عبارات مورد جستجو در ۴۱۳ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵۹
از روی عتاب اگر چه گویی سردم
در صف بلا گرچه دهی ناوردم
روزی اگر از وفای تو برگردم
در مذهب و راه عاشقی نامردم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۹۵
دلی کز عشق گردد گرم، افسردن نمی‌داند
چراغی را که این آتش بود مردن نمی‌داند
دلی دارم که هر چندش بیازاری نیازارد
نه دل سنگست پنداری که آزردن نمی‌داند
خسک در زیر پا دارد مقیم کوی مشتاقی
عجب نبود که پای صبر افشردن نمی‌داند
عنان کمتر کش اینجا چون رسی کز ما وفاکیشان
کسی دست تظلم بر عنان بردن نمی‌داند
میی در کاسه دارم مایهٔ سد گونه بد مستی
هنوز او مستی خون جگر خوردن نمی‌داند
بخند، ای گل کز آب چشم وحشی پرورش داری
که هر گل کو به بار آورد پژمردن نمی‌داند
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۸۰
می‌توانم که لب از آب خضر تر نکنم
می‌رم از تشنگی و چشم به کوثر نکنم
شوق یوسف اگرم ثانی یعقوب کند
دارم آن تاب کز او دیده منور نکنم
آن قوی حوصله بازم که اگر حسرت صید
چنگ در جان زندم میل کبوتر نکنم
دارم آن صبر که با چاشنی ذوق مگس
بر لب تنگ شکر دست به شکر نکنم
در جنت بگشا بر رخم ای خازن خلد
که دماغ از گل باغ تو معطر نکنم
حلهٔ نور اگرم حور به اکراه دهد
پیشش اندازم و نستانم و در بر نکنم
وحشی آزردگیی داری و از من داری
من چه کردم که غلط بود که دیگر نکنم؟
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۹۳
از تندی خوی تو گهی یاد نکردم
کز درد ننالیدم و فریاد نکردم
پیش که رسیدم، که ز اندوه جدائی
نگریستم و حرف تو بنیاد نکردم
با اینهمه بیداد که دیدم ز تو هرگز
دادی نزدم ناله ز بیداد نکردم
گفتی چه کس است این ، چه کسم، آن که ز جورت
جان دادم و آه از دل ناشاد نکردم
وحشی منم آن صید که از پا ننشستم
تا جان هدف ناوک صیاد نکردم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۱۳
صد دشنه بر دل می‌خورم وز خویش پنهان می‌کنم
جان گریه بر من می‌کند من خنده بر جان می‌کنم
خون قطره قطره می‌چکد تا اشک نومیدی شود
وز آه سرد اندر جگر آن قطره پیکان می‌کنم
دست غم اندر جیب جان پای نشاط اندر چمن
پیراهنم سد چاک و من گل در گریبان می‌کنم
گلخن فروز حسرتم گرد آورد خاشاک غم
بی درد پندارد که من گشت گلستان می‌کنم
غم هم به تنگ آمد ولی قفلست دایم بر درش
این خانهٔ تنگی که من او را به زندان می‌کنم
امروز یا فردا اجل دشواری غم می‌برد
وحشی دو روزی صبر کن کار تو آسان می‌کنم
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۱
از من برمید غمگسارم
چون دید ضعیف و خنگ‌سارم
گرد در من همی نیارد
گشتن نه رفیقم و نه یارم
زین عارض همچو پر شاهین
شاید که حذر کند شکارم
نشناخت مرا رفیق پارین
زیرا که چنین ندید پارم
چون چنبر چفته دید ازیرا
این قد چو سرو جویبارم
وز طلعت من زمان به زر آب
شسته همه صورت و نگارم
گر گویمش این همان نگار است
ترسم که ندارد استوارم
با جور زمانه هیچ حیلت
جز صبر ندارم و، ندارم
زین دیو چو جاهلان نترسم
زیرا که نیاید او به کارم
یزدانش نداد هیچ دستی
جز بر تن و پیکر نزارم
کرد آنچه توانش بود و طاقت
