عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر اول
بخش ۳۱ - ولی عهد ساختن وزیر هر یک امیر را جداجدا
وان گهانی آن امیران را بخواند
یک به یک تنها، به هر یک حرف راند
گفت هر یک را به دین عیسوی
نایب حق و خلیفهی من تویی
وان امیران دگر اتباع تو
کرد عیسی جمله را اشیاع تو
هر امیری کو کشد گردن بگیر
یا بکش، یا خود همی دارش اسیر
لیک تا من زندهام، این وامگو
تا نمیرم، این ریاست را مجو
تا نمیرم من، تو این پیدا مکن
دعوی شاهی و استیلا مکن
اینک این طومار و احکام مسیح
یک به یک برخوان تو بر امت فصیح
هر امیری را چنین گفت او جدا
نیست نایب جز تو در دین خدا
هر یکی را کرد او یکیک عزیز
هرچه آن را گفت، این را گفت نیز
هر یکی را او یکی طومار داد
هر یکی ضد دگر بود، المراد
متن آن طومارها بد مختلف
چون حروف آن جمله تا یا از الف
حکم این طومار ضد حکم آن
پیش ازین کردیم این ضد را بیان
یک به یک تنها، به هر یک حرف راند
گفت هر یک را به دین عیسوی
نایب حق و خلیفهی من تویی
وان امیران دگر اتباع تو
کرد عیسی جمله را اشیاع تو
هر امیری کو کشد گردن بگیر
یا بکش، یا خود همی دارش اسیر
لیک تا من زندهام، این وامگو
تا نمیرم، این ریاست را مجو
تا نمیرم من، تو این پیدا مکن
دعوی شاهی و استیلا مکن
اینک این طومار و احکام مسیح
یک به یک برخوان تو بر امت فصیح
هر امیری را چنین گفت او جدا
نیست نایب جز تو در دین خدا
هر یکی را کرد او یکیک عزیز
هرچه آن را گفت، این را گفت نیز
هر یکی را او یکی طومار داد
هر یکی ضد دگر بود، المراد
متن آن طومارها بد مختلف
چون حروف آن جمله تا یا از الف
حکم این طومار ضد حکم آن
پیش ازین کردیم این ضد را بیان
مولوی : دفتر اول
بخش ۳۵ - تعظیم نعت مصطفی صلی الله علیه و سلم کی مذکور بود در انجیل
بود در انجیل نام مصطفی
آن سر پیغامبران بحر صفا
بود ذکر حلیهها و شکل او
بود ذکر غزو و صوم و اکل او
طایفهی نصرانیان بهر ثواب
چون رسیدندی بدان نام و خطاب
بوسه دادندی بر آن نام شریف
رو نهادندی بر آن وصف لطیف
اندرین فتنه که گفتیم، آن گروه
ایمن از فتنه بدند و از شکوه
ایمن از شر امیران و وزیر
در پناه نام احمد مستجیر
نسل ایشان نیز هم بسیار شد
نور احمد ناصر آمد، یار شد
وان گروه دیگر از نصرانیان
نام احمد داشتندی مستهان
مستهان و خوار گشتند از فتن
از وزیر شوم رای شوم فن
هم مخبط دینشان و حکمشان
از پی طومارهای کژ بیان
نام احمد این چنین یاری کند
تا که نورش چون نگهداری کند؟
نام احمد چون حصاری شد حصین
تا چه باشد ذات آن روح الامین؟
آن سر پیغامبران بحر صفا
بود ذکر حلیهها و شکل او
بود ذکر غزو و صوم و اکل او
طایفهی نصرانیان بهر ثواب
چون رسیدندی بدان نام و خطاب
بوسه دادندی بر آن نام شریف
رو نهادندی بر آن وصف لطیف
اندرین فتنه که گفتیم، آن گروه
ایمن از فتنه بدند و از شکوه
ایمن از شر امیران و وزیر
در پناه نام احمد مستجیر
نسل ایشان نیز هم بسیار شد
نور احمد ناصر آمد، یار شد
وان گروه دیگر از نصرانیان
نام احمد داشتندی مستهان
مستهان و خوار گشتند از فتن
از وزیر شوم رای شوم فن
هم مخبط دینشان و حکمشان
از پی طومارهای کژ بیان
نام احمد این چنین یاری کند
تا که نورش چون نگهداری کند؟
نام احمد چون حصاری شد حصین
تا چه باشد ذات آن روح الامین؟
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۰۶ - اظهار معجزهٔ پیغمبر صلی الله علیه و سلم به سخن آمدن سنگریزه در دست ابوجهل علیه اللعنه و گواهی دادن سنگریزه بر حقیت محمد صلی الله علیه و سلم به رسالت او
سنگها اندر کف بوجهل بود
گفت ای احمد بگو این چیست زود؟
گر رسولی، چیست در مشتم نهان؟
چون خبر داری ز راز آسمان
گفت چون خواهی؟ بگویم آن چههاست
یا بگویند آن که ما حقیم و راست؟
گفت بوجهل این دوم نادرتر است
گفت آری، حق از آن قادرتر است
از میان مشت او هر پاره سنگ
در شهادت گفتن آمد بیدرنگ
لا اله گفت و الا الله گفت
گوهر احمد رسول الله سفت
چون شنید از سنگها بوجهل این
زد ز خشم آن سنگها را بر زمین
گفت ای احمد بگو این چیست زود؟
گر رسولی، چیست در مشتم نهان؟
چون خبر داری ز راز آسمان
گفت چون خواهی؟ بگویم آن چههاست
یا بگویند آن که ما حقیم و راست؟
گفت بوجهل این دوم نادرتر است
گفت آری، حق از آن قادرتر است
از میان مشت او هر پاره سنگ
در شهادت گفتن آمد بیدرنگ
لا اله گفت و الا الله گفت
گوهر احمد رسول الله سفت
چون شنید از سنگها بوجهل این
زد ز خشم آن سنگها را بر زمین
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۱۰ - قصهٔ خلیفه کی در کرم در زمان خود از حاتم طائی گذشته بود و نظیر خود نداشت
یک خلیفه بود در ایام پیش
کرده حاتم را غلام جود خویش
رایت اکرام و جود افراشته
فقر و حاجت از جهان برداشته
بحر و در از بخششش صاف آمده
داد او از قاف تا قاف آمده
در جهان خاک ابر و آب بود
مظهر بخشایش وهاب بود
از عطایش بحر و کان در زلزله
سوی جودش قافله بر قافله
قبلۀ حاجت در و دروازهاش
رفته در عالم به جود آوازهاش
هم عجم، هم روم، هم ترک و عرب
مانده از جود و سخایش در عجب
آب حیوان بود و دریای کرم
زنده گشته هم عرب زو، هم عجم
کرده حاتم را غلام جود خویش
رایت اکرام و جود افراشته
فقر و حاجت از جهان برداشته
بحر و در از بخششش صاف آمده
داد او از قاف تا قاف آمده
در جهان خاک ابر و آب بود
مظهر بخشایش وهاب بود
از عطایش بحر و کان در زلزله
سوی جودش قافله بر قافله
قبلۀ حاجت در و دروازهاش
رفته در عالم به جود آوازهاش
هم عجم، هم روم، هم ترک و عرب
مانده از جود و سخایش در عجب
آب حیوان بود و دریای کرم
زنده گشته هم عرب زو، هم عجم
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۲۳ - حقیر و بیخصم دیدن دیدههای حس صالح و ناقهٔ صالح علیهالسلام را چون خواهد کی حق لشکری را هلاک کند در نظر ایشان حقیر نماید خصمان را و اندک اگرچه غالب باشد آن خصم و یقللکم فی اعینهم لیقضی الله امرا کان مفعولا
