عبارات مورد جستجو در ۶۶۵ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
چو عشقش از دلت گشتست زایل
بکنج عافیت کردی تو منزل
بحمدالله که رستی از نگاری
که جز خون جگر زونیست حاصل
شها حیف است بهر بی وفایان
ز غم بودن چو مرغی نیم بسمل
کنون مردانه رفتی از غیوری
که برگشتی بکل زین فکر باطل
چو دانستی که هر جاییست یارت
بسویش می نباید بود مایل
چو قدر پاکبازی می ندانست
برون کردی هوایش پاک از دل
اسیری چون ز قیدش گشت ازاد
نگویی از چه بندی بار محمل
بکنج عافیت کردی تو منزل
بحمدالله که رستی از نگاری
که جز خون جگر زونیست حاصل
شها حیف است بهر بی وفایان
ز غم بودن چو مرغی نیم بسمل
کنون مردانه رفتی از غیوری
که برگشتی بکل زین فکر باطل
چو دانستی که هر جاییست یارت
بسویش می نباید بود مایل
چو قدر پاکبازی می ندانست
برون کردی هوایش پاک از دل
اسیری چون ز قیدش گشت ازاد
نگویی از چه بندی بار محمل
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
چو ساقی آن قدح لاله گون بگرداند
دلم خیال لبش در درون بگرداند
صبا ز لعل تو تا غنچه را دهد بویی
هزار بار دلش را بخون بگرداند
به پیر عقل بگوئید، تا برای خدا
عنان ز صحبت اهل جنون بگرداند
گرفتم آنکه براند رقیبم از در تو
دل مرا ز وفای تو چون بگرداند؟
ز لوح وصل چه خواند به بخت بد، شاهی
مگر نوشته گردون دون بگرداند
دلم خیال لبش در درون بگرداند
صبا ز لعل تو تا غنچه را دهد بویی
هزار بار دلش را بخون بگرداند
به پیر عقل بگوئید، تا برای خدا
عنان ز صحبت اهل جنون بگرداند
گرفتم آنکه براند رقیبم از در تو
دل مرا ز وفای تو چون بگرداند؟
ز لوح وصل چه خواند به بخت بد، شاهی
مگر نوشته گردون دون بگرداند
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۶٨ - قصیده
یا رب این نکهت عنبر ز کجا میآید
گر نه از صحن چمن باد صب میآید
معتدل گشت هوا وز اثرش عالم پیر
خوشتر و تازه تر از عهد صبی میآید
گل بصد غنج رخ از غنچه برون میآرد
وز طرب بلبل خوشگو بنوا میآید
بر درختان چمن بسکه در افشاند سحاب
شاخ را بین که چه با برگ و نوا میآید
لاله سرخی ز تف آتش خور میگیرد
خاک را آب رخ از لطف هوا میآید
چون نسیم سمن آید گه شبگیر ز باغ
مرغ جانرا بسمنزار هوا میآید
دست فراش صبا مسند فیروزه نهاد
ز آنک سلطان گل از پرده سرا میآید
غنچه بسیار زر ساو ز دل بیرون کرد
بهر مرغی که بر او مدح سرا میآید
نرگس بی بصر از جا بعصا میخیزد
وز سر ار همچو شهان تاج نما میآید
ابر بر طفل چمن دایه صفت شیر فشاند
لاجرم بین که در او نشو و نما میآید
از سر سرو سهی نافه بیفتاد مگر
کز چمن باز دم مشک ختا میآید
زندگی بی می و معشوق در ایام بهار
گر صوابست مرا عین خطا میآید
ساقیا در قدح افکن می گلرنگ کزو
صورت رأی شه کامروا میآید
صاحب اعظم عادل که زآب کرمش
در رخ مکرمت وجود روا میآید
سرور شرق علاء دول و دین که جهان
پیش جود و کرمش خاک بها میآید
و آنک رخساره ملک از خط او چون رخ یار
از خط سبز بصد حسن و بها میآید
عقل را پنجه راد و قلم در بارش
راست همچون ید بیضا و عصا میآید
ز آنک آدم بزمان جست بر او تقدیمی
لاجرم در حقش آیات عصی میآید
صاحبا تیغ تو تا قاعده عدل نهاد
غرم در بیشه ضیغم بچرا میآید
آنچه گوئی نه بر آن منع بود غیر ترا
و آنچه سازی نه بر آن چون و چرا میآید
تا بزیر قدم همت آن چرخ بلند
پست و سر کوفته چون خاک فنا میآید
میرود آب رخ خصم تو بر خاک ز رشک
شمع جانش بره باد صبا میآید
گر چه بر صفحه دنیا ز ستم گرد نشست
عدل دین پرورت از بهر جلا میآید
مسرع حکم تو چون سر بسر آفاق گرفت
زینجهان خصم ترا راه جلا میآید
چون همای کرمت سایه بر آفاق فکند
باز با کبک خرامان بصفا میآید
خاک درگاه تو در دیده ارباب هنر
بهتر از مروه و خوشتر ز صفا میآید
ابر با اینهمه بخشش که کند فصل بهار
با وجود تواش از جود حیا میآید
تا بحدی ز تو برابر حیا غالب شد
کز مسامش چو عرق آب حیا میآید
هر چه خورشید بصد قرن نهد در دل کان
با کف راد تو یکروزه فدا میآید
هر نهالی که نشاند امل ابن یمین
بروی از ابر نثار تو ندا میآید
بر دعا ختم کنم مدحت جاه تو از آن
که دعای چو توئی سنت ما میآید
باد از اقبال تو آباد همه روی زمین
تا هوا در وسط آتش و ما میآید
گر نه از صحن چمن باد صب میآید
معتدل گشت هوا وز اثرش عالم پیر
خوشتر و تازه تر از عهد صبی میآید
گل بصد غنج رخ از غنچه برون میآرد
وز طرب بلبل خوشگو بنوا میآید
بر درختان چمن بسکه در افشاند سحاب
شاخ را بین که چه با برگ و نوا میآید
لاله سرخی ز تف آتش خور میگیرد
خاک را آب رخ از لطف هوا میآید
چون نسیم سمن آید گه شبگیر ز باغ
مرغ جانرا بسمنزار هوا میآید
دست فراش صبا مسند فیروزه نهاد
ز آنک سلطان گل از پرده سرا میآید
غنچه بسیار زر ساو ز دل بیرون کرد
بهر مرغی که بر او مدح سرا میآید
نرگس بی بصر از جا بعصا میخیزد
وز سر ار همچو شهان تاج نما میآید
ابر بر طفل چمن دایه صفت شیر فشاند
لاجرم بین که در او نشو و نما میآید
از سر سرو سهی نافه بیفتاد مگر
کز چمن باز دم مشک ختا میآید
زندگی بی می و معشوق در ایام بهار
گر صوابست مرا عین خطا میآید
ساقیا در قدح افکن می گلرنگ کزو
صورت رأی شه کامروا میآید
صاحب اعظم عادل که زآب کرمش
در رخ مکرمت وجود روا میآید
سرور شرق علاء دول و دین که جهان
پیش جود و کرمش خاک بها میآید
و آنک رخساره ملک از خط او چون رخ یار
از خط سبز بصد حسن و بها میآید
عقل را پنجه راد و قلم در بارش
راست همچون ید بیضا و عصا میآید
ز آنک آدم بزمان جست بر او تقدیمی
لاجرم در حقش آیات عصی میآید
صاحبا تیغ تو تا قاعده عدل نهاد
غرم در بیشه ضیغم بچرا میآید
آنچه گوئی نه بر آن منع بود غیر ترا
و آنچه سازی نه بر آن چون و چرا میآید
تا بزیر قدم همت آن چرخ بلند
پست و سر کوفته چون خاک فنا میآید
میرود آب رخ خصم تو بر خاک ز رشک
شمع جانش بره باد صبا میآید
گر چه بر صفحه دنیا ز ستم گرد نشست
عدل دین پرورت از بهر جلا میآید
مسرع حکم تو چون سر بسر آفاق گرفت
زینجهان خصم ترا راه جلا میآید
چون همای کرمت سایه بر آفاق فکند
باز با کبک خرامان بصفا میآید
خاک درگاه تو در دیده ارباب هنر
بهتر از مروه و خوشتر ز صفا میآید
ابر با اینهمه بخشش که کند فصل بهار
با وجود تواش از جود حیا میآید
تا بحدی ز تو برابر حیا غالب شد
کز مسامش چو عرق آب حیا میآید
هر چه خورشید بصد قرن نهد در دل کان
با کف راد تو یکروزه فدا میآید
هر نهالی که نشاند امل ابن یمین
بروی از ابر نثار تو ندا میآید
بر دعا ختم کنم مدحت جاه تو از آن
که دعای چو توئی سنت ما میآید
باد از اقبال تو آباد همه روی زمین
تا هوا در وسط آتش و ما میآید
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٠٠ - قصیده در طیبت و مدح نظام الدین یحیی
چیست آن گوهر که هست از لعل تاجی برسرش
وز پرند آل دائم گرته ئی اندر برش
هست سرخی باد سار و تنگ چشم و سخت دل
وز لباس آل عباس است اکثر بسترش
همچو بیماریست مزمن لیک گر میلش بود
جستن آسانست همچون عادیان از چنبرش
غیر کناسی نداند هیچ حرفت وین عجب
گاهش اندر سیم میگیرند و گاهی در زرش
همچو خون آلود تیغی آبدار آمد و لیک
در سرین مهر خان باشد نیام اندر خورش
خون طفل بیگنه در خاک ریزد وانگهی
اشک چون آب زلال آید ز چشم اعورش
در پس هر بیگناه افتاده گوهی میخورد
