عبارات مورد جستجو در ۳۸۲ گوهر پیدا شد:
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸
آن ماه که گفتی ملک رحمانست
این بار اگرش نگه کنی شیطانست
رویی که چو آتش به زمستان خوش بود
امروز چو پوستین به تابستانست
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۱
چون می‌کشد آن طیرهٔ خورشید و مهم
من نیز به ذل و حیف تن در ندهم
باری دو سه بوسه بر دهانش بدهم
وانگه بکشد چو می‌کشد بر گنهم
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۷
من خاک درش به دیده خواهم رفتن
ای خصم بگوی هرچه خواهی گفتن
چون پای مگس که در عسل سخت شود
چندانکه برانی نتواند رفتن
سعدی : باب اول در عدل و تدبیر و رای
در تغیر روزگار و انتقال مملکت
شنیدم که در مصر میری اجل
سپه تاخت بر روزگارش اجل
جمالش برفت از رخ دل فروز
چو خور زرد شد بس نماند ز روز
گزیدند فرزانگان دست فوت
که در طب ندیدند داروی موت
همه تخت و ملکی پذیرد زوال
بجز ملک فرمانده لایزال
چو نزدیک شد روز عمرش به شب
شنیدند می‌گفت در زیر لب
که در مصر چون من عزیزی نبود
چو حاصل همین بود چیزی نبود
جهان گرد کردم نخوردم برش
برفتم چو بیچارگان از سرش
پسندیده رایی که بخشید و خورد
جهان از پی خویشتن گرد کرد
در این کوش تا با تو ماند مقیم
که هرچ از تو ماند دریغ است و بیم
کند خواجه بر بستر جان‌گداز
یکی دست کوتاه و دیگر دراز
در آن دم تو را می‌نماید به دست
که دهشت زبانش ز گفتن ببست
که دستی به جود و کرم کن دراز
دگر دست کوته کن از ظلم و آز
کنونت که دست است خاری بکن
دگر کی برآری تو دست از کفن؟
بتابد بسی ماه و پروین و هور
که سر بر نداری ز بالین گور
سعدی : باب نهم در توبه و راه صواب
حکایت در معنی بیداری از خواب غفلت
فرو رفت جم را یکی نازنین
کفن کرد چون کرمش ابریشمین
به دخمه برآمد پس از چند روز
که بر وی بگرید به زاری و سوز
چو پوسیده دیدش حریرین کفن
به فکرت چنین گفت با خویشتن
من از کرم برکنده بودم به زور
بکندند از او باز کرمان گور
دو بیتم جگر کرد روزی کباب
که می‌گفت گوینده‌ای با رباب:
دریغا که بی ما بسی روزگار
بروید گل و بشکفد نوبهار
بسی تیر و دی ماه و اردیبهشت
برآید که ما خاک باشیم و خشت
سعدی : باب نهم در توبه و راه صواب
حکایت
به صنعا درم طفلی اندر گذشت
چه گویم کز آنم چه بر سر گذشت!
