عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۹ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب چهل و ششم: در معانیی كه تعلّق به صبح دارد
شمارهٔ ۵
عطار نیشابوری : باب چهل و ششم: در معانیی كه تعلّق به صبح دارد
شمارهٔ ۴۴
عطار نیشابوری : نزهت الاحباب
بردن صبا نامۀ بلبل پیش گل وعاشق شدن او
پس صبا این بیتها بر لوح دل
نقش کرد و گفت خود را العجل
چون صبا نزدیک گل آمد زراه
دید گل در گلستان همچو ماه
دید گل در گلستان سرفراز
خوش نشسته از سر تمکین و ناز
دید گل را در چمن چون خسروی
مه زرخسار لطیفش پرتوی
گل بدو گفتا کجا بودی بگوی
آنچه میباید ترا از من بجوی
گفت عزم آمدن کردم برت
تا بهبینم دست و پا و هم سرت
مرغکی آمد بر من بس حقیر
برکشیده نغمههای دلپذیر
داستانی چند پیش من بخواند
و از غم دل چند حرفی باز راند
رحمتی بر جان غمگینم نهاد
دست من بوسید و در پایم فتاد
گفت چون نزدیک آن زیبا رسی
پیش آن مه پارهٔ رعنا رسی
باخودش یک لحظه صاحب راز کن
آنگهی شعرمرا آغاز کن
گر اجازت میدهی تا این زمان
گفتهٔ او پیش تو خوانم روان
ور نمیدانی که او را نام چیست
گفت میدانم تو یک ساعت بایست
من چنان دانم که بلبل نام اوست
وصل رویم آرزو و کام اوست
عاشق روی من است آن بی وفا
بینوائی خرقه پوش و بس گدا
بارها آمد میان گلستان
عرض ما را برد آن بیخان و مان
چون مرا از گلستان بردند اسیر
در پی احوال شد آن فقیر
گرد بستان و گلستان برنگشت
تخم پیمان و وفاداری نکشت
گر نبودی عاشقی او مجاز
بعد من بودی بر آن آیین و ساز
مردمی باید در این راه نخست
باشد اندر عشق ورزیدن درست
او مرا رسوا کند در هر مقام
کی برد او در ره معنی تمام
چون من از کتم عدم باز آمدم
هر زمان زیبا و با ساز آمدم
اینکه او بازآمده است ای بیوفا
برد مغز من از آن تندی چرا
حالیا آن شعر اورا در نهان
نرم نرمی پیش ما جمله بخوان
تا نگردد باغبان واقف ازین
ور نه خون او بریزد بر زمین
چون صبا بر خواند آن بیت سه چار
کرد اندیشه در آن باب آن فکار
گفت این پوشیده باید داشتن
تخم پنهانی بباید کاشتن
تا نما زشام این گفت و شنید
بود گل را با صبا تا شب رسید
گل صبوحی کرد اندر گلستان
شد منور گلستان در بوستان
چون به گلزار آمد و خرم نشست
رونق گلهای بستان را شکست
چون بسی در خوبروئی ناز کرد
این غزل در مدح خود آغاز کرد
نقش کرد و گفت خود را العجل
چون صبا نزدیک گل آمد زراه
دید گل در گلستان همچو ماه
دید گل در گلستان سرفراز
خوش نشسته از سر تمکین و ناز
دید گل را در چمن چون خسروی
مه زرخسار لطیفش پرتوی
گل بدو گفتا کجا بودی بگوی
آنچه میباید ترا از من بجوی
گفت عزم آمدن کردم برت
تا بهبینم دست و پا و هم سرت
مرغکی آمد بر من بس حقیر
برکشیده نغمههای دلپذیر
داستانی چند پیش من بخواند
و از غم دل چند حرفی باز راند
رحمتی بر جان غمگینم نهاد
دست من بوسید و در پایم فتاد
گفت چون نزدیک آن زیبا رسی
پیش آن مه پارهٔ رعنا رسی
باخودش یک لحظه صاحب راز کن
آنگهی شعرمرا آغاز کن
گر اجازت میدهی تا این زمان
گفتهٔ او پیش تو خوانم روان
ور نمیدانی که او را نام چیست
گفت میدانم تو یک ساعت بایست
من چنان دانم که بلبل نام اوست
وصل رویم آرزو و کام اوست
عاشق روی من است آن بی وفا
بینوائی خرقه پوش و بس گدا
بارها آمد میان گلستان
عرض ما را برد آن بیخان و مان
چون مرا از گلستان بردند اسیر
در پی احوال شد آن فقیر
گرد بستان و گلستان برنگشت
تخم پیمان و وفاداری نکشت
گر نبودی عاشقی او مجاز
بعد من بودی بر آن آیین و ساز
مردمی باید در این راه نخست
باشد اندر عشق ورزیدن درست
او مرا رسوا کند در هر مقام
کی برد او در ره معنی تمام
چون من از کتم عدم باز آمدم
هر زمان زیبا و با ساز آمدم
اینکه او بازآمده است ای بیوفا
برد مغز من از آن تندی چرا
حالیا آن شعر اورا در نهان
نرم نرمی پیش ما جمله بخوان
تا نگردد باغبان واقف ازین
ور نه خون او بریزد بر زمین
چون صبا بر خواند آن بیت سه چار
کرد اندیشه در آن باب آن فکار
گفت این پوشیده باید داشتن
تخم پنهانی بباید کاشتن
تا نما زشام این گفت و شنید
بود گل را با صبا تا شب رسید
گل صبوحی کرد اندر گلستان
شد منور گلستان در بوستان
چون به گلزار آمد و خرم نشست
رونق گلهای بستان را شکست