ناقۀ صالح به صورت بد شتر
پی بریدندش ز جهل، آن قوم مر
از برای آب چون خصمش شدند
نان کور و آب کور ایشان بدند
ناقة الله آب خورد از جوی و میغ
آب حق را داشتند از حق دریغ
ناقۀ صالح چو جسم صالحان
شد کمینی در هلاک طالحان
تا بر آن امت ز حکم مرگ و درد
ناقة الله وسقیاها چه کرد
شحنۀ قهر خدا زیشان بجست
خون بهای اشتری شهری درست
روح همچون صالح و تن ناقه است
روح اندر وصل و تن در فاقه است
روح صالح قابل آفات نیست
زخم بر ناقه بود، بر ذات نیست
روح صالح قابل آزار نیست
نور یزدان سغبۀ کفار نیست
حق از آن پیوست با جسمی نهان
تاش آزارند و بیند امتحان
بیخبر کازار این آزار اوست
آب این خم متصل با آب جوست
زان تعلق کرد با جسمی اله
تا که گردد جمله عالم را پناه
ناقۀ جسم ولی را بنده باش
تا شوی با روح صالح خواجهتاش
گفت صالح چون که کردید این حسد
بعد سه روز از خدا نقمت رسد
بعد سه روز دگر از جانستان
آفتی آید که دارد سه نشان
رنگ روی جملهتان گردد دگر
رنگ رنگ مختلف اندر نظر
روز اول رویتان چون زعفران
در دوم، رو سرخ همچون ارغوان
در سوم گردد همه روها سیاه
بعد ازان اندر رسد قهر اله
گر نشان خواهید از من زین وعید
کرۀ ناقه به سوی که دوید
گر توانیدش گرفتن، چاره هست
ورنه خود مرغ امید از دام جست
میدویدند از پی اشتر چو سگ
چون شنیدند این ازو جمله به تگ
کس نتانست اندر آن کره رسید
رفت در کهسارها، شد ناپدید
همچو روح پاک کو از ننگ تن
میگریزد جانب رب المنن
گفت دیدیت آن قضا معلن شدهست؟
صورت اومید را گردن زدهست؟
کرۀ ناقه چه باشد؟ خاطرش
که به جا آرید زاحسان و برش
گر به جا آید دلش رستید ازان
ورنه نومیدیت و ساعد را گزان
چون شنیدند این وعید منکدر
چشم بنهادند و آن را منتظر
روز اول روی خود دیدند زرد
میزدند از ناامیدی آه سرد
سرخ شد روی همه روز دوم
نوبت اومید و توبه گشت گم
شد سیه روز سیم روی همه
حکم صالح راست شد بیملحمه
چون همه در ناامیدی سر زدند
همچو مرغان در دو زانو آمدند
در نبی آورد جبریل امین
شرح این زانو زدن را جاثمین
زانو آن دم زن که تعلیمت کنند
وز چنین زانو زدن بیمت کنند
منتظر گشتند زخم قهر را
قهر آمد، نیست کرد آن شهر را
صالح از خلوت به سوی شهر رفت
شهر دید اندر میان دود و نفت
ناله از اجزای ایشان میشنید
نوحه پیدا، نوحهگویان ناپدید
زاستخوانهاشان شنید او نالهها
اشکریزان جانشان چون ژالهها
صالح آن بشنید و گریه ساز کرد
نوحه بر نوحهگران آغاز کرد
گفت ای قومی به باطل زیسته
وز شما من پیش حق بگریسته
حق بگفته صبر کن بر جورشان
پندشان ده، بس نماند از دورشان
من بگفته پند شد بند از جفا
شیر پند از مهر جوشد وز صفا
بس که کردید از جفا بر جای من
شیر پند افسرد در رگهای من
حق مرا گفته تو را لطفی دهم
بر سر آن زخمها مرهم نهم
صاف کرده حق دلم را چون سما
روفته از خاطرم جور شما
در نصیحت من شده بار دگر
گفته امثال و سخنها چون شکر
شیر تازه از شکر انگیخته
شیر و شهدی با سخن آمیخته
در شما چون زهر گشته آن سخن
زان که زهرستان بدیت از بیخ و بن
چون شوم غمگین؟ که غم شد سرنگون
غم شما بودیت ای قوم حرون
هیچ کس بر مرگ غم نوحه کند؟
ریش سر چون شد، کسی مو برکند؟
رو به خود کرد و بگفت ای نوحهگر
نوحهات را مینیرزند آن نفر
کژ مخوان، ای راستخواننده مبین
کیف آسی قل لقوم ظالمین؟
باز اندر چشم و دل او گریه یافت
رحمتی بیعلتی در وی بتافت
قطره میبارید و حیران گشته بود
قطرۀ بیعلت از دریای جود
عقل او میگفت کین گریه ز چیست؟
بر چنان افسوسیان شاید گریست؟
بر چه میگریی؟ بگو، بر فعلشان؟
بر سپاه کینهتوز بد نشان؟
بر دل تاریک پر زنگارشان؟
بر زبان زهر همچون مارشان؟
بر دم و دندان سگسارانهشان؟
بر دهان و چشم کزدم خانهشان؟
بر ستیز و تسخر و افسوسشان؟
شکر کن چون کرد حق محبوسشان
دستشان کژ، پایشان کژ، چشم کژ
مهرشان کژ، صلحشان کژ، خشم کژ
از پی تقلید و معقولات نقل
پا نهاده بر سر این پیر عقل
پیرخر نه، جمله گشته پیر خر
از ریای چشم و گوش همدگر
از بهشت آورد یزدان بندگان
تا نمایدشان سقر پروردگان
پی بریدندش ز جهل، آن قوم مر
از برای آب چون خصمش شدند
نان کور و آب کور ایشان بدند
ناقة الله آب خورد از جوی و میغ
آب حق را داشتند از حق دریغ
ناقۀ صالح چو جسم صالحان
شد کمینی در هلاک طالحان
تا بر آن امت ز حکم مرگ و درد
ناقة الله وسقیاها چه کرد
شحنۀ قهر خدا زیشان بجست
خون بهای اشتری شهری درست
روح همچون صالح و تن ناقه است
روح اندر وصل و تن در فاقه است
روح صالح قابل آفات نیست
زخم بر ناقه بود، بر ذات نیست
روح صالح قابل آزار نیست
نور یزدان سغبۀ کفار نیست
حق از آن پیوست با جسمی نهان
تاش آزارند و بیند امتحان
بیخبر کازار این آزار اوست
آب این خم متصل با آب جوست
زان تعلق کرد با جسمی اله
تا که گردد جمله عالم را پناه
ناقۀ جسم ولی را بنده باش
تا شوی با روح صالح خواجهتاش
گفت صالح چون که کردید این حسد
بعد سه روز از خدا نقمت رسد
بعد سه روز دگر از جانستان
آفتی آید که دارد سه نشان
رنگ روی جملهتان گردد دگر
رنگ رنگ مختلف اندر نظر
روز اول رویتان چون زعفران
در دوم، رو سرخ همچون ارغوان
در سوم گردد همه روها سیاه
بعد ازان اندر رسد قهر اله
گر نشان خواهید از من زین وعید
کرۀ ناقه به سوی که دوید
گر توانیدش گرفتن، چاره هست
ورنه خود مرغ امید از دام جست
میدویدند از پی اشتر چو سگ
چون شنیدند این ازو جمله به تگ
کس نتانست اندر آن کره رسید
رفت در کهسارها، شد ناپدید
همچو روح پاک کو از ننگ تن
میگریزد جانب رب المنن
گفت دیدیت آن قضا معلن شدهست؟
صورت اومید را گردن زدهست؟
کرۀ ناقه چه باشد؟ خاطرش
که به جا آرید زاحسان و برش
گر به جا آید دلش رستید ازان
ورنه نومیدیت و ساعد را گزان
چون شنیدند این وعید منکدر
چشم بنهادند و آن را منتظر
روز اول روی خود دیدند زرد
میزدند از ناامیدی آه سرد
سرخ شد روی همه روز دوم
نوبت اومید و توبه گشت گم
شد سیه روز سیم روی همه
حکم صالح راست شد بیملحمه
