عبارات مورد جستجو در ۴۵ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۰۲ - مدح ثقة الملک طاهر بن علی
ای به قدر از برادران برتر
مر تو را شد برادر تو پدر
مادر تو چو مادر پدرست
پس تو را جده باشد و مادر
زان تو معبود گشته ای آن را
که زنش دخترست با خواهر
چون بزایی هم اندر آن ساعت
به سوی چرخ برفرازی سر
باز هر بچه ای که زاد از تو
در نفس های تو برآرد پر
جایگه های تو چو دشت و چو کوه
خوردنی های تو چو خشک و چو تر
گاه زر باشی و گهی یاقوت
گاه باشی عبیر و گه عنبر
روی بنمای کاندرین زندان
هستیم چون دو دیده اندر خور
هم دواجی مرا و هم جبه
هم لحافی مرا و هم بستر
گوهر تو در آفرینش هست
برتر و پاک تر ز هر گوهر
در سرشت تو مهر باشد و کین
خلق را از تو خیر زاید و شر
حشمت طاهر علی شده ای
بر ولی و عدو به نفع و به ضر
داند ایزد که من نشاط کنان
کردم از بهر خدمت تو سفر
خویشتن جمله در تو پیوستم
راست گویم همی به حق بنگر
از بزرگی کنون روا داری
که بمیرم چنین به حبس اندر
گر بدانم که هیچگونه مرا
گنهی مضمرست یا مظهر
در شهنشاه عاصیم عاصی
در خداوند کافرم کافر
چون امیدم بریده شد ز خلاص
چه نویسم ز حال خود دیگر
حال اطفال من چگونه بود
گر رسدشان ز من به مرگ خبر
بیش ازین حال خود نخواهم گفت
راضیم راضیم به هر چه بتر
همه کوتاه کردم و گشتم
قانع و خوش به هر قضا و قدر
چند از این کاشکی و شاید بود
چند باشد ز چند و چون و اگر
دل ازین حبس و بند خوش کردم
مگر این عمر بگذرد به مگر
چون همه بودنی بخواهد بود
آدمی را چه فایده ز حذر
تو خداوند شاد و خرم زی
سال مشمر ز عمر قرن شمر
هیچ انده مخور که دولت تو
سازد اسباب تو همی در خور
که شد آب حیات جان افزا
بر کف تو نبیند در ساغر
بد این روزگار بدخو را
نبود بر تو هیچ وقت گذر
باز بازیچه ای برون آورد
گردش این سپهر بازیگر
باد بنگر که در نوشت از باغ
بیرم چین و دیبه ششتر
تخت ها گشته ز آهن و پولاد
همه زنجیرها بروی شمر
هر زمانی چو نوعروسان مهر
درکشد روی خوب در معجر
خشک شد سیب لعل را همه خون
در تن از بیم باد چون نشتر
زانکه نارنگ را بدید که باد
همه رویش بخست زیر و زبر
راست چون ساقی تو بر کف دست
جام زرین نهد همی عبهر
از شکوفه ربیع بزم تو شد
گونه آبی و ترنج اصفر
شاد و خرم نشین و باده ستان
از بت سرو و قد مه منظر
چو رخ و قد و چشم و عارض او
به جمال و بها و زینت و فر
نه نگاریده خامه مانی
نه ترازیده رنده آذر
روی نعمت به چشم شادی بین
صحن دولت به پای فخر سپر
سر بخت تو سبز باد چو مورد
قد قدر تو راست چون عرعر
بر سر جاه تو عمامه عز
بر تن عیش تو لباس بطر
چون مه نو زمان زمان افزون
عز و جاه تو از شه صفدر
ملک شاه بند شهر گشای
خسرو پیل زور شیر شکر
ملک او باد هفت کشور و باد
امر و نهیش روان به هر کشور
از جمالش فروخته ایوان
وز کمالش فراخته افسر
پادشاهی او و دولت تو
ثابت و پایدار تا محشر
بر من این شعرها به عیب مگیر
خواجه بوالفتح راوی مهتر
که چنین مدح بس شگفت بود
از چو من عاجز و چو من مضطر
در چنین بند لنگ مانده و لوک
در چنین سمج کور گشته و کر
تو به آواز جانفزای بدیع
عیب هایی که اندروست ببر
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۰۳ - جواب قصیده محمد خطیبی و انکار بر آثار کواکب و شکایت از حبس خود و مدح ثقة الملک طاهر و سلطان مسعود
محمد ای به جهان عین فضل و ذات هنر
تویی اگر بود از فضل و از هنر پیکر
تو را خطیبی خوانند شاید و زیبد
که تو فصیح خطیبی به نظم و نثر اندر
گر این لقب را بر خود درست خواهی کرد
به وقت خطبه دانش ز عود کن منبر
به لطف و سرعت آبست و باد خاطر تو
به تاب و قوت عقلت چه خاک و چه آذر
چو تو قرین و رفیق و چو تو برادر و دوست
که داشته است و که دارد بدین جهان اندر
ز حسب حال چو زهر تو زهره ام خون شد
که نظم کرده ای آن را به گفته چو شکر
خرد فراوان داری همی چرا نالی
ازین دوازده برج نگون و هفت اختر
چرا تو از بره و گاو در فغان باشی
که بی سروست یکی زین و بی لگد دیگر
تو از دو پیکر و خرچنگ چون خروش کنی
چو بد کنند به تو چون نه اندر جاناور
چه بیم داری از شیر کو ندارد چنگ
چه خیر جویی از خوشه کو ندارد بر
تو را چه نقصان کرد این ترازوی خسران
که پله هاش فروتر نباشد و برتر
ز کژدم و ز کمان این هراس و بیم چراست
نه دم این را نیش و نه تیر آن را پر
ازین بزیچه بسته دهان چرا ترسی
که هرگزش نه چرا گه بد و نه آبشخور
چه جویی آب ز دلوی که آب نیست درو
چگونه تر شود ار نیستش بر آب گذر
ز ماهیی که درو خار نیست این گله چیست
بلی ز ماهی پر خار دیده اند ضرر
نه پیر خوانی ویحک همی تو کیوان را
خرف شدست ازو هیچ نیک و بد مشمر
گر اورمزد توانا و کامران بودی
نه در وبالش بودی نه در هبوط مقر
چه خواند باید بهرام را همی خونی
به دستش اندر هرگز که دید تیغ و تبر
در آفتاب اگر تاب و قوتی بودی
سیاه روی نگشتی ز جرم قرص قمر
سماع ناهید آخر ز مردمان که شنید
که خواند او را اخترشناس خنیاگر
چه جادوییست نگویی مرا تو اندر تیر
که هر دو مه شود از آفتاب خاکستر
چه بد تواند کردن مهی که گوی زمین
کندش تیره از آن پس که باشد او انور
ز اختران که همه سرنگون کنند غروب
چه سعد باشد و نحس و چه نفع باشد و ضر
