عبارات مورد جستجو در ۳۲ گوهر پیدا شد:
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
پس از وفاتم اگر بگذری تو بر سر خاک
زنم بهجیب کفن تا بهطرف دامن چاک
تو دوست باش فدا گردمت اگر نه مرا
ز دوست دشمنی اهل روزگار چه باک
به تار زلف گلوگیر سرکش تو دلم
چو زخمخورده شکاری است بسته بر فتراک
فرو گذاشت زآه و فغان نخواهم کرد
ز ناوکت چو جرس گر شود دلم صد چاک
ز نیک و بد نتوانی به خویشتن پرداخت
نسازی آینه را تا ز زنگ کلفت پاک
یقین شناس که انسان نمود بیبود است
در آب بنگر و از عکس خویش کن ادراک
شدم ز خود به خیالت، به داغ میسازم
که بی بدل نتوانم بریدن از تریاک
نگه به جانب قصاب کن که حافظ گفت
اگر تو زهر دهی به که دیگران تریاک
زنم بهجیب کفن تا بهطرف دامن چاک
تو دوست باش فدا گردمت اگر نه مرا
ز دوست دشمنی اهل روزگار چه باک
به تار زلف گلوگیر سرکش تو دلم
چو زخمخورده شکاری است بسته بر فتراک
فرو گذاشت زآه و فغان نخواهم کرد
ز ناوکت چو جرس گر شود دلم صد چاک
ز نیک و بد نتوانی به خویشتن پرداخت
نسازی آینه را تا ز زنگ کلفت پاک
یقین شناس که انسان نمود بیبود است
در آب بنگر و از عکس خویش کن ادراک
شدم ز خود به خیالت، به داغ میسازم
که بی بدل نتوانم بریدن از تریاک
نگه به جانب قصاب کن که حافظ گفت
اگر تو زهر دهی به که دیگران تریاک
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
بی رخ آن مه که شام زلف را درهم شکست
چون فلک پشتِ امید من ز بار غم شکست
راستی را هر دلی کز مردم صاحب نظر
برد چشم دل فریبش، زلف خم در خم شکست
بیش از این عهد درستان مشکن ای شوخ و بترس
چون ز عهد نادرست افتاد بر آدم شکست
ساقیا در دور می خواری غم دوران مخور
کاین همان دور است ای غافل که جام جم شکست
حاصل از سرمایهٔ هستی خیالی را به دست
نقد قلبی بود، در دست غمت آنهم شکست
چون فلک پشتِ امید من ز بار غم شکست
راستی را هر دلی کز مردم صاحب نظر
برد چشم دل فریبش، زلف خم در خم شکست
بیش از این عهد درستان مشکن ای شوخ و بترس
چون ز عهد نادرست افتاد بر آدم شکست
ساقیا در دور می خواری غم دوران مخور
کاین همان دور است ای غافل که جام جم شکست
حاصل از سرمایهٔ هستی خیالی را به دست
نقد قلبی بود، در دست غمت آنهم شکست
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۱۶
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۱۷
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
خیز تا دست طرب یکدم، بجام می زنیم
دوستگانی بر رخ ماه مبارک پی زنیم
پای در میدان عشق لعبتان عُز نهیم
دست بر فتراک مهر لعبتان ری زنیم
ما که از پروانه ایم آخر، مگر می آتش است
هرچه بادا باد، بل با خویشتن بر وی زنیم
لشگری میسازد او باش خرابات آنگهی
قصد تاج خان کنیم ورای ملک کی زنیم
قوت دلهای نازک، در گل ما تعبیه است
حسبة لله سنگی بر سر این کی زنیم
گر بر این آهنگ زیرش مستی ما بگسلد
هستی یکسر زخمه ئی بربم و بر لاشی زنیم
او قدح ها در کشد، زین باده و لب نسترد
ما ببوئی جرعه ی صد سال هوئی هی زنیم
تا دمی دیگر، دم عالم فرو خواهد شدن
ماز صحبت گر دمی داریم با هم کی زنیم
گر دمی دیوانه با ما، دم زند همچون اثیر
آهی از دل بر کشیم و آتش اندر نی زنیم
دوستگانی بر رخ ماه مبارک پی زنیم
پای در میدان عشق لعبتان عُز نهیم
دست بر فتراک مهر لعبتان ری زنیم
ما که از پروانه ایم آخر، مگر می آتش است
هرچه بادا باد، بل با خویشتن بر وی زنیم
لشگری میسازد او باش خرابات آنگهی
قصد تاج خان کنیم ورای ملک کی زنیم
قوت دلهای نازک، در گل ما تعبیه است
حسبة لله سنگی بر سر این کی زنیم
گر بر این آهنگ زیرش مستی ما بگسلد
