عبارات مورد جستجو در ۳۰ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۶
کجاست دل که به شبهای تار گشت کنم
شراب نوشم و در کوی یار گشت کنم
دلم ربوده ی کوی تو گشته است چنان
که شادمان نشوم گر هزار گشت کنم
هزار بار بخون گشتم و نشد که دمی
گرفته دست تو در لاله زار گشت کنم
چه می دهی به چمنم ره نه آن دلست مرا
که گل بچینم و در جویبار گشت کنم
ز وعده ی تو هلاکم ببینم آنکه شبی
بگرد کوی تو بی انتظار گشت کنم
بر آر حاجت من تا بکی چو ماتمیان
بخود بگریم و در هر مزار گشت کنم
جنون گرفت فغانی همین سزاست مرا
که بی گلی بهوای بهار گشت کنم
شراب نوشم و در کوی یار گشت کنم
دلم ربوده ی کوی تو گشته است چنان
که شادمان نشوم گر هزار گشت کنم
هزار بار بخون گشتم و نشد که دمی
گرفته دست تو در لاله زار گشت کنم
چه می دهی به چمنم ره نه آن دلست مرا
که گل بچینم و در جویبار گشت کنم
ز وعده ی تو هلاکم ببینم آنکه شبی
بگرد کوی تو بی انتظار گشت کنم
بر آر حاجت من تا بکی چو ماتمیان
بخود بگریم و در هر مزار گشت کنم
جنون گرفت فغانی همین سزاست مرا
که بی گلی بهوای بهار گشت کنم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۳
بیا که باغ شد از لاله کوی میخانه
هوا کشید چمن را به روی میخانه
به خاکساری مستان بود عروج دگر
سپهر رشک برد بر سبوی میخانه
کلید گنج سعادت ز موج می باشد
نگین جم طلب از خاکشوی میخانه
ز شوق لعل تو چون خون گرم از رگ تاک
به پای خویش دود می به سوی میخانه
دگر ز گوشه ی چشمی سلیم بیهوش است
که مست او نکند آرزوی میخانه
هوا کشید چمن را به روی میخانه
به خاکساری مستان بود عروج دگر
سپهر رشک برد بر سبوی میخانه
کلید گنج سعادت ز موج می باشد
نگین جم طلب از خاکشوی میخانه
ز شوق لعل تو چون خون گرم از رگ تاک
به پای خویش دود می به سوی میخانه
دگر ز گوشه ی چشمی سلیم بیهوش است
که مست او نکند آرزوی میخانه
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
سخن از میکده و ساقی و جام است امروز
هر چه جز باده خوری بر تو حرام است امروز
خنده زن باده کش از جام بده رقص بکن
کار کونین در این خانه تمام است امروز
مانع ما نشود حرف کس از شرب مدام
نهراسیم ز فردا که دوام است امروز
زلف او هیچ دلی نیست که داغی ننهاد
شهر بیدادگران خطهٔ شام است امروز
خال [و] ابرو به رخت روی توجه دارند
خواجه و بنده در این شهر غلام است امروز
غم و درد و الم و خون دل و سینهٔ ریش
دور از آن یار مرا آب و طعام است امروز
در تجلی شد و گفتا که سعیدا برگوی
آن که انکار تو می کرد کدام است امروز
هر چه جز باده خوری بر تو حرام است امروز
خنده زن باده کش از جام بده رقص بکن
کار کونین در این خانه تمام است امروز
مانع ما نشود حرف کس از شرب مدام
نهراسیم ز فردا که دوام است امروز
زلف او هیچ دلی نیست که داغی ننهاد
شهر بیدادگران خطهٔ شام است امروز
خال [و] ابرو به رخت روی توجه دارند
خواجه و بنده در این شهر غلام است امروز
غم و درد و الم و خون دل و سینهٔ ریش
دور از آن یار مرا آب و طعام است امروز
در تجلی شد و گفتا که سعیدا برگوی
آن که انکار تو می کرد کدام است امروز
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
ماییم که چون باده گل رنگ بجوشیم
گه باده بنوشیم و گهی باده فروشیم
در صحبت عقل این دل بیچاره ملولست
بنشین نفسی، تا قدحی باده بنوشیم
چون خرقه ما آلت عقل آمد و تزویر
آلودگی خرقه بزنار بپوشیم
از حلقه ما دور مشو، ای دل و دینم
ما حلقه بگوشان ترا حلقه بگوشیم