با این تن پیر پر عوارم
کافور سپید گشت ناگه
این عنبر تر بر این عذارم
این تن صدف است و من بدو در
مانندهٔ در شاهوارم
چون در تمام گردم، آنگه
این تیره صدف بدو سپارم
جز علم و عمل همی نورزم
تا بسته در این حصین حصارم
تیمار ندارم از زمانه
آسانش همی فرو گذارم
تا روی به سوی من نیارد
من روی به سوی او نیارم
در دست امیر و شاه ندهم
بر آرزوی مهی مهارم
زین پاک شده‌است و بی خیانت
هم دامن و دست و هم ازارم
هرگز نشوم به کام دشمن
تا بر تن خویش کامگارم
نه منت هیچ ناسزائی
مالیده کند به زیر بارم
بر اسپ معانی و معالی
در دشت مناظره سوارم
چون حمله برم به جمله خصمان
گمراه شوند در غبارم
چشم حکما به خار مشکل
در چند و چرا و چون بخارم
بر سیرت آل مصطفی‌ام
این است قوی‌تر افتخارم
نزدیک خران خلق ایراک
همواره چنین ذلیل و خوارم
ای جاهل ناصبی، چه کوشی
چندین به جفا و کارزارم؟
تو چاکر مرد با دوالی
من شیعت مرد ذوالفقارم
رنجیت نبود تا گمانت
آن بود که من چو تو حمارم
واکنون که شدی ز حالم آگاه
یک سو چه کشی سر از فسارم؟
از دور نگه کنی سوی من
گوئی که یکی گزنده مارم
شادان شده‌ای که من به یمگان
درمانده و خوار و بی‌زوارم
در کوه بود قرار گوهر
زین است به کوه در قرارم
چونان که به غار شد پیمبر
من نیز همان کنون به غارم
هرچند که بی‌رفیق و یارم
درماندهٔ خلق روزگارم
من شکر خدای را به طاعت
با طاقت تن همی گزارم
باری نه چو تو ز خمر دنیا
سر پر ز بخار و پر خمارم
شاید که ز شهر خویش دورم
تا نیست سوی امیر بارم
زیرا که بس است علم و حکمت
امروز ندیم و غم گسارم
گر کنده شده است خان و مانم
حکمت رسته است در کنارم
شاید که نداندم نفایه
چون سوی خیاره نامدارم
گر تو به تبار فخر داری
من مفخر گوهر و تبارم
اشعار به پارسی و تازی
برخوان و بدار یادگارم
ای آنکه چهار یار گوئی
من با تو بدین خلاف نارم
شش بود رسول نیز مرسل
بندیش نکو در اعتذارم
از پنج چو بهتر است ششم
بهتر ز سه باشد این چهارم
ای بار خدای خلق یکسر
با توست به روز حق شمارم
من شیعت حیدرم عفو کن
این یک گنه بزرگوارم
من رانده ز خان و مان به دینم
زین است عدو دو صد هزارم
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۹۴ - قصیده
ایام خط فتنه به فرق جهان کشید
لن‌تفلحوا به ناصیهٔ انس و جان کشید
دل‌ها به نیل رنگ‌رزان درکشید از آنک
غم داغ گازرانه بر اهل جهان کشید
بر بوی یک نفس که همه ناتوانی است
ای مه چه گویی این همه محنت توان کشید
هربار غم که در بنهٔ غیب سفته بود
دست قضا به بنگه آخر زمان کشید
آزاده غرق غصه و سفله ز موج غم
آزاد رست و رخت امان بر کران کشید
دریاست روزگار که هر گوش ماهیی
افکند بر کنار و صدف در میان کشید
بس دل که چرخ سای و ستاره فسای بود
چرخش کمین گشاد و ستاره کمان کشید
روز جهان کرا نکند دیدن ای فتی
خورشید چشم شب پره را میل از آن کشید
از پای پیل حادثه‌وار است و دست برد
هرکس که اسب عافیتی زیر ران کشید
خاقانیا نه طفلی ازین خاک توده چند
مرد آنکه خط نسخ بر این خاکدان کشید
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۷
خاقانی را طعنه مزن زهر آمیغ
کز حکم شما نه ترس دارد نه گریغ
از کشتن و سوختن تنش نیست دریغ
