عبارات مورد جستجو در ۴۸۲ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
فراق دوستان بسیار پیش آمد دل ما را
غم بیرون گرفت از ما هوای منزل ما را
گل افشان بود با تو هر بن خار و سر سنگی
تو چون رفتی از اینجا آفتی زد حاصل ما را
عفاک الله به قید عشقم از هستی برآوردی
به یک مشکل نمودی حل هزاران مشکل ما را
اگر مقبول اگر مردود حرف ما اثر دارد
توان تعویذ بازو کرد سحر باطل ما را
سرشت ما خواص مهر و طبع دوستی دارد
برهمن بت نمی سازد مگر مشت کل ما را
همه افسانه گیسو و رخسار تو می گویم
شب ما نور می بخشد چراغ محفل ما را
بشارت در گذر دادیم و شاهد در نظر داریم
به دیدار تو چشم افتاد بخت مقبل ما را
درین صحرا «نظیری » نیست لاغرتر ز ما صیدی
که بر فتراک می بندد شکار بسمل ما را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
رفت پیری چو ز حد، مرگ گوارنده تر است
شربت مرگ درین شیر بجای شکر است
میرسد قاصد پیری،ز عصا نامه بکف
زندگی رفته، اجل آمده، کاینش خبر است
زهر آوازه مرگی، بگشا دیده ز خواب
کان شب عمر ترا بانگ خروس سحر است
همدمان فاتحه خوانند برای تو همه
در ره مرگ، عمل با تو همین همسفر است
فقر ایوان بلندیست، برآیی چو برآن
پادشاهی و، جهانت همه باغ نظر است
گریه از تلخی ایام، چو طفلان تا چند؟
شیر مادر بودت، گر همه پند پدر است
سپر و جبه و جوشن، ببرت ای ظالم
همه وابسته یک ناوک آه سحر است
گریه از درد تو ای یار، مرا نور دو چشم
آتش عشق تو ای دوست، مرا تاج سر است
عیب جویان همه چشمند و زبان، گوشی نیست
ورنه گفتار تو واعظ همه در و گهر است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۳
چو ابر بر سرمردم تمام احسان باش
معاش خلق جهان را تو میر سامان باش
چو گوهر، از گره کار هیچکس مگذر
بحل آن، همه استادگی چو دندان باش
مخور ز سنگدلی، چون نمک بهر دل ریش
بدرد هر که رسی، چاره جو درمان باش
کشند تا چو شکر تنگ عالمی ببرت
بروی هر که گزیدت، چو پسته خندان باش
دهند تا بسر دیده مردمانت جای
ز گرد کلفتشان، پاسبانی جو مژگان باش
چو کیسه چند شوی بسته گلو و شکم
چو کاسه گرسنه اشتهای یاران باش
براین اینکه بر آری فتاده یی از گل
بسر چو قطره باران بخاک غلتان باش
بری مگر گرو راست ز هم کیشان
چو تیر صاف ازین خاک توده پران باش
در آن مباد نهد آرزوی دنیا پای
نشسته بر در دل، روز و شب چو دربان باش
بجو فزونی خود، از ره کمی واعظ
تلاش صد یک خود کن، هزار چندان باش!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
برکنده از حیات، باندک بهانه ایم
دندان کرم خورده کام زمانه ایم
گردیده پرده هنر ما، وجود ما
ز آن قدر ما نهفته، که خود در میانه ایم
امروز در بساط جهان، نیست خوشدلی
ما مست بزم دوش، و شراب شبانه ایم
فارغ ز هر غمم، دل پر یاد دوست کرد
ما پادشاه عالم خود زین خزانه ایم
از ما غرض دلست و، غرض از دلست دوست
دل چشم و، دوست مردم و، ما چشم خانه ایم
فارغ کسی چو خوشه ز برگ معاش نیست
تا زنده ایم، در طلب آب و دانه ایم
داریم جای بر سر زلف پریوشان
تا در گشاد کار ضعیفان چو شانه ایم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۸
خویش را آزاد خواهی، صید دام دوست کن
از غم عالم بخر خود را، غلام دوست کن
چون به مجلس پا گذاری، اول از روی ادب
دست رد بر سینه خود نه، سلام دوست کن
هر دو عالم را اگر زیر نگین خواهد کسی
گو برو نقش نگین دل بنام دوست کن
تخت دل را تکیه گاه شوکت یادش بساز
بر دو عالم سروری از احتشام دوست کن
تا بکام دشمنان خود را نبینی روز و شب
خویش را واعظ، ز ناکامی بکام دوست کن
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۸۶
ای ازلم ولانسلمت، خلق به تنگ
در فن جدل، بسته دل سخت تو زنگ
از بحث و جدل، کسی نگردد فاضل
این ملک نمیتوان گرفتن با جنگ
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۶۰ - تاریخ مجموعه یی
مرآت جمال نیکمردان است این؟
یا جام می عبرت دوران است این؟!