تا سر انجام از چنین کاری چه آید کیفرش
گاه سختی دیو اگر بگریزد از زخمش رواست
ز آنکه بر شکل شهاب آمد سراسر پیکرش
راستی مانند تیری قامت و بالای اوست
کز عقیق و غالیه سازند پیکان و پرش
سوزنی یاقوت پیکر را همی ماند ولیک
جز دریدن نیست چون مقراض کار دیگرش
چون بپا استد تو گوئی هست شمعی لعل فام
لیک پیوسته لگن باشد ز مشک و عنبرش
هست چون شخص محاسب وین عجب کز عقدها
یا نود یا بیست باشد عقد و بیش و کمترش
خانه یاری که در وی یکزمان مهمان شود
گیرد اندر قی بعمدا جمله دیوار و درش
بس که میارد منی در سر بگاه کارزار
لاجرم چون خصم خسرو میبرند از تن سرش
خسرو عادل نظام ملک و ملت کآفتاب
هست دائم مقتبس از نور رأی انورش
ابر دست راد او بر آز اگر فائض شود
همچو دریا پرکند دامن ز در و گوهرش
مینماید بدسگال ملک را وقت جدال
حجتی بس روشن و قاطع زبان خنجرش
مملکت را سرخ رو میدارد و فربه مدام
از نم آب سیاه آن کلک زرد و لاغرش
آسمان گر خون نمیگرید زرشک قدر او
آخر روز از چه رو شد ارغوان نیلوفرش
حاسد جاهش سر افکندست دائم بهر آنک
سرزنش مییاید او دائم ز گرز سرورش
جاودان رطب اللسان یابم بمدحش کلک را
گر چه دائم سر همی برم چو زلف دلبرش
دشمن او گر شکر خاید که بادش زهر مار
چون شرنگ آید ز تلخی در مذاق آن شکرش
و آنک یابد بهره ئی از پادزهر لطف او
زهر گردد همچو آب زندگی جان پرورش
زهره و بهرام می زیبند گاه رزم و بزم
این یکی خنجر گذار و آن دگر خنیاگرش
صاحبا چون هست رامت توسن چرخ فلک
شد مهیا گوی و طاسک دائم از ماه و خورش
ایکه تا مستوفی دیوان اعلی جمع کرد
نام دیوان کرم بارز توئی سر دفترش
تا ز باغ عدل تو خورده است فتنه کو کنار
کس نمیبنددگربیدار اندر کشورش
نیشکر با دشمنت گوئی که شیرینی نمود
کین چنین دربند کرده میکشد از عسکرش
جاودان جوزا صفت بندد کمر در بندگیت
آفتاب ار رأی تو یکبار خواند چاکرش
تا عرض قائم نباشد جز بذات جوهری
باد دولت چون عرض ذات شریفت جوهرش
هر که دل در خدمتت صافی ندارد همچو آب
زندگی در خاک خوردن باد همچون آذرش
وز پرند آل دائم گرته ئی اندر برش
هست سرخی باد سار و تنگ چشم و سخت دل
وز لباس آل عباس است اکثر بسترش
همچو بیماریست مزمن لیک گر میلش بود
جستن آسانست همچون عادیان از چنبرش
غیر کناسی نداند هیچ حرفت وین عجب
گاهش اندر سیم میگیرند و گاهی در زرش
همچو خون آلود تیغی آبدار آمد و لیک
در سرین مهر خان باشد نیام اندر خورش
خون طفل بیگنه در خاک ریزد وانگهی
اشک چون آب زلال آید ز چشم اعورش
در پس هر بیگناه افتاده گوهی میخورد
تا سر انجام از چنین کاری چه آید کیفرش
گاه سختی دیو اگر بگریزد از زخمش رواست
ز آنکه بر شکل شهاب آمد سراسر پیکرش
راستی مانند تیری قامت و بالای اوست
کز عقیق و غالیه سازند پیکان و پرش
سوزنی یاقوت پیکر را همی ماند ولیک
جز دریدن نیست چون مقراض کار دیگرش
چون بپا استد تو گوئی هست شمعی لعل فام
لیک پیوسته لگن باشد ز مشک و عنبرش
هست چون شخص محاسب وین عجب کز عقدها
یا نود یا بیست باشد عقد و بیش و کمترش
خانه یاری که در وی یکزمان مهمان شود
گیرد اندر قی بعمدا جمله دیوار و درش
بس که میارد منی در سر بگاه کارزار
لاجرم چون خصم خسرو میبرند از تن سرش
خسرو عادل نظام ملک و ملت کآفتاب
هست دائم مقتبس از نور رأی انورش
ابر دست راد او بر آز اگر فائض شود
همچو دریا پرکند دامن ز در و گوهرش
مینماید بدسگال ملک را وقت جدال
حجتی بس روشن و قاطع زبان خنجرش
مملکت را سرخ رو میدارد و فربه مدام
از نم آب سیاه آن کلک زرد و لاغرش
آسمان گر خون نمیگرید زرشک قدر او
آخر روز از چه رو شد ارغوان نیلوفرش
حاسد جاهش سر افکندست دائم بهر آنک
سرزنش مییاید او دائم ز گرز سرورش
جاودان رطب اللسان یابم بمدحش کلک را
گر چه دائم سر همی برم چو زلف دلبرش
دشمن او گر شکر خاید که بادش زهر مار
چون شرنگ آید ز تلخی در مذاق آن شکرش
و آنک یابد بهره ئی از پادزهر لطف او
زهر گردد همچو آب زندگی جان پرورش
زهره و بهرام می زیبند گاه رزم و بزم
این یکی خنجر گذار و آن دگر خنیاگرش
صاحبا چون هست رامت توسن چرخ فلک
شد مهیا گوی و طاسک دائم از ماه و خورش
ایکه تا مستوفی دیوان اعلی جمع کرد
نام دیوان کرم بارز توئی سر دفترش
تا ز باغ عدل تو خورده است فتنه کو کنار
کس نمیبنددگربیدار اندر کشورش
نیشکر با دشمنت گوئی که شیرینی نمود
کین چنین دربند کرده میکشد از عسکرش
جاودان جوزا صفت بندد کمر در بندگیت
آفتاب ار رأی تو یکبار خواند چاکرش
تا عرض قائم نباشد جز بذات جوهری
باد دولت چون عرض ذات شریفت جوهرش
هر که دل در خدمتت صافی ندارد همچو آب
زندگی در خاک خوردن باد همچون آذرش
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
چون نبات از شکر میگونش سر بر میزند
عقل پندارد که طوطی بر شکر پر میزند
چون رقم پیدا شود از مشک بر کافور او
شام پنداری سر از حبیب سحر بر میزند
عارض او زیر خوی از تاب می گوئی مگر
قطره شبنم هوا بر لاله تر میزند
همچو رویش آذر بتگر نیاراید بتی
طعنه هازین رو خلیل الله بر آذر میزند
دلبر سیمین ذقن بی زر زگوش خود سخن
گر همه در است همچون حلقه بر در میزند
میکند دلرا نصیحت در هوای او خرد
رای دیگر گیرد آن وین راه دیگر میزند
سرفتد در پای او خوشتر که بر دوشم بود
گردن اینک پیش تیغش مینهم گر میزند
وقت آن آمد که شادی روی بنماید از آنک
مدتی شد تا دلم با غم سرو بر میزند
عاقبت ابن یمین یابد گشایش از درش
چون بجای حلقه بر در روز و شب سر میزند
عقل پندارد که طوطی بر شکر پر میزند
چون رقم پیدا شود از مشک بر کافور او
شام پنداری سر از حبیب سحر بر میزند
عارض او زیر خوی از تاب می گوئی مگر
قطره شبنم هوا بر لاله تر میزند
همچو رویش آذر بتگر نیاراید بتی
طعنه هازین رو خلیل الله بر آذر میزند
دلبر سیمین ذقن بی زر زگوش خود سخن
گر همه در است همچون حلقه بر در میزند
میکند دلرا نصیحت در هوای او خرد
رای دیگر گیرد آن وین راه دیگر میزند
سرفتد در پای او خوشتر که بر دوشم بود
گردن اینک پیش تیغش مینهم گر میزند
وقت آن آمد که شادی روی بنماید از آنک
مدتی شد تا دلم با غم سرو بر میزند
عاقبت ابن یمین یابد گشایش از درش
چون بجای حلقه بر در روز و شب سر میزند
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
تا ساخته ئی بر قمر از غالیه خالی
دارد دل من تیره تر از خال تو حالی
مرغ دل من در هوس دانه خالت
دارد بهوا میل و ندارد پر و بالی
امشب که مرا تا سحر از روی چو روزت
ماهیست فروزنده شی باد چو سالی
ابروی ترا خلق بانگشت نمودند
آری بنمایند چو بینند هلالی
چون ذره دل هر که هوای تو گزیند
خورشید غمش ره نبرد سوی زوالی
وقتست غمم را که نهد روی بنقصان
زیرا که رسیدست ز هجرت بکمالی
چون شکر نگفت ابن یمین روز وصالت
شد در شب هجران تو قانع بخیالی
دارد دل من تیره تر از خال تو حالی
مرغ دل من در هوس دانه خالت
دارد بهوا میل و ندارد پر و بالی
امشب که مرا تا سحر از روی چو روزت
ماهیست فروزنده شی باد چو سالی
ابروی ترا خلق بانگشت نمودند
آری بنمایند چو بینند هلالی
چون ذره دل هر که هوای تو گزیند
خورشید غمش ره نبرد سوی زوالی
وقتست غمم را که نهد روی بنقصان
زیرا که رسیدست ز هجرت بکمالی
چون شکر نگفت ابن یمین روز وصالت
شد در شب هجران تو قانع بخیالی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