تو ای برادر خود را میفکن از ره راست
ز چرخ و اختر هرگز نه خیر دان نه شر
همه قضا و قدر کردگار عالم راست
مدان تو دولت و محنت جز از قضا و قدر
زمانه نادره بازیچه ها برون آورد
ز بازی فلک مهره باز بازیگر
بدان یقین که بدین گونه آفرید فلک
به حکمت آنکه بر این گونه ساختش چنبر
ز بهر شیون زینسان کبود پوشش کرد
ز بهر سورش بست از ستارگان زیور
بدید باید عبرت نبود باید کور
شنید باید پند و نگشت باید کر
جهانت عبرت و پندست رفته و مانده
تو مانده بازشناس و تو رفته بازنگر
اگر ز مانده نداری خبر عجب نبود
ز رفته باری داری چنانکه بود خبر
چو بنگریم همیدون پس از قضای خدا
بلای ما همه قزدار بود و چالندر
من و تو هر دو فضولی شدیم و چرخ از بیخ
بکندمان و سزاوار بود و اندر خور
ز ترس بر تن ما تیز و تازه افتادی
بدان زمان که رگ ما بجستی از نشتر
چو اهل کوشش بودیم و بابت پیکار
همی چه بستیم از بهر کارزار کمر
نه دست راست گرفتی به رسم قبضه تیغ
نه دست چپ را بودی توان بند سپر
بدانکه ما را در نظم دست نیک افتاد
ز خود به جنگ چرا ساختیم رستم زر
نه هر که باشد چیره براندن خامه
دلیر باشد بر کار بستن خنجر
کسی که خنجر پولاد کار خواهد بست
دلش چو آهن و پولاد باید اندر بر
تنی چو خارا باید سری چو سوهان سخت
که پای دارد با دار و گیر حمله مگر
در آن زمان که شود زیر گرد لبها خشک
بدان مکان که شود زیر خود سرها تر
همه ز آهن بینند زیور مردان
چو خاست گرد کمیت و سمند و جم زیور
دلاوران را دل گردد از هراس دو نیم
مبارزان را خون گردد از نهیب جگر
چو لاله گردد پشت زمین به طعن و به ضرب
شود چو خیری روی هوا به کر و به فر
خروش رزم چو آواز زیر و بم نبود
حدیث کلک دگردان و کار تیغ دگر
نبود باید گوریش تا به آخر عمر
که مردمان به چنین ضحک ها شوند سمر
حدیث خویش همی گویم ای برادر من
تو زینهار گمان دگر مدار و مبر
تو را نباید کاید ز من کراهیتی
بدین که گفته شد ای نیک رای و ای مهتر
کنون از آنچه خوش آید تو را بخواهم گفت
که هست از این پس این دولتی تو را بی مر
گرت چو سرو مسطح همی بپیرایند
بدان که زود چو سرو سهی برآری سر
ز صبر جوشن پوش و نبرد مردان کن
ز بأس مرکب ساز و مصاف گردان در
تو گرد گبند خضرا برآی و شغل طلب
که من هزیمت گشتم ز گنبد اخضر
مرا اگر پس ازین دولتی دهد یاری
من و ثنای خداوند و خامه و دفتر
به مدحت ثقت الملک ازین چو دریا دل
به غوص طبع برآرم طویله های گهر
عمید مطلق طاهر که سروران هرگز
ندیده اند چو او در زمانه یک سرور
بزرگواری دریادلی که در بخشش
به پیش جودش دریا کم آید از فرغر
بلند قدرش کرده ست وصف چرخ زمین
گشاده طبعش کرده ست نعمت بحر شمر
ز ابر رادی وز مرغزار نعمت او
نه آز گردد تشنه نه مکرمت لاغر
قلق نگشته است از قرب او مرگ خامه
تهی نرفته است از دست او مگر ساغر
ندیده اند ز ایوان جاه او کنگر
نجسته اند ز دریای فضل او معبر
ز اوج همت او چرخ ها شود تیره
ز موج بخشش او گنج ها برد کیفر
به هیچ وقت نبودست بی سخا دستش
چنانکه هیچ نبودست بی عرض جوهر
چو بحر مادر طبع سخاش بود رواست
که هست خوی خوش او برادر عنبر
به دوست گردان اقبال دین و ملک آری
نگردد اختر بی چرخ و چرخ بی محور
برستم از همه غم کو به چشم بخشایش
ز صدر جاه به من بنده تیز کرد نظر
خدای داند کامروز اندرین زندان
زجود و بخشش او نعمتست بس بی مر
همی ز رحمت او باشدم درین دوزخ
نسیم سایه طوبی و چشمه کوثر
نه من ببینم در هر شرف چو او مخدوم
نه او بیابد در هر هنر چو من چاکر
اگر خلاصی باشد مرا و خواهد او
نباشدم هوس لشکر و هوای سفر
من آستانه درگاه او کنم بالین
بخسبم آنجا و ایمن شوم ز رنج سهر
برون کنم ز سرم کبر و باد بی خردی
ز علم لشکر سازم ز اهل علم حشر
شوم به نانی قانع به جامه ای راضی
به خط عقل تبرا کنم ز عجب و بطر
همه به خشتک شلوار برنشینم و بس
نه اسب تازی باید مرا نه ساز بزر
چه سود ازین سخن چون نگار و شعر چو در
چو ما به محنت گشتیم هر دو زیر و زبر
دو اهل فضل و دو آزاده و دو ممتحنیم
دو خیره رای و دو خیره سر و دو خیره بصر
دعای ماست به هر مسجد و به هر مجلس
دریغ ماست به هر محفل و به هر محضر
تو نو گرفتی در حبس و بند معذوری
اگر بترسی ازین بند و بشگهی ز خطر
منم که عشری از عمر شوم من نگذشت
مگر به محنت و در محنتم هنوز ایدر
به جای مانده ام از بندهای سخت گران
ضعیف گشته ام از رنج های بس منکر
نوان و سست شده رویم از طپانچه کبود
در آب دیده نمانم مگر به نیلوفر
شده بر آب دو دیده سبک تر از کشتی
اگر چه بندی دارم گران تر از لنگر
بلا و محنت و اندوه و رنج و محنت و غم
دمادمند به من بر چو قطره های مطر
ز بس که گویم امروز این بلا بودست
تمام نام بلاها مرا شدست از بر
ز ضعف پیری گشته ست چون گلیم کهن
به حبس رویم و بوده چو دیبه ششتر
ز بی حمیتی ای دوست چو غلیواجم
نه ماده خود را دانم کنون همی و نه نر
علاج را گزر پخته می خورم زیرا
که آن چو سخت گزر سست شد چو برگ گزر
دریغ شخص که از بند شد نحیف و دوتا
دریغ عمر که در حبس شد هبا و هدر
همی به شعر کنم ساحری از آن باشد
همیشه حالم چون حال ساحران به سحر
بسان آذر و مانی بتگر و نقاش
بلا و محنت بینم همی به زندان در
از آن که می به پرستند گفت های مرا