با عشق روانیم و دوانیم درین راه
از روز ازل تا به ابد دوش بدوشیم
گویند که: این راه ندارد سر و پایان
هرچند که ما بی سر و پاییم بکوشیم
قاسم، بنگر حالت رندان خرابات
در مجلس مستان همه گویای خموشیم
گه باده بنوشیم و گهی باده فروشیم
در صحبت عقل این دل بیچاره ملولست
بنشین نفسی، تا قدحی باده بنوشیم
چون خرقه ما آلت عقل آمد و تزویر
آلودگی خرقه بزنار بپوشیم
از حلقه ما دور مشو، ای دل و دینم
ما حلقه بگوشان ترا حلقه بگوشیم
با عشق روانیم و دوانیم درین راه
از روز ازل تا به ابد دوش بدوشیم
گویند که: این راه ندارد سر و پایان
هرچند که ما بی سر و پاییم بکوشیم
قاسم، بنگر حالت رندان خرابات
در مجلس مستان همه گویای خموشیم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
ما را هوای باده نابست در درون
این خاطر از درونه ما کی شود برون؟
ساقی، بیار باده خوش رنگ خوش گوار
در جام لعل ریز بگل بانگ ارغنون
زان باده ای که عقل بدو چاره ساز شد
زان باده ای که عقل ازو گشت ذوفنون
زان باده ای که علم ازو سربلند شد
زان باده ای که جهل ازو گشت سرنگون
زان باده ای که اصل فنونست کار او
زان باده ای که جمله جنونست در جنون
گر عشق نیستی و غم عشق نیستی
در تنگنای دهر چه حاصل ز کاف و نون؟
قاسم، همیشه بنده فرمان عشق باش
همراه عشق شو، که فزونست در فزون
این خاطر از درونه ما کی شود برون؟
ساقی، بیار باده خوش رنگ خوش گوار
در جام لعل ریز بگل بانگ ارغنون
زان باده ای که عقل بدو چاره ساز شد
زان باده ای که عقل ازو گشت ذوفنون
زان باده ای که علم ازو سربلند شد
زان باده ای که جهل ازو گشت سرنگون
زان باده ای که اصل فنونست کار او
زان باده ای که جمله جنونست در جنون
گر عشق نیستی و غم عشق نیستی
در تنگنای دهر چه حاصل ز کاف و نون؟
قاسم، همیشه بنده فرمان عشق باش
همراه عشق شو، که فزونست در فزون
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۲
قدم نه شاه باز ما دمی در کوی درویشان
نظر کن یک زمان از لطف آخر سوی درویشان
شدم درویش راه تو رهم بگشا به کوی خود
که بادی می وزد بس خوش، دلا از کوی درویشان
نگار چابک دلبر به زلف همچو چوگانش
ز میدان جهانداری ربوده گوی درویشان
نهال وصل جانانم به خشکی می کند میلی
مگر از لطف خود آبی کند در جوی درویشان
اگر خواهم زکات حسن از رویت مکن عیبم
که باشد سخت می دانم چو آن دل سوی درویشان
نظر کن یک زمان از لطف آخر سوی درویشان
شدم درویش راه تو رهم بگشا به کوی خود
که بادی می وزد بس خوش، دلا از کوی درویشان
نگار چابک دلبر به زلف همچو چوگانش
ز میدان جهانداری ربوده گوی درویشان
نهال وصل جانانم به خشکی می کند میلی
مگر از لطف خود آبی کند در جوی درویشان
اگر خواهم زکات حسن از رویت مکن عیبم
که باشد سخت می دانم چو آن دل سوی درویشان
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
صفحه دل را ز موج باده تا مستر زدم
قرعه فال طرب من از خط ساغر زدم
مسند غم بارگاه شهریار عشق بود
بی خود از ترک ادب من حلقه بر این در زدم
جوش طوفان سرشکم داشت امواج دگر
از هجوم سیل غم زین بحر دامن بر زدم
از نگینم شهرت شور و جنون پیدا نشد
خاتمی از نامی مجنون من بر انگشتر زدم
سوختم از شوق من در محفل ناز ادب
تیره شد آئینه این بزم خاکستر زدم
هر که در دیوان عشاقش به سلک غم نبود
نامش از نامحرمی از سطر این دفتر زدم
بس که بودم در ثبات بار عشقش همچو کوه
دامن خود را به پای خویش از لنگر زدم
پرتوی در کلبه ام از لمعه دیدار کیست؟!