گر من ز بند عشقت تو یکروز رستمی
باقی عمر با دل خرم نشستمی
ور چشم دلفریب تو داری بدی مرا
بازار سحر جادوی بابل شکستمی
مستی غمزه تو ز بس نغز کآمدم
خواهم بدانهوس که شب و روز مستمی
دستم بزلف تو نرسد ورنه خویش را
دیوانه وار بر تو بزنجیر بستمی
گر سوی پایبوس تو بر تارک سنان
بودی رهی بدیده و سر آمد ستمی
گفتی که نیستت کنم اندر هوای خویش
تا تو بکام دل رسی ایکاش هستمی
چون رنگ می گرفت لب مشکبوی تو
آن به که همچو ابن یمین می پرستمی
باقی عمر با دل خرم نشستمی
ور چشم دلفریب تو داری بدی مرا
بازار سحر جادوی بابل شکستمی
مستی غمزه تو ز بس نغز کآمدم
خواهم بدانهوس که شب و روز مستمی
دستم بزلف تو نرسد ورنه خویش را
دیوانه وار بر تو بزنجیر بستمی
گر سوی پایبوس تو بر تارک سنان
بودی رهی بدیده و سر آمد ستمی
گفتی که نیستت کنم اندر هوای خویش
تا تو بکام دل رسی ایکاش هستمی
چون رنگ می گرفت لب مشکبوی تو
آن به که همچو ابن یمین می پرستمی
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١٣۴
صاحبا بنده را بخدمت تو
سخنی هست عرضه خواهم داشت
مهر مهر تو بر نگین دلش
چند سال است تا زمانه نگاشت
هرگز از شیوه هوا داری
یکسر موی در خلل نگذاشت
بدگمانش که سر بدولت تو
خواهد از خاک بر فلک افراشت
راستی صد امید داشت بتو
خود کج آمد هر آنچ می پنداشت
چون ندید از تو هیچ تربیتی
فکر بر حال روزگار گماشت
شد یقینش که خدمت مخلوق
نرساند بشام قوت ز چاشت
هر که داند که خالقی دارد
کم مخلوق بایدش انگاشت
سخنی هست عرضه خواهم داشت
مهر مهر تو بر نگین دلش
چند سال است تا زمانه نگاشت
هرگز از شیوه هوا داری
یکسر موی در خلل نگذاشت
بدگمانش که سر بدولت تو
خواهد از خاک بر فلک افراشت
راستی صد امید داشت بتو
خود کج آمد هر آنچ می پنداشت
چون ندید از تو هیچ تربیتی
فکر بر حال روزگار گماشت
شد یقینش که خدمت مخلوق
نرساند بشام قوت ز چاشت
هر که داند که خالقی دارد
کم مخلوق بایدش انگاشت
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٧۴ - ایضاً
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱ - توصیف ربیع و مدح وزیر عاد جلال الدین
باز طفلان چمن را حله می بافد صبا
نو عروسان طبیعت یافتند از نم نما
نقشبندان ربیعی خامه ها برداشتند
می نگارند از ریاحین هر یکی نقشی جدا
یوسف گل برقع از پیش دو عارض بر گرفت
تا ذلیخای چمن را تازه شد عهد صبی
باد شد پیوند جانها همچو پند عاقلان
ابر شد معمار عالم همچو عدل پادشا
حله زربفت روز افتاد در پای زمان
فوطه نیلی شب شد جامه اصحابنا
باد شاگرد دم عیسی شدست از بهر آنک
چشم نرگس را کشد بی ماء حصرم توتیا
شاخ برهان کف موسی شد ار نه چو نهمی
گه ید بیضا نماید ز آستینش گه عصا
نرگس از بهر تما شا سر بسر چشم آمدست
تا تتق از هودج گل چون بر اندازد صبا
می بر افشاند سحاب اصد افگو هر ها چنانک
گل از و صد برک سازد بلبل از او صد نوا
غنچه پنداری اقامت را مصمم کرده عزم
خوشخوش اینک میگشاید بند ز نگارینقبا
بر ندارد نرگس از خاک زمین دیده همی
شوشه زر کرده پنداری میان ره رها
گل ز گرما می بیندازد بغلتاق حریر
مشک بیدسرددم سنجاب می پوشد چرا
قرص خورشید و بره بر خوابگردون جمع شد
رعد دردادست نوزادان بستان را صلا
برق چون رای وزیر شه چونا گه شعله زد
نقطه خورشید را بنمود خط استوا
صاحب عادل جلال دین و دولت کاسمان
برقد جاهش همی دوزد قبای کبریا
آنکه تازه است از وجودش تیز بازا سخن
وانکه شد زنده بجودش نیکنامی سخا
چون نماید مرتبت لطفش مه و خورشید ابر
چون گشاید نافه ها خلقش دم تبت خطا
فرعدلش دان اگر گردون نماید اعتدال
لطف آبست اینکه رقص آرد همی سنک آسیا
ابرراماند حقیقت گاه بخشش بهر آنک
میچکدازوی عرق آنگه که میبخشد عطا
هر کجا بحر علوم صدر عالم موج زد
همحدیث بط بود عقل ارکند دروی شنا
گر فلک در سایه اقبال او خیمه زند
از طنابش قطع گردد دائما دست فنا
ور سپهر از کاروان عصمتش باز اوفتد
بر سر نعشش فرو درند این نیلی وطا
عنف او باد سموم انگیزد از ناف غزال
لطف او آب حیاة آرد ز ناب اژدها
گر بیاض روز را او فی المثل قدحی کند
صیقل خورشید تیغ صبح را ندهد جلا
ور سواد لیل را یکشعله بخشد رای او
منت خورشید نپذیرد دگر دهر ازضیا
شاد باش ای عادلی کز غایت انصاف تو
زرد گشتست از نهیب کاه روی کهربا
ذرۀ از باس و حلت نسخت یأس و طمع
شمه ی از خشم و عفونت عالم خوف ورجا
جان ملک از تو همی نازد که در ایام تست
علم را بازار تیز و عدل را فرمان روا
از وقارت کوه را گر ذرۀ حاصل شدی
نفخ صور از هیچ کوهی تندنشنیدی صدا
ابر اگر لافی دست ار جود پیش دست تو
رعد را بین کثر بسیای چون همی درد قفا
خاطر وقادت آتش طبع نقادت چو آب
هم ز عدل تست آتش گشته با آب آشنا
کس نمیداند که از شر مکفت در نیمروز
چو نفر و غلطد همیخورشید از وسط السما
منصب الحمدالله هر زمان عالی ترست
حاسدت را چیست درمان صبریا سقمونیا
قصد عصیان تو کردو سعی در خون خودست
چرخ را گو گرت رغبت هست بسم الله بیا
رای تو گر نیست بر اسرار غیبی مطلع
انتهای کار ها چون می بداند ز ا بتدا
بر هر انکسکت نظر افتاد کارش شد چو زر
جرم خورشید از نظر بر کان فشاند کیمیا
کلک تو بار ند ه باد ابر ار نیارد گو نبار
کز شکاف و شق کلک تست و جه رزق ما
گر سلیمان هدهد یرا ار جست این طرفه نیست
کاب دار و پرده دارش بود در راه سبا
محض لطفست اینکه بیشایستگی خدمتی
آصف ثانی برحمت باز میجوید مرا
لاجرم هر موی بر اندام من شد چون زبان
تا بدان گاهی دعا گویم ترا گاهی ثنا
نی، ثنایت در زبان ما نگنجد کاشکی
دخل عمر ما بخرج شکر میکردی وفا
گر نکردی لطف تو اهل هنر را تربیت
بر بساط اشرفت کی دم زدی چون من گدا
این تمنا میکنم بهر شرف را تا کنم
هر دو روزی یکقصیده اندرین حضرت روا
لیک خاطر را چو کوته ماند دست از جیب مدح
سر فرو افکنده افتادست در پای دعا
تا بقای آدمی از روح حیوانی بود
روح را از جوهر ذات تو بادا صدبقا
دولت و جاه تو بادا فارغ از آسیب چرخ
مدت عمر تو ایمن از نهیب انتها
سیر انجم با ولیت دور گردون با عدوت
آنچنان چون رای عالی تودارد اقتضا
نو عروسان طبیعت یافتند از نم نما
نقشبندان ربیعی خامه ها برداشتند
می نگارند از ریاحین هر یکی نقشی جدا
یوسف گل برقع از پیش دو عارض بر گرفت
تا ذلیخای چمن را تازه شد عهد صبی
باد شد پیوند جانها همچو پند عاقلان
ابر شد معمار عالم همچو عدل پادشا
حله زربفت روز افتاد در پای زمان
فوطه نیلی شب شد جامه اصحابنا
باد شاگرد دم عیسی شدست از بهر آنک
چشم نرگس را کشد بی ماء حصرم توتیا
شاخ برهان کف موسی شد ار نه چو نهمی
گه ید بیضا نماید ز آستینش گه عصا
نرگس از بهر تما شا سر بسر چشم آمدست
تا تتق از هودج گل چون بر اندازد صبا
می بر افشاند سحاب اصد افگو هر ها چنانک
گل از و صد برک سازد بلبل از او صد نوا
غنچه پنداری اقامت را مصمم کرده عزم
خوشخوش اینک میگشاید بند ز نگارینقبا
بر ندارد نرگس از خاک زمین دیده همی
شوشه زر کرده پنداری میان ره رها
گل ز گرما می بیندازد بغلتاق حریر
مشک بیدسرددم سنجاب می پوشد چرا
قرص خورشید و بره بر خوابگردون جمع شد
رعد دردادست نوزادان بستان را صلا
برق چون رای وزیر شه چونا گه شعله زد
نقطه خورشید را بنمود خط استوا
صاحب عادل جلال دین و دولت کاسمان
