عبارات مورد جستجو در ۳۵ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۵۳
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۷۴ - و قال ایضا یمدحه
ای که در شیوۀ گوهر باری
ابر خواهد ز بنانت یاری
در قفس کرد سر خامۀ تو
طوطیانرا بشکر گفتاری
این چه خلقست بدین زیبایی؟
وین چه لطفست بدین بسیاری
قلم تو که کلید کرمست
بر در بخل کند مسماری
هر کجا خلق تو مجمر سوزد
نکند باد صبا عطّاری
چون کند هیبت تو دندان تیز
نبود معدۀ دوزخ ناری
نیستی خفته ز کار فضلا
چشم بد دور ازین بیدرای
هر که آمد بحسابی در عقد
تو زانگشت فرو نگذاری
نفست صحّت جان می بخشد
گرچه چون باد صبا بیماری
ور چه در تو ز تکسّر اثریست
چون سر زلف بتان دلداری
کرم عام تو صدره کردست
خاص احوال مرا غمخواری
شد درستم که تویی چشم وجود
که به بیماری مردم داری
بگه تب که دگر بار مباد
آن عرق نیست که می پنداری
فرط جودست که چون ابر کند
همه اندام تو گوهر باری
علم الله که ز رنج تن تو
شد جهان بر دل و چشمم تاری
زود برخیز که می در نخورد
بار تیمار مرا سر باری
نیست ذات تو برنج ارزانی
ای همه لطف و نکوکرداری
بتو یک ذرّه که خواهد آزار؟
چون تو موری بستم نازاری
ذات تو نسخت لطف ازلست
این سخن را بهوس نشماری
حرف علّت اگرن کرد سقیم
تا از آن هیچ بدل درتاری
که قضا از پی تصحیح تو کرد
قلم خود بسلامت جاری
ای ترا فضل و هنر خاص الخاص
وی ترا اهل هنر زنهاری
اندرین عهد تن آسانی خلق
کار من چیست بدین دشواری؟
زانکه چون کوه فلک با من کرد
سختی و تندی و ناهمواری
همچو لعلم جگری پر خونست
عکسش اینک زرخم دیداری
بس که دیدم ز کریمان زفتی
بس که بردم زعزیزان خواری
لاجرم می کشم از نومیدی
بر سر فضل خط بیزاری
گشته بد خانۀ معنی ویران
گر نکردی کرمت معماری
جانی از نو بتنم باز آورد
لفظ عذب تو بشیرین کاری
کس خریدار نباشد ما را
گرنه لطف تو کند سمساری
چون تویی عاقلۀ اهل هنر
با شدت خود غم من ناچاری
چشم دارم که از گوشه چشم
بر معاشم نظری بگماری
حق گزاری ز که باشد طمعم ؟
گر تو حقّ هنرم نگزاری
صد ازین عید بشادی گذران
همه در نعمت و برخورداری
ابر خواهد ز بنانت یاری
در قفس کرد سر خامۀ تو
طوطیانرا بشکر گفتاری
این چه خلقست بدین زیبایی؟
وین چه لطفست بدین بسیاری
قلم تو که کلید کرمست
بر در بخل کند مسماری
هر کجا خلق تو مجمر سوزد
نکند باد صبا عطّاری
چون کند هیبت تو دندان تیز
نبود معدۀ دوزخ ناری
نیستی خفته ز کار فضلا
چشم بد دور ازین بیدرای
هر که آمد بحسابی در عقد
تو زانگشت فرو نگذاری
نفست صحّت جان می بخشد
گرچه چون باد صبا بیماری
ور چه در تو ز تکسّر اثریست
چون سر زلف بتان دلداری
کرم عام تو صدره کردست
خاص احوال مرا غمخواری
شد درستم که تویی چشم وجود
که به بیماری مردم داری
بگه تب که دگر بار مباد
آن عرق نیست که می پنداری
فرط جودست که چون ابر کند
همه اندام تو گوهر باری
علم الله که ز رنج تن تو
شد جهان بر دل و چشمم تاری
زود برخیز که می در نخورد
بار تیمار مرا سر باری
