عبارات مورد جستجو در ۷۱۸ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۴
تا تو را عشق به کلّی نکند زیر و زبر
کی شود جانِ تو از عالمِ ارواح خبر
عشق اوّل ز تو این جان و جهان بستاند
بعد از آنت بدهد جان و جهانی دیگر
هستیی بخشدت آن گه که فنا نپذیرد
در امانیت نشاند که نترسی ز خطر
عشق را مردِ قدم باید نه مردِ غلو
عشق را مردِ سفر باید نه مردِ حضر
عاشقان ره به توکّلتُ علیالله سپرند
پس تو هم جز به توکلت علیالله مسپر
گر تو تدبیر کنی ور نکنی حکمِ قضا
نه به خیر از تو بگردد به حقیقت نه به شر
ور قبولی به تو وجهدِ تو حاجت نبود
ور نهای چون نکند سود حِیل رنج مبر
سوزنی را که بدان دیده بدوزند ترا
چون نظر شد چه ز آهن زده سوزن چه ز زر
راست چون سرو مجّرد شو و یک تا میباش
کز دوتاییست گرفتارِ فنا حلقۀ در
چون ندادی خطِ تسلیم و ارادت مطلب
کم ز پروانه توان بود به پروانه نگر
چون امانت بسپردی تو برو او داند
عهده بیرون فکن از گردن و اندیشه مخور
به میان در نه تو بر هیچی و نه من بر هیچ
کار تقدیم قضا دارد و تقدیرِ قدر
با تو بر گفت نزاری روشِ مذهبِ خویش
راهِ دیوانگی این است تو دانی دیگر
کی شود جانِ تو از عالمِ ارواح خبر
عشق اوّل ز تو این جان و جهان بستاند
بعد از آنت بدهد جان و جهانی دیگر
هستیی بخشدت آن گه که فنا نپذیرد
در امانیت نشاند که نترسی ز خطر
عشق را مردِ قدم باید نه مردِ غلو
عشق را مردِ سفر باید نه مردِ حضر
عاشقان ره به توکّلتُ علیالله سپرند
پس تو هم جز به توکلت علیالله مسپر
گر تو تدبیر کنی ور نکنی حکمِ قضا
نه به خیر از تو بگردد به حقیقت نه به شر
ور قبولی به تو وجهدِ تو حاجت نبود
ور نهای چون نکند سود حِیل رنج مبر
سوزنی را که بدان دیده بدوزند ترا
چون نظر شد چه ز آهن زده سوزن چه ز زر
راست چون سرو مجّرد شو و یک تا میباش
کز دوتاییست گرفتارِ فنا حلقۀ در
چون ندادی خطِ تسلیم و ارادت مطلب
کم ز پروانه توان بود به پروانه نگر
چون امانت بسپردی تو برو او داند
عهده بیرون فکن از گردن و اندیشه مخور
به میان در نه تو بر هیچی و نه من بر هیچ
کار تقدیم قضا دارد و تقدیرِ قدر
با تو بر گفت نزاری روشِ مذهبِ خویش
راهِ دیوانگی این است تو دانی دیگر
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۲
مدعیان می نهند پای برون از گزاف
بی خبران می زنند از حرم عشق لاف
آری از آنجا که اوست هیچ دگر نیست دوست
ما و خرابات و می حاج و منا و طواف
عین حیات است عشق غرق در آن عین شو
در سخن می فشان چون قلم از شین و قاف
بیش مباش ای پسر طالب درمان دل
دردی دل آمده است داروی دلهای صاف
گردن اخلاص نه زیر لگدکوب عشق
سر چه کشی زین طناب جان نبری زین مصاف
ای که به خود ناقصی دست بشوی از وجود
مرد کمالی ولی کرده ازو طرح کاف
هیچ ندانی خموش بیش به شوخی مکوش
شرح مودت مگوی شعر محبت مباف
گر ننشینی ز پای عاقبت آری به دست
طالب مقصود را جنبش دردی کفاف
چند کنم بی زبان چند زنم بی فغان
ناله ی آهن گداز نعره ی گردون شکاف
کرد دماغ جهان پر ز بخار و بخور
کلک نزاری به حبر آهوی چینی زناف
بی خبران می زنند از حرم عشق لاف
آری از آنجا که اوست هیچ دگر نیست دوست
ما و خرابات و می حاج و منا و طواف
عین حیات است عشق غرق در آن عین شو
در سخن می فشان چون قلم از شین و قاف
بیش مباش ای پسر طالب درمان دل
دردی دل آمده است داروی دلهای صاف
گردن اخلاص نه زیر لگدکوب عشق
سر چه کشی زین طناب جان نبری زین مصاف
ای که به خود ناقصی دست بشوی از وجود
مرد کمالی ولی کرده ازو طرح کاف
هیچ ندانی خموش بیش به شوخی مکوش
شرح مودت مگوی شعر محبت مباف
گر ننشینی ز پای عاقبت آری به دست
طالب مقصود را جنبش دردی کفاف
