عبارات مورد جستجو در ۲۷۲ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۹
خیز تا باده در پیاله کنیم
گل روی قدح چو لاله کنیم
بی می جانفزای و نغمه چنگ
تا بکی خون خوریم و ناله کنیم
هر دم از دیدهٔ قدح پیمای
بادهٔ لعل در پیاله کنیم
شاد خواران چو مجلس آرایند
دفع غم را بمی حواله کنیم
با گل و لاله همچو بلبل مست
وصف آن عنبرین کلاله کنیم
وز شگرفان چارده ساله
دعوی عمر شصت ساله کنیم
چون به خوان وصال دست بریم
دو جهان را بیک نواله کنیم
وز بخار شراب آتش فام
ورق چهره پر ز ژاله کنیم
همچو خواجو بنام میخواران
مرغ دل را بخون قباله کنیم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۷
چه خوشست باده خوردن به صبوح در گلستان
که خبر دهد ز جنت دم صبح و باد بستان
چو دل قدح بخندد ز شراب ناردانی
دل خسته چون شکیبد ز بتان نار پستان
بسحر که جان فزاید لب یار و جام باده
بنشین و کام جانرا از لب پیاله بستان
چو نمی‌توان رسیدن بخدا ز خودپرستی
بخدا که در ده از می قدحی بمی پرستان
برو ای فقیه و پندم مده اینزمان که مستم
تو که چشم او ندیدی چه دهی صداع مستان
که ز دست او تواند بورع خلاص جستن
که بعشوه چشم مستش بکند هزار دستان
چو سخن نگفت گفتم که چنین که هست پیدا
ز دهان او نصیبی نرسد بتنگدستان
تو جوانی و نترسی ز خدنگ آه پیران
که چو باد بر شکافد سپه هزار دستان
به چمن خرام خواجو دم صبح و ناله می‌کن
که ببوستان خوش آید نفس هزار دستان
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۲
امشب ای یار قصد خواب مکن
مرو و کار ما خراب مکن
شب درازست و عمر ما کوتاه
قصه کوته کن و شتاب مکن
چشم مست تو گر چه درخوابست
تو قدح نوش وعزم خواب مکن
شب قدرست قدر شب دریاب
وز می و مجلس اجتناب مکن
سخن جام گوی و بادهٔ ناب
صفت ابر و آفتاب مکن
و گرت شیخ و شاب طعنه زنند
التفاتی بشیخ و شاب مکن
روز را چون ز شب نقاب کنند
ترک خورشید مه نقاب مکن
آبروی قدح بباد مده
پشت بر آتش مذاب مکن
لعل میگون آبدار بنوش
جام می را ز خجلت آب مکن
چون مرا از شراب نیست گزیر
منعم از ساغر شراب مکن
از برای معاشران خواجو
جز دل خونچکان کباب مکن
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۸
مستی ز چشم دلکش میگون یار جوی
وز جام باده کام دل بیقرار جوی
اکنون که بانگ بلبل مست از چمن بخاست
با دوستان نشین و می خوشگوار جوی
گر وصل یار سرو قدت دست می‌دهد
چون سرو خوش برآی و لب جوبیار جوی
فصل بهار باده گلبوی لاله گون
در پای گل ز دست بتی گلعذار جوی
از باغ پرس قصه بتخانهٔ بهار
و انفاس عیسوی ز نسیم بهار جوی
ای دل مجوی نافهٔ مشکل ختا ولیک
در ناف شب دو سلسلهٔ مشکبار جوی
خود را ز نیستی چو کمر در میان مبین
یا از میان موی میانان کنار جوی
خواهی که در جهان بزنی کوس خسروی
در باز ملک کسری و مهر نگار جوی
بعد از هزار سال که خاکم شود غبار
بوی وفا ز خاک من خاکسار جوی
هر دم که بیتو بر لب سرچشمه بگذرم
گردد روان ز چشمهٔ چشمم هزار جوی
خواجو اگر چنانکه در این ره شود هلاک