دل تاریخش چو خو است، گفتم: «ای دل
مجموعه نه، مجمع عزیزان است این »
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۴۳
پر از عیش و طرب گردد ز یاد دوست محفلها
که غم را پیش او، حد نشستن نیست در دلها
یغمای جندقی : صکوک الدلیل
بخش ۲۱ - خاتمه در معذرت از رستم السادات
سخن گرچه بر وفق عادت نرفت
ولی بر خلاف ارادت نرفت
بهر لفظ دلکش که بنگاشتم
درین نامه پاس ادب داشتم
ز بدو سخن تا به ختم کلام
نبردم به نامردیت هیچ نام
سراسر ستودم به مردانگیت
همه وانمودم به فرزانگیت
غلط من کیم تا سرایم سخن
خطا کردم ای خاکم اندر دهن
سخن گر پسندیده ور نارواست
حکایت اگر نغز اگر جان گز است
مگو نیک یا بد نمودم بیان
نگیرد کسی نکته بر ترجمان
به گفتن منم نای و نائی است دوست
ازین پرده هر نغمه کآید از اوست
اگر نکته گیری که قایل توئی
ز وحدت گرائی به نقش دوئی
مرا نیز راه سخن تنگ نیست
که خودباره معذرت لنگ نیست
تو دانی که آن نیک محبوب من
ز جور بدان لعبت خوب من
به کنجی نشسته صبور و خمول
زجان سیر و از زندگانی ملول
نه یاری که از مهر دل جویدش
ز بهر تسلی سخن گویدش
یک ایران و هفتاد اقلیم ترک
بیک یوسف افتاده صد گله گرگ
گهی گرگ سارش گریبان درند
گهی بی گناهش به زندان برند
گهی بنده وارش به مالک دهند
بر او گاه نام غلامی نهند
زمانی کشندش به بازارها
دهندش به دست خریدارها
چنین محنت انجام آخر که دید
مسلمان و یک شهر کافر که دید
از آن باده من نیز می خورده ام
در آن بزم شب ها به سر برده ام
هنوزم از آن ساغر ناگوار
سری هست و صد گونه رنج و خمار
هنوز ز آهنگ آن سازها
خلل ساز مغز است آوازها
هنوزم زانداز آن مطربان
ننوشد به جز زهر حسرت دهان
هنوزم ز لاطایلات عقور
نگردد به پیرامن دل سرور
نکو دانم آداب آن انجمن
تو دانی و لیکن ندانی چو من
بهر نیک و بد کآید اندر نظر
به جز قول احباب چیز دگر
نشوید غبار از دل دوستان
ز باران بود خنده بوستان
بشد تا دمی ماه کنعانیم
نه یوسف که یعقوب زندانیم
ز زندان و اندوه بند گران
به دفتر نگاریدم این داستان
چو مقصود من شادی طبع اوست
به تبعیت از طبع با طبع دوست
سرا پا بود محض شوخی ولاغ
که از این روش تازه گردد دماغ
به ایزد مرا روی پرخاش نیست
به طینت دراز خوی اخیاش نیست
خصوص آنکه با چون تو فرخنده دوست
که رایت پسندیده خلقت نکوست
اجل تا نگیرد گریبان من
نیابد خلل مهر و پیمان من
به عهدی که دادم به دست تو دست
همه عهد یاران دیگر شکست
به خاک عزیزان که تا زنده ام
سگان ترا کمترین بنده ام
سماعیل قربانی راه تست
نسا از کنیزان درگاه تست
اگر خشک زاهد نه ای تر مشو
از این نیک شوخی مکدر مشو