چند کنم بی زبان چند زنم بی فغان
ناله ی آهن گداز نعره ی گردون شکاف
کرد دماغ جهان پر ز بخار و بخور
کلک نزاری به حبر آهوی چینی زناف
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۸
مسلمانان مسلمانان مسلمانی کدام است آن
که با ما بشکند توبه چه نام است آن چه نام است آن
میی کآن را نباید ریخت جز در حلق صاحب دل
نه پنهان فاش می¬گویم حرام است آن حرام است آن
مرا بی¬هوشی فطرت چنین مدهوش می¬دارد
مده دیگر مده دیگر تمام است آن تمام است آن
کدامین جام و جم چه جم چه جام از من چه می¬پرسی
نمی¬دانم نمی¬دانم چه جام است آن چه جام است آن
میان ما و جانان جبرئیلی هست می¬دانم
بیا تا راست برگویم مدام است آن مدام است آن
ز مسجد در خرابات آمدم روزی و پرسیدم
نزاری را نمی¬دانم کدام است آن کدام است آن
اشارت کرد و گفت اینک نزاری چون نگه کردم
بدیدم خویش را گفتم خوشا مستان خوشا مستان
که با ما بشکند توبه چه نام است آن چه نام است آن
میی کآن را نباید ریخت جز در حلق صاحب دل
نه پنهان فاش می¬گویم حرام است آن حرام است آن
مرا بی¬هوشی فطرت چنین مدهوش می¬دارد
مده دیگر مده دیگر تمام است آن تمام است آن
کدامین جام و جم چه جم چه جام از من چه می¬پرسی
نمی¬دانم نمی¬دانم چه جام است آن چه جام است آن
میان ما و جانان جبرئیلی هست می¬دانم
بیا تا راست برگویم مدام است آن مدام است آن
ز مسجد در خرابات آمدم روزی و پرسیدم
نزاری را نمی¬دانم کدام است آن کدام است آن
اشارت کرد و گفت اینک نزاری چون نگه کردم
بدیدم خویش را گفتم خوشا مستان خوشا مستان
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۳
عاقلهی عقل چیست مظلمهی مرد و زن
هم نفسِ عشق باش بیش دگر دم مزن
یک سخن ار بشنوی با تو بگویم درست
گر دمِ ما میزنی بر شکن از خویشتن
آنچه تو گویی محال و آن چه تو بینی خیال
شرک نباشد روا در صفت ذوالمنن
سوزن و جیبِ مسیح هست مثال صحیح
نتوان معراج کرد با دل و جان و بدن
خضرِ رهم باز داد بر لبِ آبِ حیات
زندهی عشقم کنون فارغم از جان و تن
طالبِنوحِ نجی باش ز بهرِ نجات
هر چه به کشتی رسی باز به دریا فکن
هر چه بماند ز تو نام و نشان جزو و کلّ
صورِ انا الحق بدم نوبتِ وحدت بزن
گر به ثباتِنخست داری عزمِدرست
دنیی و دین مرد وار هر دو به هم در فکن
پیشِ نزاری مزن لافِ رسیدن به دوست
تا نرسی نیستی محرمِ سرّ و علن
پیش مکن همچو قَز جهلِ طبیعی حجاب
هرزه مشو در کفن فضله به خود بر متن
هم نفسِ عشق باش بیش دگر دم مزن
یک سخن ار بشنوی با تو بگویم درست
گر دمِ ما میزنی بر شکن از خویشتن
آنچه تو گویی محال و آن چه تو بینی خیال
شرک نباشد روا در صفت ذوالمنن
سوزن و جیبِ مسیح هست مثال صحیح
نتوان معراج کرد با دل و جان و بدن
خضرِ رهم باز داد بر لبِ آبِ حیات
زندهی عشقم کنون فارغم از جان و تن
طالبِنوحِ نجی باش ز بهرِ نجات
هر چه به کشتی رسی باز به دریا فکن
هر چه بماند ز تو نام و نشان جزو و کلّ
صورِ انا الحق بدم نوبتِ وحدت بزن
گر به ثباتِنخست داری عزمِدرست
دنیی و دین مرد وار هر دو به هم در فکن
پیشِ نزاری مزن لافِ رسیدن به دوست
تا نرسی نیستی محرمِ سرّ و علن
پیش مکن همچو قَز جهلِ طبیعی حجاب
هرزه مشو در کفن فضله به خود بر متن
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۷۲ - وله ایضا
کمالالدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۲۵ - ایضاً له
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۶۰
پناه ملت و داعی خلق نصرة دین
تویی که هست ضمیر تو با قضا همراز
کرم،حقیقی و ذاتی تو راست در عالم
هرآنچه هست دگر استعارت است و مجاز
اگر به عنف زنی بانگ ناگهان بر کوه
