عبارات مورد جستجو در ۱۸۶۸ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - نمایندگی ترشیز
دل زجا برد سحرمرغ سحرخیزمرا
مژده‌ای داد خوش‌آهنگ و دلاوبز مرا
گفت کازادیخواهان دیار کشمر
برگزیدند به تکریم و به تعزیز مرا
از همه ملک به منشان نگه افتاد ز مهر
زانکه بود از بدی و کژی پرهیز مرا
کرد فارغ زترشرویی بجنورد عبوس
انتخاب هنری مردم ترشیز مرا
خان بجنورد ندانست که مردان بزرگ
می‌شناسد به واشنتن و پاربز مرا
بر سر دولت بشکست مرا چندین بار
خواست تا بر سر قانون شکند نیز مرا
تا رود مجری تحدید به تهدید ز شهر
خواست کردن به یکی مفسده تجهیز مرا
تلگرافاتی از سید و آخوند، به قهر
بفرستاد که در کار کند تیز مرا
ظلمی ار بود عمومی بد و او خواست کند
همچو این قافیه وادار به تبعیض مرا
به خیالش که وکیل خود و اقوام ویم
که به هر جنگ فرستاد جلوریز مرا
گرچه من بود مبعوث دموکرات ولی
بی‌سبب منت اوگشت گلاویز مرا
او ندانست که گر اهل خراسان بدرست
نپذیرند، پذیرند به تبریز مرا
نه به کرمان‌ و صفاهان ، که ‌به کرمانشه و یزد
می‌ستایند و به شیراز و به نیریز مرا
خاک فرغانه و قرقیز هم ار زیران بود
می گزیدند ز فرغانه و قرقیز مرا
و گر انسان ز من اعراض کند، بگزیند
بهم آوازی خود مرغ شب‌آویز مرا
وگر او نیز بتابد ز من اندوهی نیست
با یکی طبع چو دریای گهرخیز مرا
تاج زرین نکند خوشدلم‌، او بردگمان
دل کند خوش به یک انگشتر ارزیز مرا
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - فتح ورشو
قیصر گرفت خطهٔ ورشو را
درهم شکست حشمت اسلو را
جیش تزار را یرشش بگسیخت
چون داس باغبان علف خو را
دیری نمانده کز یورشی دیگر
مسکف زکف گذارد مسکو را
روس آنکه در لهستان چنگالش
برتافت دست چندین خسرو را
ورشو که بدعروس لهستان کشت
هم‌خوابه آن یله شده ورزو را
بنگر که خود چگونه ازو گیهان
برتافت چنگ و بستد ورشو را
آنگه که از پروس سوی مغرب
قیصر فکند ولوله و غو را
بلژیک شد به خیره سپر تا آنک
پاریس شده پذیره روا رو را
پاریس از انگلستان یاری جست
حق سیاست کلمانسو را
یکسو به‌ روس گفت که‌ هان بشکن
چون شیر شرزه ساقهٔ این گو را
روس از پروس شرقی پیش آمد
کرده دلیل هی هی و هوهو را
یکسو سپه کشید بریطانی
بگرفت وادی و دره و زو را
زبن سو فرانس کرد بهم جیشی
تا خودکه می‌برد ز میان دو را
یکسر سلاح جنگ به کف دادند
خدمتگر و ذخیره و معفو را
برق تفنگ و توپ به کار آورد
تاب درخش و غرش بختو را
گشت جهان دوباره به یاد آورد
فرفرنگ و جنگ واترلو را
البرت ازین واترلو شد بی‌تخت
در هاور برد تختگه نو را
تخت فرانس نیز به (‌بردو) رفت
عزت فزودگیتی‌، بردو را
قیصر فسون نمود چو مار افسای
کر مارو کفچه و کل بر سو را
وانگه ز غرب تاخت به شرق اندر
وز پیش راند دشمن کجرو را
زد در پروس شرقی بر دشمن
چون اخگری که لطمه زند قو را
بشکست خصم را و به ورشو تاخت
داده نوید، راجی و مرجو را
یکسو مکنزن آن که سرتیغش‌
پهلو دریده دشمن پهلو را
ییشش بخوانده «‌غاصب کالیسی‌»‌
مستد برانه آیت ولّو را‌
در «‌پرزمیشل‌» داده جو اسبان
پس‌داده در «‌پلن‌» دیرین جو را
یک لشکر از جنوب لهستان تفت
پیمود راه «‌رستو» و «‌خارکو» را
وز مشرق «‌پلن‌» سپهی دیگر
بگرفته پیش‌، خطهٔ مسکو را
یکسو سپاه سرکش هندنبرگ
آموخته به خصم تک و دو را
وز بر و بحر مملکت بالتیک
تهدید کرده مرکز اسلو را
آن مرکزی که کرده مصیبت‌گاه
رامشگه گزر سس و خسرو را
خرس بزرگ آن که نه پذرفتی
از صید خسته‌، لابه و مومو را
اینک ز بیم گشته چو خرگوشی
کز دور بنگرد سک «‌ترنو» را
امروز کافتاب جهانگیری
ز ایران دریغ دارد پرتو را
جیش تزار از چه در این کشور
بگرفته خوی مردم شبرو را
دعوت شدند کی زی ایران
حق برکناد داعی و مدعو را
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - تاجگذاری
به سر بنهاد احمدشاه دیهیم کیانی را
ببین با تاج کیکاوس‌، کیکاوس ثانی را
الا ای کاوه خنجرکش‌، سوی ضحاک لشکرکش
فریدون است هان برکش ، درفش کاویانی را
ز تاجش نور پاشیده از او روشن‌دل و دیده
ملک ماهی است پوشیده، قبای خسروانی را
به‌دلش ایزد خرد هشته به گلشن انصاف بسرشته
به پیشانیش بنوشته خط گیتی ستانی را
خدیوی نوجوان آمد، به جسم ملک جان آمد
به ایران کهن گو گیرد از سر نوجوانی را
حیات جاودانی بین‌، غنیمت بشمر ای ملت
پس از مرگ سیاسی این حیات جاودانی را
شه ما یادگار است از ملوک باستان‌، یارب
به او پاینده‌دار این ملک وگنج باستانی را
کیانی تخت‌وتاج‌، این شاه را زیبد، کن ارزانی
به ما و شاه ما این تاج و این تخت کیانی را
رعیت‌پروری خواهیم اگر زین شه عجب‌نبود
که شاید خواستن از پاسبانان‌، پاسبانی را
شهنشاها! شهنشاهی‌، به چرخ معدلت ماهی
به نام ایزد که آگاهی، رموز ملک‌رانی را
تویی آن شاه کیخسرو، که آراید جهان از نو
دلت با یک جهان پرتو، به ما داد این نشانی را
تو ایران را جوان‌سازی وطن راکلستان‌سازی
به فر خود عیان سازی بسی راز نهانی را
توعلم آری‌دراین کشور، توبربندی زغفلت‌در
تو بگشایی به مردم سر، کنوز آسمانی را
کجا صنعتگری بوده‌، ره ملک تو پیموده
ادیبان بر تو بگشوده زبان مدح خوانی را
رعیت را نهی بالش‌، ستمگر را دهی مالش
نه رشتی را ز تو نالش‌، نه آذربایجانی را
درآید ملت از ذلت‌، عیان سازند بر ملت
همه‌، چون نیر دولت‌، رسوم مهربانی را
ثنایش بیش نشمارم دعایش بر زبان آرم
که من خود خوش نمی‌دارم ثناهای زبانی را
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - سرنیزه
قاعدهٔ ملک ز سر نیزه است
کس نزند بر سر سرنیزه دست
عدل شود از دم سرنیزه راست
