عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۴۷ - سال از کیفیت جدایی میان قدیم و محدث
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۴۸ - جواب
قدیم و محدث از هم خود جدا نیست
که از هستی است باقی دائما نیست
همه آن است و این مانند عنقاست
جز ازحق جمله اسم بیمسماست
عدم موجود گردد این محال است
وجود از روی هستی لایزال است
نه آن این گردد و نه این شود آن
همه اشکال گردد بر تو آسان
جهان خود جمله امر اعتباری است
چو آن یک نقطه که اندر دور ساری است
برو یک نقطهٔ آتش بگردان
که بینی دایره از سرعت آن
یکی گر در شمار آید به ناچار
نگردد واحد از اعداد بسیار
حدیث «ما سوی الله» را رها کن
به عقل خویش این را زان جدا کن
چه شک داری در آن کین چون خیال است
که با وحدت دویی عین محال است
عدم مانند هستی بود یکتا
همه کثرت ز نسبت گشت پیدا
ظهور اختلاف و کثرت شان
شده پیدا ز بوقلمون امکان
وجود هر یکی چون بود واحد
به وحدانیت حق گشت شاهد
که از هستی است باقی دائما نیست
همه آن است و این مانند عنقاست
جز ازحق جمله اسم بیمسماست
عدم موجود گردد این محال است
وجود از روی هستی لایزال است
نه آن این گردد و نه این شود آن
همه اشکال گردد بر تو آسان
جهان خود جمله امر اعتباری است
چو آن یک نقطه که اندر دور ساری است
برو یک نقطهٔ آتش بگردان
که بینی دایره از سرعت آن
یکی گر در شمار آید به ناچار
نگردد واحد از اعداد بسیار
حدیث «ما سوی الله» را رها کن
به عقل خویش این را زان جدا کن
چه شک داری در آن کین چون خیال است
که با وحدت دویی عین محال است
عدم مانند هستی بود یکتا
همه کثرت ز نسبت گشت پیدا
ظهور اختلاف و کثرت شان
شده پیدا ز بوقلمون امکان
وجود هر یکی چون بود واحد
به وحدانیت حق گشت شاهد
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۵۰ - جواب
هر آن چیزی که در عالم عیان است
چو عکسی ز آفتاب آن جهان است
جهان چون زلف و خط و خال و ابروست
که هر چیزی به جای خویش نیکوست
تجلی گه جمال و گه جلال است
رخ و زلف آن معانی را مثال است
صفات حق تعالی لطف و قهر است
رخ و زلف بتان را زان دو بهر است
چو محسوس آمد این الفاظ مسموع
نخست از بهر محسوس است موضوع
ندارد عالم معنی نهایت
کجا بیند مر او را لفظ غایت
هر آن معنی که شد از ذوق پیدا
کجا تعبیر لفظی یابد او را
چو اهل دل کند تفسیر معنی
به مانندی کند تعبیر معنی
که محسوسات از آن عالم چو سایه است
که این چون طفل و آن مانند دایه است
به نزد من خود الفاظ ماول
بر آن معنی فتاد از وضع اول
به محسوسات خاص از عرف عام است
چه داند عام کان معنی کدام است
نظر چون در جهان عقل کردند
از آنجا لفظها را نقل کردند
تناسب را رعایت کرد عاقل
چو سوی لفظ معنی گشت نازل
ولی تشبیه کلی نیست ممکن
ز جست و جوی آن میباش ساکن
بدین معنی کسی را بر تو دق نیست
که صاحب مذهب اینجا غیر حق نیست
ولی تا با خودی زنهار زنهار
عبارات شریعت را نگهدار
که رخصت اهل دل را در سه حال است
فنا و سکر و آن دیگر دلال است
هر آن کس کو شناسد این سه حالت
بداند وضع الفاظ و دلالت
تو را گر نیست احوال مواجید
مشو کافر ز نادانی به تقلید
مجازی نیست احوال حقیقت
نه هر کس یابد اسرار طریقت
گزاف ای دوست ناید ز اهل تحقیق
مر این را کشف باید یا که تصدیق
بگفتم وضع الفاظ و معانی
تو را سربسته گر خواهی بدانی
نظر کن در معانی سوی غایت
لوازم را یکایک کن رعایت
به وجه خاص از آن تشبیه میکن
ز دیگر وجهها تنزیه میکن
چو شد این قاعده یک سر مقرر
نمایم زان مثالی چند دیگر
