عبارات مورد جستجو در ۳۴ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۷
می گریزم ز جهان بار چرا بردارم؟
سر درین معرکه اندازم و پا بردارم
بویگل نیستم از بارگران جانیها
تا پی قافلهٔ باد صبا بردارم
گره از خاطر اگر گریه کند باز چرا
منت بیهده از عقده گشا بردارم؟
غیرتم تکیه به دیوار که گیرد که هنوز
گر بود کوه به این پشت دو تا بردارم
ناتوانم ولی آن مایه نفس هست حزین
کآسمان را به یکی ناله ز جا بردارم
حزین لاهیجی : خرابات
بخش ۱۱ - مکالمهٔ شیخ الرئیس با کنّاس در قناعت و ترک تحمّل منّت از ناس در مذمّت طمع و زشتی آن گوید
شبی سر برآوردم از جیب خویش
چو آهی که خیزد ز دلهای ریش
نگارندهٔ قصّهٔ باستان
رقم کرده بر دفتر راستان
که از پور سینا شنیدم که گفت
در ایّام خود، آشکار و نهفت
نگردیده ام مُلزم از هیچ کس
مگر از یکی گبرِ کنّاس و بس
که پویان به راهی شدم بامداد
گذر بر یکی از مزابل فتاد
به شغل خود، آن گبر مشغول بود
تفاخر کنان، نغمه ای می سرود
مفاد سخنش اینکه ای نفس از آن
به عزّت تو را داشتم در جهان
که شایان حرمت تو را یافتم
به بَر حلّهٔ عزتّت بافتم
شگفت آمد از وی، مرا این کلام
بدو گفتم ای یاوه گفتار خام
ندانسته ای چون ز گوهر خزف
سزد گر بلافی به عزّ و شرف
نگه کرد بر روی من خیرخیر
بگفتا که ابله تویی، نه فقیر
تقاضای روزی ز شغلِ خسیس
بسی بهتر از امتنان رئیس
ندانسته ای عزّت خود ز ذلّ
سفیهانه بر ما چه خندی چو گُل
فرو ماندم از راندنِ پاسخش
بدزدید شرمم، نگاه از رخش
چنان مهر بر لب مرا زد سکوت
که دل گفت: یا لیتَ انّی اَمُوت
طمع جلوه گر شد مرا در نظر
ز هر زشت رو پیکری، زشت تر
بدو گفتم ای راندهٔ بخردان
پدر کیستت؟ بازگو، در جهان
بگفتا که شک در قضا و قدر
نظر بستن از خالق نفع و ضر
بگفتم که از پیشهٔ خود بگو
چه بافی درین کارگاه دو رو؟
چه صنعتگری داری از جزء و کل؟
بگفتا: زبونی و خواری و ذُل
بدو گفتم از حاصل خود خبر
بگو شمّه ای باز، ای خیره سر
مآلت کدام است و غایت کدام؟
بگفتا که حرمان بود والسّلام
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٠١ - قصیده
گردش گردون بکامم گر نباشد گو مباش
ورز مهرش بر سرم افسر نباشد گومباش
گر هنرمند از کسی یاری نیابد گو میاب
چون هنر یارست اگر یاور نباشد گو مباش
پرتو نور تجلی چون ز شب ظلمت زدود
بر سپهر ار تابش اختر نباشد گو مباش
چون ندارم داوری با هیچکس در خیر و شر
گر مرا دلگرمی داور نباشد گو مباش
در جهان از خلق اگر یاری نیابم باک نیست
با علی در رزم اگر قنبر نباشد گو مباش
با چنین قحط هنر کابناء دهر از جهل خویش
جمله گویند ار هنر پرور نباشد گو مباش
گر هنر پرور زمین آسا نگردد پایمال
گر بسان آسمان سرور نباشد گو مباش
چون کمر هرگز نخواهم بودن اندر بند زر
گر قبای زر کشم در بر نباشد گو مباش
چون همای همتم برتر ز نسر طایر است
تاجش ار هدهد صفت بر سر نباشد گو مباش
آبروی از بهر نان بر خاک نتوان ریختن
گر نهال رزق ما را بر نباشد گو مباش
کی توان در بند بودن بهر شکر همچو نی
سرو آزادی گرش شکر نباشد گو مباش
خواری منت ز بهر آرزو نتوان کشید
ما و عزت هیچ دیگر گر نباشد گو مباش
منت رضوان ز بهر کوثر ار باید کشید
فارغم ز آن هرگز ار کوثر نباشد گو مباش
هستم از همت چو موسی رهرو وادی قدس
گر بپایم پای پوش اندر نباشد گو مباش
مرد باید کز ره معنی بود آراسته