هستی یکسر زخمه ئی بربم و بر لاشی زنیم
او قدح ها در کشد، زین باده و لب نسترد
ما ببوئی جرعه ی صد سال هوئی هی زنیم
تا دمی دیگر، دم عالم فرو خواهد شدن
ماز صحبت گر دمی داریم با هم کی زنیم
گر دمی دیوانه با ما، دم زند همچون اثیر
آهی از دل بر کشیم و آتش اندر نی زنیم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
افکنده سبزه بر کنف بوستان بساط
رفت آنکه دوستان نشکیبند بی نشاط
ساقی بجوی ساغری از باده ی کهن
مطرب بگوی تازه ای از گفته ی نشاط
این چند روزه مهلت تن بگذرد که نیست
حز افتراق حاصل اضداد از اختلاط
آکنده ایم گوش زبانک رحیل و خوش
افکنده ایم رخت اقامت در این رباط
از معرفت چه لاف زنی ای فقیه شهر
بی شک که از محیط ندارد خبر محاط
ای منکران عشق اگر نیک بنگرید
جز وهم خویش هیچ ندارید در بساط
ایاک نستغیث و ایاک نستعین
منک الیک سرت بنا اهدانا الصراط
رفت آنکه دوستان نشکیبند بی نشاط
ساقی بجوی ساغری از باده ی کهن
مطرب بگوی تازه ای از گفته ی نشاط
این چند روزه مهلت تن بگذرد که نیست
حز افتراق حاصل اضداد از اختلاط
آکنده ایم گوش زبانک رحیل و خوش
افکنده ایم رخت اقامت در این رباط
از معرفت چه لاف زنی ای فقیه شهر
بی شک که از محیط ندارد خبر محاط
ای منکران عشق اگر نیک بنگرید
جز وهم خویش هیچ ندارید در بساط
ایاک نستغیث و ایاک نستعین
منک الیک سرت بنا اهدانا الصراط
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
لخت دل بر جیب و جیبم بر کنار افتاده است
دست و دل گم گشتم تا بازم چکار افتاده است
ساز و برگ شادمانی را که می داند کجاست؟
درهم اندوه و نشاط روزگار افتاده است
خسته دل تر می شوم تا تلخ تر نوشم دوا
پند مردم در مذاقم خوشگوار افتاده است
از کدورت برنیابم گر صفا دستم کشد
تیره روزم بخت با من سازگار افتاده است
غصه مرد و غم به ماتم سوخت اکنون هجر را
صد چراغ مرده بر گرد مزار افتاده است
ظرف این هنگامه پیدا کن خراباتست این
گرد هر ویرانه صد منصور و دار افتاده است
کی «نظیری » خوار ماند عشق رانست قویست
یک دو روزی غایتش از اعتبار افتاده است
دست و دل گم گشتم تا بازم چکار افتاده است
ساز و برگ شادمانی را که می داند کجاست؟
درهم اندوه و نشاط روزگار افتاده است
خسته دل تر می شوم تا تلخ تر نوشم دوا
پند مردم در مذاقم خوشگوار افتاده است
از کدورت برنیابم گر صفا دستم کشد
تیره روزم بخت با من سازگار افتاده است
غصه مرد و غم به ماتم سوخت اکنون هجر را
صد چراغ مرده بر گرد مزار افتاده است
ظرف این هنگامه پیدا کن خراباتست این
گرد هر ویرانه صد منصور و دار افتاده است
کی «نظیری » خوار ماند عشق رانست قویست
یک دو روزی غایتش از اعتبار افتاده است
رفیق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۷
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۱۰ - قطعه
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۵۹۳
باشد اگر امید اثر با گریستن
کی دل کشد به خنده، بود تا گریستن
ای شمع،این قدر به تو لذت نمی رسد
سوز و گداز از تو و از ما گریستن
دیوانه خصلتیم، ز ما پر بعید نیست
بیهوده خنده کردن و بیجا گریستن
باید چو برق، خنده زنان از جهان گذشت
نتوان چو ابر بر سر دنیا گریستن
طغرا چه طالع است که امروز بایدت
بر حال خود ز محنت فردا گریستن
کی دل کشد به خنده، بود تا گریستن
ای شمع،این قدر به تو لذت نمی رسد
سوز و گداز از تو و از ما گریستن
دیوانه خصلتیم، ز ما پر بعید نیست
بیهوده خنده کردن و بیجا گریستن
باید چو برق، خنده زنان از جهان گذشت
نتوان چو ابر بر سر دنیا گریستن
طغرا چه طالع است که امروز بایدت