فتنه شود از سر سرنیزه پست
بس‌سر سرکش که‌ به‌ سرنیزه رفت
بس‌ دل ریمن که ز سرنیزه خست
فتنه بود صعوه و سرنیزه باز
ظلم بود ماهی و سرنیزه شست
همره سرنیزه بباید دو چیز
مغز حکیم و دل یزدان‌پرست
با خرد و راستی و تیغ و تیز
پشت بداندیش توانی شکست
آنکه به سرنیزه نمود اکتفا
با کف خود دیدهٔ توفیق بست
پند بناپارت بباید شنود
رشتهٔ پندار بباید گسست
تکیه به سرنیزه توان داد، لیک
بر سر سرنیزه نباید نشست
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - غزل در مخالفت جمهوری ساخته شده از مسمط موشح در موافقت جمهوری
جمهوری سردار سپه مایهٔ ننگ است
این صحبت اصلاح وطن‌نیست که جنگست
ازکار قشون حال خوش از ما چه توقع
کاین فرقه برین گله‌شبان نیست پلنگست
بی‌علمی و آوازهٔ جمهوری ایران
این‌حرف درین مملکت امروز جفنگست
اموال تو برده است به یغما و تو خوابی
آن کس که ‌پی حفظ ‌تو دستش به ‌تفنگست
آزادی و مشروطیت افتاده به زحمت
این گوهر پر شعشعه در کام نهنگست
در پردهٔ جمهوری کوبد در شاهی
ما بی خبر و دشمن طماع زرنگ است
تا تعزیه گردان بود آن هوچی بی‌دین
این قافله تا حشر در این بادیه لنگست
افسانهٔ جمهوری ما ملت کودک
عیناً مثل ملعبهٔ شهر فرنگ است
در کیسهٔ ناهید بود لعل و زر و سیم
زین‌رو کلماتش همگی ‌رنگ‌به‌رنگ است
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۳۵ - آواز خدا
هر حلقه که در آن زلف دوتاست
دام دگری بهر دل ماست
بیماری ماست زان چشم دژم
تنهایی ما زآن زلف دوتاست
باز این چه بلاست‌؟ ای ترک پسر
ای ترک پسر! باز این چه بلاست
عرضم به تو بود از دست رقیب
از دست تو عرض‌، پیش که رواست
یار آمد و زلف افشانده به دوش
دیوانه شدیم زنجیر کجاست
دیوانه شوید، بیگانه شوید
کاین عقل و خرد دام عقلاست
یا علم و عمل یا شور و جنون
کز این دو برون رنج است و عناست
ای خلق خدای آواز کنید
کآواز عموم‌، آواز خداست
این کشور کیست در دست عدو؟
این کشور ماست‌، این کشور ماست
ما را بشکست پرخاش ملوک
پرخاش ملوک مرگ فقراست
این یک به شمال‌، آن یک به جنوب
این یک به جفا، آن یک به ملاست
در مغرب ملک جنگ است و جدال
در مشرق ملک قتل است و ثفاست
در خطهٔ‌ فارس جوش است و خروش
در ملک عراق شور است و نواست
ایران ضعیف‌، میران جبان
خصمان جسور پیش آمده راست
نی نیست چنین‌، کایران پس از این
جان در نظرش بی‌قدر و بهاست
از جان چو گذشت انسان ضعیف
انجام دهد هر کار که خواست
بر درد بهار کس پی نبرد
آن کس که چشید داندکه چهاست
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - تهران آفتی است
ای عجب این خلق را هر دم دگرسان حالتی است
گاه زیبا، گاه زشت‌، الحق که انسان آیتی است
اندرین کشور تبه گشت آسمانی گوهرم
لعل را کی در دل کوه بدخشان قیمتی است
وعدهٔ باغ وگلستانم مده کاز فرط یاس
بر دلم از باغ داغی‌، وز گلستان حسرتی است
منع می کردن چه حاصل کان بود درمان درد
درد را بزدای ازین دل‌، ورنه درمان آلتی است
هیچ تدبیری ازین کشور نگرداند بلا
از بزرگان گویی اندر حق ایران لعنتی است
آفت دینست و دانش‌، آفت ننگست و نام
الحذر ای عاقل از طهران‌، که طهران آفتی است
هفت سال اینجا به خدمت جان شیرین کنده‌ام
حاصل این کم‌، هر زمان درکندن جان رغبتیست
صحبت من زحمتی شد بهر این بی‌دانشان
صحبت دانا بلی از بهر نادان زحمتی است
نی هوادار تعین‌، نی مرید اعتبار
نی بودشان مبدئی در فکر و نی‌شان غایتی است
بندهٔ وقتند، بی‌ بیم بد و امید نیک
جمله را هر دم هیولایی و هرآن صورتی است
گر ز احسان ضربتی ز آنان بگردانی به مهر
حاصلت زان قو‌م در پاداش احسان‌، ضربتی است
کر یکی ز آنان زند راه حقیقت‌، حقه‌ ایست
ورکسی زایشان کند دعوی وجدان‌، حیلتی است
فی‌الحقیقتشان ز انعام و ز احسان نفرتی است
بالسویتشان به دشنام و به بهتان شهوتی است
از رفیق‌، این ناکسان را پند و حکمت نقمتی
وز عدو این سفلگان را بند و زندان نعمتی است
ناصح ار پندی دهدگویند در آن حیله‌ایست
ظالم ار ظلمی کند گویند در آن حکمتی است
بسکه این دونان عدوی خویش و یار دشمنند
دشمن ار زانان کشد یک تن‌، در آنان عشرتیست
بسکه اندر ذلت و بی ‌دولتی خو کرده‌اند
در نظرشان شنعت و دشنام سلطان رأفتی است
در جرایدشان یکی بنگر که از سر تا به بن
با به دونان مرحبایی‌، یا به پاکان شنعتی است
از دماوند و ورامین بی‌خبر، لیک اندر آن
گه ز ژاپون مدحتی‌، گه ز انگلستان غیبتیست
ور دهد سودانیئی زر، در ستون‌ها پرکنند
کامّ درمان عرش اعلائی و سودان جنتی است
کینه‌ها توزند با هم بر سر یک دانک سیم
کز دنی طبعی به برشان پنج تومان مکنتی است
جملگی دزدند و از دزدی اگر قارون شوند
باز دزدی کرده گویند اندرین نان برکتی است
چون سگ‌، ار ز انبان رشوهٔ مشته کوبیشان به سر
باز پندارند اینان‌، کاندر انبان رشوتی است
جمله مظلومند و ظالم‌، وین دو خوی نابکار
در طبایعشان ز میراث نیاکان خصلتی است
روز عجز و بینوایی همچو موش مرده‌، لیک
روز قدرتشان بسان زنده پیلان صولتی است
راست گویی کز برای ورشکست اورمزد
اندرین بیغوله از ابنای شیطان شرکتی است
فترت دیگر ملل در قرن‌ها یکبار هست
واندرین کشور به هر عشری از اقران فترتیست
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - دیروز و امروز
امروز روز عزت دیهیم و افسر است
عصری بلند پایه و عهدی منور است
جاه و جلال گم شده در پیشگاه ملک
بر سینه دست ‌طاعت و بر آستان سر است
سوی دگر گرسنگی و، نعمت این‌سوی است
ملک دگر کشاکش و آرامش ایدر است
بگشوده است بال به هرجا عقاب جنگ
واینجا همای صلح و صفا سایه گستر است
نقش خوش مراد زند کعبتین ما