چون بسی در خوبروئی ناز کرد
این غزل در مدح خود آغاز کرد
عطار نیشابوری : نزهت الاحباب
ندامت گل از استعفاء خود و بخشیدن بزاری بلبل
نرم شد در عشق بلبل خاطرش
شفقتی بنمود طبع ماهرش
گل بخنده گفت با باد صبا
ای ندیم من چه فرمائی مرا
چون صبا بشنید کردش آفرین
گفت چون دیر آمدی ای نازنین
اعتمادی نیست بر دوران حسن
زود گردد پاره شادوران حسن
حسن چون عمر است چون باید بکس
دل بدست آورد که کار اینست و بس
دستگیری کن چو داری دستگاه
بد مکن زیرا بدت آید براه
نوعروس خوبروئی دلفریب
عاشقان را کی بود ازتو شکیب
این مصالح آن چنان بیند رهی
خوب باشد که مر او را دل دهی
در سخنهائی که روح افزایدت
هر زمان از غیب در بگشایدت
نزد خود خوانش چو دیگر بندگان
تا شود خرسند چون خرسندگان
باشد اندر خدمتت چون او بپای
پیش تختت چون غلامان سرای
گل صبا را گفت این فرمان تراست
نزد خود خوانش اگر شه ار گداست
این غزل را در بدیهه همچو زر
کرد انشا باصبا گفتش ببر
شفقتی بنمود طبع ماهرش
گل بخنده گفت با باد صبا
ای ندیم من چه فرمائی مرا
چون صبا بشنید کردش آفرین
گفت چون دیر آمدی ای نازنین
اعتمادی نیست بر دوران حسن
زود گردد پاره شادوران حسن
حسن چون عمر است چون باید بکس
دل بدست آورد که کار اینست و بس
دستگیری کن چو داری دستگاه
بد مکن زیرا بدت آید براه
نوعروس خوبروئی دلفریب
عاشقان را کی بود ازتو شکیب
این مصالح آن چنان بیند رهی
خوب باشد که مر او را دل دهی
در سخنهائی که روح افزایدت
هر زمان از غیب در بگشایدت
نزد خود خوانش چو دیگر بندگان
تا شود خرسند چون خرسندگان
باشد اندر خدمتت چون او بپای
پیش تختت چون غلامان سرای
گل صبا را گفت این فرمان تراست
نزد خود خوانش اگر شه ار گداست
این غزل را در بدیهه همچو زر
کرد انشا باصبا گفتش ببر
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲
ای که در راه خدایت چشم غیرت رهبرست
باغ را بنگر که از آثار رحمت اخضر است
کیف یحیی الارض بعد الموت را نظّاره کن
تا عیان گردد ترا بعثی که حشر اکبر است
سبغة الله را نگر آثار قدرت را به بین
حبذا آیات آنگو خالق خشک و ترست
بر درختی راست تسبیحی و ذکری در سجود
از زبان حال بشنو گوش جانت گر کراست
یک از شاخها را بر درختان جا بجا
در ثنای حق زهر برگی زبان دیگر است
زبان بیزبانی نیز دارد رازها
لیک گوش جاهلان از استماع آن کر است
بر ورق از هر درخت آیات حق را دفتریست
آنکسی خواند که او را چشم و گوشی دیگر است
هر رگی از هر ورق از صنع بیچون آیتی است
آن رسد در سر آن آیت که حکمت را در است
حکمت این رنگها و نقش ها در برگها
آن کسی فهمد که او را عقل و هوشی در سر است
با زبان حال گوید در بهار اشکوفها
هی چی لطفست این که درما از خدای اکبرست
هر گلی و سبزهٔ را بر درخت و بر زمین
رنگ در رنگ و طراوت در طراوت مضمر است
سیم و زر کرده نثار مقدم صاحبدلان
هرشکوفه یا گلی را کو بکف سیم و زر است
غنچه دلتنگ است و گل خندان و بلبل درفغان
لطف و قهر از باطن هر یک بنوعی مظهر است
لطف و قهرش در شقایق گشته با هم جلوه گر
از درون دل داغدار و از برون رخ احمر است
نرگس بیمار با ساقی سراید بر منار
اسم دیگر بر زبان سوسن و نیلوفرست
فصل تابستان بود هر میوهٔ را جلوهٔ
هر یکی را رنگی و بوئی و طعم دیگر است
در خزان انواع الوان بر درختان جلوه گر
چشم هر سوافکنی هر یک زدیگر بهتر است
در زمستان میکند پنهان عبادت را درخت
از برون گر خشک بینی از درون سبز و ترست
بیگمان هر کو تأمل در چنین صنعی کند
هم بصر هم سمع یابد گر دلش کور و کرست
سوی باغ آ فیض و اسرار الهی را به بین
نیست دیدن چون شنیدن این دگر آن دگر است
باغ را بنگر که از آثار رحمت اخضر است
کیف یحیی الارض بعد الموت را نظّاره کن
تا عیان گردد ترا بعثی که حشر اکبر است
سبغة الله را نگر آثار قدرت را به بین
حبذا آیات آنگو خالق خشک و ترست
بر درختی راست تسبیحی و ذکری در سجود
از زبان حال بشنو گوش جانت گر کراست
یک از شاخها را بر درختان جا بجا
در ثنای حق زهر برگی زبان دیگر است
زبان بیزبانی نیز دارد رازها
لیک گوش جاهلان از استماع آن کر است
بر ورق از هر درخت آیات حق را دفتریست
آنکسی خواند که او را چشم و گوشی دیگر است
هر رگی از هر ورق از صنع بیچون آیتی است