چو عکسی ز آفتاب آن جهان است
جهان چون زلف و خط و خال و ابروست
که هر چیزی به جای خویش نیکوست
تجلی گه جمال و گه جلال است
رخ و زلف آن معانی را مثال است
صفات حق تعالی لطف و قهر است
رخ و زلف بتان را زان دو بهر است
چو محسوس آمد این الفاظ مسموع
نخست از بهر محسوس است موضوع
ندارد عالم معنی نهایت
کجا بیند مر او را لفظ غایت
هر آن معنی که شد از ذوق پیدا
کجا تعبیر لفظی یابد او را
چو اهل دل کند تفسیر معنی
به مانندی کند تعبیر معنی
که محسوسات از آن عالم چو سایه است
که این چون طفل و آن مانند دایه است
به نزد من خود الفاظ ماول
بر آن معنی فتاد از وضع اول
به محسوسات خاص از عرف عام است
چه داند عام کان معنی کدام است
نظر چون در جهان عقل کردند
از آنجا لفظها را نقل کردند
تناسب را رعایت کرد عاقل
چو سوی لفظ معنی گشت نازل
ولی تشبیه کلی نیست ممکن
ز جست و جوی آن میباش ساکن
بدین معنی کسی را بر تو دق نیست
که صاحب مذهب اینجا غیر حق نیست
ولی تا با خودی زنهار زنهار
عبارات شریعت را نگهدار
که رخصت اهل دل را در سه حال است
فنا و سکر و آن دیگر دلال است
هر آن کس کو شناسد این سه حالت
بداند وضع الفاظ و دلالت
تو را گر نیست احوال مواجید
مشو کافر ز نادانی به تقلید
مجازی نیست احوال حقیقت
نه هر کس یابد اسرار طریقت
گزاف ای دوست ناید ز اهل تحقیق
مر این را کشف باید یا که تصدیق
بگفتم وضع الفاظ و معانی
تو را سربسته گر خواهی بدانی
نظر کن در معانی سوی غایت
لوازم را یکایک کن رعایت
به وجه خاص از آن تشبیه میکن
ز دیگر وجهها تنزیه میکن
چو شد این قاعده یک سر مقرر
نمایم زان مثالی چند دیگر
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۵۴ - اشارت به خال
بر آن رخ نقطهٔ خالش بسیط است
که اصل مرکز دور محیط است
از او شد خط دور هر دو عالم
وز او شد خط نفس و قلب آدم
از آن حال دل پرخون تباه است
که عکس نقطهٔ خال سیاه است
ز خالش حال دل جز خون شدن نیست
کز آن منزل ره بیرون شدن نیست
به وحدت در نباشد هیچ کثرت
دو نقطه نبود اندر اصل وحدت
ندانم خال او عکس دل ماست
و یا دل عکس خال روی زیباست
ز عکس خال او دل گشت پیدا
و یا عکس دل آنجا شد هویدا
دل اندر روی او یا اوست در دل
به من پوشیده شد این راز مشکل
اگر هست این دل ما عکس آن خال
چرا میباشد آخر مختلف حال
گهی چون چشم مخمورش خراب است
گهی چون زلف او در اضطراب است
گهی روشن چو آن روی چو ماه است
گهی تاریک چون خال سیاه است
گهی مسجد بود گاهی کنشت است
گهی دوزخ بود گاهی بهشت است
گهی برتر شود از هفتم افلاک
گهی افتد به زیر تودهٔ خاک
پس از زهد و ورع گردد دگر بار
شراب و شمع و شاهد را طلبکار
که اصل مرکز دور محیط است
از او شد خط دور هر دو عالم
وز او شد خط نفس و قلب آدم
از آن حال دل پرخون تباه است
که عکس نقطهٔ خال سیاه است
ز خالش حال دل جز خون شدن نیست
کز آن منزل ره بیرون شدن نیست
به وحدت در نباشد هیچ کثرت
دو نقطه نبود اندر اصل وحدت
ندانم خال او عکس دل ماست
و یا دل عکس خال روی زیباست
ز عکس خال او دل گشت پیدا
و یا عکس دل آنجا شد هویدا
دل اندر روی او یا اوست در دل
به من پوشیده شد این راز مشکل
اگر هست این دل ما عکس آن خال
چرا میباشد آخر مختلف حال
گهی چون چشم مخمورش خراب است
گهی چون زلف او در اضطراب است
گهی روشن چو آن روی چو ماه است
گهی تاریک چون خال سیاه است
گهی مسجد بود گاهی کنشت است
گهی دوزخ بود گاهی بهشت است
گهی برتر شود از هفتم افلاک
گهی افتد به زیر تودهٔ خاک
پس از زهد و ورع گردد دگر بار
