عبارات مورد جستجو در ۵۳ گوهر پیدا شد:
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۸۶ - شهر ابله
و شهر ابله که برکنار نهر است و نهر بدان موسوم است شهری آبادان دیدم با قصرها وبازارها و مساجد و اربطه که آن را حد و وصف نتوان کرد و اصل شهر برجانب شمال نهر بود و از جانب جنوب نیز محلتها و مساجد و اربطه و بازارها بود و بناهای عظیم بود چنان که از آن نزه تر در عالم نباشد و آن را شق عثمان میگفتند و شط بزرگ که آن فرات و دجله است و آن را شط العرب گویند بر مشرقی ابله است و نهر بر جنوبی و نهر ابله و نهر معقل به بصره به رسیدهاند و شرح آن در مقدمه گفته آمده است، و بصره را بیست ناحیت است که در هر ناحیت مبالغی دیهها و مزارع بود.
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۵۲ - پایتخت گل
در پایتخت ما بگشادند بخت گِل
شد پایتخت ما به صفت پای تخت گل
خوشگلتر از شوارع ری نیست کاندروست
صدگونه شکل هندسی از لخت لخت گل
هر گه ستور گام نهد از پی عبور
بر گرد گامهاش بروید درخت گل
گر تختی از بلور نهی برکنار راه
در نیم لحظهاش نشناسی ز تخت گل
گر بخت گل گره خورد از سعی نیمشب
عمال نیمروز گشایند بخت گل
یک رخت پاک باز نماند به شهر ری
گر آفتاب و باد نهبندند رخت گل
گر قصه موجز آمد عیبم مکن ازآنک
سخت است رد شدن ز قوافی سخت گل
شد پایتخت ما به صفت پای تخت گل
خوشگلتر از شوارع ری نیست کاندروست
صدگونه شکل هندسی از لخت لخت گل
هر گه ستور گام نهد از پی عبور
بر گرد گامهاش بروید درخت گل
گر تختی از بلور نهی برکنار راه
در نیم لحظهاش نشناسی ز تخت گل
گر بخت گل گره خورد از سعی نیمشب
عمال نیمروز گشایند بخت گل
یک رخت پاک باز نماند به شهر ری
گر آفتاب و باد نهبندند رخت گل
گر قصه موجز آمد عیبم مکن ازآنک
سخت است رد شدن ز قوافی سخت گل
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۷۱ - تهرانی
دمادم در پی عیش و تناسانی است تهرانی
ز بغدادی وکوفی نسخهٔ ثانی است تهرانی
به هنگام حوادث گر بنای امتحان آید
چو پیش لشگر افغان، صفاها نیست تهرانی
گر ایرانی بود باری خراسانی و تبریزی
کجا هرگز توان گفتن که ایرانیست تهرانی
چومیبندد خراسانی بهپرخاش مغولانصف
غنوده اندر آن سرداب پنهانیست تهرانی
چو آذربایجانی میزند با روسیان پنجه
پی یغمای رشتی و خراسانی است تهرانی
چو شیرازی کند با لشکر شیبانیان کوشش
اسیر بند غفلتهای شیطانی است تهرانی
فنای الفت و عهد و فنای صدق و غمخواری
درست آمد که اندر دوستی فانی است تهرانی
نورزد عشق باکس جز به قصد بردن جانش
بدین معنی رفیق و عاشق جانی است تهرانی
اگر مفلس شدی یاری ز تهرانی مجو هرگز
که خصم تنگی ویار فراوانی است تهرانی
چو نادانی و تهرانی بود در قافیت یکسان
همیشه در پی تروبج نادانی است تهرانی
به هر نسبت که کردم فکر، فکرم ناتمام آمد
بهجز این نسبت کامل که تهرانی است تهرانی
اگر تهرانیئی اندر وفاداری درست آید
مزور بایدش خواندن و الا نیست تهرانی
ز بغدادی وکوفی نسخهٔ ثانی است تهرانی
به هنگام حوادث گر بنای امتحان آید
چو پیش لشگر افغان، صفاها نیست تهرانی
گر ایرانی بود باری خراسانی و تبریزی
کجا هرگز توان گفتن که ایرانیست تهرانی
چومیبندد خراسانی بهپرخاش مغولانصف
غنوده اندر آن سرداب پنهانیست تهرانی
چو آذربایجانی میزند با روسیان پنجه
پی یغمای رشتی و خراسانی است تهرانی
چو شیرازی کند با لشکر شیبانیان کوشش
اسیر بند غفلتهای شیطانی است تهرانی
فنای الفت و عهد و فنای صدق و غمخواری
درست آمد که اندر دوستی فانی است تهرانی
نورزد عشق باکس جز به قصد بردن جانش
بدین معنی رفیق و عاشق جانی است تهرانی
اگر مفلس شدی یاری ز تهرانی مجو هرگز
که خصم تنگی ویار فراوانی است تهرانی
چو نادانی و تهرانی بود در قافیت یکسان
همیشه در پی تروبج نادانی است تهرانی
به هر نسبت که کردم فکر، فکرم ناتمام آمد
بهجز این نسبت کامل که تهرانی است تهرانی
اگر تهرانیئی اندر وفاداری درست آید
مزور بایدش خواندن و الا نیست تهرانی
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در صفت محبس تأمینات
اندرین حجرهام پس از خور و خواب
نیست چیزی انیس غیرکتاب
مه اردیبهشت و لاله به باغ
من در اینجا چو لاله دل پر داغ
دستم آزاد و بسته است دلم
تن درست و شکسته است دلم
سوزد از تاب تب هماره تنم
گونی از آتش است پیرهنم
دهدم دردسر مدام عذاب
بس که بیگاه میپرم از خواب
چشمانداز من زگوشهٔ بام
نافشهر ری است و شارع عام
هایوهویی کهاندرینمأوی است
به خدا گر به محشرکبری است
پر الا لا وگیرودار و غلو
چون گه جنگ رستهٔ اردو
بانگ گردونههای آبفشان
میدهند از غریو رعدنشان
لیک رعدی که بیخ گوش بود