آن رسد در سر آن آیت که حکمت را در است
حکمت این رنگها و نقش ها در برگها
آن کسی فهمد که او را عقل و هوشی در سر است
با زبان حال گوید در بهار اشکوفها
هی چی لطفست این که درما از خدای اکبرست
هر گلی و سبزهٔ را بر درخت و بر زمین
رنگ در رنگ و طراوت در طراوت مضمر است
سیم و زر کرده نثار مقدم صاحبدلان
هرشکوفه یا گلی را کو بکف سیم و زر است
غنچه دلتنگ است و گل خندان و بلبل درفغان
لطف و قهر از باطن هر یک بنوعی مظهر است
لطف و قهرش در شقایق گشته با هم جلوه گر
از درون دل داغدار و از برون رخ احمر است
نرگس بیمار با ساقی سراید بر منار
اسم دیگر بر زبان سوسن و نیلوفرست
فصل تابستان بود هر میوهٔ را جلوهٔ
هر یکی را رنگی و بوئی و طعم دیگر است
در خزان انواع الوان بر درختان جلوه گر
چشم هر سوافکنی هر یک زدیگر بهتر است
در زمستان میکند پنهان عبادت را درخت
از برون گر خشک بینی از درون سبز و ترست
بیگمان هر کو تأمل در چنین صنعی کند
هم بصر هم سمع یابد گر دلش کور و کرست
سوی باغ آ فیض و اسرار الهی را به بین
نیست دیدن چون شنیدن این دگر آن دگر است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۴
گذشت موسم غم فصل وصل یار رسید
نوای دلکش بلبل به نوبهار رسید
سحاب خرمی آبی بر وی کار آورد
نوید عیش بفریاد روزگار رسید
شگفته شد گل سوری فلک بهوش آمد
بیار می بملک مستی هزار رسید
صبا پیام وصالی ز کوی یار آورد
شفا بخسته قراری به بیقرار رسید
قرار گیر دلا مایهٔ قرار آمد
کنار باز کن ای جان که آن نگار رسید
شب فراق به صبح وصال انجامید
شکفته شو چو گل ای دل که گلعذار رسید
فراق دیدهٔ مخمور از شراب وصال
ز لعل یار به صهبای خوشگوار رسید
بپای لنگ و دل تنگ رفتم این ره را
دلم بیار و روانم بدان دیار رسید
بسی جفا که ز اغیار بر دلم آمد
کنون نماند غمی یار غمگسار رسید
هر آنچه خواست دلم شد بمدّعا حاصل
هزار شکر به امید امیدوار رسید
دعای نیمشب فیض را که رد میشد
کنون اجابتی از لطف کردگار رسید
نوای دلکش بلبل به نوبهار رسید
سحاب خرمی آبی بر وی کار آورد
نوید عیش بفریاد روزگار رسید
شگفته شد گل سوری فلک بهوش آمد
بیار می بملک مستی هزار رسید
صبا پیام وصالی ز کوی یار آورد
شفا بخسته قراری به بیقرار رسید
قرار گیر دلا مایهٔ قرار آمد
کنار باز کن ای جان که آن نگار رسید
شب فراق به صبح وصال انجامید
شکفته شو چو گل ای دل که گلعذار رسید
فراق دیدهٔ مخمور از شراب وصال
ز لعل یار به صهبای خوشگوار رسید
بپای لنگ و دل تنگ رفتم این ره را
دلم بیار و روانم بدان دیار رسید
بسی جفا که ز اغیار بر دلم آمد
کنون نماند غمی یار غمگسار رسید
هر آنچه خواست دلم شد بمدّعا حاصل
هزار شکر به امید امیدوار رسید
دعای نیمشب فیض را که رد میشد
کنون اجابتی از لطف کردگار رسید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۳
از عشق یار خوشم از حسن یار هم
زان می مدام مستم و زان میگسار هم
او جلوه مینماید و من میروم ز خود
از خویش شکر دارم و از لطف یار هم
هرکس که دید جلوهاش از خویش شد تهی
از دست رفت کارش و دستش ز کار هم
یکجلوه کرد و بر دو جهان هر دو مست شد
بیخود ازو زمین و فلک بیقرار هم
یکجلوه کرد حسرت ازو صدهزار ماند
آن جلوه را فدا من و چون من هزار هم
زان جلوه است شعله دلهای عاشقان
زان جلوه است داغ دل روزگار هم
زان جلوه است موج هوا و ثبات کوه
زان جلوه است جوش و خروش بحار هم
زان جلوه است تازگی و سبزی چمن
زان جلوه است شور خزان و بهار هم
زان جلوه است ناله و افغان عندلیب
زان جلوه است لطف گل و قهر خار هم
زان جلوه کام فیض برآمد درین جهان
در نشاهٔ که عیش بود پایدار هم
زان می مدام مستم و زان میگسار هم
او جلوه مینماید و من میروم ز خود
از خویش شکر دارم و از لطف یار هم
هرکس که دید جلوهاش از خویش شد تهی
از دست رفت کارش و دستش ز کار هم
یکجلوه کرد و بر دو جهان هر دو مست شد
بیخود ازو زمین و فلک بیقرار هم
یکجلوه کرد حسرت ازو صدهزار ماند
آن جلوه را فدا من و چون من هزار هم
زان جلوه است شعله دلهای عاشقان
زان جلوه است داغ دل روزگار هم
زان جلوه است موج هوا و ثبات کوه
زان جلوه است جوش و خروش بحار هم
زان جلوه است تازگی و سبزی چمن
زان جلوه است شور خزان و بهار هم