خونش ز چشم جادوی خونخوار یار جوی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸
در بزم قلندران قلاش
بنشین و شراب نوش و خوش باش
تا ذوق می و خمار یابی
باید که شوی تو نیز قلاش
در صومعه چند خود پرستی؟
رو باده‌پرست شو چو اوباش
در جام جهان‌نمای می بین
سر دو جهان، ولی مکن فاش
ور خود نظری کنی به ساقی
سرمست شوی ز چشم رعناش
جز نقش نگار هر چه بینی
از لوح ضمیر پاک بخراش
باشد که ببینی، ای عراقی،
در نقش وجود خویش نقاش
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳
کردم گذری به میکده دوش
سبحه به کف و سجاده بر دوش
پیری به در آمد از خرابات
کین جا نخرند زرق، مفروش
تسبیح بده، پیاله بستان
خرقه بنه و پلاس درپوش
در صومعه بیهده چه باشی؟
در میکده رو، شراب می‌نوش
گر یاد کنی جمال ساقی
جان و دل و دین کنی فراموش
ور بینی عکس روش در جام
بی‌باده شوی خراب و مدهوش
خواهی که بیابی این چنین کام
در ترک مراد خویشتن کوش
چون ترک مراد خویش گیری
گیری همه آرزو در آغوش
گر ساقی عشق‌از خم درد
دردی دهدت، مخواه سر جوش
تو کار بدو گذار و خوش باش
گر زهر تو را دهد بکن نوش
چون راست نمی‌شود، عراقی،
این کار به گفت و گوی، خاموش!
فخرالدین عراقی : ترجیعات
شمارهٔ ۴ (در میکده می‌کشم سبویی - باشد که بیابم از تو بویی)
در میکده با حریف قلاش
بنشین و شراب نوش و خوش باش
از خط خوش نگار بر خوان
سر دو جهان، ولی مکن فاش
بر نقش و نگار فتنه گشتم
زان رو که نمی‌رسم به نقاش
تا با خودم، از خودم خبر نیست
با خود نفسی نبودمی کاش
مخمور میم، بیار ساقی
نقل و می از آن لب شکر پاش
در صومعه‌ها چو می‌نگنجد
دردی کش و می‌پرست و قلاش
من نیز به ترک زهد گفتم
اینک شب و روز همچو اوباش
در میکده می‌کشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ای روی تو شمع مجلس افروز
سودای تو آتش جگرسوز
رخسار خوش تو عاشقان را
خوشتر ز هزار عید نوروز
بگشای لبت به خنده، بنمای
از لعل، تو گوهر شب افروز
زنهار! از آن دو چشم مستت
فریاد! از آن دو زلف کین توز
چون زلف، تو کج مباز با ما
از قد تو راستی بیاموز
ساقی بده، آن می طرب را
بستان ز من این دل غم اندوز
آن رفت که رفتمی به مسجد
اکنون چو قلندران شب و روز
در میکده می‌کشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ای مطرب عشق، ساز بنواز
کان یار نشد هنوز دمساز
دشنام دهد به جای بوسه
و آن نیز به صد کرشمه و ناز
پنهان چه زنم نوای عشقش؟
کز پرده برون فتاده این راز
در پاش کسی که سر نیفکند
چون طرهٔ او نشد سرافراز
در بند خودم، بیار ساقی
آن می که رهاندم ز خود باز
عمری است کز آروزی آن می
چون جام بمانده‌ام دهن باز
گفتی که: بجوی تا بیابی
اینک طلب تو کردم آغاز
در میکده می‌کشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، بده آب زندگانی
اکسیر حیات جاودانی
می ده، که نمی‌شود میسر
بی‌آب حیات زندگانی
هم خضر خجل، هم آب حیوان
چون از خط و لب شکرفشانی
گوشم چو صدف شود گهر چین
زان دم که ز لعل در چکانی
شمشیر مکش به کشتن ما
کز ناز و کرشمه در نمانی
هر لحظه کرشمه‌ای دگر کن