بام تا شام در خروش بود
دم بدم رعد و برق ولوله است
متصل در اطاق زلزله است
من که بودم انیس خاموشی
بود با خلوتم همآغوشی
از نسیمی که میوزید بدر
میپریدم ز خواب وقت سحر
دور از شهر و در میان گروه
خلوتی داشتم به دامن کوه
از ره کینه بخت وارون کار
بسترم را فکند در بازار
گفتهام در قصیدهای کم و بیش
شرح اینهایوهویرازین پیش
نوک خیابان وسیعترگشته
رفت و آمد سریعترگشته
گشت گوشم کر از ترنک ترنک
مغزم آشفت از این غریو و غرنک
روزی از روزهای فصل بهار
رعد و برقی عظیم بود به کار
هر زمان برق سخت جنبیدی
بر سر بامها غرنبیدی
گرچه بد برق و تندری نزدیک
گوش،بانگش نمیشنید ولیک
زان که گردونههای راهگذر
ره ببستی به غرش تندر
کرده در بیخ گوشم آماده
چرخ گردون هزار اراده
میرود خوابو میپرد هوشم
می کفدمغز و میدرد گوشم
نیست چیزی انیس غیرکتاب
مه اردیبهشت و لاله به باغ
من در اینجا چو لاله دل پر داغ
دستم آزاد و بسته است دلم
تن درست و شکسته است دلم
سوزد از تاب تب هماره تنم
گونی از آتش است پیرهنم
دهدم دردسر مدام عذاب
بس که بیگاه میپرم از خواب
چشمانداز من زگوشهٔ بام
نافشهر ری است و شارع عام
هایوهویی کهاندرینمأوی است
به خدا گر به محشرکبری است
پر الا لا وگیرودار و غلو
چون گه جنگ رستهٔ اردو
بانگ گردونههای آبفشان
میدهند از غریو رعدنشان
لیک رعدی که بیخ گوش بود
بام تا شام در خروش بود
دم بدم رعد و برق ولوله است
متصل در اطاق زلزله است
من که بودم انیس خاموشی
بود با خلوتم همآغوشی
از نسیمی که میوزید بدر
میپریدم ز خواب وقت سحر
دور از شهر و در میان گروه
خلوتی داشتم به دامن کوه
از ره کینه بخت وارون کار
بسترم را فکند در بازار
گفتهام در قصیدهای کم و بیش
شرح اینهایوهویرازین پیش
نوک خیابان وسیعترگشته
رفت و آمد سریعترگشته
گشت گوشم کر از ترنک ترنک
مغزم آشفت از این غریو و غرنک
روزی از روزهای فصل بهار
رعد و برقی عظیم بود به کار
هر زمان برق سخت جنبیدی
بر سر بامها غرنبیدی
گرچه بد برق و تندری نزدیک
گوش،بانگش نمیشنید ولیک
زان که گردونههای راهگذر
ره ببستی به غرش تندر
کرده در بیخ گوشم آماده
چرخ گردون هزار اراده
میرود خوابو میپرد هوشم
می کفدمغز و میدرد گوشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۶۸
در زلف ناامیدی روی امید باشد
صبح امید یعقوب چشم سفید باشد
بید از ثمر نظر بست وصل نبات دریافت
عاشق ز ترک لذت چون ناامید باشد
در روستای مشرب هرروز روز عیدست
در شهربند مذهب سالی دو عید باشد
برخانه وجودم از دل زده است گردون
قفلی که آه وفریادآن را کلید باشد
عاشق نمی توان گفت دیوانه مشربان را
هرکس به خون نغلطید اینجا شهید باشد
از جوی شیرشستیم دست امیدواری
تا چندقاصد مااین پی سفیدباشد
دوران ناامیدی سرحلقه امیدست
صائب ز ناامیدی چون ناامید باشد
صبح امید یعقوب چشم سفید باشد
بید از ثمر نظر بست وصل نبات دریافت
عاشق ز ترک لذت چون ناامید باشد
در روستای مشرب هرروز روز عیدست
در شهربند مذهب سالی دو عید باشد
برخانه وجودم از دل زده است گردون
قفلی که آه وفریادآن را کلید باشد
عاشق نمی توان گفت دیوانه مشربان را
هرکس به خون نغلطید اینجا شهید باشد
از جوی شیرشستیم دست امیدواری
تا چندقاصد مااین پی سفیدباشد
دوران ناامیدی سرحلقه امیدست
صائب ز ناامیدی چون ناامید باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۹۵
چند روزی از در میخانه سروا می زنم
پشت دستی بر قدح، سنگی به مینا می زنم
چند در گرداب سرگردان بگردم چون حباب
می کشم چون موج میدان و به دریا می زنم
بر نمی تابد غبار کلفتم آغوش شهر
می شوم سیلاب و بر دامان صحرا می زنم
بلبلم اما می گلرنگ معشوق من است
قمریم اما نوا بر سرو مینا می زنم
خویش را مرغابیان اشک برمژگان زنند
من کجا مژگان به هم بهر تماشا می زنم
حسن او در دیده خورشید مژگان را گداخت
من همان از سادگی فال تماشا می زنم
شیشه ای کز غمزه خوبان دلش نازکترست
از جنون من دمبدم بر سنگ خارا می زنم
من که جان بخشی چو خضر شیشه دارم در بغل
خنده قهقه بر اعجاز مسیحا می زنم
می فتد هر روز در کارش شکست تازه ای
من ز سودای سر زلفی که سر وا می زنم
عمرها صائب به شهر عقل بودم کوچه بند
مدتی هم با غزالان سر به صحرا می زنم
پشت دستی بر قدح، سنگی به مینا می زنم
چند در گرداب سرگردان بگردم چون حباب
می کشم چون موج میدان و به دریا می زنم
بر نمی تابد غبار کلفتم آغوش شهر
می شوم سیلاب و بر دامان صحرا می زنم
بلبلم اما می گلرنگ معشوق من است
قمریم اما نوا بر سرو مینا می زنم
خویش را مرغابیان اشک برمژگان زنند
من کجا مژگان به هم بهر تماشا می زنم
حسن او در دیده خورشید مژگان را گداخت