برقد جاهش همی دوزد قبای کبریا
آنکه تازه است از وجودش تیز بازا سخن
وانکه شد زنده بجودش نیکنامی سخا
چون نماید مرتبت لطفش مه و خورشید ابر
چون گشاید نافه ها خلقش دم تبت خطا
فرعدلش دان اگر گردون نماید اعتدال
لطف آبست اینکه رقص آرد همی سنک آسیا
ابرراماند حقیقت گاه بخشش بهر آنک
میچکدازوی عرق آنگه که میبخشد عطا
هر کجا بحر علوم صدر عالم موج زد
همحدیث بط بود عقل ارکند دروی شنا
گر فلک در سایه اقبال او خیمه زند
از طنابش قطع گردد دائما دست فنا
ور سپهر از کاروان عصمتش باز اوفتد
بر سر نعشش فرو درند این نیلی وطا
عنف او باد سموم انگیزد از ناف غزال
لطف او آب حیاة آرد ز ناب اژدها
گر بیاض روز را او فی المثل قدحی کند
صیقل خورشید تیغ صبح را ندهد جلا
ور سواد لیل را یکشعله بخشد رای او
منت خورشید نپذیرد دگر دهر ازضیا
شاد باش ای عادلی کز غایت انصاف تو
زرد گشتست از نهیب کاه روی کهربا
ذرۀ از باس و حلت نسخت یأس و طمع
شمه ی از خشم و عفونت عالم خوف ورجا
جان ملک از تو همی نازد که در ایام تست
علم را بازار تیز و عدل را فرمان روا
از وقارت کوه را گر ذرۀ حاصل شدی
نفخ صور از هیچ کوهی تندنشنیدی صدا
ابر اگر لافی دست ار جود پیش دست تو
رعد را بین کثر بسیای چون همی درد قفا
خاطر وقادت آتش طبع نقادت چو آب
هم ز عدل تست آتش گشته با آب آشنا
کس نمیداند که از شر مکفت در نیمروز
چو نفر و غلطد همیخورشید از وسط السما
منصب الحمدالله هر زمان عالی ترست
حاسدت را چیست درمان صبریا سقمونیا
قصد عصیان تو کردو سعی در خون خودست
چرخ را گو گرت رغبت هست بسم الله بیا
رای تو گر نیست بر اسرار غیبی مطلع
انتهای کار ها چون می بداند ز ا بتدا
بر هر انکسکت نظر افتاد کارش شد چو زر
جرم خورشید از نظر بر کان فشاند کیمیا
کلک تو بار ند ه باد ابر ار نیارد گو نبار
کز شکاف و شق کلک تست و جه رزق ما
گر سلیمان هدهد یرا ار جست این طرفه نیست
کاب دار و پرده دارش بود در راه سبا
محض لطفست اینکه بیشایستگی خدمتی
آصف ثانی برحمت باز میجوید مرا
لاجرم هر موی بر اندام من شد چون زبان
تا بدان گاهی دعا گویم ترا گاهی ثنا
نی، ثنایت در زبان ما نگنجد کاشکی
دخل عمر ما بخرج شکر میکردی وفا
گر نکردی لطف تو اهل هنر را تربیت
بر بساط اشرفت کی دم زدی چون من گدا
این تمنا میکنم بهر شرف را تا کنم
هر دو روزی یکقصیده اندرین حضرت روا
لیک خاطر را چو کوته ماند دست از جیب مدح
سر فرو افکنده افتادست در پای دعا
تا بقای آدمی از روح حیوانی بود
روح را از جوهر ذات تو بادا صدبقا
دولت و جاه تو بادا فارغ از آسیب چرخ
مدت عمر تو ایمن از نهیب انتها
سیر انجم با ولیت دور گردون با عدوت
آنچنان چون رای عالی تودارد اقتضا
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۷۰ - در مدح شهاب الدین خالص و شکایت از قحطی اصفهان
ای بر سر آمده تو زابنای روزگار
وی کرده روزگار بجاه تو افتخار
فرزانه میر عالم عادل شهاب دین
دریای سیل قطره و ابر گهر نثار
دور سپهر چون تو نزاده بلند قدر
چشم ستاره چو نتو ندیده بزرگوار
شیر فلک زصولت خشم تو زرد روی
باد صبا ز نفخه لطف تو شرمسار
چو نعلم خوش حریفی و چون مال دوست روی
چون بخت به نشینی و چون عقل نیک یار
حکمت جهان نور دو سخایت خزینه بخش
عزمت ستاره جنبش و حزمت زمین قرار
لطف تو همچو جوهر جانست دل شکر
خشم تو همچو خنجر مرگست جانشکار
حسن عنایتت ببرد زافتاب لرز
صدق رعایتت ببرد زاسمان دوار
انعام تو چو مایه فیضست دستگیر
اقبال تو چو پایه جاهست پایدار
چون نارتیز خشمی و چون باد روح بخش
چون آب پاک طبعی و چون خاک بردبار
خلق تو برده قیمت هر نافه تبت
لطف تو داده رونق هر در شاهوار
گردون ترا زطاعت جان بسته برمیان
دولت ترا برغبت پرورده در کنار
جود تو هکچو رزق رسیده بخاص و عام
با او نه بارمنت و نه رنج انتظار
ای کار سلطنت بمکان تو مستقیم
وی حصن مملکت بوجود تو استوار
دانی که بی تو حال سپاهان چگونه شد
بشنو ز من بنظم که شرحی است جانشکار
دانم که خود رسیده بسمع مبارکت
آن صعب صاعقه که بمردم رسید پار
حال جهان ز نظم بیفتاد لاجرم
مردم دگر شدند و دگر گشت کاروبار
نه با کسی مروت ونه با کسی کرم
نه با کسی تواضع ونه با کسی وقار
دور ازتن تو دنیا در نزع اوفتاد
این واپسین دمست و بآخر رسیده کار
زانروی کشت زرد و چشم چشمه خشک
عرق امل ضعیف و دل عافیت فگار
آنک کبود گشت بن ناخنان کوه
وانک سیاه شد در ودیوارروزگار
بنگر دریده جامه و شاقان صبحدم
بنگر بریده موی عروسان شاخسار
ساقط شدست نامیه را قوت نما
بنض هواست مضطرب از ماده بخار
هم چرخ را خدرشده ترکیب هفت عضو
هم طبع را مزاج تبه گشته هر چهار
مفلوج گشته اتش و معلول گشته باد
هم خاک با عفونت و هم آب ناگوار
ادرار رزق خلق قلم بر نهاده قحط
مجری نمانده ا جزای یک شخص از هزار
از سیل مرگ عرصه عالم دراضطرار
وزرنج فاقه کافه مردم در اضضطرار
شد خاکها بخیل و نروید ازو نبات
شد شاخها عقیم و نزاید ازو ثمار
از آتش تموز و زبی آبی جهان
شد تابه های ماهی هر صحن جویبار
آب اوفتاده زیر زمین همچو نام نان
نان را چو قرص خورزبر آسمان مدار
هم خلق سنگ دل شده هم ابر سخت چشم
هم بادآتشین دم و هم آب خاکسار
شد خوشه همچو سنبله چرخ دوردست
شیریش بر یمین و ترازوش بریسار
نان چون مخدرات نهفته زخلق روی
گندم خلیفه وارگران قدر و تنگبار
نان شد بنرخ شیرین لیکن بطعم تلخ
هم قرص منکسف شد و هم گرده کم عیار
مرغان زحرص دانه ارزن ستاره چین
ماهی زشوق آب فلک را شمرشمار
نان ناپدید کشته چو آب حیات و خلق
همچو سکندر از پی او گشته جان سپار
در آرزوی کاه بر آخور سقط شدست
بختی کوه موهان تازی را هوار
قومی زتاب گرسنگی از وجود سیر
فومی زضعف تشنه بخون گشته تیغ وار
این همچو گبر قرص پرست و تنور دوست
وان همچو ابر قرص در انبان و اشکبار
گفتی که خاک میخورد آن راست همچو مار
گفتی زیاد میزید این همچو سوسمار
.وانکس که او سه شهر بنانباره داشتی
از حرص پاره نان چون زیر کشته زار
وانکسکه از تنعم حلوا نخورد و مرغ
مردار خورا گشت چو مردار گشت خوار
عورت برهنه عورت پوشی نیافته
آنکسکه از مرصع میداشت گوشوار
فرزند همچو سگ شده مارد گزای و شوخ
مارد چو گربه گشته جگر خای و بچه خوار
اینخون گوشتخورده از آنکش چو خون و گوشت
وان گوشه جگر زجگر گوشه گربه وار
آن از پی گیاهی با خر بگفتگوی
واین بهر استخوانی باسگ بکارزار
بر شاهراه شهر و زوایای کو چها
ده ده نهاد مرده ده روزه بر قطار
آن عجز و آن تضرع طفلان نازنین
وان لابه وان نیاز جوانان شادخوار
این خون همی مکید زپستان بجای شیر
وان همچنان که خرما خائید نوک خار
خوانی نهاده نی بجز از سفره فلک
دستی گشاده نی بجز از پنجه چنار
ننموده روی تازه همی سوسن وسمن
نگشوده لب بخنده همی پسته وانار
نه هیچ دستگیر مگر فضل ایزدی
نه هیچ پایمرد بجز فضل کردگار
وانگاه گرگ قحط زده در رمه فتاد
میکشت هرکه یافت اگر فربه ارنزار
بر بود گرگ مرگ هر آنکو گزیده تر
آیا که چون همیکند این مرگ اجتبار
از مرکب حیات ببین چون پیاده کرد
آنرا که یافت گردون بر معنیی سوار
حشو عوام خود نتوان بر شمرد لیک
ز اهل هنر نماند کسی اندرین دیار
ایشان شدند، میر بماناد جاودان
تا دامن قیامت از ان قوم یادگار
ای بر سپهر رفعت خورشید نور بخش
وی بر سریر دولت جمشید نامدار
بنگر بچشم عبرت و حال جهان ببین
