عبارات مورد جستجو در ۷۱۰ گوهر پیدا شد:
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵۹
فرخی یزدی : دیگر سرودهها
شمارهٔ ۱۳ - اوضاع داخله
در پانزده ربیع الثانی سنه هزاروسیصدوچهل هجری قمری که گویا وزارت کشور اخبار داخله را به اداره روزنامه طوفان نفرستاده بود این رباعی را:
ای آنکه تو را به دل نه شک است و نه ریب
آگاه ز حال خضر و چوپان شعیب
خوش باش که گر خبر به طوفان ندهند
هر روز بگیرد خبر از مخبر غیب
در سرمقاله روزنامه درج کرده، جای اخبار داخله را سفید گذاشته بود و در وسط آن تقریبا به این مضمون به خط درشت نوشته بود که وزارت داخله اخبار داخله را سانسور کرده است، ولی مخبر ما خبر از غیب گرفته است که در شماره آینده منتشر خواهد شد و در شماره بعد این شعر را درج کرده بود. این ابتکار فرخی برای اولین مرتبه در جراید ایران بوسیله نامه طوفان خودنمائی کرده است. بعدها یعنی پس از شهریور ماه هزاروسیصدوبیست بعضی از جراید به تقلید از فرخی قسمتی از روزنامه خود را سفید گذاشته و منظورشان این بوده که مثلا این قسمت از روزنامه سانسور شده است.
لله الحمد که تهران بود آزرم بهشت
ملت از هر جهت آسوده چه زیبا و چه زشت
اغنیا مشفق و با عاطفه و پاک سرشت
فقرا را نبود بستر و بالین از خشت
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
مال ملت نشود حیف به تهران یک جو
نبود خرقه بیچاره معلم به گرو
کشته صبر «آژان » را نکند فقر درو
از کهن مخبر ما این خبر از نو بشنو
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
سر بسر امن و امان منطقه تبریز است
خاک آن خطه چه فردوس نشاط انگیز است
تیغ بران ایالت باعادی تیز است
کلک معجز شیمش جادوی سحرانگیز است
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
گر چه رنجور به شیراز ایالت شده است
لیک از حضرتشان رفع کسالت شده است
ظلم ضباط مبدل به عدالت شده است
اینهمه معدلت اسباب خجالت شده است
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
اهل کرمان همه آسوده و فارغ ز بلا
کس بر ایشان نکند ظلم چه پنهان چه ملا
همگی شاکر و راضی ز عموم وکلا
حال آن جامعه خوبست ز لطف وزرا
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
یزد امن است و اهالیش دعاگو هستند
بهر ابقای حکومت به هیاهو هستند
پی تقدیم هدایا بتکاپو هستند
راست گوئی همه در روضه مینو هستند
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
دوش ابر آمد و باران به ملایر بارید
قیمت گندم و جو چند قرانی کاهید
در همان موقع شب دختر قاضی زائید
فتنه از مرحمت و عدل حکومت خوابید
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
همدان از ارم امروز نشانی دارد
انتخابات در آنجا جریانی دارد
حضرت اقدس والا دورانی دارد
بهر کاندید شدن نطق و بیانی دارد
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
خرس خونسار فراری شده امسال به کوه
سارق (زلقی) از امنیت آمد بستوه
رهزنان را دگر آنجا نبود جمع و گروه
نیست نظیمه در آن ناحیه با فر و شکوه
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
اصفهان شکر که چون هشت بهشت آباد است
دل مردم همه از داد حکومت شاد است
بسکه فکر و قلم و نطق و بیان آزاد است
حرف مردم همه از دوره استبداد است
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
ای آنکه تو را به دل نه شک است و نه ریب
آگاه ز حال خضر و چوپان شعیب
خوش باش که گر خبر به طوفان ندهند
هر روز بگیرد خبر از مخبر غیب
در سرمقاله روزنامه درج کرده، جای اخبار داخله را سفید گذاشته بود و در وسط آن تقریبا به این مضمون به خط درشت نوشته بود که وزارت داخله اخبار داخله را سانسور کرده است، ولی مخبر ما خبر از غیب گرفته است که در شماره آینده منتشر خواهد شد و در شماره بعد این شعر را درج کرده بود. این ابتکار فرخی برای اولین مرتبه در جراید ایران بوسیله نامه طوفان خودنمائی کرده است. بعدها یعنی پس از شهریور ماه هزاروسیصدوبیست بعضی از جراید به تقلید از فرخی قسمتی از روزنامه خود را سفید گذاشته و منظورشان این بوده که مثلا این قسمت از روزنامه سانسور شده است.
لله الحمد که تهران بود آزرم بهشت
ملت از هر جهت آسوده چه زیبا و چه زشت
اغنیا مشفق و با عاطفه و پاک سرشت
فقرا را نبود بستر و بالین از خشت
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
مال ملت نشود حیف به تهران یک جو
نبود خرقه بیچاره معلم به گرو
کشته صبر «آژان » را نکند فقر درو
از کهن مخبر ما این خبر از نو بشنو
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
سر بسر امن و امان منطقه تبریز است
خاک آن خطه چه فردوس نشاط انگیز است
تیغ بران ایالت باعادی تیز است
کلک معجز شیمش جادوی سحرانگیز است
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
گر چه رنجور به شیراز ایالت شده است
لیک از حضرتشان رفع کسالت شده است
ظلم ضباط مبدل به عدالت شده است
اینهمه معدلت اسباب خجالت شده است
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
اهل کرمان همه آسوده و فارغ ز بلا
کس بر ایشان نکند ظلم چه پنهان چه ملا
همگی شاکر و راضی ز عموم وکلا
حال آن جامعه خوبست ز لطف وزرا
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
یزد امن است و اهالیش دعاگو هستند
بهر ابقای حکومت به هیاهو هستند
پی تقدیم هدایا بتکاپو هستند
راست گوئی همه در روضه مینو هستند
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
دوش ابر آمد و باران به ملایر بارید
قیمت گندم و جو چند قرانی کاهید
در همان موقع شب دختر قاضی زائید
فتنه از مرحمت و عدل حکومت خوابید
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
همدان از ارم امروز نشانی دارد
انتخابات در آنجا جریانی دارد
حضرت اقدس والا دورانی دارد
بهر کاندید شدن نطق و بیانی دارد
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
خرس خونسار فراری شده امسال به کوه
سارق (زلقی) از امنیت آمد بستوه
رهزنان را دگر آنجا نبود جمع و گروه
نیست نظیمه در آن ناحیه با فر و شکوه
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
اصفهان شکر که چون هشت بهشت آباد است
دل مردم همه از داد حکومت شاد است
بسکه فکر و قلم و نطق و بیان آزاد است
حرف مردم همه از دوره استبداد است
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
صباح عید صیام است ساقیا برخیز
که مدتی به بطالت گذشت عمر عزیز
شکست رونق زهد آنچنان که زاهد هم
پی فریب ندارد به سجه دست آویز
گمان مبر که به شرع اهتمام روزه بود
به غایتی که هم از باده کس کند پرهیز
چه غم دمیدت اگر خط که حسن نقصی از آن
در این زمانه نیاید به چشم اهل تمیز
شد آفتاب رخت تا نهان زدیده او
(سحاب) را چو سحاب است چشم گوهر ریز
که مدتی به بطالت گذشت عمر عزیز
شکست رونق زهد آنچنان که زاهد هم
پی فریب ندارد به سجه دست آویز
گمان مبر که به شرع اهتمام روزه بود
به غایتی که هم از باده کس کند پرهیز
چه غم دمیدت اگر خط که حسن نقصی از آن
در این زمانه نیاید به چشم اهل تمیز
شد آفتاب رخت تا نهان زدیده او
(سحاب) را چو سحاب است چشم گوهر ریز
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۸
خار گلزار جهان آقا فلان
ای که بخلت نیست محتاج ثبوت
ای که کز امساک باشندت عیال
بی نصیب از قوت و محروم از رخوت
از بخیلی معده را دشمن که او
هر زمان خواهد غذا هر لحظه قوت
عمت را چون جایز آمد نیره
صد رهت خوشتر اهاجی از نعوت
زهر در کام تو به از لقمه ای
کآن رود از سفره ی خود در گلوت
از خدا خواهد عنایت هر کسی
در سجود و در رکوع و در قنوت
کینت از سختی چو پشت لاک پشت
عهدت از سستی چو تار عنکبوت
بود قرنی دی فرستادی زلطف
بهر انعامم زباغ خویش توت
خرد چون خردل تفه چون مصطلی
سبز چون آس و عفس چون انزروت
آنچنان توتی که در ایام قحط
خورد نتوان بهر قوت لایموت
کاش تا باغت نگشتی بارور
بر حمل خور نامدی هرگز زحوت
از دعایت با چنین احسان و لطف
کی روا باشد که بگزینم سکوت؟
هست تا با تابوت طعم انگبین
نیست تابی فضله ی عصفور توت
آرزوی توت بادا در دلت
فضله ی عصفور بادا بربروت
ای که بخلت نیست محتاج ثبوت
ای که کز امساک باشندت عیال
بی نصیب از قوت و محروم از رخوت
از بخیلی معده را دشمن که او
هر زمان خواهد غذا هر لحظه قوت
عمت را چون جایز آمد نیره
صد رهت خوشتر اهاجی از نعوت
زهر در کام تو به از لقمه ای
کآن رود از سفره ی خود در گلوت
از خدا خواهد عنایت هر کسی
در سجود و در رکوع و در قنوت
کینت از سختی چو پشت لاک پشت
عهدت از سستی چو تار عنکبوت
بود قرنی دی فرستادی زلطف
بهر انعامم زباغ خویش توت
خرد چون خردل تفه چون مصطلی
سبز چون آس و عفس چون انزروت
آنچنان توتی که در ایام قحط
خورد نتوان بهر قوت لایموت
کاش تا باغت نگشتی بارور
بر حمل خور نامدی هرگز زحوت
از دعایت با چنین احسان و لطف
کی روا باشد که بگزینم سکوت؟
هست تا با تابوت طعم انگبین
نیست تابی فضله ی عصفور توت
آرزوی توت بادا در دلت
فضله ی عصفور بادا بربروت
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۳۵
عمعق بخاری : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - در نکوهش اغل نام
دهانت، ای اغل، گنده ریش، گنده بغل
همی کند همه شب گوه سگ بدندان حل
همه جهان زره کون همی ریند و تو باز
گه از دهان ریی و گه ز کون و گه ز بغل
بپیش شاه چنانی که پیش آدم دیو
میان بزم چنان چون میان کعبه هبل
خیال تست خیال اجل ز روی قیاس
مثال تست مثال قضای بد بمثل
گران و بی نمک و ناخوشی چو دل و نیاز
نبهره و بدی و ناروا چو سیم دغل
بغور چون تو بود باده ای بیک من آرد
بهند چون تو بود یک رمه بیک آجل
بزرگ مردی کندر جهاز مادر تو
هزار گربه اعور بد و سگ ارجل
سپاه لیفه شلوار اگر تو عرض کنی
سپاه ذره نیارند کرد با تو جدل
کلی و شل شوی، ای شلف قحبه زن، که ز تو
سر نشاطم کل گشت و دست عشرت شل
دهانت چون سر و سر همچو ریش و ریش چو کون
دلت چو دوزخ و دوزخ چو نیلگون مخمل
ز هشت گوهر نایاب و هفت جرم لطیف
بیافریدت گویی خدای عزوجل
ز خاک محنت و آب نیاز وآتش غم
ز گوه فربه و از بیخ پشم و گند بغل
بیاو عورت و شبهای بر خر دجال(؟)
ز آب پشت بود هر شبی میان و حل
بآفتابی مانی تو، ای سگ بدو پای
که گه بشرق و بغربست و گه بحوت و حمل
مگر که یک کل نبود که غر نباشد و تاز
هزار غر بود اندر جهان که نبود کل
زنت چو مادر و مادرت روسبی چو زنت
پدرت چون تو و تو چون پدرت گنده بغل
بکنج کاف . . . مادر تو گم گردد
کلید خرجک و . . . حمار و پای جمل
رخت چنان که بگه بر زحل بدست بلیس
مثال صورت محنت نگاشت دست اجل
بریش همچو یکی خرس مرده ای تو در آب
بنوک سبلت چو خار چفته بر سر تل
فغان از آن لب و دندان که گفته ای بقیاس
سفالهای شکسته است در یکی مزبل
ایا باصل سگ و کوز کوه و ظلمت کفر
بزور مور و بدیدار مار و نحس ز حل
ز کون خویش و کس زن بود ترا نفقات
مرا ز صلت شاهان وجد و هزل و غزل
ایا برنگ شتر غاز تر و گند پیاز
که طبع را چو سپرزی و دیده را چو سبل
بدان که مرد ز غربت رسد بحد کمال
سفر برد بعلو مرد را ز حد سفل
غریب رانه بسست آن صفت که هست شهید
بقول شمع شریعت محمد مرسل؟
سفر دلیل جمال و سعادت و شرفست
سفر دلیل کمال و بزرگی است و محل
مرا اگر نبدی غربت و فراق وطن
کجا بدی شرف خدمت عماد دول؟
همی کند همه شب گوه سگ بدندان حل
