عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۹۸
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶
تا دیده ام بخواب شبی بوتراب را
چشمم دگر بخواب ندیده است خواب را
شاه نجف که نقد وجودست در جهان
گنج وجود اوست جهان خراب را
هر کس که یافت خاک در او بهشت یافت
آری بهشت خاک درست این جناب را
ای آفتاب تا شده یی در نقاب غیب
ظلمت گرفته است بر افکن نقاب را
تا ماه نو بشکل رکابت بر آمده
صد حسرت است بر مه نو آفتاب را
مه را اگر مجال عنان گیری تو نیست
چندان مجال ده که ببوسد رکاب را
اهلی نظر بعالم روحانیان گشاد
تا سرمه ساخت خاک در بوتراب را
چشمم دگر بخواب ندیده است خواب را
شاه نجف که نقد وجودست در جهان
گنج وجود اوست جهان خراب را
هر کس که یافت خاک در او بهشت یافت
آری بهشت خاک درست این جناب را
ای آفتاب تا شده یی در نقاب غیب
ظلمت گرفته است بر افکن نقاب را
تا ماه نو بشکل رکابت بر آمده
صد حسرت است بر مه نو آفتاب را
مه را اگر مجال عنان گیری تو نیست
چندان مجال ده که ببوسد رکاب را
اهلی نظر بعالم روحانیان گشاد
تا سرمه ساخت خاک در بوتراب را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۷
سوار من که سرخصم خاک راهت باد
هوای معر که داری خدا پناهت باد
بدان دو آهوی شیر افکنی که هست ترا
نگه بهر که کنی کشته نگاهت باد
چه حاجت است که تیغ توصیف شکن باشد
شکست صد سپه از شهپر کلاهت باد
چو آفتاب جهان دره پروری یا رب
که سایبان بقا سایه الهت باد
بهر کجا که چو آب حیات خواهی شد
دعای اهلی لب تشنه خضر راهت باد
هوای معر که داری خدا پناهت باد
بدان دو آهوی شیر افکنی که هست ترا
نگه بهر که کنی کشته نگاهت باد
چه حاجت است که تیغ توصیف شکن باشد
شکست صد سپه از شهپر کلاهت باد
چو آفتاب جهان دره پروری یا رب
که سایبان بقا سایه الهت باد
بهر کجا که چو آب حیات خواهی شد
دعای اهلی لب تشنه خضر راهت باد
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح قاسم پرناک گوید
زهی به تیغ شجاعت گرفته عالم را
حدیث جنک تو جان تازه کرد ستم را
ابولمظفر منصور قاسم پرناک
که جرعه نوشی جامت نمیسزد جم را
غمی نماند جهان را بیمن دولت تو
شکست شادی فتح تو لشگر غم را
هنوز اینهمه آثار صبح دولت توست
تو آفتابی و خواهی گرفت عالم را
ببار گاه تو سر بر زمین نهد ورنه
چه جای بر سر کرسی است عرش اعظم را
دمیکه قهر کنی چون قضای کن فیکون
مجال نطق نماند مسیح مریم را
تو شیر معرکه و اژدهای رزم گهی
صلابت تو جگر پاره کرد آدم را
ز برق تیغ تو بگداخت لشگر دشمن
چو آفتاب برآید چه تاب شبنم را
محیط قهر تو جوشید و بیم طوفان شد
ز بسکه زلزله در دل فتاد زمزم را
حدیث رمح تو تا گفت باد در بیشه
گرفت لرزه چونی استخوان ضیغم را
مبارزان ترا روز جنگ و سرمستی
زره بس اینکه پریشان کنند پرچم را
مریض قهر تو جایی رسید تلخی او
که همچو شهد خورد زهر ناب ارقم را
بر.زگار تو ماتم نبود در عالم
بمرگ خویش عدو زنده کرد ماتم را
دل حسودترا زخم بهتر از رحم است
که مرده دل نشناسد ز نیش مرهم را
بدولت تو خلل کی رسد ز گریه خصم
بکوه و دشت خرابی نمیرسد نم را
اساس قهر ترا گوهر عدو بشکست (کذا)
زسنگ ژاله چه نقصان بنای محکم را
هر آن گدا که برد بهره یی ز نعمت تو
گدای خویش کند صد شه معظم را
قیاس قدر تو کردن چه کنه باری شد
که راه نیست در آن پرده هیچ محرم را
نگین ملک سلیمان نشان قدرت بس
گواه مهر نبوت بس است خاتم را
بظاهر ارچه در آیین عیش میکوشی
بباطن آیینه یی بایزید و ادهم را
سپهر مرتبتا، گوش کن غم اهلی
تو فهم اگر نکنی اینحدیث مبهم را
بخدمت از همه بیشم بقدر از همه پس
چرا زیاد بری خدمت مقدم را
اگر نه لطف تو باشد طمع ز کس نکنم
به نیم جو نخرم صد هزار حاتم را
همیشه تا چو رخ و موی نو خطای سنبل
نقاب لاله کند جعد زلف پر خم را
بهار عمر تو بادا شکفته تر هم دم
خزان غم نرسد این بهار خرم را
حدیث جنک تو جان تازه کرد ستم را
ابولمظفر منصور قاسم پرناک
که جرعه نوشی جامت نمیسزد جم را
غمی نماند جهان را بیمن دولت تو
شکست شادی فتح تو لشگر غم را
هنوز اینهمه آثار صبح دولت توست
تو آفتابی و خواهی گرفت عالم را
ببار گاه تو سر بر زمین نهد ورنه
چه جای بر سر کرسی است عرش اعظم را
دمیکه قهر کنی چون قضای کن فیکون
مجال نطق نماند مسیح مریم را
تو شیر معرکه و اژدهای رزم گهی
صلابت تو جگر پاره کرد آدم را
ز برق تیغ تو بگداخت لشگر دشمن
چو آفتاب برآید چه تاب شبنم را
محیط قهر تو جوشید و بیم طوفان شد
ز بسکه زلزله در دل فتاد زمزم را
حدیث رمح تو تا گفت باد در بیشه
گرفت لرزه چونی استخوان ضیغم را
مبارزان ترا روز جنگ و سرمستی
زره بس اینکه پریشان کنند پرچم را
مریض قهر تو جایی رسید تلخی او
که همچو شهد خورد زهر ناب ارقم را
بر.زگار تو ماتم نبود در عالم
بمرگ خویش عدو زنده کرد ماتم را
دل حسودترا زخم بهتر از رحم است
که مرده دل نشناسد ز نیش مرهم را
بدولت تو خلل کی رسد ز گریه خصم
بکوه و دشت خرابی نمیرسد نم را
اساس قهر ترا گوهر عدو بشکست (کذا)
زسنگ ژاله چه نقصان بنای محکم را
هر آن گدا که برد بهره یی ز نعمت تو
گدای خویش کند صد شه معظم را
قیاس قدر تو کردن چه کنه باری شد
که راه نیست در آن پرده هیچ محرم را
نگین ملک سلیمان نشان قدرت بس
گواه مهر نبوت بس است خاتم را
بظاهر ارچه در آیین عیش میکوشی
بباطن آیینه یی بایزید و ادهم را
سپهر مرتبتا، گوش کن غم اهلی
تو فهم اگر نکنی اینحدیث مبهم را
بخدمت از همه بیشم بقدر از همه پس
چرا زیاد بری خدمت مقدم را
اگر نه لطف تو باشد طمع ز کس نکنم
به نیم جو نخرم صد هزار حاتم را
همیشه تا چو رخ و موی نو خطای سنبل
نقاب لاله کند جعد زلف پر خم را
بهار عمر تو بادا شکفته تر هم دم
خزان غم نرسد این بهار خرم را
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۴ - در مدح شاه اسماعیل گوید
رسید آن گل که می بخشد طراوت گلشن جان را
نسیمش برگرفت از خاک ره تخت سلیمان را
عزیزان هر طرف پویان که یوسف سوی مصر آمد
جوانان تهنین گویان ز هر سو پیر کنعان را
گذشت ایام بی برگی رسید آن نو بهار اکنون
که رشک از گلشن شیراز باشد باغ رضوان را
شه ایران و توران زان سوی شیراز رو آرد
که خاکش قبله حاجت بود ایران و توران را
اگر هر ذره این خاک خورشیدی شود شاید
که چشم التفات افتاد بروی ظل یزدان را
سپهر سلطنت خورشید عالم شاه اسماعیل
که چترش سایه بر سر افکند خورشید تابان را
سمند عرش فرسایش گذر بر ساحتی دارد
که زیر سم چوپای مور مالد فرق کیوان را
فضای کشور عالم چو عرض فسحتش نبود
کجا گنجایش خیلش بود این تنگ میدان را
چو زهرآلود زنبوری است تیر آهنین نیشش
که همچون خانه زنبور کرد از رخنه سندان را
ز پاس شحنه عدلش چو دست ظلم کوته شد
غم کاهی زباد فتنه نبود کشت دهقان را
اگر در گلشن عالم نسیم لطف او نبود
کجا سر سبزی جاوید باشد سرو بستان را
چنان پیرانه سر حد شریعت بسته در دلها
که راه فتنه در طبع جوانان نیست شیطان را
الا ای آفتاب دین تویی آن مرکز دولت
که چون پرگار در گردش در آری چرخ گردان را
نهنگی چون تو در هیبت اگر چین بر جین آرد
مجال دم زدن دیگر نماند موج طوفان را
ز خیل بند گانت گر کهن زالی برون تازد
به مردی دست بر بندد هزاران پور دستان را
عدو کی پنجه خورشید اقبال تو تاب آرد
کجا فرعون تاب آرد کف موسی عمران را
تو آن نو شیروان عدلی که در گلشن سرای دهر
فکندی طرح معموری بکندی بیخ طغیان را
پس از معماری عدل تو در این عالم ویران
نیابد کس بصد گنج گهر یک کنج ویران را
در ایام تو باغ دهر دارد فیروزی
بعهد گل کمال خرمی باشد گلستان را
زرشگ کلک زرپاشت گرهها در دل دریا
ز دست زرفشانت رخنه ها در جان بود کان را
بقدر نعمت خوان تو نعمت خواره میبود
ز مشرق تا به مغرب میکشیدی خوان احسان را
فرو تر می نماید پیش تو چون عکس در دریا
فلک هر چند بالاتر برد فیروزه ایوان را
شها، گوش رضا چون گل بمن کن تا درین گلشن
غزل گویی بیاموزم زنو مرغ خوش الحان را
که گفت ای چرخ دور افکن رما آن آب حیوان را
بخون ما شهیدان تشنه کن ریگ بیابان را
ز شوق کعبه وصلت چنان در خاک می غلطم
که از گل باز نشناسد تنم خار مغیلان را
مبند آن زلف کز آشفتگی حال دگر دارد
بحال خویشتن بگذار زلف عنبر افشان را
شود صد خرمن گل گر دو سنبل خوشه چین باشد
اگر جمع آورد زلف تو دلهای پریشان را
دل بی درد هر غیری چه ذوق از شیوه ات یابد
مرا جان رخنه شد هر گه که دیدم لعل خندان را
ز حسرت خشگ بر جاسر و چون صورت فروماند