اکنون که مهره‌های جهانی به ششدر است
این فرصت و فراغت و این نعمت و رفاه
مولود کوشش ملک ملک‌پرور است
ایمن غنوده‌ایم به عصری که بر و بحر
آن‌یک پر از مسلسل واین یک پر اژدر است
گشته سپهر، خصم توانا و ناتوان
دور زمان عدوی فقیر و توانگر است
گر بی‌خطر شبی به سر آری دلیل آن
شب زنده داری سر و سالار کشور است
عمرش دراز باد که در روزگار او
هر روز کار ما ز دگر روز بهتر است
یک روز از درآمدمان بد هزینه بیش
امروز از هزینه درآمد فزونتر است
یک روزمان خزینه تهی بود از اعتبار
امروزمان خزینه پر از شوشهٔ زر است
یک روز طرز کار به میل رجال بود
امروز طرز کار ز قانون مفسر است
یک روز بود ادارهٔ کشور به دست غیر
امروز کار در کف ابنای کشور است
یک روز بود داوری کنسولان روا
امروز داوری به کف دادگستر است
یک روز بود کار سیاست به دست خلق
امروز کار خلق به آیین دیگر است
یک روز بود هر کس و ناکس وزیر ساز
امروز کار و پیشهٔ هرکس مقرر است
یک روز کار تعبیه کردند بهر شخص
امروز هرکس کند آن کش فراخور است
یک روز بود کار تجارت به میل غیر
امروز در معاش خود ایران مخیر است
یک روز اسکناس اجانب رواج داشت
امروز شهر وای وطن مژده گستر است
یک روز بود در همه ابواب هرج و مرج
امروز این دو لفظ به درج کتب در است
یک روز بود فتنه و شوخی به ملک عام
امروز این دو خاصهٔ چشمان دلبر است
یک روز داشت شورش و آشفتگی رواج
امروز وقف طره و جعد سمنبر است
یک روز بود بر رخ بیگانه در فراز
امروز قفل ز آهن و پولاد بر در است
یک روز بود مرز وطن کاغذین حصار
امروز مرزها همه روئینه پیکر است
یک روز بود ساحل کارون ز ما جدا
امروز خود به صفحهٔ ایران مصدر است
یک روز بود خطهٔ مازندران خراب
امروز همچو مشکوی چین غرق زیور است
یک روز بود خاک لرستان مغاک دیو
امروز چون بهشت به ‌دیدار و منظر است
یک روز بود در کف ایل و حشم تفنگ
امروز گاوآهن و بیلش به کف در است
یک روز ماهوار سپه بود کاه و خشت
امروز نقد همت ما صرف لشگر است
یک روز لشگری نه که پیری شکسته دل
امروز لشگری نه که شیری غضنفر است
یک روز در شکستن هیزم دلیر بود
امروز در شکستن دشمن دلاور است
یک روز بود خدمت لشگر بنیچه بند
امروز هر جوان به صف لشگر اندر است
یک روز بود علم نهالی ضعیف و زار
امروز آن نهال درختی تناور است
یک روز بود دانش و فرهنگ بی‌بها
امروز دانش از همه چیزی گران‌تر است
یک روز بود چند دبستان به چند شهر
امروز شهر و قریه به‌تحصیل‌، همسر است
یک روز فضل با نسب و ریش و جبه بود
امروز فضل با سخن و کلک و دفتر است
یک روز کسب علم و ادب عار دخت بود
امروز کسب علم و ادب فخر دختر است
یک روز علم باور ما بود نقل و وهم
امروز آزمودهٔ محسوس‌، باور است
یک روز بود صنعت زر کیمیاگری
امروز هرکه کار کند کیمیاگر است
یک روز فضل با بزه‌کاری شریک بود
امروز جهل با بزه‌کاری برادر است
یک روز بود ورزش ورزشگری سبک
امروز مرد ورزش اولی و اوقر است
یک روز پرورشگر اطفال‌، کوچه بود
امروز پرورشگر اطفال‌، مادر است
یک روز داشتند زنان چادر سیاه
امروز آنچه روی نهان کرده چادر است
یک روز رخت و ریخت بد و بی‌قواره بود
امروز رخت و ریخت نظیف و موقر است
یک روز شهر بود به شب غرق تیرگی
امروز شب ز برق چو روز منور است
یک روز شاهراه گل‌آلود بود و تنگ
امروز شاهراه فراخ و مقیر است
یک روز راه‌ها همه یکسر خراب بود
امروز راه‌آهن ازین سر بدان سر است
یک روز راه شوسه چو بر چهر، خال بود
امروز راه‌شوسه چوبرصفحهٔ مسطر است
یک روز بود گاری و اراده زیر ران
امروز هر طرف دژ ژوئین تکاور است
یک روز بود جاده پر از دزد راهزن
امروز پر ز جاده گشا و زمین در است
یک روز بود وادی و کهسار سد راه
امروز کوه سفته و وادی مقنطر است
یک روز آن که داشت ز دزدان چو لاله داغ
امروز همچو نرگس باکاسهٔ زر است
یک روز آن که بود مهاجر به ملک غیر
امروز سوی خطهٔ ایران مهاجر است
یک روزکارخانه درین مملکت نداشت
امروزکارخانه فراوان و دایر است
یک روز قند و بافته این مملکت نداشت
امروز قند و بافته در مملکت پر است
یک روز در سفر شترِکُند، رهنمون
امروز در سفر موتور تند رهبر است
یک روز کاروان به زمین ره‌نورد بود
امروزکاروان به هوا آسمان در است
یک روز ساربان به زمین بود گام‌زن
امروز بر هوا خلبان آشناور است
یک روز نقل سایه و فر همای بود
امروز نقل کرکس روئینه شهپر است
یک روز بود ناوگکی کهنه در خلیج
امروز چندکشتی جنگی شناور است
یک روز بود عارض کان در حجاب ناز
امروز چهرگان ز پژوهش مجدر است
یک روز بود پیک کبوتر سریع‌تر
امروز برق جای‌نشین کبوتر است
یک روز بدگشاده در قحطی و وبا
امروز جای قحط و وبا از پس در است
یک روز بد به رزق مقدر امید خلق
امروز رزق بی‌هنران نامقدر است
یک روز بود روز کدیور ز فقر شام
امروز روز عیش و رفاه کدیور است
یک روز بود هر سندی ماجراپذیر
امروزکار ثبت سند ماجرا بر است
یک روزگار ناسخ و منسوخ بد رواج
امروز کار ناسخ و منسوخ نوبر است
یک روز کارهای میسر مرام بود
امروز نامیسر و مشکل میسر است
یک روز با فریب و ریا بود کار دین
امروز با حقیقت شرع پیمبر است
یک روز بود گریه کلید در نجات
امروز این حدیث بسی خنده‌آور است
یک روز بود باغ جنان زیر اشک چشم
امروز زبر سایهٔ شمشیر و خنجر است
یک روز نز جهاد و نه سبق و رمایه نام
امروز این سه اصل سرآغاز دفتر است
یک روز حصر داشت علوم اصول و فقه
امروز حظ ما ز همه علم اوفر است
یک روز بود طالب دنیی سگ هراش
امروز کار دنیی و عقبی برابر است
یک روز بد نشسته به یک پرده صد عیال
امروز خانه ویژهٔ یک جفت همسر است