همه جهان زره کون همی ریند و تو باز
گه از دهان ریی و گه ز کون و گه ز بغل
بپیش شاه چنانی که پیش آدم دیو
میان بزم چنان چون میان کعبه هبل
خیال تست خیال اجل ز روی قیاس
مثال تست مثال قضای بد بمثل
گران و بی نمک و ناخوشی چو دل و نیاز
نبهره و بدی و ناروا چو سیم دغل
بغور چون تو بود باده ای بیک من آرد
بهند چون تو بود یک رمه بیک آجل
بزرگ مردی کندر جهاز مادر تو
هزار گربه اعور بد و سگ ارجل
سپاه لیفه شلوار اگر تو عرض کنی
سپاه ذره نیارند کرد با تو جدل
کلی و شل شوی، ای شلف قحبه زن، که ز تو
سر نشاطم کل گشت و دست عشرت شل
دهانت چون سر و سر همچو ریش و ریش چو کون
دلت چو دوزخ و دوزخ چو نیلگون مخمل
ز هشت گوهر نایاب و هفت جرم لطیف
بیافریدت گویی خدای عزوجل
ز خاک محنت و آب نیاز وآتش غم
ز گوه فربه و از بیخ پشم و گند بغل
بیاو عورت و شبهای بر خر دجال(؟)
ز آب پشت بود هر شبی میان و حل
بآفتابی مانی تو، ای سگ بدو پای
که گه بشرق و بغربست و گه بحوت و حمل
مگر که یک کل نبود که غر نباشد و تاز
هزار غر بود اندر جهان که نبود کل
زنت چو مادر و مادرت روسبی چو زنت
پدرت چون تو و تو چون پدرت گنده بغل
بکنج کاف . . . مادر تو گم گردد
کلید خرجک و . . . حمار و پای جمل
رخت چنان که بگه بر زحل بدست بلیس
مثال صورت محنت نگاشت دست اجل
بریش همچو یکی خرس مرده ای تو در آب
بنوک سبلت چو خار چفته بر سر تل
فغان از آن لب و دندان که گفته ای بقیاس
سفالهای شکسته است در یکی مزبل
ایا باصل سگ و کوز کوه و ظلمت کفر
بزور مور و بدیدار مار و نحس ز حل
ز کون خویش و کس زن بود ترا نفقات
مرا ز صلت شاهان وجد و هزل و غزل
ایا برنگ شتر غاز تر و گند پیاز
که طبع را چو سپرزی و دیده را چو سبل
بدان که مرد ز غربت رسد بحد کمال
سفر برد بعلو مرد را ز حد سفل
غریب رانه بسست آن صفت که هست شهید
بقول شمع شریعت محمد مرسل؟
سفر دلیل جمال و سعادت و شرفست
سفر دلیل کمال و بزرگی است و محل
مرا اگر نبدی غربت و فراق وطن
کجا بدی شرف خدمت عماد دول؟
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۱
جمال طبلکی! سگ بهتر از تست
که نشناسد کسی زرق و فنت را
بدی با هر که در عالم کسی هست
که نیکی باد لیکن دشمنت را
ز تیغ پهلوان امید دارم
که بدهد گوشمالی گردنت را
مرا گفتی که از عالم چه دانی؟
چه حاصل طبع و رای روشنت را؟
مرا نادان مخوان زیرا که گر تو
ز من پرسی تبار و برزنت را
از اینجا تا بکوهستان بگویم
که این ساعت که . . . زنت را؟
که نشناسد کسی زرق و فنت را
بدی با هر که در عالم کسی هست
که نیکی باد لیکن دشمنت را
ز تیغ پهلوان امید دارم
که بدهد گوشمالی گردنت را
مرا گفتی که از عالم چه دانی؟
چه حاصل طبع و رای روشنت را؟
مرا نادان مخوان زیرا که گر تو
ز من پرسی تبار و برزنت را
از اینجا تا بکوهستان بگویم
که این ساعت که . . . زنت را؟
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۶
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۸۲
بلند بختا با بختیان همت تو
گرفت بخت سخن تازگی و برنایی
جهان پیسه اگر بیسراک مست شود
ز بار خود تو عاجز شود به تنهایی
به گردن شتر اندر شراب زربخشی
به پای پیل گه خشم خصم فرسایی
عدوی ناکست از بیم چون گمیز شتر
کند گریز سوی پس چو سایه بنمایی
گرفته ام که عدوی شتر دلت افعی است
شود زمرد چشمش سپهر مینایی
سزد که دشمن تو سر فرو نیارد از آنک
نهاد بر شترش آسمان به رسوایی
دم خرست عدوت ار چه صد شتروارست
که بیشتر نشود گر بسی بپیمایی
اگر برون شود اشتر ز روزن سوزن
شود مقابل تو چرخ از توانایی
من آن کسم که الف را ندانم از اشتر
تو پیل بالا زربخش و جرم بخشایی
حدیث من چو به فضل و هنر کنم دعوی
حدیث آن شترست و حکایت رایی
به روز گل ز شتر رائیی سؤالی کرد
که هان چگونه ای و از کجا همی آیی؟
جواب داد شتر کاین زمان ز گرمابه
اگر تو خواجه سخن بر سخن نیفزایی
به خنده گفت شتر را نشان گرمابه است
که ساق پات بدین پاکی است و زیبایی
سپهر قدرا! کردم سؤال دوش از دل
که خواهم اشتری از پادشا چه فرمایی؟
جواب داد مرا کای مجیر راست شنو
تو بس شتربان شکلی نه شاعر آسایی
بدین حدیث شتر گربه هم روا باشد
اگر به حضرت او این صداع ننمایی
کنون به پای شتر دبه در فگندم و رفت
کز آرزوی شتر گشت بنده سودایی
مرا عطای تو و نعمت برادر تو
کنند سیر نه اشتر دلان هر جایی
به کفچلیز شتر را کسی که آب دهد
بود هر آینه از ابلهی و شیدایی
شنیده ام که به شطرنج در فزود کسی
یکی شتر ز سر زیرکی و دانایی
نه من کم آمدم ای شه ز رقعه شطرنج
چه باشد ار تو به من اشتری درافزایی
گرفت بخت سخن تازگی و برنایی
جهان پیسه اگر بیسراک مست شود
ز بار خود تو عاجز شود به تنهایی
به گردن شتر اندر شراب زربخشی
به پای پیل گه خشم خصم فرسایی
عدوی ناکست از بیم چون گمیز شتر
کند گریز سوی پس چو سایه بنمایی
گرفته ام که عدوی شتر دلت افعی است
شود زمرد چشمش سپهر مینایی
سزد که دشمن تو سر فرو نیارد از آنک
نهاد بر شترش آسمان به رسوایی
دم خرست عدوت ار چه صد شتروارست
که بیشتر نشود گر بسی بپیمایی
اگر برون شود اشتر ز روزن سوزن
شود مقابل تو چرخ از توانایی
من آن کسم که الف را ندانم از اشتر
تو پیل بالا زربخش و جرم بخشایی
حدیث من چو به فضل و هنر کنم دعوی
حدیث آن شترست و حکایت رایی
به روز گل ز شتر رائیی سؤالی کرد
که هان چگونه ای و از کجا همی آیی؟
جواب داد شتر کاین زمان ز گرمابه
اگر تو خواجه سخن بر سخن نیفزایی
به خنده گفت شتر را نشان گرمابه است
که ساق پات بدین پاکی است و زیبایی
سپهر قدرا! کردم سؤال دوش از دل
که خواهم اشتری از پادشا چه فرمایی؟
جواب داد مرا کای مجیر راست شنو
تو بس شتربان شکلی نه شاعر آسایی
بدین حدیث شتر گربه هم روا باشد
اگر به حضرت او این صداع ننمایی
کنون به پای شتر دبه در فگندم و رفت
کز آرزوی شتر گشت بنده سودایی
مرا عطای تو و نعمت برادر تو
کنند سیر نه اشتر دلان هر جایی
به کفچلیز شتر را کسی که آب دهد
بود هر آینه از ابلهی و شیدایی
شنیده ام که به شطرنج در فزود کسی
یکی شتر ز سر زیرکی و دانایی
نه من کم آمدم ای شه ز رقعه شطرنج
چه باشد ار تو به من اشتری درافزایی
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۲ - لغز
بر دَوَد چون سمندراز آتش
بگذرد چون سفینه از دریا
هر دو دست وی از جنوب و شمال
هر دو پای وی از نسیم و صبا
رنگ در کوه و شیر در بیشه
بال در بحر و غول در صحرا
چو ببالا برآید از پستی
هست ماننده ی دعای ریا
بر شود حالی و فرود آید
راست ماننده ی دغا و قضا
این عجب تر که گر ز جابلقا
گویم او را، چو برنشینم، ها
نرسیده هنوزها، به الف
کاو رسیده بود به جابلسا
هرچه در مدح او تو را گفتم
همه بر عکس گفتم و عمدا
تا برابن استرم سوار مپرس
که چه آید برویم از اعدا
اولا، استری است سست و نکون
حاصل او شماتت اعدا
آگه از حال هاجر و هاروت
زاده در عهد آدم و حوا
از بن رود نیل خورده خصیل
بر سر کوه قاف کرده چرا
نه کس از من پذیردش به صله
نه کس از من ستاندش بدعا
بدترین عیب او بخواهم گفت
چند دارم نهان، زبهر چرا
هر کجا نرخری بدید ز دور
کوی سوی او همی کند عمدا
گه به تعریض مردمان گویند
که چه نیک اوفتد سزا سزا
بگذرد چون سفینه از دریا
هر دو دست وی از جنوب و شمال
هر دو پای وی از نسیم و صبا
رنگ در کوه و شیر در بیشه
بال در بحر و غول در صحرا
چو ببالا برآید از پستی
هست ماننده ی دعای ریا
بر شود حالی و فرود آید
راست ماننده ی دغا و قضا
این عجب تر که گر ز جابلقا
گویم او را، چو برنشینم، ها
نرسیده هنوزها، به الف
کاو رسیده بود به جابلسا
هرچه در مدح او تو را گفتم
همه بر عکس گفتم و عمدا
تا برابن استرم سوار مپرس
که چه آید برویم از اعدا
اولا، استری است سست و نکون
حاصل او شماتت اعدا
آگه از حال هاجر و هاروت
زاده در عهد آدم و حوا
از بن رود نیل خورده خصیل
بر سر کوه قاف کرده چرا
نه کس از من پذیردش به صله
نه کس از من ستاندش بدعا
بدترین عیب او بخواهم گفت
چند دارم نهان، زبهر چرا
هر کجا نرخری بدید ز دور
کوی سوی او همی کند عمدا
گه به تعریض مردمان گویند
که چه نیک اوفتد سزا سزا
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۹ - در شکایت دوستی گفت
قبول بین که در این سال سعد دولت و دین
به مهر و کین بر من یک غلام نفرستاد
بلند و پست حدیث مرا محل ننهاد
دروغ و راست به من یک پیام نفرستاد
نهاده گردن و بگشاده لب براق ظفر
در این چه دید که زین و لگام نفرستاد
هزار گوهر نو سفته هدیه می کردم
یکی دو رشته برای نظام نفرستاد
برای صید چو من بلبل همایون فال
حدیث دانه میندیش دام نفرستاد
من آن نیم که شکایت کنم معاذالله
که سعد رفت و سعادت تمام نفرستاد
چو از عراق فرستاده ایم در باقی
چرا به من زرفانی ز شام نفرستاد
من آن نگویم گویم که پر تحیت باد
چرا تحیت مسکین بوام نفرستاد
چو کرد حج و زیارت سلیم باشد اگر
به سوی آل محمد سلام نفرستاد
حرام باشد می خورد نزد مخموران
که یک دو جرعه ز باقی جام نفرستاد
به مهر و کین بر من یک غلام نفرستاد
بلند و پست حدیث مرا محل ننهاد
دروغ و راست به من یک پیام نفرستاد
نهاده گردن و بگشاده لب براق ظفر
در این چه دید که زین و لگام نفرستاد
هزار گوهر نو سفته هدیه می کردم
یکی دو رشته برای نظام نفرستاد
برای صید چو من بلبل همایون فال
حدیث دانه میندیش دام نفرستاد
من آن نیم که شکایت کنم معاذالله
که سعد رفت و سعادت تمام نفرستاد
چو از عراق فرستاده ایم در باقی
چرا به من زرفانی ز شام نفرستاد
من آن نگویم گویم که پر تحیت باد
چرا تحیت مسکین بوام نفرستاد
چو کرد حج و زیارت سلیم باشد اگر
به سوی آل محمد سلام نفرستاد
حرام باشد می خورد نزد مخموران
که یک دو جرعه ز باقی جام نفرستاد
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۷ - در نکوهش حاج آقا محسن عراقی گوید
شها ببین عمل عالم مکرم را
ببین جناب شریعتمدار اعظم را
روا بود که باسلام گوید المسلم
هر آنکه بنگرد این مفتی مسلم را
اگر نبود خود این پیشوای برصیصا
که بود زنده کند استخوان بلعم را
رساله ای که نوشته است دوش میخواندم
مگر که اخذ کنم حکمهای محکم را
بهر خطیش بدیدم هزار گونه خطا
درون هر رقمی صد هزار ارقم را
یکی به صفحه اول نوشته بد که حرام
مباح شد به مریدان اگر چه شلغم را
دیگر نوشته که مال یتیم اگر بینی
ببلع و هیچ میفکن بر ابروان خم را
ربودن بز و میش از میان مهرآباد
غنیمت است کنون چه زیاد و چه کم را
دگر نوشته که گشته است تازه زخم دلم
طبیب گفته علاجش چهار مرهم را
یکی زخان حسن آب و ملک مهرآباد
چنان برم که گرفتم حصار حاتم را
دوم به طشت طلا خون حلق یحیی را
بریزم و نهراسم تف جهنم را
سوم به فرق علی ضربت آنچنان بزنم
که آشکار کنم کار ابن ملجم را
چهارم آنکه چو احکام فلسفی خواندم
بباید آنکه مکذب شوم پسر عم را
شنیدم این حکمی دوش با مریدان گفت
چرا سجود کنید این خدای مبهم را
خدای را ز عناصر همی قیاس کنید
که عنصر است مؤثر جمیع عالم را
برو به خدمت مانکجی مجوس برس
اگر بخواهی تقلید حی اعلم را
شها مگر به سریر تو داد خویش آرم
به صولت تو نمایم علاج این غم را
مگر تو دیده اسفندیاریش بکنی
وگرنه بشکند این صدهزار رستم را
خدای را ملکا جرم خانه زاد چه بود
که ریخت ساقی گردون به جامش این سم را
سلیل شیر خدایم چه کرده ام که چو صید
بمن گماشته قهر تو این معلم را
ز اشتهای فزونی که دارد این ملحد
چو اژدها به نفس خشک میکند یم را
شنیده بودم اهریمن از طریق حسد