اگر در جلوه ناز آوری سرو خرامان را
مرا از تاب خون خوردن گریبان چاک و بی دردش
گمان کز مستی می پاره می سازم گریبان را
تو چون فریاد رس کس را بخواهی کشتن ای بدخو
بگوش شه رسانم من ز بیداد تو افغان را
فلک قدرا، برفعت پایه قدر توزان بیش است
که ذیل مدحتت در چنگ عقل افتد ثناخوان را
سخن پیش تو چون گویم که نطق معجز آثارت
بعجز افکنده هنگام فصاحت صد سخندان را
تو آن شاهی که از مدح تو اهلی جای آن دارد
که خاقانی گدای خویش سازد بلکه خاقان را
همیشه تا سخن سنجان دعا گوی شهان باشند
همیشه تا سخن گویند شاهان سخندان را
جهانبانی ترا باشد ثنا گویی مرا باشد
که همچون من ثنا گویی سزد سان جهانبان را
نسیمش برگرفت از خاک ره تخت سلیمان را
عزیزان هر طرف پویان که یوسف سوی مصر آمد
جوانان تهنین گویان ز هر سو پیر کنعان را
گذشت ایام بی برگی رسید آن نو بهار اکنون
که رشک از گلشن شیراز باشد باغ رضوان را
شه ایران و توران زان سوی شیراز رو آرد
که خاکش قبله حاجت بود ایران و توران را
اگر هر ذره این خاک خورشیدی شود شاید
که چشم التفات افتاد بروی ظل یزدان را
سپهر سلطنت خورشید عالم شاه اسماعیل
که چترش سایه بر سر افکند خورشید تابان را
سمند عرش فرسایش گذر بر ساحتی دارد
که زیر سم چوپای مور مالد فرق کیوان را
فضای کشور عالم چو عرض فسحتش نبود
کجا گنجایش خیلش بود این تنگ میدان را
چو زهرآلود زنبوری است تیر آهنین نیشش
که همچون خانه زنبور کرد از رخنه سندان را
ز پاس شحنه عدلش چو دست ظلم کوته شد
غم کاهی زباد فتنه نبود کشت دهقان را
اگر در گلشن عالم نسیم لطف او نبود
کجا سر سبزی جاوید باشد سرو بستان را
چنان پیرانه سر حد شریعت بسته در دلها
که راه فتنه در طبع جوانان نیست شیطان را
الا ای آفتاب دین تویی آن مرکز دولت
که چون پرگار در گردش در آری چرخ گردان را
نهنگی چون تو در هیبت اگر چین بر جین آرد
مجال دم زدن دیگر نماند موج طوفان را
ز خیل بند گانت گر کهن زالی برون تازد
به مردی دست بر بندد هزاران پور دستان را
عدو کی پنجه خورشید اقبال تو تاب آرد
کجا فرعون تاب آرد کف موسی عمران را
تو آن نو شیروان عدلی که در گلشن سرای دهر
فکندی طرح معموری بکندی بیخ طغیان را
پس از معماری عدل تو در این عالم ویران
نیابد کس بصد گنج گهر یک کنج ویران را
در ایام تو باغ دهر دارد فیروزی
بعهد گل کمال خرمی باشد گلستان را
زرشگ کلک زرپاشت گرهها در دل دریا
ز دست زرفشانت رخنه ها در جان بود کان را
بقدر نعمت خوان تو نعمت خواره میبود
ز مشرق تا به مغرب میکشیدی خوان احسان را
فرو تر می نماید پیش تو چون عکس در دریا
فلک هر چند بالاتر برد فیروزه ایوان را
شها، گوش رضا چون گل بمن کن تا درین گلشن
غزل گویی بیاموزم زنو مرغ خوش الحان را
که گفت ای چرخ دور افکن رما آن آب حیوان را
بخون ما شهیدان تشنه کن ریگ بیابان را
ز شوق کعبه وصلت چنان در خاک می غلطم
که از گل باز نشناسد تنم خار مغیلان را
مبند آن زلف کز آشفتگی حال دگر دارد
بحال خویشتن بگذار زلف عنبر افشان را
شود صد خرمن گل گر دو سنبل خوشه چین باشد
اگر جمع آورد زلف تو دلهای پریشان را
دل بی درد هر غیری چه ذوق از شیوه ات یابد
مرا جان رخنه شد هر گه که دیدم لعل خندان را
ز حسرت خشگ بر جاسر و چون صورت فروماند
اگر در جلوه ناز آوری سرو خرامان را
مرا از تاب خون خوردن گریبان چاک و بی دردش
گمان کز مستی می پاره می سازم گریبان را
تو چون فریاد رس کس را بخواهی کشتن ای بدخو
بگوش شه رسانم من ز بیداد تو افغان را
فلک قدرا، برفعت پایه قدر توزان بیش است
که ذیل مدحتت در چنگ عقل افتد ثناخوان را
سخن پیش تو چون گویم که نطق معجز آثارت
بعجز افکنده هنگام فصاحت صد سخندان را
تو آن شاهی که از مدح تو اهلی جای آن دارد
که خاقانی گدای خویش سازد بلکه خاقان را
همیشه تا سخن سنجان دعا گوی شهان باشند
همیشه تا سخن گویند شاهان سخندان را
جهانبانی ترا باشد ثنا گویی مرا باشد
که همچون من ثنا گویی سزد سان جهانبان را
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۹ - در منقبت شاه نجف (ع)گوید
شاه نجف که هر دو جهان در پناه اوست
هرجا سری که هست همه خاک راه اوست
با مهر شاه هست نشانی که چون سهیل
بر هر که تافت رنگ عقیقی گواه اوست
بغض علی نشان بناگوش زردی است
با هرکه هست فاش زرنگ چو کاه اوست
برهم زند چو عرصه شطرنج باد قهر
هر عرصه یی که جز اسدالله شاه اوست
زان گفت (او کشف) که دو گیتی نگاه کرد
گیتی نمای هر دو جهان یک نگاه اوست
تنها چراغ مه نبود شمع بر رهش
قندیل عرش سوخته بارگاه اوست
هرجا که هست سفره شاه است در میان
او پیر عالم است و جهان خانقاه اوست
نان جوین این خلف، آدم خرید باز
زان گندمی که این همه تخم گناه ازوست
طوفان چو نوح دید بکشتی پناه برد
او شد به منجنیق که طوفان براه اوست
نور علی اگر نشود رهبر یقین
صد چون خلیل راهزن اشتباه اوست
زان حسن و خال سبز و رگ هاشمی فتاد
یوسف دلش بچاه که دلها بچاه اوست
فقر علی طلب که سلیمان به تخت داشت
باد است هر سخن که نه تخت و کلاه اوست
امروز گر سپاه سکندر جهان گرفت
فردا به زیر سایه خیل و سپاه اوست
جمشید اگر بشاه و گدا پادشاه شد
کمتر گدای شاه نجف پادشاه اوست
گر عمر خضر یافت کسی بی ولای شاه
مردن به از درازی عمر تباه اوست
کشت اژدها چو رستم و عمرش دو ماه بود
صد سال عمر رستم دستان دو ماه اوست
جانبخش و جان ستان همه شاه ولایت است
جانبخشی مسیح هم از دستگاه اوست
زان برگزیده ساخت بدامادی خودش
فخر رسل که سلطنت فقر جاه اوست
زوج مطهرش که به زهرا بود علم
آنرا که نام زهره زهراست داه اوست
گردون دو گوشواره عرش آورد گواه
کو هم یکی ز حلقه بگوشان راه اوست
برج دوازده مه تابان ازو تمام
وین پرتو شرف همه را هم ز ماه اوست
در سایه عنایت او اولیا همه
خوش گلشنی که اینهمه گلها گیاه اوست
یا بوالحسن کی است که از خاندان تو
خورشید دین پناه بر آید که گاه اوست
عالم شبست و مهر تو چون روز روشن است
و آن را که نیست وای بروز سیاه اوست
از آه آتشین جگر دشمن تو سوخت
ای وای او که دوزخ او هم ز آه اوست
جان یزید سگ که بسگ باد حشر او
بانگ شغال هر طرف از آه آه اوست
تیغت دمی مسیح و دمی اژدهاست لیک
صد اژدها هلاک دم عمر کاه اوست
با دلدل تو توسن گردون جنیبت است
زی ات ماه نو که به پشت دوتاه اوست
اهلی که یافت گنج سعادت به لطف تست
از فیض مهر حیدر و فضل اله اوست
یارب بحق شاه ولایت که عفو کن
جرم گدا که هم کرمت عذر خواه اوست
هرجا سری که هست همه خاک راه اوست
با مهر شاه هست نشانی که چون سهیل
بر هر که تافت رنگ عقیقی گواه اوست
بغض علی نشان بناگوش زردی است
با هرکه هست فاش زرنگ چو کاه اوست
برهم زند چو عرصه شطرنج باد قهر
هر عرصه یی که جز اسدالله شاه اوست
زان گفت (او کشف) که دو گیتی نگاه کرد
گیتی نمای هر دو جهان یک نگاه اوست
تنها چراغ مه نبود شمع بر رهش
قندیل عرش سوخته بارگاه اوست
هرجا که هست سفره شاه است در میان
او پیر عالم است و جهان خانقاه اوست
نان جوین این خلف، آدم خرید باز
زان گندمی که این همه تخم گناه ازوست
طوفان چو نوح دید بکشتی پناه برد
او شد به منجنیق که طوفان براه اوست
نور علی اگر نشود رهبر یقین
صد چون خلیل راهزن اشتباه اوست
زان حسن و خال سبز و رگ هاشمی فتاد
یوسف دلش بچاه که دلها بچاه اوست
فقر علی طلب که سلیمان به تخت داشت
باد است هر سخن که نه تخت و کلاه اوست
امروز گر سپاه سکندر جهان گرفت
فردا به زیر سایه خیل و سپاه اوست
جمشید اگر بشاه و گدا پادشاه شد
کمتر گدای شاه نجف پادشاه اوست
گر عمر خضر یافت کسی بی ولای شاه
مردن به از درازی عمر تباه اوست
کشت اژدها چو رستم و عمرش دو ماه بود
صد سال عمر رستم دستان دو ماه اوست
جانبخش و جان ستان همه شاه ولایت است
جانبخشی مسیح هم از دستگاه اوست
زان برگزیده ساخت بدامادی خودش
فخر رسل که سلطنت فقر جاه اوست
زوج مطهرش که به زهرا بود علم
آنرا که نام زهره زهراست داه اوست
گردون دو گوشواره عرش آورد گواه
کو هم یکی ز حلقه بگوشان راه اوست
برج دوازده مه تابان ازو تمام
وین پرتو شرف همه را هم ز ماه اوست
در سایه عنایت او اولیا همه
خوش گلشنی که اینهمه گلها گیاه اوست
یا بوالحسن کی است که از خاندان تو
خورشید دین پناه بر آید که گاه اوست
عالم شبست و مهر تو چون روز روشن است
و آن را که نیست وای بروز سیاه اوست
از آه آتشین جگر دشمن تو سوخت
ای وای او که دوزخ او هم ز آه اوست
جان یزید سگ که بسگ باد حشر او
بانگ شغال هر طرف از آه آه اوست
