عبارات مورد جستجو در ۵۱۱ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
تا که از جور زمان بر جگرم ریش رسد؟
حق بفریاد دل خسته درویش رسد
من ز بیگانه نترسم،که درین راه مرا
هر بلایی که رسد از قبل خویش رسد
یارب،این عشق بلاییست،ندانم چه بلاست؟
هر چه پرهیز کنم تیر بلا پیش رسد
دل،که درحال بلا ثابت و راسخ باشد
چونکه معنیش تمام آمد دعویش رسد
چون نمیرم؟که درین آتش غم میسوزم
تیر هجران تو بر جان غم اندیش رسد
دل و جان را بتو دادیم،هم از روز ازل
راضیم از تو،اگر مرهم،اگر نیش رسد
آتشی بود که در خرمن جانها افتاد
وقت آنست که با قاسم دلریش رسد
حق بفریاد دل خسته درویش رسد
من ز بیگانه نترسم،که درین راه مرا
هر بلایی که رسد از قبل خویش رسد
یارب،این عشق بلاییست،ندانم چه بلاست؟
هر چه پرهیز کنم تیر بلا پیش رسد
دل،که درحال بلا ثابت و راسخ باشد
چونکه معنیش تمام آمد دعویش رسد
چون نمیرم؟که درین آتش غم میسوزم
تیر هجران تو بر جان غم اندیش رسد
دل و جان را بتو دادیم،هم از روز ازل
راضیم از تو،اگر مرهم،اگر نیش رسد
آتشی بود که در خرمن جانها افتاد
وقت آنست که با قاسم دلریش رسد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۶
نه تنها صبر با کم آرزوی بیش نگذارد
چو کامل شد جنون دل را به جای خویش نگذارد
ز آتش یک نفس تا مانده سامان شرر دارد
دلم را سرنوشت سوختن درویش نگذارد
چه رنگین صرفه ها بردند خلق از مردم آزاری
نرنجاند گزیدن خاطری پا پیش نگذارد؟
محبت خون دلی گم کردنی گم کردنی دارد
سری بی داغ سودا سینه ای بی ریش نگذارد؟
چو وابینی بود هر خار گلشن هر شرر گلخن
قناعت هیچ کس را در جهان درویش نگذارد
نداری اعتمادی بر دل ما امتحان بهتر
مگو تاراج عشقت خویش را درویش نگذارد؟
که می دارد نگه دیوانه صحرایی ما را
اگر سودای زنجیر تو پایی پیش نگذارد
اسیر از جاده زنجیر چشم حیرتی دارم
که شوقم را به راه عقل دور اندیش نگذارد
چو کامل شد جنون دل را به جای خویش نگذارد
ز آتش یک نفس تا مانده سامان شرر دارد
دلم را سرنوشت سوختن درویش نگذارد
چه رنگین صرفه ها بردند خلق از مردم آزاری
نرنجاند گزیدن خاطری پا پیش نگذارد؟
محبت خون دلی گم کردنی گم کردنی دارد
سری بی داغ سودا سینه ای بی ریش نگذارد؟
چو وابینی بود هر خار گلشن هر شرر گلخن
قناعت هیچ کس را در جهان درویش نگذارد
نداری اعتمادی بر دل ما امتحان بهتر
مگو تاراج عشقت خویش را درویش نگذارد؟
که می دارد نگه دیوانه صحرایی ما را
اگر سودای زنجیر تو پایی پیش نگذارد
اسیر از جاده زنجیر چشم حیرتی دارم
که شوقم را به راه عقل دور اندیش نگذارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۶
عاجزان چون نام غیرت می برند
جوهر از شمشیر نصرت می برند
تحفه رنگ آمیزی خجلت بس است
گر به درگاه شفاعت می برند
در تحمل بیقراری بیشتر
صبرکیشان عرض طاقت می برند
دل به غارت داده سربازان عشق
رنگ از روی نصیحت می برند
داد از این وحشی نگاهان کز فسون
خویش را از یاد الفت می برند