بفریب مرا، چنان که دانی
در آرزوی لب تو بودم
چون دست نداد کامرانی
در میکده می‌کشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
وقت طرب است، ساقیا، خیز
در ده قدح نشاط انگیز
از جور تو رستخیز برخاست
بنشان شر و شور و فتنه، برخیز
بستان دل عاشقان شیدا
وز طرهٔ دلربا درآویز
خون دل ما بریز و آنگاه
با خاک درت بهم برآمیز
وآن خنجر غمزهٔ دلاور
هر لحظه به خون ما بکن تیز
کردم هوس لبت، ندیدم
کامی چو از آن لب شکرریز
نذری کردم که: تا توانم
توبه کنم از صلاح و پرهیز
در میکده می‌کشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، چه کنم به ساغر و جام؟
مستم کن از می غم انجام
با یاد لب تو عاشقان را
حاجت نبود به ساغر و جام
گوشم سخن لب تو بشنود
خشنود شد، از لبت، به دشنام
دل زلف تو دانه دید، ناگاه
افتاد به بوی دانه در دام
سودای دو زلف بیقرارت
برد از دل من قرار و آرام
باشد که رسم به کام روزی
در راه امید می‌زنم گام
ور زانکه نشد لب تو روزی
دانی چه کنم به کام و ناکام؟
در میکده می‌کشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
دست از دل بیقرار شستم
وندر سر زلف یار بستم
بی‌دل شدم وز جان به یکبار
چون طرهٔ یار برشکستم
گویند چگونه‌ای؟ چه گویم؟
هستم ز غمش چنان که هستم
خود را ز چه غمش برآرم
گر طرهٔ او فتد به دستم
در دام بلا فتاده بودم
هم طرهٔ او گرفت دستم
ساقی، قدحی، که از می عشق
چون چشم خوش تو نیم مستم
شد نوبت خویشتن پرستی
آمد گه آنکه می‌پرستم
فارغ شوم از غم عراقی
از زحمت او چو باز رستم
در میکده می‌کشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، می مهر ریز در کام
بنما به شب آفتاب از جام
آن جام جهان‌نما به من ده
تا بنگرم اندرو سرانجام
بینم مگر آفتاب رویت
تابان سحری ز مشرق جام
جان پیش رخ تو برفشانم
گر بنگرم آن رخ غم انجام
خود ذره چو آفتاب بیند
در سایه دلش نگیرد آرام
در بند خودم، نمی‌توانم
کازاد شوم ز بند ایام
کو دانهٔ می؟ که مرغ جانم
یک بار خلاص یابد از دام
کی باز رهم ز بیم و امید؟
کی پاک شوم ز ننگ و از نام؟
کی خانهٔ من خراب گردد؟
تا مهر درآید از در و بام
در صومعه مدتی نشستم
بر بوی تو، چون نیافتم کام
در میکده می‌کشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی بنما رخ نکویت
تا جام طرب کشم به بویت
ناخورده شراب مست گردد
نظارگی از رخ نکویت
گر صاف نمی‌دهی، که خاکم
یاد آر به دردی سبویت
مگذار ز تشنگی بمیرم
نایافته قطره‌ای ز جویت
آیا بود آنکه چشم تشنه
سیراب شود ز آب رویت؟
یا هیچ بود که ناتوانی
یابد سحری نسیم کویت؟
از توبه و زهد توبه کردم
تا بو که رسم دمی به سویت
دل جست و تو را نیافت، افسوس
واماند کنون ز جست و جویت
خوی تو نکوست با همه کس
با من ز چه بدفتاد خویت؟
می‌گریم روز در فراقت
می‌نالم شب در آرزویت
بر بوی تو روزگار بگذشت
از بخت نیافتم چو بویت
در میکده می‌کشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، بده آب زندگانی
پیش آر حیات جاودانی
می ده، که کسی نیافت هرگز
بی آب حیات زندگانی