نیست ذات تو برنج ارزانی
ای همه لطف و نکوکرداری
بتو یک ذرّه که خواهد آزار؟
چون تو موری بستم نازاری
ذات تو نسخت لطف ازلست
این سخن را بهوس نشماری
حرف علّت اگرن کرد سقیم
تا از آن هیچ بدل درتاری
که قضا از پی تصحیح تو کرد
قلم خود بسلامت جاری
ای ترا فضل و هنر خاص الخاص
وی ترا اهل هنر زنهاری
اندرین عهد تن آسانی خلق
کار من چیست بدین دشواری؟
زانکه چون کوه فلک با من کرد
سختی و تندی و ناهمواری
همچو لعلم جگری پر خونست
عکسش اینک زرخم دیداری
بس که دیدم ز کریمان زفتی
بس که بردم زعزیزان خواری
لاجرم می کشم از نومیدی
بر سر فضل خط بیزاری
گشته بد خانۀ معنی ویران
گر نکردی کرمت معماری
جانی از نو بتنم باز آورد
لفظ عذب تو بشیرین کاری
کس خریدار نباشد ما را
گرنه لطف تو کند سمساری
چون تویی عاقلۀ اهل هنر
با شدت خود غم من ناچاری
چشم دارم که از گوشه چشم
بر معاشم نظری بگماری
حق گزاری ز که باشد طمعم ؟
گر تو حقّ هنرم نگزاری
صد ازین عید بشادی گذران
همه در نعمت و برخورداری
جمالالدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۸۲
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
حرف مجنون تو از گلبرگ تر نازکتر است
حلقه زنجیرش از آب گهر نازکتر است
چون نگاه پاکبازانم سر پرواز نیست
ورنه دام از پرده های چشم تر نازکتر است
فتنه جوی من نمی سازد به خوی خویشتن
خاطر او بیشتر از بیشتر نازکتر است
از نوید لطف پنهانش فریبم می دهد
گفتگوی قاصد از لطف خبر نازکتر است
داغ شو گردون ز نومیدی که در چشم اسیر
رنگ گلهای دعای بی اثر نازکتر است
حلقه زنجیرش از آب گهر نازکتر است
چون نگاه پاکبازانم سر پرواز نیست
ورنه دام از پرده های چشم تر نازکتر است
فتنه جوی من نمی سازد به خوی خویشتن
خاطر او بیشتر از بیشتر نازکتر است
از نوید لطف پنهانش فریبم می دهد
گفتگوی قاصد از لطف خبر نازکتر است
داغ شو گردون ز نومیدی که در چشم اسیر
رنگ گلهای دعای بی اثر نازکتر است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۳
هر دل که ز بیداد تو نومید برآید
چون ذره نظرکرده خورشید برآید
شوریدگیم سایه سودا به سر انداخت
حاصل دهد از خاکم اگر بید برآید
هنگامه طراز دل ما عشق و جنون است
از مشرق این صبح دو خورشید برآید
تقریب جگر تشنه اظهار نیاز است
کام دلش از تهنیت عید برآید
بیدردی اگر خضر شود ننگ حیات است
پرورده غم زنده جاوید برآید
گر بار تمنا به دلت بارگران است
بگذار که امید تو نومید برآید
در کیش وفا جایزه صبر اسیر است
کامی است که بی منت تأکید برآید
چون ذره نظرکرده خورشید برآید
شوریدگیم سایه سودا به سر انداخت
حاصل دهد از خاکم اگر بید برآید
هنگامه طراز دل ما عشق و جنون است
از مشرق این صبح دو خورشید برآید
تقریب جگر تشنه اظهار نیاز است
کام دلش از تهنیت عید برآید
بیدردی اگر خضر شود ننگ حیات است
پرورده غم زنده جاوید برآید
گر بار تمنا به دلت بارگران است
بگذار که امید تو نومید برآید
در کیش وفا جایزه صبر اسیر است