بر حال خود ز محنت فردا گریستن
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۴۸ - نخل نیکی
تا کی؟ ای دل! تو گرفتار جهان خواهی شد
ناوک ناز جهان را تو نشان خواهی شد
خلقتت از کف خاکی شده و، آخر کار
زین جهان چون گذری، باز همان خواهی شد
زینهار ای تن خاکی! نشوی غره به خویش
کآخر الامر گل کوزه گران خواهی شد
می برد گرگ اجل، یک یک از این گله و تو
چند از دور، برایشان نگران خواهی شد
پیری و، می کنی از وسمه سیه موی سپید
تو بر آنی که به دین شیوه جوان خواهی شد
گر نهی تاج و، دو صد سال نشینی بر تخت
آخر از تخت، به تابوت روان خواهی شد
نخل نیکی بنشان، بذر بدی را مفشان
ورنه در روز جزا اشک فشان خواهی شد
دست بیچارهٔ از پای درافتاده بگیر
ز آنکه یک روز، تو هم نیز چنان خواهی شد
پند «ترکی» بشنو دل بکن از مهر بتان
ورنه با انده و حسرت، ز جهان خواهی شد
ناوک ناز جهان را تو نشان خواهی شد
خلقتت از کف خاکی شده و، آخر کار
زین جهان چون گذری، باز همان خواهی شد
زینهار ای تن خاکی! نشوی غره به خویش
کآخر الامر گل کوزه گران خواهی شد
می برد گرگ اجل، یک یک از این گله و تو
چند از دور، برایشان نگران خواهی شد
پیری و، می کنی از وسمه سیه موی سپید
تو بر آنی که به دین شیوه جوان خواهی شد
گر نهی تاج و، دو صد سال نشینی بر تخت
آخر از تخت، به تابوت روان خواهی شد
نخل نیکی بنشان، بذر بدی را مفشان
ورنه در روز جزا اشک فشان خواهی شد
دست بیچارهٔ از پای درافتاده بگیر
ز آنکه یک روز، تو هم نیز چنان خواهی شد
پند «ترکی» بشنو دل بکن از مهر بتان
ورنه با انده و حسرت، ز جهان خواهی شد
مهدی اخوان ثالث : از این اوستا
حالت
آفاق پوشیده از فر بیخویشی است و نوازش
ای لحظههای گریزان صفای شما باد
دمتان و ناز قدمتان گرامی، سلام! اندر آیید
این شهر خاموش در دوردست فراموش
جاوید جای شما باد
ای لحظههای شگفت و گریزان که گاهی چه کمیاب
این مشت خون و خجل را
در بارش نور نوشین خود مینوازید
او میپرد چون دل پر سرود قناری
از شهر بند حصارش فراتر
و میتپد چون پر بیمناک کبوتر
تن، شنگی از رقص لبریز
سر، چنگی از شوق سرشار
غم دور و اندیشهٔ بیش و کم دور
هستی همه لذت و شور
ای لحظههای بدینسان شگفت از کجایید؟
کی، وز کدامین ره آیید؟
از باغهای نگارین سمتی؟
از بودن و تندرستی؟
از دیدن و آزمودن؟
نه
من
بس بودم و آزمودم
حتی
گاهی خوشم آمد از خنده و بازی کودکانم
اما
نه
ای آنچنان لحظهها از کجایید؟
از شوق آینده های بلورین
یا یادهای عزیز گذشته؟
نه
آینده؟ هوم، حیف، هیهات
و اما گذشته
افسوس
باز آن بزرگ اوستادم
یادم
آمد
چون سیلی از آتش آمد
با ابری از دود
بدرودی لحظه! ای لحظه! بدرود
بدرود
ای لحظههای گریزان صفای شما باد
دمتان و ناز قدمتان گرامی، سلام! اندر آیید
این شهر خاموش در دوردست فراموش
جاوید جای شما باد
ای لحظههای شگفت و گریزان که گاهی چه کمیاب
این مشت خون و خجل را
در بارش نور نوشین خود مینوازید
او میپرد چون دل پر سرود قناری
از شهر بند حصارش فراتر
و میتپد چون پر بیمناک کبوتر
تن، شنگی از رقص لبریز
سر، چنگی از شوق سرشار
غم دور و اندیشهٔ بیش و کم دور
هستی همه لذت و شور
ای لحظههای بدینسان شگفت از کجایید؟
کی، وز کدامین ره آیید؟
از باغهای نگارین سمتی؟
از بودن و تندرستی؟
از دیدن و آزمودن؟
نه
من
بس بودم و آزمودم
حتی
گاهی خوشم آمد از خنده و بازی کودکانم
اما
نه
ای آنچنان لحظهها از کجایید؟
از شوق آینده های بلورین
یا یادهای عزیز گذشته؟
نه
آینده؟ هوم، حیف، هیهات
و اما گذشته
افسوس
باز آن بزرگ اوستادم
یادم
آمد
چون سیلی از آتش آمد
با ابری از دود
بدرودی لحظه! ای لحظه! بدرود
بدرود