تیغت دمی مسیح و دمی اژدهاست لیک
صد اژدها هلاک دم عمر کاه اوست
با دلدل تو توسن گردون جنیبت است
زی ات ماه نو که به پشت دوتاه اوست
اهلی که یافت گنج سعادت به لطف تست
از فیض مهر حیدر و فضل اله اوست
یارب بحق شاه ولایت که عفو کن
جرم گدا که هم کرمت عذر خواه اوست
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - در مدح یعقوب خان گوید
باز جا بر تخت عزت خسرو دانا گرفت
فتنه گو بنشین که حق بر مرکز خود جاگرفت
پایه تخت شهی زین سلطنت معراج یافت
بلکه کار سلطنت هم اینزمان بالا گرفت
گر کلید ملک دزدیدند مشتی شبروان
تیغ زد خورشید دولت روز روشن را گرفت
حلیه روباهان کنند ای من سگ شیری که او
دشمن خود را بمری در صف هیجا گرفت
نو عروش ملکرا کابین بجز شمشیر نیست
زشت باشد گر کسی تنواندش زیبا گرفت
گر نمک پرورده یی بر تافت روی از آنجناب
شد گرفتار آخر و حق نمک او را گرفت
سر بقانون اجل آخر نهاد از دست شه
دشمن نادان که خود را بوعلی سینا گرفت
شهر ایمن شد ز شر فتنه کاخر شهریار
از سر دشمن سرای فتنه را درها گرفت
کوکب اوج شرف یعقوبخان کز ظل حق
پایه معراج «سبحان الذی اسری» گرفت
روشن است آثار لطفش وانکه انکار آورد
منکری دانش که حجت برید بیضا گرفت
برق تیغش چون درخشانشد بکین ناکسان
سوخت مشتی خار و آتش در دل خارا گرفت
در هژبران اژدهای تیغ او آتش فکند
زان نهنگ از بیم او جا در دل دریا گرفت
گر وزد بر چرخ خاک قهر او ریزد بخاک
خوشه پروین که جا در خرمن جوزا گرفت
فیض ابر رحمتش هر گه که در دریا رسید
در صدف هر قطه شکل لولو لالا گرفت
دست زرپاشش بیکدم بر فقیران بخش کرد
گنج افریدون که باج از قیصر و دارا گرفت
نامه شاهنشهی چون ختم بر توقیع اوست
همچو مهدی دامن آخر زمان عمدا گرفت
هر کجا شکرفشان شد نطق او در نظم و نثر
صد هزاران نکته بر طوطی شکر خا گرفت
این همان بزم است کزوی بر نمیآمد نفس
باز از آن عیسی نفس در گفتگو غوغا گرفت
کلک او چون نو خطان هر گه رقم ز دبر بیاض
خط مشکینش من در عنبر سارا گرفت
ای سلیمان فر تو آنی کز شرف زیر نگین
قاف تا قاف جهان مهر تو مهر آسا گرفت
تا سر ظالم فکندی هر دو سر زان تو شد
آنجها نگیر یکه تیغت هر دو عالم را گرفت
مطرب بزمت بچرخ آرد فلک را زانکه او
نغمه عشرت ز ساز زهره زهرا گرفت
هر که یکرنگ تو آمد چون سمن شد رو سفید
برق غیرت از دورنگ در گل رعنا گرفت
تا بد شواری دهد جان خصمت از بخت سیاه
روز همر کوتهش رنگ شب یلدا گرفت
جهد کن در دین که هر کو تیغ زد در راه حق
هم نعیم جنت م هو نعمت دنیا گرفت
تا نهال فتنه نو خیزست باید کندنش
مشکلست از بیخ بر کندن چوپا بر جا گرفت
زیر فرمانت کسی گر زانکه آید کج نهاد
ای با ماری که آخر گرد ما را فسا گرفت
بد سرشت آخر جفا جویی کند از روی بترس
کی تواند گرگ ترک ملت آبا گرفت
جزو کل محتاج هم شد بارعیت خوش بر آی
مظهر کل فیض جمعیت هم از اجزا گرفت
کامکارا، گوش کن بر گوهر نظمم که باز
مرغ طبع از نو هوای مطلع غرا گرفت
آتش عشق تو اول در من شیدا گرفت
هر کجا زد برق عشق آتش نخست از ما گرفت
چون گذشتی از چمن سرو از هوای قد تو
بر زمین افتاده بود از سجده خود را وا گرفت
لاف اگر با آهوی چشم تو زد نرگس مرنج
نیست بینایی درو نبود به نابینا گرفت
چشم آهو گرچه سحری میکند در دلبری
بایدش تعلیمها زان نرگس شهلا گرفت
نافه با زلف تو دارد گر خیالی زو مرنج
کز خیال کج دماغ نافه را سودا گرفت
عاقل از کوی سلامت یکقدم بیرون نرفت
عاقبت راه ملامت عاشق رسوا گرفت
عالمی امروز شاد از رحمت ساقی همه
زاهد از کم نعمتی او را غم فردا گرفت
دست کوته کن ز جانم ورنه از بیداد تو
دامن شه خواهم ای سرو سهی بالا گرفت
درد سر اهلی مده ختم سخن کن بر دعا
خاطر شه نازک است از گفتگو گویا گرفت
تا درین فیروزه گلشن مرغ زرین بال مهر
میتواند جافراز گنبد اعلا گرفت
گلبن عمرت بود کز سایه آن نخل مراد
سر بسر عالم چو خورشید جهان آرا گرفت
فتنه گو بنشین که حق بر مرکز خود جاگرفت
پایه تخت شهی زین سلطنت معراج یافت
بلکه کار سلطنت هم اینزمان بالا گرفت
گر کلید ملک دزدیدند مشتی شبروان
تیغ زد خورشید دولت روز روشن را گرفت
حلیه روباهان کنند ای من سگ شیری که او
دشمن خود را بمری در صف هیجا گرفت
نو عروش ملکرا کابین بجز شمشیر نیست
زشت باشد گر کسی تنواندش زیبا گرفت
گر نمک پرورده یی بر تافت روی از آنجناب
شد گرفتار آخر و حق نمک او را گرفت
سر بقانون اجل آخر نهاد از دست شه
دشمن نادان که خود را بوعلی سینا گرفت
شهر ایمن شد ز شر فتنه کاخر شهریار
از سر دشمن سرای فتنه را درها گرفت
کوکب اوج شرف یعقوبخان کز ظل حق
پایه معراج «سبحان الذی اسری» گرفت
روشن است آثار لطفش وانکه انکار آورد
منکری دانش که حجت برید بیضا گرفت
برق تیغش چون درخشانشد بکین ناکسان
سوخت مشتی خار و آتش در دل خارا گرفت
در هژبران اژدهای تیغ او آتش فکند
زان نهنگ از بیم او جا در دل دریا گرفت
گر وزد بر چرخ خاک قهر او ریزد بخاک
خوشه پروین که جا در خرمن جوزا گرفت
فیض ابر رحمتش هر گه که در دریا رسید
در صدف هر قطه شکل لولو لالا گرفت
دست زرپاشش بیکدم بر فقیران بخش کرد
گنج افریدون که باج از قیصر و دارا گرفت
نامه شاهنشهی چون ختم بر توقیع اوست
همچو مهدی دامن آخر زمان عمدا گرفت
هر کجا شکرفشان شد نطق او در نظم و نثر
صد هزاران نکته بر طوطی شکر خا گرفت
این همان بزم است کزوی بر نمیآمد نفس
باز از آن عیسی نفس در گفتگو غوغا گرفت
کلک او چون نو خطان هر گه رقم ز دبر بیاض
خط مشکینش من در عنبر سارا گرفت
ای سلیمان فر تو آنی کز شرف زیر نگین
قاف تا قاف جهان مهر تو مهر آسا گرفت
تا سر ظالم فکندی هر دو سر زان تو شد
آنجها نگیر یکه تیغت هر دو عالم را گرفت
مطرب بزمت بچرخ آرد فلک را زانکه او
نغمه عشرت ز ساز زهره زهرا گرفت
هر که یکرنگ تو آمد چون سمن شد رو سفید
برق غیرت از دورنگ در گل رعنا گرفت
تا بد شواری دهد جان خصمت از بخت سیاه
روز همر کوتهش رنگ شب یلدا گرفت
جهد کن در دین که هر کو تیغ زد در راه حق
هم نعیم جنت م هو نعمت دنیا گرفت
تا نهال فتنه نو خیزست باید کندنش
مشکلست از بیخ بر کندن چوپا بر جا گرفت
زیر فرمانت کسی گر زانکه آید کج نهاد
ای با ماری که آخر گرد ما را فسا گرفت
بد سرشت آخر جفا جویی کند از روی بترس
کی تواند گرگ ترک ملت آبا گرفت
جزو کل محتاج هم شد بارعیت خوش بر آی
مظهر کل فیض جمعیت هم از اجزا گرفت
کامکارا، گوش کن بر گوهر نظمم که باز
مرغ طبع از نو هوای مطلع غرا گرفت
آتش عشق تو اول در من شیدا گرفت
هر کجا زد برق عشق آتش نخست از ما گرفت
چون گذشتی از چمن سرو از هوای قد تو
بر زمین افتاده بود از سجده خود را وا گرفت
لاف اگر با آهوی چشم تو زد نرگس مرنج
نیست بینایی درو نبود به نابینا گرفت
چشم آهو گرچه سحری میکند در دلبری
بایدش تعلیمها زان نرگس شهلا گرفت
نافه با زلف تو دارد گر خیالی زو مرنج
کز خیال کج دماغ نافه را سودا گرفت
عاقل از کوی سلامت یکقدم بیرون نرفت
عاقبت راه ملامت عاشق رسوا گرفت
عالمی امروز شاد از رحمت ساقی همه
زاهد از کم نعمتی او را غم فردا گرفت
دست کوته کن ز جانم ورنه از بیداد تو
دامن شه خواهم ای سرو سهی بالا گرفت
درد سر اهلی مده ختم سخن کن بر دعا
خاطر شه نازک است از گفتگو گویا گرفت
تا درین فیروزه گلشن مرغ زرین بال مهر
میتواند جافراز گنبد اعلا گرفت
گلبن عمرت بود کز سایه آن نخل مراد
سر بسر عالم چو خورشید جهان آرا گرفت
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - نیز در مدح قاسم پرناک گوید
آمد بهار و سبزه دمید و جهان خوشست
ساقی بیار می که زمین و زمان خوشست
مطرب غزلسرای و حریفان ترانه گوی
معشوقه در کنار و قدح در میان خوشست
برخیز تا حکایت می در چمن کنیم
کین گفتگوی بر سر آب روان خوشست
می در پیاله ریز چو داری هوای گشت
گشت بهار با می چون ارغوان خوشست
با می نشین که گر همه عالم شود خراب
احوال ما بهمت پیر مغان خوشست
از لاله پرس حالت می کان تنگ شراب
سر میدهد بباد و برطل گران خوشست
ساقی گلی بچین و غنیمت شمار عمر
این یکدو هفته کز رخ گل بوستان خوشست
حسنی که یافت شاهد بستان زرنگ و بو
گر من هزار وصف کنم بیش از آن خوشست
گلشن چنین لطیف ز باد بهار شد
یا از نسیم مژده صاحبقران خوشست
خورشید عهد قاسم پرناک آنکه ملک
از عدل او چو ملکت نوشیروان خوشست
شیر افکنی که پنجه بشیران زند بلی
با نره شیر پنجه شیر ژیان خوشست
در کار ملک بادل دانا سکندریست
حاکم چنین حکیم و دل کاردان خوشست
بخت جوان او مدد عقل پیر کرد