عاقل ز حالهای چنین گیرد اعتبار
دل بر جهان منه که جهانرا ثبات نیست
تکیه مکن بر اوی و بهش باش زینهار
تو شربت مراد زجوی فلک مجوی
امید خوشدلی ز مدار فلک مدار
یک خرده ضرب نقد وفا من نیافتم
بن کیسه سپهر بجستم هزار بار
منت خدایراکه شد این واقعه بسر
بر گوشه بساط تو ننشست ازان غبار
تا باغ زرد روی شود فصل مهرگان
تا شاخ سبز جامه شود وقت نو بهار
رای تو باد باروی اقلیم مملکت
تیغ تو باد بازوی اقبال شهریار
جاه تو از نوائب افلاک در امان
جان تو از حوادث ایام در حصار
وی کرده روزگار بجاه تو افتخار
فرزانه میر عالم عادل شهاب دین
دریای سیل قطره و ابر گهر نثار
دور سپهر چون تو نزاده بلند قدر
چشم ستاره چو نتو ندیده بزرگوار
شیر فلک زصولت خشم تو زرد روی
باد صبا ز نفخه لطف تو شرمسار
چو نعلم خوش حریفی و چون مال دوست روی
چون بخت به نشینی و چون عقل نیک یار
حکمت جهان نور دو سخایت خزینه بخش
عزمت ستاره جنبش و حزمت زمین قرار
لطف تو همچو جوهر جانست دل شکر
خشم تو همچو خنجر مرگست جانشکار
حسن عنایتت ببرد زافتاب لرز
صدق رعایتت ببرد زاسمان دوار
انعام تو چو مایه فیضست دستگیر
اقبال تو چو پایه جاهست پایدار
چون نارتیز خشمی و چون باد روح بخش
چون آب پاک طبعی و چون خاک بردبار
خلق تو برده قیمت هر نافه تبت
لطف تو داده رونق هر در شاهوار
گردون ترا زطاعت جان بسته برمیان
دولت ترا برغبت پرورده در کنار
جود تو هکچو رزق رسیده بخاص و عام
با او نه بارمنت و نه رنج انتظار
ای کار سلطنت بمکان تو مستقیم
وی حصن مملکت بوجود تو استوار
دانی که بی تو حال سپاهان چگونه شد
بشنو ز من بنظم که شرحی است جانشکار
دانم که خود رسیده بسمع مبارکت
آن صعب صاعقه که بمردم رسید پار
حال جهان ز نظم بیفتاد لاجرم
مردم دگر شدند و دگر گشت کاروبار
نه با کسی مروت ونه با کسی کرم
نه با کسی تواضع ونه با کسی وقار
دور ازتن تو دنیا در نزع اوفتاد
این واپسین دمست و بآخر رسیده کار
زانروی کشت زرد و چشم چشمه خشک
عرق امل ضعیف و دل عافیت فگار
آنک کبود گشت بن ناخنان کوه
وانک سیاه شد در ودیوارروزگار
بنگر دریده جامه و شاقان صبحدم
بنگر بریده موی عروسان شاخسار
ساقط شدست نامیه را قوت نما
بنض هواست مضطرب از ماده بخار
هم چرخ را خدرشده ترکیب هفت عضو
هم طبع را مزاج تبه گشته هر چهار
مفلوج گشته اتش و معلول گشته باد
هم خاک با عفونت و هم آب ناگوار
ادرار رزق خلق قلم بر نهاده قحط
مجری نمانده ا جزای یک شخص از هزار
از سیل مرگ عرصه عالم دراضطرار
وزرنج فاقه کافه مردم در اضضطرار
شد خاکها بخیل و نروید ازو نبات
شد شاخها عقیم و نزاید ازو ثمار
از آتش تموز و زبی آبی جهان
شد تابه های ماهی هر صحن جویبار
آب اوفتاده زیر زمین همچو نام نان
نان را چو قرص خورزبر آسمان مدار
هم خلق سنگ دل شده هم ابر سخت چشم
هم بادآتشین دم و هم آب خاکسار
شد خوشه همچو سنبله چرخ دوردست
شیریش بر یمین و ترازوش بریسار
نان چون مخدرات نهفته زخلق روی
گندم خلیفه وارگران قدر و تنگبار
نان شد بنرخ شیرین لیکن بطعم تلخ
هم قرص منکسف شد و هم گرده کم عیار
مرغان زحرص دانه ارزن ستاره چین
ماهی زشوق آب فلک را شمرشمار
نان ناپدید کشته چو آب حیات و خلق
همچو سکندر از پی او گشته جان سپار
در آرزوی کاه بر آخور سقط شدست
بختی کوه موهان تازی را هوار
قومی زتاب گرسنگی از وجود سیر
فومی زضعف تشنه بخون گشته تیغ وار
این همچو گبر قرص پرست و تنور دوست
وان همچو ابر قرص در انبان و اشکبار
گفتی که خاک میخورد آن راست همچو مار
گفتی زیاد میزید این همچو سوسمار
.وانکس که او سه شهر بنانباره داشتی
از حرص پاره نان چون زیر کشته زار
وانکسکه از تنعم حلوا نخورد و مرغ
مردار خورا گشت چو مردار گشت خوار
عورت برهنه عورت پوشی نیافته
آنکسکه از مرصع میداشت گوشوار
فرزند همچو سگ شده مارد گزای و شوخ
مارد چو گربه گشته جگر خای و بچه خوار
اینخون گوشتخورده از آنکش چو خون و گوشت
وان گوشه جگر زجگر گوشه گربه وار
آن از پی گیاهی با خر بگفتگوی
واین بهر استخوانی باسگ بکارزار
بر شاهراه شهر و زوایای کو چها
ده ده نهاد مرده ده روزه بر قطار
آن عجز و آن تضرع طفلان نازنین
وان لابه وان نیاز جوانان شادخوار
این خون همی مکید زپستان بجای شیر
وان همچنان که خرما خائید نوک خار
خوانی نهاده نی بجز از سفره فلک
دستی گشاده نی بجز از پنجه چنار
ننموده روی تازه همی سوسن وسمن
نگشوده لب بخنده همی پسته وانار
نه هیچ دستگیر مگر فضل ایزدی
نه هیچ پایمرد بجز فضل کردگار
وانگاه گرگ قحط زده در رمه فتاد
میکشت هرکه یافت اگر فربه ارنزار
بر بود گرگ مرگ هر آنکو گزیده تر
آیا که چون همیکند این مرگ اجتبار
از مرکب حیات ببین چون پیاده کرد
آنرا که یافت گردون بر معنیی سوار
حشو عوام خود نتوان بر شمرد لیک
ز اهل هنر نماند کسی اندرین دیار
ایشان شدند، میر بماناد جاودان
تا دامن قیامت از ان قوم یادگار
ای بر سپهر رفعت خورشید نور بخش
وی بر سریر دولت جمشید نامدار
بنگر بچشم عبرت و حال جهان ببین
عاقل ز حالهای چنین گیرد اعتبار
دل بر جهان منه که جهانرا ثبات نیست
تکیه مکن بر اوی و بهش باش زینهار
تو شربت مراد زجوی فلک مجوی
امید خوشدلی ز مدار فلک مدار
یک خرده ضرب نقد وفا من نیافتم
بن کیسه سپهر بجستم هزار بار
منت خدایراکه شد این واقعه بسر
بر گوشه بساط تو ننشست ازان غبار
تا باغ زرد روی شود فصل مهرگان
تا شاخ سبز جامه شود وقت نو بهار
رای تو باد باروی اقلیم مملکت
تیغ تو باد بازوی اقبال شهریار
جاه تو از نوائب افلاک در امان
جان تو از حوادث ایام در حصار
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۹ - پادشاه شریعت
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
دلم بستان و آنگه عشوه میده
چنین خواهم زهی نامهربان زه
بقصد خون من زینسان چرائی
کمان ابروان آورده در زه
میم، هر لحظه رو بر من ترش کن
گلم، هر لحظه ام خاری دگرنه
مرا زین پس مگو فردا و فردا
کزین عشوه نخواهم گشت فربه
مرا گفتی ترایم گر مرائی
همین شیوه، ازینم پرده میده
ز تو بوسی طلب کردم ندادی
تو جان خواهی و نتوان گفتنت نه
چه گوئی ترک جان و دل بگویم
بدین مایه رهم از تو مرا به
همه قصدت بجانم بود و بردی
ازان فارغ شدی الحمدلله
چنین خواهم زهی نامهربان زه
بقصد خون من زینسان چرائی
کمان ابروان آورده در زه
میم، هر لحظه رو بر من ترش کن
گلم، هر لحظه ام خاری دگرنه
مرا زین پس مگو فردا و فردا
کزین عشوه نخواهم گشت فربه
مرا گفتی ترایم گر مرائی
همین شیوه، ازینم پرده میده
ز تو بوسی طلب کردم ندادی
تو جان خواهی و نتوان گفتنت نه
چه گوئی ترک جان و دل بگویم
بدین مایه رهم از تو مرا به
همه قصدت بجانم بود و بردی
ازان فارغ شدی الحمدلله
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
آه ار ترا ز درد دل من خبر شدی
این انده دراز مگر مختصر شدی
چندان سخن که دوش بگفتم زحال خویش
آخر چه بودی ار سخنی کارگر شدی
چشم تو گر نبودی بیمار تیر او
چون بردلی زدی هم از انسوبدر شدی
دوش ارزجور تو دلم آهی زدی ز درد
والله که کارو بار تو زیر وزبر شدی
گفتی از آه تو نشود آینه سیاه
غره مشو چنین تو چه دانی مگر شدی
چندین هزار لابه که من میکنم بتو
یارب چه بودی ار دل تو نرمتر شدی
تو خفته چو بخت من ایدوست ورنه دوش
زان ناله های زار ترا هم خبر شدی