زان جلوه است ناله و افغان عندلیب
زان جلوه است لطف گل و قهر خار هم
زان جلوه کام فیض برآمد درین جهان
در نشاهٔ که عیش بود پایدار هم
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶
اگر روزی، نگارم را سوی بستان، گذار افتاد
همانا بر گل رویش، چو من، عاشق، هزار افتد
بخندد غنچه بر لاله، چو لعلش، در کلام آید
بپیچد بر سمن سنبل، چو زلفش، بر عذار افتد
زرشک لاله رویش، سمن بر خاک، بنشیند
ز شرم سنبل زلفش، بنفشه، سوگوار افتد
به گرد دیده میگردد که تا روی و لبش بیند
دل من زان میان، ترسم، که نا گه بر کنار افتد
هرآنکس کان لب و دندان چو یاقوت و در بیند
ز چشمش بی گمان لولو و لعل آبدار افتد
ور از چین لب زلفش، صبا، بویی به باغ آرد
چمن از نکهتش، بر لادن و مشک تتار افتد
بیفتد بار اندوه فراقش، از دل سلمان
ورا گر نزد آن تنگ شکر یک لحظه، بار افتد
همانا بر گل رویش، چو من، عاشق، هزار افتد
بخندد غنچه بر لاله، چو لعلش، در کلام آید
بپیچد بر سمن سنبل، چو زلفش، بر عذار افتد
زرشک لاله رویش، سمن بر خاک، بنشیند
ز شرم سنبل زلفش، بنفشه، سوگوار افتد
به گرد دیده میگردد که تا روی و لبش بیند
دل من زان میان، ترسم، که نا گه بر کنار افتد
هرآنکس کان لب و دندان چو یاقوت و در بیند
ز چشمش بی گمان لولو و لعل آبدار افتد
ور از چین لب زلفش، صبا، بویی به باغ آرد
چمن از نکهتش، بر لادن و مشک تتار افتد
بیفتد بار اندوه فراقش، از دل سلمان
ورا گر نزد آن تنگ شکر یک لحظه، بار افتد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶
بر گل رفتم از غالیه تر زدهای باز
گل را به خط نسخ قلم در زدهای باز
گل را ز رهی ساختهای از گره زلف
تا راه کدامین دل غمخور زدهای باز
بر گل زدهای حلقه و بر تنگ شکر قفل
امروز همه بر گل و شکر زدهای باز
آن ژاله صبح است و ا آب حیات است
یا آب گل ترکه به گل بر زدهای باز
گل را به چه دل خنده برآید ز خجالت؟
بس خنده که بر روی گل تر زدهای باز
هر سیم سر شکم که روان بود به سودا
بر سکه رویم همه با زر زدهای باز
بر ساغر ما سنگ جفا میزنی ای دوست!
با تو چه توان گفت که ساغر زدهای باز؟
همچون قلم اندر خطم از زلف تو زیراک
بیواسطهام همچو قلم سرزدهای باز
گفتی که به هم بر نزم کار تو، سلمان!
در هم زدهای زلف و به هم برزدهای باز
گل را به خط نسخ قلم در زدهای باز
گل را ز رهی ساختهای از گره زلف
تا راه کدامین دل غمخور زدهای باز
بر گل زدهای حلقه و بر تنگ شکر قفل
امروز همه بر گل و شکر زدهای باز
آن ژاله صبح است و ا آب حیات است
یا آب گل ترکه به گل بر زدهای باز
گل را به چه دل خنده برآید ز خجالت؟
بس خنده که بر روی گل تر زدهای باز
هر سیم سر شکم که روان بود به سودا
بر سکه رویم همه با زر زدهای باز
بر ساغر ما سنگ جفا میزنی ای دوست!
با تو چه توان گفت که ساغر زدهای باز؟
همچون قلم اندر خطم از زلف تو زیراک
بیواسطهام همچو قلم سرزدهای باز
گفتی که به هم بر نزم کار تو، سلمان!
در هم زدهای زلف و به هم برزدهای باز
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷
نو بهار است ای صنم، عیش بهار آغاز کن
ساخت برگ گل صبا، برگ صبوحی ساز کن
غنچه مستور در بستان ورق را باز کرد
عارفا از نام مستوری ورق را باز کن
گر شرابی میخوری، با نرگس مخمور خور
ور حریفی میکنی، با بلبل دمساز کن
لاله و نرگس به هم جام صبوحی میکشند
صبح خیزان چمن را مطربا آواز کن
راستی بستان مقام دلنوازست این زمان
خوش نوایی در مقام دلنواز آغاز کن
میدهند آوازه گل بلبلان خیز ای صبا!
از دهان غنچه رو در گوش ساقی راز کن
باد جان میبازد ای گل در هوایت گر تو نیز
خردهای داری نثار عاشق جانباز کن
از سر نازست مایل بر لب جو قد سرو
سرو قدا بر لب جو، میل سرو ناز کن
باش فارغ بال اگر چون بلبلی ز ارباب بال
مست و عاشق در هوای گلرخی پرواز کن
ساخت برگ گل صبا، برگ صبوحی ساز کن
غنچه مستور در بستان ورق را باز کرد
عارفا از نام مستوری ورق را باز کن
گر شرابی میخوری، با نرگس مخمور خور
ور حریفی میکنی، با بلبل دمساز کن
لاله و نرگس به هم جام صبوحی میکشند
صبح خیزان چمن را مطربا آواز کن
راستی بستان مقام دلنوازست این زمان
خوش نوایی در مقام دلنواز آغاز کن
میدهند آوازه گل بلبلان خیز ای صبا!