صرفه در جولان بیباکانه نیست
خاکساران پی به عزت می برند
حال ما گر قدسیان دانند اسیر
دل زهم در وقت فرصت می برند
جوهر از شمشیر نصرت می برند
تحفه رنگ آمیزی خجلت بس است
گر به درگاه شفاعت می برند
در تحمل بیقراری بیشتر
صبرکیشان عرض طاقت می برند
دل به غارت داده سربازان عشق
رنگ از روی نصیحت می برند
داد از این وحشی نگاهان کز فسون
خویش را از یاد الفت می برند
صرفه در جولان بیباکانه نیست
خاکساران پی به عزت می برند
حال ما گر قدسیان دانند اسیر
دل زهم در وقت فرصت می برند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۹
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۰۰
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - طریقه تحصیل شکر حضرت باری
و طریقه تحصیل شکرگزاری به چند امر است: اول: معرفت و تفکر در صنایع الهیه و انواع نعمتهای ظاهریه و باطنیه او دوم: نظر کردن به پست تر از خود در امور متعلقه به دنیا، و به بالاتر از خود در امر دین، سیم اینکه مردگان و اهل گورستان را به نظر درآورد و متذکر این گردد که نهایت مطلب ایشان آن است که آنها را به دنیا برگردانند تا در اینجا متحمل ریاضت و مشقت عبادات گردند تا از عذاب آخرت مستخلص یا ثواب ایشان مضاعف گردد پس خود را از ایشان فرض کند و چنان تصور نماید که مطلب او برآمده و دوباره به دنیا رجوع نموده.
پس عمر خود را صرف اموری کند که مردگان به جهت آنها طالب عود به دنیا هستند.
چهارم: یاد نماید آنچه را که بر او روی داده از مصایب عظیمه و مرضهای مهلکه که امید نجات از آنها نداشت پس چنان فرض کند که هلاک شده و حیات حال، و خلاصی از آن بلیه را غنیمت شمارد و شکر خدای را به جا آورد و از آنچه بر او وارد می شود محزون و متألم نگردد.
پنجم: هر مصیبت و بلایی از بلاهای دنیا که بر او وارد شود شکر کند که مصیبتی بالاتر از آن به او نرسیده، و بر اینکه بلایی به دین او وارد نشده.
چنان که منقول است که «مردی به بعضی از نیکان گفت که دزد به خانه من درآمد و متاع مرا برگرفت گفت: شکر خدا کن اگر به جای آن دزد، شیطان به خانه تو می آمد و ایمان تو را فاسد می کرد چه می کردی؟» و نیز هر مصیبتی که در دنیا به او می رسد عقوبت گناهی است که از او صادر شده پس شکر بر آن لازم است، زیرا بعد از آنکه در دنیا عقوبت گناه به او رسید از عقوبت اخروی نجات می یابد.
چنانکه از حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم مروی است که «هر گاه بنده گناهی کند پس سختی یا بلایی در دنیا به او برسد، خدا از آن کریم تر است که دوباره او را عذاب کند» پس باید شکر کند که از عقوبت آن گناه فارغ شده.
و نیز شکی نیست که هر بلایی که به کسی می رسد سرنوشت او بوده و البته به او می رسد پس باید شکر کند که آمد و گذشت و از او خلاص گردید.
و نیز هر مصیبت و بلایی را اجر و ثوابی در مقابل است که به اضعاف مضاعف از آن بلا بیشتر است پس شکر کند که مصیبت اندک را متحمل شد و به أجر عظیم رسید.
