عبارات مورد جستجو در ۱۳۵ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۷۵۹
در گشاد غنچهٔ دلهای خونین صرف کن
این دم گرمی که چون باد بهارت داده‌اند
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۸۰۰
از سر مستی صراحی گردنی افراخته است
آه اگر دست گلوگیر عسس گردد بلند
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۱۸۷
چو عکس چهرهٔ خود در پیاله می‌بینم
خزان در آینهٔ برگ لاله می‌بینم
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۲۹۹
بوسی که ز کنج لب ساقی نگرفتم
می‌بایدم اکنون ز لب جام گرفتن
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۳۴۴
ساقیا صبح است می از شیشه در پیمانه کن
حشر خواب‌آلودگان از نعرهٔ مستانه کن
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۵۲۵
برگ عشرت مکن ای غنچه که ایّام بهار
آنقدر نیست که پیراهن خود چاک کنی
عطار نیشابوری : باب شانزدهم: در عزلت و اندوه و درد وصبر گزیدن
شمارهٔ ۱۰
زین شیوه که اکنون دل دیوانه گرفت
کلّی کم آشنا و بیگانه گرفت
چون شادی خویش زهر قاتل میدید
در کوچهٔ اندوهگنان خانه گرفت
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۲۱
شمع است و شراب و ماهتاب ای ساقی
شاهد و شرابْ نیم خواب ای ساقی
از خام مگو وین دل پر آتش نیز
بر باد مده بیار آب ای ساقی
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۲۸
تا کی گوئی ز چار و هفت ای ساقی
تا چند ز چار وهفت تفت ای ساقی
هین قول بگو که وقت شد ای مطرب
هین باده بده که عمر رفت ای ساقی
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۳۰
پر کن شکمی به اشتها ای ساقی
از قافِ قرابه تابهها ای ساقی
خون شد دل من به ابتدا باده بیار
تاتوبه کنم به انتها ای ساقی
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۵۶
چون صبح دمید ودامن شب شد چاک
برخیز و صبوح کن چرائی غمناک
می نوش دمی که صبح بسیار دمد
او روی به ما کرده و ما روی به خاک
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۶۸
برخیز که کار ما چو زر خواهد شد
اسبابِ شراب مختصر خواهد شد
بشتاب که بر پُشتی رویت خورشید
خوش خوش به دهان شیر در خواهد شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳
فقر نخواست شکوهٔ مفلسی ازگدای ما
ناله به خواب ناز رفت در نی بوریای ما
شکرقبول عاجزی تا به‌کجا ادانیم
گشت اجابت از ادب درکف ما دعای ما
در چه‌بلافتاده است‌، خلق زکف چه‌داده است
هرکه لبی‌گشاده است آه من است و وای ما
جیب ففسن ریبده را بخیهٔ خمی سکجاست
تکمهٔ اشک شبنم ست بند سحر قبای ما
گرد خیال عاشقان رفت به عالم دگر
پا به فلک نمی‌نهد سر به رهت فدای ما
آه‌که همچوسایه رفت عمر به سودن جبین
از سر خاک برنخاست‌کوشش بی‌عصای ما
شمع دماغ تک زدن داد به باد سوختن
برتن ما سری نبود آبله داشت پای ما
در نفس حباب چیست تاب محیط دم زدن
روبه عرق نهفت ورفت زندگی ازحیای ما
در غم جتسجوی رزق سودن دست داشتیم
آبلهرینخت دانه‌ای چند در آسیای ما
کاش به نقش پا رسیم تا به‌گذشته‌ها رسیم
هرقدم آه می‌کشد آبله در قفای ما
دور بهار لاله‌ایم فرصت عیش ماکم ست
داغ شدیم وداغ هم‌گرم نکرد جای ما
در حرمی‌که آسمان سجده نیارد از ادب
از چه متاع دم زند بیدل بینوای ما
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۸
گرفتم آن که در خواب کردم پاسبانش را
ادب کی می گذارد تا ببوسم آستانش را
صبا از کوی لیلی گر وزد بر تربت مجنون
کند آتشفشان چون شمع، استخوانش را
برآمد جان ز تن وان زلف می جوید جوان مرغی
که از دامی شود آزاد و جوید آشیانش را
ز غیرت پیچ و تاب افتاده در رگ های جان من
همانا دست امید کسی دارد عنانش را
ز سنگ آن قدم هرگز به روی آستان ننهد
که ناگه شب نهان بوسیده باشم آستانش را
دلم گم گشت و غمهای جهان، عرفی، طلب کارش