با عقل پیر دولت بخت جوان خوشست
چون قهر و لطف جوهر شمشیر خسرویست
گر خون فشان برآید و گر در فشان خوشست
آن رستمی که جنگ تو شد داستان دهر
تا دهر هست خواندان این داستان خوشست
پیوسته با سپاه توصیف بسته خسل فتح
هر جا که میروند عنان در عنان خوشست
میدان خاک در بر گوی تو تنگ بود
چو گانش گفت معر که در آسمان خوشست
تا امن تو نداد امان کس خوشی نیافت
عالم اگر خوشست به امن و مان خوشست
بی مصلحت نبود سفر کردنت ز ملک
در کار ملک تجربه و امتحان خوشست
دفع گزند تست زیان زرت مرنج
خوش نسیت جمله سود گهی هم زیان خوشست
لطف آله سود ترا کی زیان کند
یعنی هر آنچه پیش تو آید ازان خوشست
بگذار تا برمح تو چشم افکند حسود
چشم حسود برسر نوک سنان خوشست
دشمن چه سگ بود که خرابی کند ولی
در رفع گرگ حادثه پاس شبان خوشست
خصمت کمان ز پیری و تیر از عصا بدست
رو در عدم که راه به تیر و کمان خوشست
تافتنه شبروی نکند در دیار تو
برق چراغ تیغ تواش پاسبان خوشست
گر دیگری ز ناز کند سر بر آسمان
مارا سر نیاز برین آستان خوشست
اهلی حدیث مدح تو کوته کجا کند
کو طوطیست و اینشکرش در دهان خوشست
لیکن سخن ز شوق دعای تو ختم کرد
آری دعای عمر تو ورد زبان خوشست
یارب همیشه ظل جهانبانی تو باد
کز یمن دولت تو جهان تا جهان خوشست
ساقی بیار می که زمین و زمان خوشست
مطرب غزلسرای و حریفان ترانه گوی
معشوقه در کنار و قدح در میان خوشست
برخیز تا حکایت می در چمن کنیم
کین گفتگوی بر سر آب روان خوشست
می در پیاله ریز چو داری هوای گشت
گشت بهار با می چون ارغوان خوشست
با می نشین که گر همه عالم شود خراب
احوال ما بهمت پیر مغان خوشست
از لاله پرس حالت می کان تنگ شراب
سر میدهد بباد و برطل گران خوشست
ساقی گلی بچین و غنیمت شمار عمر
این یکدو هفته کز رخ گل بوستان خوشست
حسنی که یافت شاهد بستان زرنگ و بو
گر من هزار وصف کنم بیش از آن خوشست
گلشن چنین لطیف ز باد بهار شد
یا از نسیم مژده صاحبقران خوشست
خورشید عهد قاسم پرناک آنکه ملک
از عدل او چو ملکت نوشیروان خوشست
شیر افکنی که پنجه بشیران زند بلی
با نره شیر پنجه شیر ژیان خوشست
در کار ملک بادل دانا سکندریست
حاکم چنین حکیم و دل کاردان خوشست
بخت جوان او مدد عقل پیر کرد
با عقل پیر دولت بخت جوان خوشست
چون قهر و لطف جوهر شمشیر خسرویست
گر خون فشان برآید و گر در فشان خوشست
آن رستمی که جنگ تو شد داستان دهر
تا دهر هست خواندان این داستان خوشست
پیوسته با سپاه توصیف بسته خسل فتح
هر جا که میروند عنان در عنان خوشست
میدان خاک در بر گوی تو تنگ بود
چو گانش گفت معر که در آسمان خوشست
تا امن تو نداد امان کس خوشی نیافت
عالم اگر خوشست به امن و مان خوشست
بی مصلحت نبود سفر کردنت ز ملک
در کار ملک تجربه و امتحان خوشست
دفع گزند تست زیان زرت مرنج
خوش نسیت جمله سود گهی هم زیان خوشست
لطف آله سود ترا کی زیان کند
یعنی هر آنچه پیش تو آید ازان خوشست
بگذار تا برمح تو چشم افکند حسود
چشم حسود برسر نوک سنان خوشست
دشمن چه سگ بود که خرابی کند ولی
در رفع گرگ حادثه پاس شبان خوشست
خصمت کمان ز پیری و تیر از عصا بدست
رو در عدم که راه به تیر و کمان خوشست
تافتنه شبروی نکند در دیار تو
برق چراغ تیغ تواش پاسبان خوشست
گر دیگری ز ناز کند سر بر آسمان
مارا سر نیاز برین آستان خوشست
اهلی حدیث مدح تو کوته کجا کند
کو طوطیست و اینشکرش در دهان خوشست
لیکن سخن ز شوق دعای تو ختم کرد
آری دعای عمر تو ورد زبان خوشست
یارب همیشه ظل جهانبانی تو باد
کز یمن دولت تو جهان تا جهان خوشست
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - مدح امامزاده واجب التعظیم احمد بن موسی الکاظم علیه السلام
آنکه خاک آستانش کعبه صدق و صفاست
سید سادات عالم احمد موسی الرضاست
ز آستانش گرنیی واقف ندانی عرش چیست
هر که این در میشناسد آگه از عرش خداست
از جهان نوری که میخیزد ز بامش ظاهر است
کاین چراغ روشنی از خاندان مصطفی است
نور این شهزاده چشم کور روشن میکند
زانکه نور دیده شاه شهید کربلاست
اصل این گوهر که نور شرا چراغ عالم است
مجمع البحرین ختم انبیا و اولیاست
انتساب گوهر پاکش ببحر الاتنساب
هفت بحر آمد که او بحر محیط کبریاست
احمد بن موسی بین جعفر بن باقری
کز علی بن حسین بن علی مرتضاست
حجه الله است و علم الله را برهان از اوست
این سخنرا حجت و برهان طلب کردن خطاست
نور پاکش قبله خیل ملک شد کز شرف
او کجا از روی قدر و کعبه خاکی کجاست
یا امام از لطف حاجت بخش خلق عالمی
کعبه گر قبله حاجت ترا خواند رواست
رحم کن بر اهلی مسکین که از آب دو چشم
پای بر گل مانده و دست امیدش بر دعاست
یارب از لطفت بآب روی این سید بشوی
هر چه از خط خطا بر نامه اعمال ماست
سید سادات عالم احمد موسی الرضاست
ز آستانش گرنیی واقف ندانی عرش چیست
هر که این در میشناسد آگه از عرش خداست
از جهان نوری که میخیزد ز بامش ظاهر است
کاین چراغ روشنی از خاندان مصطفی است
نور این شهزاده چشم کور روشن میکند
زانکه نور دیده شاه شهید کربلاست
اصل این گوهر که نور شرا چراغ عالم است
مجمع البحرین ختم انبیا و اولیاست
انتساب گوهر پاکش ببحر الاتنساب
هفت بحر آمد که او بحر محیط کبریاست
احمد بن موسی بین جعفر بن باقری
کز علی بن حسین بن علی مرتضاست
حجه الله است و علم الله را برهان از اوست
این سخنرا حجت و برهان طلب کردن خطاست
نور پاکش قبله خیل ملک شد کز شرف
او کجا از روی قدر و کعبه خاکی کجاست
یا امام از لطف حاجت بخش خلق عالمی
کعبه گر قبله حاجت ترا خواند رواست
رحم کن بر اهلی مسکین که از آب دو چشم
پای بر گل مانده و دست امیدش بر دعاست
یارب از لطفت بآب روی این سید بشوی
هر چه از خط خطا بر نامه اعمال ماست
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - در وصف خیمه و مدح شاه اسماعیل گوید
این چه فرخنده خیمه این چه سر است
آسمانی است کز زمین برخاست
خانه راحتست و مامن عیش
کعبه خلق یا بهشت خداست
میخش از شاخ طوبی است و سزد
که طنابش ز گیسوی حور است
همه طرحش خیال خاص بود
به از این در خیال نایدر راست
بتماشا در آ که گلزارش
روشنی بخش دیده بیناست
گل باغش که تازه است مدام
کس چه دانست کز چه آب و هواست
نو بهاریست کز خزان دور است
در همه موسمی بشنو و نماست
پیش نقش ختایی یی که دروست
وصف نقاش چین مکن که خطاست
سایه چتر شاه بر سر اوست
گر کند سایه بر سپهر رواست
خسرو عهد شاه اسماعیل
آنکه کیخسروش کمینه گداست
بار گاهش ز آسمان بگذشت
خیمه قدر او از آن بالاست
هر کجا خیمه زد بقصد عدو
ناوکش میخ دیده اعداست
نیزه او ستون اسلام است
خیمه شرع و دین از او برپاست
چتر او هر کجا که سایه فکند
سایه اش بر سر هزار هماست
صحن بزمش ر بس زر افشانی
چون بساط چمن نشاط افزاست
تا ابد باد زیر خیمه چرخ
سایه دولتش که بر سر ماست
آسمانی است کز زمین برخاست
خانه راحتست و مامن عیش
کعبه خلق یا بهشت خداست
میخش از شاخ طوبی است و سزد
که طنابش ز گیسوی حور است
همه طرحش خیال خاص بود
به از این در خیال نایدر راست
بتماشا در آ که گلزارش
روشنی بخش دیده بیناست
گل باغش که تازه است مدام
کس چه دانست کز چه آب و هواست
نو بهاریست کز خزان دور است
در همه موسمی بشنو و نماست
پیش نقش ختایی یی که دروست
وصف نقاش چین مکن که خطاست
سایه چتر شاه بر سر اوست
گر کند سایه بر سپهر رواست
خسرو عهد شاه اسماعیل
آنکه کیخسروش کمینه گداست
بار گاهش ز آسمان بگذشت
خیمه قدر او از آن بالاست
هر کجا خیمه زد بقصد عدو
ناوکش میخ دیده اعداست
نیزه او ستون اسلام است
خیمه شرع و دین از او برپاست
چتر او هر کجا که سایه فکند
سایه اش بر سر هزار هماست
صحن بزمش ر بس زر افشانی
چون بساط چمن نشاط افزاست
تا ابد باد زیر خیمه چرخ
سایه دولتش که بر سر ماست
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - نیز در وصف خیمه گوید
این همایون خیمه یارب روضه یی از جنت است
یا نموداری مگر از کار گاه قدرت است
همچو طاوس فلک در جلوه حسن است از آن
سایه گستر بر زمین همچون همای دولت است
بر زمین هر سو بصد میخ و طنابش بسته اند
ورنه بر گردون پرد از بسکه عالی رتبت است
بارگاه اینچنین عرشیست بر روی زمین
سدره گر باشد ستونش منتهای قدرت است
از پی زر کش طنابش مهر از خط شعاع
شد رسن تابی که چرخش در کمال سرعت است
آسمان حیران فراشش بود کز چابکی
آسمان افراشتن در دست او بی حالت است
نیست دور از صنع اگر گلها بر آرد آسمان
آسمانی ساختن از گل کمال صنعت است
صحبت روشندلان اینجاست زان رو آفتاب