شراب و شمع و شاهد را طلبکار
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۵۵ - سال از معنی حقیقی شراب و شاهد و خرابات و امثال آن
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۵۷ - اشارت به خرابات
خراباتی شدن از خود رهایی است
خودی کفر است ور خود پارسایی است
نشانی دادهاندت از خرابات
که «التوحید اسقاط الاضافات»
خرابات از جهان بیمثالی است
مقام عاشقان لاابالی است
خرابات آشیان مرغ جان است
خرابات آستان لامکان است
خراباتی خراب اندر خراب است
که در صحرای او عالم سراب است
خراباتی است بی حد و نهایت
نه آغازش کسی دیده نه غایت
اگر صد سال در وی میشتابی
نه کس را و نه خود را بازیابی
گروهی اندر او بی پا و بی سر
همه نه مؤمن و نه نیز کافر
شراب بیخودی در سر گرفته
به ترک جمله خیر و شر گرفته
شرابی خورده هر یک بیلب و کام
فراغت یافته از ننگ و از نام
حدیث و ماجرای شطح و طامات
خیال خلوت و نور کرامات
به بوی دردیی از دست داده
ز ذوق نیستی مست اوفتاده
عصا و رکوه و تسبیح و مسواک
گرو کرده به دردی جمله را پاک
میان آب و گل افتان و خیزان
به جای اشک خون از دیده ریزان
گهی از سرخوشی در عالم ناز
شده چون شاطران گردن افراز
گهی از روسیاهی رو به دیوار
گهی از سرخرویی بر سر دار
گهی اندر سماع از شوق جانان
شده بی پا و سر چون چرخ گردان
به هر نغمه که از مطرب شنیده
بدو وجدی از آن عالم رسیده
سماع جان نه آخر صوت و حرف است
که در هر پردهای سری شگرف است
ز سر بیرون کشیده دلق ده تو
مجرد گشته از هر رنگ و هر بو
فرو شسته بدان صاف مروق
همه رنگ سیاه و سبز و ازرق
یکی پیمانه خورده از می صاف
شده زان صوفی صافی ز اوصاف
به مژگان خاک مزبل پاک رفته
ز هر چ آن دیده از صد یک نگفته
گرفته دامن رندان خمار
ز شیخی و مریدی گشته بیزار
چه شیخی و مریدی این چه قید است
چه جای زهد و تقوی این چه شید است
اگر روی تو باشد در که و مه
بت و زنار و ترسایی تو را به
خودی کفر است ور خود پارسایی است
نشانی دادهاندت از خرابات
که «التوحید اسقاط الاضافات»
خرابات از جهان بیمثالی است
مقام عاشقان لاابالی است
خرابات آشیان مرغ جان است
خرابات آستان لامکان است
خراباتی خراب اندر خراب است
که در صحرای او عالم سراب است
خراباتی است بی حد و نهایت
نه آغازش کسی دیده نه غایت
اگر صد سال در وی میشتابی
نه کس را و نه خود را بازیابی
گروهی اندر او بی پا و بی سر
همه نه مؤمن و نه نیز کافر
شراب بیخودی در سر گرفته
به ترک جمله خیر و شر گرفته
شرابی خورده هر یک بیلب و کام
فراغت یافته از ننگ و از نام
حدیث و ماجرای شطح و طامات
خیال خلوت و نور کرامات
به بوی دردیی از دست داده
ز ذوق نیستی مست اوفتاده
عصا و رکوه و تسبیح و مسواک
گرو کرده به دردی جمله را پاک
میان آب و گل افتان و خیزان
به جای اشک خون از دیده ریزان
گهی از سرخوشی در عالم ناز
شده چون شاطران گردن افراز
گهی از روسیاهی رو به دیوار
گهی از سرخرویی بر سر دار
گهی اندر سماع از شوق جانان
شده بی پا و سر چون چرخ گردان
به هر نغمه که از مطرب شنیده
بدو وجدی از آن عالم رسیده
سماع جان نه آخر صوت و حرف است
که در هر پردهای سری شگرف است
ز سر بیرون کشیده دلق ده تو
مجرد گشته از هر رنگ و هر بو
فرو شسته بدان صاف مروق
همه رنگ سیاه و سبز و ازرق
یکی پیمانه خورده از می صاف
شده زان صوفی صافی ز اوصاف
به مژگان خاک مزبل پاک رفته
ز هر چ آن دیده از صد یک نگفته
گرفته دامن رندان خمار
ز شیخی و مریدی گشته بیزار
چه شیخی و مریدی این چه قید است