من همان از سادگی فال تماشا می زنم
شیشه ای کز غمزه خوبان دلش نازکترست
از جنون من دمبدم بر سنگ خارا می زنم
من که جان بخشی چو خضر شیشه دارم در بغل
خنده قهقه بر اعجاز مسیحا می زنم
می فتد هر روز در کارش شکست تازه ای
من ز سودای سر زلفی که سر وا می زنم
عمرها صائب به شهر عقل بودم کوچه بند
مدتی هم با غزالان سر به صحرا می زنم
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶۱
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۷۹ - انقلاب اصفهان
دیدی تو اصفهانرا آنشهر خلد پیکر
آن سدره مقدس آن عدن روح پرور
آن بارگاه ملت وان تختگاه دولت
آن روی هفت عالم وانچشم هفت کشور
هر کوچه جویباری محکم بمهر عصمت
هر خانه سایه سایه با یکدگر مجاور
از غایت سخاوت زردار او تهی دست
وزمایه قناعت درویش او توانگر
اکنون ببین در آنخلد طوبی بیخ کنده
ولدان مو بریده حوران کشته شوهر
شهری چو چشم خوبان آراسته بمردم
خالی شده ز مردم حالی چو چشم عبهر
همچون صباح کاذب خطی ولی مبتر
همچون سراب شوره حظی ولی مزور
لطف خدای دیدی اکنون سیاستش بین
انواع لطف دیدی آثار قهربنگر
مشک از عنابچین در شد قار همچو کافور
لؤلؤ ز غصه در بحر شد قیر همچو عنبر
نحل اربداندی این ممکن که گردد از سهم
شهد شچو شحم حنظل مومشچو سنگمرمر
آتش پرست را گو برگیر نار و زنار
کایدر نماند اصلا نه مسجد و نه منبر
بنگر بدین عجایب طوفان و کوه جودی
دجال و مهد مهدی غرقاب و بیت مشعر
آن سدره مقدس آن عدن روح پرور
آن بارگاه ملت وان تختگاه دولت
آن روی هفت عالم وانچشم هفت کشور
هر کوچه جویباری محکم بمهر عصمت
هر خانه سایه سایه با یکدگر مجاور
از غایت سخاوت زردار او تهی دست
وزمایه قناعت درویش او توانگر
اکنون ببین در آنخلد طوبی بیخ کنده
ولدان مو بریده حوران کشته شوهر
شهری چو چشم خوبان آراسته بمردم
خالی شده ز مردم حالی چو چشم عبهر
همچون صباح کاذب خطی ولی مبتر
همچون سراب شوره حظی ولی مزور
لطف خدای دیدی اکنون سیاستش بین
انواع لطف دیدی آثار قهربنگر
مشک از عنابچین در شد قار همچو کافور
لؤلؤ ز غصه در بحر شد قیر همچو عنبر
نحل اربداندی این ممکن که گردد از سهم
شهد شچو شحم حنظل مومشچو سنگمرمر
آتش پرست را گو برگیر نار و زنار
کایدر نماند اصلا نه مسجد و نه منبر
بنگر بدین عجایب طوفان و کوه جودی
دجال و مهد مهدی غرقاب و بیت مشعر
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۹۰ - وصف شهر بسیلا
به پنجم به شهر بسیلا رسید
به گیتی کسی چون بسیلا ندید
درازا دو فرسنگ و پهنا همین
پر از باغ و باغش پر از یاسمین
نشستنگه شاه طیهور بود
نه شهری، بهشتی پر از حور بود
همه کویها آب و جوی روان
لب جو پر آزاد سرو روان
همه باغها لاله و شنبلید
ز هر لاله ای بوی دیگر دمید
بیاراسته کوی و بازارها
برآورده از سنگ دیوارها
چنان ساخته سنگ بر سنگ نیز
که اندر شکافش نرفتی پشیز
به بالا بدان سان که پرواز باز
به یک روز نتوان شدن بر فراز
یکی کنده بر گرد دیوار شهر
که دریای قلزم از او یافت بهر
روان آب و کشتی بدو اندرون
همانا که صدباره بودی فزون
چو دروازه بگشاد دربانِ شهر
تو گفتی بهشتش فرستاد بهر
چنان بوی از آن شهر بیرون دمید
که هوش از دل و مغز شد ناپدید
همه بادپایان برانگیختند
گهر در پی آتبین ریختند
همه کوی و بر زن پُر از خواسته
به دیبای چینی بیاراسته
همه بام رامشگر خوش سرای
همه شهر پر ناله ی رود و نای
بدان باربوشی شه نیکبخت
برآورد مر آتبین را به تخت
به کاخ سرافراز مهتر پسر
فرود آمده خسرو تاجور
بیاراستند آن بهشتی سرای
سراپی بسان بهشت خدای
همه پیکرش زرّ بر لاجورد
همه تختها لعل و یاقوت زرد
نگارش همه همچو نوشاد چین
نهادش بسان بهشت برین
به باغ اندرش سرو و آب روان
نشستنگهش در خور خسروان
گلش پر ز بلبل، چمن پر سمن
به پیش اندرون دسته ی نسترن
ز درّاج و طاووس و قمری چنان
که گفتی بتانند دستان زنان
فرستاد چندان ز هرگونه ساز
که دیگر به چیزش نیامد نیاز
ز هرگونه کارش بیاراست شاه
چنانچون بود در خور رای شاه
دو فرزند خود را به روزی دوبار
به پرسش فرستاد زی شهریار
همان مرد دستور هر بار نیز
بیامد، برآورد هرگونه چیز
به گیتی کسی چون بسیلا ندید
درازا دو فرسنگ و پهنا همین
پر از باغ و باغش پر از یاسمین
نشستنگه شاه طیهور بود
نه شهری، بهشتی پر از حور بود
همه کویها آب و جوی روان
لب جو پر آزاد سرو روان
همه باغها لاله و شنبلید
ز هر لاله ای بوی دیگر دمید
بیاراسته کوی و بازارها
برآورده از سنگ دیوارها
چنان ساخته سنگ بر سنگ نیز
که اندر شکافش نرفتی پشیز
به بالا بدان سان که پرواز باز
به یک روز نتوان شدن بر فراز
یکی کنده بر گرد دیوار شهر
