عبارات مورد جستجو در ۵۱ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش چهارم
الحكایة و التمثیل
دفن میکردند مردی را بخاک
شد حسن در بصره پیش آن مغاک
سوی آن گور و لحد میبنگریست
بر سر آن گور برخود میگریست
پس چنین گفت او که کاری مشکلست
کاین جهان را گور آخر منزلست
وان جهان را اولین منزل همینست
اولین وآخرین زیر زمینست
دل چه بندی در جهان جمله رنگ
کاخرش اینست یعنی گور تنگ
چون نترسی زان جهان صعبناک
کاولش اینست یعنی زیر خاک
چند ازین چون آخر این خواهد بدن
وای ازان کاول چنین خواهد بدن
هیچ مردم از پس این پرده نیست
تا کسی او را بزاری مرده نیست
گر دمی خواهی زدن در پردهٔ
با کسی زن کو ندارد مردهٔ
هر چراغی را که باشد باد پیش
چون تواند برد راه آزاد پیش
چون تو پرسودا دماغی میبری
صرصری در ره چراغی میبری
مینترسی کاین چراغ زود میر
زود میری گر توانی زود گیر
گر بمیرد این چراغت ناگهی
ره بسر نابرده افتی در چهی
ره بسر بر پیش ازان ای بی دماغ
کز چنان بادت فرو میرد چراغ
چون چراغ توبمرد ای بی خبر
نه نشان ماند ازو و نه اثر
گر چراغ مرده را جوئی بسی
در همه عالم نشان ندهد کسی
هر چراغی را که بادی در ربود
گر بسی بر سر زنی ازوی چه سود
از چراغ مرده کس آگاه نیست
چون بمرد او خواه هست و خواه نیست
چون چراغ از جای بی جائی رسید
چون بدانجا باز شد، شد ناپدید
راه بینا زین جهان تا آن جهان
بیش یکدم نیست جان را بر میان
از درونت چون برآید آندمی
این جهانت آن جهان گردد همی
زین جهان تا آن جهان بسیار نیست
جز دمی اندر میان دیوار نیست
چون برآید آن دمت از جان پاک
سر نگونسارت در اندازد بخاک
مرگ را بر خلق عزم جان مست
جمله رادر خاک خفتن لازمست
عطار نیشابوری : وصلت نامه
و له ایضاً
خلقی که در این جهان پدیدار شدند
در خاک به عاقبت گرفتار شدند
چندین غم خود مخور که همچون من و تو
بسیار درآمدند و بسیار شدند
عطار نیشابوری : نزهت الاحباب
حکایت
آن شنیدی گفت پیری با پسر
کای پسر از کاردنیا الحذر
خدمت یزدان خود کن روز و شب
تا شود از خار تو پیدا رطب
آینهٔ جان را مصفا کن بذکر
کلّ مصنوعات را می‌بین بفکر
در طریقت چون زدی دم ای فقیر
هر که را بینی فتاده دستگیر
گریه و زاری مکن بر مردگان
کین گناهست نزد حق ای کاردان
گر توانی بهر ایشان خیر کن
اندرین معنی که گفتم سیر کن
بوستان و گلستان را گل نماند
این همه ازوی بماند و او نماند
عمر اصحاب عزا بسیار باد
خاطر غمخوارگانش شاد باد
این بگفت آمد بزیر از شاخسار
نزد بلبل شد گرفتش در کنار
دل دهی دادش که مگری بیش ازین
او برحمت باد از جان آفرین
هر که آنجا بود از پیر و جوان
هر کسی گشتند از سوئی روان
ماند بلبل با دلی پر داغ و درد
روز چندی ناله و فریاد کرد
در فراق یار خود جان را بداد
رفت سوی عالم معنی چو باد
ما دگر خواهیم رفت از این جهان
کس نماند در زمانه جاودان
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۸۲
رفتم به جنازهٔ یک تن که فسرد
صد سال ز باغ عیش گل چید و بمرد
گفتم چه برون برد از این باغ و بهار
گفتا دل پر خون که تو هم خواهی برد
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
فی صفة الموت