در مجلس عشق مفلسی را
پر کن دو سه رطل رایگانی
شاید که دهی به دوستداری
آن ساغر مهر دوستگانی
برخیزم و ترک خویش گیرم
گر هیچ تو با خودم نشانی
ور از من غمت درآید
جان پیش کشم ز شادمانی
جان را ز دو دیده دوست دارم
زان رو که تو در میان آنی
از عاشق خود کران چه گیری؟
چون با دل و جانش درمیانی
از بهر رخ تو می‌کند چشم
از دیده همیشه دیده‌بانی
در آرزوی رخ تو بودم
عمری چو نیافتم امانی
در میکده می‌کشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، ز شراب‌خانهٔ نوش
یک جام بیاور و ببر هوش
مستم کن، آنچنان که در حال
از هستی خود کنم فراموش
ور خود سوی من کنی نگاهی
بی‌باده شوم خراب و مدهوش
سرمست شوم چو چشم ساقی
گر هیچ بیابم از لبت نوش
کی بود که ز لطف دلنوازت
گیرم همه کام دل در آغوش؟
دارد چو به لطف دلبرم چشم
می‌دار تو هم به حال او گوش
مگذار برهنه‌ام ز لطفت
در من تو ز مهر جامه‌ای پوش
چون نیست مرا کسی خریدار
مولای توام، تو نیز مفروش
دیگ دل من، که نیز خام است
بر آتش شوق سر زند جوش
در صومعه حشمتت ندیدم
اکنون شب و روز بر سر دوش
در میکده می‌کشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، بده آب آتش افروز
چون سوختیم تمام تر سوز
این آتش من به آب بنشان
وز آب من آتشی برافروز
می ده، که ز بادهٔ شبانه
در سر بودم خمار امروز
در ساغر دل شراب افکن
کز پرتو آن شود شبم روز
گفتی که: بنال زار هر شب
ماتم زده را تو نوحه ماموز
چون با من خسته می‌نسازی
چه سود ز نالهٔ من و سوز؟
دل را ز تو تا شکیب افتاد
بر لشکر غم نگشت پیروز
بخشای برین دل جگرخوار
رحم آر بدین تن غم اندوز
من می‌شکنم، تو باز می‌بند
من می‌درم، از کرم تو می‌دوز
از توبه و زهد توبه کردم
اینک چو قلندران شب و روز
در میکده می‌کشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، سر درد سر ندارم
بشکن به نسیم می خمارم
یک جرعه ز جام می به من ده
تا درد کشم، که خاکسارم
از جام تو قانعم به دردی
حاشا که به جرعه سر درآرم
یادآر مرا به دردی خم
کز خاک در تو یادگارم
بگذار که بر درت نشینم
آخر نه ز کوی تو غبارم؟
از دست مده، که رفتم از دست
دستیم بده، که دوستدارم
زنده نفسی برای آنم
تا پیش رخ تو جان سپارم
این یک نفسم تو نیز خوش دار
چون با نفسی فتاد کارم
نایافته بوی گلشن وصل
در سینه شکست هجر خارم
در سر دارم که بعد از امروز
دست از همه کارها بدارم
در میکده می‌کشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، دو سه دم که هست باقی
در ده مدد حیات باقی
قد فاتنی الصبوح فادرک
من قبل فوات الاعتباق
در کیسهٔ نقد نیست جز جان
بستان قدحی، بیار ساقی
کم اصبر قد صبرت حتی
روحی بلغت الی التراق
دردا! که به خیره عمر بگذشت
نابوده میان ما تلاقی
فاستعذب مسمعی حدیثا
مذتاب بذکر کم مذاق
من زان توام، تو هم مرا باش
خوش باش به عشق اتفاقی
اشتاق الی لقاک، فانظر
لی وجهک نظرةالا لاق
بگذار که بر در تو باشد
کمتر سگک درت عراقی
استوطن بابکم عسی ان
یحطی نظرا بکم حداق
