عبارات مورد جستجو در ۸۹۹ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۶۱
چرخ مقوس است ترا خانه کمان
بگذر چو تیر راست ز کاشانه کمان
دست از ستم بدار که در هر گشاد تیر
شیون بلند می شود از خانه کمان
تن در مده به عجز که در قبضه جهان
گردد کباده، نرم چو شد شانه کمان
مگذر ز حرف راست که از تیر نی بود
وقت مصاف نعره شیرانه کمان
باران تیر چون نکند خانه ها خراب؟
کز روی اوست هاله مه خانه کمان
ایمن مشو ز خصم که در پشت کردن است
هنگام جنگ، حمله مردانه کمان
صائب نکرده راس دل خویش را چو تیر
زنهار پا برون منه از خانه کمان
بگذر چو تیر راست ز کاشانه کمان
دست از ستم بدار که در هر گشاد تیر
شیون بلند می شود از خانه کمان
تن در مده به عجز که در قبضه جهان
گردد کباده، نرم چو شد شانه کمان
مگذر ز حرف راست که از تیر نی بود
وقت مصاف نعره شیرانه کمان
باران تیر چون نکند خانه ها خراب؟
کز روی اوست هاله مه خانه کمان
ایمن مشو ز خصم که در پشت کردن است
هنگام جنگ، حمله مردانه کمان
صائب نکرده راس دل خویش را چو تیر
زنهار پا برون منه از خانه کمان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۶۸
این چه خورشیدست یارب از افق تابان شده؟
کز تماشایش فلک یک دیده حیران شده
می شود خورشید تابان را گلاب پیرهن
هر که را دل آب چون شبنم درین بستان شده
می دود گوی سعادت در رکاب دولتش
قامت هر کس ز بار درد چون چوگان شده
شکوه از پست و بلند دهر کافرنعمتی است
سیل در کهسار از سختی سبک جولان شده
می برد دل بس که شیرین کاری فرهاد من
خانه آیینه بر شیرین لبان زندان شده
گرد خواری پیش خیز کاروان عزت است
حسن یوسف خوش قماش از سیلی اخوان شده
روزن خورشید را کرده است دود دل سیاه
بس که دل بر آتش رخسار او بریان شده
از شکوه خود سبک کرده است کوه قاف را
هر که چون عنقا ز چشم مردمان پنهان شده
چرب نرمی را نباشد چوبکاری در قفا
از خلال آسوده است آن کس که بی دندان شده
می تواند شهپر اقبال چون شاهین گشود
پیش هر کس چون ترازو سنگ و زر یکسان شده
در دل صافم غبار کینه نتوان یافتن
مهره گل در محیطم گوهر غلطان شده
ماه عیدم در غبار از چشم پنهان گشته است
تا به ساحل کشتیم زین بحر بی پایان شده
گشتم از اشک ندامت مخزن گنج گهر
خانه من چون صدف معمور ازین باران شده
هر که را آیینه گشت از خودنمایی سد راه
چون سکندر ناامید از چشمه حیوان شده
از کمان آسمان صائب گشاد دل مجو
خنده سوفار اینجا غنچه چون پیکان شده
کز تماشایش فلک یک دیده حیران شده
می شود خورشید تابان را گلاب پیرهن
هر که را دل آب چون شبنم درین بستان شده
می دود گوی سعادت در رکاب دولتش
قامت هر کس ز بار درد چون چوگان شده
شکوه از پست و بلند دهر کافرنعمتی است
سیل در کهسار از سختی سبک جولان شده
می برد دل بس که شیرین کاری فرهاد من
خانه آیینه بر شیرین لبان زندان شده
گرد خواری پیش خیز کاروان عزت است
حسن یوسف خوش قماش از سیلی اخوان شده
روزن خورشید را کرده است دود دل سیاه
بس که دل بر آتش رخسار او بریان شده
از شکوه خود سبک کرده است کوه قاف را
هر که چون عنقا ز چشم مردمان پنهان شده
چرب نرمی را نباشد چوبکاری در قفا
از خلال آسوده است آن کس که بی دندان شده
می تواند شهپر اقبال چون شاهین گشود
پیش هر کس چون ترازو سنگ و زر یکسان شده
در دل صافم غبار کینه نتوان یافتن
مهره گل در محیطم گوهر غلطان شده
ماه عیدم در غبار از چشم پنهان گشته است
تا به ساحل کشتیم زین بحر بی پایان شده