آتشی پروانه سان امشب به بال و پر زدم!
یک گل مطلب نچیدم من ز گلزار امید
عاقبت دست ندامت همچو گل بر سر زدم
گر به دل از یاد چشمش راه راحت داشتم
از خیال آن مژه بر سینه صد خنجر زدم
گفتم از شرح حدیث عشق زاهد را چه سود؟!
بی اثر گویا غلط بانگی به گوش کر زدم!
داشتم کلکی من از چوب صنوبر عاقبت
یک قلم از بر تحریر قد او سر زدم
تا شود باغ سخن رنگین ز فیض معنی ام
بر رخ مضمون گل از فکر خود نشتر زدم
با چنین دانش ببین طغرل که بیدل گفته است
من هم از نامحرمی بانگی برون در زدم
قرعه فال طرب من از خط ساغر زدم
مسند غم بارگاه شهریار عشق بود
بی خود از ترک ادب من حلقه بر این در زدم
جوش طوفان سرشکم داشت امواج دگر
از هجوم سیل غم زین بحر دامن بر زدم
از نگینم شهرت شور و جنون پیدا نشد
خاتمی از نامی مجنون من بر انگشتر زدم
سوختم از شوق من در محفل ناز ادب
تیره شد آئینه این بزم خاکستر زدم
هر که در دیوان عشاقش به سلک غم نبود
نامش از نامحرمی از سطر این دفتر زدم
بس که بودم در ثبات بار عشقش همچو کوه
دامن خود را به پای خویش از لنگر زدم
پرتوی در کلبه ام از لمعه دیدار کیست؟!
آتشی پروانه سان امشب به بال و پر زدم!
یک گل مطلب نچیدم من ز گلزار امید
عاقبت دست ندامت همچو گل بر سر زدم
گر به دل از یاد چشمش راه راحت داشتم
از خیال آن مژه بر سینه صد خنجر زدم
گفتم از شرح حدیث عشق زاهد را چه سود؟!
بی اثر گویا غلط بانگی به گوش کر زدم!