این انده دراز مگر مختصر شدی
چندان سخن که دوش بگفتم زحال خویش
آخر چه بودی ار سخنی کارگر شدی
چشم تو گر نبودی بیمار تیر او
چون بردلی زدی هم از انسوبدر شدی
دوش ارزجور تو دلم آهی زدی ز درد
والله که کارو بار تو زیر وزبر شدی
گفتی از آه تو نشود آینه سیاه
غره مشو چنین تو چه دانی مگر شدی
چندین هزار لابه که من میکنم بتو
یارب چه بودی ار دل تو نرمتر شدی
تو خفته چو بخت من ایدوست ورنه دوش
زان ناله های زار ترا هم خبر شدی
جمالالدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۸ - صف آراستن دو لشکر در برابر همدیگر گوید
بشد شاد هیتال بر پیل کوس
ببست و جهان شد بگرد آبنوس
دلیران هندی پی کین همه
بروها بکردند پرچین همه
ز قطران یکی بحر آمد بجوش
بشد سر ز بانگ تبیره ز هوش
بلرزید کوه از دم گاودم
بتن زهره شیر گردیده گم
ببردند گردان بهامون درفش
شد از تیغ هامان سراسر بنفش
یلان صف کشیدند نیزه بکف
نیستان زمین گشته از هر طرف
غو بادپایان ز گردون گذشت
ز بانگ تبیره جهان خیره گشت
زمین سراندیب چون کوه شد
ز بس کشته در دشت انبوه شد
بقلب سپه شاه هیتال بود
به دستش ز کین تیغ کوپال بود
به یکدست جمهور زرین کلاه
جهان بود از گرد لشکر سپاه
به یکدست او گرد زرفام بود
که رزمش به ساطور خودکام بود
به پیش سپه داشت توپال جای
همی ناله آمد ز هند و درای
وزین روی ارژنگ صف برکشید
پی رزم هیتال لشکر کشید
به قلب سپه جای خود ساخت شاه
نهاد از بر کوهه پیل گاه
دو لشکر چو زین گونه بستند صف
یلان تیغ هندی گرفته به کف
ز گردان مغرب یکی شیره مرد
به میدان درآمد که جوید نبرد
دلیری ز لشکر برون راند اسب
بزین برخروشان چه آزرگشسب
سرافراز را نام فرهنگ بود
ورا رزم با فیل نر ننگ بود
چه آمد سر ره به شیرویه بست
یکی تیز زوبین گرفته بدست
به شیرویه گفت ای یل سرفراز
بگیر از من این حربه جانگداز
بگفت این و آمد بتنگ اندرش
برافروخت ژوبین زد بر سرش
چنان چونکه بیرون شد از پشت او
نماندش بجز باد در مشت او
ز بر زیر آمد سرتاج ور
سرش زیر پا گشت و پا زیر سر
چو شد کشته شیرویه رزمخواه
یکی دیگر آمد ز مغرب سپاه
ورا نیز فرهنگ آورد زیر
ز بالای زین بر بیک چوب تیر
یکی دیگر آمد ورا نیز کشت
همی کشت و در رزم ننمود پشت
چه هیتال ازقلب لشکر بدید
بلرزید از خود چه از باد بید
بدو گفت جمهور کای شهریار
ز رزم یلان رنجه خاطر مدار
و دیگر ز ما کشته شد یک دو مرد
چنین است آئین روز نبرد
من اکنون دلیری فرستم بجنگ
که جنگ آورد روز کین با نهنگ
یکی زین سپه زنده نگذارد او
چه نهصد منی گرز بردار او
وز آن پس نگه سوی زرفام کرد
که زی رزم رای آور ای شیره مرد
سراین دلاور بیاور برم
بدان تایکی رزم تو بنگرم
ببست و جهان شد بگرد آبنوس
دلیران هندی پی کین همه
بروها بکردند پرچین همه
ز قطران یکی بحر آمد بجوش
بشد سر ز بانگ تبیره ز هوش
بلرزید کوه از دم گاودم
بتن زهره شیر گردیده گم
ببردند گردان بهامون درفش
شد از تیغ هامان سراسر بنفش
یلان صف کشیدند نیزه بکف
نیستان زمین گشته از هر طرف
غو بادپایان ز گردون گذشت
ز بانگ تبیره جهان خیره گشت
زمین سراندیب چون کوه شد
ز بس کشته در دشت انبوه شد
بقلب سپه شاه هیتال بود
به دستش ز کین تیغ کوپال بود
به یکدست جمهور زرین کلاه
جهان بود از گرد لشکر سپاه
به یکدست او گرد زرفام بود
که رزمش به ساطور خودکام بود
به پیش سپه داشت توپال جای
همی ناله آمد ز هند و درای
وزین روی ارژنگ صف برکشید
پی رزم هیتال لشکر کشید
به قلب سپه جای خود ساخت شاه
نهاد از بر کوهه پیل گاه
دو لشکر چو زین گونه بستند صف
یلان تیغ هندی گرفته به کف
ز گردان مغرب یکی شیره مرد
به میدان درآمد که جوید نبرد
دلیری ز لشکر برون راند اسب
بزین برخروشان چه آزرگشسب
سرافراز را نام فرهنگ بود
ورا رزم با فیل نر ننگ بود
چه آمد سر ره به شیرویه بست
یکی تیز زوبین گرفته بدست
به شیرویه گفت ای یل سرفراز
بگیر از من این حربه جانگداز
بگفت این و آمد بتنگ اندرش
برافروخت ژوبین زد بر سرش
چنان چونکه بیرون شد از پشت او
نماندش بجز باد در مشت او
ز بر زیر آمد سرتاج ور
سرش زیر پا گشت و پا زیر سر
چو شد کشته شیرویه رزمخواه
یکی دیگر آمد ز مغرب سپاه
ورا نیز فرهنگ آورد زیر
ز بالای زین بر بیک چوب تیر
یکی دیگر آمد ورا نیز کشت
همی کشت و در رزم ننمود پشت
چه هیتال ازقلب لشکر بدید
بلرزید از خود چه از باد بید
بدو گفت جمهور کای شهریار
ز رزم یلان رنجه خاطر مدار
و دیگر ز ما کشته شد یک دو مرد
چنین است آئین روز نبرد
من اکنون دلیری فرستم بجنگ
که جنگ آورد روز کین با نهنگ
یکی زین سپه زنده نگذارد او
چه نهصد منی گرز بردار او
وز آن پس نگه سوی زرفام کرد
که زی رزم رای آور ای شیره مرد
سراین دلاور بیاور برم
بدان تایکی رزم تو بنگرم
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۲۹ - رفتن نسناس زنگی به رزم او گوید
گرآن زرد پوشی که آید به جنگ
بباید سرش آورم زیر چنگ
نمایم بدو آنچنان دستبرد
که گردد پشیمان ازاین دار و برد
دگر روز چون سرکشید آفتاب
تهی شد سرنامداران ز خواب
دگر باره آن هر دو لشکر ز کین
کشیدند صف از یسار و یمین
برانگیخت نسناس فیل دمان
به میدان درآمد چو کوه روان
یکی برخروشید مانند فیل
که آواز او رفت تا پنج میل
یکی اره پشت ماهی بدست
ازو لرزه بد بر تن فیل مست
دو ابروش چون پاچه گوسفند
چو بر مویهایش کبود و بلند
چو یک تبره ریش دراز و قوی
سبیلش چو دم خر عیسوی
میان دو لشکر چو آمد سیاه
طلب کرد مردی در آوردگاه
دلیری به میدان درآمد چو شیر
کمانش بدست و یکی چو به تیر
چو آمد بر او تیرباران گرفت
چپ و راست رزم سواران گرفت
چو زنگی چنان دید برگرد فیل
خروشان درآمد چو دریای نیل
بزد بر سرش تیغ زهر آبدار
که با مرکبش کرد پیکر چهار
یکی دیگر آمد ورا نیز کشت
بدان اره کین که بودش به مشت
چنین تاز گردان هیتال شاه
دوده گرد افکند بر خاک راه
دگر کس نیامد به میدان اوی
نکردند آهنگ جولان اوی
برآشفت بلال بر گرد فیل
زمین گشت لرزان چو دریای نیل
سر ره پی کین نسناس بست
به تندی به کردار الماس بست
بباید سرش آورم زیر چنگ
نمایم بدو آنچنان دستبرد
که گردد پشیمان ازاین دار و برد
دگر روز چون سرکشید آفتاب
تهی شد سرنامداران ز خواب
دگر باره آن هر دو لشکر ز کین
کشیدند صف از یسار و یمین
برانگیخت نسناس فیل دمان
به میدان درآمد چو کوه روان
یکی برخروشید مانند فیل
که آواز او رفت تا پنج میل
یکی اره پشت ماهی بدست
ازو لرزه بد بر تن فیل مست
دو ابروش چون پاچه گوسفند
چو بر مویهایش کبود و بلند
چو یک تبره ریش دراز و قوی
سبیلش چو دم خر عیسوی
میان دو لشکر چو آمد سیاه
طلب کرد مردی در آوردگاه
دلیری به میدان درآمد چو شیر
کمانش بدست و یکی چو به تیر
چو آمد بر او تیرباران گرفت
چپ و راست رزم سواران گرفت
چو زنگی چنان دید برگرد فیل
خروشان درآمد چو دریای نیل
بزد بر سرش تیغ زهر آبدار
که با مرکبش کرد پیکر چهار
یکی دیگر آمد ورا نیز کشت
بدان اره کین که بودش به مشت
چنین تاز گردان هیتال شاه
دوده گرد افکند بر خاک راه
دگر کس نیامد به میدان اوی
نکردند آهنگ جولان اوی
برآشفت بلال بر گرد فیل
زمین گشت لرزان چو دریای نیل
سر ره پی کین نسناس بست
به تندی به کردار الماس بست
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۴۳ - رزم توپال برادر هیتال شاه با شنگاوه گوید