که دریای قلزم از او یافت بهر
روان آب و کشتی بدو اندرون
همانا که صدباره بودی فزون
چو دروازه بگشاد دربانِ شهر
تو گفتی بهشتش فرستاد بهر
چنان بوی از آن شهر بیرون دمید
که هوش از دل و مغز شد ناپدید
همه بادپایان برانگیختند
گهر در پی آتبین ریختند
همه کوی و بر زن پُر از خواسته
به دیبای چینی بیاراسته
همه بام رامشگر خوش سرای
همه شهر پر ناله ی رود و نای
بدان باربوشی شه نیکبخت
برآورد مر آتبین را به تخت
به کاخ سرافراز مهتر پسر
فرود آمده خسرو تاجور
بیاراستند آن بهشتی سرای
سراپی بسان بهشت خدای
همه پیکرش زرّ بر لاجورد
همه تختها لعل و یاقوت زرد
نگارش همه همچو نوشاد چین
نهادش بسان بهشت برین
به باغ اندرش سرو و آب روان
نشستنگهش در خور خسروان
گلش پر ز بلبل، چمن پر سمن
به پیش اندرون دسته ی نسترن
ز درّاج و طاووس و قمری چنان
که گفتی بتانند دستان زنان
فرستاد چندان ز هرگونه ساز
که دیگر به چیزش نیامد نیاز
ز هرگونه کارش بیاراست شاه
چنانچون بود در خور رای شاه
دو فرزند خود را به روزی دوبار
به پرسش فرستاد زی شهریار
همان مرد دستور هر بار نیز
بیامد، برآورد هرگونه چیز
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۶۵ - چهار طاقی نزدیک شهر ارم
یکی چار طاقی بنزدیک شهر
شده زهرِ آن شهر از او پادزهر
برآورده دیوارش از زرّ پاک
نه چوب و نه سنگ و نه خشت و نه لاک
ز زر بر نهاده بر او چار در
دو در سوی خاور دو را باختر
سوم بر جنوب و دگر بر شمال
سه در بسته دارند از آن ماه و سال
چهارم در آنک ارشوی شهریاز
گشاده همه ساله و کرده باز
نگهبان نشاند بر او مرد چند
ز بیم تباهی و بیم گزند
چو خواهند باد و هوای خنک
در خاوران برگشاید سبک
نگهبان چو بگشاد هم در زمان
شود باد و سرما از آن در دمان
بهنگام میوه که گرمای گرم
بود در خور کشور و باد نرم
در باختر برگشایند باز
رسد میوه و خوردنیها فراز
به گاه بهاران که باران و آب
بود درخور، آن در که بر آفتاب
گشایند تا ابر همی زآسمان
ببندد، ببارد هم اندر زمان
شده زهرِ آن شهر از او پادزهر
برآورده دیوارش از زرّ پاک
نه چوب و نه سنگ و نه خشت و نه لاک
ز زر بر نهاده بر او چار در
دو در سوی خاور دو را باختر
سوم بر جنوب و دگر بر شمال
سه در بسته دارند از آن ماه و سال
چهارم در آنک ارشوی شهریاز
گشاده همه ساله و کرده باز
نگهبان نشاند بر او مرد چند
ز بیم تباهی و بیم گزند
چو خواهند باد و هوای خنک
در خاوران برگشاید سبک
نگهبان چو بگشاد هم در زمان
شود باد و سرما از آن در دمان
بهنگام میوه که گرمای گرم
بود در خور کشور و باد نرم
در باختر برگشایند باز
رسد میوه و خوردنیها فراز
به گاه بهاران که باران و آب
بود درخور، آن در که بر آفتاب
گشایند تا ابر همی زآسمان
ببندد، ببارد هم اندر زمان
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶ - مدح شیراز
دلم ز خطه ی شیراز و قوم او شادست
که به ز خطه ی مصر و دمشق و بغدادست
به هر طرف که روم دلبری شکردهن است
به هر کجا نگرم لعبتی پری زادست
طواف خطه ی شیراز می کنم شب و روز
که همچو کعبه عزیز و لطیف بنیادست
چو یار حوروشم با شراب دست دهد
به لاله زار خرامم که جنت آباد است
درآ به باغ ملک، بند غم ز دل بگشا
ببین که لاله عذارم چو سرو آزادست
بیا که جنت و کوثر مصلی و رکنی است
ببین که باغ ارم باغ جعفرآبادست
مگر که خسرو شیرین دهن نمی داند
که شور شکر شیرین ز سوز فرهادست؟
در آب و آتش عشقش چگونه خاک شوم
که خاکساری من در هوای او بادست
نمی خورد غم دنیا و آخرت حیدر
دلش به شادی وصل تو در جهان شادست
که به ز خطه ی مصر و دمشق و بغدادست
به هر طرف که روم دلبری شکردهن است
به هر کجا نگرم لعبتی پری زادست
طواف خطه ی شیراز می کنم شب و روز
که همچو کعبه عزیز و لطیف بنیادست
چو یار حوروشم با شراب دست دهد
به لاله زار خرامم که جنت آباد است
درآ به باغ ملک، بند غم ز دل بگشا
ببین که لاله عذارم چو سرو آزادست
بیا که جنت و کوثر مصلی و رکنی است
ببین که باغ ارم باغ جعفرآبادست
مگر که خسرو شیرین دهن نمی داند
که شور شکر شیرین ز سوز فرهادست؟
در آب و آتش عشقش چگونه خاک شوم
که خاکساری من در هوای او بادست
نمی خورد غم دنیا و آخرت حیدر
دلش به شادی وصل تو در جهان شادست
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۳
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۵۱
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۳۹ - در خاتمه کار اصحاب امام و آغاز شهادت جوانان بنی هاشم وستایش آن بزرگواران
چوشد غارب ترک سوی بهشت
دگر نامداران فرخ سرشت
تناتن به رزم سپه تاختند
روان برخی جان شه ساختند
بجز هاشمی زاده گان کس نماند