کامی است که بی منت تأکید برآید
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
در کبودی فلک چون مه من نیست مهی
بر سر هیچ مهی نیست هلال سیهی
روشن از آه نشد ظلمت نومیدی ما
وه که مردیم و نبردیم بوصل تو رهی
چو ربودی دل و دینم عوضی کن بوصال
بگدایی چه روا ظلم کند چون تو شهی
ای که داری گه و بی گاه نظرها برقیب
می توان جانب ما هم نگهی کرد گهی
هدف تیر تو گشتیم که از گوشه چشم
گاه گاهی کنی از دور سوی ما نگهی
جور کردی بمن ای ماه بترس از آهم
من نه آنم ز من آزرده شوی بی گنهی
مرد در سعی فضولی و بجایی نرسید
ز آن که دریای غم عشق ترا نیست تهی
بر سر هیچ مهی نیست هلال سیهی
روشن از آه نشد ظلمت نومیدی ما
وه که مردیم و نبردیم بوصل تو رهی
چو ربودی دل و دینم عوضی کن بوصال
بگدایی چه روا ظلم کند چون تو شهی
ای که داری گه و بی گاه نظرها برقیب
می توان جانب ما هم نگهی کرد گهی
هدف تیر تو گشتیم که از گوشه چشم
گاه گاهی کنی از دور سوی ما نگهی
جور کردی بمن ای ماه بترس از آهم
من نه آنم ز من آزرده شوی بی گنهی
مرد در سعی فضولی و بجایی نرسید
ز آن که دریای غم عشق ترا نیست تهی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
دارد شب نومیدی ما صبح امیدی
باد سحری میدهد از غیب نویدی
غازی ز پی دشمن و ما را برخ دوست
هر لحظه نگاهی و در آن اجر شهیدی
از لطف بنالیم و ز بیداد ننالیم
کز دوست نداریم بجز دوست امیدی
تا نشکنی آگاه نگردی ز دل ما
قفلیست که در وی نفتد هیچ کلیدی
گر تیر زنی دیده نپوشیم که باشد
هر تیر بریدی ز تو هر زخم نویدی
یکچند نشاط از سخن بیهده بس کن
ای بس که همی گفتی و ای بس که شنیدی
باد سحری میدهد از غیب نویدی
غازی ز پی دشمن و ما را برخ دوست
هر لحظه نگاهی و در آن اجر شهیدی
از لطف بنالیم و ز بیداد ننالیم
کز دوست نداریم بجز دوست امیدی
تا نشکنی آگاه نگردی ز دل ما
قفلیست که در وی نفتد هیچ کلیدی
گر تیر زنی دیده نپوشیم که باشد
هر تیر بریدی ز تو هر زخم نویدی
یکچند نشاط از سخن بیهده بس کن
ای بس که همی گفتی و ای بس که شنیدی
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
خوش آنکه بپرسی دل دیوانه ما را
آباد کنی گوشه ویرانه ما را
با آنکه بپرسیدن ما آمده، مردیم
کآیا زکه پرسیده ره خانه ما را
با غیر نشینی و فرستی ز پی ما
آن کس که نداند ره کاشانه ما را
آن شاخ گل از خنده فزون ساخت به مجلس
شرمندگی گوشه ویرانه ما را
از بس که شود باعث نومیدی عشاق
خواهم که کسی نشنود افسانه ما را
میلی به جنون شهره چنانیم، که طفلان
پرسند ز مردم ره کاشانه ما را
آباد کنی گوشه ویرانه ما را
با آنکه بپرسیدن ما آمده، مردیم
کآیا زکه پرسیده ره خانه ما را
با غیر نشینی و فرستی ز پی ما
آن کس که نداند ره کاشانه ما را
آن شاخ گل از خنده فزون ساخت به مجلس
شرمندگی گوشه ویرانه ما را
از بس که شود باعث نومیدی عشاق
خواهم که کسی نشنود افسانه ما را
میلی به جنون شهره چنانیم، که طفلان
پرسند ز مردم ره کاشانه ما را