در میکده می‌کشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، قدحی، که نیم مستیم
مخمور صبوحی الستیم
از صومعه پا برون نهادیم
در میکده معتکف نشستیم
از جور تو خرقه‌ها دریدیم
وز دست تو توبه‌ها شکستیم
جز جان گروی دگر نداریم
بپذیر، که نیک تنگ دستیم
ما را برهان ز ما، که تا ما
با خویشتنیم بت پرستیم
ما هرچه که داشتیم پیوند
از بهر تو آن همه گسستیم
بر درگه لطف تو فتادیم
در رحمت تو امید بستیم
گر نیک و بدیم، ور بد و نیک
هم آن توایم، هر چه هستیم
در ده قدحی، که از عراقی
الا به شراب وا نرستیم
در میکده می‌کشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷
به شکر این که داری دست بر میخانه ای ساقی
مرا از دست غم بستان به یک پیمانه ای ساقی
مصفا کن ز عقل و هوش ارواح مقدس را
چمن را پاک کن از سبزهٔ بیگانه ای ساقی
خمار می پریشان دارد اوراق حواسم را
مرا شیرازه کن چون گل به یک پیمانه ای ساقی
اگر چه آب و خاک من عمارت بر نمی دارد
ز درد باده کن تعمیر این ویرانه ای ساقی
برآر از پردهٔ مینا شراب آشنارو را
خلاصی ده مرا زین عالم بیگانه ای ساقی
به خورشید سبک جولان، فلک بسیار می‌نازد
به دور انداز ساغر را تو هم مستانه ای ساقی
حریف بادهٔ بی‌غش، ز غشها پاک می‌باید
جدا کن عقل را از ما، چو کاه از دانه ای ساقی
کشاکش می‌برد هر ذره خاکم را به صحرایی
ز هم مگذار اجزای مرا بیگانه ای ساقی
مرا سرمای زهد خشک چند افسرده دل دارد؟
بریز از پرتو می، رنگ آتشخانه ای ساقی
نگردد پشتبان رطل گران گر قصر هستی را
به راهی می‌رود هر خشت این غمخانه ای ساقی
اگر از خاک برداری به یک پیمانه صائب را
چه کم می‌گردد از سامان این میخانه ای ساقی؟
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۴۹
ساقی اگرم می ندهی می‌میرم
ور ساغر می ز کف نهی می‌میرم
پیمانهٔ هر که پر شود می‌میرد
پیمانهٔ من چو شد تهی می‌میرم
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۵۳
عیبم مکن ای خواجه اگر می نوشم
در عاشقی و باده پرستی کوشم
تا هشیارم نشسته با اغیارم
چون بی‌هوشم به یار هم آغوشم
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۳۳
قدح بر گیرم و سیر گلان شم
به طرف سبزه و آب روان شم
دو سه جامی زنم با شادکامی
وایم مست و به سیر لالیان شم
شیخ بهایی : نان و حلوا
بخش ۲۳ - فی التشویق الی الا قلاع عن ادناس دارالغرور و التشویق الی الارتماس فی بحر الشراب الطهور
یا ندیمی ضاع عمری وانقضی
قم لاستدراک وقت قدمضی
واغسل الادناس عنی بالمدام
واملا الاقداح منها یا غلام
اعطنی کأسا من الخمر الطهور
انها مفتاح ابواب السرور
خلص الارواح من قیدالهموم
اطلق الاشباح من اسر الغموم
کاندرین ویرانهٔ پر وسوسه
دل گرفت از خانقاه و مدرسه
نی ز خلوت کام بردم، نی ز سیر
نی ز مسجد طرف بستم، نی ز دیر
عالمی خواهم از این عالم به در
تا به کام دل کنم خاکی به سر
صلح کل کردیم با کل بشر
تو به ما خصمی کن و نیکی نگر
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰
از آن به خدمت میخوارگان کمر بستم
که با وجود می از قید هر غمی جستم