قضا نقش یوسف جمالی نکرد
که ماهی گورش چو یونس نخورد
در این باغ سروی نیامد بلند
که باد اجل بیخش از بن نکند
نهالی به سی سال گردد درخت
ز بیخش برآرد یکی باد سخت
عجب نیست بر خاک اگر گل شکفت
که چندین گل‌اندام در خاک خفت
به دل گفتم ای ننگ مردان بمیر
که کودک رود پاک و آلوده پیر
ز سودا و آشفتگی بر قدش
برانداختم سنگی از مرقدش
ز هولم در آن جای تاریک تنگ
بشورید حال و بگردید رنگ
چو بازآمدم زان تغیر به هوش
ز فرزند دلبندم آمد به گوش
گرت وحشت آمد ز تاریک جای
به هش باش و با روشنایی درآی
شب گور خواهی منور چو روز
از این جا چراغ عمل برفروز
تن کار کن می‌بلرزد ز تب
مبادا که نخلش نیارد رطب
گروهی فراوان طمع ظن برند
که گندم نیفشانده خرمن برند
بر آن خرود سعدی که بیخی نشاند
کسی برد خرمن که تخمی فشاند
سعدی : غزلیات
غزل ۶۰
هر روز باد می‌برد از بوستان گلی
مجروح می‌کند دل مسکین بلبلی
مألوف را به صحبت ابنای روزگار
بر جور روزگار بباید تحملی
کاین باز مرگ هر که سر از بیضه برکند
همچون کبوترش بدراند به چنگلی
ای دوست دل منه که در این تنگنای خاک
ناممکن است عافیتی بی‌تزلزلی
روییست ماه پیکر و موییست مشکبوی
هر لاله‌ای که می‌دمد از خاک و سنبلی
بالای خاک هیچ عمارت نکرده‌اند
کز وی به دیر زود نباشد تحولی
مکروه طلعتیست جهان فریبناک
هر بامداد کرده به شوخی تجملی
دی بوستان خرم و صحرای لاله‌زار
وز بانگ مرغ در چمن افتاده غلغلی
و امروز خارهای مغیلان کشیده تیغ
گویی که خود نبود درین بوستان گلی
دنیا پلیست بر گذر راه آخرت
اهل تمیز خانه نگیرند بر پلی
سعدی گر آسمان به شکر پرورد تو را
چون می‌کشد به زهر ندارد تفضلی
سعدی : مراثی
در مرثیهٔ عز الدین احمد بن یوسف
دردی به دل رسید که آرام جان برفت
وان هر که در جهان به دریغ از جهان برفت
شاید که چشم چشمه بگرید به های های
بر بوستان که سرو بلند از میان برفت
بالا تمام کرده درخت بلند ناز
ناگه به حسرت از نظر باغبان برفت
گیتی برو چو خوش سیاووش نوحه کرد
خون سیاوشان زد و چشمش روان برفت
دود دل از دریچه برآمد که دود دیگ
هرگز چنین نبود که تا آسمان برفت
تا آتش است خرمن کس را چنین نسوخت
زنهار از آتشی که به چرخش دخان برفت
باران فتنه بر در و دیوار کس نبود
بر بام ما ز گریهٔ خون ناودان برفت
تلخست شربت غم هجران و تلخ‌تر
بر سرو قامتی که به حسرت جوان برفت
چندان برفت خون ز چراحت به راستی
کز چشم مادر و پدر مهربان برفت
همچون شقایقم دل خونین سیاه شد
کان سرو نوبر آمده از بوستان برفت
خوردیم زخمها که نه خون آمد و نه آه
وه این چه نیش بود که تا استخوان برفت
هشیار سرزنش نکند دردمند را
کز دل نشان نمی‌رود و دلنشان برفت
چشم و چراغ اهل قبایل ز پیش چشم
برق جهنده چون برود همچنان برفت
لیکن سموم قهر اجل را علاج نیست
بسیار ازین ورق که به باد خزان برفت
ما کاروان آخرتیم از دیار عمر
او مرد بود پیشتر از کاروان برفت
اقبال خاندان شریف و برادران
جاوید باد اگر یکی از خاندان برفت
ای نفس پاک منزل خاکت خجسته باد
تنها نه بر تو جور و جفای زمان برفت
دانند عاقلان به حقیقت که مرغ روح
وقتی خلاص یافت کزین آشیان برفت