داشتم کلکی من از چوب صنوبر عاقبت
یک قلم از بر تحریر قد او سر زدم
تا شود باغ سخن رنگین ز فیض معنی ام
بر رخ مضمون گل از فکر خود نشتر زدم
با چنین دانش ببین طغرل که بیدل گفته است
من هم از نامحرمی بانگی برون در زدم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
فقیه شهر که سجاده ها برآب کشید
شکست توبه و با صوفیان شراب کشید
نوید باد شما را به باده خوردن فاش
که محتسب به جماعت شراب ناب کشید
سرود مژده ی رحمت وصول می همه را
دگر نبایدم از حسرتش عذاب کشید
دمید اختری از آسمان تاک امروز
که ماه از خجالت در احتجاب کشید
به کاخ ناز درآی و بکوب پای نشاط
که شاخ دختر رز را ز رخ نقاب کشید
ندیده روی ترا دیده اشک ها افشاند
گلی نچید از این باغ و بس گلاب کشید
به خون ما کف و سر پنجه را نگار نمای
ترا دریغ بود منت ازخضاب کشید
غمت به غارت ملک دلم شبیخون برد
شهی قوی سپهی بر دهی خراب کشید
مرا مجال فرار از کمند عشق نماند
که بی درنگ فرو بست و با شتاب کشید
نبود پای گریزم ز جنگ کاکل و زلف
که سخت بست به زنجیر و با طناب کشید
روم به کوکب ناسعد خویش گریم زار
کنون که چرخ ترا دور مه سحاب کشید
به دل نماند صفایی توانی و تاب نماند
دلی به سینه ام از بس که درد و تاب کشید
حضور تا نفتد کی میسر است مرا
بیان حالت دل زانچه در غیاب کشید
شکست توبه و با صوفیان شراب کشید
نوید باد شما را به باده خوردن فاش
که محتسب به جماعت شراب ناب کشید
سرود مژده ی رحمت وصول می همه را
دگر نبایدم از حسرتش عذاب کشید
دمید اختری از آسمان تاک امروز
که ماه از خجالت در احتجاب کشید
به کاخ ناز درآی و بکوب پای نشاط
که شاخ دختر رز را ز رخ نقاب کشید
ندیده روی ترا دیده اشک ها افشاند
گلی نچید از این باغ و بس گلاب کشید
به خون ما کف و سر پنجه را نگار نمای
ترا دریغ بود منت ازخضاب کشید
غمت به غارت ملک دلم شبیخون برد
شهی قوی سپهی بر دهی خراب کشید
مرا مجال فرار از کمند عشق نماند
که بی درنگ فرو بست و با شتاب کشید
نبود پای گریزم ز جنگ کاکل و زلف
که سخت بست به زنجیر و با طناب کشید
روم به کوکب ناسعد خویش گریم زار
کنون که چرخ ترا دور مه سحاب کشید
به دل نماند صفایی توانی و تاب نماند
دلی به سینه ام از بس که درد و تاب کشید
حضور تا نفتد کی میسر است مرا
بیان حالت دل زانچه در غیاب کشید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۴
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
دوستان با که دهم شرح پریشانی خویش
که چسان گشته سیه روزم از آنزلف پریش
روز از شب ننهم فرق و مسا را ز صباح
دشمن از دوست نمیدانم وبیگانه ز خویش
ناصحم گو ندهد پند که سودی نکند
دل دیوانه کجا وسخن خیراندیش
خواهی ار حال دلم پرس از آنطره که من
روزگاریست ندارم خبری از دل خویش
نه من آشفتهٔ آن طره طرارم و بس
جان نبرده است مسلمانی از اینکافر کیش
کی میسر شود آسایش حال سلطان
گر نباشد پی آسایش حال درویش
تو و اندوختن سیم و زر ای خواجه که ما
بگرفتیم ره فقر و فنا را در پیش
من که دارم گنه آید سوی من عفو اله
زانکه درمان سوی درد آید و مرهم سوی ریش
نیست غم گر نشود کم غم بسیار صغیر
بلکه شاد است که هر لحظه غمش گردد بیش
که چسان گشته سیه روزم از آنزلف پریش
روز از شب ننهم فرق و مسا را ز صباح
دشمن از دوست نمیدانم وبیگانه ز خویش
ناصحم گو ندهد پند که سودی نکند
دل دیوانه کجا وسخن خیراندیش
خواهی ار حال دلم پرس از آنطره که من
روزگاریست ندارم خبری از دل خویش
نه من آشفتهٔ آن طره طرارم و بس
جان نبرده است مسلمانی از اینکافر کیش
کی میسر شود آسایش حال سلطان
گر نباشد پی آسایش حال درویش
تو و اندوختن سیم و زر ای خواجه که ما
بگرفتیم ره فقر و فنا را در پیش
من که دارم گنه آید سوی من عفو اله
زانکه درمان سوی درد آید و مرهم سوی ریش
نیست غم گر نشود کم غم بسیار صغیر
بلکه شاد است که هر لحظه غمش گردد بیش