به دنبال غم افتم تا مگر یابم نشانش را
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۷۷
در سنگ اگر شوی چو نار ای ساقی
هم آب اجل کند گذاری ای ساقی
خاک است جهان صورت برآرای مطرب
باد است نفس باده بیار ای ساقی
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
چشم ساقی چو من از باده خرابست امشب
حیف از آن دیده که آمادهٔ خوابست امشب
قمرا! پرده برافکن که ز شرم رخ تو
چهرهٔ ماه فلک زیر نقابست امشب
نور روی قمر و عکس می و پرتو شمع
چهره بگشاکه شب ترک حجابست امشب
با دل سوخته پروانه به شمعی می‌‎گفت
دادن بوسه به عشاق ثوابست امشب
چون بهار انده فردا مخور و باده بخور
که همین یک‌نفس از عمر حسابست امشب
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
از دوست بریدیم به صد رنج و ندامت
از دوست به‌خیر آمد و از ما به‌سلامت
حالی دل مظلوم مرا غمزهٔ مستش
با تیر زد و ماند قصاصش به قیامت
از عشق حذرکن که بود ماحصل عشق
خون خوردن و جان کندن و آنگاه ملامت
طی شد ز جهان چشمه‌ی خضر و دم عیسی
ایزد به لب لعل تو داد این دو کرامت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۶
چهره نوخط آن تازه جوان را دریاب
زیر ابر تنک آن برق عنان را دریاب
پیش ازان دم که ز مقراض شود پا به رکاب
چشم بگشای، خط مشک فشان را دریاب
دو سه روزی است صفای خط پشت لب او
زود ته جرعه عمر گذران را دریاب
دولت سنگدلان زود به سر می آید
خط ریحانی یاقوت لبان را دریاب
در شب قدر به غفلت گذراندن ستم است
روزگار خط آن تازه جوان را دریاب
تا لب لعل تو بی آب نگشته است ز خط
کشت امید من سوخته جان را دریاب
اگر از حسن گلوسوز بهاری غافل
جگر سوخته لاله ستان را دریاب
اگر از موی شکافان جهانی صائب
کمر نازک آن مورمیان را دریاب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۹
برگ عیش چمن ای غنچه دهان اینهمه نیست
دولت ابر بهار گذران اینهمه نیست
چه بساط است به خود چیده ای، ای خرمن گل؟
وسعت دایره کون و مکان اینهمه نیست
چند در پا فکنی طوق مرا چون خلخال؟
قد موزون تو ای سرو روان اینهمه نیست
گل رعنای تو بر خویش بساطی چیده است
ورنه سامان بهاران و خزان اینهمه نیست
تشنه را می برد از راه برون موج سراب
پیش دریا گهران ملک جهان اینهمه نیست
چه غم خانه و سامان اقامت داری؟
در جهان مدت عمر گذران اینهمه نیست
مرگ از بیجگری های تو چون زهر شده است
تلخی باده این رطل گران اینهمه نیست
ناز پرورد بهارست تن نازک تو
ورنه ای گل نفس سرد خزان اینهمه نیست
عمر کوته تر ازان است که غم باید خورد
مدت خنده برق گذران اینهمه نیست
زر چه باشد که نبازند به سیمین بدنان؟
پیش ما صیرفیان، خرده جان اینهمه نیست
عرق شرم گرفته است سراپای ترا
چشم شبنم به گلستان نگران اینهمه نیست
وعده وصل به فردا مفکن ای نوخط
که جهان پا به رکاب است و زمان اینهمه نیست
در گذر از سر دلجویی خونین جگران
نقد اوقات تو ای غنچه دهان اینهمه نیست؟
صائب از دیده انصاف اگر درنگری
پیش خط، جوهر آیینه جان اینهمه نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱۸
داغ است برگ عیش گلستان روزگار
دود دل است سنبل و ریحان روزگار
چون شمع تا تمام نسوزی نمی دهند
خط امان ترا ز شبستان روزگار
نتوان گرفت دامن موج سراب را
زنهار دل مبند به سامان روزگار
در نوشخند برق خطرهاست ،زینهار
بازی مخور ز چهره خندان روزگار
در چشم من ز خانه گورست تنگتر
گر دلگشاست پیش تو ایوان روزگار
رغبت به آب و نان بخیلان نمی شود
دل خوردن است قسمت مهمان روزگار
دندان به دل فشار کز این راه کرده اند
جانهای پاک،رخنه به زندان روزگار
داده است همچو دیده قربانیان نجات
حیرت مرا ز خواب پریشان روزگار
تا برده ایم سربه گریبان، ربوده ایم
گوی سعادت از خم چوگان روزگار
گردید توتیای قلم استخوان ما
صائب ز بار منت احسان روزگار