زنهار از آن شبانگه تاریک و بامداد
کز تو خبر نیامد و از ما فغان برفت
زخمی چنان نبود که مرهم توان نهاد
داروی دل چه فایده دارد چو جان برفت
شرح غمت تمام نگفتیم همچنان
این صد یکیست کز غم دل بر زبان برفت
سعدی همیشه بار فراق احتمال اوست
این نوبتش ز دست تحمل عنان برفت
حکم خدای بود قرانی که از سپهر
بر دست و تیغ حضرت صاحبقران برفت
عمرش دراز باد که بر قتل بیگناه
وقتی دریغ گفت که تیر از کمان برفت
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
تاراج روزگار
نهال تازه رسی گفت با درختی خشک
که از چه روی، ترا هیچ برگ و باری نیست
چرا بدین صفت از آفتاب سوخته‌ای
مگر بطرف چمن، آب و آبیاری نیست
شکوفه‌های من از روشنی چو خورشیدند
ببرگ و شاخهٔ من، ذرهٔ غباری نیست
چرا ندوخت قبای تو، درزی نوروز
چرا بگوش تو، از ژاله گوشواری نیست
شدی خمیده و بی برگ و بار و دم نزدی
بزیر بار جفا، چون تو بردباری نیست
مرا صنوبر و شمشاد و گل شدند ندیم
ترا چه شد که رفیقی و دوستاری نیست
جواب داد که یاران، رفیق نیم رهند
بروز حادثه، غیر از شکیب، یاری نیست
تو قدر خرمی نوبهار عمر بدان
خزان گلشن ما را دگر بهاری نیست
از ان بسوختن ما دلت نمیسوزد
کازین سموم، هنوزت بجان شراری نیست
شکستگی و درستی تفاوتی نکند
من و ترا چون درین بوستان قراری نیست
ز من بطرف چمن سالها شکوفه شکفت
ز دهر، دیگرم امسال انتظاری نیست
بسی به کارگه چرخ پیر بردم رنج
گه شکستگی آگه شدم که کاری نیست
تو نیز همچون من آخر شکسته خواهی شد
حصاریان قضا را ره فراری نیست
گهی گران بفروشندمان و گه ارزان
به نرخ سود گر دهر، اعتباری نیست
هر آن قماش کزین کارگه برون آید
تام نقش فریب است، پود و تاری نیست
هر آنچه میکند ایام میکند با ما
بدست هیچکس ایدوست اختیاری نیست
بروزگار جوانی، خوش است کوشیدن
چرا که خوشتر ازین، وقت و روزگاری نیست
کدام غنچه که خونش بدل نمی‌جوشد
کدام گل که گرفتار طعن خاری نیست
کدام شاخته که دست حوادثش نشکست
کدام باغ که یکروز شوره‌زاری نیست
کدام قصر دل افروز و پایهٔ محکم
که پیش باد قضا خاک رهگذاری نیست
اگر سفینهٔ ما، ساحل نجات ندید
عجب مدار، که این بحر را کناری نیست
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
دریای نور
بالماس میزد چکش زرگری
بهر لحظه میجست از آن اخگری
بنالید الماس کای تیره رای
ز بیداد تو، چند نالم چو نای
بجز خوبی و پاکی و راستی
چه کردم که آزار من خواستی
بگفتا مکن خاطر خویش تنگ
ترازوی چرخت گران کرده سنگ
مرنج ار تنت را جفائی رسد
کزین کار، کارت بجائی رسد
هم اکنون، تراش تو گردد تمام
برویت کند نیکبختی سلام
همین دم، فروزان و پاکت کنم
پسندیده و تابناکت کنم
دگر باره بگریست گوهر نهان
که آوخ! سیه شد بچشمم جهان
بدین خردیم، آسمان درشت
بدام بلای تو افکند و کشت
مرا هر رگ و هر پی و بند بود
بخشکید پاک این چه پیوند بود
که این تیشهٔ کین بدست تو داد
فتاد این وجود نزارم، فتاد
ببخشای لختی، نگهدار دست
شکست این سر دردمندم، شکست
نه آسایشی ماند اندر تنم
نه رونق به رخسارهٔ روشنم
بگفتا چو زین دخمه بیرون شوی