گشتم از اشک ندامت مخزن گنج گهر
خانه من چون صدف معمور ازین باران شده
هر که را آیینه گشت از خودنمایی سد راه
چون سکندر ناامید از چشمه حیوان شده
از کمان آسمان صائب گشاد دل مجو
خنده سوفار اینجا غنچه چون پیکان شده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۱۵
لاله است این که از جگر خاک سرزده؟
یا لیلی است سر ز سیه خانه برزده
عنبر به جام باده گلگون فکنده اند؟
یا بخت ماست غوطه به خون جگر زده
در چادر شکوفه نهفته است برگ سبز؟
یا طوطی است غوطه به تنگ شکر زده
از اشتیاق روی تو ای نوبهار حسن
دستی است شاخ گل که گلستان به سرزده
چون وا نمی کند گره از دل، چه حاصل است
زان دستها که سرو به طرف کمر زده؟
صائب چو زخم سینه گل بخیه گیر نیست
زخمی که روزگار مرا بر جگر زده
یا لیلی است سر ز سیه خانه برزده
عنبر به جام باده گلگون فکنده اند؟
یا بخت ماست غوطه به خون جگر زده
در چادر شکوفه نهفته است برگ سبز؟
یا طوطی است غوطه به تنگ شکر زده
از اشتیاق روی تو ای نوبهار حسن
دستی است شاخ گل که گلستان به سرزده
چون وا نمی کند گره از دل، چه حاصل است
زان دستها که سرو به طرف کمر زده؟
صائب چو زخم سینه گل بخیه گیر نیست
زخمی که روزگار مرا بر جگر زده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۸۹
سنگ را در جذبه از دست فلاخن می کشی
جامه خاکستری از دوش گلخن می کشی
در نظرها اعتبارت نیست چون موی زیاد
تا چو خار از هر سر دیوار گردن می کشی
(نغمه افسوس از مرغ چمن خواهی شنید
رخت اگر با این گرانجانی به گلشن می کشی)
(شعله شوخی، نداری در دل مجمر قرار
گاه بر بام و گهی خود را به روزن می کشی)
(رشته تابی از تعلق هست تا در گردنت
در پی عیسی عبث پا همچو سوزن می کشی)
یک سر و گردن بلندست از تو خار این چمن
نرگس این افتادگی از چشم روشن می کشی
سوز پنهانی چو شمع آخر گریبانم گرفت
از گریبان سرزند از هر چه دامن می کشی
می فشاند گرد رنگ از بال، طاوس چمن
وقت نازک شد اگر خود را به گلشن می کشی
می بری صائب ز هندستان به اصفاهان سخن
گوهر خود را ز بی قدری به معدن می کشی
جامه خاکستری از دوش گلخن می کشی
در نظرها اعتبارت نیست چون موی زیاد
تا چو خار از هر سر دیوار گردن می کشی
(نغمه افسوس از مرغ چمن خواهی شنید
رخت اگر با این گرانجانی به گلشن می کشی)
(شعله شوخی، نداری در دل مجمر قرار
گاه بر بام و گهی خود را به روزن می کشی)
(رشته تابی از تعلق هست تا در گردنت
در پی عیسی عبث پا همچو سوزن می کشی)
یک سر و گردن بلندست از تو خار این چمن
نرگس این افتادگی از چشم روشن می کشی
سوز پنهانی چو شمع آخر گریبانم گرفت
از گریبان سرزند از هر چه دامن می کشی
می فشاند گرد رنگ از بال، طاوس چمن
وقت نازک شد اگر خود را به گلشن می کشی
می بری صائب ز هندستان به اصفاهان سخن
گوهر خود را ز بی قدری به معدن می کشی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۵۵
زمین از دامن تر عالم آب است پنداری
ز غفلت آسمان ها پرده خواب است پنداری
ز شوخی گر چه آسایش نفهمیده است مژگانش
نظر با شوخی چشمش رگ خواب است پنداری
مرا کز دوری او با در و دیوار در جنگم
قدح زخم نمایان، باده خوناب است پنداری
به خون تشنه است چندانی که از خط خاک می لیسد
به ظاهر گر چه لعل یار سیراب است پنداری
ز لغزیدن میسر نیست پردازد به خودداری
رخش آیینه و نظاره سیماب است پنداری
ز سوز عشق می بالم به خود چون شعله هر ساعت
نهالم را ز آتش ریشه در آب است پنداری