که یارد به بدخواه شه تیغ راند
به نام سرافراز خویشان شاه
برافراشت چتر شهادت به ماه
چه نام آوران هر یکی یادگار
به گوهر زبو طالب نامدار
یکایک نهنگ محیط یلی
به نام آوری یادگار علی (ع)
چو مردان ز شه دست برداشتند
به سر تیغ را تاج انگاشتند
نه دیده کمی پشتشان روز جنگ
نه آوردشان جسته غژمان پلنگ
یکایک ز نیزه سرافرازتر
ز شمشیر بران سراندازتر
همه آتش کشت بدگوهران
همه آفت جان جنگ آوران
همه بر کشیده سراز نه سپهر
زده پشت پا بر به دیهیم مهر
همه سر سپرده به دارای دین
به جان باختن بر زده آستین
نخست آنکه زین دوده ساز نبرد
بپوشید و آغاز پیکار کرد
جوانی بد آزاده و نامور
که بودش سپهدار مسلم پدر
بدش نام عبدالله نامجوی
پدر وار برزد بر ویال اوی
نیا شیر حق بودش از سوی مام
که حیدرش خواندی رقیه به نام
چو خال سرافراز را نامدار
نگه کرد در پهنه ی کارزار
به مردانه رگ خونش آمد به جوش
برآورد مانند تندر خروش
سراپا یکی تیغ خونریز شد
به آهنگ مرد افکنی تیز شد
بپوشید خفتان و بر ره نورد
بیفکند بر گستوان نبرد
بیاویخت تیغ سرانداز را
زجا کند رمح سرافراز را
چنان چرمه در تاخت زی شاهدین
فرود آمد وبوسه زد بر زمین
به پوزش بدو گفت کای شهریار
یکی دیده بگشا بدین کارزار
غلامان خود را ببین تن به تن
به پیکر در آورده از خون کفن
همه سر بریده فتاده به خاک
براو جوشن از تیغ کین چاک چاک
همه جان سپرده به جان آفرین
زده تخت بر بارگاه برین
نبود این چنین رای و پیمان ما
که مانیم بر جای و یاران ما
بتازند توسن به آوردگاه
نمایند جان برخی جان شاه
چو جستند پیشی به فرمان تو
کنون نوبت آمد به خویشان تو
همه دوده را در دل این آرزوست
که جان را ببازند در راه دوست
در آغازشان گر نشد بخت یار
درانجام این آرزوشان برآر
یکی زان سرافراز مردان منم
کزین آرزو رفته توش از تنم
که چون باب خود مسلم نامدار
کنم جان خود برخی شهریار
جهان بین مسلم به راه من است
به دیدار من چشم او روشن است
دو تن را تو مپسند درانتظار
مرا بخش دستوری کارزار
به فرزند خواهر چو شه بنگریست
ز مسلم بسی یاد کرد و گریست
فرستاد برجان پاکش درود
به زاری پس آنگه بدین سان سرود
که ای نام گستر سپهدار من
کجایی که بینی دراین انجمن
سپه کشته گردیده شه بی پناه
غو کوس بر پا ز ناوردگاه
هراسان دل بانوان حرم
همه دوده ی هاشم از غم دژم
جوان پور خود را ببینی چنین
زده پوش و آورده یکران به زین
پی رخصت جنگ با بدسگال
به پوزش برمن غم آورده یال
کجایی که دشمن شکاری کنی
پسر را درین رزم یاری کنی
فراق تو جانا مرابس نبود
که پور تو خواهد برآن برفزود
چگونه فرستمش سوی نبرد
کسی جان خود را زتن دور کرد؟
همی گفت و می ریخت ازدیده خون
همی کرد نفرین به بدخواه دون
پس از گریه ناچار آن شهریار
بدو داد دستوری کارزار
به هاشم نژادان رسید آگهی
که خواهد شد از باغ سرو سهی
به گردش یکی انجمن ساختند
یکی مویه از نو بپرداختند
که ای بی پدر پورسالارراد
جوانمرگ مسلم نرفته زیاد
تو زان صفدری پیش ما یادگار
بماند تا کند دوده ات کارزار
جوان گفت ازمن بدارید دست
مرابا شما هست آخر نشست
چو باب نکو نام آزاده جان
مرا رفته گیرید نیز از جهان
چو ما را سرانجام جز مرگ نیست
پس و پیش رفتن درین ره یکی است
بگفت این و فرمود بدرود شان
شکیب از غم خود بیفرودشان
به زین تکاور سپس برنشست
یکی نیزه چون مار پیچان به دست
بیامد برافروخته رخ چو ماه
درخشان به سر برش رومی کلاه
تو گفتی که بهرام با تیغ و خود
به زیر اندر آمد ز چرخ کبود
به زیر اندرش باره ای همچو کوه
که از پویه ی آن زمین بد ستوه
برابر چو شد با سپاه گشن
بزد بر زمین نیزه ی خویشتن
هژبر دلاور بغرید سخت
که ای بد منش لشگر تیره بخت
چنین تندی و جنگ و پرخاش چیست
گمانتان که پاینده خواهیم زیست
هم ایدون شما را دم تیغ من
کشاند به مهمانی اهرمن
منم پور دخت علی ولی (ع)
منم شرزه شیر کنام یلی
منم هاشمی زاده ی نامدار
که مادر نزاید به ازمن سوار
مرا خال پور شه اولیاست
ابو طالب راد فرخ نیاست
نهم زین پی جنگ چون بر ستور
فراوان پدر کو بگرید به پور
دلاورترین مرد در کار زار
بود پیش من کودک نی سوار
دم تیغ من دستیار قضاست
سر نیزه دندان مار قضاست
بگفت این و، زد برسپاه گران
شد آسیمه زو جان جنگ آوران
زمانی به شمشیر سرها ربود
زمانی به نیز نبرد آزمود
همی کشت از چپ همی زدبه راست
همی تن فکند وهمی جان بکاست
دگر نامداران فرخ سرشت
تناتن به رزم سپه تاختند
روان برخی جان شه ساختند
بجز هاشمی زاده گان کس نماند
که یارد به بدخواه شه تیغ راند
به نام سرافراز خویشان شاه
برافراشت چتر شهادت به ماه
چه نام آوران هر یکی یادگار
به گوهر زبو طالب نامدار