بزیبائی خویش، مفتون شوی
بشوئیم از رویت این گرد را
بخوبان دهیم این ره آورد را
چو بردارد این پرده را پرده‌دار
سخنهای پنهان شود آشکار
در آن حال، دانی که نیکی نکوست
که بینی تو مغزی و رفتست پوست
سوم بار، برخاست بانگ چکش
بناگاه برهم شد آن روی خوش
بگفت ای ستمکار، مشکن مرا
به بدرائی، از پا میفکن مرا
وفا داشتم چشم و دیدم جفا
بگشتم ز هر روی، خوردم قفا
بگفت ار صبوری کنی یک نفس
کشد بار جور تو بسیار کس
چو رفت این سیاهی و آلودگی
نماند زبونی و فرسودگی
دلت گر ز اندیشه خون کرده‌ام
بچهر، آب و رنگت فزون کرده‌ام
بریدم، ولی تیره و زشت را
شکستم، ولی سنگ و انکشت را
چو بینند روی دل آرای تو
چو آگه شوند از تجلای تو
چو پرسند از موج این آبها
ازین جلوه‌ها، رنگها، تابها
بتی چون بگردن در اندازدت
فراتر ز دل، جایگه سازدت
چو نقاد چرخ از تو کالا کند
چو هر روز، نرخ تو بالا کند
چو زین داستان گفتگوها رود
چو این آب حیوان به جوها رود
چو هر دم بیفزایدت خواستار
چو آیند سوی تو از هر کنار
چو بیدار بختی ببیند تو را
چو بر دیگران بر گزیند ترا
چو بر چهر خوبان تبسم کنی
چو این کوی تاریک را گم کنی
چو در مخزنت جا دهد گوهری
چو بنشاندت اندر انگشتری
چو در تیرگی، روشنائی شوی
چو آمادهٔ دلربائی شوی
چو بیرون کشی رخت زین تنگنای
چو اقبال گردد تو را رهنمای
چو آسودگی زاید این روز سخت
چو فرخنده گردی و پیروزبخت
چو پیرایه‌ها ماندت در گرو
چو بینی ره نیک و آئین نو
چو افتادی اندر ترازوی مهر
چو صد راه داد و گرفتت سپهر
رهائی دهندت چو زین رنجها
چو ریزند بر پای تو گنجها
چو بازارگانان خرندت بزر
برندت ز شهری به شهر دگر
چو دیهیم شاهت نشیمن شود
چو از دیدنت، دیده روشن شود
بیاد آر، زین دکهٔ تنگ من
ز سنگینی آهن و سنگ من
چو نام تو خوانند دریای نور
درودیم بفرست زان راه دور
ترا هر چه قیمت نهد روزگار
بدار از من و این چکش یادگار
چو مشاطه، رخسارت آراستم
فزودم دو صد، گر یکی کاستم
تو روزی که از حصن کان آمدی
بس آلوده و سرگران آمدی
بدین گونه روشن نبودی و پاک
بهم بود مخلوط، الماس و خاک
حدیث نهان چکش گوش دار
نگین سازدت چرخ یا گوشوار
نه مشت و قفایت به سر میزنم
بدین درگه نور، در میزنم
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
راه دل
ای که عمریست راه پیمائی
بسوی دیده هم ز دل راهی است
لیک آنگونه ره که قافله‌اش
ساعتی اشکی و دمی آهی است
منزلش آرزوئی و شوقی است
جرسش نالهٔ شبانگاهی است
ای که هر درگهیت سجده گهست
در دل پاک نیز درگاهی است
از پی کاروان آز مرو
که درین ره، بهر قدم چاهی است
سالها رفتی و ندانستی
کانکه راهت نمود، گمراهی است
قصهٔ تلخیش دراز مکن
زندگی، روزگار کوتاهی است
بد و نیک من و تو می‌سنجند
گر که کوهی و گر پر کاهی است
عمر، دهقان شد و قضا غربال
نرخ ما، نرخ گندم و کاهی است
تو عسس باش و دزد خود بشناس
که جهان، هر طرف کمینگاهی است
ماکیان وجود را چه امان
تا که مانند چرخ، روباهی است
چه عجب، گر که سود خود خواهد
همچو ما، نفس نیز خودخواهی است
به رهش هیچ شحنه راه نیافت
دزد ایام، دزد آگاهی است
با شب و روز، عمر میگذرد