جر دو رنگی نشد ز مرگ هلاک
مرد یک رنگ را ز مرگ چه باک
مجلس وعظ رفتنت هوسست
مرگ همسایه واعظ تو بسست
مرگ را در سرای پیچاپیچ
پیش تا سایه افگند به بسیچ
زادگان چون رحم بپردازند
سفر مرگ خویش را سازند
تو به پیری ز مرگ نندیشی
ملک‌الموت را مگر خویشی
وگر ایدون که خویشی تو دُرست
هست باری بآخر و به نخست
نکند سود و جز زیان ندهد
که ورا نیز اجل امان ندهد
سوی مرگ است خلق را آهنگ
دم‌ زدن گام و روز و شب فرسنگ
جان پذیران چه بی‌نوا چه به برگ
همه در کشتی‌اند و ساحل مرگ
هستی حق زوال نپذیرد
آنکه مرگ آفرید کی میرد
پیش آن‌کس که قدر دین داند
سرگذشت امل اجل خواند
خیام : گردش دوران [۵۶-۳۵]
رباعی ۳۶
افسوس که سرمایه ز کَف بیرون شد،
در پایِ اَجَل بسی جگرها خون شد!
کس نامد از آن جهان که پرسم از وی:
کاحوالِ مسافرانِ دنیا چون شد.
خیام : ذرات گردنده [۷۳-۵۷]
رباعی ۵۷
از تن چو برفت جان پاک من و تو،
خشتی دو نهند بر مَغاکِ من و تو؛
و آنگه زِ برایِ خشتِ گورِ دگران،
در کالبدی کشند خاکِ من و تو.
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۴
در مصطبهٔ عمر ز بد نامی چند
عاجز شده از سر زنش عامی چند
کو قوت پایی که مرا گیرد دست
تا پیش اجل باز روم گامی چند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۹۸
ز آستان تو کرد آن که پای ما کوتاه
به تیغ، رشته عمرش کند قضا کوتاه!
کجا به دامن آن قبله مراد رسد؟
که هست دست من از دامن دعا کوتاه
درازدستی دربان ز چوب منع نکرد
ز آستانه امید، پای ما کوتاه
مگر به لطف خموشم کنی وگرنه چو شمع
نمی شود به بریدن زبان مرا کوتاه
ز عمر کوته خود آنقدر امان خواهم
کزان دو زلف کنم دست شانه را کوتاه
نبرد از دل فرعون زنگ، دست کلیم
ز صبحدم شب ما می شود کجا کوتاه؟
به وصف زلف، شب هجر نارسایی کرد
کند درازی افسانه راه را کوتاه
نمی رسد به گریبان عافیت دستت
نکرده دست ز دامان مدعا کوتاه
توان به صبر خمش هرزه نالان را
که از مقام شود ناله درا کوتاه
ز پیچ و تاب دل افزود بیش طول امل
شود ز تاب زدن گر چه رشته ها کوتاه
کند بلندی دعوی برهنه عورت جهل
که از کشیدن قد می شود قبا کوتاه
ز بس که بر در بیگانگی زدم صائب
شد از خرابه من پای آشنا کوتاه
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰
ای غمزه تیز کرده به قصد هلاک ما
بر باد داده آتش عشق تو خاک ما
صد دل فدای چاک گریبان و دامنت
آخر بپرس حال دل چاک چاک ما
آتش گرفت سینه ز سوز درون من
اندیشه کن ز سوز دل دردناک ما
همچون بنفشه سر بدر آرم به پای بوس
سرو تو گر کند گذری بر مغاک ما
ساقی بیار کوزه و پر کن که روزگار
روزی بود که کوزه بسازد ز خاک ما
ترسم که آه ابن حسام آتشین کند
آیینهٔ ضمیر مصفّای پاک ما
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۱۸ - وصیت اسکندر که پس از مرگ دستش را از تابوت بیرون بگذارند
سکندر چو نامه به مادر نوشت
بجز (خبر) نامهٔ موعظت در نوشت،
به یاران زبان نصیحت گشاد
به هر سینه گنجی ودیعت نهاد
وصیت چنین کرد با حاضران
که: «ای از جهالت تهی خاطران
چو بر داغ هجران من دل نهید
تن ناتوانم به محمل نهید،
گذارید دستم برون از کفن!