به الفاظ این نسخه دل پسند
که درج است دروی اشارات چند
نخستین غم دوست را چاره کن
پس آنگه بسوزانش یا پاره کن
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۱۵ - به دوستی نوشته
سرکار آجودان باشی از نگارستان به شارستان فرمود، و کاخ شبستان و شاخ سرابستان را از روی بهارین و رای نگارین آب چمن و رنگ گلستان بخشید. مرا در پرده به خویش خواند و بی پرده بر این بنوره سخن آراست که امروز از همه یاران کهنه و نو قاآنی و تو مرا نزدیکترانید و با پیمان من از پیوند دور و نزدیک بر کران. من هم به دیده یکتائی در هر دو نگریسته ام و در راه و روش بر ساز و سامانی دیگر زیسته خوی خوش و انداز نیک و سرشت پاک و فر گوهر و دیگر مردمی های شما را در فرگاه امیر و بزرگان لشکر و دیگر جای چونانکه باید گفته ام و پاسخ های نغز و دلخواه شنفته، همه دانند اکنون از در راستی و درستی مردم یک خانه ایم و هر سه پرواز اندیش یک آشیانه. ترک و تاز یک شما را از من دانند و روشن و تاریک مرا از شما خوانند. هرگونه امید و خواهش که مرا بازوی ساختن است و نیروی پرداختن، بی بوک و مگر بگوئید و بجوئید تا جائی که پای رفتن باشد و یارای جستن چاراسبه خواهم تاخت و ده مرده خواهم ساخت. اگر خدای نخواسته انجام آنرا خدای نخواست، کوشش بی سپاس من و دانش کارشناس شما پوزش اندیش بی گناهی من خواهد بود و هیچ یک را گمان تن آسائی و کوتاهی نخواهد رفت.
مراهم در دوستی دو خواهش و کام است که پاس هر دو شما و مرا مایه رامش و نام خواهد بود، اگر چه دانم ناگفته بر آن هنجار آئین و آهنگ خواهید داشت و بدان اندام و انداز پاس شتاب و درنگ خواهید کرد ولی از در یاد آوری نام بردن و یاد کردن خوشتر: نخست آنکه به فرمان یکتائی که هر دو را خوی و سرشت است و روزنامه سرنوشت، با هم انباز خانه و خوان باشید و در خورد تاب و توان از آشنایی دیوان دیوانه زیست بیگانه و بر کران. زیرا که هم رنج شما از گسست آنان خواهد کاست و هم رامش من از پیوست شما خواهد افزود چندین نام و کام و آسودگی و آرام دیگر نیز که نهفته پیداست و نگفته گویا بر این دو بیخ برومند که نوید دو جهانش شایه و شاخ است خواهد رست، و جان همه از نکوهش بدخواه و کاوش دشمن و کاهش آبرو خواهد رست. مردم روزگار آتش خرمن اند و آلایش دامن، از کوی همه دوری و از روی همه کوری خوشتر. آنان که از پیش خویش و به کیش شما یاران راستین اند و شما نیز آنان را از در یکتائی سر بر آستان و جان در آستین، از همه درباره هر دو نامهربانی ها دیده ام و بدزبانی ها شنیده، پیداست بداندیشان را که هزار بار برتر از ایشانند گفتار چیست و رفتار کدام.