چون همه در ناامیدی سر زدند
همچو مرغان در دو زانو آمدند
در نبی آورد جبریل امین
شرح این زانو زدن را جاثمین
زانو آن دم زن که تعلیمت کنند
وز چنین زانو زدن بیمت کنند
منتظر گشتند زخم قهر را
قهر آمد، نیست کرد آن شهر را
صالح از خلوت به سوی شهر رفت
شهر دید اندر میان دود و نفت
ناله از اجزای ایشان میشنید
نوحه پیدا، نوحهگویان ناپدید
زاستخوانهاشان شنید او نالهها
اشکریزان جانشان چون ژالهها
صالح آن بشنید و گریه ساز کرد
نوحه بر نوحهگران آغاز کرد
گفت ای قومی به باطل زیسته
وز شما من پیش حق بگریسته
حق بگفته صبر کن بر جورشان
پندشان ده، بس نماند از دورشان
من بگفته پند شد بند از جفا
شیر پند از مهر جوشد وز صفا
بس که کردید از جفا بر جای من
شیر پند افسرد در رگهای من
حق مرا گفته تو را لطفی دهم
بر سر آن زخمها مرهم نهم
صاف کرده حق دلم را چون سما
روفته از خاطرم جور شما
در نصیحت من شده بار دگر
گفته امثال و سخنها چون شکر
شیر تازه از شکر انگیخته
شیر و شهدی با سخن آمیخته
در شما چون زهر گشته آن سخن
زان که زهرستان بدیت از بیخ و بن
چون شوم غمگین؟ که غم شد سرنگون
غم شما بودیت ای قوم حرون
هیچ کس بر مرگ غم نوحه کند؟
ریش سر چون شد، کسی مو برکند؟
رو به خود کرد و بگفت ای نوحهگر
نوحهات را مینیرزند آن نفر
کژ مخوان، ای راستخواننده مبین
کیف آسی قل لقوم ظالمین؟
باز اندر چشم و دل او گریه یافت
رحمتی بیعلتی در وی بتافت
قطره میبارید و حیران گشته بود
قطرۀ بیعلت از دریای جود
عقل او میگفت کین گریه ز چیست؟
بر چنان افسوسیان شاید گریست؟
بر چه میگریی؟ بگو، بر فعلشان؟
بر سپاه کینهتوز بد نشان؟
بر دل تاریک پر زنگارشان؟
بر زبان زهر همچون مارشان؟
بر دم و دندان سگسارانهشان؟
بر دهان و چشم کزدم خانهشان؟
بر ستیز و تسخر و افسوسشان؟
شکر کن چون کرد حق محبوسشان
دستشان کژ، پایشان کژ، چشم کژ
مهرشان کژ، صلحشان کژ، خشم کژ
از پی تقلید و معقولات نقل
پا نهاده بر سر این پیر عقل
پیرخر نه، جمله گشته پیر خر
از ریای چشم و گوش همدگر
از بهشت آورد یزدان بندگان
تا نمایدشان سقر پروردگان
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۴۷ - نشاندن پادشاه صوفیان عارف را پیش روی خویش تا چشمشان بدیشان روشن شود
پادشاهان را چنان عادت بود
این شنیده باشی ار یادت بود
دست چپشان پهلوانان ایستند
زان که دل پهلوی چپ باشد به بند
مشرف و اهل قلم بر دست راست
زان که علم خط و ثبت آن دست راست
صوفیان را پیش رو موضع دهند
کاینهی جاناند و زآیینه بهاند
سینه صیقلها زده در ذکر و فکر
تا پذیرد آینهی دل نقش بکر
هرکه او از صلب فطرت خوب زاد
آینه در پیش او باید نهاد
عاشق آیینه باشد روی خوب
صیقل جان آمد و تقوی القلوب
این شنیده باشی ار یادت بود
دست چپشان پهلوانان ایستند
زان که دل پهلوی چپ باشد به بند
مشرف و اهل قلم بر دست راست
زان که علم خط و ثبت آن دست راست
صوفیان را پیش رو موضع دهند
کاینهی جاناند و زآیینه بهاند
سینه صیقلها زده در ذکر و فکر
تا پذیرد آینهی دل نقش بکر
هرکه او از صلب فطرت خوب زاد
آینه در پیش او باید نهاد
عاشق آیینه باشد روی خوب
صیقل جان آمد و تقوی القلوب
مولوی : دفتر دوم
بخش ۶۵ - باز تقریر کردن معاویه با ابلیس مکر او را
گفت امیر او را که اینها راست است
لیک بخش تو ازینها کاست است
صد هزاران را چو من تو ره زدی
حفره کردی، در خزینه آمدی
آتشی، از تو نسوزم چاره نیست
کیست کز دست تو جامهش پاره نیست؟
طبعت ای آتش چو سوزانیدنیست
تا نسوزانی تو چیزی، چاره نیست
لعنت این باشد که سوزانت کند
اوستاد جمله دزدانت کند
با خدا گفتی شنیدی، رو به رو
من چه باشم پیش مکرت ای عدو؟
معرفتهای تو چون بانگ صفیر
بانگ مرغان است، لیکن مرغگیر
صد هزاران مرغ را آن ره زدهست
مرغ غره کآشنایی آمدهست
در هوا چون بشنود بانگ صفیر
از هوا آید شود، اینجا اسیر
قوم نوح از مکر تو در نوحهاند
دل کباب و سینه شرحه شرحهاند
عاد را تو باد دادی در جهان
درفکندی در عذاب و اندهان
از تو بود آن سنگسار قوم لوط
در سیاه آبه ز تو خوردند غوط
مغز نمرود از تو آمد ریخته
ای هزاران فتنهها انگیخته
عقل فرعون ذکی فیلسوف
کور گشت از تو، نیابید او وقوف
بولهب هم از تو نااهلی شده
بوالحکم هم از تو بوجهلی شده
ای برین شطرنج بهر یاد را
مات کرده صد هزار استاد را
ای ز فرزینبندهای مشکلت
سوخته دلها، سیه گشته دلت
بحر مکری تو، خلایق قطرهیی
تو چو کوهی، وین سلیمان ذرهیی
کی رهد از مکر تو ای مختصم؟
غرق طوفانیم الٰا من عصم
بس ستارهی سعد از تو محترق
بس سپاه و جمع از تو مفترق
لیک بخش تو ازینها کاست است
صد هزاران را چو من تو ره زدی
حفره کردی، در خزینه آمدی
آتشی، از تو نسوزم چاره نیست
کیست کز دست تو جامهش پاره نیست؟
طبعت ای آتش چو سوزانیدنیست
تا نسوزانی تو چیزی، چاره نیست
لعنت این باشد که سوزانت کند
اوستاد جمله دزدانت کند
با خدا گفتی شنیدی، رو به رو
من چه باشم پیش مکرت ای عدو؟
معرفتهای تو چون بانگ صفیر
بانگ مرغان است، لیکن مرغگیر
صد هزاران مرغ را آن ره زدهست
مرغ غره کآشنایی آمدهست
در هوا چون بشنود بانگ صفیر
از هوا آید شود، اینجا اسیر
قوم نوح از مکر تو در نوحهاند
دل کباب و سینه شرحه شرحهاند
عاد را تو باد دادی در جهان
درفکندی در عذاب و اندهان
از تو بود آن سنگسار قوم لوط
در سیاه آبه ز تو خوردند غوط
مغز نمرود از تو آمد ریخته
ای هزاران فتنهها انگیخته
عقل فرعون ذکی فیلسوف
کور گشت از تو، نیابید او وقوف
بولهب هم از تو نااهلی شده
بوالحکم هم از تو بوجهلی شده
ای برین شطرنج بهر یاد را
مات کرده صد هزار استاد را
ای ز فرزینبندهای مشکلت
سوخته دلها، سیه گشته دلت
بحر مکری تو، خلایق قطرهیی
تو چو کوهی، وین سلیمان ذرهیی
کی رهد از مکر تو ای مختصم؟
غرق طوفانیم الٰا من عصم
بس ستارهی سعد از تو محترق
بس سپاه و جمع از تو مفترق
مولوی : دفتر دوم
بخش ۷۷ - قصهٔ منافقان و مسجد ضرار ساختن ایشان
یک مثال دیگر اندر کژروی