ز بس کز منت خشک کریمان زخمها خوردم
به کامم موج آب خضر قلاب است پنداری
دل آزاده می گردد سیاه از پرتو منت
به چشم روزن من گل ز مهتاب است پنداری
نپیچند از کجی سر، تیغ اگر بر فرقشان بارد
کجی در کیش مردم طاق محراب است پنداری
چنان شد زندگانی تلخ بر من زین ترشرویان
که مرگ تلخ در چشمم شکرخواب است پنداری
ز سوز سینه، گر افتد به دریا راه من صائب
به چشم تشنه ام صحرای بی آب است پنداری
ز غفلت آسمان ها پرده خواب است پنداری
ز شوخی گر چه آسایش نفهمیده است مژگانش
نظر با شوخی چشمش رگ خواب است پنداری
مرا کز دوری او با در و دیوار در جنگم
قدح زخم نمایان، باده خوناب است پنداری
به خون تشنه است چندانی که از خط خاک می لیسد
به ظاهر گر چه لعل یار سیراب است پنداری
ز لغزیدن میسر نیست پردازد به خودداری
رخش آیینه و نظاره سیماب است پنداری
ز سوز عشق می بالم به خود چون شعله هر ساعت
نهالم را ز آتش ریشه در آب است پنداری
ز بس کز منت خشک کریمان زخمها خوردم
به کامم موج آب خضر قلاب است پنداری
دل آزاده می گردد سیاه از پرتو منت
به چشم روزن من گل ز مهتاب است پنداری
نپیچند از کجی سر، تیغ اگر بر فرقشان بارد
کجی در کیش مردم طاق محراب است پنداری
چنان شد زندگانی تلخ بر من زین ترشرویان
که مرگ تلخ در چشمم شکرخواب است پنداری
ز سوز سینه، گر افتد به دریا راه من صائب
به چشم تشنه ام صحرای بی آب است پنداری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۰۰
با زهر چشم خنده هم آغوش کرده ای
بادام تلخ را چه شکرپوش کرده ای؟
داریم چون قبا سربندت هزار جا
ما را چه ناامید ز آغوش کرده ای؟
تا چشم را به هم زده ای، از سپاه ناز
تاراج عافیتکده هوش کرده ای
در پیش آفتاب چه پرتو دهد چراغ؟
گل را خجل ز صبح بناگوش کرده ای
حق نمک چگونه فراموش من شود؟
داغ مرا به خنده نمک پوش کرده ای
شکر توام ز تیغ زبان موج می زند
چون آب اگر چه خون مرا نوش کرده ای
صائب ز فکرهای ثریا نثار خود
ما را چه حلقه هاست که در گوش کرده ای
بادام تلخ را چه شکرپوش کرده ای؟
داریم چون قبا سربندت هزار جا
ما را چه ناامید ز آغوش کرده ای؟
تا چشم را به هم زده ای، از سپاه ناز
تاراج عافیتکده هوش کرده ای
در پیش آفتاب چه پرتو دهد چراغ؟
گل را خجل ز صبح بناگوش کرده ای
حق نمک چگونه فراموش من شود؟
داغ مرا به خنده نمک پوش کرده ای
شکر توام ز تیغ زبان موج می زند
چون آب اگر چه خون مرا نوش کرده ای
صائب ز فکرهای ثریا نثار خود
ما را چه حلقه هاست که در گوش کرده ای
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۹
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۶
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۸۸
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۰۱
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۳۴
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۶۹
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۰۶
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۱۱
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۳۹
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۳۸
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۷۳
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۵۰۹
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۵
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۶