و نیز هر مصیبتی که به آدمی می رسد محبت دنیا را از دل او کم می کند و میل و علاقه به آن اندک می سازد و شوق به آخرت و لقای حضرت باری را زیاد می گرداند، زیرا شکی نیست که اگر همه امور دنیای آمی بر وفق مراد او بود سبب انس او به دنیا می گردد، و دنیا مانند بهشت او می شود پس در وقت مرگ، حسرت او عظیم، و ألم او بی نهایت می گردد و چون مصائب دنیویه بر آدمی نازل شود دل او از دنیا سرد می شود و دنیا بر او چون زندان می گردد، و طلب خلاص از آن را می نماید و این، یکی از اسباب نجات آدمی است پس شکر بر چیزی که باعث آن می شود لازم است.
و هان، تا نگویی که چگونه شکر بر بلا و مصیبت متصور است و حال اینکه لازمه شکر، فرح و شادی است بر آنچه شکر آن کرده می شود و لازمه مصیبت، ألم و اندوه است، زیرا که شادی امری از راهی سبب ألم و حزن باشد و از راهی دیگر باعث فرح و شادی مانند حجامتی که آدمی از برای دفع ضرر می کند.
و بدان که با وجود آنچه مذکور شد از فضیلت بلای دنیا و باعث شدن از برای سعادت ابدیه، چنان نیست که بلا و مصیبت از برای همه کس بهتر از عافیت باشد پس نباید کسی از خدا طلب مصیبت و بلا کند و حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم پیوسته به خدا پناه می جست از بلای دنیا و آخرت و او و سایر انیبا و اوصیا، نیکویی دنیا و آخرت را از خدا می طلبیدند و می گفتند: «ربنا آتنا فی الدنیا حسنه و فی الآخره حسنه» و از شماتت اعداء و بدی قضا، پناه می گرفتند به خدا و پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم می فرمود: «از خدا عافیت را طلب کنید که به غیر از معرفت و یقین هیچ چیز افضل از عافیت نیست» و آنچه از بعضی از عرفا نقل شده که از خدا معرفت و یقین هیچ چیز افضل از عافیت نیست» و آنچه از بعضی از عرفا نقل شده که از خدا مصیبت و بلا سوال می کردند، همچنان که «سمنون محب» گفته: «و لیس لی فی سواک حظ فکیفما شئت فاختبرنی» یعنی مرا لذتی در غیر تو نیست، پس هر نوع که خواهی مرا آزمایش کن از راه غلبه محبت و شوق است، زیرا کثرت محبت بسا باشد که به گمان می اندازند که بلا را طالب است ولیکن حقیقت ندارد.
آری، هر که از جام محبت جرعه ای کشید مستی از برای او حاصل می شود و سخنان مستان را چندان حقیقتی نیست پس هر چه از این قبیل کلام شنوی سخنان عاشقان است که از فرط محبت صادر شده و شنیدن کلام عاشقان اگر چه لذتی بخشد و لیکن اعتماد را نشاید و منقول است که «سمنون بعد از آنکه شعر مذکور را گفت مبتلا به درد دل شد به شدتی هر چه تمام تر پس فریاد می زد و جزع می کرد و از خدا عافیت می طلبید و بر در مکتب خانه ها می رفت و به کودکان می گفت: دعا کنید از برای دروغگوی خود».
بلی هرگاه صاحب نفس قوی باشد که در قوت نفس به مرتبه قصوری رسیده و اعلی مرتبه صبر و شکر از برای او حاصل شده باشد و بلاهای دنیویه، او را از فکر و ذکر و حضور قلب و انس به خدا و طاعت و عبادت باز ندارد و باعث نقصان دوستی او از برای خدا نشود، بلا در بعضی از اوقات از برای او بهتر است، زیرا اهل بلا را در عالم آخرت درجات رفیعه و منازل منیعه است که مخصوص اهل مصیبت و بلاست و بدون آن رسیدن به آن میسر نه.
و از این جهت بود که أعاظم بنی نوع انسان از انبیا و اولیا پیوسته به انواع مصائب مبتلا بودند.