شاید ار از نقل قرآن بشنوی
این چنین کژ بازییی در جفت و طاق
با نبی میباختند اهل نفاق
کز برای عز دین احمدی
مسجدی سازیم و بود آن مرتدی
این چنین کژ بازییی میباختند
مسجدی جز مسجد او ساختند
فرش و سقف و قبهاش آراسته
لیک تفریق جماعت خواسته
نزد پیغامبر به لابه آمدند
همچو اشتر پیش او زانو زدند
کی رسول حق برای محسنی
سوی آن مسجد قدم رنجه کنی
تا مبارک گردد از اقدام تو
تا قیامت تازه بادا نام تو
مسجد روز گل است و روز ابر
مسجد روز ضرورت، وقت فقر
تا غریبی یابد آنجا خیر و جا
تا فراوان گردد این خدمتسرا
تا شعار دین شود بسیار و پر
زان که با یاران شود خوش کار مر
ساعتی آن جایگه تشریف ده
تزکیهمان کن، ز ما تعریف ده
مسجد و اصحاب مسجد را نواز
تو مهی، ما شب، دمی با ما بساز
تا شود شب از جمالت همچو روز
ای جمالت آفتاب شبفروز
ای دریغا کان سخن از دل بدی
تا مراد آن نفر حاصل شدی
لطف کآید بیدل و جان در زبان
همچو سبزهی تون بود ای دوستان
هم ز دورش بنگر و اندر گذر
خوردن و بو را نشاید ای پسر
سوی لطف بیوفایان خود مرو
کان پل ویران بود، نیکو شنو
گر قدم را جاهلی بر وی زند
بشکند پل، و آن قدم را بشکند
هر کجا لشکر شکسته میشود
از دو سه سست مخنث میبود
در صف آید با سلاح او مردوار
دل برو بنهند کاینک یار غار
رو بگرداند چو بیند زخم را
رفتن او بشکند پشت تو را
این دراز است و فراوان میشود
وانچه مقصود است، پنهان میشود
شاید ار از نقل قرآن بشنوی
این چنین کژ بازییی در جفت و طاق
با نبی میباختند اهل نفاق
کز برای عز دین احمدی
مسجدی سازیم و بود آن مرتدی
این چنین کژ بازییی میباختند
مسجدی جز مسجد او ساختند
فرش و سقف و قبهاش آراسته
لیک تفریق جماعت خواسته
نزد پیغامبر به لابه آمدند
همچو اشتر پیش او زانو زدند
کی رسول حق برای محسنی
سوی آن مسجد قدم رنجه کنی
تا مبارک گردد از اقدام تو
تا قیامت تازه بادا نام تو
مسجد روز گل است و روز ابر
مسجد روز ضرورت، وقت فقر
تا غریبی یابد آنجا خیر و جا
تا فراوان گردد این خدمتسرا
تا شعار دین شود بسیار و پر
زان که با یاران شود خوش کار مر
ساعتی آن جایگه تشریف ده
تزکیهمان کن، ز ما تعریف ده
مسجد و اصحاب مسجد را نواز
تو مهی، ما شب، دمی با ما بساز
تا شود شب از جمالت همچو روز
ای جمالت آفتاب شبفروز
ای دریغا کان سخن از دل بدی
تا مراد آن نفر حاصل شدی
لطف کآید بیدل و جان در زبان
همچو سبزهی تون بود ای دوستان
هم ز دورش بنگر و اندر گذر
خوردن و بو را نشاید ای پسر
سوی لطف بیوفایان خود مرو
کان پل ویران بود، نیکو شنو
گر قدم را جاهلی بر وی زند
بشکند پل، و آن قدم را بشکند
هر کجا لشکر شکسته میشود
از دو سه سست مخنث میبود
در صف آید با سلاح او مردوار
دل برو بنهند کاینک یار غار
رو بگرداند چو بیند زخم را
رفتن او بشکند پشت تو را
این دراز است و فراوان میشود
وانچه مقصود است، پنهان میشود
مولوی : دفتر دوم
بخش ۷۸ - فریفتن منافقان پیغامبر را علیه السلام تا به مسجد ضرارش برند
بر رسول حق فسونها خواندند
رخش دستان و حیل میراندند
آن رسول مهربان رحمکیش
جز تبسم، جز بلی، ناورد پیش
شکرهای آن جماعت یاد کرد
در اجابت قاصدان را شاد کرد
مینمود آن مکر ایشان پیش او
یک به یک، زان سان که اندر شیر مو
موی را نادیده میکرد آن لطیف
شیر را شاباش میگفت آن ظریف
صد هزاران موی مکر و دمدمه
چشم خوابانید آن دم زان همه
راست میفرمود آن بحر کرم
بر شما من از شما مشفق ترم
من نشسته بر کنار آتشی
با فروغ و شعلۀ بس ناخوشی
همچو پروانه شما آن سو دوان
هر دو دست من شده پروانه ران
چون بر آن شد تا روان گردد رسول
غیرت حق بانگ زد مشنو زغول
کین خبیثان مکر و حیلت کردهاند
جمله مقلوب است آنچ آوردهاند
قصد ایشان جز سیهرویی نبود
خیر دین کی جست ترسا و جهود؟
مسجدی بر جسر دوزخ ساختند
با خدا نرد دغاها باختند
قصدشان تفریق اصحاب رسول
فضل حق را کی شناسد هر فضول؟
تا جهودی را ز شام اینجا کشند
که به وعظ او جهودان سرخوشند
گفت پیغامبر که آری، لیک ما
بر سر راهیم و بر عزم غزا
زین سفر چون بازگردم، آنگهان
سوی آن مسجد روان گردم روان
دفعشان گفت و به سوی غزو تاخت
با دغایان از دغا نردی بباخت
چون بیامد از غزا، باز آمدند
چنگ اندر وعدۀ ماضی زدند
گفت حقش ای پیمبر فاش گو
غدر را، ور جنگ باشد باش گو
گفتشان بس بد درون و دشمنید
تا نگویم رازهاتان، تن زنید
چون نشانی چند از اسرارشان
در بیان آورد بد شد کارشان
قاصدان زو بازگشتند آن زمان
حاش لله، حاش لله دمزنان
هر منافق مصحفی زیر بغل
سوی پیغامبر بیاورد از دغل
بهر سوگندان که ایمان جنتیست
زان که سوگند آن کژان را سنتیست
چون ندارد مرد کژ در دین وفا
هر زمانی بشکند سوگند را
راستان را حاجت سوگند نیست
زان که ایشان را دو چشم روشنیست
نقض میثاق و عهود از احمقیست
حفظ ایمان و وفا کار تقیست
گفت پیغامبر که سوگند شما
راست گیرم، یا که سوگند خدا؟
باز سوگندی دگر خوردند قوم
مصحف اندر دست و بر لب مهر صوم
که به حق این کلام پاک راست
کآن بنای مسجد از بهر خداست
اندر آنجا هیچ حیله و مکر نیست
اندر آنجا ذکر و صدق و یاربیست
گفت پیغامبر که آواز خدا
میرسد در گوش من همچون صدا
مهر بر گوش شما بنهاد حق
تا به آواز خدا نارد سبق
نک صریح آواز حق میآیدم
همچو صاف از درد میپالایدم
همچنان که موسی از سوی درخت
بانگ حق بشنید کی مسعودبخت
از درخت انی انا الله میشنید
با کلام انوار میآمد پدید
چون ز نور وحی در میماندند
باز نو سوگندها میخواندند
چون خدا سوگند را خواند سپر
کی نهد اسپر ز کف پیکارگر؟
باز پیغامبر به تکذیب صریح
قد کذبتم گفت با ایشان فصیح
رخش دستان و حیل میراندند
آن رسول مهربان رحمکیش
جز تبسم، جز بلی، ناورد پیش
شکرهای آن جماعت یاد کرد
در اجابت قاصدان را شاد کرد
مینمود آن مکر ایشان پیش او
یک به یک، زان سان که اندر شیر مو
موی را نادیده میکرد آن لطیف
شیر را شاباش میگفت آن ظریف
صد هزاران موی مکر و دمدمه
چشم خوابانید آن دم زان همه