کنید آشکارش بر مرد و زن!
ز حالم دم نامرادی زنید!
به هر مرز و بوم این منادی زنید!
که: این دست، دستی‌ست کز عز و جاه
ربود از سر تاجداران کلاه
کلید کرم بود در مشت او
نگین خلافت در انگشت او
ز شیر فلک، قوت پنجه یافت
قوی‌بازوان را بسی پنجه تافت
ز حشمت زبردست هر دست بود
همه دست‌ها پیش او پست بود
ز نقد گدایی و شاهنشهی
ز عالم کند رحلت اینک تهی
چو بحرش به کف نیست جز باد هیچ،
چه امکان ز وی این سفر را بسیچ؟
چو ز اول تو را مادر دهر زاد
بجز دست خالی‌ت چیزی نداد
ازین ورطه چون پای بیرون نهی،
بود زاد راه تو دست تهی
مکن در میان دست خود را گرو!
به چیزی که گویند: بگذار و رو!
بده هر چه داری! که این دادن است
که از خویشتن بند بگشادن است
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۷۹ - وله ایضاً
چگونه در چمن خوشدلی کنم پرواز
که مرغ عیش مرا روزگار پر ببرید
دو شاخ هر دو ز یک اصل رسته بر یکجای
بتیغ قهر اجل مان ز یکدیگر ببرید
بنوجوانی ببرسید شاخ عمرش مرگ
اگرچه رسم نبودست شاخ تر ببرید
اگرچه منزل ما در سفر برابر بود
ولیک آنکه جوان بود زودتر ببرید
صامت بروجردی : کتاب التضمین و المصائب
شمارهٔ ۱۶ - و برای او همچنین
روزی که پا به علم پر غم گذاشتیم
امید بر ذخیره در هم گماشتیم
آخر هر آنچه گشت فراهم گذاشتیم
رفتیم و هر چه بود به عالم گذاشتیم
دنیا و محنتش همه با هم گذشتیم
هرگز نداشتیم ز رفتن به خود گمان
بردیم رنجها ز پی گنج شایگان
و آنگه تمام را بنهادیم رایگان
قطع نظر ز حاصل ده روزه جهان
این منزل خراب مسلم گذاشتیم
شد صرف در هوا و هوس روزگار ما
غافل ز پیک مرگ که می‌آید از قفا
ناگه برید دست ز دامان مدعا
چرخ زمانه چون نکند با کسی وفا
دست از شمار این درم کم گذاشتیم
کشتیم هر چه تخم در این دشت هولناک
آخر ثمر نداشت به جز میوه هلاک
رفتیم با دلی ز غم دهر چاک چاک
در غم سفید کرده کشیدیم زیر خاک
موی سیاه را که به ماتم گذاشتیم
نشگفت خاطر از هوس بوستان و باغ
ما را ز کیف جام جهان تر نشد دماغ
گفتی که با دبود اجل و عمر ما چراغ
ما مرد دل شکسته و چندین هزار داغ
جام صفا در انجمن جم گذاشتیم
اندام ما ندیده به خود برگ خرمی
نشنیده زخم سینه و در بوی مرهمی
(صامت) چون این بود ثمر عمر آدمی
بردیم چون فغان از این انجمن غمی
عیش جهان به مردم بی‌غم گذاشتیم
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣۶٩
نوشته یافتم امروز بر دری بیتی
کزو دلم همه خون گشت و دیده ام پر درد
خوشست قصر حیات نگارخانه عمر
ولی چه سود که مرگش خراب خواهد کرد
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۱۴۹ - الرّضا و التّسلیم
گر کِشتهٔ ما غم آورد غم دِرَویم
گر بهرهٔ ما درد بود درد خوریم
در کار خدا مرا تصرّف نرسد
امروز درآمدیم و فردا برویم
اهلی شیرازی : تواریخ
شماره ۱ - تاریخ وفات پهلوان یار علی
پهلوان زمانه یار علی