و به این سبب وارد شده است که «اعظم بلاها موکل انیبا و اولیا است و بعد از ایشان هر که مرتبه او بیشتر، مصیبت او افزون تر است» پس بنابراین، اصلح به حال مردمان از جهت بلا و عافیت به اختلاف حالات ایشان مختلف می شود.
و موید این مطلب است آنچه در بسیاری از اخبار وارد شده است که «آنچه بر مومن وارد می شود از بلاء یا عافیت، یا نعمت، یا محنت، خیر و صلاح او است» و در بعضی از اخبار قدسیه رسیده است که «بعضی از بندگان من صلاح ایشان نیست مگر فقر و مرض، پس من هم همان را به ایشان عطا می کنم و بعضی از صلاح نیست مگر صحت و غنا، پس من آن را به ایشان می دهم».
پس عمر خود را صرف اموری کند که مردگان به جهت آنها طالب عود به دنیا هستند.
چهارم: یاد نماید آنچه را که بر او روی داده از مصایب عظیمه و مرضهای مهلکه که امید نجات از آنها نداشت پس چنان فرض کند که هلاک شده و حیات حال، و خلاصی از آن بلیه را غنیمت شمارد و شکر خدای را به جا آورد و از آنچه بر او وارد می شود محزون و متألم نگردد.
پنجم: هر مصیبت و بلایی از بلاهای دنیا که بر او وارد شود شکر کند که مصیبتی بالاتر از آن به او نرسیده، و بر اینکه بلایی به دین او وارد نشده.
چنان که منقول است که «مردی به بعضی از نیکان گفت که دزد به خانه من درآمد و متاع مرا برگرفت گفت: شکر خدا کن اگر به جای آن دزد، شیطان به خانه تو می آمد و ایمان تو را فاسد می کرد چه می کردی؟» و نیز هر مصیبتی که در دنیا به او می رسد عقوبت گناهی است که از او صادر شده پس شکر بر آن لازم است، زیرا بعد از آنکه در دنیا عقوبت گناه به او رسید از عقوبت اخروی نجات می یابد.
چنانکه از حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم مروی است که «هر گاه بنده گناهی کند پس سختی یا بلایی در دنیا به او برسد، خدا از آن کریم تر است که دوباره او را عذاب کند» پس باید شکر کند که از عقوبت آن گناه فارغ شده.
و نیز شکی نیست که هر بلایی که به کسی می رسد سرنوشت او بوده و البته به او می رسد پس باید شکر کند که آمد و گذشت و از او خلاص گردید.
و نیز هر مصیبت و بلایی را اجر و ثوابی در مقابل است که به اضعاف مضاعف از آن بلا بیشتر است پس شکر کند که مصیبت اندک را متحمل شد و به أجر عظیم رسید.
و نیز هر مصیبتی که به آدمی می رسد محبت دنیا را از دل او کم می کند و میل و علاقه به آن اندک می سازد و شوق به آخرت و لقای حضرت باری را زیاد می گرداند، زیرا شکی نیست که اگر همه امور دنیای آمی بر وفق مراد او بود سبب انس او به دنیا می گردد، و دنیا مانند بهشت او می شود پس در وقت مرگ، حسرت او عظیم، و ألم او بی نهایت می گردد و چون مصائب دنیویه بر آدمی نازل شود دل او از دنیا سرد می شود و دنیا بر او چون زندان می گردد، و طلب خلاص از آن را می نماید و این، یکی از اسباب نجات آدمی است پس شکر بر چیزی که باعث آن می شود لازم است.
و هان، تا نگویی که چگونه شکر بر بلا و مصیبت متصور است و حال اینکه لازمه شکر، فرح و شادی است بر آنچه شکر آن کرده می شود و لازمه مصیبت، ألم و اندوه است، زیرا که شادی امری از راهی سبب ألم و حزن باشد و از راهی دیگر باعث فرح و شادی مانند حجامتی که آدمی از برای دفع ضرر می کند.