به خلد رفت و فریبنده گشت آدم را
کنون بدیدم بفریفت این مه طلعت
مهین جناب جلالت مآب صارم را
به اشتباه به درگاه صارم الدوله
ز پیش برد بسی باطل مجسم را
ایا شهی که نظیرت ندیده دیده دهر
مگر به چرخ چهارم مسیح مریم را
به قهر خویش بگو تا ز مهر زنده کند
پی نوشتن این قصه ابن اعثم را
ترا به تاج و به تخت و نگین شه سوگند
که بشکنند فرو حشمت کی و جم را
کز آتش دم شمشیر تیز خود ای شه
به خاندان وی افکن بساط ماتم را
فرو کش از دل سختش درخت نخوت را
برون کن از سر و مغزش غرور درهم را
بشکر آنکه خدا داد بر تو افسر و گفت
حمایتی کن شرع رسول خاتم را
اگر مخرب دین را رها کنی فردا
چه عذر داری پیغمبر مکرم را
منم وکیل ز شاهان شرع پیغمبر
که راضیند ز شاخه اش فروکشی نم را
به اعتقاد من از عدل شه نمی ترسد
کسی که خوف ندارد خدای عالم را
گر از سموم حسام تو بودش اندیشه
نمی شکست به هم شاخه های خرم را
نمی فزود به من مالیات ملکی خود
نمی ربود ز ناخن شکار ضیغم را
نمی گشود به سرباز شه طریق فرار
نمی نمود چنین کارهای اعظم را
کسی نمیشد بستی بسوی دارالکنز
کسی نمی دید اطریشی معمم را
ببین جناب شریعتمدار اعظم را
روا بود که باسلام گوید المسلم
هر آنکه بنگرد این مفتی مسلم را
اگر نبود خود این پیشوای برصیصا
که بود زنده کند استخوان بلعم را
رساله ای که نوشته است دوش میخواندم
مگر که اخذ کنم حکمهای محکم را
بهر خطیش بدیدم هزار گونه خطا
درون هر رقمی صد هزار ارقم را
یکی به صفحه اول نوشته بد که حرام
مباح شد به مریدان اگر چه شلغم را
دیگر نوشته که مال یتیم اگر بینی
ببلع و هیچ میفکن بر ابروان خم را
ربودن بز و میش از میان مهرآباد
غنیمت است کنون چه زیاد و چه کم را
دگر نوشته که گشته است تازه زخم دلم
طبیب گفته علاجش چهار مرهم را
یکی زخان حسن آب و ملک مهرآباد
چنان برم که گرفتم حصار حاتم را
دوم به طشت طلا خون حلق یحیی را
بریزم و نهراسم تف جهنم را
سوم به فرق علی ضربت آنچنان بزنم
که آشکار کنم کار ابن ملجم را
چهارم آنکه چو احکام فلسفی خواندم
بباید آنکه مکذب شوم پسر عم را
شنیدم این حکمی دوش با مریدان گفت
چرا سجود کنید این خدای مبهم را
خدای را ز عناصر همی قیاس کنید
که عنصر است مؤثر جمیع عالم را
برو به خدمت مانکجی مجوس برس
اگر بخواهی تقلید حی اعلم را
شها مگر به سریر تو داد خویش آرم
به صولت تو نمایم علاج این غم را
مگر تو دیده اسفندیاریش بکنی
وگرنه بشکند این صدهزار رستم را
خدای را ملکا جرم خانه زاد چه بود
که ریخت ساقی گردون به جامش این سم را
سلیل شیر خدایم چه کرده ام که چو صید
بمن گماشته قهر تو این معلم را
ز اشتهای فزونی که دارد این ملحد
چو اژدها به نفس خشک میکند یم را
شنیده بودم اهریمن از طریق حسد
به خلد رفت و فریبنده گشت آدم را
کنون بدیدم بفریفت این مه طلعت
مهین جناب جلالت مآب صارم را
به اشتباه به درگاه صارم الدوله
ز پیش برد بسی باطل مجسم را
ایا شهی که نظیرت ندیده دیده دهر
مگر به چرخ چهارم مسیح مریم را
به قهر خویش بگو تا ز مهر زنده کند
پی نوشتن این قصه ابن اعثم را
ترا به تاج و به تخت و نگین شه سوگند
که بشکنند فرو حشمت کی و جم را
کز آتش دم شمشیر تیز خود ای شه
به خاندان وی افکن بساط ماتم را
فرو کش از دل سختش درخت نخوت را
برون کن از سر و مغزش غرور درهم را
بشکر آنکه خدا داد بر تو افسر و گفت
حمایتی کن شرع رسول خاتم را
اگر مخرب دین را رها کنی فردا
چه عذر داری پیغمبر مکرم را
منم وکیل ز شاهان شرع پیغمبر
که راضیند ز شاخه اش فروکشی نم را
به اعتقاد من از عدل شه نمی ترسد
کسی که خوف ندارد خدای عالم را
گر از سموم حسام تو بودش اندیشه
نمی شکست به هم شاخه های خرم را
نمی فزود به من مالیات ملکی خود
نمی ربود ز ناخن شکار ضیغم را
نمی گشود به سرباز شه طریق فرار
نمی نمود چنین کارهای اعظم را
کسی نمیشد بستی بسوی دارالکنز
کسی نمی دید اطریشی معمم را
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - احزاب سیاسی
خدا رحمت کند مرحوم حاجی میرزاآقاسی را
ببخشد جای آن بر خلق احزاب سیاسی را
ترقی اعتدالی انقلابی ارتجاعیون
دومکراسی و رادیکال و عشقی اسکناسی را
وزارت دادن طفلان وکالت کردن پیران
مجاهد ساختن افیونیان ریقماسی را
ننرگشتن توالت کردن پیران فرسوده
فکل بستن بگردن کودکان لوس لاسی را
عروسک غنچ کردن گربه رقصاندن پلوخوردن
پریشیدن بهم اوراق قانون اساسی را
درون منجلاب و حوض و مبرز بئر و بالوعه
پی تطهیر دادن غسلهای ارتماسی را
انیورسیته و فاکولته در ایران نبد یارب
کجا تعلیم دادند این گروه دیپلماسی را
ندیدم فایدت ز احزاب جز ضدیت شخصی
خدا برچیند از بیخ این بساط رشک و ماسی را
وزیران کهنه کار اما رموز دخل بردن را
وکیلان چربدست اما فنون ناسپاسی را
نمودن در صف کابینه ضدیت بیکدیگر
تراشیدن بوقت کار عذر بی حواسی را
جراید در ستون خویش گنجانید از هر سو
هجاهای جریری هزلهای بی نواسی را
نه اجماع است حجت نه خبر شاهد نه نص برهان
نه نور عقل شمع ره یقیبان قیاسی را
همه مانند قارون گنجها آکنده از گوهر
ولی چون سامری دارند داغ لامساسی را
باوقاف اندرون دزدی سه چار اندر کمین خفته
که برباید طعام و کسوه طاعم را و کاسی را
سران حزب میگویند مائیم آنکه در فرقان
نگهدار زمین خواندی تو اوتاد رواسی را
نه در مالیه کس داند علوم اقتصادی را
نه در عدلیه کس خواند فصول اقتباسی را
نه در امنیه بینی جز قراسوران سوری را
نه در نظمیه یا بی جز پلیسان پلاسی را
چو اوراق قمار آرند در نظمیه از اعیان
پی تخلیص دزدان رقعه های التماسی را
کماندان چون به سربازش نظر بر راست فرماید
زند در کوچه ی چپ عذر جوع و بی لباسی را
مگر شلاق سازد گرم این تنهای بارد را
مگر تخماق کوبد نرم این دلهای قاسی را
کنند آزاد خرسان گورهای اصطیادی را
رها سازند گرگان بره های اختلاسی را
دو چیز امروز در ایران شمار مرد و زن دیدم
یکی باطل پرستیدن دوم حق ناشناسی را
نه انسان است آنکو ناسی فرمان حق آمد
که نسناس است مولی در حقیقت ناس ناسی را
برو در مجلس شوری بخوان ز الفاظ بی معنی
ثلاثی و رباعی و خماسی و سداسی را
اگر وقتی گذارت جانب کابینه شد برگو
خدا رحمت کند مرحوم حاجی میرزاآقاسی را
ببخشد جای آن بر خلق احزاب سیاسی را
ترقی اعتدالی انقلابی ارتجاعیون
دومکراسی و رادیکال و عشقی اسکناسی را
وزارت دادن طفلان وکالت کردن پیران
مجاهد ساختن افیونیان ریقماسی را
ننرگشتن توالت کردن پیران فرسوده
فکل بستن بگردن کودکان لوس لاسی را
عروسک غنچ کردن گربه رقصاندن پلوخوردن
پریشیدن بهم اوراق قانون اساسی را
درون منجلاب و حوض و مبرز بئر و بالوعه
پی تطهیر دادن غسلهای ارتماسی را
انیورسیته و فاکولته در ایران نبد یارب
کجا تعلیم دادند این گروه دیپلماسی را
ندیدم فایدت ز احزاب جز ضدیت شخصی
خدا برچیند از بیخ این بساط رشک و ماسی را
وزیران کهنه کار اما رموز دخل بردن را
وکیلان چربدست اما فنون ناسپاسی را
نمودن در صف کابینه ضدیت بیکدیگر
تراشیدن بوقت کار عذر بی حواسی را
جراید در ستون خویش گنجانید از هر سو
هجاهای جریری هزلهای بی نواسی را
نه اجماع است حجت نه خبر شاهد نه نص برهان
نه نور عقل شمع ره یقیبان قیاسی را
همه مانند قارون گنجها آکنده از گوهر
ولی چون سامری دارند داغ لامساسی را
باوقاف اندرون دزدی سه چار اندر کمین خفته
که برباید طعام و کسوه طاعم را و کاسی را
سران حزب میگویند مائیم آنکه در فرقان
نگهدار زمین خواندی تو اوتاد رواسی را
نه در مالیه کس داند علوم اقتصادی را
نه در عدلیه کس خواند فصول اقتباسی را
نه در امنیه بینی جز قراسوران سوری را
نه در نظمیه یا بی جز پلیسان پلاسی را
چو اوراق قمار آرند در نظمیه از اعیان
پی تخلیص دزدان رقعه های التماسی را
کماندان چون به سربازش نظر بر راست فرماید
زند در کوچه ی چپ عذر جوع و بی لباسی را
مگر شلاق سازد گرم این تنهای بارد را
مگر تخماق کوبد نرم این دلهای قاسی را
کنند آزاد خرسان گورهای اصطیادی را
رها سازند گرگان بره های اختلاسی را
دو چیز امروز در ایران شمار مرد و زن دیدم
یکی باطل پرستیدن دوم حق ناشناسی را
نه انسان است آنکو ناسی فرمان حق آمد
که نسناس است مولی در حقیقت ناس ناسی را
برو در مجلس شوری بخوان ز الفاظ بی معنی
ثلاثی و رباعی و خماسی و سداسی را
اگر وقتی گذارت جانب کابینه شد برگو
خدا رحمت کند مرحوم حاجی میرزاآقاسی را
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - قصیده
چو بانوی شب از آن زلفکان پر خم و تاب
بسود غالیه بر مشک و سیم بر سیماب
نجوم ثابته دیدم درون خیمه شب
بسان بیضه زرین بزیر پر غراب
و یا تو گفتی دوشیزگان سیم تنند
بشب گشوده ز رخ برقع و زتن جلباب
ستارگان زبر کهکشان چو سیم تنان
به سبزه بر شده از آن بس که روی شسته در آب
فروخت پروین از زر سرخ هفت چراغ
بنات کبری از سیم ساده هفت رکاب
بنات صغری مانند کشتییی کز موج
درون بحر شمالی فتاده در گرداب
چهار سعد بدیدم فراز مشکین دلو
ستاده اند و فرو شسته از دو زلف خضاب
چنانکه چار عرابی ز آب چاه بدلو
کند براویه بندد بر اشتران صعاب
اگر ندیدی بیرون ز شست تیرانداز
کمان بی زه تیر زرین کند پرتاب
کمان چرخ همی بین که بی زه و بی شست
بسی گشاد دهد ناوک زرین ز شهاب
عقاب و نسر ندیدم قرین مگر بفلک
دونسر طایر آسوده در پناه عقاب
شبی چنین من و یاری گزیده از خوبان
چنانکه حور بهشت از کواعب اتراب
سهی قدی که مثالش نه ماه در کشمیر
پریرخی که همالش نه ترک در صقلاب
گهی به پیکرم از سیم ساده کرده قبای
گهی بگردنم از مشک ناب بسته طناب
از آن عذار مطرز و زان جمال بدیع
از آن رحیق مصفا و زان عقیق خوشاب
بمغز بیخته مشک و بچشم داده فروغ
بکام ریخته شکر بجام کرده شراب
هوا لطیف و زمین سبز و من بزیر درخت
گرفته ماه در آغوش و خفته در مهتاب
شب دراز به پایان رسید و من همه شب
فتاده تا نفس بامداد مست و خراب
چو زد سپیده سر از کوه مؤذن اندر بام
بذکر حق شد و آمد امام در محراب
هزار در صف بستان و کبک در بر کوه
یکی سرود شنید و یکی نواخت رباب
بت من آن بدو رخ لاله و بقامت سرو
چو آفتاب برآورد سر برون ز حجاب
چه گفت گفت دریغا ز نقد عمر عزیز
که رایگان ز کف ما همی رود بشتاب
چو عمر در گذرست ای عزیز جهدی کن
مهل بخیره شود صرف و حاصلی دریاب
چو پیر گشتی بگسل ز نوجوانان مهر
که جاودانه نماند کسی ز شیخ و ز شاب
بگاه پیری نتوان پی جوان رفت
بدور شیب نشاید ز سر گرفت شباب
ز جای خیز پی شکر داور متعال
کمر ببند بدرگاه ایزد وهاب
چو آدمی نکند ذکر حق بشام و سحر
نه آدمیست که کمتر شد از وحوش و دواب
زبان مرغ بتکبیر باز و ما خاموش
دو چشم نرگس بیدار و ما غنوده بخواب
برو بنام خدای یگانه کن تسبیح
سپس بچهره برافشان ز آب دیده گلاب
هر آنچه می طلبی از کس از خدای بخواه
که اوست در همه گیتی مسبب الاسباب
چو این شنیدم راندم ز خویش شیطانرا
شدم ز راه خطا باز در طریق صواب
در آب رفتم با پیکری چو نیلوفر
وز آب شستم سجاده و گلیم و ثیاب
سپس بخاک نهادم بعجز پیشانی
ز هر دو چشمم جاری سرشک چون میراب
پس از نماز گشادم زبان باستغفار
بدان امید که حق غافر است و من تواب
بسوز سینه همی گفتم ای کسی که توئی
برآوردنده این نه طباق و هشت قباب
تو ابر و باد فراز آری از بخار و دخان
تو رعد و برق فروزی همی ز میغ و سحاب
چو باب توبه گشودی بروی ما ز کرم
مبند باب رجایا مفتح الابواب
مسوز این تن خاکی ز تاب آتش خشم
که خاکرا نبود تاب هیچگونه عذاب
بناگهان ز سروشم رسید مژده عفو