گر بظاهر صورتش در خور نباشد گو مباش
رأی باید کز صفا چون آب و چون آذر بود
روی اگر چون آب و چون آذر نباشد گو مباش
آب رز باید که باشد در صفا چون آب زر
گر ز زر مغربی ساغر نباشد گو مباش
منت ایزد را که تر دامن نیم مانند ابر
گر چو ابرم جیب پر گوهر نباشد گو مباش
چون بود ابن یمین از در موزون با یسار
گر چو کانش گنج سیم و زر نباشد گو مباش
حاصل عاقل ز دنیا چون نکو نامی بود
این بست گر حاصل دیگر نباشد گو مباش
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵۵٩
عزت خلق اگر نگهداری
نکشی درد سر ز قال و ز قیل
ور نداری ز کبر عزت کس
ناکسی گشت ثابتت بدلیل
مشکل است آنکه او عزیز شود
هر که او را زمانه کرد ذلیل
هر چه نقصان کند ازو چیزی
چیز کی ماند از کثیر و قلیل
غیر عزت که نیم ذره ازو
نتوان کاستن بهیچ سبیل
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧۴۵
بینوائی و حفظ ناموسم
کرد فرد از جماعتی انبوه
نکشم همچو ماکیان خواری
از پی دانه در میان گروه
جای گیرم چو کبک در کهسار
ریک چینم بجای دانه ز کوه
زان گزیده است انزوا عنقا
که شد از ناپسند خلق ستوه
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧۵۴
دل ابن یمین گر چه ز غصه خون همی گردد
ازین بخت سیه روز و ازین گردون پیروزه
ولیکن زین خرف گشته سپهر ناسپاس ایدل
چه گویم ز نادانی کله میسازد از موزه
معاذ الله اگر روزی بغیری احتیاج افتد
بدینمعنی که در دستم نماند قوت یکروزه
و گر آتش زند فاقه چنان در خانمان من
که نگذارد ز دنیا وی مرا تا آب در کوزه
بهائم وار چون دیده بر آب و بر علف نارم
شوم همچون ملک سازم شعار خویشتن روزه
دلا در آتش محنت گرت جان میرسد بر لب
بمیر از تشنگی و آبی مکن از بحر دریوزه
ز دونان چون طمع داری کرمهای جوانمردان
خرد داند که در عشرت شرابی ناید از بوزه
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨٧٢
من و نفس نفیس و فقر و فاقه
نمیخواهم غنی گشتن بخواری
بود جان دادنم در آب خوشتر
از آن کز غوک خواهم جست یاری
بمیرد گرسنه شهباز از آن به
که جغد او را کند سیر از شکاری
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
خط بر سرهر حرف چو تقویم کشندت
زان به که خطی بر سر تسلیم کشندت
ای خاک نشین رتبه ات از دولت خواری است
مگذار که در پله تعظیم کشندت
چون گرد از این جاده بکش دامن همت
حیف است که اقلیم به اقلیم کشندت
بر صفحه رحمت رقم حرف امید است
تیری که بر هر مو به تن از بیم کشندت
بی شان ادب صورت دیوار وجودی
هر چند که با خانه تعلیم کشندت
هر چند اسیر غمی از حرف میندیش
در چشم کند سرمه گر از بیم کشندت؟
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
مدعی را کرد یار خویشتن
تا کنم من فکر کار خویشتن
به که ندهم وعده ی وصلش به خویش
تا نباشم شرمسار خویشتن
همنشینی با سگ کویش کنم
تا فزایم اعتبار خویشتن
غیر چون دیدم به بزمت با رقیب
بستم از کوی تو بار خویشتن
گه نشانم آتش سوزان دل
زآب چشم اشک بار خویشتن
گه ز آه شعله بار خود کنم
چاره ی شبهای تار خویشتن
از برم دل رفت و بر چشمم نهاد
اشک خونین یادگار خویشتن
دور از آن رو کرده بس گلها (سحاب)
ز اشک خونین در کنار خویشتن
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
از او به یاری بختم امید غمخواری
ولی دریغ که بختم نمی کند یاری
چه غم ز دیده ی بیدار عاشقان آن را
