون ز مهریر
میزدندش چوب و او میگفت زار
دست من گیر ای خدای کامگار
شیخ مهنه میگذشت آنجایگاه
خادمی گفتش که ای سلطان راه
گر از ایشانش شفاعت میکنی
همچنان دانم که طاعت میکنی
این شفاعت گفت چون آرم بجای
کین زمان یاد آمد او را از خدای
هر کرا این لحظه آید یاد ازو
دل دریده سر بریده باد ازو
یاد آن بهتر که آرام آورد
مار را چون مور در دام آورد
عطار نیشابوری : بخش نهم
الحكایة و التمثیل
بود ذوالنون را مریدی پاکباز
هم بمعنی اهل دل هم اهل راز
در حضورش چل چله افتاده بود
تا بچل موقف تمام استاده بود
مدت چل سال جانی غرق راز
پاسبان حجرهٔ دل بود باز
نه درین چل سال حرفی گفته بود
نه درین چل سال یکشب خفته بود
روزی آمد پیش ذوالنون دردناک
سرنهاد از عجز خود بر روی خاک
طاعت چل سالهٔ خود بر دوام
آنچه کرده بود بر گفتش تمام
گفت اگرچه هر چه گفتی کردهام
همچو روز اولین در پردهام
نه دری در سینه میبگشایدم
نه جمالی روی میبنمایدم
نه زحق خطی بنامم میرسد
نه بدل از وی پیامم میرسد
بر نمیگیرد بهیچم چون کنم
چند سوزم چند پیچم چون کنم
تا نگوئی کاین شکایت کردنست
لیک بدبختی حکایت کردنست
دل گرفتن نیست از طاعت مرا
لیک ذوقی نیست یک ساعت مرا
تو طبیبی غمگنان را چاره کن
داروی این عاشق خونخواره کن
شیخ چون بشنود ازآن سرگشته راز
گفت امشب ترک کن کلی نماز
نان بخور سیر و بخسب امشب تمام
تا گر از لطفت نمیآید پیام
بو که از عنفی کند در تو نگاه
زانکه پندارم بلطفت نیست راه
هرکسی را از رهی دیگر برند
گه زپای آرند و گه از سر برند
این سخن درویش چون بشنود رفت
بود تشنه سیر خورد و سیر خفت
مصطفی رادید هم آن شب بخواب
ای عجب در شب که بیند آفتاب
گفت میگوید خداوندت سلام
میدهد از حضرت خویشت پیام
کی بهمت رنجها برده بسی
کی کند هرگز زیان بر ما کسی
تحفهٔ خود یادگار تو نهم
هرچه خواهی در کنار تو نهم
گرچه تو چل ساله داری رنج راه
گنج دولت بخشمت این جایگاه
در عوض گنج کرم بازت دهم
خلعت و انعام و اعزازت دهم
لیکن از ماسوی ذوالنون برسلام
گو که هان ای مدعی ناتمام
ای همه تزویر و ناموس آمده
پاک رفته پیش و سالوس آمده
عاشقان را میکنی از ما نفور
تا ز راه ما همی گردند دور
همچو غول از رهزنی دم میزنی
کار مشتی خسته بر هم میزنی
گر نیندازم بصد رسوائیت
نی خدایم چند از رعنائیت
تا تو دست از رهزنی کوته کنی
عاشقان را تا بکی گمره کنی
زین سخن ذوالنون چنان دلشاد شد
کز دو عالم تا ابد آزاد شد
چون زکار خویش مرد آید یکی
آنچه میجوید بیابد بی شکی
چند خواهی بود نه پخته نه خام
نیک خواهی کار میباید تمام
هرکه او در کار خود کامل بود
عاقبت مقصود او حاصل بود
هم بمعنی اهل دل هم اهل راز
در حضورش چل چله افتاده بود
تا بچل موقف تمام استاده بود
مدت چل سال جانی غرق راز
پاسبان حجرهٔ دل بود باز
نه درین چل سال حرفی گفته بود
نه درین چل سال یکشب خفته بود
روزی آمد پیش ذوالنون دردناک
سرنهاد از عجز خود بر روی خاک
طاعت چل سالهٔ خود بر دوام
آنچه کرده بود بر گفتش تمام
گفت اگرچه هر چه گفتی کردهام
همچو روز اولین در پردهام
نه دری در سینه میبگشایدم
نه جمالی روی میبنمایدم
نه زحق خطی بنامم میرسد
نه بدل از وی پیامم میرسد
بر نمیگیرد بهیچم چون کنم
چند سوزم چند پیچم چون کنم
تا نگوئی کاین شکایت کردنست
لیک بدبختی حکایت کردنست
دل گرفتن نیست از طاعت مرا
لیک ذوقی نیست یک ساعت مرا
تو طبیبی غمگنان را چاره کن
داروی این عاشق خونخواره کن