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
بیمار غم از مردن، اندیشه بسی دارد
گویا نظر حسرت، بر راه کسی دارد
آمیزش او با من، بیمصلحتی نبود
ای وای ازان گرمی، کآتش نفسی دارد
چون دادکنان بینم، آزرده بیدادی
آهی کشم از حسرت، کاین دادرسی دارد
تا مایه نومیدی، دل را نشود افزون
دیگر نکند ظاهر، گر ملتمسی دارد
تا بزمنشینان را، ازداغ گمان سوزد
هر چشم زدن رمزی با بوالهوسی دارد
کی در شکن زلفت، از ناله دلم خون شد
مرغی ز خوشآهنگی، رنگین قفسی دارد
صد مرحله را میلی، از ناله زدی بر هم
کم قافلهای چون تو نالان جرسی دارد
گویا نظر حسرت، بر راه کسی دارد
آمیزش او با من، بیمصلحتی نبود
ای وای ازان گرمی، کآتش نفسی دارد
چون دادکنان بینم، آزرده بیدادی
آهی کشم از حسرت، کاین دادرسی دارد
تا مایه نومیدی، دل را نشود افزون
دیگر نکند ظاهر، گر ملتمسی دارد
تا بزمنشینان را، ازداغ گمان سوزد
هر چشم زدن رمزی با بوالهوسی دارد
کی در شکن زلفت، از ناله دلم خون شد
مرغی ز خوشآهنگی، رنگین قفسی دارد
صد مرحله را میلی، از ناله زدی بر هم
کم قافلهای چون تو نالان جرسی دارد
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۸۳
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۲۳۸
احمد شاملو : ترانههای کوچک غربت
خطابهی آسان، در اميد
به رامین شهروند
وطن کجاست که آوازِ آشنای تو چنین دور مینماید؟
امید کجاست
تا خود
جهان
به قرار
بازآید؟
هان، سنجیده باش
که نومیدان را معادی مقدر نیست!
□
معشوق در ذرهذرهی جانِ توست
که باور داشتهای،
و رستاخیز
در چشماندازِ همیشهی تو
به کار است.
در زیجِ جُستجو
ایستادهی ابدی باش
تا سفرِ بیانجامِ ستارگان بر تو گذر کند،
که زمین
از اینگونه حقارتبار نمیمانْد
اگر آدمی
به هنگام
دیدهی حیرت میگشود.
□
زیستن
و ولایتِ والای انسان بر خاک را
نماز بردن؛
زیستن
و معجزه کردن؛
ورنه
میلادِ تو جز خاطرهی دردی بیهوده چیست
هم از آن دست که مرگت،
هم از آن دست که عبورِ قطارِ عقیمِ اَسترانِ تو
از فاصلهی کویری میلاد و مرگت؟
مُعجزه کن مُعجزه کن
که مُعجزه
تنها
دستکارِ توست
اگر دادگر باشی؛
که در این گُستره
گُرگانند
مشتاقِ بردریدنِ بیدادگرانهی آن
که دریدن نمیتواند. ــ
و دادگری
معجزهی نهاییست.
و کاش در این جهان
مردگان را
روزی ویژه بود،
تا چون از برابرِ این همه اجساد گذر میکنیم
تنها دستمالی برابرِ بینی نگیریم:
این پُرآزار
گندِ جهان نیست
تعفنِ بیداد است.
□
و حضورِ گرانبهای ما
هر یک
چهره در چهرهی جهان
(این آیینهیی که از بودِ خود آگاه نیست
مگر آن دَم که در او درنگرند) ــ
تو
یا من،
آدمییی
انسانی
هر که خواهد گو باش
تنها
آگاه از دستکارِ عظیمِ نگاهِ خویش ــ
تا جهان
از این دست
بیرنگ و غمانگیز نماند
تا جهان
از این دست
پلشت و نفرتخیز نماند.
□
یکی
از دریچهی ممنوعِ خانه
بر آن تلِّ خشکِ خاک نظر کن:
آه، اگر امید میداشتی
آن خُشکسار
کنون اینگونه
از باغ و بهار
بیبرگ نبود
و آنجا که سکوت به ماتم نشسته
مرغی میخوانْد.