فتاد در دلم از نور ایزدی فرتاب
ندا رسید بگوش اندرم که یا عبدی
عفوت عنک و انی لغافر من تاب
بشرط آنکه ببندی زبان ز هجو کسان
بهیچ گونه تنی را نیازری ز عتاب
بجز دو طایفه کانان سزای دشنامند
ولی نه از در اجمال بلکه با اطناب
نخست آنکه بدیوان عدل گشته مقیم
وظیفه میرد و اجری برد باستصواب
سپس درافتد در پوستین خلق و بود
گزنده همچو کلاب و درنده همچو ذئاب
دوم کسی که ز جراحی و کحالی و طب
نه هیچ دیده معلم نه هیچ خوانده کتاب
بدکتریش قناعت نه بلکه از در جهل
خدای طب شمرد خویشرا چو اسکولاب
مبرزالحکما مبرزالاطبا نام
بخویش بسته و فربه شده از این القاب
بشصت سالگی اندر بسان تازه عروس
گهی بچهره سپیداب سوده گه سرخاب
سبالهاش برآمیخته بکسماتیک
بزیر بینی و بالای لب شده کژ تاب
چنانکه انتروگایتف بزیر دو ویرگول
بهیئت افقی بر فراز یک سیلاب
ز گالش و کروات و فکل تو پنداری
برون زاست فرنگی شد آن فرنگ مآب
نهاده لوحی بالای در نوشته بآن
مطب دکتر ریقو سلالة الانجاب
گرفته دیپلم طب از حسین بیک بیطار
عمل نموده بسی در طویله نواب
براه مدرسه چندین هزار کفش بپای
دریده است و بسر کفش خورده از طلاب
چنان مسلط و ماهر به علم و موسیقی
که تار عمر کسانرا بدرد از مضراب
بود مؤذن مسجد گواه حکمت وی
چنانکه هست شهود ثعالب از ازناب
نکرده فرق خراسان ز ماوراء النهر
همی نداند لحن مسیحی از رهاب
ز یک اشاره بروزی هزار قبرستان
کند عمارت و آباد در جهان خراب
بغنچنار و بکارا، شمندوفر، ورتوش
چو او نداند کس در ورق شمار و حساب
بجفت کردن و دزدیدن ورق از بانک
مسلمست و بگیر دهمی ز نرد کعاب
نگشته تا بکنون کس برو حریف قمار
که ماهر آمده آن بدلعاب در العاب
ولی نداند در دیده عنکبوت و عنب
ز خوشه عنب و عنکبوت اسطرلاب
ز نام جمله عقاقیر آنچه او آموخت
بنفشه است و سه پستان و خرفه و عناب
نه هضم کیلوس آرد تمیز از کیموس
نه آب کشک تواند شناخت از کشکاب
کند بجای اماله حجامت از مبطون
دهد بجای سقنقور بر علیل سداب
نداند ایچ بسان حکیم خندابی
بجز گرفتن خون از عروق و دادن آب
از آن قبل که بدولاب هیچ در منه نیست
دهد در منه بسی بر مریض در دولاب
همیشه گوید ایرانیان هنرمندند
ولی دریغ که ایران تهی است از اسباب
بعهد رستم اگر بود چرخ خیاطی
ببخیه دوخته میگشت پهلوی سهراب
شنیده ام یکی از این گروه بی پروا
که بود بی خبر از هر علوم و هر آداب
دو سال پیش بهمسایگیش مردی بود
که فقر و پیریش از تن ربوده طاقت و تاب
دو گاو شیرده اندر سرای مسکین بود
ز شیرشان بسراداده رنگ و روغن و آب
خوراک و پوشش مردان و کودکان و زنان
فراهم آمده زان شیر همچو شکر ناب
بهر صباح از آن شیر صاف دکتر را
نواله دادی با دوغ و مسکه و دوشاب
نه دست مزد از او خواستی نه شیربها
ز آفرینش دل شاد داشت رخ شاداب
ز اتفاق یکی روز خسته نتوانست
که شیر با قدح آرد فراز و مسکه بقاب
نماز شام ببازار دید دکتر را
گرفته از سر بیمار سوی خانه شتاب
درود خواند و تواضع نمود و خدمت کرد
چو بندگانش بزد بوسه بر عنان و رکاب
چو چشم دکتر بی آبرو بر او افتاد
بصد هزار عتابش همی نمود خطاب
که دی چرا نفرستادی آن وظیفه شیر
ز آشکار فکندی مرا به پیچ و بتاب
ببخش گفت که از خانه داشتم غیبت
تو دانی آنک نگهدار حجت است غیاب
چو این شنید بزد بانک کای خبیث لئیم
مریض داده مرا وجه و شیر بدنایاب
چو شیر یافت نشد سیم خود ز من بگرفت
تو این ضرر زدیم ای پلید خانه خراب
بگفتش ای خرک آخر تو کیستی و چه ای
نه آخذی بنواصی نه مالکی برقاب
نه من خراج گذارم نه تو خراج ستان
نه تو زکوة ستانی نه مال من بنصاب
مگر که شیر مرا خود خریده ای بسلف
و یا من و تو به هم بر شکسته ایم جناب
بگفت این و بتندی جدا شد از بر وی
تنی ز درد نزار و دلی ز غصه کباب
برفت دکتر بی آبرو سحرگاهان
کجا که حافظ صحت نشسته با اصحاب
نشست و گفت هویدا شد است میکروبی
درون فضله گاوان بسان زهر مذاب
چو آن جراثیم اندر طویله برخیزند
شوند گرد بنیش و پرفراش و ذباب
ز نیش پشه و پر مگس دود آن زهر
بخون آدمیان زانکه عرق شد جذاب
چو شد بخون کسی این بلای گوناگون
همیشه باشد رنجور و دردمند اعصاب
کنون بباید در شهر ما نماند گاو
طویله شان هم باید شود خراب و یباب
وگرنه دردی بر مردمان هجوم آرد
که از علاجش عاجز شوند اولوالالباب
چو این شنیدند اجزای حفظ صحه تمام
فروشدند ز فکرت بسان خر بخلاب
یکی نخواست ز گفتار او دلیل و سند
یکی نکرد بتحقیق آن سئوال و جواب
یکی نگفتش کین فضله تجربت کردی
و یا بذوق زبان چرب داری ای مرتاب
شدند خامش ازیرا که جاهلان بودند
ز صدر تا بنعال و زباب تا محراب
پس از مشاوره کردند جمله پیشنهاد
سوی مقام وزات بنامه و کتاب
کزان مقام بنظمیه حکم سخت رسد
که هرچه گاو به تهران برند در دولاب
چو ماجرا به مقام وزیر داخله رفت
نوشت حکم بنظمیه سخت در این باب
که گاوها را یکسره برون کنید از شهر
طویله شانهم سازید مستوی بتراب
شگرف واقعه ای دیدم آنزمان که هنوز
مرا بود ز غم گاودار دیده پر آب
ز شهر بیرون دیدم قطیع گاوان را
روانه همچو پلنگ از کنام و شیر از غاب
وداع کرده بر آخور روانه گشته بدشت
چو از جوادر و غزلان بمرغزار و سراب
ز آه گاوان روح اپیس و برمایون
بخست و ثور و ثریا شدند هر دو کباب
ایا خر خرف یاغی نعامی عیر
حدیث من بشنو نیک و نکته را دریاب
تو آن خری که ندانسته ای و نشناسی
ترنجبین و عسل راز حنظل و جلباب
تو آن خری که ارسطو بود بنزد تو خر
توان خریکه فلاطون بود به پیش تو گاب
خدای شاخ و دمت را بریده است از آن
ستیزه داری باذوالقرون و الاذناب
خران ز جور تو آزاد و گاو در آزار
دلیل جنسیت است این و نیست جای عتاب
از آن قبل شده خرپرست و گاو آزار
که خر نکوتر داند سپوز یا ایقاب
گمان بری که ز تخم خر مسیحستی
بارث یافته ای این شرافت از اصلاب
در این عقیده اگر سخت راسخی اینک
منت کنم ببراهین و با ادله مجاب
نخست آنکه حمار مسیح تخم نداشت
که بود ماده و زحمت ندیده از عزاب
بخوان صحایف توراة و صحف انگلیون
که شرح واقعه ثبت است اندرین دو کتاب
گرفتم آنکه زجدات و امهات تو هست
بگو کدام خرت شد نیا کدامین باب
شرافت پسران است یکسر از پدران
بامهات نمانند هیچگه اعقاب
دوم بفرض محال ار قضیه راست بود
منم که چشمه نسل ترا کشم زیراب
ببوق خود فکنم باد و نفخ صور کنم
که یادآوری از آیت فلاانساب
گرفتم اینکه بسرگین گاو زهری هست
بتر ز زهری کافعی فشاند از انیاب
در این معامله وجدان پاک می گوید
چرا پسندی بر اهل ده بلا و عذاب
مگر نه مردم رستاق بندگان حقند
چرا کنیشان مسموم ای ستوده خباب
اگر براستی این گفته ای جوابم ده
وگر دروغ زنی نیست تکیه بر کذاب
چنینه پیش نهاد ار دوباره پیش آری
روم که پیشنهادت بشویم از پیشاب
که شیر گاو بزهر کشنده تریاق است
ولی دهان ترا زهر قاتل است لعاب
چرا برای چه در پوستین گاو افتی
همی دری بتن بی گناه چرم و اهاب
مگر ندیدی در هند هندوان بر گاو
پرستش آرند از روی صدق بهر ثواب
مگر نه بینی زرتشتیان همی سازند
ز ضرع گاو گهی پادیاب و گه دستاب
مگر نرفته ای اندر فرنگ تابیزی
بریش و پشم خود از فضله بقراطیاب
مگر ندانی تخم و باز فضله گاو
همی بسوزد چون سیم ساده از تیزاب
بجوی آب تو روزی هزار لاشه سگ
در او فتاده و اجزای آن سرشته در آب
بریزد آن آب اندر ترا به حوض سرای
وزان بیاری معجون و شربت و جلاب
دهی به بیمار آن زهر و خود بنوشی ازانک
همت بحای طعامست و هم بجای شراب
ولی ز گاو که شیرش بزهر جاندارو
بود چو خون بشرائین و روح در اعصاب
ز روی جهل بپرهیزی و کناره کنی
که خوش تر آیدت از شیر گاوریم کلاب
خدای عز و جل روز حشر در پاداش
ترا کشد بعقابین از این دو گونه عقاب
سرت بکوره حداد و کون بشاخ بقر
چنان دهد که ندانی ره ایاب و ذهاب
بشهر ما نبود کس ز گاو مسکین تر
میان خیل بهایم درون جمع دواب
که ماده و نرشان خادمند ما رابل
ز اولیای نعم بلکه بهترین ارباب
یکی ز زرع دهد بر گرسنگان سیری
یکی بضرع کند کام تشنگان سیراب
بروزگار جوانی کفیل حرفت ماست
چو پیر گشت فتد زیر دشنه قصاب
بتر ز قصاب این ظلمهای گوناگون
که وارد است بر این جانور بغیر حساب
خران بشهر خرامنده زیر جل سمور
سگان خزیده و غلطیده در خز و سنجاب
ولیک گاو زبان بسته بی گنه گشته است
برون ز آخور و آواره در تلال و هضاب
بدان مثابه که هنگام نار استمطار
بدمب گاوان آتش فروختند اعراب
بجای خورد گیاسبزه و نواله کنند
چرا بدشتی بی آب و خالی از اعشاب
تو بامداد خوری تا بشب ز شب تا صبح
بکار گادن پرداختی چه فحل ضراب
ولیک گاو زبان بسته روز و شب میرد
در آرزوی شتر خار و حسرت لبلاب
ایا نسیم سحرگاه به حافظ الصحه
سلام من برسان با تحیت و آداب
سپس بگو که بجز نفی گاو از این کشور
چه کرده ای که ترا این رسوم شد ایجاب
بجز زری که ز حبیب مسافران بکرج
چه در ذهاب گرفتی چه در طریق ایاب
چه کردی و چه نمودی کدام کار تو بود
بدهر قابل تحسین و لایق اعجاب
بجای اینهمه سیم زری که از دولت
همی گرفتی و انباشتی بکیس و جراب
بجای آن همه صرف دوا و رسم طبیب
که در ولایات آنرا ستانی و برکاب
پی سرایت منع و باز حد شمال
چرا نه بستی سدی متین ز راه صواب
چرا خرابی نانرا نپرسی از خباز
چرا نظافت جو را نخواهی از میراب
بگاورانی تا کی شتر چرانا خیز
ببند و بر گاو نه رخوت و ثیاب
نه روی خاک توانی باین شرافت زیست
نه بر سپهر توانی شدن باین اسباب
بسود غالیه بر مشک و سیم بر سیماب
نجوم ثابته دیدم درون خیمه شب
بسان بیضه زرین بزیر پر غراب
و یا تو گفتی دوشیزگان سیم تنند
بشب گشوده ز رخ برقع و زتن جلباب
ستارگان زبر کهکشان چو سیم تنان
به سبزه بر شده از آن بس که روی شسته در آب
فروخت پروین از زر سرخ هفت چراغ
بنات کبری از سیم ساده هفت رکاب
بنات صغری مانند کشتییی کز موج
درون بحر شمالی فتاده در گرداب
چهار سعد بدیدم فراز مشکین دلو
ستاده اند و فرو شسته از دو زلف خضاب
چنانکه چار عرابی ز آب چاه بدلو
کند براویه بندد بر اشتران صعاب
اگر ندیدی بیرون ز شست تیرانداز
کمان بی زه تیر زرین کند پرتاب
کمان چرخ همی بین که بی زه و بی شست
بسی گشاد دهد ناوک زرین ز شهاب
عقاب و نسر ندیدم قرین مگر بفلک
دونسر طایر آسوده در پناه عقاب
شبی چنین من و یاری گزیده از خوبان
چنانکه حور بهشت از کواعب اتراب
سهی قدی که مثالش نه ماه در کشمیر
پریرخی که همالش نه ترک در صقلاب
گهی به پیکرم از سیم ساده کرده قبای
گهی بگردنم از مشک ناب بسته طناب
از آن عذار مطرز و زان جمال بدیع
از آن رحیق مصفا و زان عقیق خوشاب
بمغز بیخته مشک و بچشم داده فروغ
بکام ریخته شکر بجام کرده شراب
هوا لطیف و زمین سبز و من بزیر درخت
گرفته ماه در آغوش و خفته در مهتاب
شب دراز به پایان رسید و من همه شب
فتاده تا نفس بامداد مست و خراب
چو زد سپیده سر از کوه مؤذن اندر بام
بذکر حق شد و آمد امام در محراب
هزار در صف بستان و کبک در بر کوه
یکی سرود شنید و یکی نواخت رباب
بت من آن بدو رخ لاله و بقامت سرو
چو آفتاب برآورد سر برون ز حجاب
چه گفت گفت دریغا ز نقد عمر عزیز
که رایگان ز کف ما همی رود بشتاب
چو عمر در گذرست ای عزیز جهدی کن
مهل بخیره شود صرف و حاصلی دریاب
چو پیر گشتی بگسل ز نوجوانان مهر
که جاودانه نماند کسی ز شیخ و ز شاب
بگاه پیری نتوان پی جوان رفت
بدور شیب نشاید ز سر گرفت شباب
ز جای خیز پی شکر داور متعال
کمر ببند بدرگاه ایزد وهاب
چو آدمی نکند ذکر حق بشام و سحر
نه آدمیست که کمتر شد از وحوش و دواب
زبان مرغ بتکبیر باز و ما خاموش