و بدان که با وجود آنچه مذکور شد از فضیلت بلای دنیا و باعث شدن از برای سعادت ابدیه، چنان نیست که بلا و مصیبت از برای همه کس بهتر از عافیت باشد پس نباید کسی از خدا طلب مصیبت و بلا کند و حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم پیوسته به خدا پناه می جست از بلای دنیا و آخرت و او و سایر انیبا و اوصیا، نیکویی دنیا و آخرت را از خدا می طلبیدند و می گفتند: «ربنا آتنا فی الدنیا حسنه و فی الآخره حسنه» و از شماتت اعداء و بدی قضا، پناه می گرفتند به خدا و پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم می فرمود: «از خدا عافیت را طلب کنید که به غیر از معرفت و یقین هیچ چیز افضل از عافیت نیست» و آنچه از بعضی از عرفا نقل شده که از خدا معرفت و یقین هیچ چیز افضل از عافیت نیست» و آنچه از بعضی از عرفا نقل شده که از خدا مصیبت و بلا سوال می کردند، همچنان که «سمنون محب» گفته: «و لیس لی فی سواک حظ فکیفما شئت فاختبرنی» یعنی مرا لذتی در غیر تو نیست، پس هر نوع که خواهی مرا آزمایش کن از راه غلبه محبت و شوق است، زیرا کثرت محبت بسا باشد که به گمان می اندازند که بلا را طالب است ولیکن حقیقت ندارد.
آری، هر که از جام محبت جرعه ای کشید مستی از برای او حاصل می شود و سخنان مستان را چندان حقیقتی نیست پس هر چه از این قبیل کلام شنوی سخنان عاشقان است که از فرط محبت صادر شده و شنیدن کلام عاشقان اگر چه لذتی بخشد و لیکن اعتماد را نشاید و منقول است که «سمنون بعد از آنکه شعر مذکور را گفت مبتلا به درد دل شد به شدتی هر چه تمام تر پس فریاد می زد و جزع می کرد و از خدا عافیت می طلبید و بر در مکتب خانه ها می رفت و به کودکان می گفت: دعا کنید از برای دروغگوی خود».
بلی هرگاه صاحب نفس قوی باشد که در قوت نفس به مرتبه قصوری رسیده و اعلی مرتبه صبر و شکر از برای او حاصل شده باشد و بلاهای دنیویه، او را از فکر و ذکر و حضور قلب و انس به خدا و طاعت و عبادت باز ندارد و باعث نقصان دوستی او از برای خدا نشود، بلا در بعضی از اوقات از برای او بهتر است، زیرا اهل بلا را در عالم آخرت درجات رفیعه و منازل منیعه است که مخصوص اهل مصیبت و بلاست و بدون آن رسیدن به آن میسر نه.
و از این جهت بود که أعاظم بنی نوع انسان از انبیا و اولیا پیوسته به انواع مصائب مبتلا بودند.
و به این سبب وارد شده است که «اعظم بلاها موکل انیبا و اولیا است و بعد از ایشان هر که مرتبه او بیشتر، مصیبت او افزون تر است» پس بنابراین، اصلح به حال مردمان از جهت بلا و عافیت به اختلاف حالات ایشان مختلف می شود.
و موید این مطلب است آنچه در بسیاری از اخبار وارد شده است که «آنچه بر مومن وارد می شود از بلاء یا عافیت، یا نعمت، یا محنت، خیر و صلاح او است» و در بعضی از اخبار قدسیه رسیده است که «بعضی از بندگان من صلاح ایشان نیست مگر فقر و مرض، پس من هم همان را به ایشان عطا می کنم و بعضی از صلاح نیست مگر صحت و غنا، پس من آن را به ایشان می دهم».