کو آتش و کو درخت و کو زه، کو تیغ
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱۶
ما ژنده سلب شدیم در خز نخزیم
جز خار نخائیم و به جز گز نگزیم
از لعل بتان شکر رامز نمزیم
رخسار به خون دختر رز نرزیم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۰
گر تو سری میکشی تا نکنی آشتی
ما ز تو سرکش‌تریم،پس تو چه پنداشتی؟
ما دل صد آشنا بهر تو بگذاشتیم
ای که ز بیگانگی هیچ بنگذاشتی
با تو چه سودی نداشت صلح، به جنگ آمدیم
کار چو مشکل شود جنگ به از آشتی
شاخ ستم کشته‌ای، بار جفایی بچین
هم تو توانی درود تخم که خود کاشتی
دوش فرستاده‌ای: کز تو ندارم خبر
خود بنگویی که: تو از که خبر داشتی؟
با دگران مر ترا هر چه میسر نشد
از غم و رنج و جفا بر دلم انباشتی
شغل تو گر خواجگیست، در پی آن روز، که هست
کار من و اوحدی رندی و ناداشتی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۸
گرمی خسرو و شیرین بشکر کم نشود
شعف لیلی‌و مجنون بنظر کم نشود
مهر چندانکه کشد تیغ و نماید حدت
ذره دلشده را آتش خور کم نشود
صبح را چون نفس صدق زند باشه چرخ
مهر خاطر بدم سرد سحر کم نشود
کارم از قطع منازل نپذیرد نقصان
شرف و منزلت مه بسفر کم نشود
در چنان وقت که طوفان بلا برخیزد
عزت نوح بخواری پسر کم نشود
خصم بی آب اگر انکار کند طبع مرا
آب دریا به اراجیف شمر کم نشود
جم اگر اهرمنی سنگ زند بر جامش
قیمت لعل بدخشان به حجر کم نشود
دیو اگر گردن طاعت ننهد انسانرا
همه دانند که تعظیم بشر کم نشود
کاه اگر کوه شود سر بفلک بر نزند
ور سها کور شود نور قمر کم نشود
دشمنم گر بگدازد ز حسد گو بگداز
جرم کفار بتعذیب سقر کم نشود
گر گیا خشک مزاجی کند و طعنه زند
باغ را رایحهٔ سنبل تر کم نشود
چه غم از منقصت بی هنران زانکه بخبث
رفعت و رتبت ارباب هنر کم نشود
گر چه هست اهل خرد را خطر از بی خردان
حدت خاطر دانا بخطر کم نشود
سخنم را چه تفاوت کند از شورش خصم
که بشوب مگس نرخ شکر کم نشود
جوهری را چه غم از طعنهٔ هر مشتریی
که بدین قیمت یاقوت و گهر کم نشود
مکن اندیشه ز ایذای حسودان خواجو
نطق عیسی بوجود دم خر کم نشود
سنگ بد گوهر اگر کاسهٔ زرین شکند
قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود
گفته‌اند این مثل و من دگرت می‌گویم
که به تقبیح نظر نور بصر کم نشود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۲
گر می‌کشندم ور می‌کشندم
گردن نهادم چون پای بندم
گفتم ز قیدش یابم رهائی
لیکن چو آهو سر در کمندم
سرو بلندم وقتی در آید
کز در درآید بخت بلندم
بر چشم پرخون چون ابر گریم
بر دور گردون چون برق خندم
پند لبیبان کی کار بندم
زیرا که سودی نبود ز پندم
جور تو سهلست ار می‌پسندی
لیکن ز دشمن ناید پسندم
گر خون برآنی کز من برانی
از زخم تیغت نبود گزندم
صورت نبندم مثل تو در چین
زیرا که مثلت صورت نبندم
گفتی که خواجو در درد میرد
آری چه درمان چون دردمندم
فخرالدین عراقی : فصل پنجم
مثنوی
آن پری، بعد از آنکه تیر انداخت
گلخنی زخم خورده را بشناخت
اندر آمد ز اسب پیشش شد
مرهم اندورن ریشش شد
نفسی راه لطف پیش گرفت
سر او برکنار خویش گرفت
عاشقان را به لطف بنوازند
دلبران، بعد از آنکه اندازند
تا خدنگی ندوختش بر جان