بر در این خیمه رو بر آستان خدمت است
خدمت اهل سعادت شد کمال نجم دین
ز کمال خدمتش نجم السعادت نسبت است
جنت است این خیمه و چون جنتش دربسته نیست
خوش درآ گو هرکه در عالم بهشتش رغبت است
میکشد فراش او هر سو طناب اندر طناب
صید دلها می کند مقصود دام صحبت است
از فروغ روی یاران کعبه اهل صفاست
ساقیا می ده که در این کعبه عشرت رخصت است
منزل عیش است و یاران حاضر و می در میان
فرصت عشرت مده از کف که عشرت فرصت است
شد موافق قسمت ای خیمه خود با این دو حرف
لاجرم مجموعه خوبی بوفق قسمت است
تا ابد این خیمه از عیش و طرب خالی مباد
زانکه در ظلش چو اهلی عالمی در راحت است
یا نموداری مگر از کار گاه قدرت است
همچو طاوس فلک در جلوه حسن است از آن
سایه گستر بر زمین همچون همای دولت است
بر زمین هر سو بصد میخ و طنابش بسته اند
ورنه بر گردون پرد از بسکه عالی رتبت است
بارگاه اینچنین عرشیست بر روی زمین
سدره گر باشد ستونش منتهای قدرت است
از پی زر کش طنابش مهر از خط شعاع
شد رسن تابی که چرخش در کمال سرعت است
آسمان حیران فراشش بود کز چابکی
آسمان افراشتن در دست او بی حالت است
نیست دور از صنع اگر گلها بر آرد آسمان
آسمانی ساختن از گل کمال صنعت است
صحبت روشندلان اینجاست زان رو آفتاب
بر در این خیمه رو بر آستان خدمت است
خدمت اهل سعادت شد کمال نجم دین
ز کمال خدمتش نجم السعادت نسبت است
جنت است این خیمه و چون جنتش دربسته نیست
خوش درآ گو هرکه در عالم بهشتش رغبت است
میکشد فراش او هر سو طناب اندر طناب
صید دلها می کند مقصود دام صحبت است
از فروغ روی یاران کعبه اهل صفاست
ساقیا می ده که در این کعبه عشرت رخصت است
منزل عیش است و یاران حاضر و می در میان
فرصت عشرت مده از کف که عشرت فرصت است
شد موافق قسمت ای خیمه خود با این دو حرف
لاجرم مجموعه خوبی بوفق قسمت است
تا ابد این خیمه از عیش و طرب خالی مباد
زانکه در ظلش چو اهلی عالمی در راحت است
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - نیز در خیمه و مدح شاه گوید
یارب اینخیمه یا گلستان است
یا نمودار چرخ گردان است
دوخت نرگس بنقش او دیده
یا در او چشم خلق حیران است
گرد این خیمه بین که از حشمت
اطلس چرخ عطف دامان است
منزل دوست شد چو خیمه دل
زین طنابش زرشته جان است
چنبرش طوق گردن اعداست
میخ او میخ چشم ایشان است
با هزاران طناب زر پیشش
خیمه آفتاب لرزان است
فلک اطلس است و سایه او
بر سر آفتاب تابان است
آفتابی است شاه اسماعیل
کز سپهر شرف درخشان است
نزد کرسی نشین بارگهش
کرسی عرش زیر فرمان است
خیمه اش گر طناب بگشاید
رشگ طاووس و باغ رضوان است
ساقیا می بده بشادی او
که کفش همچو گل زر افشان است
آفتاب سپهر جان بخشی است
روشن است این نه حرف پنهان است
خیمه بیرون مزن ز سایه او
که درین سایه آب حیوان است
گر هزارش زبان بود اهلی
وصف او صد هزار چندان است
خیمه دولتش بود باقی
بر زمین تامدار دوران است
یا نمودار چرخ گردان است
دوخت نرگس بنقش او دیده
یا در او چشم خلق حیران است
گرد این خیمه بین که از حشمت
اطلس چرخ عطف دامان است
منزل دوست شد چو خیمه دل
زین طنابش زرشته جان است
چنبرش طوق گردن اعداست
میخ او میخ چشم ایشان است
با هزاران طناب زر پیشش
خیمه آفتاب لرزان است
فلک اطلس است و سایه او
بر سر آفتاب تابان است
آفتابی است شاه اسماعیل
کز سپهر شرف درخشان است
نزد کرسی نشین بارگهش
کرسی عرش زیر فرمان است
خیمه اش گر طناب بگشاید
رشگ طاووس و باغ رضوان است
ساقیا می بده بشادی او
که کفش همچو گل زر افشان است
آفتاب سپهر جان بخشی است
روشن است این نه حرف پنهان است
خیمه بیرون مزن ز سایه او
که درین سایه آب حیوان است
گر هزارش زبان بود اهلی
وصف او صد هزار چندان است
خیمه دولتش بود باقی
بر زمین تامدار دوران است
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در شجاعت شاه اسمعیل گوید
شاه روشندل که ریزد خون دشمن بهر دوست
قرص خورشید فلک بهر کمر شمشیر اوست
شاه اسماعیل حیدر آنکه در روز مصاف
تیغ او بهر خلاف از اژدها برکند پوست
موج گوهرچین بود بر روی تیغش از غضب
زانکه با دشمن چو بحر از اصل گوهر تندخوست
هرکه رویش دید داند کز کدامین گوهرست
پاکی گوهر چو تیغش روشن از روی نکوست
آب تیغش هر کجا سر برزد از جوی غلاف
آب روی دشمنان بر خاک راهش آب جوست
خون خصمش چون نریزد کز فلک هر صبح و شام
تا قیامت تیغ مهر از دشمنانش کینه جوست
هرکه خون دشمنانش میخورد مانند تیغ
در میان دوستان هر جا که باشد سرخ روست
تا شود روی زمین پاک از غبار ظالمان
روزگاری شد که آب تیغ او در شست شوست
برگ گل از نازکی با تیغ او ماند ولی
قدر او از گوهرست و قدر او از رنگ و بوست
از زبان تیغ او آتش جهد مانند برق
بسکه با دشمن تیغ او در گفتگوست
قرص خورشید فلک بهر کمر شمشیر اوست
شاه اسماعیل حیدر آنکه در روز مصاف
تیغ او بهر خلاف از اژدها برکند پوست
موج گوهرچین بود بر روی تیغش از غضب
زانکه با دشمن چو بحر از اصل گوهر تندخوست
هرکه رویش دید داند کز کدامین گوهرست
پاکی گوهر چو تیغش روشن از روی نکوست
آب تیغش هر کجا سر برزد از جوی غلاف
آب روی دشمنان بر خاک راهش آب جوست
خون خصمش چون نریزد کز فلک هر صبح و شام
تا قیامت تیغ مهر از دشمنانش کینه جوست
هرکه خون دشمنانش میخورد مانند تیغ
در میان دوستان هر جا که باشد سرخ روست
تا شود روی زمین پاک از غبار ظالمان
روزگاری شد که آب تیغ او در شست شوست
برگ گل از نازکی با تیغ او ماند ولی
قدر او از گوهرست و قدر او از رنگ و بوست
از زبان تیغ او آتش جهد مانند برق
بسکه با دشمن تیغ او در گفتگوست
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - مدح خیمه شاهی شاه اسماعیل گوید
تبارک الله از خیمه این چه بستانست
که در نظاره او چشم عقل حیران است
بگلستان چه زنی خیمه طرب ساقی
بیار باده که این خیمه خود گلستان است
نه خیمه است که باغ گل از صفاست ولی
گل همیشه بهارست و باغ رضوان است
صبا ز گلشن او برگ گل به جنباند
از این سبب ز صبا برگ گل پریشان است
بقید میخ و طنابش مبین که از خوبی
هزار دست و دلش هر طرف بدامان است
خجسته فالی این خیمه بین که پنداری
همای سایه فکن بر سر سلیمان است
سپهر حشمت و اقبال شاه اسماعیل
که سایبان جلالش ز ظل یزدان است
ستون بار گه عرش سای او طوبی است
طناب خیمه جاهش ز رشته جان است
بیمن اوست که امروز در بسیط زمین
قرار خیمه دین از ستون ایمان است
چو قرص مه که گریبان خیمه اش سر زد
سر سپهر ز اندیشه در گریبان است
فلک ز قوت فراش او بود حیران
که پیش او فلک افراشتن چه آسان است
همیشه بر سر او سایبان دولت باد
که زیر سایه او آفتاب تابان است
که در نظاره او چشم عقل حیران است
بگلستان چه زنی خیمه طرب ساقی
بیار باده که این خیمه خود گلستان است
نه خیمه است که باغ گل از صفاست ولی
گل همیشه بهارست و باغ رضوان است
صبا ز گلشن او برگ گل به جنباند
از این سبب ز صبا برگ گل پریشان است
بقید میخ و طنابش مبین که از خوبی
هزار دست و دلش هر طرف بدامان است
خجسته فالی این خیمه بین که پنداری
همای سایه فکن بر سر سلیمان است
سپهر حشمت و اقبال شاه اسماعیل
که سایبان جلالش ز ظل یزدان است
ستون بار گه عرش سای او طوبی است
طناب خیمه جاهش ز رشته جان است
بیمن اوست که امروز در بسیط زمین
قرار خیمه دین از ستون ایمان است
چو قرص مه که گریبان خیمه اش سر زد
سر سپهر ز اندیشه در گریبان است
فلک ز قوت فراش او بود حیران
که پیش او فلک افراشتن چه آسان است
همیشه بر سر او سایبان دولت باد
که زیر سایه او آفتاب تابان است
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - ایضا در جام شاه گوید
ساقیا جام تو از آب حیاتش چه کم است
می حیات ابد و ساغر می جام جم است
اینچه جام است و می صاف که از پرتو اوست
عکس خورشید که در آینه صبحدم است
اینچه نقشست و رقم اینچه سوادست و بیاض
که سواد نظرم سوخته این رقم است
اینچه خط است که سرچشمه حرفیکه دروست
چشمه آب حیاتی ز صفای قلم است
دوستکامی به ازین نیست که می نوش کنی
کوری دیده دشمن که گرفتار غم است
یارب این جام فرحناک مبادا خالی
از کف شاه که سرچشمه فیض کرم است
می حیات ابد و ساغر می جام جم است
اینچه جام است و می صاف که از پرتو اوست
عکس خورشید که در آینه صبحدم است
اینچه نقشست و رقم اینچه سوادست و بیاض
که سواد نظرم سوخته این رقم است
اینچه خط است که سرچشمه حرفیکه دروست
چشمه آب حیاتی ز صفای قلم است
دوستکامی به ازین نیست که می نوش کنی