بسان صورت مانی و لعبت آذر
زمانه را پسری در هنر زمن به نبست
چرا نهان کندم همچو بد هنر دختر
چرا به عمر چو کفار بسته دارندم
اگر یکی ام از امتان پیغمبر
بدین همانا زین امتم نمی شمرند
که می برون نگذارندم از عذاب سقر
همی سخن ها گرم آیدم کز آتش دل
دهان چو کوره شد و شد زبان درو اخگر
توزان که لختی محنت کشیده ای در حبس
بدین که گفتم دانم که داریم باور
یقین بدان که نه مردست خصم دانش من
اگر چه پوشد در جنگ جوشن و مغفر
بلی ولیک قلمدان ز دوکدان بگریخت
به عاقبت بتر آمد عمامه از معجر
بکوفتم دری از خم قلتبان باز
بگو بروتی باز ایدر آمدم زان در
خرم و نیم خرم و ابله و مخنث من
خرد ندارم و دیوانه زادم از مادر
وز آنکه نادان بودم چو گرد کردم ریش
مرا به نام همه ریش گاو خواند پدر
چو حال فضل بدیدم که چیست بگزیدم
ز کار پیشه جولاهگی ز بهر پسر
بدو نوشتم و پیغام دادم و گفتم
که ای سعادت در فضل هیچ رنج مبر
اگر سعادت خواهی چو نام خویش همی
به سوی نقص گرای و طریق جهل سپر
مترس و بانگ یکایک چو سگ همی کن عف
بخیز و نیز دمادم چو خر همی زن عر
که بردرند سگان هر کرا نگردد سگ
لگد زنند خران هر کرا نباشد خر
عناست فضل نه از فضل بود عود بود
که زار زار بسوزد بر آتش مجمر
نصیحت پدرانه ز من نکو بشنو
مگر گرد هنر هیچ کآفتست هنر
ز فصل نعمت مزمر بود که در مجلس
ز زخم زخمه بنالد زمان زمان مزمر
مکار اگر که ز کشته دریغ می دروی
دریغ می درود هر کسی که کارد اگر
ز اضطراب نمودن چه فایده ما را
اگر چه هستیم امروز عاجزو مضطر
نخوانده ایم که نتوان ز گیتی ایمن بود
ندیده ام که نتوان ز چرخ کرد حذر
کزین زمانه بسی چنگ و پربیفکندست
هژبر آهن چنگ و عقاب آتش پر
بدان حقیقت کاین شغل و این عمل دارند
سپهر عمر شکار و جهان عمر شکر
به ذات خویش مؤثر نیند و مجبورند
درین همه که تو می بینی ایزدیست اثر
نخواست ماندن اگر گنج شایگان بودی
بماند این سخن جانفزای تا محشر
چو ذکر مردم عمری دگر بود پس از آن
که ثابتست همه ساله منظر از مخبر
بریده نیست امید خلاص و راحت من
در این زمانه که تازه شده ست عدل عمر
ز کدخدای جهان و شهریار ملک افروز
خدایگان زمین پادشاه دین پرور
سپهر همت و خورشید رای و دریا دل
زمانه دار و زمین خسرو و جهان داور
علاء دولت مسعود کامکار که ملک
به دست فخر نهد بر سرش همی افسر
نهاده مسند میمونش بر سپهر شرف
نبشته نام همایونش بر نگین ظفر
چو از ثری علم قدر اوست تا عیوق
ز باختر سپه جاه اوست تا خاور
گذشت رایت اقبال او ز هر گردون
رسید آیت انصاف او به هر کشور
مضای حشمت او ابر شد به شرق و به غرب
نفاذ دولت او باد شد به بحر و به بر
چو شیر شرزه و چون مار گرزه بر سر و دست
ز هولش افسر فغفور و یاره قیصر
سپهرها را بر امر او مدار و مجال
ستارگان را در حکم او مسیر و ممر
گر او نخواهد هر سال خوش نخندد باغ
ور او نگوید هر روز بر نیاید خور
برازدم که چون من نیست هیچ مدحت گوی
برازدش که چنو نیست هیچ مدحت خر
وزیده باد در آفاق باد دولت او
که بر ولیش نسیم است و بر عدو صرصر
گر این قصیده نیامد چنانکه در خور بود
ز آنکه هستش معنی رکیک و لفظ ابتر
مرا به فضل تو معذور دار کاین سر و تن
ز ناتوانی بر بالش است و بر بستر
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۴۸ - ناله از بند و زندان و مدح ثقة الملک طاهر
مقصور شد مصالح کار جهانیان
بر حبس و بند این تن رنجور ناتوان
در حبس و بند نیز ندارندم استوار
تا گرد من نباشد ده تن نگاهبان
هر ده نشسته بر در و بر بام سمج من
با یکدیگر دمادم گویند هر زمان
خیزید و بنگرید مبادا به جادویی
او از شکاف روزن پرد بر آسمان
هین بر جهید زود که حیلت گریست این
کز آفتاب پل کند از سایه نردبان
البته هیچ کس به نیندیشد این سخن
کاین شاعر مخنث خود کیست در جهان
چون بگذرد ز روزن و چون بر پرد ز سمج
نه مرغ و موش گشتست این خام قلبتان
با این دل شکسته و با دیده ضعیف
سمجی چنین نهفته و بندی چنین گران
از من همی هراسند آنان که سالها
زایشان همی هراسد در کار جنگوان
گیرم که ساخته شوم از بهر کارزار
بیرون شوم ز گوشه این سمج ناگهان
باچند کس برآیم در قلعه گرچه من
شیری شوم دژآگه و پیلی شوم دمان
پس بی سلاح جنگ چگونه کنم مگر
مر سینه را سپر کنم و پشت را کمان
زیرا که سخت گشته ست از رنج انده این
چونان که چفته گشته ست از بار محنت آن
دانم که کس نگردد از بیم گرد من
زینگونه شیرمردی من چون شود عیان
جانم ز رنج و محنتشان در شکنجه است
یارب ز رنج و محنت بازم رهان به جان
در حال خوب گردد حال من ار شود
بر حال من دل ثقت الملک مهربان
خورشید سرکشان جهان طاهر علی
آن چرخ با جلالت و آن بحر بی کران
ای آن جوان که چون تو ندیدست چرخ پیر
یارست رای پیر تو را دولت جوان
هم کوفسون مهر تو بر خویشتن دمد
ز آهنش ضیمران دمد از خار ارغوان
با جوش حشمت تو چه صحرا چه کوهسار
با زخم خنجر تو چه سندان چه پرنیان
دارد سپهر خوانده مهر تو را بناز
ندهد زمانه رانده کین تو را امان
بالای رتبت تو گذشته ز هر فلک
پهنای بسطت تو رسیده به هر مکان
یک ماهه دولت تو نگشته ست هیچ چرخ
یک روزه بخشش تو ندیدست هیچ کان
گرید همی نیاز جهان بر عطای تو
خندد همی عطای تو بر گنج شایگان