چه تفاوت که سال یا ماهی است
بمراد کسی زمانه نگشت
گاهی رفقی و گاه اکراهی است
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
عمر گل
سحرگه، غنچه‌ای در طرف گلزار
ز نخوت، بر گلی خندید بسیار
که، ای پژمرده، روز کامرانی است
بهار و باغ را فصل جوانی است
نشاید در چمن، دلتنگ بودن
بدین رنگ و صفا، بی رنگ بودن
نشاط آرد هوای مرغزاران
چو نور صبحگاهی در بهاران
تو نیز آمادهٔ نشو و نما باش
برنگ و جلوه و خوبی، چو ما باش
اگر ما هر دو را یک باغبان کشت
چرا گشتیم ما زیبا، شما زشت
بیفروز از فروغ خود، چمن را
مکاه، ای دوست، قدر خویشتن را
بگفتا، هیچ گل در طرف بستان
نماند جاودان شاداب و خندان
مرا هم بود، روزی رنگ و بوئی
صفائی، جلوه‌ای، پاکیزه‌روئی
سپهر، این باغ بس کردست یغما
من امروزم بدین خواری، تو فردا
چو گل یک لحظه ماند، غنچه یک دم
چه شادی در صف گلشن، چه ماتم
مرا باید دگر ترک چمن گفت
گل پژمرده، دیگر بار نشکفت
ترا خوش باد، با خوبان نشستن
که ما را باید اینک رخت بستن
مزن بیهود چندین طعنه ما را
ببند، ار زیرکی، دست قضا را
چو خواهد چرخ یغماگر زبونت
کند باد حوادث واژگونت
بهر شاخی که روید تازه برگی
شود تاراج بادی یا تگرگی
گل آن خوشتر که جز روزی نماند
چو ماند، هیچکش قدرش نداند
بهستی، خوش بود دامن فشاندن
گلی زیبا شدن، یک لحظه ماندن
گل خوشبوی را گرم است بازار
نماند رنگ و بو، چون رفت رخسار
تبه گردید فرصت خستگان را
برو، هشیار کن نو رستگان را
چه نامی، چون نماند از من نشانی
چه جان بخشی، چو باقی نیست جانی
کسی کش دایهٔ گیتی دهد شیر
شود هم در زمان کودکی پیر
چو این پیمانه را ساقی است گردون
بباید خورد، گر شهد است و گر خون
از آن دفتر که نام ما زدودند
شما را صفحهٔ دیگر گشودند
ازین پژمردگی، ما را غمی نیست
که گل را زندگانی جز دمی نیست
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
قدر هستی
سرو خندید سحر، بر گل سرخ
که صفای تو به جز یکدم نیست
من بیک پایه بمانم صد سال
مرگ، با هستی من توام نیست
من که آزاد و خوش و سرسبزم
پشتم از بار حوادث، خم نیست
دولت آنست که جاوید بود
خانهٔ دولت تو، محکم نیست
گفت، فکر کم و بسیار مکن
سرنوشت همه کس، با هم نیست
ما بدین یکدم و یک لحظه خوشیم
نیست یک گل، که دمی خرم نیست
قدر این یکدم و یک لحظه بدان
تا تو اندیشه کنی، آنهم نیست
چونکه گلزار نخواهد ماندن
گل اگر نیز نماند، غم نیست
چه غم ار همدم من نیست کسی
خوشتر از باد صبا، همدم نیست
عمر گر یک دم و گر یک نفس است
تا بکاریش توان زد، کم نیست
ما بخندیم به هستی و به مرگ
هیچگه چهرهٔ ما درهم نیست
آشکار است ستمکاری دهر
زخم بس هست، ولی مرهم نیست
یک ره ار داد، دو صد راه گرفت
چه توان کرد، فلک حاتم نیست
تو هم از پای در آئی ناچار
آبت از کوثر و از زمزم نیست
باید آزاده کسی را خواندن
که گرفتار، درین عالم نیست
گل چرا خوش ننشیند، دائم
ماهتاب و چمن و شبنم نیست
یک نفس بودن و نابود شدن
در خور این غم و این ماتم نیست
هر چه خواندیم، نگشتیم آگه
درس تقدیر، به جز مبهم نیست
شمع خردی که نسیمش بکشد
شمع این پرتگه مظلم نیست