کوری دیده دشمن که گرفتار غم است
یارب این جام فرحناک مبادا خالی
از کف شاه که سرچشمه فیض کرم است
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۳۲ - توحید و منقبت معصومین
آن مبدعی که چشمه نطق از زبان گشاد
قفل در سخن بکلید زبان گشاد
آن پادشاه کز کرم و ذره پروری
در پیش ذره ذره چو خورشید خوان گشاد
در بارگاه شوکت خورشید پرتوش
از شرق تا به غرب فلک سایه بان گشاد
بر تشنگان ملک عدم دست رحمتش
از خاک چشمه چشمه آب روان گشاد
زنجیر عدل بست ز فیض شعاع مهر
بر طاق چرخ تا در امن و امان گشاد
درهای آرزوی مراد و هوای نفس
بر دوست بست و برعد و از امتحان گشاد
خود صید کرد و صورت آدم بهانه ساخت
کز غمزه تیر کرد و ز ابرو کمان گشاد
در باغ صنع او که مجال نظاره نیست
گر در گشاد هم کرم باغبان گشاد
مقصود دوست بود رخ آل مصطفی
از صد هزار گل که درین بوستان گشاد
شاه عرب چو میل به فتح فلک نمود
مه را دو نیمه کرد و در آسمان گشاد
مشکل گشای خلق که از علم من لدن
هر مشکلی که بود بشرح و بیان گشاد
از آستان اوست گشاده در بهشت
خرم کسی که دیده بر آن استان گشاد
بعد از نبی امام بحق مرتضی علی است
شیری که پنجه اش در خیبر روان گشاد
آن خضر رهروان که پی تشنگان دین
صد چشمه حیات ز نوک زبان گشاد
آن نوح مکرمت که دم ذوالفقار او
طوفان نمود دو لب خونفشان گشاد
هرکو حدیث تلخی زهر حسن شنید
تلخ آب حسرت از مژه خون چکان گشاد
بهر حسین تشنه جگر جان خسته ام
صد چشمه ز آب چشم درینخاکدان گشاد
هرکس که ابر دیده زین العابد دید
خوناب چشمش از مژه صد ناودان گشاد
بحر کرم محمد باقر که دست او
صد خرمن در از کمر کهکشان گشاد
خورشید علم جعفر صادق کزین چمن
چون صبح صادق از نفسش گل دهان گشاد
چشمی که روی موسی کاظم بصدق دید
رضوان بروی او در باغ جنان گشاد
سلطان دین و شاه خرسان علی که زهر
خورد از رضا چو شهد و دل دشمنان گشاد
گنج شرف محمد جواد کز کرم
قفل از در ذخایر دریا وکان گشاد
بحر کرم علی نقی کآب زندگی
برتشنگان ز چشمه رطب اللسان گشاد
شاهی که یافت از حسن عسگری مدد
ملک جهان بعسگر نصرت قرآن گشاد
گنجی که نقد هر دو جهان است عاقبت
خواهد بدست مهدی آخر زمان گشاد
او آن گره گشاست که چون سر زند ز غیب
خواهد گره ز کار زمین و زمان گشاد
مهمان یار او بود و ما طفیل او
در بر طفیلی از شرف میهمان گشاد
یارب باهل بیت نبی کز درش مران
اهلی که بر در کرمت چشم جان گشاد
بر پیریش ببخش که روزی که زادهم
چشم از امید مرحمتت بر جهان گشاد
قفل در سخن بکلید زبان گشاد
آن پادشاه کز کرم و ذره پروری
در پیش ذره ذره چو خورشید خوان گشاد
در بارگاه شوکت خورشید پرتوش
از شرق تا به غرب فلک سایه بان گشاد
بر تشنگان ملک عدم دست رحمتش
از خاک چشمه چشمه آب روان گشاد
زنجیر عدل بست ز فیض شعاع مهر
بر طاق چرخ تا در امن و امان گشاد
درهای آرزوی مراد و هوای نفس
بر دوست بست و برعد و از امتحان گشاد
خود صید کرد و صورت آدم بهانه ساخت
کز غمزه تیر کرد و ز ابرو کمان گشاد
در باغ صنع او که مجال نظاره نیست
گر در گشاد هم کرم باغبان گشاد
مقصود دوست بود رخ آل مصطفی
از صد هزار گل که درین بوستان گشاد
شاه عرب چو میل به فتح فلک نمود
مه را دو نیمه کرد و در آسمان گشاد
مشکل گشای خلق که از علم من لدن
هر مشکلی که بود بشرح و بیان گشاد
از آستان اوست گشاده در بهشت
خرم کسی که دیده بر آن استان گشاد
بعد از نبی امام بحق مرتضی علی است
شیری که پنجه اش در خیبر روان گشاد
آن خضر رهروان که پی تشنگان دین
صد چشمه حیات ز نوک زبان گشاد
آن نوح مکرمت که دم ذوالفقار او
طوفان نمود دو لب خونفشان گشاد
هرکو حدیث تلخی زهر حسن شنید
تلخ آب حسرت از مژه خون چکان گشاد
بهر حسین تشنه جگر جان خسته ام
صد چشمه ز آب چشم درینخاکدان گشاد
هرکس که ابر دیده زین العابد دید
خوناب چشمش از مژه صد ناودان گشاد
بحر کرم محمد باقر که دست او
صد خرمن در از کمر کهکشان گشاد
خورشید علم جعفر صادق کزین چمن
چون صبح صادق از نفسش گل دهان گشاد
چشمی که روی موسی کاظم بصدق دید
رضوان بروی او در باغ جنان گشاد
سلطان دین و شاه خرسان علی که زهر
خورد از رضا چو شهد و دل دشمنان گشاد
گنج شرف محمد جواد کز کرم
قفل از در ذخایر دریا وکان گشاد
بحر کرم علی نقی کآب زندگی
برتشنگان ز چشمه رطب اللسان گشاد
شاهی که یافت از حسن عسگری مدد
ملک جهان بعسگر نصرت قرآن گشاد
گنجی که نقد هر دو جهان است عاقبت
خواهد بدست مهدی آخر زمان گشاد
او آن گره گشاست که چون سر زند ز غیب
خواهد گره ز کار زمین و زمان گشاد
مهمان یار او بود و ما طفیل او
در بر طفیلی از شرف میهمان گشاد
یارب باهل بیت نبی کز درش مران
اهلی که بر در کرمت چشم جان گشاد
بر پیریش ببخش که روزی که زادهم
چشم از امید مرحمتت بر جهان گشاد
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - در مدح سید شریف گوید
شکر خدا که مژده راحت فرا رسید
آن ارزو که داشت دل ما بما رسید
آمد بهار زندگی و سبزه و نشاط
گو خرش برآ که موسم نشو و نما رسید
از عزتش بخاک رسید آیت امان
وز خاکیان بعرش خروش دعا رسید
احرام کعبه بست دلم در صفای صدق
بی سعی ره بکعبه صدق و صفا رسید
بیمار غم رسید به بزم وصال یار
دیگر چه غم که خسته بدار الشفا رسید
یعقوب وار نرگس چشمم شکفته شد
زان بوی پیرهن که ز باد صبا رسید
اینک رخم رسید بخاک رهش دگر
مس پاره امید مرا کیمیا رسید
بازم ز دست جذبه خورشید وصل تو
کاه ضعیف را کشش کهربا رسید
دردش بمن رسید و دوا شد نصیب غیر
شکر خدا به هر چه مرا ار خدا رسید
حقا که خوشگوار تر از صاف عشرتست
درد جفای او که باهل وفا رسید
آسوده بود مدتی از برق آه، دل
یا آتشی بخرمنم افکند یا رسید
تا کی ز دست هجر خمار بلا کشم
ساقی بیا که رفع خمار بلا رسید
مجلس ز نور دم زند امروز کز سفر
سید سریف بن علی مرتضا رسید
آن افتاب عهد که از آستان او
هر ذره یی که تافت باوج علا رسید
از عرش بر گذشت سریر فضایلش
آخر ببین که پایه دانش کجا رسید
بر منتهای سدره نهال عدالتش
طوبی صفت رسید و عجب منتها رسید
رخش قضا نکرد دگر تر کتازیی
تا دست حکم او به عنان قضا رسید
تسبیح قدسیان فلک ذکر خیر اوست
وز گنبد سپهر بگوش این صدا رسید
بخشد دو کون و میرسدش اینسخا از آنک
میراث بخشش ز شه لافتی رسید
هر بینوا که یافت ز خوانش نواله یی
از آن نواله فیض بصد بینوا رسید
انس و پری چو مور و ملخ جوش میزنند
بر خوان او همین که صدای صلا رسید
ای آفتاب، ظل تو بر خاک اگر فتاد
آن خاک ذره ذره باوج سما رسید
وانکسکه تافت روی ز خورشید رای تو
چون سایه اش بلای سیاه از قفا رسید
بر هر عدو که خشم تو چین بر جبین نمود
کشتی زندگیش بموج فنا رسید
هرجا رسید لمعه یی از برق تیغ تو
گوییکه آتش از نفس اژدها رسید
نشوو نمای خصم کجا میرسد به تو
مشکل بشاخ سدره ز شوخی گیا رسید
کسرا نمیرسد چو تو لاف کرم زدن
این موهبت ز گنج الهی ترا رسید
چونگل نماند دامن کس خالی از زری
تادست بخشش تو بشاخ سخا رسید
در هر محل که کرد گدایی سوال فیض
کس غیر بخشش تو نگفت این گدا رسید
چونسبزه صد هزار زبان شکر گوی گشت
هرجا که رحمت تو ز ابر عطا رسید
عیسی دمی ز باد هوا زاد روح بخش
زان ذره کز ره تو بباد هوا رسید
در سایه کسی که بپای تو سر نهد
هرکو رسد بسایه فر هما رسید
من بنده حقیرم و نظم بلند من
گر بر فلک رسید به یمن شما رسید
هر کس بقدر دستگه آورد تحفه یی
دست مدیح خوان به در بی بها رسید
اهلی بآرزوی تو جان داد عاقبت
راه عدم گرفت و بملک بقا رسید
چون در کمال وصف تو دستم نمیرسد
کوته کنم حدیث که وقت دعا رسید
تا روزگار هست بمانی که روزگار
خواهد ز دولت تو بامیدها رسید
آن ارزو که داشت دل ما بما رسید
آمد بهار زندگی و سبزه و نشاط
گو خرش برآ که موسم نشو و نما رسید
از عزتش بخاک رسید آیت امان
وز خاکیان بعرش خروش دعا رسید
احرام کعبه بست دلم در صفای صدق
بی سعی ره بکعبه صدق و صفا رسید
بیمار غم رسید به بزم وصال یار
دیگر چه غم که خسته بدار الشفا رسید
یعقوب وار نرگس چشمم شکفته شد
زان بوی پیرهن که ز باد صبا رسید
اینک رخم رسید بخاک رهش دگر
مس پاره امید مرا کیمیا رسید
بازم ز دست جذبه خورشید وصل تو
کاه ضعیف را کشش کهربا رسید
دردش بمن رسید و دوا شد نصیب غیر
شکر خدا به هر چه مرا ار خدا رسید
حقا که خوشگوار تر از صاف عشرتست
درد جفای او که باهل وفا رسید
آسوده بود مدتی از برق آه، دل
یا آتشی بخرمنم افکند یا رسید
تا کی ز دست هجر خمار بلا کشم
ساقی بیا که رفع خمار بلا رسید
مجلس ز نور دم زند امروز کز سفر