یکایک نهنگ محیط یلی
به نام آوری یادگار علی (ع)
چو مردان ز شه دست برداشتند
به سر تیغ را تاج انگاشتند
نه دیده کمی پشتشان روز جنگ
نه آوردشان جسته غژمان پلنگ
یکایک ز نیزه سرافرازتر
ز شمشیر بران سراندازتر
همه آتش کشت بدگوهران
همه آفت جان جنگ آوران
همه بر کشیده سراز نه سپهر
زده پشت پا بر به دیهیم مهر
همه سر سپرده به دارای دین
به جان باختن بر زده آستین
نخست آنکه زین دوده ساز نبرد
بپوشید و آغاز پیکار کرد
جوانی بد آزاده و نامور
که بودش سپهدار مسلم پدر
بدش نام عبدالله نامجوی
پدر وار برزد بر ویال اوی
نیا شیر حق بودش از سوی مام
که حیدرش خواندی رقیه به نام
چو خال سرافراز را نامدار
نگه کرد در پهنه ی کارزار
به مردانه رگ خونش آمد به جوش
برآورد مانند تندر خروش
سراپا یکی تیغ خونریز شد
به آهنگ مرد افکنی تیز شد
بپوشید خفتان و بر ره نورد
بیفکند بر گستوان نبرد
بیاویخت تیغ سرانداز را
زجا کند رمح سرافراز را
چنان چرمه در تاخت زی شاهدین
فرود آمد وبوسه زد بر زمین
به پوزش بدو گفت کای شهریار
یکی دیده بگشا بدین کارزار
غلامان خود را ببین تن به تن
به پیکر در آورده از خون کفن
همه سر بریده فتاده به خاک
براو جوشن از تیغ کین چاک چاک
همه جان سپرده به جان آفرین
زده تخت بر بارگاه برین
نبود این چنین رای و پیمان ما
که مانیم بر جای و یاران ما
بتازند توسن به آوردگاه
نمایند جان برخی جان شاه
چو جستند پیشی به فرمان تو
کنون نوبت آمد به خویشان تو
همه دوده را در دل این آرزوست
که جان را ببازند در راه دوست
در آغازشان گر نشد بخت یار
درانجام این آرزوشان برآر
یکی زان سرافراز مردان منم
کزین آرزو رفته توش از تنم
که چون باب خود مسلم نامدار
کنم جان خود برخی شهریار
جهان بین مسلم به راه من است
به دیدار من چشم او روشن است
دو تن را تو مپسند درانتظار
مرا بخش دستوری کارزار
به فرزند خواهر چو شه بنگریست
ز مسلم بسی یاد کرد و گریست
فرستاد برجان پاکش درود
به زاری پس آنگه بدین سان سرود
که ای نام گستر سپهدار من
کجایی که بینی دراین انجمن
سپه کشته گردیده شه بی پناه
غو کوس بر پا ز ناوردگاه
هراسان دل بانوان حرم
همه دوده ی هاشم از غم دژم
جوان پور خود را ببینی چنین
زده پوش و آورده یکران به زین
پی رخصت جنگ با بدسگال
به پوزش برمن غم آورده یال
کجایی که دشمن شکاری کنی
پسر را درین رزم یاری کنی
فراق تو جانا مرابس نبود
که پور تو خواهد برآن برفزود
چگونه فرستمش سوی نبرد
کسی جان خود را زتن دور کرد؟
همی گفت و می ریخت ازدیده خون
همی کرد نفرین به بدخواه دون
پس از گریه ناچار آن شهریار
بدو داد دستوری کارزار
به هاشم نژادان رسید آگهی
که خواهد شد از باغ سرو سهی
به گردش یکی انجمن ساختند
یکی مویه از نو بپرداختند
که ای بی پدر پورسالارراد
جوانمرگ مسلم نرفته زیاد
تو زان صفدری پیش ما یادگار
بماند تا کند دوده ات کارزار
جوان گفت ازمن بدارید دست
مرابا شما هست آخر نشست
چو باب نکو نام آزاده جان
مرا رفته گیرید نیز از جهان
چو ما را سرانجام جز مرگ نیست
پس و پیش رفتن درین ره یکی است
بگفت این و فرمود بدرود شان
شکیب از غم خود بیفرودشان
به زین تکاور سپس برنشست
یکی نیزه چون مار پیچان به دست
بیامد برافروخته رخ چو ماه
درخشان به سر برش رومی کلاه
تو گفتی که بهرام با تیغ و خود
به زیر اندر آمد ز چرخ کبود
به زیر اندرش باره ای همچو کوه
که از پویه ی آن زمین بد ستوه
برابر چو شد با سپاه گشن
بزد بر زمین نیزه ی خویشتن
هژبر دلاور بغرید سخت
که ای بد منش لشگر تیره بخت
چنین تندی و جنگ و پرخاش چیست
گمانتان که پاینده خواهیم زیست
هم ایدون شما را دم تیغ من
کشاند به مهمانی اهرمن
منم پور دخت علی ولی (ع)
منم شرزه شیر کنام یلی
منم هاشمی زاده ی نامدار
که مادر نزاید به ازمن سوار
مرا خال پور شه اولیاست
ابو طالب راد فرخ نیاست
نهم زین پی جنگ چون بر ستور
فراوان پدر کو بگرید به پور
دلاورترین مرد در کار زار
بود پیش من کودک نی سوار
دم تیغ من دستیار قضاست
سر نیزه دندان مار قضاست
بگفت این و، زد برسپاه گران
شد آسیمه زو جان جنگ آوران
زمانی به شمشیر سرها ربود
زمانی به نیز نبرد آزمود
همی کشت از چپ همی زدبه راست
همی تن فکند وهمی جان بکاست
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۱۲
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۷۸ - منکرات شاهراهها
آن است که ستون در شاهراه بنهند و دکان کنند چنان که راه تنگ شود و درخت کارند و قابول بیرون آرند، چنان که اگر کسی بر ستور بود در آنجا کوبد. و خروارهای بار بنهد و ستور ببندند و راه تنگ گردانند و این نشاید الا به قدر حاجت، چندانکه فرو گیرند و با خانه نقل کنند.