ز هیبت تو صدا را فرو شود آواز
خدایگانا زان پس که روزگار مرا
بتاخت مدت ده سال در نشیب و فراز
عزیمتم همه آن بود و بس که یکچندی
کنم جناب تو را قبله دعا و نیاز
چه موجب است که از خدمت تو محرومم
نه تو بخیل و نه من جاهل و نه راه دراز
تویی که هست ضمیر تو با قضا همراز
کرم،حقیقی و ذاتی تو راست در عالم
هرآنچه هست دگر استعارت است و مجاز
اگر به عنف زنی بانگ ناگهان بر کوه
ز هیبت تو صدا را فرو شود آواز
خدایگانا زان پس که روزگار مرا
بتاخت مدت ده سال در نشیب و فراز
عزیمتم همه آن بود و بس که یکچندی
کنم جناب تو را قبله دعا و نیاز
چه موجب است که از خدمت تو محرومم
نه تو بخیل و نه من جاهل و نه راه دراز
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶ - خانه عشق
کی بود آیا که بنمائی جمال با کمال
زنده گردند ماهیان مرده از آب زلال
درقیاما حشر را حاجت به نفخ صور نیست
بگذرد بر کوی خلقی مژده کوی وصال
در جهنم خوش توان بودن اگر یکبار تو
در همه عمر آئی و پرسی و گوئی چیست حال
گر در این زندان تو با مائی ،نگشتم من ملول
گر در آن زندان به ما باشی کجا باشد ملال
خانه عشق ،دلست و آنچنان پر شد ز دوست
کانچه غیر دوست است ، در وی نمی یابد مجال
گر سر موئی شود فردوس اعلی اشک او
گنجد اندر خانه عشق ، بود امری محال
خون خلقی ریخت بیکین هیچ دانی کیست آن
ور تو نام او نگوئی بگذرانش در خیال
کشتگان نعره زنانند هیچ دانی کیست آن
برکشنده هیچ نه ور کشته را باشد وبال
از سر دنیا برای دوست بگذشتن چه سود
سهل باشد در گذشتن از شریک پیر زال
سایه طوبی و حوض کوثر و باغ بهشت
خوش مقامی باشد اما با جمال ذوالجلال
کی شود بی جذب مغناطیس وصلش متصل
ذره ذره خاک آدم بعد چندین ماه و سال
عشق و مستی و جنون در طالع ما دیده اند
چون ز مادر زاده گشتیم و پدر بگشاد فال
اوّل و آخر توئی و ظاهر و باطن توئی
کیست دیگر غیر تو و چیست چندین قیل و قال
تو زما و ما ز بوی تو چنین گشتیم مست
ورنه مستی چنین ، بی می ندارد احتمال
بوی یار آمد به ما آری بیاید بوی دوست
در مشام آن که دارد او به آن یار اتصال
بعد چندین قرن گویند رحمه الله علیه
چون بخوانند خلق شعر محیی صاحب کمال
زنده گردند ماهیان مرده از آب زلال
درقیاما حشر را حاجت به نفخ صور نیست
بگذرد بر کوی خلقی مژده کوی وصال
در جهنم خوش توان بودن اگر یکبار تو
در همه عمر آئی و پرسی و گوئی چیست حال
گر در این زندان تو با مائی ،نگشتم من ملول
گر در آن زندان به ما باشی کجا باشد ملال
خانه عشق ،دلست و آنچنان پر شد ز دوست
کانچه غیر دوست است ، در وی نمی یابد مجال
گر سر موئی شود فردوس اعلی اشک او
گنجد اندر خانه عشق ، بود امری محال
خون خلقی ریخت بیکین هیچ دانی کیست آن
ور تو نام او نگوئی بگذرانش در خیال
کشتگان نعره زنانند هیچ دانی کیست آن
برکشنده هیچ نه ور کشته را باشد وبال
از سر دنیا برای دوست بگذشتن چه سود
سهل باشد در گذشتن از شریک پیر زال
سایه طوبی و حوض کوثر و باغ بهشت
خوش مقامی باشد اما با جمال ذوالجلال
کی شود بی جذب مغناطیس وصلش متصل
ذره ذره خاک آدم بعد چندین ماه و سال
عشق و مستی و جنون در طالع ما دیده اند
چون ز مادر زاده گشتیم و پدر بگشاد فال
اوّل و آخر توئی و ظاهر و باطن توئی
کیست دیگر غیر تو و چیست چندین قیل و قال
تو زما و ما ز بوی تو چنین گشتیم مست
ورنه مستی چنین ، بی می ندارد احتمال
بوی یار آمد به ما آری بیاید بوی دوست
در مشام آن که دارد او به آن یار اتصال
بعد چندین قرن گویند رحمه الله علیه
چون بخوانند خلق شعر محیی صاحب کمال
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۲
بیا و دیده ی پر خون ما بین