نگرفتش به ناز بر سر ران
تاب وصلش نداشت آن پر درد
جان بداد و وداع جانان کرد
گر تو از عاشقان قلاشی
کم از آن گلخنی چرا باشی؟
عاشقی با بلاکشی باشد
کار مجنون مشوشی باشد
چون که توی تو شد بدل به صفا
خواه تیر جفا و خواه وفا
هدفی را که بیم سر نبود
خوردن تیر را خطر نبود
تیر معشوق را هدف شایی
از دل و جان اگر برون آیی
همگی روی تا نیارد دوست
به تو تیری نمی‌زند بر پوست
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۷
دانسته‌ام غرور خریدار خویش را
خود همچو زلف می‌شکنم کار خویش را
هر گوهری که راحت بی‌قیمتی شناخت
شد آب سرد، گرمی بازار خویش را
در زیر بار منت پرتو نمی‌رویم
دانسته‌ایم قدر شب تار خویش را
زندان بود به مردم بیدار، مهد خاک
در خواب کن دو دیدهٔ بیدار خویش را
هر دم چو تاک بار درختی نمی‌شویم
چو سرو بسته‌ایم به دل بار خویش را
از بینش بلند، به پستی رهانده‌ایم
صائب ز سیل حادثه دیوار خویش را
هاتف اصفهانی : مقطعات
قطعه شمارهٔ ۱
خار بدرودن به مژگان خاره فرسودن به دست
سنگ خاییدن به دندان کوه ببریدن به چنگ
لعب با دنبال عقرب بوسه بر دندان مار
پنجه با چنگال ضیغم غوص در کام نهنگ
از سر پستان شیر شرزه دوشیدن حلیب
وز بن دندان مار گرزه نوشیدن شرنگ
نره غولی روز بر گردن کشیدن خیرخیر
پیره‌زالی در بغل شب بر گرفتن تنگ‌تنگ
از شراب و بنگ روز جمعه در ماه صیام
شیخ را بالای منبر ساختن مست و ملنگ
تشنه کام و پا برهنه در تموز و سنگلاخ
ره بریدن بی عصا فرسنگ‌ها با پای لنگ
طعمه بگرفتن به خشم از کام شیر گرسنه
صید بگرفتن به قهر از پنجهٔ غضبان پلنگ
نقش‌ها بستن شگرف از کلک مه بر آب تند
نقب‌ها کردن پدید از خار تر در خاره سنگ
روزگار رفته را بر گردن افکندن کمند
عمر باقیمانده را بر پا نهادن پالهنگ
یار را ز افسون به کوی هاتف آوردن به صلح
غیر را با یار از نیرنگ افکندن به جنگ
صد ره آسانتر بود بر من که در بزم لئام
باده نوشم سرخ و زرد و جامه پوشم رنگ رنگ
چرخ گرد از هستی من گر برآرد گو برآر
دور بادا دور از دامان نامم گرد ننگ
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱۸
من صرفه برم که بر صفم اعدا زد
مشتی خاک لطمه بر دریا زد
ما تیغ برهنه‌ایم در دست قضا
شد کشته هر آنکه خویش را بر ما زد
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۳۱
سهلست مرا بر سر خنجر بودن
یا بهر مراد خویش بی سر بودن
تو آمده‌ای که کافری را بکشی
غازی چو تویی خوشست کافر بودن
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۱۰
ای دیو سپید پای در بند!
ای گنبد گیتی! ای دماوند!
از سیم به سر یکی کله خود
ز آهن به میان یکی کمر بند
تا چشم بشر نبیندت روی
بنهفته به ابر، چهر دلبند
تا وارهی از دم ستوران
وین مردم نحس دیومانند
با شیر سپهر بسته پیمان
با اختر سعد کرده پیوند
چون گشت زمین ز جور گردون
سرد و سیه و خموش و آوند
بنواخت ز خشم بر فلک مشت
آن مشت تویی، تو ای دماوند!
تو مشت درشت روزگاری
از گردش قرنها پس افکند
ای مشت زمین! بر آسمان شو
بر ری بنواز ضربتی چند
نی نی، تو نه مشت روزگاری
ای کوه! نیم ز گفته خرسند
تو قلب فسردهٔ زمینی
از درد ورم نموده یک چند
شو منفجر ای دل زمانه !