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۹
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
صبر می باید دلا در کارها
با تو گفتم این حکایت بارها
در ره عشق و بیابان فراق
صبر می باید تو را خروارها
بس گنه دارم ز کردارم مپرس
شرمسارم نیک از آن کردارها
چون نچیدم یک گل از بستان وصل
در دل و جانم شکست آن خارها
بود پندارم که پیوندم به وصل
نیست حاصل هیچ ازین پندارها
در درون ما چرا افروختی
از فروغ مهر خود این نارها
از دو چشم سرخوش و آشوب زلف
در جهان انگیخته بازارها
چشم سرمستت جهان در خود گرفت
در دل من هست ازو آزارها
یاریی باید مرا از لطف تو
چون نیاری برنیاید کارها
با تو گفتم این حکایت بارها
در ره عشق و بیابان فراق
صبر می باید تو را خروارها
بس گنه دارم ز کردارم مپرس
شرمسارم نیک از آن کردارها
چون نچیدم یک گل از بستان وصل
در دل و جانم شکست آن خارها
بود پندارم که پیوندم به وصل
نیست حاصل هیچ ازین پندارها
در درون ما چرا افروختی
از فروغ مهر خود این نارها
از دو چشم سرخوش و آشوب زلف
در جهان انگیخته بازارها
چشم سرمستت جهان در خود گرفت
در دل من هست ازو آزارها
یاریی باید مرا از لطف تو
چون نیاری برنیاید کارها
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۰
دل بر شب وصال تو رهبر نمی شود
نقش خیال تو ز برابر نمی شود
ای دل صبور باش به هجران آن صنم
چون دولت وصال میسّر نمی شود
رخساره ام چو زر شده از شدّت فراق
چون کار عاشقان تو بی زر نمی شود
تحقیق شد کنون که گدای شب وصال
بی وجه روز وصل توانگر نمی شود
صبر از رخ چو ماه تو زین بیشتر مرا
بسیار آزمودم و دیگر نمی شود
از لطف جان فزای تو ای دوست در جهان
آن کیست کو ز جان به تو چاکر نمی شود
نقش خیال تو ز برابر نمی شود
ای دل صبور باش به هجران آن صنم
چون دولت وصال میسّر نمی شود
رخساره ام چو زر شده از شدّت فراق
چون کار عاشقان تو بی زر نمی شود
تحقیق شد کنون که گدای شب وصال
بی وجه روز وصل توانگر نمی شود
صبر از رخ چو ماه تو زین بیشتر مرا
بسیار آزمودم و دیگر نمی شود
از لطف جان فزای تو ای دوست در جهان
آن کیست کو ز جان به تو چاکر نمی شود
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۷
عاقبت کار فروبسته خدا بگشاید
در فتحی به من از روی صفا بگشاید
بیش از این غم مخور ای دل که ز لطفش روزی
گره از کار فروبسته ما بگشاید
التجا بر در مخلوق نشاید بردن
که در دولت و اقبال خدا بگشاید
دردم از حد شد و جز لطف خدا نیست دوا
بو که آن درد هم از پیش دوا بگشاید
تو گشا بار خدایا در فتحی بر من
که اگر تو نگشایی ز کجا بگشاید
در شب محنت هجران و پریشانی حال
صبر باید دل بیچاره که تا بگشاید
ای جهان پای به بند ستمت چرخ ببست
هم دعا کن که به تأثیر دعا بگشاید
در فتحی به من از روی صفا بگشاید
بیش از این غم مخور ای دل که ز لطفش روزی
گره از کار فروبسته ما بگشاید
التجا بر در مخلوق نشاید بردن
که در دولت و اقبال خدا بگشاید
دردم از حد شد و جز لطف خدا نیست دوا
بو که آن درد هم از پیش دوا بگشاید
تو گشا بار خدایا در فتحی بر من