دو چشم نرگس بیدار و ما غنوده بخواب
برو بنام خدای یگانه کن تسبیح
سپس بچهره برافشان ز آب دیده گلاب
هر آنچه می طلبی از کس از خدای بخواه
که اوست در همه گیتی مسبب الاسباب
چو این شنیدم راندم ز خویش شیطانرا
شدم ز راه خطا باز در طریق صواب
در آب رفتم با پیکری چو نیلوفر
وز آب شستم سجاده و گلیم و ثیاب
سپس بخاک نهادم بعجز پیشانی
ز هر دو چشمم جاری سرشک چون میراب
پس از نماز گشادم زبان باستغفار
بدان امید که حق غافر است و من تواب
بسوز سینه همی گفتم ای کسی که توئی
برآوردنده این نه طباق و هشت قباب
تو ابر و باد فراز آری از بخار و دخان
تو رعد و برق فروزی همی ز میغ و سحاب
چو باب توبه گشودی بروی ما ز کرم
مبند باب رجایا مفتح الابواب
مسوز این تن خاکی ز تاب آتش خشم
که خاکرا نبود تاب هیچگونه عذاب
بناگهان ز سروشم رسید مژده عفو
فتاد در دلم از نور ایزدی فرتاب
ندا رسید بگوش اندرم که یا عبدی
عفوت عنک و انی لغافر من تاب
بشرط آنکه ببندی زبان ز هجو کسان
بهیچ گونه تنی را نیازری ز عتاب
بجز دو طایفه کانان سزای دشنامند
ولی نه از در اجمال بلکه با اطناب
نخست آنکه بدیوان عدل گشته مقیم
وظیفه میرد و اجری برد باستصواب
سپس درافتد در پوستین خلق و بود
گزنده همچو کلاب و درنده همچو ذئاب
دوم کسی که ز جراحی و کحالی و طب
نه هیچ دیده معلم نه هیچ خوانده کتاب
بدکتریش قناعت نه بلکه از در جهل
خدای طب شمرد خویشرا چو اسکولاب
مبرزالحکما مبرزالاطبا نام
بخویش بسته و فربه شده از این القاب
بشصت سالگی اندر بسان تازه عروس
گهی بچهره سپیداب سوده گه سرخاب
سبالهاش برآمیخته بکسماتیک
بزیر بینی و بالای لب شده کژ تاب
چنانکه انتروگایتف بزیر دو ویرگول
بهیئت افقی بر فراز یک سیلاب
ز گالش و کروات و فکل تو پنداری
برون زاست فرنگی شد آن فرنگ مآب
نهاده لوحی بالای در نوشته بآن
مطب دکتر ریقو سلالة الانجاب
گرفته دیپلم طب از حسین بیک بیطار
عمل نموده بسی در طویله نواب
براه مدرسه چندین هزار کفش بپای
دریده است و بسر کفش خورده از طلاب
چنان مسلط و ماهر به علم و موسیقی
که تار عمر کسانرا بدرد از مضراب
بود مؤذن مسجد گواه حکمت وی
چنانکه هست شهود ثعالب از ازناب
نکرده فرق خراسان ز ماوراء النهر
همی نداند لحن مسیحی از رهاب
ز یک اشاره بروزی هزار قبرستان
کند عمارت و آباد در جهان خراب
بغنچنار و بکارا، شمندوفر، ورتوش
چو او نداند کس در ورق شمار و حساب
بجفت کردن و دزدیدن ورق از بانک
مسلمست و بگیر دهمی ز نرد کعاب
نگشته تا بکنون کس برو حریف قمار
که ماهر آمده آن بدلعاب در العاب
ولی نداند در دیده عنکبوت و عنب
ز خوشه عنب و عنکبوت اسطرلاب
ز نام جمله عقاقیر آنچه او آموخت
بنفشه است و سه پستان و خرفه و عناب
نه هضم کیلوس آرد تمیز از کیموس
نه آب کشک تواند شناخت از کشکاب
کند بجای اماله حجامت از مبطون
دهد بجای سقنقور بر علیل سداب
نداند ایچ بسان حکیم خندابی
بجز گرفتن خون از عروق و دادن آب
از آن قبل که بدولاب هیچ در منه نیست
دهد در منه بسی بر مریض در دولاب
همیشه گوید ایرانیان هنرمندند
ولی دریغ که ایران تهی است از اسباب
بعهد رستم اگر بود چرخ خیاطی
ببخیه دوخته میگشت پهلوی سهراب
شنیده ام یکی از این گروه بی پروا
که بود بی خبر از هر علوم و هر آداب
دو سال پیش بهمسایگیش مردی بود
که فقر و پیریش از تن ربوده طاقت و تاب
دو گاو شیرده اندر سرای مسکین بود
ز شیرشان بسراداده رنگ و روغن و آب
خوراک و پوشش مردان و کودکان و زنان
فراهم آمده زان شیر همچو شکر ناب
بهر صباح از آن شیر صاف دکتر را
نواله دادی با دوغ و مسکه و دوشاب
نه دست مزد از او خواستی نه شیربها
ز آفرینش دل شاد داشت رخ شاداب
ز اتفاق یکی روز خسته نتوانست
که شیر با قدح آرد فراز و مسکه بقاب
نماز شام ببازار دید دکتر را
گرفته از سر بیمار سوی خانه شتاب
درود خواند و تواضع نمود و خدمت کرد
چو بندگانش بزد بوسه بر عنان و رکاب
چو چشم دکتر بی آبرو بر او افتاد
بصد هزار عتابش همی نمود خطاب
که دی چرا نفرستادی آن وظیفه شیر
ز آشکار فکندی مرا به پیچ و بتاب
ببخش گفت که از خانه داشتم غیبت
تو دانی آنک نگهدار حجت است غیاب
چو این شنید بزد بانک کای خبیث لئیم
مریض داده مرا وجه و شیر بدنایاب
چو شیر یافت نشد سیم خود ز من بگرفت
تو این ضرر زدیم ای پلید خانه خراب
بگفتش ای خرک آخر تو کیستی و چه ای
نه آخذی بنواصی نه مالکی برقاب
نه من خراج گذارم نه تو خراج ستان
نه تو زکوة ستانی نه مال من بنصاب
مگر که شیر مرا خود خریده ای بسلف
و یا من و تو به هم بر شکسته ایم جناب
بگفت این و بتندی جدا شد از بر وی
تنی ز درد نزار و دلی ز غصه کباب
برفت دکتر بی آبرو سحرگاهان
کجا که حافظ صحت نشسته با اصحاب
نشست و گفت هویدا شد است میکروبی
درون فضله گاوان بسان زهر مذاب
چو آن جراثیم اندر طویله برخیزند
شوند گرد بنیش و پرفراش و ذباب
ز نیش پشه و پر مگس دود آن زهر
بخون آدمیان زانکه عرق شد جذاب
چو شد بخون کسی این بلای گوناگون
همیشه باشد رنجور و دردمند اعصاب
کنون بباید در شهر ما نماند گاو
طویله شان هم باید شود خراب و یباب
وگرنه دردی بر مردمان هجوم آرد
که از علاجش عاجز شوند اولوالالباب
چو این شنیدند اجزای حفظ صحه تمام
فروشدند ز فکرت بسان خر بخلاب
یکی نخواست ز گفتار او دلیل و سند
یکی نکرد بتحقیق آن سئوال و جواب
یکی نگفتش کین فضله تجربت کردی
و یا بذوق زبان چرب داری ای مرتاب
شدند خامش ازیرا که جاهلان بودند
ز صدر تا بنعال و زباب تا محراب
پس از مشاوره کردند جمله پیشنهاد
سوی مقام وزات بنامه و کتاب
کزان مقام بنظمیه حکم سخت رسد
که هرچه گاو به تهران برند در دولاب
چو ماجرا به مقام وزیر داخله رفت
نوشت حکم بنظمیه سخت در این باب
که گاوها را یکسره برون کنید از شهر
طویله شانهم سازید مستوی بتراب
شگرف واقعه ای دیدم آنزمان که هنوز
مرا بود ز غم گاودار دیده پر آب
ز شهر بیرون دیدم قطیع گاوان را
روانه همچو پلنگ از کنام و شیر از غاب
وداع کرده بر آخور روانه گشته بدشت
چو از جوادر و غزلان بمرغزار و سراب
ز آه گاوان روح اپیس و برمایون
بخست و ثور و ثریا شدند هر دو کباب
ایا خر خرف یاغی نعامی عیر
حدیث من بشنو نیک و نکته را دریاب
تو آن خری که ندانسته ای و نشناسی
ترنجبین و عسل راز حنظل و جلباب
تو آن خری که ارسطو بود بنزد تو خر
توان خریکه فلاطون بود به پیش تو گاب
خدای شاخ و دمت را بریده است از آن
ستیزه داری باذوالقرون و الاذناب
خران ز جور تو آزاد و گاو در آزار
دلیل جنسیت است این و نیست جای عتاب
از آن قبل شده خرپرست و گاو آزار
که خر نکوتر داند سپوز یا ایقاب
گمان بری که ز تخم خر مسیحستی
بارث یافته ای این شرافت از اصلاب
در این عقیده اگر سخت راسخی اینک
منت کنم ببراهین و با ادله مجاب
نخست آنکه حمار مسیح تخم نداشت
که بود ماده و زحمت ندیده از عزاب
بخوان صحایف توراة و صحف انگلیون
که شرح واقعه ثبت است اندرین دو کتاب
گرفتم آنکه زجدات و امهات تو هست
بگو کدام خرت شد نیا کدامین باب
شرافت پسران است یکسر از پدران
بامهات نمانند هیچگه اعقاب
دوم بفرض محال ار قضیه راست بود
منم که چشمه نسل ترا کشم زیراب
ببوق خود فکنم باد و نفخ صور کنم
که یادآوری از آیت فلاانساب
گرفتم اینکه بسرگین گاو زهری هست
بتر ز زهری کافعی فشاند از انیاب
در این معامله وجدان پاک می گوید
چرا پسندی بر اهل ده بلا و عذاب
مگر نه مردم رستاق بندگان حقند
چرا کنیشان مسموم ای ستوده خباب
اگر براستی این گفته ای جوابم ده
وگر دروغ زنی نیست تکیه بر کذاب
چنینه پیش نهاد ار دوباره پیش آری
روم که پیشنهادت بشویم از پیشاب
که شیر گاو بزهر کشنده تریاق است
ولی دهان ترا زهر قاتل است لعاب
چرا برای چه در پوستین گاو افتی
همی دری بتن بی گناه چرم و اهاب
مگر ندیدی در هند هندوان بر گاو
پرستش آرند از روی صدق بهر ثواب
مگر نه بینی زرتشتیان همی سازند
ز ضرع گاو گهی پادیاب و گه دستاب
مگر نرفته ای اندر فرنگ تابیزی
بریش و پشم خود از فضله بقراطیاب
مگر ندانی تخم و باز فضله گاو
همی بسوزد چون سیم ساده از تیزاب
بجوی آب تو روزی هزار لاشه سگ
در او فتاده و اجزای آن سرشته در آب
بریزد آن آب اندر ترا به حوض سرای
وزان بیاری معجون و شربت و جلاب
دهی به بیمار آن زهر و خود بنوشی ازانک
همت بحای طعامست و هم بجای شراب
ولی ز گاو که شیرش بزهر جاندارو
بود چو خون بشرائین و روح در اعصاب
ز روی جهل بپرهیزی و کناره کنی
که خوش تر آیدت از شیر گاوریم کلاب
خدای عز و جل روز حشر در پاداش
ترا کشد بعقابین از این دو گونه عقاب
سرت بکوره حداد و کون بشاخ بقر
چنان دهد که ندانی ره ایاب و ذهاب
بشهر ما نبود کس ز گاو مسکین تر
میان خیل بهایم درون جمع دواب
که ماده و نرشان خادمند ما رابل
ز اولیای نعم بلکه بهترین ارباب
یکی ز زرع دهد بر گرسنگان سیری
یکی بضرع کند کام تشنگان سیراب
بروزگار جوانی کفیل حرفت ماست
چو پیر گشت فتد زیر دشنه قصاب
بتر ز قصاب این ظلمهای گوناگون
که وارد است بر این جانور بغیر حساب
خران بشهر خرامنده زیر جل سمور
سگان خزیده و غلطیده در خز و سنجاب
ولیک گاو زبان بسته بی گنه گشته است
برون ز آخور و آواره در تلال و هضاب
بدان مثابه که هنگام نار استمطار
بدمب گاوان آتش فروختند اعراب
بجای خورد گیاسبزه و نواله کنند
چرا بدشتی بی آب و خالی از اعشاب
تو بامداد خوری تا بشب ز شب تا صبح
بکار گادن پرداختی چه فحل ضراب
ولیک گاو زبان بسته روز و شب میرد
در آرزوی شتر خار و حسرت لبلاب
ایا نسیم سحرگاه به حافظ الصحه
سلام من برسان با تحیت و آداب
سپس بگو که بجز نفی گاو از این کشور
چه کرده ای که ترا این رسوم شد ایجاب
بجز زری که ز حبیب مسافران بکرج
چه در ذهاب گرفتی چه در طریق ایاب
چه کردی و چه نمودی کدام کار تو بود
بدهر قابل تحسین و لایق اعجاب
بجای اینهمه سیم زری که از دولت
همی گرفتی و انباشتی بکیس و جراب
بجای آن همه صرف دوا و رسم طبیب
که در ولایات آنرا ستانی و برکاب
پی سرایت منع و باز حد شمال
چرا نه بستی سدی متین ز راه صواب
چرا خرابی نانرا نپرسی از خباز
چرا نظافت جو را نخواهی از میراب
بگاورانی تا کی شتر چرانا خیز
ببند و بر گاو نه رخوت و ثیاب
نه روی خاک توانی باین شرافت زیست
نه بر سپهر توانی شدن باین اسباب
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۵۹ - قصیده فکاهی
دوش از برای خدمت خان عزیز راد
سوی عزیز باد براندم به قلب شاد
ماندم دو شب در آنجا یارب تو آگهی
بر من در آن زمین چه خوشیها که روی داد
خرم صباح بود مرا شادمان مسا
فیروز همچو بهمن و فرخ چو کیقباد
بعد از دو روز خواستم از بارگاه او
تابم عنان بخدمت سلطان پاک زاد
گفتم بخان والا کای خان محترم
همواره عمر و دولت تو پایدار باد
دستوری از تو خواهم که باره ای
بر من دهی ستبر چو ابر و روان چو باد
تا من برو نشینم چون کوه بر زمین
یا همچو تخت کاوس اندر فراز باد
فرمود اسب من که جمام است و تا بحال
گردن نداده است به زنجیر انقیاد
گفتم درازگوشی اگر مرحمت شود
از همت بلند تو یابم من این مراد
گفتا پیاده باش روان ای عزیز من
اندر سخن زیاد نبایست طول داد
گفتم که ای جناب کهین بنده ترا
زین بیش بود بر کرم و لطفت اعتماد
هرگز گمان نداشتم ای سرور عزیز
هرگز گمان نداشتم ای سید جواد
کز خدمتت پیاده رود کمترین رهی
در حضرتت فکار شود کمترین عباد
فرمود یک خری ز حسین ابن محسن است
زینسان خریکه دیده گردون نداشت یاد
از تار عنکبوت سمش بر زمین ستون
وز تیر خارپشت دمش بر فلک عماد
دو چشم مست داشت چو آهوی دشت چین