از دهان غنچه رو در گوش ساقی راز کن
باد جان میبازد ای گل در هوایت گر تو نیز
خردهای داری نثار عاشق جانباز کن
از سر نازست مایل بر لب جو قد سرو
سرو قدا بر لب جو، میل سرو ناز کن
باش فارغ بال اگر چون بلبلی ز ارباب بال
مست و عاشق در هوای گلرخی پرواز کن
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۱
گلرخا برخیز و بنشان سرو را بر طرف جوی
روی بنمای و رخ گل را به خون دل بشوی
سایه را گو: با رخ من در قفای خود مرو
سرو را گو: با قد من بر کنار جو مروی
بلبل ار گل را تقاضا میکند عیبش مکن
این چنین وجهی کجا حاصل شود بی گفت و گوی؟
دامن افشان خیز و یک ساعت چمان شو در چمن
تا بر افشاند چو گل دامن بهار از رنگ و بوی
ظاهرا گردیده بودی گوی سیمین غبغت
نیستم آیینه آئین کو کند خدمت به روی
روی بنمای و رخ گل را به خون دل بشوی
سایه را گو: با رخ من در قفای خود مرو
سرو را گو: با قد من بر کنار جو مروی
بلبل ار گل را تقاضا میکند عیبش مکن
این چنین وجهی کجا حاصل شود بی گفت و گوی؟
دامن افشان خیز و یک ساعت چمان شو در چمن
تا بر افشاند چو گل دامن بهار از رنگ و بوی
ظاهرا گردیده بودی گوی سیمین غبغت
نیستم آیینه آئین کو کند خدمت به روی
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۸۹
ای جوانبختی که در ایام عدلت باد صبح
دختران غنچه را تعلیم مستوری دهد
گر صبای روضه خلقت وزد در بادیه
بعد از آن خار مغیلانش گل سوری دهد
در طبیعت گر نهد از لفظ عذبت خاصیت
نیش زهر افشان عقرب نوش زنبوری دهد
صاحبا یک سال و شش ماه است تا هر دم لبم
زحمت خاک جناب جاه دستوری دهد
قرب این حضرت چو روی کرد ایزد بنده را
خود مباد آن روز کز صدر درت دوری دهد
لیکنم چون شوق دیدار پدر هر ساعتی
بیم آن باشد که جان را جام مهجوری دهد
چشم آن دارم که دستور جهان من بنده را
بهر دیدار پدر یک ماه دستوری دهد
شمع بختت باد روشن تا جهان هر صبحدم
شب نشینان فلک را شمع کافوری دهد
دختران غنچه را تعلیم مستوری دهد
گر صبای روضه خلقت وزد در بادیه
بعد از آن خار مغیلانش گل سوری دهد
در طبیعت گر نهد از لفظ عذبت خاصیت
نیش زهر افشان عقرب نوش زنبوری دهد
صاحبا یک سال و شش ماه است تا هر دم لبم
زحمت خاک جناب جاه دستوری دهد
قرب این حضرت چو روی کرد ایزد بنده را
خود مباد آن روز کز صدر درت دوری دهد
لیکنم چون شوق دیدار پدر هر ساعتی
بیم آن باشد که جان را جام مهجوری دهد
چشم آن دارم که دستور جهان من بنده را
بهر دیدار پدر یک ماه دستوری دهد
شمع بختت باد روشن تا جهان هر صبحدم
شب نشینان فلک را شمع کافوری دهد
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۰
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۱
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲ - در مدح دلشاد خاتون
آب آتش رنگ ده ساقی که میبخشد صبا
خاک را پیرانه سر پیرایه عهد صبا
فرش خاکی میبرد اجرام علوی را فروغ
روح نامی میدهد ارواح قدسی را صفا
از طراوت میپذیرد آسمان عکس زمین
وز لطافت مینماید بر زمین رنگ سما
عکس رخسار گل و گلبانگ بلبل میدهد
گلشن نیلوفری را گونه گون برگ و نوا
دود از آتش میدماند لاله آتش لباس
پر ز پیکان مینماید گلبن پیکان نما
زهره بر گردون ستاند غازه از عکس هلال
لاله در نیسان نماید صورت قلب شتا
بوی آن میآید از لطف هوا کاندر چمن
مرده را چون غنچه بخشد قوت نشو و نما
صبحدم بشنو که در بستان سرای روزگار
داستانی میسراید بلبل دستان سرا
کم مباش از نرگسی، هر گه که خیزی جام گیر
کم نئی از دانهای، هر جا که افتی خوش برا
غنچه هر برگی که کرد آورد گل بر باد داد
چون کند مسکین، ندارد اعتمادی بر بقا
سعی کن کز سفره گل هم به برگی در رسی
کز چمن زد بلبل سر مست گلبانگ صلا
میگشاید غنچه را دل قوت یاقوت و زر
آری آری، خود زر و یاقوت باشد دلگشا
چون بنفشه، بر زبان در عمر خود حرفی نراند
پس زبانش را چرا بیرون کشیدند از قفا؟
گل که در شب خارگرد آرد چو حمال حطب
عاقبت دانم که خواهد بودنش آتش جزا
از گل خوشبوی اگر خاری نبود بر دلی
نازنینی کی به چندین خار بودی مبتلا؟
ابر هر ساعت، دهان لاله میشوید به مشک
تا گشاید لب به مدح داور فرمانروا
آفتاب عاطفت بدر الدجی، بحر الخضم
آسمان مکرمت، کهف الام، طود العلا
کعبه ارکان دولت، قبله ارباب دین
ناصر شرع پیمبر، سایه لطف خدا
عصمت دنیا و دین، دلشاد بلقیس اقتدار
مریم عیسی نفس، قید اف داراب را