نه چرخ را خلاف تو کاری همی رود
نه ملک را ز رأی تو رازی بود نهان
پیوسته طیره و خجل است ابر و آفتاب
زان لفظ درفشان تو و دست زرفشان
جاه تو را سعادت چون روز را ضیا
عزم تو را کفایت چون تیغ را فسان
گر نه ز بهر نعمت بودی بدان درست
از فصل های سال نبودی تو را خزان
از بهر دیده و دل بد خواه تو فلک
سازد همی حسام و فرازد همی سنان
بیمت چو تیغ سر بزند دشمن تو را
گر چون قلم نبندد پیشت میان به جان
از تو قرین نصرت و اقبال و دولتست
ملک علای دولت و دین صاحب قران
والله که چشم چرخ جهاندیده هیچ وقت
نه چون تو بنده دید و نه چون او خدایگان
ای بر هوات خلق همه سود کرده من
بر مایه هوات چرا کرده ام زیان
اندر ولوع خدمت خویش اعتقاد من
دانی همه و داند یزدان غیب دان
چون بلبلان نوای ثناهای تو زدم
تا کرد روزگار مرا اندر آشیان
آن روی و قد بوده چو گلنار و ناردان
با رنگ زعفران شده با ضعف خیزران
اندر تنم ز سرما بفسرده خون تن
بگداخت بازم آتش دل مغز استخوان
آگنده دل چو نار ز تیمار و هر دو رخ
گشته چو نار کفته و اشکم چو ناردان
تا مر مرا دو حلقه بندست بر دو پای
هستم دو دیده گویی از خون دو ناودان
بندم همی چه باید کامروز مر مرا
بسته شود دو پای به یک تار ریسمان
چون تار پرنیان تنم از لاغری و من
مانم همی به صورت بی جان پرنیان
چندان دروغ گفت نشاید که شکر هست
از روی مهربانی نز روی سوزیان
در هیچ وقت بی شفقت نیست گوتوال
هر شب کند زیادت بر من دو پاسبان
گوید نگاهبانم گر بر شوی به بام
در چشم کاهت افتد از راه کهکشان
در سمج من دکانی چون یک بدست نیست
نگذاردم که هیچ نشینم بر آن دکان
این حق بگو چگونه توانم گزاردن
کاین خدمتم کنند همیدون به رایگان
غبنا و اندها که مرا چرخ دزدوار
بی آلت سلاح بزد راه کاروان
چون دولتی نمود مرا محنتی فزود
بی گردن ای شگفت نبوده ست گردران
من راست خود بگویم چون راست هیچ نیست
خود راستی نهفتن هرگز کجا توان
بودم چنانکه سخت به اندام کارها
راندم همی به دولت سلطان کامران
بر کوه رزم کردم و در بیشه صف درید
در حمله بر نتافتم از هیچ کس عنان
هر هفت روز کردم جنگی به هفت جای
در قصها نخواندم جز جنگ هفتخوان
اقبال شاه بود و جوانی و بخت نیک
امروز هر چه بود همه شد خلاف آن
در روزگار جستم تا پیش من بجست
در روزگار جستن کاریست کالامان
گردون هزار کان ستد از من به جور و قهر
هرچ آن به زور یافته بودم یکان یکان
اکنون درین مرنجم در سمج بسته در
بر بند خود نشسته چو بر بیضه ماکیان
رفتن مرا ز بند به زانوست یا به دست
خفتن چه حلقه هاش نگونست یا سنان
در یکدرم ز زندان با آهنی سه من
هر شام و چاشت باشم در یوبه دونان
سکباجم آرزو کند و نیست آتشی
جز چهره به زردی مانند زعفران
نه نه نه راست گفتم کز بر وجود تو
در سبز مرغزارم و در تازه بوستان
خواهم همی که دانم با تو به هیچ وقت
گویی همی دریغ که باطل شود فلان
آری به دل که همچو دگر بندگان نیک
مسعود سعد خدمت من کرد سالیان
این گنبد کیان که بدینگونه بی گناه
بر کند و بر کشفت مرا بیخ و خانمان
معذور دارمش که شکایت مرا ز تست
نه بود و هست بنده تو گنبد کیان
ور روزگار کرد نه او هم غلام تست
از بهر من بگوی مر او را که هان و هان
مسعود سعد بنده سی ساله منست
تو نیز بنده منی این قدر را بدان
کان کس که بندگی کندم کی رضا دهم
کو را به عمر محنتی افتد به هیچ سان
ای داده جاه تو به همه دولتی نوید
ای کرده جود تو به همه نهمتی ضمان
در پارسی و تازی در نظم و نثر کس
چون من نشان نیارد گویا و ترجمان
پر گنج و پر خزینه دانش ندیده اند
چون طبع و خاطر من گنجور و قهرمان
آنک که بانگ من چو به گوش سخن رسد
اندر تن فصاحت گردد روان روان
من در شب سیاهم نام من آفتاب
من در مرنجم و سخن من به قیروان
جز من که گفت خواهد در خورد تو ثنا
جز تو که را رسد به بزرگی من گمان
آرایشی بود به ستایشگری چو من
در بزم و مجلس تو به نوروز و مهرگان
ای آفتاب روشن تابان روزگار
کردست روزگار مرا دایم امتحان
گر چه ز هیچ جنس ندیدم من این عنا
نه هیچ وقت خوانده ام از هیچ داستان
معزول نیست طبع من از نظم گر چه هست
معزولم از نبشتن این گفتها بنان
خود نیست بر قلمدان دست مرا سبیل
باری مرا اجازت باشد به دوکدان
تا دولتست و بخت که دلها از آن و این
همواره تازه باشد و پیوسته شادمان
هر ساعتی ز دولت شمعی دگر فروز
هر لحظه ای ز بخت نهالی دگر نشان
تا فرخی بپاید در فرخی بپای
تا خرمی بماند در خرمی بمان
از هر چه خواستند به دادی تو داد خلق
اکنون تو داد خلق ز دولت همی ستان
بنیوش قصه من و آنگه کریم وار
بخشایش آر بر من بدبخت گم نشان
تا شکر گویمت ز دماغی همه خرد
تا مدح خوانمت به زبانی همه بیان
چون شکر من تو نشنوی از هیچ شکر گو
چون مدح من تو نشنوی از هیچ مدح خوان
تا در دهان زبان بودم در زبان مرا
آرم زبان به شکر و ثنای تو در دهان
وانگه که بی ثنای تو باشد زبان من
اندر دهان چه فایده دارد مرا زبان
ای باد نوبهاری وی مشکبوی باد
این مدح من بگیر و بدان پیشگه رسان
بوالفتح راوی آنکه چو او نیست این مدیح
یا در سراش خواند یا نه به وقت خوان
دانم که چون بخواند احسنت ها کنند
قاضی خوش حکایت و لؤلؤی ساربان
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۰۹ - توسل به یکی از بزرگان پس از سیزده سال حبس