یک روز فخر بود به مندیل و طیلسان
امروز در نظافت و پاکی گوهر است
یک روز بود خوب و بد از اختر سپهر
امروز هرکه خوب نباشد بداختر است
یک روز ملک ایران بی‌زیب بود و فر
امروز ملک ایران با زیب و با فر است
یک روز بر قصور سلاطین نشست بوم
امروز جای بوم ز بیرون کشور است
یک روز بود لهجهٔ دربار، اجنبی
امروز قند پارسی آنجا مکرر است
یک روز بود عهد ضعیفی فسرده حال
امروز روزگار خدیوی مظفر است
صاحبقران شرق رضاشاه پهلوی
شاهنشهی که سایهٔ خلاق اکبر است
صافی شده است طبع بهار از مدیح شاه
آری صفای تیغ یمانی به جوهر است
در عهد دیگران همه اغراق بود، شعر
در عهد شه زبان حقیقت سخنور است
بنگر بدین قصیده که در بیت‌های او
پا تا به سر حقیقت و انصاف مضمر است
گر صد کتاب ساخته آید به مدح شاه
چون بنگرید گفته ز ناگفته کمتر است
این مدح را ز جنس دگر مدح‌ها مگیر
کاین را پدر عقیده و اخلاص مادر است
شعری کز اعتقاد شود گفته نز طمع
دامانش باز بسته به دامان محشر است
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - حب الوطن
هر کرا مهر وطن در دل نباشد کافر است
معنی حب‌الوطن‌، فرمودهٔ پیغمبر است
هرکه ‌بهر پاس عرض و مال و مسکن داد جان
چون شهیدان‌از می فخرش‌لبالب‌ساغر است
از خدا وز شاه وز میهن دمی غافل مباش
زان که بی این هرسه‌، مردم ازبهائم کمتراست
قلب خود از یاد شاهنشه مکن هرگز تهی
خاصه‌ در میدان که شاهنشاه قلب لشگر است
از تو بی‌آیین و بی‌سلطان نیاید هیچ کار
زان که‌آیین‌روح وکشورپیکروسلطان‌سراست
موبد والاگهر دانی به فرزندان چه گفت‌؟
گفت حکم پادشاهان همچو حکم داور است
عیش کن گر دادت ایزد پادشاهی دادگر
پادشا چون دادگر شد روز عیش کشور است
*‌
*‌
ای شهنشاه جوانبخت ای که قلب پاک تو
پرتوافکن بر وطن چون آفتاب خاور است
دامنت ‌پاکست و فکرت روشن و دستت کریم
این‌ چنین‌ باشد شهی کاو فاضل و نام‌آور است
گر پسر فاضل‌تر بود از پدر ،نبود شگفت
زان که خون ناف آهو اصل مشک اذفر است
با جهانداری نسازد علقهٔ خویش و تبار
پادشاهی مادری نازای و نسلی ابتر است
بر دل مردم نشین کاین کشور بی‌مدعی
ساحتش‌ پر نعمت و گنجینه‌اش پر گوهر است
هست ایران مادر و تاریخ ایرانت پدر
جنبشی کن‌ گرت ارثی زان‌ پدر وین مادر است
فرصتت بادا که زخم ملک را مرهم نهی
از ره‌ شفقت که‌ ایران سخت زار و مضطر است
این همان ملک است کاندر باستان بینی در او
داریوش از مصر تا پنجاب فرمان گستر است
وز پس اسلام رو بنگر که بینی بی‌خلاف
کز حلب تا کاشغر میدان سلطان سنجر است
این‌ همه‌ جمعیت و وسعت ز شاهان بود و بس
شاه‌ عادل کشورش معمور و گنجش بی‌مر است
خسروان پیش نیاکان تو زانو می‌زدند
شاهد من صفهٔ شاپور و نقش قیصر است
رو تفاخرکن به شمشیری که داری بر میان
زان که زیر سایهٔ او جنت جان‌پرور است
جوشن غیرت به برکن روز هیجا مردوار
زن بود آن کس که در بند حریر و زیور است
گرد میدان وغا را توتیای دیده کن
گرد هیجا توتیای دیدهٔ شیر نر است
مردن اندر شیرمردی بهتر از ننگ فرار
کآدمی را عاقبت سیل فنا در معبر است
گر بباید مرد باری خیز و در میدان بمیر
مرگ در میدان به از مرگی که اندر بستر است
قتلگاه خویش را با دیدهٔ خواری مبین
زان که ‌آنجا قصر حورالعین و حوض کوثر است
صلح ‌اگرخواهی ‌به ‌ساز و برگ ‌لشگر کوش ‌از آنک
بیش ‌ترسد دشمن‌ از تیغی که بیشش جوهر است
ملک را لشگر نگهدارد ز قصد دشمنان
ملک بی‌لشگر همانا قصر بی‌بام و در است
از امیر دزد و سرباز فقیر امید نیست
شیر دوشیدن ز گاو مرده جای تسخر است
مقتدر شو تا ز صاحب‌قدرتان ایمن شوی
شیر آفریقا هماورد پلنگ بربر است
مردن از هر چیز در عالم بتر باشد ولی
بندهٔ بیگانگان بودن ز مردن بدتر است
فقر در آزادگی به از غنا در بندگی
گاو فربه بی گمان صید پلنگ لاغر است
از خدا غافل مشو یک ‌لحظه در هر کارکرد
چون تو باشی با خدا هرجا خدایت یاور است
تکیه گاهی نغزتر از علم و استغنا مجوی
هرکه دارد علم و استغنا شه بی‌افسر است
از طمع پرهیز کن زیرا که چون قلاب دار
هرچه ‌سعی ‌افزون‌نمایی ‌عقده‌اش‌ محکم‌تر است
نیست‌ از رشک‌ و حسد سوزنده‌تر چیزی از آنک
خفته‌ خوش‌ محسود و حاسد در میان ‌آذر است
قدرت و جاه و شرف را با طمع پیوند نیست
پادشاه بی‌طمع مالک‌رقاب کشور است
مردم آزاده را بیغوله فردوس است لیک
مرد حرص و آز را فردوس کام اژدر است
خویش‌ را فربه‌ مکن از خوردن و خفتن که شیر
زان بود شاه ددان کاو را میانی لاغر است
تن زن از نوشابه زیرا مرگ خیز و شر فزاست
معنی نوشابه آب مرگ و معجون شر است
مغز را روشن کن از دانش که آرام دلست
جسم را نیرو ده از ورزش که حمال سر است
راست باش و پاک با هم‌میهنان از مرد و زن
کان ‌یکت همچون برادر وین یکت چون خواهر است
اندر استغنا بپوشان گوهر نفس عزیز
کز نظر پنهان کند آن را که گنج گوهر است
در ره کسب شرف باید گذشت از مال و جان
تا نپنداری که دنیا خود همین خواب و خور است
قدرت ار خواهی ز راه جود کن خود را قوی
شه که‌ زر بخشی کند حکمش‌ روا همچون زر است
نیست کندآور کسی کاو چیره شد بر دیو و دد
هرکه بر دیو هوس چیره شود کندآور است
دل منزه ساز و با خلق خدا شو مهربان
لطف شه بر خلق شیرین‌تر ز قند و شکر است
هرچه سلطان قادر آید خلق ازو قادرترند
گوش ها بر داستان کاوهٔ آهنگر است
خلق و خویی در جهان بهتر ندیدم از گذشت
کز پس هر انتقامی انتقامی دیگر است
دستگیری کن اگر دیدی عزیزی خاکسار
زان که گوهر گرچه زیر خاک باشد گوهر است
چون شدی مهتر به پاس کهتران بیدار باش
مه که بیدار است شب‌ها بر کواکب مهتر است
تکیه بر عز و جلالت کی کند مرد حکیم