آن خداوندی که فراشان قدرش میزنند
بر سر خرگاه گردون بارگاه کبریا
طاق ایوان رفیعش را، محل آسمان
خاک درگاه معینش را، خواص کیمیا
شادی اندر نام او مد غم چو در صهبا نشاط
همت اندر ذات او مضمر چو در انجم ضیا
گوهر شمشیر او گر عکس بر کوه افکند
سرخ گرداند به خون لعل، روی کهربا
رای او گر تکیه کردی بر سپهر بی ثبات
بالش خورشید بودی در خور او متکا
ای جهان جاه را قدر تو چرخ بیثبات
وای سپهر عدل را رای تو خط استوا
گوهر ذات تو عقد سلطنت را واسطه
خاک درگاه تو چشم مملکت را توتیا
در عبارات تو توضیحات منهاج نجات
در اشارات تو کلیات قانون را شفا
آهوی از پشتی عدلت میرود در کام شیر
بوم، از اقبال بختت میدهد فر شما
از کفایت، حضرتت را صاحب کافی غلام
وز سخاوت، مجلست را حاتم طایی گدا
بر چراغ عمر اگر حفظ تو دامن گسترد
تا به نفخ صور ایمن گردد از باد فنا
گر سها در سایه رایت رود، چون آفتاب
بعد ازین چشم و چراغ آسمان باشد، سها
زهره را از عفتت گر زانکه آگاهی دهند
بر نیاید بعد ازین، الا که در ستر خفا
تا نخواند خطبه بلبل، در زمان عفتت
بر ندارد برقع از رخسار گل، باد صبا
گرد خنگت بر فلک میرفت و میکفت آفتاب:
مرحبا ای سرمه اعیان دولت مرحبا
پادشاهان جهان را با تو گفتن نسبتی
جز به رسم پادشاهی عقل کی دارد روا
در کتابت با کیا باشد گیا یکسان ولی
از گیا هرگز کی آید در جان کار کیا
نافه مشکین دمم، تا کی خورم خون جگر؟
بلبل دستان سرای، چند باشم بینوا؟
مه نیم، تا کی خرامم در لباس مستعار؟
گل نیم، زین رو بدان رو چند گردانم قبا؟
کافرم گر هیچکس روزی به آبی تازه کرد
کشت امید مرا جز آب احسان شما
کردهام چون باد آمد شد به هر در لیک نیست
ز آستان هیچکس بر دامنم گردد عطا
عالم از انعام سلطان گشته، مالامال و من
چشم امید از نوال کس چرا دارم چرا؟
چون شبه بادم سیه رو گر به غیر حضرتت
بستهام بر هیچ صاحب دولتی در ثنا
من به اجمال افاضل، در بسیط ملک نظم
مقتدایان سخن را هستم اینک، مقتدا
شعر من شعرست و شعر دیگران هم شعر لیک
ذوق نیشکر کجا یابد مذاق از بوریا
جاهل از یاقوت، مرجان باز نشناسد ولی
جوهری داند به حد خویش هر یک را بها
گر کسی را اعتراضی، هست بر دعوی من
حضرت فضل است حاضر، بنده اینک گو بیا
بکر فکرم را درین دعوی گواهست از سخن
خود که خواهد بود مریم را به عیسی از گوا؟
این سخن بر کوه اگر خوانم به اقبالت ز کوه
صد هزار « احسنت » برخیزد به جای هر صدا
ای فلک بر من تو هر جوری که میخواهی بکن
من نخواهم رفت ازین حضرت به صد چندین جفا
ذره از خورشید و ظل از کوه بتوان دور کرد
لیک از خاک درش نتوان مرا کردن جدا
تا نشاند بر کمر یاقوت کوه سرفراز
تا فشاند بر سر کافور باد مشکسا
کژ نهد نرگس کله بر طرز ترکان طراز
خم کند سنبل، کله بر شکل خوبان خطا
روز نوروزت مبارک باد و هر روز از نوت
ابتدای دولتی کان را نباشد انتها
خاک را پیرانه سر پیرایه عهد صبا
فرش خاکی میبرد اجرام علوی را فروغ
روح نامی میدهد ارواح قدسی را صفا
از طراوت میپذیرد آسمان عکس زمین
وز لطافت مینماید بر زمین رنگ سما
عکس رخسار گل و گلبانگ بلبل میدهد
گلشن نیلوفری را گونه گون برگ و نوا
دود از آتش میدماند لاله آتش لباس
پر ز پیکان مینماید گلبن پیکان نما
زهره بر گردون ستاند غازه از عکس هلال
لاله در نیسان نماید صورت قلب شتا
بوی آن میآید از لطف هوا کاندر چمن
مرده را چون غنچه بخشد قوت نشو و نما
صبحدم بشنو که در بستان سرای روزگار
داستانی میسراید بلبل دستان سرا
کم مباش از نرگسی، هر گه که خیزی جام گیر
کم نئی از دانهای، هر جا که افتی خوش برا
غنچه هر برگی که کرد آورد گل بر باد داد
چون کند مسکین، ندارد اعتمادی بر بقا
سعی کن کز سفره گل هم به برگی در رسی
کز چمن زد بلبل سر مست گلبانگ صلا
میگشاید غنچه را دل قوت یاقوت و زر
آری آری، خود زر و یاقوت باشد دلگشا
چون بنفشه، بر زبان در عمر خود حرفی نراند
پس زبانش را چرا بیرون کشیدند از قفا؟
گل که در شب خارگرد آرد چو حمال حطب
عاقبت دانم که خواهد بودنش آتش جزا
از گل خوشبوی اگر خاری نبود بر دلی
نازنینی کی به چندین خار بودی مبتلا؟
ابر هر ساعت، دهان لاله میشوید به مشک
تا گشاید لب به مدح داور فرمانروا
آفتاب عاطفت بدر الدجی، بحر الخضم
آسمان مکرمت، کهف الام، طود العلا
کعبه ارکان دولت، قبله ارباب دین
ناصر شرع پیمبر، سایه لطف خدا
عصمت دنیا و دین، دلشاد بلقیس اقتدار
مریم عیسی نفس، قید اف داراب را