راست میفرمود آن بحر کرم
بر شما من از شما مشفق ترم
من نشسته بر کنار آتشی
با فروغ و شعلۀ بس ناخوشی
همچو پروانه شما آن سو دوان
هر دو دست من شده پروانه ران
چون بر آن شد تا روان گردد رسول
غیرت حق بانگ زد مشنو زغول
کین خبیثان مکر و حیلت کردهاند
جمله مقلوب است آنچ آوردهاند
قصد ایشان جز سیهرویی نبود
خیر دین کی جست ترسا و جهود؟
مسجدی بر جسر دوزخ ساختند
با خدا نرد دغاها باختند
قصدشان تفریق اصحاب رسول
فضل حق را کی شناسد هر فضول؟
تا جهودی را ز شام اینجا کشند
که به وعظ او جهودان سرخوشند
گفت پیغامبر که آری، لیک ما
بر سر راهیم و بر عزم غزا
زین سفر چون بازگردم، آنگهان
سوی آن مسجد روان گردم روان
دفعشان گفت و به سوی غزو تاخت
با دغایان از دغا نردی بباخت
چون بیامد از غزا، باز آمدند
چنگ اندر وعدۀ ماضی زدند
گفت حقش ای پیمبر فاش گو
غدر را، ور جنگ باشد باش گو
گفتشان بس بد درون و دشمنید
تا نگویم رازهاتان، تن زنید
چون نشانی چند از اسرارشان
در بیان آورد بد شد کارشان
قاصدان زو بازگشتند آن زمان
حاش لله، حاش لله دمزنان
هر منافق مصحفی زیر بغل
سوی پیغامبر بیاورد از دغل
بهر سوگندان که ایمان جنتیست
زان که سوگند آن کژان را سنتیست
چون ندارد مرد کژ در دین وفا
هر زمانی بشکند سوگند را
راستان را حاجت سوگند نیست
زان که ایشان را دو چشم روشنیست
نقض میثاق و عهود از احمقیست
حفظ ایمان و وفا کار تقیست
گفت پیغامبر که سوگند شما
راست گیرم، یا که سوگند خدا؟
باز سوگندی دگر خوردند قوم
مصحف اندر دست و بر لب مهر صوم
که به حق این کلام پاک راست
کآن بنای مسجد از بهر خداست
اندر آنجا هیچ حیله و مکر نیست
اندر آنجا ذکر و صدق و یاربیست
گفت پیغامبر که آواز خدا
میرسد در گوش من همچون صدا
مهر بر گوش شما بنهاد حق
تا به آواز خدا نارد سبق
نک صریح آواز حق میآیدم
همچو صاف از درد میپالایدم
همچنان که موسی از سوی درخت
بانگ حق بشنید کی مسعودبخت
از درخت انی انا الله میشنید
با کلام انوار میآمد پدید
چون ز نور وحی در میماندند
باز نو سوگندها میخواندند
چون خدا سوگند را خواند سپر
کی نهد اسپر ز کف پیکارگر؟
باز پیغامبر به تکذیب صریح
قد کذبتم گفت با ایشان فصیح
مولوی : دفتر دوم
بخش ۸۴ - بیان آنک در هر نفسی فتنهٔ مسجد ضرار هست
چون پدید آمد که آن مسجد نبود
خانهٔ حیلت بد و دام جهود
پس نبی فرمود کآن را برکنند
مطرحهی خاشاک و خاکستر کنند
صاحب مسجد چو مسجد قلب بود
دانهها بر دام ریزی، نیست جود
گوشت کندر شست تو ماهیرباست
آن چنان لقمه نه بخشش، نه سخاست
مسجد اهل قبا کان بد جماد
آنچه کفو او نبد، راهش نداد
در جمادات این چنین حیفی نرفت
زد در آن ناکفو امیر داد نفت
پس حقایق را که اصل اصلهاست
دان که آن جا فرقها و فصلهاست
نه حیاتش چون حیات او بود
نه مماتش چون ممات او بود
گور او هرگز چو گور او مدان
خود چه گویم حال فرق آن جهان
بر محک زن کار خود ای مرد کار
تا نسازی مسجد اهل ضرار
بس در آن مسجدکنان تسخر زدی
چون نظر کردی، تو خود زیشان بدی
خانهٔ حیلت بد و دام جهود
پس نبی فرمود کآن را برکنند
مطرحهی خاشاک و خاکستر کنند
صاحب مسجد چو مسجد قلب بود
دانهها بر دام ریزی، نیست جود
گوشت کندر شست تو ماهیرباست
آن چنان لقمه نه بخشش، نه سخاست
مسجد اهل قبا کان بد جماد
آنچه کفو او نبد، راهش نداد
در جمادات این چنین حیفی نرفت
زد در آن ناکفو امیر داد نفت
پس حقایق را که اصل اصلهاست
دان که آن جا فرقها و فصلهاست
نه حیاتش چون حیات او بود
نه مماتش چون ممات او بود
گور او هرگز چو گور او مدان
خود چه گویم حال فرق آن جهان
بر محک زن کار خود ای مرد کار
تا نسازی مسجد اهل ضرار
بس در آن مسجدکنان تسخر زدی
چون نظر کردی، تو خود زیشان بدی
مولوی : دفتر دوم
بخش ۸۶ - قصد کردن غزان بکشتن یک مردی تا آن دگر بترسد
آن غزان ترک خونریز آمدند
بهر یغما بر دهی ناگه زدند
دو کس از اعیان آن ده یافتند
در هلاک آن یکی بشتافتند
دست بستندش که قربانش کنند
گفت ای شاهان و ارکان بلند
در چه مرگم چرا میافکنید؟
از چه آخر تشنهٔ خون منید؟
چیست حکمت؟ چه غرض در کشتنم؟
چون چنین درویشم و عریانتنم؟
گفت تا هیبت برین یارت زند
تا بترسد او و زر پیدا کند
گفت آخر او ز من مسکینتر است
گفت قاصد کرده است، او را زر است
گفت چون وهم است ما هر دو یکیم
در مقام احتمال و در شکیم
خود ورا بکشید اول ای شهان
تا بترسم من، دهم زر را نشان
پس کرمهای الهی بین که ما
آمدیم آخر زمان در انتها
آخرین قرنها پیش از قرون
در حدیث است آخرون السابقون
تا هلاک قوم نوح و قوم هود
عارض رحمت به جان ما نمود
کشت ایشان را، که ما ترسیم ازو
ور خود این برعکس کردی، وای تو
بهر یغما بر دهی ناگه زدند
دو کس از اعیان آن ده یافتند
در هلاک آن یکی بشتافتند
دست بستندش که قربانش کنند
گفت ای شاهان و ارکان بلند
در چه مرگم چرا میافکنید؟
از چه آخر تشنهٔ خون منید؟
چیست حکمت؟ چه غرض در کشتنم؟
چون چنین درویشم و عریانتنم؟
گفت تا هیبت برین یارت زند
تا بترسد او و زر پیدا کند
گفت آخر او ز من مسکینتر است
گفت قاصد کرده است، او را زر است
گفت چون وهم است ما هر دو یکیم
در مقام احتمال و در شکیم
خود ورا بکشید اول ای شهان
تا بترسم من، دهم زر را نشان
پس کرمهای الهی بین که ما
آمدیم آخر زمان در انتها
آخرین قرنها پیش از قرون
در حدیث است آخرون السابقون
تا هلاک قوم نوح و قوم هود
عارض رحمت به جان ما نمود
کشت ایشان را، که ما ترسیم ازو
ور خود این برعکس کردی، وای تو
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۰۶ - اشکال آوردن برین قصه
مولوی : دفتر سوم
بخش ۵ - بیان آنک خطای محبان بهترست از صواب بیگانگان بر محبوب
آن بلال صدق در بانگ نماز
حی را هی همی خواند از نیاز
تا بگفتند ای پیمبر راست نیست
این خطا، اکنون که آغاز بناست
ای نبی و ای رسول کردگار
یک مؤذن کو بود افصح بیار
عیب باشد اول دین و صلاح
لحن خواندن لفظ حی عل فلاح
خشم پیغامبر بجوشید و بگفت