ای به رادی بلند ملک آرای
چشم بد دور از آن مبارک رای
چون قضا نام تو زمانه نورد
چون دعا قدر تو فلک پیمای
آفتابی برای دهر افروز
آسمانی به جاه گردون سای
من درین حبس چند خواهم بود
مانده بندی گران چنین بر پای
هفت سالم بکوفت سو و دهک
پس از آنم سه سال قلعه نای
بند بر پای من چو مار دو سر
من بر او مانده همچو مار افسای
در مرنجم کنون سه سال بود
که ببندم در این چو دوزخ جای
ناخن از رنج حبس روی خراش
دیده از درد بند خون پالای
گر مرا از میانه زندان
در رباید جهان مرد ربای
به خدای ار دگر چو من یابند
پس ازین هیچ پادشاه ستای
نشنود گوش هیچ مدح نیوش
در جهان هیچ گوش مدح سرای
نه چون من بود یک ثناگستر
نه چو من هست یک سخن پیرای
نه ازین پس نبود خواهم نه
نه چنین ژاژ خای خام درای
بر گرفتم دل از وسیلت شعر
تا نگوید کسی که ژاژ مخای
توبه کردم ز شعر از آنکه ز شعر
بدم آید همی به هر دو سرای
این سرایم عذاب بوده بود
وای از آن هول روز محشر وای
ای گشاده هزار بسته چرخ
بسته محنت مرا بگشای
دست بخشایش تو نیک قویست
بر من پیر ناتوان بخشای
روزگار مرا همایون کن
سایه بر من فکن چو پر همای
دل من شاد کن به فرزندان
روی آن خرد کان مرا بنمای
این کلام خدای هست شفیع
نزد تو این بزرگوار خدای
تا بماند همی زمانه بمان
تا بپاید همی سپهر بپای
هر چه بفزایدت فلک دولت
تو کریمی به شکر آن بفزای
رادی و مکرمت بخواهد ماند
جز به رای و مکرمت مگرای
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۵۲ - سپیدی موی
تاری از موی من سپید نبود
چون به زندان فلک مرا بنشاند
ماندم اندر بلا و غم چندان
که یکی موی من سیاه نماند
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱۸ - رسیدن سلامان پیش پدر و اظهار شعف کردن وی
چون پدر روی سلامان را بدید
وز فراق عمر کاه او رهید،
بوسه‌های رحمتش بر فرق داد
دست مهر از لطف بر دوشش نهاد
کای وجودت خوان احسان را نمک!
چشم انسان را جمالت مردمک!
روضهٔ جان را نهال نوبری
آسمان را آفتاب دیگری
باغ دولت را گل نوخاسته
برج شاهی را مه ناکاسته
عرصهٔ آفاق لشکرگاه توست
سرکشان را روی در درگاه توست
پای تا سر لایق تختی و تاج
نیست تاج و تخت را بی تو رواج
تاج را مپسند بر فرق خسان!
تخت را در زیر پای ناکسان!
ملک، ملک توست، بستان ملک خویش!
ملک را بیرون مکن از سلک خویش!
دست ازین شاهد پرستی باز کش!
شاهی و شاهدپرستی نیست خوش
دور کن حنای این شاهد ز دست!
شاه باید بود یا شاهدپرست
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۹۱
پدر داده بودش گه کودکی
به آذار طوس آن حکیم نکی
به مرگ خداوندش آذار طوس
تبه کرد مر خویشتن بر فسوس
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۶۰
مبارکی و سعادت نمود روی بشاه
از آن مبارک و مسعود تحفهای زاله
چه تحفه ایست ؟ یکی فر خجسته فرزندست
موافقان را شادی فزای و انده کاه
بشهریاری و شاهی تمام نسبت او
زهر دو روی نسب شهریار و زادۀ شاه
نه پادشاه چنو بیند از فراز و نشیب
نه شهریار چنو یابد از سپید و سیاه
ز دیبه سلب باد روز در پوشد
کجا ز غیبه بود تارو پود آن دیباه
کلاه ملک ز شاهان بتیغ بستاند
خزانه شان گه بخشش تهی کند بکلاه
ببزم ورزم ببینی که او چه خواهد کرد
ببدره های زر سرخ و قلبهای سیاه
پسر بود بحقیقت پناه و پشت پدر
چه خوب تر بجهان مر تر از پشت و پناه ؟
هر آنچه خواستی و جستی از خدای بزرگ
بیافتی و بداری ، دگر بجوی و بخواه
چو گل بخند و بیفروز ، زان جهت که هنوز
بباغ بخت تو نشکفت یک گل از پنجاه
جلال عضد : قطعات
شمارهٔ ۱۳
داری اشرف زنی که چون می بست
بر کمان دو ابروی او زه
خلقی اندر خیال او بی خواب
عالمی بر جمال او واله
پشت... نی فراخ و ساقی گرد
حلقه ای تنگ و جفته ای فربه
دوش تا صبح پیش چاکر بود
به سرانگشت پا نشستم و ده
آن چنان آرزوی... یر کند
کآرزوی غدا کند ناقه
دو سه سگ بچّه از تو زاییده ست
اوّلین بچّه چون فکند از زه
خشک شد سعری خری که نبود
آن چنان گاو ریش در صد ده
رکن دین آنچه از نجاست محض
گرمیی بود و این زمان چو کره
دومین بچّه چون بزاد از تو
نازکی شد که عقل گفتا زه
سیُمین بچّه چون برون آمد
این یکی روشن است بر که و مه
در عوض مولنا ی مسکین را
ملک الموت گفت بسم اللّه
نام ایشان نهادی اینها را
همچو سیبی که خوانی آن را بِه
خود ندانی تو این قدر که هنوز
خاک ایشان ز خون اینها به
نوبت رحلت تو است این بار
خواه آدینه باش و خوه شنبه
گنده... س مادری که در راه است
این یکی را تو نام خویش بنه
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧۴٨
پدر که رحمت حق بر روان پاکش باد
ز من دریغ نمیداشت پند پیرانه
چه گفت گفت که جان پدر نصیحت من
اگر قبول کنی اینت پند فرزانه
تو باز سدره نشینی فلک نشیمن تست
چرا چوکوف کنی آشیان بویرانه
مکن مقام درینخانه ایعزیز پدر
گرت که یوسف مصری شدست همخانه
مباش غره بمهر سپهر دون پرور
که پای دام کشیدست بر سر دانه
هر آن طلسم که بستند عاقلان بر هم
بسنگ تفرقه بشکست چرخ دیوانه
در آن نفس که طریق حیات بسته شود
گشایشیت نباشد ز خویش و بیگانه
پس از تو ابن یمین چون فسانه خواهد ماند
بگوش تاز تو نیکی بماند افسانه