دویم آنکه در خانه خویش نیز هر هنگام برگ آرامش آرید و ساز رامش، شما کار بر آن باشد که اگر مرا بدان کاشانه کار افتد یا شما را درین آشیانه گذار، دمی دو از در دلخواه یارای دانش و دیدی بود و پروای گفت و شنیدی. اگر این دو خواهش را نیز خوار گیرید و باد پندارید، از سر مهر و خرسندی نه رنجش و خودپسندی بردباری و سازگاری خواهم کرد، و همچنان بی بویه پاداش پاس یاری خواهم داشت. چون پای نام و ننگ در میان است و بدکیشان را از چپ و راست تیر نکوهش در کمان، از نگارش این مایه گزارش گریز و گزیری نبود. هر دو را سود سودای زندگانی بی زیان باد و خرم بهار کامرانی بی تاب تموز و باد خزان.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۴۸ - به دوستی نوشته شد
چو گیری جام رامش کامرانی
سراید با سرود خسروانی
برآرد روزگارت از سه لب کام
لب یار و لب جوی و لب جام
سرور مهربان چنان پندارم یک نامه به شما نگاشته ام و گزارش کار خود را در میان گذاشته ولی از سرکار شما تاکنون نامه و پیامی نرسیده و از این دوستان که در این یکسال راه ری سپردند زشت یا زیبا سخنی از شما شنیده نشد. باری مرا پیمان و پیوند دیرین استوار است و دل بر پاس یاری و سپاس دوستداری روزگذار. تا زنده ام راه یگانگی بسته و جان مهر پیوند از کمند بستگی رسته نخواهد گشت. گزارش کارفرمان فرمای سمنان همان است که بر سرکار امید گاهی حاجی سید میرزا نوشته ام، آگاه خواهید شد.
اگر مردم هرزه پوی یاوه گوی دست از آشوب و کندوکوب بردارند، امیدوارم ویرانی ها ساز آبادی گیرد و گرفتاری ها هنجار آزادی. چنانچه خدای نخواسته باز شمار خام کاری و شانه خواری است، دور نیست که سرانجام درستی ها به درشتی کشد و هیچ کس را توانائی درخواست و پشتی نباشد، میرزا مصطفی ما را ستمکار و مردم آزار ستود، منکه با این خوی و منش آلوده بودم رفتم، او اکنون آسوده باشد، چگونگی کار خود را همواره بر نگارید.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۵۸ - به یکی از بزرگان نوشته
برخی جانت شوم چهارده سال از همه جا گسستگی و بدین دوده ستوده پیوستگی، هرگز لب به خواست نگشودم و کام به هوس نیالودم. کنونم دو خواهش است که شما را از انجام کاهش نزاید و مرا از در نام فزایش فزاید:
نخست آنکه آن سخته سخن ها که پخته سنج اردستان در کار پزشک پاچه پلشت و همراهان بدان دست و دستان درهم بافته و درهم تافته و یارانش از من یافته اند، زینهار از چشم و گوش و مغز و هوش مردم بیدگل تا شوراب و شهر تا قهرود پوشیده دار و با آشنا و بیگانه اگر چه به راز داری افسانه باشد و با سرکار هم خانه در میان مگذار. نوکرها را نیز از بالای پیشگاه تا پایان پاگاه قدغن های سخت و ژرف و سفارش های ستوار و شگرف فرمای که پیدا و نهان از دل بر زبان نبرند و پرده خویش و ما و گروهی مرده و زنده ندرند، زیرا که دیر یا زود افسانه مرد و زن خواهد شد و ترانه هر کوی و برزن و این خود سرانجام پریشانی آرد و بی سخن مایه پشیمانی شود. دیگر فرمایش از سرکار است و پاس بی سپاسش زشت و زیبای همه را پرده دار.