دو گوش راست داشت چو اهلیل قوم عاد
فی الفور رفت خادم و آورد این حمار
گفتم برو سوار شوم هرچه بادباد
من پا برو نهادم و از پا نهادنم
وجدش ز سر برآمد و فریادش از نهاد
گفتم چرا براه نیائی تو ای الاغ
گفتا ز بس که رفتم شد پیز بم گشاد
گفتم مگر تو کوری گفتا مگر تو هم
مانند بنده کوری است سست اعتقاد
گفتم اگرچه ما و تو باهم مقابلیم
فرق من و تو چیست ایا کهنه اوستاد
جنباند گوش چپ حرکت داد گوش راست
دم راست کرد و پای عقب پیشتر نهاد
آواز برکشید و بآوازه بلند
برخواند این دو شعر به آهنگ عدل و داد
کای بیخرد تو کوری و من کور و سختکور
تو کور باکمالی و من کور بی سواد
برجستم و عصاش گرفتم چو قائدان
تا برکشم ز مهر بسوی غیاث باد
سوی عزیز باد براندم به قلب شاد
ماندم دو شب در آنجا یارب تو آگهی
بر من در آن زمین چه خوشیها که روی داد
خرم صباح بود مرا شادمان مسا
فیروز همچو بهمن و فرخ چو کیقباد
بعد از دو روز خواستم از بارگاه او
تابم عنان بخدمت سلطان پاک زاد
گفتم بخان والا کای خان محترم
همواره عمر و دولت تو پایدار باد
دستوری از تو خواهم که باره ای
بر من دهی ستبر چو ابر و روان چو باد
تا من برو نشینم چون کوه بر زمین
یا همچو تخت کاوس اندر فراز باد
فرمود اسب من که جمام است و تا بحال
گردن نداده است به زنجیر انقیاد
گفتم درازگوشی اگر مرحمت شود
از همت بلند تو یابم من این مراد
گفتا پیاده باش روان ای عزیز من
اندر سخن زیاد نبایست طول داد
گفتم که ای جناب کهین بنده ترا
زین بیش بود بر کرم و لطفت اعتماد
هرگز گمان نداشتم ای سرور عزیز
هرگز گمان نداشتم ای سید جواد
کز خدمتت پیاده رود کمترین رهی
در حضرتت فکار شود کمترین عباد
فرمود یک خری ز حسین ابن محسن است
زینسان خریکه دیده گردون نداشت یاد
از تار عنکبوت سمش بر زمین ستون
وز تیر خارپشت دمش بر فلک عماد
دو چشم مست داشت چو آهوی دشت چین
دو گوش راست داشت چو اهلیل قوم عاد
فی الفور رفت خادم و آورد این حمار
گفتم برو سوار شوم هرچه بادباد
من پا برو نهادم و از پا نهادنم
وجدش ز سر برآمد و فریادش از نهاد
گفتم چرا براه نیائی تو ای الاغ
گفتا ز بس که رفتم شد پیز بم گشاد
گفتم مگر تو کوری گفتا مگر تو هم
مانند بنده کوری است سست اعتقاد
گفتم اگرچه ما و تو باهم مقابلیم
فرق من و تو چیست ایا کهنه اوستاد
جنباند گوش چپ حرکت داد گوش راست
دم راست کرد و پای عقب پیشتر نهاد
آواز برکشید و بآوازه بلند
برخواند این دو شعر به آهنگ عدل و داد
کای بیخرد تو کوری و من کور و سختکور
تو کور باکمالی و من کور بی سواد
برجستم و عصاش گرفتم چو قائدان
تا برکشم ز مهر بسوی غیاث باد
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۰۹ - در نکوهش حسودان
خرد پیر گفته بود که من
نکنم در سیاق شعر سخن
زانکه همسنگ سنگ خاره شود
گر برآید چو سنگ در عدن
سنگ خارا اگر شدی کمیاب
بود قدرش بر از عقیق یمن
سنگ خارا، اگر نبود، نبود
تیغ سای و صلایه و هاون
لاجرم در بهای این اشیاء
جان همیداد مشتری بثمن
سخن، ارچه زر است و مردم خاک
سخن ار چه روان ومردم تن
گرچه آهن ز خاک زر خیزد
لاجرم کمتر آید از آهن
سخن ار چه ببوی نافه مشک
سخن ار چه تمیز مرد ز زن
مغز را مایه صداع شود
گر ببوئی همیشه مشک ختن
شعر من زر ناب جعفری است
شعر دیگر کسان چو ریماهن
من دو صد ساحری کنم بمقال
من بسی جادوئی کنم بسخن
نه بعجب است این فسانه نغز
بل ز فخر است این ترانه من
ز آن باشعار خویشتن نازم
که بود در مدیح شاه ز من
سیدالاولیاء امام رشید
اول الاوصیاء شه ذوالمن
دست یزدان، ممیت بدعت و کفر
شیر حق محیی رسوم و سنن
آن کز او نور جسته دیده عقل
آن کز او کور گشته چشم فتن
شاه مردان علی ابوطالب
پدر اطهر حسین و حسن
کرده جاری برای این هر سه
حق تعالی بخلد نهر لبن
تا بهار خجسته چون احمد
بست طرف سفر ز طرف چمن
آن سه طرار نابکار که بود
دی و اسفند ماه با بهمن
سوی باغ آمدند از ره کین
همچو دزدی که خیزد از مکمن
آب بر روی بوستان بستند
آتش افروختند در خرمن
سرد کردند شعله غیرت
گرم راندند از جفا توسن
راست چون آن سه تن سخن کردند
بدرشتی که خاکشان بدهن
جای رایات سبز هاشمیان
از ورقهای سرو و برگ سمن
زد علامات سود در بستان
همچو آل امیه زاغ و زغن
سبز پوشان سپید پوش شدند
بر لب جوی و در صف گلشن
هر زمان سونش در و الماس
می ببیزد هوا بپرویزن
آمد آن بوم شوم در بستان
کبک را طوق بست در گردن
راست گوئی که زاده خطاب
گردن شیر حق فکنده رسن
رفت بلبل در آشیانه ز باغ
همچو صدیقه سوی بیت حزن
باغ شد جای زاغ پنداری
تخت جم شد سریر اهریمن
زود باشد که فروردین آید
باز چون شیر حق بطرف چمن
تاب گیرد عذار هر سنبل
نطق یابد زبان هر سوسن
ریزد اندر کنار دامن باغ
سر زلف بنفشه مشک ختن
بیزد اندر کرانه بستان
ابر لؤلؤ و نسترن لادن
گرچه نشکفته شاخ اشکوفه
ور چه نامد بکعبه شیخ قرن
مغز ما بوی گل شنیده ز باغ
مغز احمد نسیم حق ز یمن
سیزده روز چون بشد ز رجب
پی تعمیر این سرای کهن
اولین بانی سرای وجود
آمد از پرده با رخی روشن
رکن بنیان کعبه را بشکافت
حشمتش همچو سیل بنیان کن
زاد در خانه تا بدانی کوست
خانه زاد مهیمن ذوالمن
از ولایت به پیکرش پوشاند
حق تعالی قبا و پیراهن
با رسول خدای عزوجل
همچو یک روح گشت در دو بدن
ای به ایزد ولی و مظهر و سر
وی باحمد وصی و صهر و ختن
خاکپای تو موطن دل ماست
لاجرم واجب است حب وطن
درگه مولدت بدرکه میر
تهنیت را سخن سرایم من
صدر والاگهر امیر نظام
کهف اهل زمین و فخر ز من
صاحب السیف والقلم آنکو
خوانده بر فکرتش خرد احسن
باعث الجود والکرم کاو را
کان بجیب است و بحر در دامن
تیغ وی ساغری است پر می ناب
هر یک از جرعه هاش مردافکن
کلک او شاهدی است مشکین موی
طره اش با دو صد هزار شکن
گردی از آب آهن آرد بار
هیبتش آب آرد از آهن
دستش ار سایه بر زمین فکند
روید از خاک زر پی روین
با خسان تیرش آن کند که کند
نجم ثاقب بجان اهریمن
گشته بر نوعروس ملک او را
تیغ داماد و خامه خشتامن
ای گشوده ز روی عدل نقاب
وی به بسته بپای ظلم رسن
من بخوان تو آمدم مهمان
همچو برگ شکوفه در گلشن
ساختم بهر دفع تیر حسود
از مدیح تو آهنینه مجن
شاد گشتم بچاکری درت
رستم از صدمت و بلا و محن
چون ز نیروی حرز مدحت تو
گشتم از مکر حاسدان ایمن
گفتم امروز راست خواهم داشت
قامت چرخ کوژپشت کهن
پا بمنت نهاد می بزمین
تند راندم بر آسمان توسن
کار من بنده چون درستی یافت
دل حاسد همی گرفت شکن
کرد بر جان من بحضرت تو
خصم بدخواه و حاسد ریمن
آنچه گرگان نکرده با یوسف
و آنچه گرگین نموده با بیژن
هان و هان ای وزیر فرزانه
هان و هان ای امیر شیراوژن
تهمتی بر تنم نهد که بکوه
گر نهی کوه کج کند گردن
آتش آه من هزاران کوه
آب سازد و گر بود زاهن
جد من نحن کالجبال سرود
بر همه مردمان بسرو علن
کوه فضلم من و سپهر هنر
مهر تابانم و مه روشن
آنکه تقبیح نای بلبل کرد
دوست دارد سرود زاغ و زعن
و آنکه با مسلمان درآویزد
متوسل بود بجبت و وثن
ای ز تو نام فضل جاویدان
وی ز تو مام دهر استرون
نز تو جویم مدد نه از سلطان
که ولی را گرفته ام دامن
دشنه من نبرد این حلقوم
حربه من ندرد آن جوشن
چون دو پیکر شود ز تیغ علی
آن که نازد همی بعقد پرن
می توانم سزای بدمنشان
دادن از زخم هجو و تیغ سخن
لیک با ذوالفقار شیر خدای
داد خواهم بخصم پاداشن
همه جا شاعرم ولی اینجا
نبود شاعری وظیفه من
زانکه اینجا بود مقام هجی
مر مرا عار باشد از این فن
هجو آنان کنند کایشان راست
بر بزرگان خویش ریبت و ظن
من بفضل خدا شناخته أم
بوالحسن را همی بوجه حسن
دوش با شیر حق در این معنی
شکوه کردم ز حاسدان بسخن
پاسخم داد جد امجد و گفت
یا بنی لاتخف و لاتحزن
ذوالفقار مرا زبان تیز است
گر زبان تو باشدی الکن
باش تا برق تیغ من سازد
صدق و کذب حدیث را روشن
راست نامیخت هیچ با ترفند
آب نفروخت هیچ با روغن
می بزاید همی سحرگاهان
آنچه شب حامل است و آبستن
حاسدا تاب ذوالفقار علی
چون توانی که رنجی از سوزن
تو که مستحسنات طبع مرا
تاژگونه کنی و مستهجن
امتحان را که گفت پیکر خویش
بر دم ذوالفقار برهنه زن
عنقریب ای اسیر بند غرور
افتی اندر هوان و ذل و شجن
بس فروزی ز سوز دل اخگر
بس فرازی بر آسمان شیون
من یکی فاطمی نژادستم
از بقایای خاندان کهن
نه تجاوز نموده ام ز حدود
نه تخلف نموده ام ز سنن
گر بمن داد شاه صد قنطار
از تو هرگز نکاست یک ارزن
ور بمن داده میر صد خروار
از تو هرگز نخواستم یک من
آب، چندین مبیز در غربال
باد چندین مسای در هاون
دردی دن چنین خرابت کرد
وای اگر برکشی ز صافی دن
این تو و این سرود و این طنبور
این تو و این سماع و این ارغن
من نیارم نواخت بهتر از این
گر تو بهتر زنی بگیر و بزن
چند نازی بدولت قارون
چند تازی بصولت قارن
گر شنیدی که پور رستم را
کشت بهمن بخون روئین تن
نه تو در عرصه چون فرامرزی
نه من اندر هجا کم از بهمن
آن کنم با تو در سخن که نمود
با سپاه عجم ابوالمحجن
من که خواهم شدن از این سامان
من که خواهم برفت از این مسکن
نه در این شهر ناقه ام نه جمل
نه در این ملک خانه ام نه سکن
ساعیا بیش از این تنم مشکر
حاسدا ز این سپس دلم مشکن
بر کمالم ز جهل خورده مگیر
بر روانم ز رشک طعنه مزن
زر و سیم ترا ندیدم هیچ
چند آهن دلی کنی با من
من عطا از خدایگان گیرم
که نرنجانده خاطرم با من
گر بمیرم ز جوع ننشینم
خوان بخل ترا به پیرامن
ور فتد در مغاره کالبدم
می نجوید روانم از تو کفن
ور بمیرم ز درد برهنگی
نکنم در بر از تو پیراهن
چون بدیدی مرا بسایه میر
در صف خلد و دادی ایمن
دود برخاست از دلت ز حسد
همچو دودی که خیزد از گلخن
خواستی بافسون و افسانه
زشت نامم کنی و تر دامن
بگمانت که من چو رخت برم
خوابگاه تو گردد این مامن
گر شنیدی ز خلد آدم را
راند افسانهای اهریمن
بوالبشر توبه کرد و خصم بماند
دست بر فرق و طوق در گردن
رو مترسان عصای موسی را
از صف ساحر و عصا و رسن
من همی نالم از فریسیموس
تو چرا تهمتم زنی به عنن
یا چو مردان گناه من بشمار
یا ز خجلت بپوش چهره چو زن
تا زبانی صفت زنم مشتت
ز اخسؤالا تکلمو بدهن
ای که نشناختی الف از بی
بلکه خطی ز ابجد و کلمن
بر امیر مدینه چون تازی
ای چو اصحاب ظله در مدین
عنکبوتی و خانه تو بود
از همه خانها بسی اوهن
ابلهانه بشهپر سیمرغ
جای زنجیر، تار خویش، متن
مگسی را بگیر و طعمه نمای
پنجه در پنجه هما مفکن
آدمی نی بچشم و گوش بود
نه بابروی و روی و موی ذقن
بلکه حیوان و آدمی را فرق
می بباشد همی بجان و بتن
گرچه سرگین به هیئت عنبر
گرچه هیزم بصورت چندن
این به بیت البغال و آن به بغل
جای آن در تنور و این مدخن
یکحدیث آورم در این محضر
تا رباید ز چشم خفته و سن
دشمن آل مرتضی باید
مام خود را همی شود دشمن
دعوت خصم را تمام کنم
بدعای خدایگان زمن
تا برآید همی در از دریا
تا بزاید همی زر از معدن
چرخ خرگاهش آفتاب چراغ
ماه دینارش آسمان مخزن
نکنم در سیاق شعر سخن
زانکه همسنگ سنگ خاره شود
گر برآید چو سنگ در عدن
سنگ خارا اگر شدی کمیاب
بود قدرش بر از عقیق یمن
سنگ خارا، اگر نبود، نبود
تیغ سای و صلایه و هاون
لاجرم در بهای این اشیاء
جان همیداد مشتری بثمن
سخن، ارچه زر است و مردم خاک
سخن ار چه روان ومردم تن
گرچه آهن ز خاک زر خیزد
لاجرم کمتر آید از آهن
سخن ار چه ببوی نافه مشک
سخن ار چه تمیز مرد ز زن
مغز را مایه صداع شود
گر ببوئی همیشه مشک ختن
شعر من زر ناب جعفری است
شعر دیگر کسان چو ریماهن
من دو صد ساحری کنم بمقال
من بسی جادوئی کنم بسخن
نه بعجب است این فسانه نغز