آن خداوندی که فراشان قدرش میزنند
بر سر خرگاه گردون بارگاه کبریا
طاق ایوان رفیعش را، محل آسمان
خاک درگاه معینش را، خواص کیمیا
شادی اندر نام او مد غم چو در صهبا نشاط
همت اندر ذات او مضمر چو در انجم ضیا
گوهر شمشیر او گر عکس بر کوه افکند
سرخ گرداند به خون لعل، روی کهربا
رای او گر تکیه کردی بر سپهر بی ثبات
بالش خورشید بودی در خور او متکا
ای جهان جاه را قدر تو چرخ بیثبات
وای سپهر عدل را رای تو خط استوا
گوهر ذات تو عقد سلطنت را واسطه
خاک درگاه تو چشم مملکت را توتیا
در عبارات تو توضیحات منهاج نجات
در اشارات تو کلیات قانون را شفا
آهوی از پشتی عدلت میرود در کام شیر
بوم، از اقبال بختت میدهد فر شما
از کفایت، حضرتت را صاحب کافی غلام
وز سخاوت، مجلست را حاتم طایی گدا
بر چراغ عمر اگر حفظ تو دامن گسترد
تا به نفخ صور ایمن گردد از باد فنا
گر سها در سایه رایت رود، چون آفتاب
بعد ازین چشم و چراغ آسمان باشد، سها
زهره را از عفتت گر زانکه آگاهی دهند
بر نیاید بعد ازین، الا که در ستر خفا
تا نخواند خطبه بلبل، در زمان عفتت
بر ندارد برقع از رخسار گل، باد صبا
گرد خنگت بر فلک میرفت و میکفت آفتاب:
مرحبا ای سرمه اعیان دولت مرحبا
پادشاهان جهان را با تو گفتن نسبتی
جز به رسم پادشاهی عقل کی دارد روا
در کتابت با کیا باشد گیا یکسان ولی
از گیا هرگز کی آید در جان کار کیا
نافه مشکین دمم، تا کی خورم خون جگر؟
بلبل دستان سرای، چند باشم بینوا؟
مه نیم، تا کی خرامم در لباس مستعار؟
گل نیم، زین رو بدان رو چند گردانم قبا؟
کافرم گر هیچکس روزی به آبی تازه کرد
کشت امید مرا جز آب احسان شما
کردهام چون باد آمد شد به هر در لیک نیست
ز آستان هیچکس بر دامنم گردد عطا
عالم از انعام سلطان گشته، مالامال و من
چشم امید از نوال کس چرا دارم چرا؟
چون شبه بادم سیه رو گر به غیر حضرتت
بستهام بر هیچ صاحب دولتی در ثنا
من به اجمال افاضل، در بسیط ملک نظم
مقتدایان سخن را هستم اینک، مقتدا
شعر من شعرست و شعر دیگران هم شعر لیک
ذوق نیشکر کجا یابد مذاق از بوریا
جاهل از یاقوت، مرجان باز نشناسد ولی
جوهری داند به حد خویش هر یک را بها
گر کسی را اعتراضی، هست بر دعوی من
حضرت فضل است حاضر، بنده اینک گو بیا
بکر فکرم را درین دعوی گواهست از سخن
خود که خواهد بود مریم را به عیسی از گوا؟
این سخن بر کوه اگر خوانم به اقبالت ز کوه
صد هزار « احسنت » برخیزد به جای هر صدا
ای فلک بر من تو هر جوری که میخواهی بکن
من نخواهم رفت ازین حضرت به صد چندین جفا
ذره از خورشید و ظل از کوه بتوان دور کرد
لیک از خاک درش نتوان مرا کردن جدا
تا نشاند بر کمر یاقوت کوه سرفراز
تا فشاند بر سر کافور باد مشکسا
کژ نهد نرگس کله بر طرز ترکان طراز
خم کند سنبل، کله بر شکل خوبان خطا
روز نوروزت مبارک باد و هر روز از نوت
ابتدای دولتی کان را نباشد انتها
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰ - در مدح سلطان اویس
ز سیم برف، زمین شد چون قلزم سیماب
بیا و کشتی دریای لعل را دریاب
بیا و یک دو قدح کش چه میکنی آتش
که در شتا نرسد هیچ آتشی به شراب
زآب سرخ میافتاد با زال خرد
ازین محیط تلوح ار خروج میطلبی
چه جای زال که رستم بیفتد از سرخاب
کسی برون نرود جز به کشتی میناب
تن زمین همه در آهن است غرق که چرخ
سهام دی مهی و از قوس میکند پرتاب
رود بباد چو دست چنار پنجه مرد
نعوذبالله اگر آورد برون زثیاب
میان برف بود پای راهمان قدرت
که دست و پنجه مفلوج راست در سیماب
فلک کبود شد و آفتاب میلرزد
ز ابر اگرچه نهانند هردو در سنجاب
چنان مزاج هوا سردتر شدست اکنون
که از دهن شب و روزش روانه است لعاب
نمیکند نظر مهر آسمان به زمین
که در میانه هر دو کدورت است و حجاب
گذار بر کره گل نمیکند خورشید
ز بیم آنکه مبادا فرو رود به خلاب
چگونه نور به مردم رسد؟ که عین زمین
همه بیاض گرفه است با سواد سحاب
زمانه خاک سیه خواست تا کند بر سر
زدست ابر، ولی بر زمین نیافت تراب
شدست حیله طاووس روز، فاخته رنگ
کنون که رنگ حواصل گرفت، بال غراب
من آسیاب فلک پر دقیق مییابم
اگرچه فکر دقیقم نماند و رای صواب
ازین ذقیق چه حاصل سپهر را چو ازان
نه قرص مهر برآید، نه گرده مهتاب
نمیکند اثری آفتاب و ممکن نیست
که با چنین تعبی آفتاب دارد تاب
عظیم کوته و تلخ است و سرد روز امروز
چو روزگار بداندیش شاه عرش حباب
جمال روی تو نقشی عجب زدست برآب!