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨۵۵
فرزند هنرمند من ای نور دو چشمم
حقا که مرا بیتو ز جان هست ملالی
در هجر تو خون شد دل از اندیشه آنم
کایا بودم با تو دگر باره وصالی
روزیکه بصد حسرت و محنت بشب آید
بی روی چو ماه تو مرا هست بسالی
رفتی بهوای تو روان مرغ روانم
زین تیره قفس گر نبدی سوخته بالی
جاوید بمانم اگرت بینم و این حکم
اثبات محالست بتدبیر محالی
آورد دلم یکسخن خویش بتضمین
چون داشت در این قطعه دلسوز مجالی
چون شکر نگفت ابن یمین روز وصالت
شد در شب هجران تو قانع بخیالی
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
بادست غم آن باد که حاصل ببرد
آب رخ هوشمند و غافل ببرد
بگذاشته ام خمی ز صهبا به پسر
کش انده مرگ پدر از دل ببرد
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۴
کم نال دلا اگر شهت یاد نکرد
وز بند پس از شش مه ات آزاد نکرد
نه گوهر بحر سعد سلمان سی سال
در قلعه نای ماند و فریاد نکرد
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۵۶ - حقوق فرزندان
یکی از رسول (ص) پرسید که نیکویی با که کنم؟ گفت، «با مادر و پدر». گفت، «مرده اند». گفت، «با فرزند که همچنان که پدر را حق است فرزند را حق است و یکی از حقوق فرزند آن است که ورا به بدخویی خویش در عقوق نداری». رسول (ص) گفت، «خدای تعالی رحمت کناد برپدری که پسر خویش را به نافرمانی نیارد». انس می گوید که رسول گفت (ص)، «پسری را که هفت روزه شد او را عقیقه کنید و نام و کنیت نیکو نهید و چون شش ساله شد ادب کنید و چون هفت ساله شد به نماز فرمایید و چون نه ساله شد جامه خواب سوا کنید، چون سیزده ساله شد به سبب نماز بزنید، چون شانزده ساله شد، پدر وی را زن دهد و دست وی گیرد و گوید، «ادبت کردم و آموختم و زن دادم. به خدای تعالی در پناهم از فتنه تو در دنیا و از عذاب تو در آخرت».
و از حقوق فرزندان آن است که میان ایشان در عطا و بوسه دادن و در همه نیکویی برابر دارند و کودک خرد را نواختن و بوسه دادن سنت رسول (ص) است. حسن را بوسه می داد. اقرع بن حابس گفت، «مرا ده فرزند است، هیچ کدام را بوسه نداده ام». رسول (ص) گفت، «هرکه بر فرزند رحمت نکند، بر وی رحمت نکنند.» و رسول (ص)، بر منبر بود. حسن بر وی درافتاد. در حال از منبر فرو دوید و وی را برگرفت و این آیت برخواند که انما اموالکم و اولادکم فتنه و یک بار رسول (ص) نماز می کرد، چون به سجود شد، حسن پای به گردن وی درآورد، رسول (ص) چندان توقف کرد که صحابه پنداشتند که مگر وحی آمده است که سجود را دراز می باید کرد. چون سلام داد باز پرسیدند که وحی آمده است در سجود؟ گفت، «نی! حسن مرا شتر خوش ساخته بود، خواستم که بر وی بریده نکنم».
و در جمله حق مادر و پدر موکدتر است که تعظیم ایشان بر فرزند واجب است. خدای تعالی آن را با عبادت خود یاد کرده است، گفت، «و قضی ربک الاتعبدا الا ایاه و بالوادین احسانا» و از عظیمی حق ایشان دو چیز واجب شده است. یکی آن که بیشتر علما برآنند که اگر طعامی باشد از شبهت ولیکن حرام محض نباشد که پدر و مادر فرمایند به خوردن آن، طاعت باید داشت و بباید خورد که خشنودی ایشان مهمتر است از شبهت حذر کردن. دیگر آن که به هیچ سفر نشاید شدن بی دستوری ایشان، مگر آن که فرض عین شده باشد، چون علم نماز و روزه چون آنجا کسی نیابد و درست آن است که به حج اسلام نشاید شدن بی دستوری ایشان که تاخیر آن مباح است، اگرچه فریضه است.
و یکی از رسول (ص) دستوری خواست تا به غزوه رود. گفت، «والده داری؟» گفت، «دارم» گفت، «به نزدیک و بنشین که بهشت تو در زیر قدم وی است». و یکی از یمن بیامد و دستوری خواست در غزوه. گفت، «مادر و پدر داری به یمن؟» گفت، «دارم» گفت، «باز رو و نخست دستوری خواه، اگر ندهند فرمان ایشان کن که پس از توحید هیچ قربتی نبری به نزد خدای تعالی بهتر از آن.» و بدان که حق برادر مهین به حق پدر نزدیک است و در خبر است، «حق برادر مهین برکهین چون حق پدر است بر فرزند».
احمد شاملو : هوای تازه
شعر گمشده
تا آخرین ستاره‌ی شب بگذرد مرا
بی‌خوف و بی‌خیال بر این بُرجِ خوف و خشم،
بیدار می‌نشینم در سردچالِ خویش
شب تا سپیده خواب نمی‌جنبدم به چشم،
شب در کمینِ شعری گُمنام و ناسرود
چون جغد می‌نشینم در زیجِ رنجِ کور
می‌جویمش به کنگره‌ی ابرِ شب‌نورد
می‌جویمش به سوسوی تک‌اخترانِ دور.
در خون و در ستاره و در باد، روز و شب
دنبالِ شعرِ گم‌شده‌ی خود دویده‌ام
بر هر کلوخ‌پاره‌ی این راهِ پیچ‌پیچ
نقشی ز شعرِ گم‌شده‌ی خود کشیده‌ام.
تا دوردستِ منظره، دشت است و باد و باد
من بادْگردِ دشتم و از دشت رانده‌ام
تا دوردستِ منظره، کوه است و برف و برف
من برف‌کاوِ کوهم و از کوه مانده‌ام.
اکنون درین مغاکِ غم‌اندود، شب‌به‌شب
تابوت‌های خالی در خاک می‌کنم.
موجی شکسته می‌رسد از دور و من عبوس
با پنجه‌های درد بر او دست می‌زنم.
تا صبح زیرِ پنجره‌ی کورِ آهنین
بیدار می‌نشینم و می‌کاوم آسمان
در راه‌های گم‌شده، لب‌های بی‌سرود
ای شعرِ ناسروده! کجا گیرمت نشان؟
۱۳۳۳ زندانِ قصر
احمد شاملو : هوای تازه
شبانه
با هزاران سوزنِ الماس
نقره‌دوزی می‌کند مهتاب
رویِ ترمه‌ی مُرداب...