نظر گاه دل مجنون ما بین
هنوز از ساحل دریای دردی
درون آی و دل پرخون ما بین
گرت از صبغت الله رنگ باید
درآی از دیر و بوقلمون ما بین
عجایب دیده ای بسیار ازین پیش
بیا و صنعت اکنون ما بین
فلک را با بزرگی و بلندی
به چشم معرفت ما دون ما بین
چه می دانی تو رمز آفرینش
بیا و سر کاف و نون ما بین
دو عالم مست ازین یک ذره عشق اند
مجال عشق روز افزون ما بین
مسیح از یک نفس چندان شرف یافت
کمال قدرت افسون ما بین
برون از منزل چون و چرا شو
چو رفتی وحدت بی چون ما بین
نزاری گفتمت با خویش منگر
که می گوید کسی بیرون ما بین
نظر گاه دل مجنون ما بین
هنوز از ساحل دریای دردی
درون آی و دل پرخون ما بین
گرت از صبغت الله رنگ باید
درآی از دیر و بوقلمون ما بین
عجایب دیده ای بسیار ازین پیش
بیا و صنعت اکنون ما بین
فلک را با بزرگی و بلندی
به چشم معرفت ما دون ما بین
چه می دانی تو رمز آفرینش
بیا و سر کاف و نون ما بین
دو عالم مست ازین یک ذره عشق اند
مجال عشق روز افزون ما بین
مسیح از یک نفس چندان شرف یافت
کمال قدرت افسون ما بین
برون از منزل چون و چرا شو
چو رفتی وحدت بی چون ما بین
نزاری گفتمت با خویش منگر
که می گوید کسی بیرون ما بین
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
هر روز به من یار ز نو بر سر نازست
پیوسته مرا لذت آغاز نیاز است
بگذار که در تیرگی بخت بمانم
آیینه چو روشن شود افشاگر رازست
کوتاه امل باش که چون رشته سوزن
پیوسته گره میخورد آن سر که دراز است
ای بت نه همین زینت بتخانه مایی
در کعبه هم ابروی تو محراب نمازست
از پستی فطرت چه شوی بسته صورت؟
یک گام به معراج حقیقت ز مجازست
پیوسته مرا لذت آغاز نیاز است
بگذار که در تیرگی بخت بمانم
آیینه چو روشن شود افشاگر رازست
کوتاه امل باش که چون رشته سوزن
پیوسته گره میخورد آن سر که دراز است
ای بت نه همین زینت بتخانه مایی
در کعبه هم ابروی تو محراب نمازست
از پستی فطرت چه شوی بسته صورت؟
یک گام به معراج حقیقت ز مجازست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
وجودم را نه از آتش، نه از گل پرورش دادند
سراپایم ز نور عشق چون دل پرورش دادند
منه بر سینه داغ عشق، در بیرون چرا سوزی
چراغی کز برای خلوت دل پرورش دادند
به یاد شعله دایم چون دل پروانه در جوشم
نمیدانم چرا ترکیبم از گل پرورش دادند
مقام لیلیاش در کعبه دل بود، حیرانم
که مجنون را چرا بر ذوق محمل پرورش دادند
گهی فانوس دیرم، گه چراغ کعبه، کز مهرت
چو ماه نو مرا منزل به منزل پرورش دادند
محبت از پی دل برد قدسی را به صحرایی
که خاکش را به خون صید بسمل پرورش دادند
سراپایم ز نور عشق چون دل پرورش دادند
منه بر سینه داغ عشق، در بیرون چرا سوزی
چراغی کز برای خلوت دل پرورش دادند
به یاد شعله دایم چون دل پروانه در جوشم
نمیدانم چرا ترکیبم از گل پرورش دادند
مقام لیلیاش در کعبه دل بود، حیرانم
که مجنون را چرا بر ذوق محمل پرورش دادند
گهی فانوس دیرم، گه چراغ کعبه، کز مهرت
چو ماه نو مرا منزل به منزل پرورش دادند
محبت از پی دل برد قدسی را به صحرایی
که خاکش را به خون صید بسمل پرورش دادند
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۵
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰۹
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶۲
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲۰
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۱۴
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۴
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۵
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۵۳