به شنگاوه گفت ای ستمکاره مرد
برآرم هم اکنون ز جان تو گرد
بگفت این و برداشت گرز گران
درآمد بشنگاوه اندر زمان
یکی گرز زد برسر ترک او
نبد هیچ کآید بسر مرگ او
بدزدید سر گرد شنگاوه زود
فرو جست از پشت باره چه دود
یکی سنگ زد بر بر پیل او
که پیل اندر آمد ز بالا برو
فرو رفت توپال از فیل زود
برآویخت با او به کردار دود
گرفتش کمربند بردش کشان
بر شاه هیتال اندر زمان
ببست و سپردش به هیتال شاه
چو شیر اندر آمد میان سپاه
سپهبد چو آندید برکاشت بور
برآورد چون شیر غرنده شور
فرو تاخت در قلب هیتال شاه
دگر باره آمد میان سپاه
بگرز گران قلب لشکر شکست
ز شنگاوه گرز گران برشکست
بگفتا که هین برنشین از پسم
که یاری ز یزدان گیتی بسم
نشست از پسش تند شنگاوه تیز
سپهبد برآورد شمشیر تیز
بکشت از سواران دلاور دویست
چو آن دید هیتال از غم گریست
که از دست این زابلی کار من
تبه گشت و شد سرد بازار من
بگیرید گردش سواران کار
که او یک تنست و شما صدهزار
ز یزدان نداریم شرم ای سپاه
که یک تن کند لشکری را تباه
نه از آهن است این نبرده سوار
که سستی نمائید در کارزار
سپاه اندر آمد چه دریا به جوش
بر آمد دم نای بانگ خروش
گرفتند یل را میان آن سپاه
به توپال گفتا سپهدار شاه
برو بر سر راه ارژنگ زود
بر او کن ره کینه گه تنگ زود
نشست از بر پیل توپال زود
برآورد چون باد کوپال زود
فرو ریخت زی قلب ارژنگ شاه
پس و پشت او سرکشان سپاه
برآرم هم اکنون ز جان تو گرد
بگفت این و برداشت گرز گران
درآمد بشنگاوه اندر زمان
یکی گرز زد برسر ترک او
نبد هیچ کآید بسر مرگ او
بدزدید سر گرد شنگاوه زود
فرو جست از پشت باره چه دود
یکی سنگ زد بر بر پیل او
که پیل اندر آمد ز بالا برو
فرو رفت توپال از فیل زود
برآویخت با او به کردار دود
گرفتش کمربند بردش کشان
بر شاه هیتال اندر زمان
ببست و سپردش به هیتال شاه
چو شیر اندر آمد میان سپاه
سپهبد چو آندید برکاشت بور
برآورد چون شیر غرنده شور
فرو تاخت در قلب هیتال شاه
دگر باره آمد میان سپاه
بگرز گران قلب لشکر شکست
ز شنگاوه گرز گران برشکست
بگفتا که هین برنشین از پسم
که یاری ز یزدان گیتی بسم
نشست از پسش تند شنگاوه تیز
سپهبد برآورد شمشیر تیز
بکشت از سواران دلاور دویست
چو آن دید هیتال از غم گریست
که از دست این زابلی کار من
تبه گشت و شد سرد بازار من
بگیرید گردش سواران کار
که او یک تنست و شما صدهزار
ز یزدان نداریم شرم ای سپاه
که یک تن کند لشکری را تباه
نه از آهن است این نبرده سوار
که سستی نمائید در کارزار
سپاه اندر آمد چه دریا به جوش
بر آمد دم نای بانگ خروش
گرفتند یل را میان آن سپاه
به توپال گفتا سپهدار شاه
برو بر سر راه ارژنگ زود
بر او کن ره کینه گه تنگ زود
نشست از بر پیل توپال زود
برآورد چون باد کوپال زود
فرو ریخت زی قلب ارژنگ شاه
پس و پشت او سرکشان سپاه
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۴۵ - رزم هیتال شاه با شنگاوه گوید
کزین روی شنگاوه چون پیل مست
بزد باز بردسته گرز دست
درآمد بناورد گه همچو شیر
خروشان و جوشان چو شیر دلیر
چو هیتال آن دید بگریست زار
دلش رزم را شد یکی خواستار
فرود آمد از پیل بر زین نشست
کشن گرزه کاو پیکر ببست
به میدان رزم اندر آمد روان
خروشان چو دیوان مازندان
به شنگاوه گفت ای سگ ناسپاس
نه در چشم شرم و نه در دل هراس
زمن روی برکاشتی در نبرد
کنون با منت (هست) در سر نبرد
چنانت بکوبم به کوپال نرم
که گردد سرو سینه و یال نرم
بدو گفت شنگاوه کای نامدار
نه برگشتم از شاه و از کارزار
مرا چون گرفت آن جوان دلیر
به میدان مردی گه دار و گیر
سرم خواست ازتن ببرد به تیغ
کند روشن از جان من تیره میغ
بتابنده آئینه سوگند من
بخوردم دروغ ای شه انجمن
در آئینه ننمود رویم فروغ
بدانست کان هست یکسر دروغ
چو دیدم دروغم نشد کارگر
کنون بسته دارم بکین این کمر
و دیگر که اقبال ارژنگ شاه
بلند است و با اوست خورشید و ماه
بگفت این برداشت شنگاوه سنگ
برافراخت یال و بیازید چنگ
درآمد به تنگ و بزد بر سرش
که از بر بزیر اندر آمد برش
کمان برد شنگاوه کو جان سپرد
بدان سنگ گردید پیکرش خرد
ز اسپ اندر آمد که برد سرش
بخورد پلنگان دهد پیکرش
چو آمد بنزدیک هیتال گفت (؟)
بجست و سرو دست او را گرفت
کمرگاه شنگاوه بگرفت تنگ
که اکنون نمایم تو را رزم سنگ
گرفتش چو آندید شنگاوه ریش
به نیرو کشیدش به نزدیک خویش
دو پر دل بهم کینه جو آمدند
همی مشت بر هم ز کین میزدند
سرانجام شنگاوه یازید چنگ
گرفتش کمرگاه مانند سنگ
برآورد از جای و زد بر زمین
سرش خواست از تن ببرد به کین
شد از جادوئی در زمان شاه کم
خروش آمد و ناله گاو دم
پدید آمد آنگاه پیش سپاه
دژم روی افتاد از سر کلاه
نشست از بر پیل شد در ستیز
همی خواست کارد از آنجا گریز
که آن زرد پوش آندر آمد چه گرد
که باگرد شنگاوه جوید نبرد
بشد شاه هیتال و استاد باز
جهان شد پر از ناله طبل و ساز
چو آن زردپوش اندر آمد به تنگ
بیازید شنگاوه برداشت سنگ
نشست از بر زین و آمد دلیر
خروشان به تنگ اندرش همچو شیر
چنین گفت شنگاوه را زردپوش
کزینگونه بر رزمگه بر مجوش
بدشتی که شد روبه از کینه هی
که نبود در آن دشت از شیر پی
خروشنده باشد در آنجای زاغ
که از باز باشد تهی دشت و زاغ
بدو داد شنگاوه پاسخ چنین
که ای گرد گردن کش روز کین
بدیدی تو ضرب یلان روز جنگ
بگفت این و برداشت از کینه سنگ
برد بر (سر) باره زردپوش
که مغز از سرباره آمد بجوش
نگون اندر آمد ز بر آن سوار
بغرید برسان ابر بهار
کمان را بزه کرد مانند تیر
سپر برد شنگاوه بر سر چو شیر
بزد باز بردسته گرز دست
درآمد بناورد گه همچو شیر
خروشان و جوشان چو شیر دلیر
چو هیتال آن دید بگریست زار
دلش رزم را شد یکی خواستار
فرود آمد از پیل بر زین نشست
کشن گرزه کاو پیکر ببست
به میدان رزم اندر آمد روان
خروشان چو دیوان مازندان
به شنگاوه گفت ای سگ ناسپاس
نه در چشم شرم و نه در دل هراس
زمن روی برکاشتی در نبرد
کنون با منت (هست) در سر نبرد
چنانت بکوبم به کوپال نرم
که گردد سرو سینه و یال نرم
بدو گفت شنگاوه کای نامدار
نه برگشتم از شاه و از کارزار
مرا چون گرفت آن جوان دلیر
به میدان مردی گه دار و گیر
سرم خواست ازتن ببرد به تیغ
کند روشن از جان من تیره میغ
بتابنده آئینه سوگند من
بخوردم دروغ ای شه انجمن
در آئینه ننمود رویم فروغ
بدانست کان هست یکسر دروغ
چو دیدم دروغم نشد کارگر
کنون بسته دارم بکین این کمر
و دیگر که اقبال ارژنگ شاه
بلند است و با اوست خورشید و ماه
بگفت این برداشت شنگاوه سنگ
برافراخت یال و بیازید چنگ
درآمد به تنگ و بزد بر سرش
که از بر بزیر اندر آمد برش
کمان برد شنگاوه کو جان سپرد
بدان سنگ گردید پیکرش خرد
ز اسپ اندر آمد که برد سرش
بخورد پلنگان دهد پیکرش
چو آمد بنزدیک هیتال گفت (؟)
بجست و سرو دست او را گرفت
کمرگاه شنگاوه بگرفت تنگ
که اکنون نمایم تو را رزم سنگ
گرفتش چو آندید شنگاوه ریش
به نیرو کشیدش به نزدیک خویش
دو پر دل بهم کینه جو آمدند
همی مشت بر هم ز کین میزدند
سرانجام شنگاوه یازید چنگ
گرفتش کمرگاه مانند سنگ
برآورد از جای و زد بر زمین
سرش خواست از تن ببرد به کین
شد از جادوئی در زمان شاه کم
خروش آمد و ناله گاو دم
پدید آمد آنگاه پیش سپاه
دژم روی افتاد از سر کلاه
نشست از بر پیل شد در ستیز
همی خواست کارد از آنجا گریز