چه جای زهد و تقوی این چه شید است
اگر روی تو باشد در که و مه
بت و زنار و ترسایی تو را به
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۵۹ - جواب
بت اینجا مظهر عشق است و وحدت
بود زنار بستن عقد خدمت
چو کفر و دین بود قائم به هستی
شود توحید عین بتپرستی
چو اشیا هست هستی را مظاهر
از آن جمله یکی بت باشد آخر
نکو اندیشه کن ای مرد عاقل
که بت از روی هستی نیست باطل
بدان که ایزد تعالی خالق اوست
ز نیکو هر چه صادر گشت نیکوست
وجود آنجا که باشد محض خیر است
وگر شری است در وی آن ز غیر است
مسلمان گر بدانستی که بت چیست
بدانستی که دین در بتپرستی است
وگر مشرک ز بت آگاه گشتی
کجا در دین خود گمراه گشتی
ندید او از بت الا خلق ظاهر
بدین علت شد اندر شرع کافر
تو هم گر زو ببینی حق پنهان
به شرع اندر نخوانندت مسلمان
ز اسلام مجازی گشت بیزار
که را کفر حقیقی شد پدیدار
درون هر بتی جانی است پنهان
به زیر کفر ایمانی است پنهان
همیشه کفر در تسبیح حق است
و «ان من شیء» گفت اینجا چه دق است
چه میگویم که دور افتادم از راه
«فذرهم بعد ما جائت قل الله»
بدان خوبی رخ بت را که آراست
که گشتی بتپرست ار حق نمیخواست
هم او کرد و هم او گفت و هم او بود
نکو کرد و نکو گفت و نکو بود
یکی بین و یکی گوی و یکی دان
بدین ختم آمد اصل و فرع ایمان
نه من میگویم این بشنو ز قرآن
تفاوت نیست اندر خلق رحمان
بود زنار بستن عقد خدمت
چو کفر و دین بود قائم به هستی
شود توحید عین بتپرستی
چو اشیا هست هستی را مظاهر
از آن جمله یکی بت باشد آخر
نکو اندیشه کن ای مرد عاقل
که بت از روی هستی نیست باطل
بدان که ایزد تعالی خالق اوست
ز نیکو هر چه صادر گشت نیکوست
وجود آنجا که باشد محض خیر است
وگر شری است در وی آن ز غیر است
مسلمان گر بدانستی که بت چیست
بدانستی که دین در بتپرستی است
وگر مشرک ز بت آگاه گشتی
کجا در دین خود گمراه گشتی
ندید او از بت الا خلق ظاهر
بدین علت شد اندر شرع کافر
تو هم گر زو ببینی حق پنهان
به شرع اندر نخوانندت مسلمان
ز اسلام مجازی گشت بیزار
که را کفر حقیقی شد پدیدار
درون هر بتی جانی است پنهان
به زیر کفر ایمانی است پنهان
همیشه کفر در تسبیح حق است
و «ان من شیء» گفت اینجا چه دق است
چه میگویم که دور افتادم از راه
«فذرهم بعد ما جائت قل الله»
بدان خوبی رخ بت را که آراست
که گشتی بتپرست ار حق نمیخواست
هم او کرد و هم او گفت و هم او بود
نکو کرد و نکو گفت و نکو بود
یکی بین و یکی گوی و یکی دان
بدین ختم آمد اصل و فرع ایمان
نه من میگویم این بشنو ز قرآن
تفاوت نیست اندر خلق رحمان
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۶۱ - اشارت به ترسایی و دیر
ز ترسایی غرض تجرید دیدم
خلاص از ربقهٔ تقلید دیدم
جناب قدس وحدت دیر جان است
که سیمرغ بقا را آشیان است
ز روحالله پیدا گشت این کار
که از روح القدس آمد پدیدار
هم از الله در پیش تو جانی است
که از قدوس اندر وی نشانی است
اگر یابی خلاص از نفس ناسوت
درآیی در جناب قدس لاهوت
هر آن کس کو مجرد چون ملک شد
چو روح الله بر چارم فلک شد
خلاص از ربقهٔ تقلید دیدم
جناب قدس وحدت دیر جان است
که سیمرغ بقا را آشیان است
ز روحالله پیدا گشت این کار
که از روح القدس آمد پدیدار
هم از الله در پیش تو جانی است
که از قدوس اندر وی نشانی است
اگر یابی خلاص از نفس ناسوت
درآیی در جناب قدس لاهوت
هر آن کس کو مجرد چون ملک شد
چو روح الله بر چارم فلک شد
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴
نه با من دوست آن گفت و نه آن کرد