شیخ چون بشنود ازآن سرگشته راز
گفت امشب ترک کن کلی نماز
نان بخور سیر و بخسب امشب تمام
تا گر از لطفت نمیآید پیام
بو که از عنفی کند در تو نگاه
زانکه پندارم بلطفت نیست راه
هرکسی را از رهی دیگر برند
گه زپای آرند و گه از سر برند
این سخن درویش چون بشنود رفت
بود تشنه سیر خورد و سیر خفت
مصطفی رادید هم آن شب بخواب
ای عجب در شب که بیند آفتاب
گفت میگوید خداوندت سلام
میدهد از حضرت خویشت پیام
کی بهمت رنجها برده بسی
کی کند هرگز زیان بر ما کسی
تحفهٔ خود یادگار تو نهم
هرچه خواهی در کنار تو نهم
گرچه تو چل ساله داری رنج راه
گنج دولت بخشمت این جایگاه
در عوض گنج کرم بازت دهم
خلعت و انعام و اعزازت دهم
لیکن از ماسوی ذوالنون برسلام
گو که هان ای مدعی ناتمام
ای همه تزویر و ناموس آمده
پاک رفته پیش و سالوس آمده
عاشقان را میکنی از ما نفور
تا ز راه ما همی گردند دور
همچو غول از رهزنی دم میزنی
کار مشتی خسته بر هم میزنی
گر نیندازم بصد رسوائیت
نی خدایم چند از رعنائیت
تا تو دست از رهزنی کوته کنی
عاشقان را تا بکی گمره کنی
زین سخن ذوالنون چنان دلشاد شد
کز دو عالم تا ابد آزاد شد
چون زکار خویش مرد آید یکی
آنچه میجوید بیابد بی شکی
چند خواهی بود نه پخته نه خام
نیک خواهی کار میباید تمام
هرکه او در کار خود کامل بود
عاقبت مقصود او حاصل بود
عطار نیشابوری : بخش نهم
الحكایة و التمثیل
آن یکی قلاب را بگرفت شاه
خواست تادستش ببرد پیش راه
قلب زن مرد مرقع پوش بود
از حقیقت ذرهٔ باهوش بود
گفت با خانه بریدم این زمان
تا نهم مالی که دارم در میان
چون بسوی خانه بردندش فراز
او مرقع برکشید و گشت باز
برهنه استاد پیش شهریار
گفت اکنون کار باید کرد کار
زانکه این قلاب را از هرچه هست
ماحضر قلبیست این ساعت بدست
شاه گفتش از چه میگفتی دروغ
گفت تا در دین نباشم بی فروغ
عیب خود پوشیدم از بیم هلاک
در لباس خاص بی عیبان پاک
از چنین عیبی چو در روی آمدم
زان لباس پاک یکسوی آمدم
تا نه بیند کس مرقع در برم
اهل دل را بدنگوید بر سرم
گر شدم بد نام در پیش سپاه
جانب آن قوم میدارم نگاه
زانکه بد نامی ایشان خواستن
کفرم آید کفر نتوان خواستن
شاه را از راستی آن جوان
وقت خوش شد عفو کردش آن زمان
چند خواهی بود مرد ناتمام
نه بدو نه نیک و نه خاص ونه عام
چون قلم شو عشق را بسته میان
پس بسر عشق بگشاده زفان
زانکه گر نبود ترا با عشق کار
تو خری باشی بمعنی بی فسار
خواست تادستش ببرد پیش راه
قلب زن مرد مرقع پوش بود
از حقیقت ذرهٔ باهوش بود
گفت با خانه بریدم این زمان
تا نهم مالی که دارم در میان
چون بسوی خانه بردندش فراز
او مرقع برکشید و گشت باز
برهنه استاد پیش شهریار
گفت اکنون کار باید کرد کار
زانکه این قلاب را از هرچه هست
ماحضر قلبیست این ساعت بدست
شاه گفتش از چه میگفتی دروغ
گفت تا در دین نباشم بی فروغ
عیب خود پوشیدم از بیم هلاک
در لباس خاص بی عیبان پاک
از چنین عیبی چو در روی آمدم
زان لباس پاک یکسوی آمدم
تا نه بیند کس مرقع در برم
اهل دل را بدنگوید بر سرم
گر شدم بد نام در پیش سپاه
جانب آن قوم میدارم نگاه
زانکه بد نامی ایشان خواستن
کفرم آید کفر نتوان خواستن
شاه را از راستی آن جوان
وقت خوش شد عفو کردش آن زمان
چند خواهی بود مرد ناتمام
نه بدو نه نیک و نه خاص ونه عام
چون قلم شو عشق را بسته میان
پس بسر عشق بگشاده زفان
زانکه گر نبود ترا با عشق کار
تو خری باشی بمعنی بی فسار