دویم آنکه درویش راستین آقا باقر شیرازی که با من یاری دیرینه پیمان بود و دوستی پیشینه پیوند این روزها دور از تن و جان والا گرامی روان با پاک یزدان پرداخت، و فرسوده پیکر را که مشتی خاک یا خاکستر بود در چاهسار مغاک افکند. از همه ساز و سامان زندگی باغی دارد که خزان و بهار تماشاگاه دوست و دشمن است و از گاهی که نوبر توت برشاخ روید تا ماهی که یک دانه انارش بر کاخ ماند چراخوار تاریک و روشن. چاووشان بی سپاس بخورند ودزدان بی هراس ببرند.گروهی تنگ چشم فراخ آز گرد دندان دراز آرزو که بر یاد گرده واری گوشت گاو فرمان به خون اشتر صالح دهند و به بوی جگر بندی تیغ ترکتاز برنای قوچ اسماعیل نهند، سال ها به داغ این باغ سوخته بودند و بریده شرم و دریده چشم دیده بر آن دوخته. چون بار خدای با وی بود و پاسداری مرزبانان کشور از پی، هر بیخ تیتال که نشاندند چون میوه بید بی نام و نشان شد و هر تخم هوس که نشاندند خار تیمار و خاشه ناکامی دمید. داغ باغ این همه را در جان و دل ماند و بویه آبی و گلابی آن رمه را زهر زهره شکر در آب و گل ریخت.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۹۰ - به حاجی محمد اسمعیل طهرانی نگاشته
فدای حاجی اسمعیل، هر آشنایی که راه سپاری های تهران را باره در ستام کشد، می خواهم از من بتو نامه و پیامی داشته باشد خواه برسد خواه نرسد خواه کار اندیش پاسخ شوی خواه نشوی، شعر:
چون دلش دادی و مهرش ستدی هیچ نماند
اگر او با تو نسازد تو به او سازی به
جوانی از نوکرهای شاه که ترا می شناخت و می دانست که در کجا خانه داری کاغذ از من ستد و پیمان داد که برساند و پاسخ بستاند و روانه گرداند. گویا تا اکنون رسیده و نوشته چشم سپار افتاده باشد. اگر میرزا رضا را دیدی و داستان چشمک را در میان آوردی، زودم از چگونگی آگاهی رسان. حاجی اگر چشم و گوشی داری و مغز و هوشی در این چند سال خاست و نشست دانسته خواهی بود که من دست آز و کام از خوان پادشاه تا پاسبان شسته ام و چشم از زرد و سرخ فرزندان آدم فرو بسته، پولی سیاه خواهش مفت از کسی ندارم. یکی از دوستان و یاران نزدیک من توئی اگر بیگاه و گاه در کاخ و کوی تو هم به خواهش تو پاره نانی شکسته ام بیش از آنکه دو مزدور خلخالی خشت زند و چاه کند میان کارگزاری بسته، بیست سال افزون بهمین روش با سرکار سیف الدوله که بی ساخته ترین بزرگان و آشنایان است راه رفته ام و دهش و داد ندیده و دوستداران را سپاس رانده. این چشمک را در پیش سرکار جلال الدین میرزا از دست فروشی خریدم چون به چشم می افتاد و فرزندی میرزا رضا را دوست و فرزند و رازدار پیدا و نهفت خود می دانستم به او سپردم هنگام بازگشت من از ری به سمنان وی در گیلان بود خواستم، مادرش گفت نام و نشانی از آن پیش من نیست، راست هم گفتند. میرزا رضا هم فراموش کرده می گویم شاید هوش یادآوری کند و میرزا بفرستادن همان چشمک داوری فرماید. باری استکلاشی و گدائی نیست بخواه اگر روی بر تافت دامان در چین و آگاهی فرست. فرزند هنرمند میرزا مهدیقلی دارنده نامه را سفارش کردم چشمکی شاخ دار بگیرد تو هم دستیار شو، از فرنگی ها بپرس تا با چشم هفتاد هشتاد ساله چشمکی که در خور و سزا باشد بجوئی و او بخرد، کوتاهی مکن.