بل ز فخر است این ترانه من
ز آن باشعار خویشتن نازم
که بود در مدیح شاه ز من
سیدالاولیاء امام رشید
اول الاوصیاء شه ذوالمن
دست یزدان، ممیت بدعت و کفر
شیر حق محیی رسوم و سنن
آن کز او نور جسته دیده عقل
آن کز او کور گشته چشم فتن
شاه مردان علی ابوطالب
پدر اطهر حسین و حسن
کرده جاری برای این هر سه
حق تعالی بخلد نهر لبن
تا بهار خجسته چون احمد
بست طرف سفر ز طرف چمن
آن سه طرار نابکار که بود
دی و اسفند ماه با بهمن
سوی باغ آمدند از ره کین
همچو دزدی که خیزد از مکمن
آب بر روی بوستان بستند
آتش افروختند در خرمن
سرد کردند شعله غیرت
گرم راندند از جفا توسن
راست چون آن سه تن سخن کردند
بدرشتی که خاکشان بدهن
جای رایات سبز هاشمیان
از ورقهای سرو و برگ سمن
زد علامات سود در بستان
همچو آل امیه زاغ و زغن
سبز پوشان سپید پوش شدند
بر لب جوی و در صف گلشن
هر زمان سونش در و الماس
می ببیزد هوا بپرویزن
آمد آن بوم شوم در بستان
کبک را طوق بست در گردن
راست گوئی که زاده خطاب
گردن شیر حق فکنده رسن
رفت بلبل در آشیانه ز باغ
همچو صدیقه سوی بیت حزن
باغ شد جای زاغ پنداری
تخت جم شد سریر اهریمن
زود باشد که فروردین آید
باز چون شیر حق بطرف چمن
تاب گیرد عذار هر سنبل
نطق یابد زبان هر سوسن
ریزد اندر کنار دامن باغ
سر زلف بنفشه مشک ختن
بیزد اندر کرانه بستان
ابر لؤلؤ و نسترن لادن
گرچه نشکفته شاخ اشکوفه
ور چه نامد بکعبه شیخ قرن
مغز ما بوی گل شنیده ز باغ
مغز احمد نسیم حق ز یمن
سیزده روز چون بشد ز رجب
پی تعمیر این سرای کهن
اولین بانی سرای وجود
آمد از پرده با رخی روشن
رکن بنیان کعبه را بشکافت
حشمتش همچو سیل بنیان کن
زاد در خانه تا بدانی کوست
خانه زاد مهیمن ذوالمن
از ولایت به پیکرش پوشاند
حق تعالی قبا و پیراهن
با رسول خدای عزوجل
همچو یک روح گشت در دو بدن
ای به ایزد ولی و مظهر و سر
وی باحمد وصی و صهر و ختن
خاکپای تو موطن دل ماست
لاجرم واجب است حب وطن
درگه مولدت بدرکه میر
تهنیت را سخن سرایم من
صدر والاگهر امیر نظام
کهف اهل زمین و فخر ز من
صاحب السیف والقلم آنکو
خوانده بر فکرتش خرد احسن
باعث الجود والکرم کاو را
کان بجیب است و بحر در دامن
تیغ وی ساغری است پر می ناب
هر یک از جرعه هاش مردافکن
کلک او شاهدی است مشکین موی
طره اش با دو صد هزار شکن
گردی از آب آهن آرد بار
هیبتش آب آرد از آهن
دستش ار سایه بر زمین فکند
روید از خاک زر پی روین
با خسان تیرش آن کند که کند
نجم ثاقب بجان اهریمن
گشته بر نوعروس ملک او را
تیغ داماد و خامه خشتامن
ای گشوده ز روی عدل نقاب
وی به بسته بپای ظلم رسن
من بخوان تو آمدم مهمان
همچو برگ شکوفه در گلشن
ساختم بهر دفع تیر حسود
از مدیح تو آهنینه مجن
شاد گشتم بچاکری درت
رستم از صدمت و بلا و محن
چون ز نیروی حرز مدحت تو
گشتم از مکر حاسدان ایمن
گفتم امروز راست خواهم داشت
قامت چرخ کوژپشت کهن
پا بمنت نهاد می بزمین
تند راندم بر آسمان توسن
کار من بنده چون درستی یافت
دل حاسد همی گرفت شکن
کرد بر جان من بحضرت تو
خصم بدخواه و حاسد ریمن
آنچه گرگان نکرده با یوسف
و آنچه گرگین نموده با بیژن
هان و هان ای وزیر فرزانه
هان و هان ای امیر شیراوژن
تهمتی بر تنم نهد که بکوه
گر نهی کوه کج کند گردن
آتش آه من هزاران کوه
آب سازد و گر بود زاهن
جد من نحن کالجبال سرود
بر همه مردمان بسرو علن
کوه فضلم من و سپهر هنر
مهر تابانم و مه روشن
آنکه تقبیح نای بلبل کرد
دوست دارد سرود زاغ و زعن
و آنکه با مسلمان درآویزد
متوسل بود بجبت و وثن
ای ز تو نام فضل جاویدان
وی ز تو مام دهر استرون
نز تو جویم مدد نه از سلطان
که ولی را گرفته ام دامن
دشنه من نبرد این حلقوم
حربه من ندرد آن جوشن
چون دو پیکر شود ز تیغ علی
آن که نازد همی بعقد پرن
می توانم سزای بدمنشان
دادن از زخم هجو و تیغ سخن
لیک با ذوالفقار شیر خدای
داد خواهم بخصم پاداشن
همه جا شاعرم ولی اینجا
نبود شاعری وظیفه من
زانکه اینجا بود مقام هجی
مر مرا عار باشد از این فن
هجو آنان کنند کایشان راست
بر بزرگان خویش ریبت و ظن
من بفضل خدا شناخته أم
بوالحسن را همی بوجه حسن
دوش با شیر حق در این معنی
شکوه کردم ز حاسدان بسخن
پاسخم داد جد امجد و گفت
یا بنی لاتخف و لاتحزن
ذوالفقار مرا زبان تیز است
گر زبان تو باشدی الکن
باش تا برق تیغ من سازد
صدق و کذب حدیث را روشن
راست نامیخت هیچ با ترفند
آب نفروخت هیچ با روغن
می بزاید همی سحرگاهان
آنچه شب حامل است و آبستن
حاسدا تاب ذوالفقار علی
چون توانی که رنجی از سوزن
تو که مستحسنات طبع مرا
تاژگونه کنی و مستهجن
امتحان را که گفت پیکر خویش
بر دم ذوالفقار برهنه زن
عنقریب ای اسیر بند غرور
افتی اندر هوان و ذل و شجن
بس فروزی ز سوز دل اخگر
بس فرازی بر آسمان شیون
من یکی فاطمی نژادستم
از بقایای خاندان کهن
نه تجاوز نموده ام ز حدود
نه تخلف نموده ام ز سنن
گر بمن داد شاه صد قنطار
از تو هرگز نکاست یک ارزن
ور بمن داده میر صد خروار
از تو هرگز نخواستم یک من
آب، چندین مبیز در غربال
باد چندین مسای در هاون
دردی دن چنین خرابت کرد
وای اگر برکشی ز صافی دن
این تو و این سرود و این طنبور
این تو و این سماع و این ارغن
من نیارم نواخت بهتر از این
گر تو بهتر زنی بگیر و بزن
چند نازی بدولت قارون
چند تازی بصولت قارن
گر شنیدی که پور رستم را
کشت بهمن بخون روئین تن
نه تو در عرصه چون فرامرزی
نه من اندر هجا کم از بهمن
آن کنم با تو در سخن که نمود
با سپاه عجم ابوالمحجن
من که خواهم شدن از این سامان
من که خواهم برفت از این مسکن
نه در این شهر ناقه ام نه جمل
نه در این ملک خانه ام نه سکن
ساعیا بیش از این تنم مشکر
حاسدا ز این سپس دلم مشکن
بر کمالم ز جهل خورده مگیر
بر روانم ز رشک طعنه مزن
زر و سیم ترا ندیدم هیچ
چند آهن دلی کنی با من
من عطا از خدایگان گیرم
که نرنجانده خاطرم با من
گر بمیرم ز جوع ننشینم
خوان بخل ترا به پیرامن
ور فتد در مغاره کالبدم
می نجوید روانم از تو کفن
ور بمیرم ز درد برهنگی
نکنم در بر از تو پیراهن
چون بدیدی مرا بسایه میر
در صف خلد و دادی ایمن
دود برخاست از دلت ز حسد
همچو دودی که خیزد از گلخن
خواستی بافسون و افسانه
زشت نامم کنی و تر دامن
بگمانت که من چو رخت برم
خوابگاه تو گردد این مامن
گر شنیدی ز خلد آدم را
راند افسانهای اهریمن
بوالبشر توبه کرد و خصم بماند
دست بر فرق و طوق در گردن
رو مترسان عصای موسی را
از صف ساحر و عصا و رسن
من همی نالم از فریسیموس
تو چرا تهمتم زنی به عنن
یا چو مردان گناه من بشمار
یا ز خجلت بپوش چهره چو زن
تا زبانی صفت زنم مشتت
ز اخسؤالا تکلمو بدهن
ای که نشناختی الف از بی
بلکه خطی ز ابجد و کلمن
بر امیر مدینه چون تازی
ای چو اصحاب ظله در مدین
عنکبوتی و خانه تو بود
از همه خانها بسی اوهن
ابلهانه بشهپر سیمرغ
جای زنجیر، تار خویش، متن
مگسی را بگیر و طعمه نمای
پنجه در پنجه هما مفکن
آدمی نی بچشم و گوش بود
نه بابروی و روی و موی ذقن
بلکه حیوان و آدمی را فرق
می بباشد همی بجان و بتن
گرچه سرگین به هیئت عنبر
گرچه هیزم بصورت چندن
این به بیت البغال و آن به بغل
جای آن در تنور و این مدخن
یکحدیث آورم در این محضر
تا رباید ز چشم خفته و سن
دشمن آل مرتضی باید
مام خود را همی شود دشمن
دعوت خصم را تمام کنم
بدعای خدایگان زمن
تا برآید همی در از دریا
تا بزاید همی زر از معدن
چرخ خرگاهش آفتاب چراغ
ماه دینارش آسمان مخزن
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۳۴ - در ذم وزیر داخله
هر که می بینی تو برگرد وزیر داخله
دستک دزد است و در ظاهر شریک قافله
تا نباید قائم آل محمد بر سریر
کس نداند چاره این دزد و دفع این دله
حوزه مالیه باشد و ادیی پر خوف و بیم
جسته دیوان اندر آن از دام و گرگان از تله
بسکه جا تنگ است بر اهل قلم بالا زده است
غرفه مستوفیان از آشیان چلچله
گر شنیدستی که اندر ملک ایران شد معاش
منشیان را از رسوم و شاعران را از صله
شاعر بیچاره شد مرحوم و منشی مانده است
زنده با یک داستان دعوا و یکدفتر گله
دست هر یکشان بگاه قطع مرسوم و حقوق
کرده با نیش قلم کاری ک تیر حرمله
شد مواجب سقط در زهدان ولی حق القلم
در شکم مانده است محتاج دوای قابله
وز پی حق العمل معدوم و مستهلک شده است
قوه معموله در تخت قوای عامله
مرکز عدلیه حمامی بود بی سقف و بام
جای دلاکان در آن مشتی زنان حامله
اندرین حمام جمعی لات و لوت و خوار و زار
دستها آماس کرده پایها پر آبله
جانشان در دست دلاکان آبستن چنانک
جان مجنون زلف لیلی را اسیر سلسله
وجه در صندوق و اجزا را حوالت میشود
قسط جدی و دلو و حوت اندر اسد یا سنبله
هرکه در مالیه شد مالیه اش تاراج رفت
هرکه در عدلیه آمد خورد داغ باطله
هست در مالیه هر چیزی بجز اعطای حق
هست در عدلیه هر چیزی بغیر از معدله
چون وزیر جنگ آید در سخن گوئی بود
حکمرانی با رعایا پادشاهی با لله
در حضور وی گرت عرضی بود آهسته گوی
زآنکه آقا خسته شد دیگر ندارد حوصله
مشق قنبل فنگ را نیکو همیداند از آنک
معنی خمپاره در تعریب باشد قنبله
استراق سمع اگر سازد وزیر تلگراف
جای حیرت نیست هرگز ای رفیق یکدله
زانکه شیطان وحی را بر اولیای خویشتن
فرض داند گرچه باشد سیم مد بسمله
خارجی منصف تر است از این وزیر خارجه
ای پسر در عزل او هم رقص کن هم هلهله
زانکه در هر مسئله چون خر فرو ماند بگل
یا بدست اجنبی کوشد بحل مسئله
بر معارف رقص کن زیرا که اعضایش بود
فاطمه بی دندان ربابه کوره شاباجی شله
این وزیران کرده اندر مملکت کاری که کرد
برق با خرمن، شرر با پنبه، گرگ اندر گله
نی عجم را آب باقی ماند اندر مشربه
نه عرب را ماست برجا مانده اندر سومله
ملک را باید مهاجر کرد آزاد از ستم
پست را باید مسافر داد زاد و راحله
اعتقاد بنده بر این است کاندر روزگار
از وزارت یا وکالت نیست بهتر مشغله
گر وزارت را نیابی سعی کن شاید شوی
منشی کابینه فعال یا بن الفاعله
رنگ بدنامی، زدود، از رویشان نتوان اگر
اطلس گردون کتان خورشید گردد مصقله
دستشان چون نیش عقرب غرق زهر آبدار
کامشان چون ناب افعی پر سموم قاتله
رنگ بدنامی، زدود، از رویشان نتوان اگر
اطلس گردون کتان خورشید گردد مصقله
بی کتابان با کتاب اندر سر هم میزند
چون سگان بر لاشه خر مرده اندر مزبله
عیب دارالشرع را تشریح ننمایم از آنک
نوع ضایع می شود بر می خورد بر سلسله
اینقدر گویم که از بس خارج از ره میروند
در جهنم هم نشاید رفت با این قافله
جنگ با قرآن کند خصمی بحیدر چون رود
بر سر نی خرقه عثمان و دست نایله
مجلس شورای ملی جنگلی شد کاندر آن
روبهان آزاد و خرگوشان خرسان یله
فرق بی دستار و همچون می کشان و عربده
پای بی جوراب و همچون حاجیان در هروله
چون بنطق آیند مردم کر شوند از همهمه
چون ز جا خیزند اندر گیتی افتد زلزله
بهر تقطیع فعولن فاعلن مستفعلن
آن یکی گشته و تد آن نفوس عاطله
دائما در مبحث الفاظ بی معنی شوند
باعث تعطیل مقصود این نفوس عاطله
گر نباشند آن وزیران میشود کوته فساد
ور بمیرند این وکیلان میشود ارزان غله
جمله چون انگشتری در دست دیوان اندرند
تابکی جان برادر پرتی از این مرحله
گردش ایشان به تحریکات غیر است ای پسر
بر مثال مهره شطرنج و نرد و طاوله
هرچه بینی از وکیلان لعن بر ابلیس کن
ز آنکه میباشد صغیران رادیت بر عاقله
در صف نظمیه رو کن تا ببینی فوج فوج
صدهزاران دزد ماهرتر از مختار و دله
بر سر اموال سرقت رفته و خوان قمار
گشته حاضر چون گدایان بر سر دیگ شله
بینی اندر هر بلد جوق پلیسان را چنانک