که ز مرگش زمانه پر شورست
با همه زور از اجل افتاد
تا نگویی که کار بر زورست
پیر ما گفت بهر تاریخش
جای اصلی آدمی گورست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
تا ز دیوانم که سرمست سخن خواهد شدن؟
این می از قحط خریداری کهن خواهد شدن
کوکبم را در عدم اوج قبولی بوده است
شهرت شعرم به گیتی بعد من خواهد شدن
هم سواد صفحه مشک سوده خواهد بیختن
هم دواتم ناف آهوی ختن خواهد شدن
مطرب از شعرم به هر بزمی که خواهد زد نوا
چاکها ایثار جیب پیرهن خواهد شدن
حرف حرفم در مذاق فتنه جا خواهد گرفت
دستگاه ناز شیخ و برهمن خواهد شدن
هی چه می گویم اگر این ست وضع روزگار
دفتر اشعار باب سوختن خواهد شدن
آن که صور ناله از شور نفس موزون دمید
کاش دیدی کاین نشید شوق فن خواهد شدن
کاش سنجیدی که بهر قتل معنی یک قلم
جلوه کلک و رقم دار و رسن خواهد شدن
چشم کور آیینه دعوی به کف خواهد گرفت
دست شل مشاطه زلف سخن خواهد شدن
شاهد مضمون که اینک شهری جان و دل ست
روستا آواره کام و دهن خواهد شدن
زاغ راغ اندر هوای نغمه بال و پرزنان
همنوای پرده سنجان چمن خواهد شدن
شاد باش ای دل درین محفل که هر جا نغمه ای ست
شیون رنج فراق جان و تن خواهد شدن
هم فروغ شمع هستی تیرگی خواهد گزید
هم بساط بزم مستی پرشکن خواهد شدن
از تب و تاب فنا یکباره چون مشتی سپند
هر یکی گرم وداع خویشتن خواهد شدن
حسن را از جلوه نازش نفس خواهد گداخت
نغمه را از پرده سازش کفن خواهد شدن
دهر بی پروا عیار شیوه ها خواهد گرفت
داوری خون در نهاد ما و من خواهد شدن
پرده ها از روی کار همدگر خواهد فتاد
خلوت گبر و مسلمان انجمن خواهد شدن
هم به فرقش خاک حرمان ابد خواهند ریخت
مرگ عام این بیستون را کوهکن خواهد شدن
گرد پندار وجود از رهگذر خواهد نشست
بحر توحید عیانی موج زن خواهد شدن
در ته هر حرف غالب چیده ام میخانه ای
تا ز دیوانم که سرمست سخن خواهد شدن؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۶
بر کف آیینه نه دستی دگر بردار ایاغ
خوش نباشد بی می و محبوب رفتن سیر باغ
در محبت هر که گردد گرم سوزد جان ما
خویش را پروانه زد بر شمع ما را کرد داغ
وقت مردن ما به بوی زلف او جان داده ایم
زان سبب آشفته می گردد ز خاک ما دماغ
آدمی با این فراست قابلیت را سزاست
مردهٔ خود را به خاک انداخت از تعلیم زاغ
خواستم تا پخته سازم ای سعیدا کار را
سوختم از خامی خود من در این سودا دماغ
مشتاق اصفهانی : مستزاد
شمارهٔ ۳
گیرم که کسی به مال و زر قارون شد
مرگست ز پی
یا آنکه بعلم و دانش افلاطون شد
کو حاصل وی
اندوخته‌ام همه ز کف بیرون نشد
کو ناله نی
زاندیشه کونین دلم پر خون شد
کو ساغر می
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۷
افغان که نه عمر جاودان خواهد ماند
فریاد که نه جسم و نه جان خواهد ماند
در کنج لحد از تن فرسوده ما
فرداست که مشتی استخوان خواهد ماند