درباره چون من دوستی کم آزار کاری چونان کمینه و پست در پای بردن بیش از اندازه نامردی و بی دردی است و سرمایه رنجش و دل سردی.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۶ - به حاجی محمد علی کاشانی نگاشته
یار دیرینه، دوست بی کنیه، انباز درنگ و گشت، دمساز شبستان و دشت، حاجی محمد علی را پویه اندیش فرخ دیدارم، و آرزومند خجسته گفت و گزار. هشتم ماه رجب است به راهی برخان نو که بنیادی بلند است و رستائی ارجمند گذر داشتم. آقازاده را بر کلبه خان نشسته دیدم و با مردی از در داد و خواست سخن فرا پیوسته. بارهی بیش از آنکه گفتن و شنیدن توان، ساز مهربانی ساخت و راز خوش زبانی راند، نشستم ونخست پرسش از وی این بود که رسته کدام باغی و پرتو کدام چراغ؟ به همان روش های شیرین منش که کیش تست، خنده را بر سخن پیشرد داشت و به شیوه کوچک دلی، آئین قنبرک بافی نو ساخت که فرزند دوست دیرین پیوندت حاجی محمد علیم، اگرت نیازی به فزایش نام و نشان و نمایش راز پیدا و پنهان هست افسانه از هر در ساز و داستان شناسائی دراز آرم. گفتم خاموش کن و از هر چه در این باب باید فراموش، که همان یک سخنم از همه راهی بی نیاز آورد و دیدار همایونت بر درستی گوهر رازهای نهفته و چیزهای نگفته باز برد، مصرع:شیر را بچه همی ماند بدو
پس از پرسش های پدرانه بر آن شدم که هر هنگام بدان خان گذار آرم دمی دو باوی انجمن سازم و پژوهش روزگار تو کار و کردار او و بندگی های خود را سخن پردازم، مصرع: از هر چه میرود سخن دوست خوشتر است. خوشا و خرما آن روزگاران، پیری و خستگی و کاستی و شکستگی سختم افسرده و زبون ساخته، پروای هیچ ندارم. ندانم تو چونی و چگونه می گذاری و روزگاران پایان و پیری بر کدام راه و روش می سپاری؟ اگرت آسودگی و پروائی هست گزارش زندگانی را نگارش کن و فرزندی آقاجانی را در رسانیدن سفارش فرمای، در هر که مهر بینی و بر پرسش گشاده چهر نگری از منش درودی آسمان سرود بر سرای و پوزش اندیش جداگان نامه باش، کاری که از من ساخته دانی بی ساختگی بر نگار که در انجامش چار اسبه خواهم تاخت.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۷ - بیماری قاآنی و پرستاری یغما
امیدگاها، تا نپنداری اینچند روزه دانسته و توانسته دیر و دور ماندم، و از فر فرخ دیدار و فرخنده گفتارت که رامش دل و جان است، و آرامش تن و روان، کر و کور.
دارای سخن، دانای کهن، قاآنی، که از دیرباز با هم همخانه ایم و پرواز اندیش یک آشیانه، به رنجی گران گزند انباز بستر و بالش افتاد، و با شکنجی دشوار درمان، دمساز فریاد و نالش. از در پاس بستگی، و چاره خستگی، با آنکه از من رنجی نزداید و غنجی بفزاید؛ با بیمارداری می بردم و کار پرستاری میکردم. دو روزی است تاب لرزه در کار کاستن است، و افتاده را به خواست خدا هنجار خاستن. با این فروماندگی که دیده و دانند و نگفته نیز شناخت توانند، بپایمردی دستواره، بدرود بنگاه خود گفتم، و راه فرگاه سرکاری گرفتم. نزدیک دروازه شمیران دوستی فراز آمد،باندیشه من آگاه گشت. گفت: آنرا که به دل پویانی و بجان جویان، با جوانی سبزه فام که ریشی کم و سیاه، و بالا پوشی آبی و کوتاه داشت، فرا پیش گرمابه حاجی دیدم.
گویا با بستگان بندگان امامش کاری بود، یا با دیگرانش بازاری. همی دانم که از این رفت و اندازت سودی جز رنج بی گنج نخواهد رست، و از این پر و پروازت سایه آن همایون همای چرخ سربلندی بر تارک کامکاری نخواهد افتاد.
امروز و امشب تلخ یا شیرین با ما انباز نان و نمک زی، و فردا بامدادان به خواست پاک یزدان و رهنمونی بخت فرخ، دوست را رخ بر آستان و سر بر آسمان سای. ناگزیرم؛ در کوی آن دوست، رای درنگ، بر ساز شتاب پیشی گرفت، و جان فرموده با کاهش امروز به یاد رامش فردا، با آرامشی نغز و زیبا خویشی. چون بزم تاریک است و نوبت دریافت نزدیک، زبان گزارش در کام و دست نگارش در آستین خوشتر. کمترین بنده مستمند یغما.