که با دشمن توان گفت و توان کرد
گرفت از من دل و زد راه دینم
ز دین و دل گذشتم قصد جان کرد
کی از شرمندگی با مهربانان
توان گفت آنچه آن نامهربان کرد
منش از مردمان رخ مینهفتم
ستم بین کآخر از من رخ نهان کرد
تو با من کردی از جور آنچه کردی
من از شرم تو گفتم آسمان کرد
دو عالم سود کرد آن کس که در عشق
دلی درباخت یا جانی زیان کرد
نه از کین خون هاتف ریخت آن شوخ
وفای او به کشتن امتحان کرد
که با دشمن توان گفت و توان کرد
گرفت از من دل و زد راه دینم
ز دین و دل گذشتم قصد جان کرد
کی از شرمندگی با مهربانان
توان گفت آنچه آن نامهربان کرد
منش از مردمان رخ مینهفتم
ستم بین کآخر از من رخ نهان کرد
تو با من کردی از جور آنچه کردی
من از شرم تو گفتم آسمان کرد
دو عالم سود کرد آن کس که در عشق
دلی درباخت یا جانی زیان کرد
نه از کین خون هاتف ریخت آن شوخ
وفای او به کشتن امتحان کرد
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸
به ره او چه غم آن را که ز جان میگذرد
که ز جان در ره آن جان جهان میگذرد
از مقیم حرم کعبه نباشد کمتر
آنکه گاهی ز در دیر مغان میگذرد
نه ز هجران تو غمگین نه ز وصلت شادم
که بد و نیک جهان گذران میگذرد
دل بیچاره از آن بیخبر است ار گاهی
شکوه از جور تو ما را به زبان میگذرد
آه پیران کهن میگذرد از افلاک
هر کجا جلوهٔ آن تازه جوان میگذرد
چون ننالم که مرا گریه کنان میبیند
به ره خویش و ز من خندهزنان میگذرد
که ز جان در ره آن جان جهان میگذرد
از مقیم حرم کعبه نباشد کمتر
آنکه گاهی ز در دیر مغان میگذرد
نه ز هجران تو غمگین نه ز وصلت شادم
که بد و نیک جهان گذران میگذرد
دل بیچاره از آن بیخبر است ار گاهی
شکوه از جور تو ما را به زبان میگذرد
آه پیران کهن میگذرد از افلاک
هر کجا جلوهٔ آن تازه جوان میگذرد
چون ننالم که مرا گریه کنان میبیند
به ره خویش و ز من خندهزنان میگذرد
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸
شکست پیر مغان گر سرم به ساغر می
عجب مدار که سرها شکسته بر سر می
ستم به ساغر میشد نه بر سر من اگر
شکست بر سر من می فروش ساغر می
غذای روح بود بوی میخوشا رندی
که روح پرورد از بوی روح پرور می
نداشت بهرهای آن بوالفضول از حکمت
که وصف آب خضر کرد در برابر می
نه لعل راست نه یاقوت را نه مرجان را
به چشم اهل بصیرت صفای جوهر می
نماند از شب تاریک غم نشان که دگر
طلوع کرد ز خم آفتاب انور می
چه دید هاتف می کش ندانم از باده
که هر چه داشت به عالم گذاشت بر سر می
عجب مدار که سرها شکسته بر سر می
ستم به ساغر میشد نه بر سر من اگر
شکست بر سر من می فروش ساغر می
غذای روح بود بوی میخوشا رندی
که روح پرورد از بوی روح پرور می
نداشت بهرهای آن بوالفضول از حکمت
که وصف آب خضر کرد در برابر می
نه لعل راست نه یاقوت را نه مرجان را
به چشم اهل بصیرت صفای جوهر می
نماند از شب تاریک غم نشان که دگر
طلوع کرد ز خم آفتاب انور می
چه دید هاتف می کش ندانم از باده
که هر چه داشت به عالم گذاشت بر سر می
هاتف اصفهانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷
دارم از آسمان زنگاری
زخمها بر دل و همه کاری
با من اکنون فلک در آن حد است
از جگرخواری و دلآزاری
که به او جان دهم به آسانی
او ستاند ز من به دشواری
گفتم از جور چرخ ناهموار
شاید ار وا رهم به همواری
نرم شد استخوانم و نکشید
چرخ پای از درشت رفتاری
گفتم ار بخت خفته خواهد رفت
هم زبونی و هم نگونساری
صور دوم بلند گشت و نکرد
ز اولین خواب میل بیداری