که اگر تو نگشایی ز کجا بگشاید
در شب محنت هجران و پریشانی حال
صبر باید دل بیچاره که تا بگشاید
ای جهان پای به بند ستمت چرخ ببست
هم دعا کن که به تأثیر دعا بگشاید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۸
ای دل پر درد بر امّید درمان غم مخور
در رسد تشریف روز وصل جانان غم مخور
ای دل آشفته در هجران آن آرام جان
در جهان سرگشته شو از بهر سامان غم مخور
گر شکیبا نیستی ای دیده از دیدار یار
گر بدوزد هر زمان چشمت به پیکان غم مخور
چون نئی واقف بر اسرار ضمیر روزگار
عاقبت خواهد گذشت این جور دوران غم مخور
بلبلا در هجر روی گل مشو یک دم خموش
شور در باغ افکن و از باغبانان غم مخور
هر که ما را دور کرد از صحبت آن گلعذار
هم شود رو زی اسیر خار هجران غم مخور
ای دل ار گشتی اسیر خار هجران باک نیست
ناگهان روزی درآید گل به بستان غم مخور
نوعروس خوشدلی در پرده ی اندوه هجر
بیش از این از ما ندارد روی پنهان غم مخور
از شب هجران برآید عاقبت صبح وصال
سر ز مشرق بر کند خورشید تابان غم مخور
چون سکندر چند گردی در طلب گرد جهان
خضر چون خواهد چشیدن آب حیوان غم مخور
در رسد تشریف روز وصل جانان غم مخور
ای دل آشفته در هجران آن آرام جان
در جهان سرگشته شو از بهر سامان غم مخور
گر شکیبا نیستی ای دیده از دیدار یار
گر بدوزد هر زمان چشمت به پیکان غم مخور
چون نئی واقف بر اسرار ضمیر روزگار
عاقبت خواهد گذشت این جور دوران غم مخور
بلبلا در هجر روی گل مشو یک دم خموش
شور در باغ افکن و از باغبانان غم مخور
هر که ما را دور کرد از صحبت آن گلعذار
هم شود رو زی اسیر خار هجران غم مخور
ای دل ار گشتی اسیر خار هجران باک نیست
ناگهان روزی درآید گل به بستان غم مخور
نوعروس خوشدلی در پرده ی اندوه هجر
بیش از این از ما ندارد روی پنهان غم مخور
از شب هجران برآید عاقبت صبح وصال
سر ز مشرق بر کند خورشید تابان غم مخور
چون سکندر چند گردی در طلب گرد جهان
خضر چون خواهد چشیدن آب حیوان غم مخور
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۳
پست طاقت طاق گشت از بار عشق
پای دل مجروح شد از خار عشق
بر زبان ناید کسی را نام دل
جان فروشانند در بازار عشق
بس گران باریست بار عشق و صبر
از دلم بردار یارب بار عشق
ای دل بیچاره در هجران بساز
کاین چنین افتاده کار و بار عشق
هر زمان در سینه ام سر می زند
ای مسلمانان ز هجران بار عشق
چون فراقش خانه صبرم بکند
هم وصال او بود معمار عشق
رنگ رویم شد بسان کاه زرد
در جهان اینست خود آثار عشق
پای دل مجروح شد از خار عشق
بر زبان ناید کسی را نام دل
جان فروشانند در بازار عشق
بس گران باریست بار عشق و صبر
از دلم بردار یارب بار عشق
ای دل بیچاره در هجران بساز
کاین چنین افتاده کار و بار عشق
هر زمان در سینه ام سر می زند
ای مسلمانان ز هجران بار عشق
چون فراقش خانه صبرم بکند
هم وصال او بود معمار عشق
رنگ رویم شد بسان کاه زرد
در جهان اینست خود آثار عشق
جهان ملک خاتون : مقطعات
شمارهٔ ۴
گفتم به غم که از همه ابنای روزگار
با من وفا کسی چو تو یاری به سر نبرد
غم گفت چون کنم که غریبی و بی نوا