که آن زرد پوش آندر آمد چه گرد
که باگرد شنگاوه جوید نبرد
بشد شاه هیتال و استاد باز
جهان شد پر از ناله طبل و ساز
چو آن زردپوش اندر آمد به تنگ
بیازید شنگاوه برداشت سنگ
نشست از بر زین و آمد دلیر
خروشان به تنگ اندرش همچو شیر
چنین گفت شنگاوه را زردپوش
کزینگونه بر رزمگه بر مجوش
بدشتی که شد روبه از کینه هی
که نبود در آن دشت از شیر پی
خروشنده باشد در آنجای زاغ
که از باز باشد تهی دشت و زاغ
بدو داد شنگاوه پاسخ چنین
که ای گرد گردن کش روز کین
بدیدی تو ضرب یلان روز جنگ
بگفت این و برداشت از کینه سنگ
برد بر (سر) باره زردپوش
که مغز از سرباره آمد بجوش
نگون اندر آمد ز بر آن سوار
بغرید برسان ابر بهار
کمان را بزه کرد مانند تیر
سپر برد شنگاوه بر سر چو شیر
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۲۲ - رسیدن شهریار به دربند چین و رزم او با منقاش چین گوید
چه کشتیش آمد به دریای چین
برون آمد از کشتی آن گرد کین
بزد خیمه در پیش دریا کنار
جهان جوی شیراوژن نامدار
همه مرز چین برهم آمد ازین
که آمد سپاهی به دربند چین
چه بشنید خاقان یکی لشکری
فرستاد در دم بکین داوری
که گر رزم جویند رزم آورند
مبادا که این بوم و بر بسپرند
سپهبد یکی ترک منقاش نام
سپه برد بیرون ز چین کاه شام
دوره شش هزار ازیلان دلیر
بهمراه آن ترک آمد چو شیر
چونزد سپاه سپهبد رسید
بزد کوس و صف بست و لشکر کشید
فرستاد مردی هم اندر زمان
به پیش سپهدار روشن روان
کازین آمدن کام و رای تو چیست
کئی و چه نامی درای تو چیست
که این مرز چین است و شیران چین
بهر بیشه دارنده ره در کمین
به توران اگر برد خواهی سپاه
تو را نیست زین مرز خونکاره راه
براه دگر سوی توران خرام
مبادا که آید سرت زیر دام
وگر جنگجو سوی چین آمدی
بگام نهنگان کین آمدی
بگو تا ببندم کمر بهر جنگ
یکی برگشایم ازین کین دو چنگ
که منقاش چینی بود نام من
سر شیر جنگی است در دام من
فرستاده رفت و بیامد چو باد
سپهدار پاسخ چنین باز داد
که با چین میانم نباشد نبرد
به توران سپه برد خواهم چه گرد
یکی راه بگشای تا بگذرم
سپه را ز چین سوی توران برم
وگرنه چه برگرز دست آورم
به ترکان چین بر شکست آورم
فرستاد برگشت چون باد زود
بگفت آنکه از گرد بشنیده بود
چو بشنید منقاش آمد بجوش
برزم اندر آمد چو شیران زوش
میان سپاه اندر آواز داد
که ای هندی تیره بدنژاد
همی راه جوئی ز شیران چین
که رانی سپه سوی توران زمین
گرت راه باید کنون زین سپاه
ز شیران تهی کن به شمشیر راه
سپهبد چه بشنید برکرد اسب
خروشید برسان آذر گشسب
بگردان چین گفت یک تن عنان
به پیچید بدین کین رزم آوران
که تنها بسم چینیان را به جنگ
به گفت این و آمد کمر کرده تنگ
بمنقاش بربست ره استوار
خروشان ابرسان ابر بهار
کمان گرد بر زه ستمکاره مرد
برآویخت با شیر اندر نبرد
بگرد سپهبد ببارید تیر
چنان چون که از ابر زی زمهریر
سپهبد چه در زیر پولاد بود
خدنگش به پولاد چون باد بود
بزد دست و برداشت گرز گران
درآمد به تنگ اندرش پهلوان
فرو کوفت برترک آن ترک گرز
که شد ترک را نام با ترک برز
برآورد گرزش ز منقارش گرد
چنان چون سرش را به پرخاش کرد
وز آن پس برآورد گرز گران
درآمد برآن لشکر چینییان
بهرسوی کآن شیر برکاشتی
ز خون لاله در دشت چین کاشتی
سرو ترک می کرد با ترک نرم
کجا آختی دست با گرز گرم
چو ترکان بدیدند رزم درشت
ز پیش سپهبد نمودند پشت
سپهدار برگشت از رزمگاه
بیامد به نزدیک جمهور شاه
به جمهور گفت کای شه کامکار
یک امروز داریم رای شکار
چو زی صیدگه بازگردم به کام
به پیچم سوی شهر خاقان لگام
گمانم که خاقان سپاه آورد
که بر مایکی تنگ راه آورد
بگفت و به نخجیر آورد روی
بکردار شیران نخجیر جوی
به دشتی کجا جای نخجیر بود
بدان که نشیمنگه شیر بود
یکی سهمگین نره شیر ژیان
بدآن دشت نخجیر بودش مکان
خروشید مانند شیر سپهر
به پیچید از جنگ او دیو چهر
چه گردان به نخجیر در تاختند
گذر سوی آن شیر نر ساختند
چو شیر ژیان دیدشان در ستیز
برافروخت آتش ز دندان تیز
میان سواران درافتاد شیر
بسی را ز بالا برآورد زیر
سواران نهادند رخ در گریز
نبد شان چو با شیر جای ستیز
برون آمد از کشتی آن گرد کین
بزد خیمه در پیش دریا کنار
جهان جوی شیراوژن نامدار
همه مرز چین برهم آمد ازین
که آمد سپاهی به دربند چین
چه بشنید خاقان یکی لشکری
فرستاد در دم بکین داوری
که گر رزم جویند رزم آورند
مبادا که این بوم و بر بسپرند
سپهبد یکی ترک منقاش نام
سپه برد بیرون ز چین کاه شام
دوره شش هزار ازیلان دلیر
بهمراه آن ترک آمد چو شیر
چونزد سپاه سپهبد رسید
بزد کوس و صف بست و لشکر کشید
فرستاد مردی هم اندر زمان
به پیش سپهدار روشن روان
کازین آمدن کام و رای تو چیست
کئی و چه نامی درای تو چیست
که این مرز چین است و شیران چین
بهر بیشه دارنده ره در کمین
به توران اگر برد خواهی سپاه
تو را نیست زین مرز خونکاره راه
براه دگر سوی توران خرام
مبادا که آید سرت زیر دام
وگر جنگجو سوی چین آمدی
بگام نهنگان کین آمدی
بگو تا ببندم کمر بهر جنگ
یکی برگشایم ازین کین دو چنگ
که منقاش چینی بود نام من
سر شیر جنگی است در دام من
فرستاده رفت و بیامد چو باد
سپهدار پاسخ چنین باز داد
که با چین میانم نباشد نبرد
به توران سپه برد خواهم چه گرد
یکی راه بگشای تا بگذرم
سپه را ز چین سوی توران برم
وگرنه چه برگرز دست آورم
به ترکان چین بر شکست آورم
فرستاد برگشت چون باد زود
بگفت آنکه از گرد بشنیده بود
چو بشنید منقاش آمد بجوش
برزم اندر آمد چو شیران زوش
میان سپاه اندر آواز داد
که ای هندی تیره بدنژاد
همی راه جوئی ز شیران چین
که رانی سپه سوی توران زمین
گرت راه باید کنون زین سپاه
ز شیران تهی کن به شمشیر راه
سپهبد چه بشنید برکرد اسب
خروشید برسان آذر گشسب
بگردان چین گفت یک تن عنان
به پیچید بدین کین رزم آوران
که تنها بسم چینیان را به جنگ
به گفت این و آمد کمر کرده تنگ
بمنقاش بربست ره استوار
خروشان ابرسان ابر بهار
کمان گرد بر زه ستمکاره مرد
برآویخت با شیر اندر نبرد
بگرد سپهبد ببارید تیر
چنان چون که از ابر زی زمهریر
سپهبد چه در زیر پولاد بود
خدنگش به پولاد چون باد بود
بزد دست و برداشت گرز گران
درآمد به تنگ اندرش پهلوان
فرو کوفت برترک آن ترک گرز
که شد ترک را نام با ترک برز
برآورد گرزش ز منقارش گرد
چنان چون سرش را به پرخاش کرد
وز آن پس برآورد گرز گران
درآمد برآن لشکر چینییان
بهرسوی کآن شیر برکاشتی
ز خون لاله در دشت چین کاشتی
سرو ترک می کرد با ترک نرم
کجا آختی دست با گرز گرم
چو ترکان بدیدند رزم درشت
ز پیش سپهبد نمودند پشت
سپهدار برگشت از رزمگاه
بیامد به نزدیک جمهور شاه
به جمهور گفت کای شه کامکار
یک امروز داریم رای شکار
چو زی صیدگه بازگردم به کام
به پیچم سوی شهر خاقان لگام
گمانم که خاقان سپاه آورد
که بر مایکی تنگ راه آورد
بگفت و به نخجیر آورد روی
بکردار شیران نخجیر جوی
به دشتی کجا جای نخجیر بود
بدان که نشیمنگه شیر بود
یکی سهمگین نره شیر ژیان
بدآن دشت نخجیر بودش مکان
خروشید مانند شیر سپهر
به پیچید از جنگ او دیو چهر
چه گردان به نخجیر در تاختند
گذر سوی آن شیر نر ساختند
چو شیر ژیان دیدشان در ستیز
برافروخت آتش ز دندان تیز
میان سواران درافتاد شیر
بسی را ز بالا برآورد زیر
سواران نهادند رخ در گریز
نبد شان چو با شیر جای ستیز