کآخر از پای افکنندش گرچه سرو کشمر است
دوستار خلق شو تا مردمت گیرند دوست
هرکه راه مهر پیماید خدایش راهبر است
دل ز خشم و آز خالی کن که فر ایزدی
ره نیابد اندر آن دل کاین دو دیوش همبر است
آشنا کآزار یاران جست او بیگانه است
مادری کآسیب طفلان خواست او مادندر است
سروری کاو مال مردم برد دزدی رهزن است
مژه چون خم شد بسوی چشم نوک نشتر است
چون که قاضی زور گوید داوری با پادشاست
پادشاه چون زور گوید داوری با داور است
سستی یک روزه را باشد اثر تا رستخیز
دخمهٔ دارا نشان فتنهٔ اسکندر است
نقشهٔ کار ار خطا شد کارها گردد خطا
راست ناید خط اگر ناراستی در مسطر است
سعی فرما تا به قانون افکنی بنیان کار
شه که از قانون به پیچد سر سزای کیفر است
جلوه بخشد تاج را اخلاص مشتی خاکسار
آری آری صیقل آئینه از خاکستر است
چاپلوسان سخن‌چین را ز درگه دور دار
چاپلوسی خرمن آزادگی را اخگر است
فتنهٔ صورت مشو زیرا که بهر کار ملک
زشت دانا بهتر از نادان زیبا منظر است
کار پیران را ز برنایان جدا فرما از آنک
پیر را تدبیر و برنا را نشاطی مضمر است
هر یکی از این دو را کاری سزد مخصوص خویش
کار مغز از قلب جستن عیباک و منکر است
جهد فرما تا نشینی در دل فرمانبران
بهترین مامور فرمانده دل فرمانبر است
در ره فرهنگ و آئین وطن غفلت مورز
ملک بی‌فرهنگ و بی آ‌ئین درختی بی‌بر است
رونق فرهنگ دیرین رهنمای هر دلست
اعتبار دین و آیین پاسبان هر در است
در ره تقوی و دانش رو که بهر کار ملک
پیر دانشور به از برنای نادانشور است
با کتاب و اوستاد این قوم را پاینده ساز
چون زید قومی که او را نی ادب نی مشعر است
ملک را ز آزادی فکر و قلم قوت فزای
خامهٔ آزاد نافذتر ز نوک خنجر است
خاطر پاکت مبادا خالی از نور امید
زان‌که ما را گر امیدی مانده باشد زین در است
منت ایزد را که ایران خسروی معصوم یافت
خسرو معصوم را مدح و ثنایش درخور است
لاله‌گون بادا به باغ ملک‌، چهر بخت تو
تا به فروردین چمن پر لاله و سیسنبر است
فال فرخ زن شهنشاها ز گفتار بهار
فال فرخ را اثرها در مسیر اختر است
خدمت دیگر کسان از هفته باشد تا به سال
خدمت گوینده باقی تا به روز محشر است
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۵۰ - یا مرگ یا تجدد
هرکو در اضطراب وطن نیست
آشفته و نژند چو من نیست
کی می‌خورد غم زن و دختر
آن را که هیچ دختر و زن نیست
نامرد جای مرد نگیرد
سنگ سیه چو در عدن نیست
مرد از عمل شناخته گردد
مردی به‌شهرت و به‌سخن نیست
نام ار حسن نهند چه حاصل
آن‌را که خلق ‌و خوی حسن نیست
فرتوت گشت کشور و او را
بایسته‌تر ز گور و کفن نیست
یا مرگ یا تجدد و اصلاح
راهی جز این‌دو پیش وطن نیست
ایران کهن شده است سراپای
درمانش جز به تازه شدن نیست
عقل کهن به مغز جوان هست
فکر جوان به مغز کهن نیست
ز اصلاح اگر جوان نشود ملک
گر مرد جای سوگ و حزن نیست
وبرانه‌ایست کشور ایران
وبرانه را بها و ثمن نیست
امروز حال ملک خرابست
بر من مجال شبهت و ظن نیست
شخصی زعیم و کارگشا، نی
مردی دلیر و نیزه فکن نیست
اخلاق مرد و زن همه فاسد
جز مفسدت بسر و علن نیست
خویشی میان پور و پدر، نه
یاری میان شوهر و زن نیست
تن‌ها سپید و پاک ولیکن
یک خون پاک در همه تن نیست
امروز چشم مردم ایران
جز بر خدایگان زمن نیست
شاها تویی که شب ز غم ملک
در دیده‌ات مجال وسن نیست
بنگر به ملک خویش که در وی
یک تن جدا ز رنج و محن نیست
درکشور تو اجنبیان را
کاری جز انقلاب و فتن نیست
بیدادها کنند وکسی را
یک دم مجال داد زدن نیست
هرسو سپه کشند و رعیت
ایمن به‌دشت وکوه و دمن نیست
در فارس نیست خاک و به تبریز
کزخون به رنگ لعل یمن نیست
کشور تباه گشت و وزیران
گویی زبانشان به دهن نیست
حکام نابکار ز هر سوی
غارت کنند و جای سخن نیست
یار اجانب‌اند و بدین فن
کس را به کارشان سن و من نیست
معزول می‌شود به فضاحت
آن کس که مرد حیله و فن نیست
شاها بدین زبونی و اهمال
امروز هند و چین و ختن نیست
با دشمنان ملک بفرمای
کاین باغ جای زاغ وزغن نیست
ورنه نعوذباله فردا
این باغ و کاخ و سرو و سمن نیست
گفتم به طرزگفتهٔ مسعود
«‌امروز هیچ خلق چو من نیست‌»
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۵۱ - هشدر به اروپا
در مسیل مسکنت خفتیم و چندی برگذشت
سر ز جا برداشتیم اکنون که آب از سرگذشت
موسم فرهنگ ویار و قوت بازو رسید
نوبت اورنگ و طوق و یاره و افسر گذشت
جز به بازوی توانا و دل دانا، دگر
کی توان هرگز ازین غرقاب پهناورگذشت
بر تو ای دارای منعم زین فقیران بگذرد
آنچه بر دارایی دارا ز اسکندرگذشت
بگذرد بر خانمان خان‌ و مان و لُرد و مُرد
شعله‌ای کز قیصر و از خانهٔ قیصرگزشت
بگذرد زین آهنین صرصر برین عاد و ثمود
آنچه بر عاد و ثمود از آتشین صرصر گذشت
آه سخت کارگر در دخمهٔ محنت کشی
منفجر شد دود شد وز روزن کیفر گذشت
زیر سنگ آسیای ظلم یک‌ چند آسیا
ماند و اینک آسمان بر محور دیگر گذشت
اتحاد آسیایی شد مدار آسیا
آسیابانا نبایستت ازین محور گذشت
آسیا جنبش کند و ین خواب سنگین بگلسد
تا ز نو بازآید آن آبی کزین معبر گذشت
جنبش پیرایهٔ احمر کند اکنون درست
بر اروپا آنچه از سهم نبی الاصفرکذشت
ای نژاد آسمانی وی نبیرهٔ آفتاب
ترک رامش کن که جه‌ جور مغرب از حد در گذشت
شد اروپا دایه و مام تو را پستان برید
بایدت زین دایهٔ مشفق‌تر از مادر گذشت
ای اروپا آسیا را نوبت دیگر رسید
وآسیابان را ز بیدادت به دل خنجرکذشت
ای عروسک‌ ساز و خرسگ ‌باز بس کاین طفل را
موسم مکتب رسید و نوبت تسخر گذشت
ای کهن نرٌاد حیلت گر میفکن کعبتین
داو بر چین کاین تکاور مهره از ششدر گذشت