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰
اینت گم گشته دهانی که توراست
وینت نابوده میانی که توراست
از دو چشم تو جهان پرشور است
اینت شوریده جهانی که توراست
جادوان را به سخن خشک کنی
خه زهی چرب‌زبانی که توراست
آخر این ناز تو هم در گذرد
چند مانده است زمانی که توراست
گفتی از من شکری باید خواست
اینت آشفته دهانی که توراست
چون بهای شکرت صد جان است
چه کنم نیمهٔ جانی که توراست
مده ای ماه کسی را شکری
که شکر هست زبانی که توراست
خط معزولی حسن تو دمید
سست ازآن گشت عنانی که توراست
قیر شد گرد رخت غالیه گون
خطت از غالیه دانی که توراست
چون خط او بدمد ای عطار
کم شود آه و فغانی که توراست
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۶
صبح رخ از پرده نمود ای غلام
چند کنی گفت و شنود ای غلام
دیر شد آخر قدحی می بیار
چند زنم بانگ که زود ای غلام
درد خرابات مپیمای کم
هین که بسی درد فزود ای غلام
در دلم آتش فکن از می که می
آینهٔ دل بزدود ای غلام
آتش تر ده به صبوحی که عمر
می‌گذرد زود چو دود ای غلام
عمر تو چون اول افسانه‌ای
هرچه همی بود نبود ای غلام
روی زمین گر همه ملک تو شد
در پی تو مرگ چه سود ای غلام
پشت بده زانکه بلایی دگر
هر نفست روی نمود ای غلام
گوشه‌نشین باش که چوگان چرخ
گوی ز پیش تو ربود ای غلام
دانهٔ امید چه کاری که دهر
دانهٔ ناکشته درود ای غلام
صد قدح خونش بباید کشید
هر که دمی خوش بغنود ای غلام
بر دل عطار فلک هر نفس
صد در اندوه گشود ای غلام
عطار نیشابوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶
ندارد درد من درمان دریغا
بماندم بی سر و سامان دریغا
درین حیرت فلک ها نیز دیر است
که می‌گردند سرگردان دریغا
درین دشواری ره جان من شد
که راهی نیست بس آسان دریغا
فرو ماندم درین راه خطرناک
چنین واله چنین حیران دریغا
رهی بس دور می‌بینم من این راه
نه سر پیدا و نه پایان دریغا
ز رنج تشنگی مردم به زاری
جهان پر چشمهٔ حیوان دریغا
چو نه جانان بخواهد ماند نه جان
ز جان دردا و از جانان دریغا
اگر سنگی نه ای بنیوش آخر
ز یک‌یک سنگ گورستان دریغا
عزیزان جهان را بین به یک راه
همه با خاک ره یکسان دریغا
ببین تا بر سر خاک عزیزان
چگونه ابر شد گریان دریغا
مگر جان‌های ایشان ابر بوده است
که می‌بارند چون باران دریغا
بیا تا در وفای دوستداران
فرو باریم صد طوفان دریغا
همه یاران به زیر خاک رفتند
تو خواهی رفت چون ایشان دریغا
رخی کامد ز پیدایی چو خورشید
کنون در خاک شد پنهان دریغا
از آن لب‌های چون عناب دردا
وزان خط های چون ریحان دریغا
به یک تیغ اجل درج دهان را
نه پسته ماند و نه مرجان دریغا
بتان ماه‌روی خوش‌سخن را
کجا شد آن لب و دندان دریغا
زنخدان‌ها چو بر خواهند بستن
زنخدان را ز نخ می‌دان دریغا
بسا شخصا که از تب ریخت در خاک
شد از تبریز با کرمان دریغا
بسا ایوان که بر کیوانش بردند
کجا شد آنهمه ایوان دریغا
بسا قصرا که چون فردوس کردند
کنون شد کلبهٔ احزان دریغا
درین غم‌خانه هر یوسف که دیدی
لحد بر جمله شد زندان دریغا
چو یکسان است آنجا ترک و تاجیک
هم از ایران هم از توران دریغا
تو خواه از روم باش و خواه از چین