من نگاهم می‌دود ــ جوشیده از عمقِ عبوسِ فکر
سویِ پنجره،
اما

پنجره!
بیگانه با شوقِ نگاهِ من
به من چیزی نمی‌گوید...



ــ پنجره
چون تلخیِ لبخنده‌ی حُزنی
باز شو
تا شاخه‌ی نوری بروید
در شکافِ خاکِ خشکِ رنجم
از بذرِ تلاشِ من!

پنجره
بیدارِ شب
هشیارِ شب
در انتظارِ صبحدم چیزی
نمی‌گوید...

ــ پنجره!
دانم که آخر، چون یکی لبخند
خواهی‌کُشت این روحِ مصیبت را که ماسیده است
در هزاران گوشه‌ی تاریک و کورِ این شبستانِ سیاهِ وهم...

پنجره
در دَردِ شام‌انجامِ خویش
از ظلمتِ پادرعدم چیزی نمی‌گوید...



ــ پنجره!
بگشای از هم
چون کتابِ قصه‌ی خورشید
تا امیدم بازجوید
در صدف‌های دهانِ رنج
صبحِ مرواریدتابش را
به ژرفاژرفِ این دریای دورافتاده‌ی نومید!



پنجره اما
هم ازآنگونه ــ سر در کارِ خود ــ
بربسته دارد لب
چون گُلِ نشکفته‌ی لبخند
رشته‌رشته بذرِ مرواریدش اندر کام.
لیک امیدِ من
از هزاران روزنِ او
صبحِ پاکِ تازه‌رو را می‌دهد پیغام.



با هزاران سوزنِ الماس
روی تاقه‌شالِ کهنه‌ی مُرداب
نقشه‌های بته‌جقه نقره‌دوزی می‌کند مهتاب.

۱۳۳۳
زندانِ قصر

احمد شاملو : باغ آینه
کاج
به ابوالفضل نجفی
همچو بوتیمارِ مجروحی ــ نشسته بر لبِ دریاچه‌ی شب ــ می‌خورَد اندوه

شامگاه
اندیشناک و خسته و مغموم.

کاج‌های پیر تاریکند و در اندیشه‌ی تاریک.
من غمین و خسته و اندیشناکم چون غروبِ شوم.

من چنان
چون کاج‌های پیر
تاریکم که پنداری
دیرگاهی هست
تا خورشید
بر جانم نتابیده‌ست.

می‌کشم بی‌نقشه
در غم‌خانه‌ی خود
پای
می‌کشم بی‌وقفه
بر پیشانیِ خود
دست...



«ــ ای پیمبرهای سرگردانِ نیکی!
ای پیمبرهای
بی‌تکفیرِ
بی‌زنجیرِ
بی‌شمشیر!

در گذرگاهی چنین از عافیت مهجور،
بی‌کتابی اندر آن از دوزخی سوزان حکایت‌های رعب‌انگیز،
پرچمِ محزونِتان را
سخت
دور می‌بینم که باد افتاده باشد روزی اندر سینه‌ی مغرور!

زهرِ رنج از ناتوانی‌های معصومانه‌تان در دل،
هم‌چو بوتیمار
بر لبِ دریاچه‌ی شب می‌خورم اندوه.
آنچنان چون کاجِ پیری پُرغبارم من، که گویی دیرگاهی رفته کز ابری
نم‌نمی باران نباریده‌ست.

می‌کشم
بی‌نقشه
در غم‌خانه‌ی خود پای...
می‌کشم
بی‌وقفه
بر پیشانیِ خود دست...

۱۳۳۶
زندانِ موقت

احمد شاملو : دشنه در دیس
در شب
فردا تمام را سخن از او بود. ــ
گفتند:
«ــ بر زمینه‌ی تاریکِ آسمان
تنها
سیاهی شنلش نقش بسته است،
و تا زمانِ درازی
جز جِنْگ جِنْگِ لُختِ رکابش بر آهنِ سَگَکِ تَنگِ اسب
و تیک و تاکِ رو به افولِ سُمَش به سنگ
نشنیده گوشِ شبْ‌بیداران
آوازی.»

تنها، یکی دو تنی گفتند:
«ــ از هیبتِ سکوتِ به‌ناهنگام در شگفت،
از پشتِ قابِ پنجره در کوچه دیده‌یم،
انبوهِ ظلمتی متفکر را
که می‌گذشته است
و اسبِ خسته‌یی را از دنبال
می‌کشیده است
و سگ‌ها
احساسِ رازناکِ حضوری غریب را
تا دیرگاه در شبِ پاییزی
لاییده‌اند؛
زیرا چنان سکوتِ شگرفی با او بر دشت نقش بسته‌ست
کآوازِ رویِشِ نگرانِ جوانه‌ها بر توسه‌های آن سویِ تالاب
چون غریو
در گوش‌ها نشسته‌ست!»



یادش به خیر مادرم!
از پیش
در جهد بود دایم، تا پایه‌کَن کند
دیوارِ اندُهی که، یقین داشت
در دلم
مرگش به جای خالی‌اش احداث می‌کند. ــ

خندید و
آنچنان که تو گفتی من نیستم مخاطبِ او
گفت:
«ــ می‌دانی؟
این جور وقت‌هاست
که مرگ، زلّه، در نهایتِ نفرت
از پوچیِ وظیفه‌ی شرم‌آورش
ملال
احساس می‌کند!»