دوش چون رو نهاد خسرو زنگ
سوی این بوستان زنگاری
شب چنان تیره شد که وام گرفت
گویی از روزگار من تاری
سوی خلوت سرای طبع شدم
یابم از غم مگر سبکباری
دیدم آن خانه را ز ویرانی
جغد دارد هوای معماری
غم در آنجا مجاور و شادی
گذر آنجا نکرده پنداری
نوعروسان بکر افکارم
همه در دلبری و دلداری
غیرت گلرخان یغمایی
رشگ مهطلعتان فرخاری
در زوایای آن نشسته غمین
مهر بر لب ز نغز گفتاری
کرده اندر دهان ضواحکشان
لبشان را ز خنده مسماری
غمزهشان را نه شوق خونریزی
طرهشان را نه میل طراری
زلف مشکینشان برافشانده
گرد بر چهرههای گلناری
سر و برشان ز گردش ایام
از حلی عاطل از حلل عاری
همه خندان به طنز گفتندم
خوی شرم از جبینشان جاری
چه فتادت که نام ما نبری
چه شد آخر که یاد ما ناری
شکر کز دام عشق آزادی
جستی و رستی از گرفتاری
نیست گر نغز دلبری که در آن
داستانهای نغز بگذاری
ور کریمی نه سربلند و جواد
که به مدحش سری فرود آری
خود ز ارباب طبع و فضل و هنر
نیست یک تن در این زمان باری
که به او تا جمال بنمائی
از رخ ما نقاب برداری
سرد هنگامهای که یوسف را
نکند هیچکس خریداری
گفتم ای شاهدان گل رخسار
که نبینید زرد رخساری
نیست ز اهل هنر کسی کامروز
به شما باشدش سزاواری
جز صباحی که در سخن او راست
رتبهٔ سروری و سالاری
چاکر اوست جان خاقانی
بنده او روان مختاری
به گهر ز انوری بود انور
آری این نوری است و آن ناری
نیست موسی و معجز قلمش
کرده باطل رسوم سحاری
نیست عیسی و گشته از نفسش
روح در قالب سخن ساری
سخنش دارویی که میبخشد
گاه مستی و گاه هشیاری
ای به خلق لطیف وخوی جمیل
مظهر لطف حضرت باری
از زبان و دل تو گوهرناب
ریزد و خیزد این و آن آری
بحر عمان و ابر نیسانند
در گهرزایی و گهرباری
ابلق سرکش سخن داده
زیر ران تو تن به رهواری
لب گشودی زدند عطاران
مهر بر نافههای تاتاری
باد هر جا برد ز کوی تو خاک
بگشاید دکان عطاری
آفرین بر بنان و خامهٔ تو
که از آنها چها پدید آری
چار انگشت نی تعالیالله
به دو انگشت خود نگهداری
در یکی لحظه بر یکی صفحه
صد هزاران نگار بنگاری
ای وفاپیشه یار دیرینه
که فزون باد با منت یاری
گر ز گردون شکایتی کردم
از جگرریشی و دلافکاری
نه ز کمظرفی است و کمتابی
نه ز بیبرگی است و بیباری
در حق هاتف این گمان نبری
این سخن را فسانه نشماری
خون دل میچکد ازین نامه
گر به دست اندکی بیفشاری
کرده جا بر دلم چو مرکز تنگ
گردش این محیط پرگاری
درد و داغی کزوست بر دل من
شرح آن کی توان ز بسیاری
یکی از دردهای من این است
که سپهرم ز واژگونکاری
داده شغل طبابت و زین کار
چاکران مراست بیزاری
من که عار آیدم ز جالینوس
کندم گر به خانه پاکاری
فلک انباز کرده ناچارم
با فرومایگان بازاری
رسد از طعنشان به من گاهی
دل خراشی کهن جگرخواری
اف بر آن سرزمین که طعنه زند
زاغ دشتی به کبک کهساری
من و این شغل دون و آن شرکا
با همه ساختم به ناچاری
چیست سودم ازین عمل دانی
از عزیزان تحمل خواری
در مرض خواجگان ز من خواهند
هم مداوا و هم پرستاری
صد ره از غصه من شوم بیمار
تا یکیشان رهد ز بیماری
چون شفا یافت به که باز او را
چشم پوشی و مرده انگاری
که گمان داشت کز تنزل دهر
کار عیسی رسد به بیطاری
هم ز بیطارش نباشد سود
جز پهین خران پرواری
تا زند خنده برق نیسانی
تا کند گریه ابر آزاری
دوستانت به خنده و شادی
دشمنانت به گریه و زاری
زخمها بر دل و همه کاری
با من اکنون فلک در آن حد است
از جگرخواری و دلآزاری
که به او جان دهم به آسانی
او ستاند ز من به دشواری
گفتم از جور چرخ ناهموار