که نیست یک دمش از خواب ناز بیداری
به دام تا نفتد صید خود کجا داند
هر آنچه یافته صید من از گرفتاری
بر تو خوار بود هر عزیز و عزت تو
بر آن کسان که ندانند عزت از خواری
پس از هزار عتابم به مدعی بخشید
هزار زخم زد اما یکی نشد کاری
بکوش تا دل آزرده ای بدست آید
و گرنه سهل بود از بتان دل آزاری
تو را که هست بلب معجز مسیح از چیست
که چشم تست چنین مبتلای بیماری
جدا از مهر رخ او ز آه و اشک (سحاب)
بود چو برق یمانی و ابر آزاری
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۰ - قصیده
ای بهنگام سخا ابر کف و دریا دل
مشتری خوار ز دیدار تو و ماه خجل
بر نوشته است بعمر ابدی ملک ترا
در ازل ایزد و در دست جهان داده سجل
ز سواران چگل خوار و خجل خیل عجم
از تو خوارند و خجل خیل سواران چگل
کین تو در دل چون مرگ بود روح گزای
مهر تو در دل چون گنج بود آز کسل
هرکه مهر تو نباشد بدل و جانش همی
هم ورا بیم ز جانست و همش درد بدل
تو و شه هر دو بهم لازم و ملزوم همید
انگبین باید تا آنکه شود نیکو خل
نتوان کردن بی کشتی در بادیه راه
گرفتد ز ابر کف راد تو در بادیه ظل
بتو داده است خداوند جهان ملک جهان
اندر او مشتری و شمس و زحل کرده سجل
عزت هرکه بجز عزت تو روزی چند
دولت هرکه بجز دولت تو مستعجل
کارهای تو جهاندار همی دارد راست
شاد بنشین و جهان را بجهاندار بهل
یک عطای تو چهل باره بود دخل جهان
باد در ملک ترا سال چهل بار چهل
هست مستقبل جاه تو و خواهد بودن
دولت و عزت و اقبال ترا مستقبل
دل و جان تو خدا از قبل شادی کرد
جان بپیوند بشادی و غم از دل بگسل
ذل و عز تو و خصمت ازلی بوده بلی
هم خداوند معز است و خداوند مذل
هرکه را لطف تو شامل بود اندر حق او
بی گمان لطف الهی است بحقش شامل
مقبل آنست که مقبول تو افتاد همی
هرکسی قابل آن نیست که گردد مقبل
تا که از عزت و اقبال بود نام همی
بکند عزت و اقبال بکویت منزل
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۵
می دود حاجت به راه خواهش از دنبال من
همت استغنا همی آرد به استقبال من
صدر عزت قرب می جوید به من، دشمن کجاست؟
تا ببیند رتبه عشق بلند اقبال من
عزتی دارم که گر پا دیر در جنت نهم
صد گره در کار رحمت افتد از اهمال من
شوق در رفتن به آن کویم نوازش می کند
عشق می بیند ز زیر چشم از دنبال من
سیر معنی تر ز رمز دوستانم در سخن
خامه می رقصد ز تحریر تن خون بال من
گرچه ناخوش تر ز هر روز است وقت روزگار
خوبتر از سال های دیگر است امسال من
روزگارم گر چنین با او «نظیری » بگذرد
رشک آید عالمی را بر من و احوال من
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۵
از چه بر دنیا و اهلش اتکا باشد مرا؟
نیستم اعمی که حاجت بر عصا باشد مرا
مهربانی را طمع هرگز ندارم از رقیب
از گدا، کی انتظار کیمیا باشد مرا؟
با خسان همدم نمی گردم بمانند حباب
حیف باشد زندگی صرف هوا باشد مرا
گر همای همت من اوج گیرد نه سپهر
زیر پا افتاده ی چون بوریا باشد مرا
در مقام دوستی گر جان کسی خواهد ز من
تکیه بر او رنگ تسلیم و رضا باشد مرا
فکر (صائب) خاص (گلچین) و (امیر) و (صابر) است
حاش لله کاندر این دعوی خطا باشد مرا
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۴۱۸
ز تنگدستی اگر با زمین شوم یکسان
چو نقش پا ننشینم بر آستانه غیر
ز سرگذشت دو زلفت فسانه هاست مرا
به وقت خواب مکن گوش بر فسانه غیر