□
نه
نومیدْمردم را
معادی مقدّر نیست.
چاووشیِ امیدانگیزِ توست
بیگمان
که این قافله را به وطن میرساند.
۲۳ تیرِ ۱۳۵۹
وطن کجاست که آوازِ آشنای تو چنین دور مینماید؟
امید کجاست
تا خود
جهان
به قرار
بازآید؟
هان، سنجیده باش
که نومیدان را معادی مقدر نیست!
□
معشوق در ذرهذرهی جانِ توست
که باور داشتهای،
و رستاخیز
در چشماندازِ همیشهی تو
به کار است.
در زیجِ جُستجو
ایستادهی ابدی باش
تا سفرِ بیانجامِ ستارگان بر تو گذر کند،
که زمین
از اینگونه حقارتبار نمیمانْد
اگر آدمی
به هنگام
دیدهی حیرت میگشود.
□
زیستن
و ولایتِ والای انسان بر خاک را
نماز بردن؛
زیستن
و معجزه کردن؛
ورنه
میلادِ تو جز خاطرهی دردی بیهوده چیست
هم از آن دست که مرگت،
هم از آن دست که عبورِ قطارِ عقیمِ اَسترانِ تو
از فاصلهی کویری میلاد و مرگت؟
مُعجزه کن مُعجزه کن
که مُعجزه
تنها
دستکارِ توست
اگر دادگر باشی؛
که در این گُستره
گُرگانند
مشتاقِ بردریدنِ بیدادگرانهی آن
که دریدن نمیتواند. ــ
و دادگری
معجزهی نهاییست.
و کاش در این جهان
مردگان را
روزی ویژه بود،
تا چون از برابرِ این همه اجساد گذر میکنیم
تنها دستمالی برابرِ بینی نگیریم:
این پُرآزار
گندِ جهان نیست
تعفنِ بیداد است.
□
و حضورِ گرانبهای ما
هر یک
چهره در چهرهی جهان
(این آیینهیی که از بودِ خود آگاه نیست
مگر آن دَم که در او درنگرند) ــ
تو
یا من،
آدمییی
انسانی
هر که خواهد گو باش
تنها
آگاه از دستکارِ عظیمِ نگاهِ خویش ــ
تا جهان
از این دست
بیرنگ و غمانگیز نماند
تا جهان
از این دست
پلشت و نفرتخیز نماند.
□
یکی
از دریچهی ممنوعِ خانه
بر آن تلِّ خشکِ خاک نظر کن:
آه، اگر امید میداشتی
آن خُشکسار
کنون اینگونه
از باغ و بهار
بیبرگ نبود
و آنجا که سکوت به ماتم نشسته
مرغی میخوانْد.
□
نه
نومیدْمردم را
معادی مقدّر نیست.
چاووشیِ امیدانگیزِ توست
بیگمان
که این قافله را به وطن میرساند.
۲۳ تیرِ ۱۳۵۹
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
شکوه روشنایی
افق تاریک
دنیا تنگ
نومیدی توان فرساست
می دانم
ولیکن ره سپردن در سیاهی
رو به سوی روشنی زیباست
می دانی
به شوق نور در
ظلمت قدم بردار
به این غم های جان آزار دل مسپار
که مرغان گلستان زاد
که سرشارند از آواز آزادی
نمی دانند هرگز لذت و ذوق رهایی را
و رعنایان تن در تورپرورده
نمی دانند در پایان تاریکی شکوه روشنایی را
دنیا تنگ
نومیدی توان فرساست
می دانم
ولیکن ره سپردن در سیاهی
رو به سوی روشنی زیباست
می دانی
به شوق نور در
ظلمت قدم بردار
به این غم های جان آزار دل مسپار
که مرغان گلستان زاد
که سرشارند از آواز آزادی
نمی دانند هرگز لذت و ذوق رهایی را
و رعنایان تن در تورپرورده
نمی دانند در پایان تاریکی شکوه روشنایی را