بهمنِ ۱۳۵۳
بازسروده در ۱۳ خردادِ ۱۳۷۴

مهدی اخوان ثالث : در حیاط کوچک پاییز، در زندان
من این پاییز در زندان
درین زندان، برای خود هوای دیگری دارم
جهان، گو بی صفا شو، من صفای دیگری دارم
اسیرانیم و با خوف و رجا درگیر، اما باز
درین خوف و رجا من دل به جای دیگری دارم
درین شهر ِ پر از جنجال و غوغایی، از آن شادم
که با خیل ِ غمش خلوتسرای دیگری دارم
پسندم مرغ ِ حق را، لیک با حق‌گویی و عزلت
من اندر انزوای خود، نوای دیگری دارم
شنیدم ماجرای هر کسی، نازم به عشق خود
که شیرین‌تر ز هر کس، ماجرای دیگری دارم
اگر روزم پریشان شد، فدای تاری از زلفش
که هر شب با خیالش خواب‌های دیگری دارم
من این زندان به جرم ِ مرد بودن می‌کشم، ای عشق
خطا نسلم اگر جز این خطای دیگری دارم
اگر چه زندگی در این خراب آباد زندان است-
- و من هر لحظه در خود تنگنای دیگری دارم
سزایم نیست این زندان و حرمان‌های بعد از آن
جهان گر عشق دریابد، جزای دیگری دارم
صباحی چند از صیف و شتا هم گرچه در بندم
ولی پاییز را در دل، عزای دیگری دارم
غمین باغ ِ مرا باشد بهار ِ راستین: پاییز
گه با این فصل، من سر ّ و صفای دیگری دارم
من این پاییز در زندان، به یاد باغ و بستان‌ها
سرود ِ دیگر و شعر و غنای دیگری دارم
هزاران را بهاران در فغان آرد، مرا پاییز
که هر روز و شبش حال و هوای دیگری دارم
چو گریه ‌های های ابر ِ خزان، شب، بر سر ِ زندان
به کنج ِ دخمه من هم‌ های های دیگری دارم
عجایب شهر ِ پر شوری ست، این قصر ِ قجر، من نیز
درین شهر ِ عجایب، روستای دیگری دارم
دلم سوزد، سری چون در گریبان ِ غمی بینم
برای هر دلی، جوش و جلای دیگری دارم
چو بینم موج ِ خون و خشم ِ دل‌ها، می‌برم از یاد
که در خون غرقه، خود خشم آشنای دیگری دارم
چرا؟ یا چون نباید گفت؟ گویم، هر چه بادا باد!
که من در کارها چون و چرای دیگری دارم
به جان بیزار ازین عقل ِ زبونم، ای جنون، گُل کن
که سودا و سَرِ زنجیرهای دیگری دارم
بهایی نیست پیش ِ من نه آن مُس را نه این بَه را
که من با نقد ِ مَزدُشتَم، بهای دیگری دارم
دروغ است آن خبرهایی که در گوش تو خواندستند
حقیقت را خبر از مبتدای دیگری دارم
خدای ساده لوحان را نماز و روزه بفریبد
ولیکن من برای خود، خدای دیگری دارم
ریا و رشوه نفریبد، اهورای مرا، آری
خدای زیرک بی اعتنای ِ دیگری دارم
بسی دیدم "ظلمنا" خوی ِ مسکین"ربنا"گویان
من اما با اهورایم، دعای دیگری دارم
ز "قانون" عرب درمان مجو، دریاب اشاراتم
نجات ِ قوم خود را من "شفای" دیگری دارم
بَرَد تا ساحل ِ مقصودت، از این سهمگین غرقاب
که حیران کشتیت را ناخدای دیگری دارم
ز خاک ِ تیره برخیزی، همه کارت شود چون زر
من از بهر ِ وجودت کیمیای دیگری دارم
تملک شأن ِ انسان وَز نجابت نیست، بینا شو
بیا کز بهر چشمت توتیای دیگری دارم
همه عالم به زیر خیمه‌ای، بر سفره‌ای، با هم
جز این هم بهر جان تو غذای ِ دیگری دارم
محبت برترین آیین، رضا عقد است در پیوند
من این پیمان ز پیر ِ پارسای دیگری دارم
بهین آزادگر مزدشت میوهٔ مزدک و زردشت
که عالم را ز پیغامش رهای ِ دیگری دارم
شعورِ زنده این گوید، شعار زندگی این است
امید! اما برای شعر، رای دیگری دارم
سنایی در جنان نو شد، به یادم ز آن طهوری می
که بیند مستم و در جان سنای دیگری دارم
سلامم می‌کند ناصر، که بیند در سخن امروز
چنین نصرٌ من اللهی لوای دیگری دارم
مرا در سر همان شور است و در خاطر همان غوغا
فغان هر چند در فصل و فضای دیگری دارم
نصیبم لاجرم باشد، همان آزار و حرمان‌ها
همان نسج است کز آن من قبای دیگری دارم
سیاست دان شناسد کز چه رو من نیز چون مسعود
هر از گاهی مکان در قصر و نای دیگری دارم
سیاست دان نکو داند که زندان و سیاست چیست
اگرچه این بار تهمت ز افترای دیگری دارم
چه باید کرد؟ سهم این است، و من هم با سخن باری
زمان را هر زمان ذ َمّ و هجای دیگری دارم
جواب ِ های باشد هوی - می‌گوید مثل - و این پند
من از کوه ِ جهان با هوی و های دیگری دارم
مهدی اخوان ثالث : در حیاط کوچک پاییز، در زندان
درین همسایه ۱
شب، امشب نیز
- شب افسردهٔ زندان
شب ِ طولانی پاییز -
چو شب‌های دگر دم کرده و غمگین
بر آماسیده و ماسیده بر هر چیز
همه خوابیده‌اند، آسوده و بی غم
و من خوابم نمی‌آید
نمی‌گیرد دلم آرام
درین تاریک بی روزن
مگر پیغام دارد با شما، پیغام
شما را این نه دشنام است، نه نفرین
همین می‌پرسم امشب از شمایی خوابتان چون سنگ‌ها سنگین
چگونه می‌توان خوابید، با این ضجهٔ دیوار با دیوار؟
الا یا سنگ‌های خارهای کر، با گریبان‌های زنّار ِ فرنگ آذین؟
نمی‌دانم شما دانید این، یا نی؟
درین همسایه جغدی هست و ویرانی
- چه ویرانی! کهن‌تر یادگار از دورتر اعصار -
که می‌آید از او هر شب، صداهای پریشانی
-"... جوانمردا! جوانمردا!
چنین بی اعتنا مگذر
ترا با آذر ِ پاک اهورایی دهم سوگند
بدین خواری مبین خاکستر ِ سردم
هنوزم آتشی در ژرفنای ِ ژرف ِ دل باقی ست
اگرچه اینک سراپا سردی و ویرانی و دردم
جوانمردا! بیا بنگر، بیا بنگر
به آیین ِ جوانمردان، وگرنه همچو همدردان
گریبان پاره کن، یا چاره کن درد ِ مرا دیگر
بدین سردی مرا با خویشتن مگذار
ز پای افتاده‌ام، دستم نمی‌گیرند
دریغا! حسرتا! دردا!
جوانمردا! جوانمردا ...."
مدان این جغد، نالان ورد می‌گیرد
بسی با ناشناسی که خطابش رو به سوی اوست
چنین می‌گوید و می‌گرید و آرام نپذیرد
و گر لختی سکوتش هست، پنداری
چُگور سالخورده اندُهان را گوش می‌مالد
که راه ِ نوحه را دیگر کند، آنگاه
به نجوایی، همه دلتنگی و اندوه، می‌نالد:
"... زمین پر غم، هوا پر غم
غم است و غم همه عالم
به سر هر دم رو می‌ریزد دم از سالیان آوار
غم ِ عالم برای یک دل ِ تنها
به تو سوگند بسیار استی غم، راستی بسیار ...."
الا یا سنگ‌های خارهای کر، با گریبان‌های زُنّاری
به تنگ آمد دلم - بیچاره - از آن ورد و این تکرار
نمی‌دانم شما آیا نمی‌دانید؟
درین همسایه جغدی هست، و ویرانی
- درخشان از میان تیرگی‌هایش دو چشم ِ هول وحشتناک -
که می‌گویند روزی، روزگاری خانه‌ای بوده ست، یا باغی
ولی امروز
( به باز آوردهٔ چوپان ِ بد ماند )
چنان چون گوسفندی، که‌اش دَرَد گرگی،
از او مانده همین داغی .
دلم می‌سوزد و کاری ز دستم بر نمی‌آید
الا یا سنگ‌های ِ خاره کر، با گریبان‌های زناری
نمی‌دانم کدامین چاره باید کرد؟
نمی‌دانم که چون من یا شما آیا
گریبان پاره باید کرد، یا دل را ز سنگ خاره باید کرد؟