شاید ار وا رهم به همواری
نرم شد استخوانم و نکشید
چرخ پای از درشت رفتاری
گفتم ار بخت خفته خواهد رفت
هم زبونی و هم نگونساری
صور دوم بلند گشت و نکرد
ز اولین خواب میل بیداری
دوش چون رو نهاد خسرو زنگ
سوی این بوستان زنگاری
شب چنان تیره شد که وام گرفت
گویی از روزگار من تاری
سوی خلوت سرای طبع شدم
یابم از غم مگر سبکباری
دیدم آن خانه را ز ویرانی
جغد دارد هوای معماری
غم در آنجا مجاور و شادی
گذر آنجا نکرده پنداری
نوعروسان بکر افکارم
همه در دلبری و دلداری
غیرت گلرخان یغمایی
رشگ مهطلعتان فرخاری
در زوایای آن نشسته غمین
مهر بر لب ز نغز گفتاری
کرده اندر دهان ضواحکشان
لبشان را ز خنده مسماری
غمزهشان را نه شوق خونریزی
طرهشان را نه میل طراری
زلف مشکینشان برافشانده
گرد بر چهرههای گلناری
سر و برشان ز گردش ایام
از حلی عاطل از حلل عاری
همه خندان به طنز گفتندم
خوی شرم از جبینشان جاری
چه فتادت که نام ما نبری
چه شد آخر که یاد ما ناری
شکر کز دام عشق آزادی
جستی و رستی از گرفتاری
نیست گر نغز دلبری که در آن
داستانهای نغز بگذاری
ور کریمی نه سربلند و جواد
که به مدحش سری فرود آری
خود ز ارباب طبع و فضل و هنر
نیست یک تن در این زمان باری
که به او تا جمال بنمائی
از رخ ما نقاب برداری
سرد هنگامهای که یوسف را
نکند هیچکس خریداری
گفتم ای شاهدان گل رخسار
که نبینید زرد رخساری
نیست ز اهل هنر کسی کامروز
به شما باشدش سزاواری
جز صباحی که در سخن او راست
رتبهٔ سروری و سالاری
چاکر اوست جان خاقانی
بنده او روان مختاری
به گهر ز انوری بود انور
آری این نوری است و آن ناری
نیست موسی و معجز قلمش
کرده باطل رسوم سحاری
نیست عیسی و گشته از نفسش
روح در قالب سخن ساری
سخنش دارویی که میبخشد
گاه مستی و گاه هشیاری
ای به خلق لطیف وخوی جمیل
مظهر لطف حضرت باری
از زبان و دل تو گوهرناب
ریزد و خیزد این و آن آری
بحر عمان و ابر نیسانند
در گهرزایی و گهرباری
ابلق سرکش سخن داده
زیر ران تو تن به رهواری
لب گشودی زدند عطاران
مهر بر نافههای تاتاری
باد هر جا برد ز کوی تو خاک
بگشاید دکان عطاری
آفرین بر بنان و خامهٔ تو
که از آنها چها پدید آری
چار انگشت نی تعالیالله
به دو انگشت خود نگهداری
در یکی لحظه بر یکی صفحه
صد هزاران نگار بنگاری
ای وفاپیشه یار دیرینه
که فزون باد با منت یاری
گر ز گردون شکایتی کردم
از جگرریشی و دلافکاری
نه ز کمظرفی است و کمتابی
نه ز بیبرگی است و بیباری
در حق هاتف این گمان نبری
این سخن را فسانه نشماری
خون دل میچکد ازین نامه
گر به دست اندکی بیفشاری
کرده جا بر دلم چو مرکز تنگ
گردش این محیط پرگاری
درد و داغی کزوست بر دل من
شرح آن کی توان ز بسیاری
یکی از دردهای من این است
که سپهرم ز واژگونکاری
داده شغل طبابت و زین کار
چاکران مراست بیزاری
من که عار آیدم ز جالینوس
کندم گر به خانه پاکاری
فلک انباز کرده ناچارم
با فرومایگان بازاری
رسد از طعنشان به من گاهی
دل خراشی کهن جگرخواری
اف بر آن سرزمین که طعنه زند
زاغ دشتی به کبک کهساری
من و این شغل دون و آن شرکا
با همه ساختم به ناچاری
چیست سودم ازین عمل دانی
از عزیزان تحمل خواری
در مرض خواجگان ز من خواهند
هم مداوا و هم پرستاری
صد ره از غصه من شوم بیمار
تا یکیشان رهد ز بیماری
چون شفا یافت به که باز او را
چشم پوشی و مرده انگاری
که گمان داشت کز تنزل دهر
کار عیسی رسد به بیطاری
هم ز بیطارش نباشد سود
جز پهین خران پرواری
تا زند خنده برق نیسانی
تا کند گریه ابر آزاری
دوستانت به خنده و شادی