و بار بر ستور نهادن زیادت از آن که طاقت دارد نشاید و کشتن گوسپند قصابی را بر راه چنان که مردمان را خطر بود نشاید، بلکه باید که در دکانی جای آن بسازد و همچنین پوست خربزه بر راه افکندن یا آب زدن چنان که در وی خطر باشد که پای مردم بلغزد و همچنین هر که برف بر راه افکند یا آبی که از با او آید راه را بگیرد، بر وی واجب بود که راه پاک کند. اما آنچه عام بود برهمه بود و والی را رسد که مردمان را بر آن دارد و حمل کنند و هر که سگی دارد بر در سرای که مردم را از آن بیم باشد، نشاید، و اگر جز آن رنج نباشد که راه پلید کند، از آن منع نتوان کرد، چه احتراز ممکن بود. و اگر به راه بخسبد چنان که راه تنگ کند، این نشاید بلکه خداوند او، اگر بر راه بنشیند و بخسبد هم نشاید.
و بار بر ستور نهادن زیادت از آن که طاقت دارد نشاید و کشتن گوسپند قصابی را بر راه چنان که مردمان را خطر بود نشاید، بلکه باید که در دکانی جای آن بسازد و همچنین پوست خربزه بر راه افکندن یا آب زدن چنان که در وی خطر باشد که پای مردم بلغزد و همچنین هر که برف بر راه افکند یا آبی که از با او آید راه را بگیرد، بر وی واجب بود که راه پاک کند. اما آنچه عام بود برهمه بود و والی را رسد که مردمان را بر آن دارد و حمل کنند و هر که سگی دارد بر در سرای که مردم را از آن بیم باشد، نشاید، و اگر جز آن رنج نباشد که راه پلید کند، از آن منع نتوان کرد، چه احتراز ممکن بود. و اگر به راه بخسبد چنان که راه تنگ کند، این نشاید بلکه خداوند او، اگر بر راه بنشیند و بخسبد هم نشاید.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۱ - به علی حاجی حسین جهت ساختن باغی به بیابانک نگاشته
ساخت یغما را علی حاجی حسین باغی چه باغ
هشت بستان را گزین هر هفت و فرآذین و زین
آمد ایجادش به دستور عجم در عهد ترک
بر به تاریخ عرب باغ علی حاجی حسین
باغ علی حاجی حسین در یک هزار و دویست و شصت و سه ما هروزه انجام بنیاد باغ است. بسیار دریغ دستم بود، با این مایه خاک پرداختن و دیوار افراختن زمین خستن و جوی بستن، رست شیاری ودرخت کاری، نامی از تو زنده و نشانی پاینده نماند. تخته سنگی سخت و ستوار نرم و هموار در کوهستان روم دره یا پشته های نزدیک «خور» یا کوهسار«تلخ» یا ماهورهای «فرخی» پیدا کن و بده احمد یا خطر این روز ماهه را درشت و خوانا بدان برنگارند و کسی که بر سنگ تراشی اگر همه چونان سنگ ها که در گورستان فرخی راست بر سر مردگان داشته اند دستی دارد، زشت یا زیبا بر کند، و در دیوار باغ از سوی اندرون بر نشان تا سال های دراز از تو یادگاری باشد، و آیندگان دانند در روزگار ماهم که مردی همچنان در پشت پدر است و مردمی در شکم مادر، چون تو جوانمردی خداوند درد بوده که خاک مرده بدین دست زنده کند و شاخی چند زمین گیر را به بازوی پرورش و نیروی پاسداری گردون گراینده.
چنان پندارم تاکنون خاک ها سراپا برداشته شد و دیوارها پای تا سرافراشته. چون دیگر باغ ها و زمین ها شایان شخم و شیار است و در خورد کشت و کار، نخست پیرایه ای که گوش و گردن این دوشیزه را باید و زیبائی این نوخیز پاکیزه را سرمایه فزاید، این است که جوئی گشاده دامان از پایان دیوار بالا برکن و از میانه راستین به دیوار پائین و از آنجا نیز تا جای بیرون شد آب جوی بر ساخته آب را از آن بگذرانی، ولی آب را هنگامی از کران در میان کش که نوبت از آن من یا امیدگاهی آقا و خودت یا آقا باقر باشد. زیان مردم را اگر چه یک چشمزد دیر یا زود جنبش آب یا تر و خشک جوی باشد دوست ندارم. اگر جوی آب بدین هنجار که گفتم در میان نیفتد، همه خوبی های باغ در نهان خواهد ماند و بر کران خواهد زیست. بر این سه جوی سی چهل کرمانی و قصب و خوشچرک و خوش خرما و خوش کلوخ و خشکو و جاننگی و مانند آن توان کاشت، و این گونه درخت ها به هنگام خود یکی دو تومان پانزده هزار ارزش دارد، خوبی های دیگر نیز در آن هست که کنون پیدا نیست، زینهاردر بستن جوی و گردانیدن آب بر روش و منشی که خواستم و دستوری یافتی کوتاهی مکن. زود بساز و به فرخی و فیروزی سرتاسر نهال از همین مایه درخت که نگارش رفت بر نشان که هستی بر باداست و زندگی بی بنیاد، در برابر این رنج و پاداش این شکنج هر خواهش هوش پذیر خود پسند از من کنی، بار خدا را سوگند زود و خوب و بهتر از آن که دلت خواست، بندگی خواهم کرد. خواهشمندم به رسیدن نامه همه کارها بر کران مانده، دامن برزنی، آستین برشکنی، جوئی قشنگ با گل یا سنگ راست بر ساخته آب برانی، و درخت بر نشانی، هر چه در این کار خواهی از احمد بخواه.