بی مونسی چگونه توانی دمی سپرد
گوی مراد در خم چوگان آن کس است
کز صبر پای در سر میدان غم فشرد
خوش باش شادی و غم دنیا عدم شمر
رستم ببین چه دارد و کاووس کی چه برد
خوناب دیده ام به رخ دل فرو دوید
جز نقش دوست هرچه همی دید می سترد
با من وفا کسی چو تو یاری به سر نبرد
غم گفت چون کنم که غریبی و بی نوا
بی مونسی چگونه توانی دمی سپرد
گوی مراد در خم چوگان آن کس است
کز صبر پای در سر میدان غم فشرد
خوش باش شادی و غم دنیا عدم شمر
رستم ببین چه دارد و کاووس کی چه برد
خوناب دیده ام به رخ دل فرو دوید
جز نقش دوست هرچه همی دید می سترد
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۱۰
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۳۸
گر به عالم درد فرقت را همی درمان بدی
آنچه دشوارست بر ما از فراق آسان بدی
بیشتر دلها تواند خورد اندوه فراق
راحتی بودی اگر دلها همه یکسان بدی
ور نبودی تلخی فرقت پس از روز وصال
آدمی اندر وصال دوستان سلطان بدی
در جهان کس نیست کو داغی ندارد از فراق
کاج فرقت را هزاران داغ دل بر جان بدی
گر بدیدی زانچه من دیدم ز فرقت صد یکی
کوه خارا از تحمل عاجز و حیران بدی
کاج از درد عزیان شربتی خوردی فلک
تا زمین را از فغانش هر زمان افغان بدی
گر مرا از رفتگان غم نیستی بر جان و دل
پای من از خرمی بر تارک کیوان بدی
بر دل من غصه ها از فرقت ایشان نشست
غصه کی بودی مرا گر نه غم ایشان بدی؟
ور نه زین میدان خاکی گوی بردندی برون
گوی من با خرمی پیوست در میدان بدی
چنبر گردون ز هم بگسستمی از رنج دل
گر مرا یک روز بر گردون دون قزمان یدی
نیست از روی خرد این درد را درمان پدید
آه خوش بودی اگر این درد را درمان بدی
زخم پشتا پشت بر دل باز خورد از غم مرا
نیک بشکستی ازین غم گر همه سندان بدی
فضل ایزد داشت ما را اندرین انده صبور
صعب بودی گر نه فضل و رحمت یزدان بدی
آنچه دشوارست بر ما از فراق آسان بدی
بیشتر دلها تواند خورد اندوه فراق
راحتی بودی اگر دلها همه یکسان بدی
ور نبودی تلخی فرقت پس از روز وصال
آدمی اندر وصال دوستان سلطان بدی
در جهان کس نیست کو داغی ندارد از فراق
کاج فرقت را هزاران داغ دل بر جان بدی
گر بدیدی زانچه من دیدم ز فرقت صد یکی
کوه خارا از تحمل عاجز و حیران بدی
کاج از درد عزیان شربتی خوردی فلک
تا زمین را از فغانش هر زمان افغان بدی
گر مرا از رفتگان غم نیستی بر جان و دل
پای من از خرمی بر تارک کیوان بدی
بر دل من غصه ها از فرقت ایشان نشست
غصه کی بودی مرا گر نه غم ایشان بدی؟
ور نه زین میدان خاکی گوی بردندی برون
گوی من با خرمی پیوست در میدان بدی
چنبر گردون ز هم بگسستمی از رنج دل
گر مرا یک روز بر گردون دون قزمان یدی
نیست از روی خرد این درد را درمان پدید
آه خوش بودی اگر این درد را درمان بدی
زخم پشتا پشت بر دل باز خورد از غم مرا
نیک بشکستی ازین غم گر همه سندان بدی
فضل ایزد داشت ما را اندرین انده صبور
صعب بودی گر نه فضل و رحمت یزدان بدی
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۸
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۷