لشگر ژاپون گذشت اکنون ز منچوری به چین
تا بگردانی کلاه از برم و چالندر گذشت
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۵۷ - نفثة المصدور
فریاد ازین بئس‌المقر وین برزن پر دیو و دد
این مهتران بی‌هنر وین خواجگان بی‌خرد
شهری برون پر هلهله وز اندرون چون مزبله
افعی نهفته در سله کفچه فشرده در سبد
قومی به فطرت متکی نی احمدی نی مزدکی
سر تافته در گبر کی از مسمغان و هیربد
گفتند دانایان مه‌، مه زاید از مه‌، که ز که
از مردم به کار به‌، وز کشور بد، کار بد
کی زین سراب خشم و کین شهد آید و ماء معین
کندوش خالی ز انگبین و آکنده چاهش زانگژد
در پیرهنشان اهرمن گشته نهان همباز تن
زنده به دیو است این بدن این دیو هرگز کی مرد
هر خواجه محض آزمون چو‌ن اشتر مست حرون
بر مردم خوار زبون نهمار پراند لگد
بستند مردم را زبان تا کس نداند رازشان
چون شبروی کاندر نهان بر پای درپیچد نمد
هر یک به تاراج وطن دامن زده چون تهمتن
وز دوکدان پیرزن برداشته سهم و رسد
در تیره‌جانشان اژدها در مغز سرشان دیو پا
عفریتشان زیر قبا، ابلیسشان در کالبد
مست رعونت هر یکی سوده به کیوان تارکی
وز کبر همچون بابکی بنشسته در ایوان بد
دل گشته قیراندودشان اندرز ندهد سودشان
وز تیغ زهرآلودشان خسته هزار اندرزپد
مردم از این مشتی گدا از مردم مانده جدا
کو شعلهٔ قهر خدا کو آتش خشم یزد
کو رادمردی بی‌نشان درکف پرندی خونفشان
کاستاند از مردم کشان داد جوانمردان رد
برپا کند ناوردها دارو نهد بر دردها
بر رغم این نامردها گردد به مردی نامزد
کو آن مسیح پاک‌جان کاین گفته راند بر زبان‌:
بر دیگری مپسند هان آن را که نپسندی به خود
دردی که زاد از استمی دارم ز شورش مرهمی
آتشزنه گردد همی اطلس کجا کردید پد
با جور و ظلم‌و خشم‌وکین‌شورش‌ پدید آید یقین
با دی مه ‌آید پوستین با تیر ماه ‌آید شمد
دردا که از شورشگر‌ی هستم به طبع اندر بری
با پیری و با شاعری شورش‌پژوهی کی سزد
در ری بماندم پا به گل از سال سی تا سال چل
زین یازده سالم به دل شد خون هشتاد و نود
دور از خراسان گزین در ری شدم عزلت گزین
مویان چو چنگ رامتین نالان چو رود باربد
دارم به دل رنجی گران از یاد زشگ و عنبران
صحرای طوس و طابران الگای پاز و فارمد
آن رودباران نزه از قلهک و طج‌رشت به
نوغان درو شاهانه ده مایان و کنک و ترغبد
در گرمسیرش راغ‌ها در آبدان‌ها ماغ‌ها
در کاخ‌ها و باغ‌ها هم بادغد هم آبغد
طبع «‌وثوق‌» پاک‌ جان آن خواجهٔ بسیاردان
شاید که این راز نهان بهتر نماید گوشزد
الماس رومی برکند پولاد هندی سرکند
بر صفحهٔ دفتر کند پیدا یکی کان بسد
«‌بگذشت در حسرت مرا بس ماه‌ها و سال‌ها»
تا مصرعی گویم کجا با مصرعش پهلو زند
کی هست یک را در نظر مانند صد قدر و خطر
گرچه یک است اندر شمر همتا و همبالای صد
ظنم خطا شد راستی در طبعم آمد کاستی
بگرفتم از شرم آستی در پیش رخسار خرد
ای‌خواجه ‌ز آصف ‌مشربی مستوه ازین مشتی غبی
کی پور داود نبی‌، آید ستوه از دیو و دد
غم نیست گر خصم از ریا گیرد خطا بر اتقیا
گیرند زندیقان خطا بر قل هو الله احد
گفتم علی‌رغم عدو در اقتفای شعر تو
در یکهزار و سیصد و چار اندر اسفندار مد
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۶۰ - عدل و داد
باد خراسان همیشه خرم و آباد
دشت و دیارش ز ظلم و جور تهی باد
دشت و دیار ار ز ظلم و جور تهی گشت
ملک بماند همیشه خرم و آباد
ملک یکی خانه‌ایست بنیادش عدل
خانه نپاید اگر نباشد بنیاد
داد و دهش گر بنا نهند به کشور
به که حصاری کنند ز آهن و پولاد
خصم ببستند و شهر و ملک گشودند
شاهان از فر و نیروی دهش و داد
و آنکو باد جفا و جور به‌سر داشت
سرش به خاک اندرست و ملکش بر باد
شکر خداوند را که داد و دهش را
طرفه بنائی نهاد پادشه راد
خسرو گیتی‌ستان مظفر دین شاه
آنکه ز عدلش بنای ظلم برافتاد
داده خدایش خدایگانی و شاهی
باز نگیرد خدای آنچه به کس داد
ملک عروسی است عدل و دادش کابین
در ده کابین و شو مر او را داماد
طایر دولت که هرکسش نتوان بست
بال و پر خوبش جز به سوی تو نگشاد
مسند شرع و سریر حکم تو داری
خصم تو دارد غریو و ناله و فریاد
اینک بنگر بهار را که شدش طبع
شیفته بر مدح تو چو کاه به بیجاد
داند کش طبع را چه پایه و مایه است
آنکه بداند شناخت شاهین از خاد
بود درین آستان پدرش صبوری
چندی مدحت‌سرای و داد سخن داد
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۶۵ - محشر خر
محشر خرگشت طهران‌، محشر خر زنده‌باد
خرخری ز امروز تا فردای محشر زنده‌ باد
روح نامعقول این خر مرده ملت‌، کز قضا
هست هر روزی ز روز پیش خرتر، زنده ‌باد
اندرین کشورکه تا سرزندگان یکسر خرند
گر خری تیزی دهد گو‌یند یکسر زنده ‌باد
اسب تازی گر بمیرد از تاسف‌، گو بمیر
اندر آن میدان که گویند ابلهان خر زنده‌ باد
راه‌آهن گر بخواهی مرده‌ات بیرون کشند
در چراگاه وطن‌، گو اسب و استر زنده ‌باد
در محیطی کامتیازی نیست بین فضل و جهل
آن مکرر مرده‌ باد و این مکرر زنده‌ باد
گر کسی گوید که حیدر قلعهٔ خیبر گرفت
جای حیدر جملگی گویند خیبر زنده ‌باد
ور کسی از خولی و شمر و سنان مدحی کند
جملگی گویند با اصوات منکر، زنده ‌باد
آنکه گوید مرده‌ باد امروز در حق کسی
رشوتی گر داد گوید روز دیگر زنده ‌باد
از پی تغسیل و دفن مردمان زنده‌دل
مرده‌شو در این محیط مرده‌ پرور زنده‌ باد
در گلستانی که بلبل بشنود توبیخ زاغ
راح و ریحان مرده‌ باد و خار و خنجر زنده ‌باد
مردم دانای سالم مرده و اندر عوض
دولت زشت ضعیف زرد پیکر زنده‌ باد
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۶۹ - بهار اگر بگذارد!