یک دو رمزی از عنایات نهفت
کی خسان نزد خدا هی بلال
بهتر از صد حی و خی و قیل و قال
وا مشورانید تا من رازتان
وانگویم آخر و آغازتان
گر نداری تو دم خوش در دعا
رو دعا میخواه زاخوان صفا
حی را هی همی خواند از نیاز
تا بگفتند ای پیمبر راست نیست
این خطا، اکنون که آغاز بناست
ای نبی و ای رسول کردگار
یک مؤذن کو بود افصح بیار
عیب باشد اول دین و صلاح
لحن خواندن لفظ حی عل فلاح
خشم پیغامبر بجوشید و بگفت
یک دو رمزی از عنایات نهفت
کی خسان نزد خدا هی بلال
بهتر از صد حی و خی و قیل و قال
وا مشورانید تا من رازتان
وانگویم آخر و آغازتان
گر نداری تو دم خوش در دعا
رو دعا میخواه زاخوان صفا
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۱ - باقی قصهٔ اهل سبا
آن سبا زاهل صبا بودند و خام
کارشان کفران نعمت با کرام
باشد آن کفران نعمت در مثال
که کنی با محسن خود تو جدال
که نمیباید مرا این نیکوی
من به رنجم زین، چه رنجم میشوی؟
لطف کن این نیکوی را دور کن
من نخواهم چشم، زودم کور کن
پس سبا گفتند باعد بیننا
شیننا خیر لنا خذ زیننا
ما نمیخواهیم این ایوان و باغ
نه زنان خوب و نه امن و فراغ
شهرها نزدیک همدیگر بد است
آن بیابان است خوش، کانجا دد است
یطلب الانسان فی الصیف الشتا
فاذا جاء الشتا انکر ذا
فهو لا یرضی بحال ابدا
لا بضیق لا بعیش رغدا
قتل الانسان ما اکفره
کلما نال هدی انکره
نفس زینسان است، زان شد کشتنی
اقتلوا انفسکم گفت آن سنی
خار سهسوی است هر چون کش نهی
درخلد، وز زخم او تو کی جهی؟
آتش ترک هوا در خار زن
دست اندر یار نیکوکار زن
چون ز حد بردند اصحاب سبا
که به پیش ما وبا به از صبا
ناصحانشان در نصیحت آمدند
از فسوق و کفر مانع میشدند
قصد خون ناصحان میداشتند
تخم فسق و کافری میکاشتند
چون قضا آید شود تنگ این جهان
از قضا حلوا شود رنج دهان
گفت اذا جاء القضا ضاق الفضا
تحجب الابصار اذ جاء القضا
چشم بسته میشود وقت قضا
تا نبیند چشم کحل چشم را
مکر آن فارس چو انگیزید گرد
آن غبارت زاستغاثت دور کرد
سوی فارس رو، مرو سوی غبار
ورنه بر تو کوبد آن مکر سوار
گفت حق آن را که این گرگش بخورد
دید گرد گرگ، چون زاری نکرد؟
او نمیدانست گرد گرگ را؟
با چنین دانش چرا کرد او چرا؟
گوسفندان بوی گرگ با گزند
میبدانند و به هر سو میخزند
مغز حیوانات بوی شیر را
میبداند، ترک میگوید چرا
بوی شیر خشم دیدی، بازگرد
با مناجات و حذر انباز گرد
وانگشتند آن گروه از گرد گرگ
گرگ محنت بعد گرد آمد سترگ
بردرید آن گوسفندان را به خشم
که ز چوپان خرد بستند چشم
چند چوپانشان بخواند و نامدند
خاک غم در چشم چوپان میزدند
که برو، ما از تو خود چوپانتریم
چون تبع گردیم؟ هر یک سروریم
طعمهٔ گرگیم و آن یار نه
هیزم ناریم و آن عار نه
حمیتی بد جاهلیت در دماغ
بانگ شومی بر دمنشان کرد زاغ
بهر مظلومان همی کندند چاه
در چه افتادند و میگفتند آه
پوستین یوسفان بشکافتند
آنچه میکردند یک یک یافتند
کیست آن یوسف؟ دل حقجوی تو
چون اسیری بسته اندر کوی تو
جبرییلی را بر استن بستهیی
پر و بالش را به صد جا خستهیی
پیش او گوساله بریان آوری
که کشی او را به کهدان آوری
که بخور؟ این است ما را لوت و پوت
نیست او را جز لقاء الله قوت
زین شکنجه و امتحان آن مبتلا
میکند از تو شکایت با خدا
کی خدا افغان ازین گرگ کهن
گویدش نک وقت آمد، صبر کن
داد تو واخواهم از هر بیخبر
داد کهدهد جز خدای دادگر؟
او همی گوید که صبرم شد فنا
در فراق روی تو یا ربنا
احمدم درمانده در دست یهود
صالحم افتاده در حبس ثمود
ای سعادتبخش جان انبیا
یا بکش، یا بازخوانم، یا بیا
با فراقت کافران را نیست تاب
میگود یا لیتنی کنت تراب
حال او این است، کو خود زان سو است
چون بود بیتو کسی کآن تو است؟
حق همی گوید که آری، ای نزه
لیک بشنو، صبر آر و صبر به
صبح نزدیک است خامش، کم خروش
من همی کوشم پی تو، تو مکوش
کارشان کفران نعمت با کرام
باشد آن کفران نعمت در مثال
که کنی با محسن خود تو جدال
که نمیباید مرا این نیکوی
من به رنجم زین، چه رنجم میشوی؟
لطف کن این نیکوی را دور کن
من نخواهم چشم، زودم کور کن
پس سبا گفتند باعد بیننا
شیننا خیر لنا خذ زیننا
ما نمیخواهیم این ایوان و باغ
نه زنان خوب و نه امن و فراغ
شهرها نزدیک همدیگر بد است
آن بیابان است خوش، کانجا دد است
یطلب الانسان فی الصیف الشتا
فاذا جاء الشتا انکر ذا
فهو لا یرضی بحال ابدا
لا بضیق لا بعیش رغدا
قتل الانسان ما اکفره
کلما نال هدی انکره
نفس زینسان است، زان شد کشتنی
اقتلوا انفسکم گفت آن سنی
خار سهسوی است هر چون کش نهی
درخلد، وز زخم او تو کی جهی؟
آتش ترک هوا در خار زن
دست اندر یار نیکوکار زن
چون ز حد بردند اصحاب سبا
که به پیش ما وبا به از صبا
ناصحانشان در نصیحت آمدند
از فسوق و کفر مانع میشدند
قصد خون ناصحان میداشتند
تخم فسق و کافری میکاشتند
چون قضا آید شود تنگ این جهان
از قضا حلوا شود رنج دهان
گفت اذا جاء القضا ضاق الفضا
تحجب الابصار اذ جاء القضا
چشم بسته میشود وقت قضا
تا نبیند چشم کحل چشم را
مکر آن فارس چو انگیزید گرد
آن غبارت زاستغاثت دور کرد
سوی فارس رو، مرو سوی غبار
ورنه بر تو کوبد آن مکر سوار
گفت حق آن را که این گرگش بخورد
دید گرد گرگ، چون زاری نکرد؟
او نمیدانست گرد گرگ را؟
با چنین دانش چرا کرد او چرا؟
گوسفندان بوی گرگ با گزند
میبدانند و به هر سو میخزند
مغز حیوانات بوی شیر را
میبداند، ترک میگوید چرا
بوی شیر خشم دیدی، بازگرد
با مناجات و حذر انباز گرد
وانگشتند آن گروه از گرد گرگ
گرگ محنت بعد گرد آمد سترگ
بردرید آن گوسفندان را به خشم
که ز چوپان خرد بستند چشم
چند چوپانشان بخواند و نامدند
خاک غم در چشم چوپان میزدند
که برو، ما از تو خود چوپانتریم
چون تبع گردیم؟ هر یک سروریم
طعمهٔ گرگیم و آن یار نه
هیزم ناریم و آن عار نه
حمیتی بد جاهلیت در دماغ
بانگ شومی بر دمنشان کرد زاغ
بهر مظلومان همی کندند چاه
در چه افتادند و میگفتند آه