اگر به یاد سلیمان همیشه دستی داشت
من از لب تو سلیمان باده بر دستم
گهی ز نرگس مستانهٔ تو مخمورم
گهی ز گردش پیمانهٔ تو سرمستم
سگ سرای توام گر عزیز و گر خوارم
پی هوای توام گر بلند و گر پستم
خیال گشتم و در خاطر تو نگذشتم
غبار گشتم و بر دامن تو ننشستم
همین بس است خیال درست عهدی من
که از جفای تو پیمان بسته بشکستم
طناب عمر مرا دست روزگار گسیخت
هنوز رشتهٔ امید از تو نگسستم
ز تیغ حادثه آن روز ایمنم کردند
که با دو ابروی پیوستهٔ تو پیوستم
بدین طمع که یکی بر نشانه بنشیند
هزار ناوک پران رها شد از شستم
فروغی ار دم وارستگی زنم شاید
که من به همت شاه از غم جهان رستم
ستوده خسرو بخشنده ناصرالدین شاه
که مستحق عطایش به راستی هستم
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴
هرگه که شبی خود را در میکده اندازیم
صد فتنه برانگیزیم صد کیسه بپردازیم
آن سر که بود در می وان راز که گویدنی
ما مونس آن سریم ما محرم آن رازیم
هر نغمه که پیش آرند ما با همه در شوریم
هر ساز که بنوازند ما با همه در سازیم
زین پیش کسی بودیم و امروز در این کشور
ما جمری بغدادیم ما بکروی شیرازیم
گر حکم کند سلطان کین باده براندازند
او باده براندازد ما بنک براندازیم
آنروز که در محشر مردم همه گرد آیند
ما با تو در آن غوغا دزدیده نظر بازیم
بر یاد تو هر ساعت مانند عبید اکنون
بزمی دگر افروزیم عیشی دگر آغازیم
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۲ - در مدح خواجه رکن‌الدین عمیدالملک وزیر
در این مقام فرح‌بخش و جای روحفزای
بخواه باده و بر دل در طرب بگشای
به عیش کوش و حیات دو روزه فرصت دان
چو برق میگذرد عمر، کاهلی منمای
به دستگیری ساغر خلاص شاید یافت
ز جور وهم زمین گرد آسمان پیمای
به پایمردی گلگونه میتوان رستن
ز دست حادثهٔ روزگار محنت زای
طریق زهد نه راهست گرد هرزه مگرد
حدیث توبه نه کار است زان سخن بازآی
شراب خوار، به بزم خدایگان جهان
به کام عیش و طرب راه عمر میپیمای
جهان فیض و کرم رکن دین عمیدالمللک
که باد تا به ابد در پناه لطف خدای
فروغ رایش چون آفتاب عالمگیر
اساس جاهش مانند قطب پا بر جای
عبید زاکانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸
من ترک شراب ناب نتوانم کرد
خمخانهٔ خود خراب نتوانم کرد
یک روز اگر بادهٔ صافی نخورم
ده شب ز خمار خواب نتوانم کرد
عبید زاکانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹
آن خور که ازو قوت روح افزاید
یعنی می گل‌گون که فتوح افزاید
من بندهٔ آنکه در شبانگاه خورد
من چاکر آن که در صبوح افزاید
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۸ - گل بهاری! بت تتاری!
گل بهاری، بت تتاری
نبیذ داری، چرا نیاری؟
نبیذ روشن، چو ابر بهمن
به نزد گلشن چرا نباری؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۱۳۳
به می سوگند خوردم جرعه‌ای بخش
که ما را در گلو سوگند ماندست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۱۷۹
ساقی بیا که موسم عیشست و موی
می ده که لاله گون شده از باده روخ