هشت بستان را گزین هر هفت و فرآذین و زین
آمد ایجادش به دستور عجم در عهد ترک
بر به تاریخ عرب باغ علی حاجی حسین
باغ علی حاجی حسین در یک هزار و دویست و شصت و سه ما هروزه انجام بنیاد باغ است. بسیار دریغ دستم بود، با این مایه خاک پرداختن و دیوار افراختن زمین خستن و جوی بستن، رست شیاری ودرخت کاری، نامی از تو زنده و نشانی پاینده نماند. تخته سنگی سخت و ستوار نرم و هموار در کوهستان روم دره یا پشته های نزدیک «خور» یا کوهسار«تلخ» یا ماهورهای «فرخی» پیدا کن و بده احمد یا خطر این روز ماهه را درشت و خوانا بدان برنگارند و کسی که بر سنگ تراشی اگر همه چونان سنگ ها که در گورستان فرخی راست بر سر مردگان داشته اند دستی دارد، زشت یا زیبا بر کند، و در دیوار باغ از سوی اندرون بر نشان تا سال های دراز از تو یادگاری باشد، و آیندگان دانند در روزگار ماهم که مردی همچنان در پشت پدر است و مردمی در شکم مادر، چون تو جوانمردی خداوند درد بوده که خاک مرده بدین دست زنده کند و شاخی چند زمین گیر را به بازوی پرورش و نیروی پاسداری گردون گراینده.
چنان پندارم تاکنون خاک ها سراپا برداشته شد و دیوارها پای تا سرافراشته. چون دیگر باغ ها و زمین ها شایان شخم و شیار است و در خورد کشت و کار، نخست پیرایه ای که گوش و گردن این دوشیزه را باید و زیبائی این نوخیز پاکیزه را سرمایه فزاید، این است که جوئی گشاده دامان از پایان دیوار بالا برکن و از میانه راستین به دیوار پائین و از آنجا نیز تا جای بیرون شد آب جوی بر ساخته آب را از آن بگذرانی، ولی آب را هنگامی از کران در میان کش که نوبت از آن من یا امیدگاهی آقا و خودت یا آقا باقر باشد. زیان مردم را اگر چه یک چشمزد دیر یا زود جنبش آب یا تر و خشک جوی باشد دوست ندارم. اگر جوی آب بدین هنجار که گفتم در میان نیفتد، همه خوبی های باغ در نهان خواهد ماند و بر کران خواهد زیست. بر این سه جوی سی چهل کرمانی و قصب و خوشچرک و خوش خرما و خوش کلوخ و خشکو و جاننگی و مانند آن توان کاشت، و این گونه درخت ها به هنگام خود یکی دو تومان پانزده هزار ارزش دارد، خوبی های دیگر نیز در آن هست که کنون پیدا نیست، زینهاردر بستن جوی و گردانیدن آب بر روش و منشی که خواستم و دستوری یافتی کوتاهی مکن. زود بساز و به فرخی و فیروزی سرتاسر نهال از همین مایه درخت که نگارش رفت بر نشان که هستی بر باداست و زندگی بی بنیاد، در برابر این رنج و پاداش این شکنج هر خواهش هوش پذیر خود پسند از من کنی، بار خدا را سوگند زود و خوب و بهتر از آن که دلت خواست، بندگی خواهم کرد. خواهشمندم به رسیدن نامه همه کارها بر کران مانده، دامن برزنی، آستین برشکنی، جوئی قشنگ با گل یا سنگ راست بر ساخته آب برانی، و درخت بر نشانی، هر چه در این کار خواهی از احمد بخواه.
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۹
صیت حسنم که به آفاق به جنگ آمدهام
پی تسخیر دو عالم ز فرنگ آمدهام
چهرة حسن غیورم که ز سرحدّ غرور
تا به اقلیم حیا رنگ برنگ آمدهام
خرمن خندة گل میدهم امشب بر باد
غنچة شوخم و از شرم به تنگ آمدهام
ملک تسلیم شدن گوشة امنی دارد
به امیدیست که در کام نهنگ آمدهام
نخل گمنامیم آخر ثمر شهرت داد
رفته بودم پی نام و همه ننگ آمدهام
مژده ای دوست که دیگر نتوان بست مرا
شیشة نازکم و سخت به سنگ آمدهام
با تو گفتم سپر عجز به سرکش فیّاض
تیغ افکندهام و با تو به جنگ آمدهام
پی تسخیر دو عالم ز فرنگ آمدهام
چهرة حسن غیورم که ز سرحدّ غرور
تا به اقلیم حیا رنگ برنگ آمدهام
خرمن خندة گل میدهم امشب بر باد
غنچة شوخم و از شرم به تنگ آمدهام
ملک تسلیم شدن گوشة امنی دارد
به امیدیست که در کام نهنگ آمدهام
نخل گمنامیم آخر ثمر شهرت داد
رفته بودم پی نام و همه ننگ آمدهام
مژده ای دوست که دیگر نتوان بست مرا
شیشة نازکم و سخت به سنگ آمدهام
با تو گفتم سپر عجز به سرکش فیّاض
تیغ افکندهام و با تو به جنگ آمدهام