سید سریف بن علی مرتضا رسید
آن افتاب عهد که از آستان او
هر ذره یی که تافت باوج علا رسید
از عرش بر گذشت سریر فضایلش
آخر ببین که پایه دانش کجا رسید
بر منتهای سدره نهال عدالتش
طوبی صفت رسید و عجب منتها رسید
رخش قضا نکرد دگر تر کتازیی
تا دست حکم او به عنان قضا رسید
تسبیح قدسیان فلک ذکر خیر اوست
وز گنبد سپهر بگوش این صدا رسید
بخشد دو کون و میرسدش اینسخا از آنک
میراث بخشش ز شه لافتی رسید
هر بینوا که یافت ز خوانش نواله یی
از آن نواله فیض بصد بینوا رسید
انس و پری چو مور و ملخ جوش میزنند
بر خوان او همین که صدای صلا رسید
ای آفتاب، ظل تو بر خاک اگر فتاد
آن خاک ذره ذره باوج سما رسید
وانکسکه تافت روی ز خورشید رای تو
چون سایه اش بلای سیاه از قفا رسید
بر هر عدو که خشم تو چین بر جبین نمود
کشتی زندگیش بموج فنا رسید
هرجا رسید لمعه یی از برق تیغ تو
گوییکه آتش از نفس اژدها رسید
نشوو نمای خصم کجا میرسد به تو
مشکل بشاخ سدره ز شوخی گیا رسید
کسرا نمیرسد چو تو لاف کرم زدن
این موهبت ز گنج الهی ترا رسید
چونگل نماند دامن کس خالی از زری
تادست بخشش تو بشاخ سخا رسید
در هر محل که کرد گدایی سوال فیض
کس غیر بخشش تو نگفت این گدا رسید
چونسبزه صد هزار زبان شکر گوی گشت
هرجا که رحمت تو ز ابر عطا رسید
عیسی دمی ز باد هوا زاد روح بخش
زان ذره کز ره تو بباد هوا رسید
در سایه کسی که بپای تو سر نهد
هرکو رسد بسایه فر هما رسید
من بنده حقیرم و نظم بلند من
گر بر فلک رسید به یمن شما رسید
هر کس بقدر دستگه آورد تحفه یی
دست مدیح خوان به در بی بها رسید
اهلی بآرزوی تو جان داد عاقبت
راه عدم گرفت و بملک بقا رسید
چون در کمال وصف تو دستم نمیرسد
کوته کنم حدیث که وقت دعا رسید
تا روزگار هست بمانی که روزگار
خواهد ز دولت تو بامیدها رسید
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۴۰ - در مدح میر نجم الدین محمود گوید
چو قتل اهل دل از غمزه تیر یار کند
مرا هلاک به شمشیر انتظار کند
اگرچه خاک شدم چشم آن هنوزم هست
که سرو قد تو از چشم من گذار کند
تو آفتابی و گر من غبار ره گردم
هنوز میل تو هر ذره زان غبار کند
نه آنچنان بهلاک خود از غمم تشنه
که چاره ام بجز از تیغ آبدار کند
ز پاره های دل و قطره های خون جگر
کنار من همه دم دیده لاله زار کند
در آفتاب جمال تو تیز اگر بیند
سزای خویشتنم گریه در کنار کند
ز غم هر آبله خون که در جگر دارم
صبا ببوی تواش نافه تتار کند
چنین که زلف توام روزگار برهم زد
مگر که چاره من فخر روزگار کند
جهان لطف و کرم میر نجم دین محمود
که بر جهان کرم از لطف کردگار کند
ز کیمیای نظر سازدش عزیز چو زر
بخاک اگر نظر از چشم اعتبار کند
گر استقامت طبعش شود ممد حیات
بنای پر خلل عمر استوار کند
دهد خجالت دریا ز ابر رحمت بار
چو دیگ مطبخ انعام او بخار کند
اگر چو ابر به دریا دلی گشاید کف
حباب وار پر از در کف بحار کند
یگانه آ، تویی آن فخر روزگار امروز
که روزگار بذات تو افتخار کند
مراد شاه و گدا رنگ توامان گیرد
اگر عدالت طبع تو ضبط کار کند
غبار سوخته گر در تموز برخیزد
هوای لطف تواش ابر نوبهار کند
حرارت غضبت گر اثر کند در خصم
دلش پر آبله خون بسان نار کند
تو از جهان و جهان زیر منت تو که ابر
ز بحر خیزد و در بحر در نثار کند
صبا ز گلشن خلقت هزار نافه مشک
ز بهر عطر گریبان غنچه بار کند
تو شاهباز سفیدی و در شکار مراد
همای سدره نشین همتت شکار کند
چراغ راه اگر نور طاعت نبود
کسی ز ظلمت عصیان کجا گذار کند
گر این چمن نه به سوی تو میوه یی آرد
تگرگ حادثه آن میوه سنگسار کند
زمانه بی ادبی راکه باتو بد بیند
اگر ادب کند او بچوب دار کند
دلیل تافتن دوزخ است اینکه عدوت
اجل به مرکب چو بینه اش سوار کند
سپهر مرتبتا، مدحت توزان بیش است
که کلک بنده یکی شرحش از هزار کند
باهل بیت محمد که غیر تو اهلی
بلطف کس نکند فخر بلکه عار کند
رهین نعمت اینخاندان بود زانرو
بشعر و مدحت این خاندان شعار کند
بغیر بنده این حضرت خداوندی
کرا مجال که شعر تو بنده وار کند
نه من دوام حیاتت امیدوارم و بس
که این امید جهانی امیدوار کند
همیشه تاکه معطر دماغ غنچه و گل
بخور مجمر خورشید تابدار کند
بقای گلبن عمر تو باد چندانی
که عمر نوح مگر شمه یی شمار کند
مرا هلاک به شمشیر انتظار کند
اگرچه خاک شدم چشم آن هنوزم هست
که سرو قد تو از چشم من گذار کند
تو آفتابی و گر من غبار ره گردم
هنوز میل تو هر ذره زان غبار کند
نه آنچنان بهلاک خود از غمم تشنه
که چاره ام بجز از تیغ آبدار کند
ز پاره های دل و قطره های خون جگر
کنار من همه دم دیده لاله زار کند
در آفتاب جمال تو تیز اگر بیند
سزای خویشتنم گریه در کنار کند
ز غم هر آبله خون که در جگر دارم
صبا ببوی تواش نافه تتار کند
چنین که زلف توام روزگار برهم زد
مگر که چاره من فخر روزگار کند
جهان لطف و کرم میر نجم دین محمود
که بر جهان کرم از لطف کردگار کند
ز کیمیای نظر سازدش عزیز چو زر
بخاک اگر نظر از چشم اعتبار کند
گر استقامت طبعش شود ممد حیات
بنای پر خلل عمر استوار کند
دهد خجالت دریا ز ابر رحمت بار
چو دیگ مطبخ انعام او بخار کند
اگر چو ابر به دریا دلی گشاید کف
حباب وار پر از در کف بحار کند
یگانه آ، تویی آن فخر روزگار امروز
که روزگار بذات تو افتخار کند
مراد شاه و گدا رنگ توامان گیرد
اگر عدالت طبع تو ضبط کار کند
غبار سوخته گر در تموز برخیزد
هوای لطف تواش ابر نوبهار کند
حرارت غضبت گر اثر کند در خصم
دلش پر آبله خون بسان نار کند
تو از جهان و جهان زیر منت تو که ابر
ز بحر خیزد و در بحر در نثار کند
صبا ز گلشن خلقت هزار نافه مشک
ز بهر عطر گریبان غنچه بار کند
تو شاهباز سفیدی و در شکار مراد
همای سدره نشین همتت شکار کند
چراغ راه اگر نور طاعت نبود
کسی ز ظلمت عصیان کجا گذار کند
گر این چمن نه به سوی تو میوه یی آرد
تگرگ حادثه آن میوه سنگسار کند
زمانه بی ادبی راکه باتو بد بیند
اگر ادب کند او بچوب دار کند
دلیل تافتن دوزخ است اینکه عدوت
اجل به مرکب چو بینه اش سوار کند
سپهر مرتبتا، مدحت توزان بیش است
که کلک بنده یکی شرحش از هزار کند
باهل بیت محمد که غیر تو اهلی
بلطف کس نکند فخر بلکه عار کند
رهین نعمت اینخاندان بود زانرو
بشعر و مدحت این خاندان شعار کند
بغیر بنده این حضرت خداوندی
کرا مجال که شعر تو بنده وار کند
نه من دوام حیاتت امیدوارم و بس
که این امید جهانی امیدوار کند
همیشه تاکه معطر دماغ غنچه و گل
بخور مجمر خورشید تابدار کند
بقای گلبن عمر تو باد چندانی
که عمر نوح مگر شمه یی شمار کند
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۴۷ - در مدح نجم الدین محمود گوید
شنید گوش من از هاتفی شب دیجور
که ای بخواب طرب خفته در سرای سرور
خبر زباد اجل نیستت مگر که شدی
چو گل بعمر دوروزه ز غافلی مغرور
دگر بکوی عبادت کجا رسی هیهات
که تاخت توسن طبعت براه فسق و فجور
نماز تو بچه ارزد که در دعا باشی
چو گل گشاده کف از بهرزر برب غفور
نکرده یاد بصدق از هزار و یک نامش
بقصر و حور کنی میل با هزار قصور
ندای عالم غیبت بگوش دل نرسد
ز بسکه گوش تو پر شد ز نغمه طنبور
بآب دیده سبک ساز آتش خود را
مباد خاک وجودت رود ببار غرور
بسوز کآتش سوزنده شمع کافورش
بریش سوخته باشد چو مرهم کافور
بسوز خاک تن و نقد جان بدست آورد
که زر بسوختن از خاک تیره کرد ظهور
خورد چو رشته جان کرم مرگ بر کشته
مکن شکایت و ایوب وار باش صبور
بخاطر آر شکست اجل چه می بندی
کمر چو تیر نی از بهر قتل وحش و طیور
بصد تواب درین در توان شدن نزدیک
بیک گناه شوی سالها ازین در دور
ود ضعیف قوی تن به نیم تب لیکن
یروزگار قوی باز میشود رنجور
ز بعد مستی عصیان خمار حرمان است
زباده مست پشیمان شود چو شد مخمور
حلال باشد اگر یکدلان خورندش خون
کسیکه در ره حق دل دو کرد چون انگور
گرت هواست اقامت درین سرای مجوی
بغیر سایه فخر زمان مقام حضور
جهان لطف و کرم میر نجم دین محمود
که هست ملک سخا از وجود او معمور
یقین من که نبودی بغیر صورت او
اگر یصورت آدم وجود بستی نور
ضمیر روشنش آیینه ایست غیب نما
که یافت هر چه بخاطر کسیش کرد خطور
فرو گذاشت بکار جهان نماند هیچ
اگر برای منیرش قضا گذارد امور
درست خوانده ضمیر وی از درون آن خط
که از برونش بر اینچرخ واژگون مسطور
سخا و خلق و کرم اینقدر کزو آید
بغیر اوست کدام آفریده را مقدور
ایا بلند جنابی که خاندان تراست
بر آستانه گدا صد چو قیصر و فغفور
زرشگ دست گهر پاش تو بدیده بحر