وآن آتش خود نهفته مپسند
خامش منشین، سخن همی گوی
افسرده مباش، خوش همی خند
ای مادر سر سپید! بشنو
این پند سیاه بخت فرزند
بگرای چو اژدهای گرزه
بخروش چو شرزه شیر ارغند
ترکیبی ساز بی‌مماثل
معجونی ساز بی‌همانند
از آتش آه خلق مظلوم
وز شعلهٔ کیفر خداوند
ابری بفرست بر سر ری
بارانش ز هول و بیم و آفند
بشکن در دوزخ و برون ریز
بادافره کفر کافری چند
ز آن گونه که بر مدینهٔ عاد
صرصر شرر عدم پراکند
بفکن ز پی این اساس تزویر
بگسل ز هم این نژاد و پیوند
برکن ز بن این بنا، که باید
از ریشه بنای ظلم برکند
زین بی‌خردان سفله بستان
داد دل مردم خردمند
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۱۴
بهارا! بهل تا گیاهی برآید
درخشی ز ابر سیاهی برآید
در این تیرگی صبر کن شام غم را
که از دامن شرق ماهی برآید
بمان تا در این ژرف یخزار تیره
به نیروی خورشید راهی برآید
وطن چاهسار است و بند عزیزان
بمان تا عزیزی ز چاهی برآید
به بیداد بدخواه امروز سر کن
که روز دگر دادخواهی برآید
بر این خاک تیغ دلیری بجنبد
وز این دشت گرد سپاهی برآید
ز دست کس ار هیچ ناید صوابی
بهل تا ز دستی گناهی برآید
مگر از گناهی بلایی بخیزد
مگر از بلایی رفاهی برآید
مگر از میان بلا گرمگاهی
ز حلقوم مظلوم آهی برآید
مگر ز آه مظلوم گردی بخیزد
وز آن گرد، صاحب کلاهی برآید
ملک‌الشعرای بهار : ترکیبات
شمارهٔ ۲
دوشینه ز رنج دهر بدخواه
رفتم سوی بوستان نهانی
تا وارهم از خمار جانکاه
در لطف و هوای بوستانی
دیدم گلهای نغز و دلخواه
خندان ز طراوت جوانی
مرغان لطیف‌طبع آگاه
نالان به نوای باستانی
بر آتش روی گل شبانگاه
هر یک سرگرم زندخوانی
من بی‌خبرانه رفتم از راه
از آن نغمات آسمانی
با خود گفتم به ناله و آه
کای رانده ز عالم معانی!
با بال ضعیف و پر کوتاه
پرواز بلند کی توانی؟»
بودم در این سخن که ناگاه
مرغی به زبان بی‌زبانی
این مژده به گوش من رسانید
«کز رحمت حق مباش نومید»
گر از ستم سپهر کین‌توز
یک چند بهار ما خزان شد
وز کید مصاحب بدآموز
چوپان بر گله سرگران شد
روزی دو سه، آتش جهانسوز
در خرمن ملک میهمان شد
خونهای شریف پاک، هر روز
بر خاک منازعت روان شد
وآن قصه زشت حیرت‌اندوز
سرمایهٔ عبرت جهان شد
امروز به فر بخت فیروز
دلهای فسرده شادمان شد
از فر مجاهدان بهروز
آن را که دل تو خواست آن شد
وز تابش مهر عالم‌افروز
ایران فردوس جاودان شد
شد شامش روز و روز نوروز
زین بهتر نیز می‌توان شد
روزی دو سه صبرکن به امید
از رحمت حق مباش نومید
از عرصهٔ تنگ حصن بیداد
انصاف برون جهاند مرکب
در معرکه داد پردلی داد
آن دانا فارس مهذب
شاهین کمال بال بگشاد
برکند ز جغد جهل مخلب
استاد بزرگ لوح بنهاد
شد مدرس کودکان مرتب
آمد به نیاز پیش استاد
آن طفل گریخته ز مکتب
استاد خجسته‌پی در استاد
تا کودک را کند مؤدب
آواز به شش جهت درافتاد
از غفلت دیو و سطوت رب:
« ای از شب هجر بود ناشاد!
برخیز که رهسپار شد شب
صبح آمد و بردمید خورشید
از رحمت حق مباش نومید
ای سر به ره نیاز سوده!
با سرخوشی و امیدواری
منشور دلاوری ربوده
در عرصهٔ رزم جانسپاری
با داس مقاومت دروده
کشت ستم و تباهکاری
زنگار ظلام را زدوده
ز آیینهٔ دین کردگاری
لب بسته و بازوان گشوده
وز دین قویم کرده یاری
واندر طلب حقوق بوده
چون کوه، قرین بردباری
جان داده و آبرو فزوده
در راه بقای کامکاری
وین گلشن تازه را نمود
از خون شریف آبیاری
مستیز به دهر ناستوده
کز منظرهٔ امیدواری
خورشید امید باز تابید
از رحمت حق مباش نومید
صد شکر که کار یافت قوت
از یاری حجت خراسان
وآن قبله و پیشوای امت
سرمایهٔ حرمت خراسان
بن موسی جعفر آن که عزت
افزوده به عزت خراسان
بگرفت نکو به دست قدرت
سررشتهٔ قدرت خراسان
وز همت عاقلان ملت
شد نادره ملت خراسان
وز عالم فحل باحمیت
شد شهره حمیت خراسان
ترکان دلیر بافتوت
کردند حمایت خراسان
نیز از علمای خوش رویت
خوش گشت رویت خراسان
زین بهتر نیز خواهیش دید
از رحمت حق مباش نومید