پوستین یوسفان بشکافتند
آنچه میکردند یک یک یافتند
کیست آن یوسف؟ دل حقجوی تو
چون اسیری بسته اندر کوی تو
جبرییلی را بر استن بستهیی
پر و بالش را به صد جا خستهیی
پیش او گوساله بریان آوری
که کشی او را به کهدان آوری
که بخور؟ این است ما را لوت و پوت
نیست او را جز لقاء الله قوت
زین شکنجه و امتحان آن مبتلا
میکند از تو شکایت با خدا
کی خدا افغان ازین گرگ کهن
گویدش نک وقت آمد، صبر کن
داد تو واخواهم از هر بیخبر
داد کهدهد جز خدای دادگر؟
او همی گوید که صبرم شد فنا
در فراق روی تو یا ربنا
احمدم درمانده در دست یهود
صالحم افتاده در حبس ثمود
ای سعادتبخش جان انبیا
یا بکش، یا بازخوانم، یا بیا
با فراقت کافران را نیست تاب
میگود یا لیتنی کنت تراب
حال او این است، کو خود زان سو است
چون بود بیتو کسی کآن تو است؟
حق همی گوید که آری، ای نزه
لیک بشنو، صبر آر و صبر به
صبح نزدیک است خامش، کم خروش
من همی کوشم پی تو، تو مکوش
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۶ - قصهٔ خواب دیدن فرعون آمدن موسی را علیه السلام و تدارک اندیشیدن
جهد فرعونی چو بیتوفیق بود
هرچه او میدوخت آن تفتیق بود
از منجم بود در حکمش هزار
وز معبر نیز و ساحر بیشمار
مقدم موسیٰ نمودندش به خواب
که کند فرعون و ملکش را خراب
با معبر گفت و با اهل نجوم
چون بود دفع خیال و خواب شوم؟
جمله گفتندش که تدبیری کنیم
راه زادن را چو رهزن میزنیم
تا رسید آن شب که مولد بود آن
رای این دیدند آن فرعونیان
که برون آرند آن روز از پگاه
سوی میدان بزم و تخت پادشاه
الصلا ای جمله اسرائیلیان
شاه میخواند شما را زان مکان
تا شما را رو نماید بینقاب
بر شما احسان کند بهر ثواب
کآن اسیران را به جز دوری نبود
دیدن فرعون دستوری نبود
گر فتادندی به ره در پیش او
بهر آن یاسه بخفتندی برو
یاسه این بد که نبیند هیچ اسیر
در گه و بیگه لقای آن امیر
بانگ چاووشان چو در ره بشنود
تا نبیند رو به دیواری کند
ور ببیند روی او مجرم بود
آنچه بتر بر سر او آن رود
بودشان حرص لقای ممتنع
چون حریص است آدمی فیما منع
هرچه او میدوخت آن تفتیق بود
از منجم بود در حکمش هزار
وز معبر نیز و ساحر بیشمار
مقدم موسیٰ نمودندش به خواب
که کند فرعون و ملکش را خراب
با معبر گفت و با اهل نجوم
چون بود دفع خیال و خواب شوم؟
جمله گفتندش که تدبیری کنیم
راه زادن را چو رهزن میزنیم
تا رسید آن شب که مولد بود آن
رای این دیدند آن فرعونیان
که برون آرند آن روز از پگاه
سوی میدان بزم و تخت پادشاه
الصلا ای جمله اسرائیلیان
شاه میخواند شما را زان مکان
تا شما را رو نماید بینقاب
بر شما احسان کند بهر ثواب
کآن اسیران را به جز دوری نبود
دیدن فرعون دستوری نبود
گر فتادندی به ره در پیش او
بهر آن یاسه بخفتندی برو
یاسه این بد که نبیند هیچ اسیر
در گه و بیگه لقای آن امیر
بانگ چاووشان چو در ره بشنود
تا نبیند رو به دیواری کند
ور ببیند روی او مجرم بود
آنچه بتر بر سر او آن رود
بودشان حرص لقای ممتنع
چون حریص است آدمی فیما منع
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۷ - به میدان خواندن بنی اسرائیل برای حیلهٔ ولادت موسی علیه السلام
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۸ - حکایت
هم چنان کین جا مغول حیلهدان
گفت میجویم کسی از مصریان
مصریان را جمع آرید این طرف
تا در آید آن که میباید به کف
هر که میآمد بگفتا نیست این
هین درآ خواجه در آن گوشه نشین
تا بدین شیوه همه جمع آمدند
گردن ایشان بدین حیلت زدند
شومی آن که سوی بانگ نماز
داعی الله را نبردندی نیاز
دعوت مکارشان اندر کشید
الحذر از مکر شیطان ای رشید
بانگ درویشان و محتاجان بنوش
تا نگیرد بانگ محتالیت گوش
گر گدایان طامعاند و زشتخو
در شکمخواران تو صاحبدل بجو
در تک دریا گهر با سنگهاست
فخرها اندر میان ننگهاست
پس بجوشیدند اسرائیلیان
از پگه تا جانب میدان دوان
چون به حیلتشان به میدان برد او
روی خود بنمودشان بس تازهرو
کرد دلداری و بخششها بداد
هم عطا هم وعدهها کرد آن قباد
بعد ازان گفت از برای جانتان
جمله در میدان بخسبید امشبان
پاسخش دادند که خدمت میکنیم
گر تو خواهی یک مه این جا ساکنیم
گفت میجویم کسی از مصریان
مصریان را جمع آرید این طرف
تا در آید آن که میباید به کف
هر که میآمد بگفتا نیست این
هین درآ خواجه در آن گوشه نشین
تا بدین شیوه همه جمع آمدند
گردن ایشان بدین حیلت زدند
شومی آن که سوی بانگ نماز
داعی الله را نبردندی نیاز
دعوت مکارشان اندر کشید
الحذر از مکر شیطان ای رشید
بانگ درویشان و محتاجان بنوش
تا نگیرد بانگ محتالیت گوش
گر گدایان طامعاند و زشتخو
در شکمخواران تو صاحبدل بجو
در تک دریا گهر با سنگهاست
فخرها اندر میان ننگهاست
پس بجوشیدند اسرائیلیان
از پگه تا جانب میدان دوان
چون به حیلتشان به میدان برد او
روی خود بنمودشان بس تازهرو
کرد دلداری و بخششها بداد
هم عطا هم وعدهها کرد آن قباد
بعد ازان گفت از برای جانتان
جمله در میدان بخسبید امشبان
پاسخش دادند که خدمت میکنیم
گر تو خواهی یک مه این جا ساکنیم
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۹ - بازگشتن فرعون از میدان به شهر شاد بتفریق بنی اسرائیل از زنانشان در شب حمل
شه شبانگه باز آمد شادمان
کامشبان حمل است و دورند از زنان
خازنش عمران هم اندر خدمتش
هم به شهر آمد قرین صحبتش
گفت ای عمران برین در خسپ تو
هین مرو سوی زن و صحبت مجو
گفت خسپم هم برین درگاه تو
هیچ نندیشم به جز دلخواه تو
بود عمران هم ز اسرائیلیان
لیک مر فرعون را دل بود و جان
کی گمان بردی که او عصیان کند؟
آن که خوف جان فرعون آن کند؟
کامشبان حمل است و دورند از زنان
خازنش عمران هم اندر خدمتش
هم به شهر آمد قرین صحبتش
گفت ای عمران برین در خسپ تو
هین مرو سوی زن و صحبت مجو
گفت خسپم هم برین درگاه تو
هیچ نندیشم به جز دلخواه تو
بود عمران هم ز اسرائیلیان
لیک مر فرعون را دل بود و جان
کی گمان بردی که او عصیان کند؟