صبر کنم انتظار اگر بگذارد
کام برم روزگار اگر بگذارد
پیش فتم بخت بد اگر نکشد پس
خدعه کنم اشتهار اگر بگذارد
نام من آید فراز قائمه ی رای
قائمه ی ذوالفقار اگر بگذارد
داده‌ام اول قرار کار وکالت
مملکت بی‌قرار اگر بگذارد
مهره‌ام آید برون ز ششدر حیرت
این ورق چارچار اگر بگذارد
رأی تمام از من است‌، کاتب آراء
چند نقط بر هزار اگر بگذارد
«‌تربت جامم‌» بس است‌، هیئت نظار
نیت خود را کنار اگر بگذارد
از پی خود کسب اعتبار نمایم
گیتی بی‌اعتبار اگر بگذارد
بنده وکیلم به رأی‌های دروغی
همهمهٔ نوبهار اگر بگذارد
خواهم ازین نقطه من امید ببرم
این دل امیدوار اگر بگذارد
کوس وکالت زنم به حیله و تزویر
سابقهٔ بی‌شمار اگر بگذارد
مردم بیچاره را فریب دهم زود
کلک صدیق بهار اگر بگذارد
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۷۰ - صفحه‌ای از تاریخ
ظلمی که انگلیس در این خاک و آب کرد
نه بیوراسب کرد و نه افراسیاب کرد
از جور و ظلم تازی و تاتار درگذشت
ظلمی که انگلیس در این خاک و آب کرد
ضحاک خود ز قتل جوانان علاج خواست
وان دیگری به کشتن نوذر شتاب کرد
تازی گرفت کشور و آیین نو نهاد
چنگیز گشت خلق و خراسان خراب کرد
کرد انگلیس آن‌همه بیداد و بر سری
اخلاق ما تباه و جگرها کباب کرد
بشنو حدیث آنچه درین ملک بیگناه
از دیرباز تا به کنون آن جناب کرد
اندر هزار و نهصد و هفت آن‌زمان که روس
با ژرمن افتتاح سئوال و جواب کرد
آلمان بدید روضهٔ هندوستان به خواب
تُرکش ز راه‌آهن تعبیر خواب کرد
واندر فضای شهر پتسدام‌، ویلهلم
با نیکلا به گفت و شنو فتح باب کرد
روباه پیر یافت که آلمان به قصد شرق
دندان و پنجه تیزتر از شیر غاب کرد
با روس عهد بست و شمال و جنوب را
اندر دو خط مقاسمتی ناصواب کرد
از غرب تا به مرکز و از شرق تا شمال
تسلیم خصم چیرهٔ وحشی‌مآب کرد
بیمار گشت شاه و ولیعهد نوجوان‌
روسی نمود لهجه و لگزی ثیاب کرد
روباه پیر گشت ز دربار ناامید
تدبیر شاه پیر و ولیعهد شاب کرد
افکند انقلابی و مشروطه را به ملک
درمان ناتوانی و داروی خواب کرد
وان‌گه چو دید مجلس ملی است مرد کار
با روس در خرابی مجلس شتاب کرد
از بیم هند کشور ما را کشید پیش
واو را فدای منفعت بی‌حساب کرد
مجلس بر اوفتاد و محمدعلی به روس
نزدیک گشت و بس عمل ناصواب کرد
زان روی در حمایت ما، مجلس عوام‌
برضدکار شاه به دولت عتاب کرد
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۷۱ - چه باید کرد؟
ترک ملک عجم ببایدکرد
رای ملک عدم بباید کرد
یا به نخجیرگاه جهل عجم
کار شیر اجم ببایدکرد
به وفا و وفاق و فضل و هنر
خلق را همقسم بباید کرد
وین نظامات زشت ناخوش را
به خوشی منتظم ببایدکرد
خامه‌ای چون سنان بباید ساخت
نامه‌ای چون صنم بباید کرد
کار عرض قلم بباید دید
کار در هر قدم بباید کرد
آیهٔ والقلم بباید خواند
مر قلم را علم ببایدکرد
قلمی کو ببرد عرض ‌هنر
آن قلم را قلم بباید کرد
به مقالات احترام‌آمیز
نامه را محترم ببایدکرد
زانتقادات احتشام‌انگیز
خامه را محتشم بباید کرد
بهر بسط فضایل و حسنات
فکر خیل و حشم بباید کرد
بخردان را درم بباید داد
ناکسان را دژم بباید کرد
چون سپردند بخردان را کار
ترک لا و نعم بباید کرد
خیر اصحاب خیر بایدگفت
ذم ارباب ذم بباید کرد
تا عذاب ستمگری بچشد
به ستمگر ستم بباید کرد
دست دزدان حکمفرما را
قطع از هر رقم بباید کرد
سر رندان اجتماعی را
خرد بی کیف و کم بباید کرد
وین دنی دایگان ملت را
رهسپار عدم بباید کرد
از لئامت نظر بباید دوخت
ترک اسراف هم بباید کرد
زین فضولی تجملات‌، چنانک
بره از گرک‌، رم بباید کرد
ساده گویی و ساده پوشی را
با نظافت به هم بباید کرد
کار و سرمایه و فضیلت را
پیشتاز همم بباید کرد
کیسه ی خلق را ز علم و عمل
پر ز زرّ و درم بباید کرد
مملکت را ز فکرهای صواب
چون بهشت ارم بباید کرد
چون شد آسوده‌ دل ز فکر شرف
فکر شأن و شکم بباید کرد
بی‌ سر و بن گزافه گویی را
پایمال حکم بباید کرد
با خیال درست و گفته راست
پشت بدخواه خم بباید کرد
فال خوش متصل بباید زد
فکر خوش دم بدم بباید کرد
سخنان بهار را با زر
به صحایف رقم بباید کرد
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۷۵ - یک صفحه از تاریخ
جرم خورشید چوازحوت به برج بره شد
مجلس چاردهم ملعبه ومسخره شد
آذر آبادان شد جایگه لشگر روس
دستهٔ پیشه‌وری صاحب فری فره شد
توده کارگران جنبش کردند به ری
«‌هریکی زیشان گفتی که یکی قسوره شد»
کاروانی همی از ری به‌ سوی مسکو رفت
جمله خاطرها مستغرق این خاطره شد
دستهٔ دزدان چون دیدند این معنی را
هریکی بهر فراریدن‌، چون فرفره شد
چست و چالاک دویدند به هر گوشه ز هول
آن یکی کبک شد و این یک با قرقره شد
قوهٔ ماسکه و لامسه از کار افتاد
سمع از سامعه رفت و بصر از باصره شد
کاروان شده بازآمد بی‌نیل مرام
مرکز ایران ماتمکده و مقبره شد
هیئت دولت از بام نشستی تا شام
خون دل‌، شام شب و رنج و الم شبچره شد
مشورت‌ها به میان آمد با خیل خواص
وی بسا کس که خیانتگر این مشوره شد
نعرهٔ پیشه‌وری گشت بلندآواتر
سوت کش بوق شد وقلقلکش خنبره شد
دُم او گشت کلفت و سر او گشت بزرگ
چون توانگر شد گفتی سخنش نادره شد
حزب توده همگی جانب او بگرفتند
بد کسی نیز که با توده همی یکسره شد