نه قیصر ماند و نه خاقان دریغا
ز افریدون و از جمشید دردا
ز کیخسرو ز نوشروان دریغا
هزاران گونه دستان داشت بلبل
نبودش سود یک دستان دریغا
پس از وصلی که همچون باد بگذشت
درآمد این غم هجران دریغا
ز مال و ملک این عالم تمام است
تو را یک لقمه چون لقمان دریغا
برای نان چه ریزی آب رویت
که آتش بهتر از این نان دریغا
تو را تا جان بود نان کم نیاید
چه باید کند چندین جان دریغا
خداوندا همه عمر عزیزم
به جهل آورده‌ام به زیان دریغا
اگرچه بس سپیدم می‌شود موی
سیه می‌گرددم دیوان دریغا
چو دوران جوانی رفت چون باد
بسی گفتم درین دوران دریغا
نشد معلوم من جز آخر عمر
که کردم عمر خود تاوان دریغا
مرا گر عمر بایستی خریدن
تلف کی کردمی زین‌سان دریغا
بسی عطار را درد و دریغ است
که او را هست جای آن دریغا
خدایا چون گناهم کرد ناقص
نهادم روی در نقصان دریغا
اگر کرد این گدا بر جهل کاری
از آن غم کرد صدچندان دریغا
تو عفوش کن که گر عفوت نباشد
فرو ماند به صد خذلان دریغا
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲
جام می پر کن که بی جام میم انجام نیست
تا به کام او شوم این کار جز ناکام نیست
ساقیا ساغر دمادم کن مگر مستی کنم
زان که در هجر دلارامم مرا آرام نیست
ای پسر دی رفت و فردا خود ندانم چون بود
عاشقی ورزیم و زین به در جهان خودکام نیست
دام دارد چشم ما دامی نهاده بر نهیم
کیست کو هم بسته و پا بستهٔ این دام نیست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۴
از کاه ، کهربا بگریزد به بخت ما
خنجر به جای برگ برآرد درخت ما
الماس ریزه شد نمک سودهٔ حکیم
در زخم بستن جگر لخت لخت ما
با این همه خجالت و ذلت که می‌کشم
از هم فرو نریخت زهی روی سخت ما
زورق گران و لجه خطرناک و موج صعب
ای ناخدا نخست بینداز رخت ما
وحشی تو بودی و من و دل، شاه وقت خویش
آتش فکند شعلهٔ گلخن به تخت ما
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۰۳
در راسته ناز فروشان که بتانند
ماییم ونگاهی که به هیچش نستانند
ای عشق شدی خوار بکش ناز دو روزی
کاین حسن فروشان همه قدر توندانند
خوبان که گهی خوانمشان عمر و گهی جان
بازی مخور از من که نه عمرند و نه جانند
جانند بدین وجه کشان نیست وفایی
عمرند از این رو که به سرعت گذرانند
جز رنگی و بویی نه و سد مایهٔ آزار
در پردهٔ گل خار بنی چند نهانند
بی‌جوشن فولاد صبوری نروی پیش
کاین لشکر بیداد عجب سخت کمانند
وحشی سخن نقص بتان بیهده گوییست
خوبند الهی که بسی سال بمانند
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۲۷
ای قامت تو جلوه ده شیوه‌های حسن
در هر کرشمهٔ تو نهان صد ادای حسن
خواهی بدار و خواه بکش ، ناپسند نیست
مستحسن است‌هر چه بود اقتضای حسن
سلطان حسن هر چه کند حکم حکم اوست
بگذار کار حسن به تدبیر و رای حسن
این حسن پنج روز به یوسف وفا نکرد
زنهار اعتماد مکن بر وفای حسن
دانی که گل ز باغ چرا زود می‌رود
یعنی که اندکیست زمان بقای حسن
گویی بزن که حال جهان برقرار نیست
حالا که در رکاب مراد است پای حسن
وحشی من و گدایی خوبان که این گروه
سلطان عالمند ز فر همای حسن