آن که خوف جان فرعون آن کند؟
مولوی : دفتر سوم
بخش ۳۱ - وصیت کردن عمران جفت خود را بعد از مجامعت کی مرا ندیده باشی
وا مگردان هیچ ازینها دم مزن
تا نیاید بر من و تو صد حزن
عاقبت پیدا شود آثار این
چون علامتها رسید ای نازنین
در زمان از سوی میدان نعرهها
میرسید از خلق و پر میشد هوا
شاه ازان هیبت برون جست آن زمان
پابرهنه کین چه غلغلهاست هان؟
از سوی میدان چه بانگ است و غریو
کز نهیبش میرمد جنی و دیو؟
گفت عمران شاه ما را عمر باد
قوم اسرائیلیانند از تو شاد
از عطای شاه شادی میکنند
رقص میآرند و کفها میزنند
گفت باشد کین بود اما ولیک
وهم و اندیشه مرا پر کرد نیک
تا نیاید بر من و تو صد حزن
عاقبت پیدا شود آثار این
چون علامتها رسید ای نازنین
در زمان از سوی میدان نعرهها
میرسید از خلق و پر میشد هوا
شاه ازان هیبت برون جست آن زمان
پابرهنه کین چه غلغلهاست هان؟
از سوی میدان چه بانگ است و غریو
کز نهیبش میرمد جنی و دیو؟
گفت عمران شاه ما را عمر باد
قوم اسرائیلیانند از تو شاد
از عطای شاه شادی میکنند
رقص میآرند و کفها میزنند
گفت باشد کین بود اما ولیک
وهم و اندیشه مرا پر کرد نیک
مولوی : دفتر سوم
بخش ۳۳ - پیدا شدن استارهٔ موسی علیه السلام بر آسمان و غریو منجمان در میدان
بر فلک پیدا شد آن استارهاش
کوری فرعون و مکر و چارهاش
روز شد گفتش که ای عمران برو
واقف آن غلغل و آن بانگ شو
راند عمران جانب میدان و گفت
این چه غلغل بود؟ شاهنشه نخفت
هر منجم سر برهنه جامهپاک
همچو اصحاب عزا بوسیده خاک
همچو اصحاب عزا آوازشان
بد گرفته از فغان و سازشان
ریش و مو بر کنده رو بدریدگان
خاک بر سر کرده خونبر دیدگان
گفت خیراست این چه آشوب است و حال؟
بد نشانی میدهد منحوس سال
عذر آوردند و گفتند ای امیر
کرد ما را دست تقدیرش اسیر
این همه کردیم و دولت تیره شد
دشمن شه هست گشت و چیره شد
شب ستارهی آن پسر آمد عیان
کوری ما بر جبین آسمان
زد ستارهی آن پیمبر بر سما
ما ستارهباز گشتیم از بکا
با دل خوش شاد عمران وز نفاق
دست بر سر میبزد کآه الفراق
کرد عمران خویش پر خشم و ترش
رفت چون دیوانگان بیعقل و هش
خویشتن را اعجمی کرد و براند
گفتههای بس خشن بر جمع خواند
خویشتن را ترش و غمگین ساخت او
نردهای بازگونه باخت او
گفتشان شاه مرا بفریفتید
از خیانت وز طمع نشکیفتید
سوی میدان شاه را انگیختید
آب روی شاه ما را ریختید
دست بر سینه زدیت اندر ضمان
شاه را ما فارغ آریم از غمان
شاه هم بشنید و گفت ای خائنان
من بر آویزم شما را بیامان
خویش را در مضحکه انداختم
مالها با دشمنان در باختم
تا که امشب جمله اسرائیلیان
دور ماندند از ملاقات زنان
مال رفت و آب رو و کار خام
این بود یاری و افعال کرام؟
سالها ادرار و خلعت میبرید
مملکتها را مسلم میخورید
رایتان این بود و فرهنگ و نجوم؟
طبلخوارانید و مکارید و شوم
من شما را بردرم و آتش زنم
بینی و گوش و لبانتان بر کنم
من شما را هیزم آتش کنم
عیش رفته بر شما ناخوش کنم
سجده کردند و بگفتند ای خدیو
گر یکی کرت ز ما چربید دیو
سالها دفع بلاها کردهایم
وهم حیران زانچه ماها کردهایم
فوت شد از ما و حملش شد پدید
نطفهاش جست و رحم اندر خزید
لیک استغفار این روز ولاد
ما نگه داریم ای شاه و قباد
روز میلادش رصد بندیم ما
تا نگردد فوت و نجهد این قضا
گر نداریم این نگه ما را بکش
ای غلام رای تو افکار و هش
تا به نه مه میشمرد او روز روز
تا نپرد تیر حکم خصمدوز
چون مکان بر لا مکان حمله برد
سرنگون آید ز خون خود خورد
چون زمین با آسمان خصمی کند
شوره گردد سر ز مرگی بر زند
نقش با نقاش پنجه میزند
سبلتان و ریش خود بر میکند
کوری فرعون و مکر و چارهاش
روز شد گفتش که ای عمران برو
واقف آن غلغل و آن بانگ شو
راند عمران جانب میدان و گفت
این چه غلغل بود؟ شاهنشه نخفت
هر منجم سر برهنه جامهپاک
همچو اصحاب عزا بوسیده خاک
همچو اصحاب عزا آوازشان
بد گرفته از فغان و سازشان
ریش و مو بر کنده رو بدریدگان
خاک بر سر کرده خونبر دیدگان
گفت خیراست این چه آشوب است و حال؟
بد نشانی میدهد منحوس سال
عذر آوردند و گفتند ای امیر
کرد ما را دست تقدیرش اسیر
این همه کردیم و دولت تیره شد
دشمن شه هست گشت و چیره شد
شب ستارهی آن پسر آمد عیان
کوری ما بر جبین آسمان
زد ستارهی آن پیمبر بر سما
ما ستارهباز گشتیم از بکا
با دل خوش شاد عمران وز نفاق
دست بر سر میبزد کآه الفراق
کرد عمران خویش پر خشم و ترش
رفت چون دیوانگان بیعقل و هش
خویشتن را اعجمی کرد و براند
گفتههای بس خشن بر جمع خواند
خویشتن را ترش و غمگین ساخت او
نردهای بازگونه باخت او
گفتشان شاه مرا بفریفتید
از خیانت وز طمع نشکیفتید
سوی میدان شاه را انگیختید
آب روی شاه ما را ریختید
دست بر سینه زدیت اندر ضمان
شاه را ما فارغ آریم از غمان
شاه هم بشنید و گفت ای خائنان
من بر آویزم شما را بیامان
خویش را در مضحکه انداختم
مالها با دشمنان در باختم
تا که امشب جمله اسرائیلیان
دور ماندند از ملاقات زنان
مال رفت و آب رو و کار خام
این بود یاری و افعال کرام؟
سالها ادرار و خلعت میبرید
مملکتها را مسلم میخورید
رایتان این بود و فرهنگ و نجوم؟
طبلخوارانید و مکارید و شوم
من شما را بردرم و آتش زنم
بینی و گوش و لبانتان بر کنم
من شما را هیزم آتش کنم
عیش رفته بر شما ناخوش کنم
سجده کردند و بگفتند ای خدیو
گر یکی کرت ز ما چربید دیو
سالها دفع بلاها کردهایم
وهم حیران زانچه ماها کردهایم
فوت شد از ما و حملش شد پدید
نطفهاش جست و رحم اندر خزید
لیک استغفار این روز ولاد
ما نگه داریم ای شاه و قباد
روز میلادش رصد بندیم ما
تا نگردد فوت و نجهد این قضا
گر نداریم این نگه ما را بکش
ای غلام رای تو افکار و هش
تا به نه مه میشمرد او روز روز
تا نپرد تیر حکم خصمدوز
چون مکان بر لا مکان حمله برد
سرنگون آید ز خون خود خورد
چون زمین با آسمان خصمی کند
شوره گردد سر ز مرگی بر زند
نقش با نقاش پنجه میزند
سبلتان و ریش خود بر میکند