افسر کرمانی : قطعات
شمارهٔ ۴
راد کف، آقا محمد جعفر، ای کز بدو حال
مردی و مردم نوازی در نهادت مدغم است
بهر فتح باب دارالضرب این فرخ دیار
ساعد سیمین تو، الحق کلیدی محکم است
هیچ احوالم نمی پرسی که این فرزانه دوست
در کجا هست و چه اش کار و که او را همدم است
روزها در عین صحت یا اسیر درد و رنج
شام ها مشغول شادی یا گرفتار غم است
گرچه با یاران نداری الفت دیرین و لیک
گاه و گه پرسیدن احوال ایشان لازم است
اینچنین هرگز نمی دانستمت پیمال گسل
بارها می گفتمی لطف تو با من دائم است
نیستی گردون که گویم با چو من آزاده ای
بی وفائیت آشکارا هست و مهرت مبهم است
منتی کز توست بر من، آنکه قدر اهل فضل
نیک بشناسی و دانی کاین چنین مردم کم است
نی چو دیگر مردمان استی که هر گوساله را
از خری گویند کو دارای اسم اعظم است
نیست منعم هر که چون قارون کند زر زیر خاک
آن که زر و خاکش یکسان، او به عالم منعم است
کاخ دل آباد کردن پیشه آزاد مرد
طاق گل بنیاد هشتن، شیوه هر لائم است
قول شیخ آن رند شاهد باز شیرازی که گفت:
کار من چون زلف یار من، پریش و درهم است
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
خوش آن محفل که هر دم ساغر می
وی از من گیرد و من گیرم از وی
بیا نایی نوا سر کن دمادم
بیا ساقی قدح پر کن پیاپی
که خوش باشد می گلگون کشیدن
به بانگ ارغنون و ناله ی نی
نباشم شاد و خرم تا نباشد
به دستم ساغر و در ساغرم می
مشو مغرور حسن ای گل که دارد
بهار دلربائی در عقب دی
برآرم بی تو آه از سینه تا چند
ببارم بی تو اشک از دیده تا کی
رسد تا کی به گردون هایهایش
رفیق خسته را دریاب هی هی
رفیق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴
شوخی که صدش دل نگران می باشد
شاد همه شیرین پسران می باشد
گر می باشی طالب آن شوخ رفیق
در مدرسه ی کاسه گران می باشد
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴ - شیخ سعدی فرماید
جان من جان من فدای تو باد
هیچت از دوستان نیاید یاد
در جواب او
صد عرقچین فدای طایقه باد
هیچ از قالبش نیاید یاد
چشم عین البقر بقد خیاط
برسانادو چشم بد مرساد
تا چه کرد انکه نقش کمخابست
که درفتنه بر جهان بگشاد
انکه کز را نهاد بر بالا
دان که پیموده است یکسرباد
پنبه با قزبجفت هم رفتند
از میان ناگهان قصبچه بزاد
بقچه دربارگاه رخت بدید
پایه خویش و صندلی بنهاد
خرمی گر نبودی و فرجی
کی شدی روز عید(قاری) شاد
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵ - وله ایضا
رفیق مهربان و یار همدم
همه کس دوست میدارند و من هم
در جواب آن
قبای صوف بادستار بیرم
همه کس دوست میدارند من هم
اگر گوئی که میل اطلسم نیست
من ایندعوی نمیدارم مسلم
وگر گوئی که بر مردان روانیست
مصدق دارمت والله اعلم
گزیدن رخت نو بر کهنه رسمست
نه این بدعت من آوردم بعالم
زن ومرد از لباست گشت پیدا
که بنمودت مقنع یا معمم
بغیر از جبه نبود مشفقی کو
رود بر پشت فرزندان آدم
بدستاری منه دل کوبشستن
گزی هر بار از وی میشود کم
مکن پر طاق والا را منقش
که بنیادش نه نبیادیست محکم
بعضو قاری از پشمینه ریشیست
که غیر ازنرمدستش نیست مرهم