چند تن رفتند از صحنهٔ دولت به کنار
چند تن توده نمایشگر این منظره شد
بارزانی شد همدست به ایل شکاک
در ره سقز و بانه سوی کوه و دره شد
دستهٔ پیشه‌وری نیز به‌ سوی همدان
حمله‌ها برد ولی خرد درین دایره شد
دسته‌ای رفت ز خلخال به منجیل و به رشت
صید خورشید، تمنای دل شب‌پره شد
لشگر شه سر ره سخت بر ایشان بگرفت
پهنهٔ رزم ز آتش چو یکی مجمره شد
طبرستانی و گیلانی و زنجانی را
راندن دزدان از ملک‌، مرامی سره شد
ای بسا دل که ز جور سفها خون گردید
وی بسا سینه که از تیر عدو پنجره شد
عاقبت رزم به کام دل رزم‌آرا گشت
دشمن گرگ‌صفت رام بسان بره شد
ایل شکاک یقین کرد که تفصیل کجاست
بارزانی را بار از نی و نقل از تره شد
لشگر روس برون رفت ز خاک تبریز
نفت و بنزین سبب سرعت این باخره شد
غلط دیگر زد کابینه و شد توده برون
صدراعظم را میدان عمل یکسره شد
کشور ایران یکباره بجنبید چو دید
سر این ملک کرفتار بلای خوره شد
لشگر شاه ز زنجان چو به تبریز رسید
حزب خود مختار از جلفا بر قنطره شد
مجلس پانزدهم گشت از آن‌ پس تشکیل
آن یکی بلبل گشت و دگری زنجره شد
رفت روز خطر و دغدغهٔ نفت شمال
نوبت خیمه‌شب‌بازی انگلتره شد
صاحب دولت و اعوان و هوادارانش
بیخشان یک‌یک از باغ سیاست اره شد
آنچنان کشف شد اسرار بریتانی و نفت
که نفس‌ها گره اندر گلو و خرخره شد
این‌یکی گشت وزبر و دگری کشت کفیل
آن‌یکی نیزبه دولت طرف مشوره شد
لیک مجلس سخنانی که نبایستی گفت
گفت و با برق پراکنده به گرد کره شد
ناگهان دستی پیدا شد و قصدی پیوست
که دل اهل وطن پرطپش و دلخوره شد
گلهٔ دزدان گشتند ازین قصد آباد
کار آزادی لیکن پس از آن یکسره شد
گلهٔ دزدان کاز میدان دررفته بدند
بازگشتند و نفس‌شان باز از حنجره شد
لگن خاصره‌ای بس که ز نو جمجمه گشت
وی بسا جمجمه کز نو لگن خاصره شد
شد حکیمی که محلل بود، ازکار به دور
وز پی‌اش ساعد، فرمانده مستعمره شد
ارتجاع آمد و از آزادی کینه کشید
رفت پالان گرو ایام به کام خره شد
مشکلات پلتیکی همه از یاد برفت
گفتگوها و خطرها همه از ذاکره شد
سخن مرد درم‌یافته با یاد آمد
« کاروانی زده شد کار گروهی سره شد»
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۸۳ - خیال خام
کسان که شور به ترک سلاح عام کنند
خدنگ غمزهٔ خونریز را چه نام کنند؟
مسلمست که جنگ از جهان نخواهد رفت
ز روی وهم گروهی خیال خام کنند
گمان مبر که برای نمونه مدعیان
به صلح دادن ژاپون و چین قیام کنند
به موی تو که همین صلح ‌پیشگان فردا
ز بهر قسمت چین شور و ازدحام کنند
ز راز مهر و محبت اگر شوند آگاه
مبارزان جهان تیغ در نیام کنند
تمدنی که اساسش ز حلق و جلق بپاست
به‌ صلح و سلم چسان مردمش دوام کنند؟
سه چار دولت گیهان مدار هم پیمان
پی موازنه این گفتگو مدام کنند
هنوز اول صلح است و غاصبان در هند
به شهر و دهکده هر روز قتل عام کنند
هنوز اول درد است و می کشان در چین
کشیده لشگر و تدبیر انقسام کنند
پی ربودن و تقسیم سرزمین حبش
هزار شعبده پیدا به صبح و شام کنند
خیالشان همه این است کاین سعادت را
به خود حلال و به دیگر کسان حرام کنند
نعوذبالله اگر مردم ستمدیده
فریب خورده بر این معنی احترام کنند
ندای صلح به عالم فکنده‌اند اول
که معده پاک ز هضم عراق و شام کند
خبر دهند به خوبان که تیغ ابرو را
سپس به واسطهٔ وسمه در نیام کنند
صفوف سرکش مژگان و چشم فرمانده
به پشت عینک دودی سپس مقام کنند
کمند زلف که شد پیش از این بریده سرش
به دست شانه از آشفتگیش رام کنند
بیاض گردن موزون و ساعد سیمین
نهفته در مد خاص از نگاه عام کنند
لبان لعل و زنخدان و خال و عارض را
نهفته زیر یکی قیرگون پنام کنند
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۸۵ - هند و ایران
هند و ایران برادران همند
زبدهٔ نسل آریا و جمند
آن‌یکی شیر وآن‌دگر خورشید
نزد مردم به راستی علمند
پارس شیر است و هند خورشید است
پشت بر پشت پاسدار همند
سیرچشمند هر دو چون خورشید
گرچه چون شیرگرسنه شکمند
صاحب همتند و جود و سخا
زان به هرجا عزیز و محترمند
هر دو والاتبار و صاحب قدر
هر دو عالیمقام و محتشمند
فخر تاریخ و زینت سیرند
معدن علم و منبع حکمند
مُنزل وحی و مهبط الهام
مخزن فکر و صاحب هممند
عاشق میهمان و طالب ضیف
خصم دینار و دشمن درمند
هر دو حیران ز شاه تا به گدا
هر دو عریان ز فرق تا قدمند
شهره اندر مروتند و وفا
مثل اندر سخاوت و کرمند
در تحمل نظیر «‌لچمن‌» و «‌رام‌»
در شجاعت عدیل روستمند
در ره هند جان گرفته به کف
اهل ایران‌، از آن به عده کمند
مغول و ترک و روس در ره هند
بر سر قتل و غارت عجم اند
خام‌طمعان هماره در این ملک
حامل فقر و درد و رنج و غمند
هر به قرنی دو ثلث مردم ما
زبن بلیات خفته در عدمند
نیست بر هند منتی کایشان
همچو ما در شکنجه و المند
باد لعنت به طامعان بشر
کایت ظلم و مظهر ستمند
بر سر راه هند صحراییست
که در او غول و دیو و دد بهمند
آدمیزادی ار در او باقیست
در عداد وحوش منتظمند
کاردانان مملکت کم و بیش
بستهٔ آب و نان و بیش و کمند
معده خالی و پای بر سر گنج
تشنه‌کامند و در کنار یمند
منت ایزد که هند گشت آزاد
خلق باید که قل اعوذ دمند
صحبت هند شد به نفت بدل
و اهل ایران ز صحبتش دژمند