دشمنانت به گریه و زاری
هاتف اصفهانی : ماده تاریخها
شمارهٔ ۲
از محمدعلی آن گلبن بیخار افسوس
که ز دنیا به جوانی به سوی عقبی شد
رفت ناگاه ازین گلشن و ناچید گلی
از جفای فلکش خار اجل برپا شد
شد جوان زین چمن و پیر و جوان را ز غمش
خون دل دم بدم از دیدهٔ خون پالا شد
چرخ دوری زد و شد اختری از خاک بلند
ناگه از دور دگر باز سوی غبرا شد
موجی این بحر زد و گوهری آمد بیرون
ناگه از موج دگر باز سوی دریا شد
روحش آن سدره نشین طایر در تن محبوس
پرفشان زین قفس تنگ سوی طوبی شد
چون ازین غمکده آهنگ جنان کرد ز شوق
مرغ روحش سوی آن روضهٔ روحافزا شد
خامه بر لوح مزارش پی تاریخ نوشت
که محمدعلی افسوس که از دنیا شد
که ز دنیا به جوانی به سوی عقبی شد
رفت ناگاه ازین گلشن و ناچید گلی
از جفای فلکش خار اجل برپا شد
شد جوان زین چمن و پیر و جوان را ز غمش
خون دل دم بدم از دیدهٔ خون پالا شد
چرخ دوری زد و شد اختری از خاک بلند
ناگه از دور دگر باز سوی غبرا شد
موجی این بحر زد و گوهری آمد بیرون
ناگه از موج دگر باز سوی دریا شد
روحش آن سدره نشین طایر در تن محبوس
پرفشان زین قفس تنگ سوی طوبی شد
چون ازین غمکده آهنگ جنان کرد ز شوق
مرغ روحش سوی آن روضهٔ روحافزا شد
خامه بر لوح مزارش پی تاریخ نوشت
که محمدعلی افسوس که از دنیا شد
هاتف اصفهانی : ماده تاریخها
شمارهٔ ۳۷
هزار افسوس کز بزم جهان ناگاه بیرون شد
ز جور اختر و بیداد گردون میرعبدالله
هزار افغان ز بیمهری چرخ پیر کز کینش
به عقبی شد جوان از گیتی دون میرعبدالله
دریغا گشت در گلزار هستی ناگهان چون گل
شراب زندگی در ساغرش خون میرعبدالله
رخ تابان نهفت و کرد روز جمله یاران را
جدا از مهر روی خویش شبگون میرعبدالله
بود از ماتمش از حد فزون داغ دل یاران
که بودش مهربانی از حد افزون میرعبدالله
ز کج رفتاری گردون و بیداد سپهر دون
به ناکامی شد از بزم جهان چون میرعبدالله
رقم زد از پی تاریخ سال رحلتش هاتف
شد از بزم جهان ناکام بیرون میرعبدالله
ز جور اختر و بیداد گردون میرعبدالله
هزار افغان ز بیمهری چرخ پیر کز کینش
به عقبی شد جوان از گیتی دون میرعبدالله
دریغا گشت در گلزار هستی ناگهان چون گل
شراب زندگی در ساغرش خون میرعبدالله
رخ تابان نهفت و کرد روز جمله یاران را
جدا از مهر روی خویش شبگون میرعبدالله
بود از ماتمش از حد فزون داغ دل یاران
که بودش مهربانی از حد افزون میرعبدالله
ز کج رفتاری گردون و بیداد سپهر دون
به ناکامی شد از بزم جهان چون میرعبدالله
رقم زد از پی تاریخ سال رحلتش هاتف
شد از بزم جهان ناکام بیرون میرعبدالله
رشحه : رشحه
از یک قصیده
رشحه : رشحه
غزل
آمد هزار تیر تو بر جسم چاک چاک
یک تیر شد خطا و شدم باعث هلاک
گر یار یاورم بود از آسمان چه بیم
گر دوست مهربان بود از دشمنان چه باک
اشکم ز بیم هجر تو هر روز تا سمک
آهم ز دست خوی تو هر شام تا سماک
بازش مگر حیات دهد لطف شهریار
اکنون که گشت رشحه ز جور فلک هلاک
محمود پادشاه که در روزگار او
از نوک ناوکش شده خفتان چرخ چاک
یک تیر شد خطا و شدم باعث هلاک
گر یار یاورم بود از آسمان چه بیم
گر دوست مهربان بود از دشمنان چه باک
اشکم ز بیم هجر تو هر روز تا سمک
آهم ز دست خوی تو هر شام تا سماک
بازش مگر حیات دهد لطف شهریار
اکنون که گشت رشحه ز جور فلک هلاک
محمود پادشاه که در روزگار او
از نوک ناوکش شده خفتان چرخ چاک
هاتف اصفهانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷
هاتف اصفهانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۷