مور در خرمن شپش در تن ملخ در سنبله
همچنین امنیه را بینی بهر منزل گهی
نیش بر تخم مسافر بند سازد چون مله
ای فکل در گردن و کت در تن و پوتین بپای
با خرام کبک در بر کرده رخت چلچله
تا بکی بوزینه سان بر عرشه منبر جهی
نطق چون بلبل کنی با گردنی چون بلبله
از تو و نطق و ز پوتین و کراوات و فکل
جمله بیزاریم خواهی نطق کن خواهی گله
ای جهودان خاکتان بر سر که شد از قهر حق
من و سلوی تان مبدل بر جراد و قمله
آبی و امرودتان ازگیل و سنجد داد بار
سیب و شفتالودتان شد زنجبیل و آمله
یاد باد آن ریش عنبربار و تنبان قصب
یاد باد آن حبه زرتار و شلوار سله
یاد آن ار خالق رارا و چوخای برک
یاد آن چاک قبا و آن تکمهای انگله
یاد دیگی دیگی و اسب قبل منقل ز پس
یاد آن فراش و شاطر با چماق و مشعله
صحبت کابینه و کمیسیون را موقوف دار
ز آنکه ما را زین سخنها تنگ گردد حوصله
من عدوی میلیمترم دشمن میلیگرم
خواستار شفع و وترم دوستار نافله
از کدو مدلب مجنبان پیش من خامش نشین
یار من زادالمعاد است و صحیفه کامله
بارالها حرمت اسحق و اشموئیل وعیص
حق یوحنا و ذوالکفل و شعیب و حنظله
این عدول المؤمنین را از سر ما دفع کن
تا فروشد هر کسی جنسش بنرخ عادله
دستک دزد است و در ظاهر شریک قافله
تا نباید قائم آل محمد بر سریر
کس نداند چاره این دزد و دفع این دله
حوزه مالیه باشد و ادیی پر خوف و بیم
جسته دیوان اندر آن از دام و گرگان از تله
بسکه جا تنگ است بر اهل قلم بالا زده است
غرفه مستوفیان از آشیان چلچله
گر شنیدستی که اندر ملک ایران شد معاش
منشیان را از رسوم و شاعران را از صله
شاعر بیچاره شد مرحوم و منشی مانده است
زنده با یک داستان دعوا و یکدفتر گله
دست هر یکشان بگاه قطع مرسوم و حقوق
کرده با نیش قلم کاری ک تیر حرمله
شد مواجب سقط در زهدان ولی حق القلم
در شکم مانده است محتاج دوای قابله
وز پی حق العمل معدوم و مستهلک شده است
قوه معموله در تخت قوای عامله
مرکز عدلیه حمامی بود بی سقف و بام
جای دلاکان در آن مشتی زنان حامله
اندرین حمام جمعی لات و لوت و خوار و زار
دستها آماس کرده پایها پر آبله
جانشان در دست دلاکان آبستن چنانک
جان مجنون زلف لیلی را اسیر سلسله
وجه در صندوق و اجزا را حوالت میشود
قسط جدی و دلو و حوت اندر اسد یا سنبله
هرکه در مالیه شد مالیه اش تاراج رفت
هرکه در عدلیه آمد خورد داغ باطله
هست در مالیه هر چیزی بجز اعطای حق
هست در عدلیه هر چیزی بغیر از معدله
چون وزیر جنگ آید در سخن گوئی بود
حکمرانی با رعایا پادشاهی با لله
در حضور وی گرت عرضی بود آهسته گوی
زآنکه آقا خسته شد دیگر ندارد حوصله
مشق قنبل فنگ را نیکو همیداند از آنک
معنی خمپاره در تعریب باشد قنبله
استراق سمع اگر سازد وزیر تلگراف
جای حیرت نیست هرگز ای رفیق یکدله
زانکه شیطان وحی را بر اولیای خویشتن
فرض داند گرچه باشد سیم مد بسمله
خارجی منصف تر است از این وزیر خارجه
ای پسر در عزل او هم رقص کن هم هلهله
زانکه در هر مسئله چون خر فرو ماند بگل
یا بدست اجنبی کوشد بحل مسئله
بر معارف رقص کن زیرا که اعضایش بود
فاطمه بی دندان ربابه کوره شاباجی شله
این وزیران کرده اندر مملکت کاری که کرد
برق با خرمن، شرر با پنبه، گرگ اندر گله
نی عجم را آب باقی ماند اندر مشربه
نه عرب را ماست برجا مانده اندر سومله
ملک را باید مهاجر کرد آزاد از ستم
پست را باید مسافر داد زاد و راحله
اعتقاد بنده بر این است کاندر روزگار
از وزارت یا وکالت نیست بهتر مشغله
گر وزارت را نیابی سعی کن شاید شوی
منشی کابینه فعال یا بن الفاعله
رنگ بدنامی، زدود، از رویشان نتوان اگر
اطلس گردون کتان خورشید گردد مصقله
دستشان چون نیش عقرب غرق زهر آبدار
کامشان چون ناب افعی پر سموم قاتله
رنگ بدنامی، زدود، از رویشان نتوان اگر
اطلس گردون کتان خورشید گردد مصقله
بی کتابان با کتاب اندر سر هم میزند
چون سگان بر لاشه خر مرده اندر مزبله
عیب دارالشرع را تشریح ننمایم از آنک
نوع ضایع می شود بر می خورد بر سلسله
اینقدر گویم که از بس خارج از ره میروند
در جهنم هم نشاید رفت با این قافله
جنگ با قرآن کند خصمی بحیدر چون رود
بر سر نی خرقه عثمان و دست نایله
مجلس شورای ملی جنگلی شد کاندر آن
روبهان آزاد و خرگوشان خرسان یله
فرق بی دستار و همچون می کشان و عربده
پای بی جوراب و همچون حاجیان در هروله
چون بنطق آیند مردم کر شوند از همهمه
چون ز جا خیزند اندر گیتی افتد زلزله
بهر تقطیع فعولن فاعلن مستفعلن
آن یکی گشته و تد آن نفوس عاطله
دائما در مبحث الفاظ بی معنی شوند
باعث تعطیل مقصود این نفوس عاطله
گر نباشند آن وزیران میشود کوته فساد
ور بمیرند این وکیلان میشود ارزان غله
جمله چون انگشتری در دست دیوان اندرند
تابکی جان برادر پرتی از این مرحله
گردش ایشان به تحریکات غیر است ای پسر
بر مثال مهره شطرنج و نرد و طاوله
هرچه بینی از وکیلان لعن بر ابلیس کن
ز آنکه میباشد صغیران رادیت بر عاقله
در صف نظمیه رو کن تا ببینی فوج فوج
صدهزاران دزد ماهرتر از مختار و دله
بر سر اموال سرقت رفته و خوان قمار
گشته حاضر چون گدایان بر سر دیگ شله
بینی اندر هر بلد جوق پلیسان را چنانک
مور در خرمن شپش در تن ملخ در سنبله
همچنین امنیه را بینی بهر منزل گهی
نیش بر تخم مسافر بند سازد چون مله
ای فکل در گردن و کت در تن و پوتین بپای
با خرام کبک در بر کرده رخت چلچله
تا بکی بوزینه سان بر عرشه منبر جهی
نطق چون بلبل کنی با گردنی چون بلبله
از تو و نطق و ز پوتین و کراوات و فکل
جمله بیزاریم خواهی نطق کن خواهی گله
ای جهودان خاکتان بر سر که شد از قهر حق
من و سلوی تان مبدل بر جراد و قمله
آبی و امرودتان ازگیل و سنجد داد بار
سیب و شفتالودتان شد زنجبیل و آمله
یاد باد آن ریش عنبربار و تنبان قصب
یاد باد آن حبه زرتار و شلوار سله
یاد آن ار خالق رارا و چوخای برک
یاد آن چاک قبا و آن تکمهای انگله
یاد دیگی دیگی و اسب قبل منقل ز پس
یاد آن فراش و شاطر با چماق و مشعله
صحبت کابینه و کمیسیون را موقوف دار
ز آنکه ما را زین سخنها تنگ گردد حوصله
من عدوی میلیمترم دشمن میلیگرم
خواستار شفع و وترم دوستار نافله
از کدو مدلب مجنبان پیش من خامش نشین
یار من زادالمعاد است و صحیفه کامله
بارالها حرمت اسحق و اشموئیل وعیص
حق یوحنا و ذوالکفل و شعیب و حنظله
این عدول المؤمنین را از سر ما دفع کن
تا فروشد هر کسی جنسش بنرخ عادله
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۳۸ - در نکوهش رشوه
امجدی در رشوه خوردن اهل جد شد
همزه اش را در دلش کردم مجد شد
باد رحمت دائما بر اعتقادش
زانکه او قلبا برحمت معتقد شد
اشتها موجود و استعداد فاقد
پارتی بازی درآمد مستعد شد
معتمد بداعتماد خلق بر وی
خورد مال جملگی را معتمد شد
مجتهد هم مفتی و هم مفت خور بد
در زمان پول دادن مجتهد شد
مستبد در ابتدا بدمست بوده
مقعدش وارون کردم مستبد شد
همزه اش را در دلش کردم مجد شد
باد رحمت دائما بر اعتقادش
زانکه او قلبا برحمت معتقد شد
اشتها موجود و استعداد فاقد
پارتی بازی درآمد مستعد شد
معتمد بداعتماد خلق بر وی
خورد مال جملگی را معتمد شد
مجتهد هم مفتی و هم مفت خور بد
در زمان پول دادن مجتهد شد
مستبد در ابتدا بدمست بوده
مقعدش وارون کردم مستبد شد
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۷۵ - نکوهش القاب بی مورد
آفرین باد بر سروش الملک
که از او عاطل است هوش الملک
گر بدینسان حساب پردازد
سوی گردون رود خروش الملک
نه بتنها منم درین خلوت
سرخوش از جام می فروش الملک
که بهر گوشه صد هزار چومن
تا قیامت بود خموش الملک
از زمانی که حجت الاسلام
خفته زیر کجاوه پوش الملک
بقرالمسلمین ز فرط خری
شد لگدزن بگاو دوش الملک
رو به الدوله و پلنگ نظام
هر دو در وحشت از وحوش الملک
امرا مست نشاة الملکند
فقرا گرم دیگجوش الملک
خورده پهلوی اشترالدوله
لگد از استر چموش الملک
مادیان الوزاره قاطر زاد
از نتاج دراز گوش الملک
عرعر السلطنه زند سیلی
بر بنا گوش پیلگوش الملک
گشته ببر العداله رقص کنان
همچو میمون سوار دوش الملک
ایدریغا که گربة السلطان
کرده قصد شکار موش الملک
روح توشه چینان ثنا خواند
بر روان پلنگتوش الملک
چه شود کاسمان مار افسای
نیش افعی کشد ز موش الملک
یا گشاید خدا درین کشور
نظر پاک حق نیوش الملک
یا بپوشد بر این عروس عبوس
ستری از غیب پرده پوش الملک
گربه شیرالایاله لنگ انداخت
روز میدان لیک موش الملک
شده این شیر اژدها پیکر
رام افسون مار دوش الملک
چدن الواعظین ز بس زیبق
ریخت در گوش هفتجوش الملک
پنجه و بال کرکس النجر
خسته شد زیر چنگ قوش الملک
ای امیری از آن بترس که باد
این حکایت برد بگوش الملک
که از او عاطل است هوش الملک
گر بدینسان حساب پردازد
سوی گردون رود خروش الملک
نه بتنها منم درین خلوت
سرخوش از جام می فروش الملک
که بهر گوشه صد هزار چومن
تا قیامت بود خموش الملک
از زمانی که حجت الاسلام
خفته زیر کجاوه پوش الملک
بقرالمسلمین ز فرط خری
شد لگدزن بگاو دوش الملک
رو به الدوله و پلنگ نظام
هر دو در وحشت از وحوش الملک
امرا مست نشاة الملکند
فقرا گرم دیگجوش الملک
خورده پهلوی اشترالدوله
لگد از استر چموش الملک
مادیان الوزاره قاطر زاد
از نتاج دراز گوش الملک
عرعر السلطنه زند سیلی
بر بنا گوش پیلگوش الملک
گشته ببر العداله رقص کنان
همچو میمون سوار دوش الملک
ایدریغا که گربة السلطان
کرده قصد شکار موش الملک
روح توشه چینان ثنا خواند
بر روان پلنگتوش الملک
چه شود کاسمان مار افسای
نیش افعی کشد ز موش الملک
یا گشاید خدا درین کشور
نظر پاک حق نیوش الملک
یا بپوشد بر این عروس عبوس
ستری از غیب پرده پوش الملک
گربه شیرالایاله لنگ انداخت
روز میدان لیک موش الملک
شده این شیر اژدها پیکر
رام افسون مار دوش الملک
چدن الواعظین ز بس زیبق
ریخت در گوش هفتجوش الملک
پنجه و بال کرکس النجر
خسته شد زیر چنگ قوش الملک
ای امیری از آن بترس که باد
این حکایت برد بگوش الملک
ادیب الممالک : مسمطات
شمارهٔ ۳
قدم گذار بدیوان عالی و بشناس
که کیست آنکه بکرسی نشسته چون نسناس
بگرد وی بنگر چند تن خدا نشناس
مگو که چرخ عجب مهره ای فکنده بطاس
که چرخ سفله بسی خوارها نموده عزیز
نظر نما بنگر صورت هیولا را
بجای طوطی و طاوس بین قولا را
به حکمرانی بنگر جوان . . . را
معین و یاور و یارش به بین شمولا را
بنی سرائیل آنجا نشسته بر سر میز
یکی ز شدت پیری در آمده قوزش
بسان روبه دیمی شده دک و پوزش
هزار رنگ بصورت چو آتش افروزش
رسد بعرش برین بانک سرفه و . . . ش
که من معیلم ومسکینم و ندارم چیز
مران که سخره سرودی رئیس اکوسه اش
کسی ندیدی جز در مبال مدرسه اش
فرار کردی قمل ز چرک البسه اش
هراز گونه اثر دیده شد ز وسوسه اش
کنون ز فرط نظافت شده است عنبربیز
که کیست آنکه بکرسی نشسته چون نسناس
بگرد وی بنگر چند تن خدا نشناس
مگو که چرخ عجب مهره ای فکنده بطاس
که چرخ سفله بسی خوارها نموده عزیز
نظر نما بنگر صورت هیولا را
بجای طوطی و طاوس بین قولا را
به حکمرانی بنگر جوان . . . را
معین و یاور و یارش به بین شمولا را
بنی سرائیل آنجا نشسته بر سر میز
یکی ز شدت پیری در آمده قوزش
بسان روبه دیمی شده دک و پوزش
هزار رنگ بصورت چو آتش افروزش
رسد بعرش برین بانک سرفه و . . . ش
که من معیلم ومسکینم و ندارم چیز
مران که سخره سرودی رئیس اکوسه اش
کسی ندیدی جز در مبال مدرسه اش
فرار کردی قمل ز چرک البسه اش
هراز گونه اثر دیده شد ز وسوسه اش
کنون ز فرط نظافت شده است عنبربیز