بجای قطره اشک است لولو منثور
سمند قدر تو را جا بسایه طوبی است
طناب پلای ز مشکین کمند گیسوی حور
زد آفتاب از آن مهر برمثال فلک
که داده یی تو بدستوری خودش دستور
ز دیدن تو عدوی ترا بود خفقان
بلی زدیدن شاهین طپد دل عصفور
همیشه دشمن تو پایمال خلق بود
اگر فتاده بود مرده نیز چون زنبور
بچشم درک تو گردون نمود چهره زرد
اگر چه داشتی از چشم مردمش مستور
درین سخن نظری نیست گر ترا گویند
که نیست چشم فلک را بغیر تو منظور
اگر عدوی ترا در میان بود جنگی
مباد هیچ میانجیگری بجز ساطور
بزرگوارا من چون ثنای تو گویم
که عقل نیست بگنج صفات تو گنجور
ثنا ومدح تو از حد و حصر بیرون است
کی این رسد بنهایت کی آن شود محصور
نشد صفات تو نمرقوم از هزار یکی
نگشت شرح جمالت یکی ز صد مذکور
دل شکسته اهلی امید آن دارد
که باشکستگی شعر داریش معذور
من این قصیده بیک روز گفته ام بالله
مرا بدعوی شعر این قصیده شد منشور
از آن ز بعد تغا میکنم دعای بقات
که در دعای تو میخیزد از فرشته نفور
همیشه تا که زند خیل شب بلشگر روز
سپاه روز شود هم به خیل شب منصور
غمت مباد و بقا بخشدت خدا چندان
که از حساب فزون باشدش سنین و شهور
که ای بخواب طرب خفته در سرای سرور
خبر زباد اجل نیستت مگر که شدی
چو گل بعمر دوروزه ز غافلی مغرور
دگر بکوی عبادت کجا رسی هیهات
که تاخت توسن طبعت براه فسق و فجور
نماز تو بچه ارزد که در دعا باشی
چو گل گشاده کف از بهرزر برب غفور
نکرده یاد بصدق از هزار و یک نامش
بقصر و حور کنی میل با هزار قصور
ندای عالم غیبت بگوش دل نرسد
ز بسکه گوش تو پر شد ز نغمه طنبور
بآب دیده سبک ساز آتش خود را
مباد خاک وجودت رود ببار غرور
بسوز کآتش سوزنده شمع کافورش
بریش سوخته باشد چو مرهم کافور
بسوز خاک تن و نقد جان بدست آورد
که زر بسوختن از خاک تیره کرد ظهور
خورد چو رشته جان کرم مرگ بر کشته
مکن شکایت و ایوب وار باش صبور
بخاطر آر شکست اجل چه می بندی
کمر چو تیر نی از بهر قتل وحش و طیور
بصد تواب درین در توان شدن نزدیک
بیک گناه شوی سالها ازین در دور
ود ضعیف قوی تن به نیم تب لیکن
یروزگار قوی باز میشود رنجور
ز بعد مستی عصیان خمار حرمان است
زباده مست پشیمان شود چو شد مخمور
حلال باشد اگر یکدلان خورندش خون
کسیکه در ره حق دل دو کرد چون انگور
گرت هواست اقامت درین سرای مجوی
بغیر سایه فخر زمان مقام حضور
جهان لطف و کرم میر نجم دین محمود
که هست ملک سخا از وجود او معمور
یقین من که نبودی بغیر صورت او
اگر یصورت آدم وجود بستی نور
ضمیر روشنش آیینه ایست غیب نما
که یافت هر چه بخاطر کسیش کرد خطور
فرو گذاشت بکار جهان نماند هیچ
اگر برای منیرش قضا گذارد امور
درست خوانده ضمیر وی از درون آن خط
که از برونش بر اینچرخ واژگون مسطور
سخا و خلق و کرم اینقدر کزو آید
بغیر اوست کدام آفریده را مقدور
ایا بلند جنابی که خاندان تراست
بر آستانه گدا صد چو قیصر و فغفور
زرشگ دست گهر پاش تو بدیده بحر
بجای قطره اشک است لولو منثور
سمند قدر تو را جا بسایه طوبی است
طناب پلای ز مشکین کمند گیسوی حور
زد آفتاب از آن مهر برمثال فلک
که داده یی تو بدستوری خودش دستور
ز دیدن تو عدوی ترا بود خفقان
بلی زدیدن شاهین طپد دل عصفور
همیشه دشمن تو پایمال خلق بود
اگر فتاده بود مرده نیز چون زنبور
بچشم درک تو گردون نمود چهره زرد
اگر چه داشتی از چشم مردمش مستور
درین سخن نظری نیست گر ترا گویند
که نیست چشم فلک را بغیر تو منظور
اگر عدوی ترا در میان بود جنگی
مباد هیچ میانجیگری بجز ساطور
بزرگوارا من چون ثنای تو گویم
که عقل نیست بگنج صفات تو گنجور
ثنا ومدح تو از حد و حصر بیرون است
کی این رسد بنهایت کی آن شود محصور
نشد صفات تو نمرقوم از هزار یکی
نگشت شرح جمالت یکی ز صد مذکور
دل شکسته اهلی امید آن دارد
که باشکستگی شعر داریش معذور
من این قصیده بیک روز گفته ام بالله
مرا بدعوی شعر این قصیده شد منشور
از آن ز بعد تغا میکنم دعای بقات
که در دعای تو میخیزد از فرشته نفور
همیشه تا که زند خیل شب بلشگر روز
سپاه روز شود هم به خیل شب منصور
غمت مباد و بقا بخشدت خدا چندان
که از حساب فزون باشدش سنین و شهور
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۴۹ - در مدح معز الدوله گوید
سوار من که سرم باد گوی میدانش
سر منست و سر زلف همچو گانش
هزار یوسف مصری کمست اگر هردم
فرو روند بفکر چه زنخدانش
از آن همیشه گریبان درم که در کارم
گره همی فکند تکمه گریبانش
کمال صورت او از که باز پرسم من
که هرکه می نگرم چون منست حیرانش
ز دست چشم بلاجو دلم بجان آمد
که هرچه دیده بر او بست داد تاوانش
بباغ عارض او هر طرف که می بینم
نهاده دام دلی طره پریشانش
هزار نقد دل و صد هزار جوهر جان
فدای حقه یاقوت و لعل خندانش
کسی که اینهمه خوبی و نیکویی دارد
چگونه زار نباشد اسیر هجرانش
دوای مفلسی و عاشقی نمی باشد
وگر بود کرم آصف است درمانش
معز دولت و دستور ملک عبدالله
که هست زیر نگین ملکت سلیمانش
قضا چو دید ضمیر منیر او بگذاشت
حساب روز قیامت بروز دیوانش
زهی مراتب حشمت که از کرم دایم
گدای ریزه خوان است خان بن خانش
سزد که بر ورق مشکبار نافه چین
خط خطا بکشد کلک عنبر افشانش
بروز نامچه عمر جاودان مجراست
برات خضر که طغرای اوست عنوانش
چو مور تشنه و دریای بیکران باشد
اگر خورند دو عالم ز نعمت خوانش
چو روز بر همه کس روشن است اینمعنی
که شمع ماه چراغیست از شبستانش
ایا بلند جنابی که خانه قدرت
گذشته است ز طاق سپهر ایوانش
عنایت ازلی همره سعادت تست
که باد تا بابد لطف حق نکهبانش
عدو که با تو زبان آوری کند چو نشمع
ببر زبانش و بر جای خویش بنشانش
اگر نه مهر تو ایمان خود کند دشمن
زمان مرگ بروزی نگردد ایمانش
هر آنکه با تو چو سوسن دراز کرد زبان
نشانده باد چو نرگس بفرق، دندانش
عدوی جاه ترا باد آنمرض کزتن
برای رشته بر آرند رشته جانش
بنای خاصه هستی کجا شود ویران
اگر ز ضبط تو بودی اساس و ارکانش
ز حق شناسی نعمت غلام شد اهلی
وظیفه نیست که غیر از تو کس دهد نانش
بجان آصف دوران که این گدا چون مور
بخانه نیست جوی آذق زمستانش
بروزگار بگو کاین فقیر کاین سر گردان
غلام ماست ازین بیشتر مرنجانش
مبین خرابی حالش نظر بمعنی کن
که جای گنج معانی است جان ویرانش
همیشه تا فلک از فیض ماه و پر تو مهر
گهی بهار شود گه خزان گلستانش
نهال عیش تو یارب بلند باد چنان
که دست غم نرسد بر طراز دامانش
سر منست و سر زلف همچو گانش
هزار یوسف مصری کمست اگر هردم
فرو روند بفکر چه زنخدانش
از آن همیشه گریبان درم که در کارم
گره همی فکند تکمه گریبانش
کمال صورت او از که باز پرسم من
که هرکه می نگرم چون منست حیرانش
ز دست چشم بلاجو دلم بجان آمد
که هرچه دیده بر او بست داد تاوانش
بباغ عارض او هر طرف که می بینم
نهاده دام دلی طره پریشانش
هزار نقد دل و صد هزار جوهر جان
فدای حقه یاقوت و لعل خندانش
کسی که اینهمه خوبی و نیکویی دارد
چگونه زار نباشد اسیر هجرانش
دوای مفلسی و عاشقی نمی باشد
وگر بود کرم آصف است درمانش
معز دولت و دستور ملک عبدالله
که هست زیر نگین ملکت سلیمانش
قضا چو دید ضمیر منیر او بگذاشت
حساب روز قیامت بروز دیوانش
زهی مراتب حشمت که از کرم دایم
گدای ریزه خوان است خان بن خانش
سزد که بر ورق مشکبار نافه چین
خط خطا بکشد کلک عنبر افشانش
بروز نامچه عمر جاودان مجراست
برات خضر که طغرای اوست عنوانش
چو مور تشنه و دریای بیکران باشد
اگر خورند دو عالم ز نعمت خوانش
چو روز بر همه کس روشن است اینمعنی
که شمع ماه چراغیست از شبستانش
ایا بلند جنابی که خانه قدرت
گذشته است ز طاق سپهر ایوانش
عنایت ازلی همره سعادت تست
که باد تا بابد لطف حق نکهبانش
عدو که با تو زبان آوری کند چو نشمع
ببر زبانش و بر جای خویش بنشانش
اگر نه مهر تو ایمان خود کند دشمن
زمان مرگ بروزی نگردد ایمانش
هر آنکه با تو چو سوسن دراز کرد زبان
نشانده باد چو نرگس بفرق، دندانش
عدوی جاه ترا باد آنمرض کزتن
برای رشته بر آرند رشته جانش
بنای خاصه هستی کجا شود ویران
اگر ز ضبط تو بودی اساس و ارکانش
ز حق شناسی نعمت غلام شد اهلی
وظیفه نیست که غیر از تو کس دهد نانش
بجان آصف دوران که این گدا چون مور
بخانه نیست جوی آذق زمستانش
بروزگار بگو کاین فقیر کاین سر گردان
غلام ماست ازین بیشتر مرنجانش
مبین خرابی حالش نظر بمعنی کن
که جای گنج معانی است جان ویرانش
همیشه تا فلک از فیض ماه و پر تو مهر
گهی بهار شود گه خزان گلستانش
نهال عیش تو یارب بلند باد چنان
که دست غم نرسد بر طراز دامانش