ز آتشت برآب حیات بسته نقاب
بر آب چشم من ابروی توست بسته پلی
چو نیست در نظرش بس پلی است زان سوی آب
خیال چشم تو در خواب میتوان دیدن
خیال چشم تو دارم، ولی ندارم خواب
بحسن و عارض و خط تو بردهاند پناه
بهشت طوبی و «طوبی لهم و حسن مآب»
مرا به دور لبت شد یقین که جوهر لعل
پدید میشود از آفتاب عالم تاب
بهار شرح جمال تو داده در یک شرح
بهشت ذکر جمیل تو کرده، در هر باب
دل مرا سر زلف تو کرده، خانه سیاه
غم تو از دل تنگم شدست، خانه خراب
بسوخت این دل خام و به کام دل نرسید
بکام اگر برسیدی بریختی خوناب
لب و دهان تو را ای بسا حقوق نمک
که هست بر جگر ریش و سینههای کباب
هزار صید به هر موی میکشی در قید
کمند طره به هر سو که میکنی پرتاب
محیط کوه رکاب، آفتاب برق عنان
جم سپهر بساط آسمان عرش جناب
معز دینی و دین پادشاه، شیخ اویس
کش آفتاب ملوک از ملایک است، خطاب
نجوم کوکبه شاهی که در جمیع امور
کواکب از در او یافتند فتح الباب
زهی زمین زوقار تو کسب کرده درنگ
زهی سپهر عزم تو طرف بسته شتاب
نواهی تو فلک را ببسته راه مسیر
اومر تو زمین را گشاده پای ذهاب
به قلعهای که رسی ور حصار گردون است
به دولتت بگشاید «مفتح الا بواب»
به هرچه سعی کنی، ور برون زامکان است
به همت تو بسازد «مسبب الاسباب»
به پر تیز تو پرد همای فتح و ظفر
چنان که طایر کیش آشیان به پر عقاب
ز باد عزم تو خندید ملک را گلبن
به آب تیغ تو گردیده چرخ را دولاب
قضاد قایق فکر تو تا بدید اول
بساخت از زر و از نقره این دو اسطرلاب
شمال رافت توست آنکه کشتی محتاج
برد به ساحل رحمت، ز موج خیز عذاب
عطای دست تو تا ابر دید با سایل
فکند بر رخ دریا هزار باره لعاب
چه حاجت است که سایل کند سوال از تو؟
به بر سوال، کفت را مقدم است جواب
عدو بلارکت آبی تنک تصور کرد
چو پای پیش نهاد از سرش گذشت آن آب
به روزگار تو ابر از محیط آبی خواست
کفت تو گفت به افظی چو لولوی خوشاب
تو ابر تشنه لب تیره روز را بنگر
که آب میطلبد با وجود ما، ز سراب
اگر ز سهم تو غیبت کند، عدو چه عجب!
که از نهیب تو ضغیم گذاشت مسکن خواب
سپهر مرتبه شاها چو رفت یرلغ شاه
که بنده باز نماند ز پای بوس رکاب
اگرچه برگ و نوایی نداشتم لیکن
شدم به حکم اشارت مصاحب اصحاب
چو عزم بود که باشم مقیم در طرفی
مقام بنده به بغداد دید شاه صواب
مقیم را همهجای از سه چیز نیست گریز
نخست خرج و دوم خانه و سوم اسباب
حقق است شما را که بنده را چه قدر
ازین سه چیز نصیب است وزین سه نوع نصاب
امید هست که نوعی کند عنایت شاه
که باشم ایمن و آسوده در همه ابواب
بدولتت شود آزاد گردنم از قرض
به همتت شود آسوده خاطرم زعقاب
همیشه تا بیاض نهار میآرند
مسودات لیال از برای ضبط حساب
حساب عمر و بقای تو باد چندانی
که در محاسبه عاجز شوند، کلک و کتاب
بیا و کشتی دریای لعل را دریاب
بیا و یک دو قدح کش چه میکنی آتش
که در شتا نرسد هیچ آتشی به شراب
زآب سرخ میافتاد با زال خرد
ازین محیط تلوح ار خروج میطلبی
چه جای زال که رستم بیفتد از سرخاب
کسی برون نرود جز به کشتی میناب
تن زمین همه در آهن است غرق که چرخ
سهام دی مهی و از قوس میکند پرتاب
رود بباد چو دست چنار پنجه مرد
نعوذبالله اگر آورد برون زثیاب
میان برف بود پای راهمان قدرت
که دست و پنجه مفلوج راست در سیماب
فلک کبود شد و آفتاب میلرزد
ز ابر اگرچه نهانند هردو در سنجاب
چنان مزاج هوا سردتر شدست اکنون
که از دهن شب و روزش روانه است لعاب
نمیکند نظر مهر آسمان به زمین
که در میانه هر دو کدورت است و حجاب
گذار بر کره گل نمیکند خورشید
ز بیم آنکه مبادا فرو رود به خلاب
چگونه نور به مردم رسد؟ که عین زمین
همه بیاض گرفه است با سواد سحاب
زمانه خاک سیه خواست تا کند بر سر
زدست ابر، ولی بر زمین نیافت تراب
شدست حیله طاووس روز، فاخته رنگ
کنون که رنگ حواصل گرفت، بال غراب
من آسیاب فلک پر دقیق مییابم
اگرچه فکر دقیقم نماند و رای صواب
ازین ذقیق چه حاصل سپهر را چو ازان
نه قرص مهر برآید، نه گرده مهتاب
نمیکند اثری آفتاب و ممکن نیست
که با چنین تعبی آفتاب دارد تاب
عظیم کوته و تلخ است و سرد روز امروز
چو روزگار بداندیش شاه عرش حباب
جمال روی تو نقشی عجب زدست برآب!
ز آتشت برآب حیات بسته نقاب
بر آب چشم من ابروی توست بسته پلی
چو نیست در نظرش بس پلی است زان سوی آب
خیال چشم تو در خواب میتوان دیدن
خیال چشم تو دارم، ولی ندارم خواب
بحسن و عارض و خط تو بردهاند پناه
بهشت طوبی و «طوبی لهم و حسن مآب»
مرا به دور لبت شد یقین که جوهر لعل
پدید میشود از آفتاب عالم تاب
بهار شرح جمال تو داده در یک شرح
بهشت ذکر جمیل تو کرده، در هر باب
دل مرا سر زلف تو کرده، خانه سیاه
غم تو از دل تنگم شدست، خانه خراب
بسوخت این دل خام و به کام دل نرسید
بکام اگر برسیدی بریختی خوناب
لب و دهان تو را ای بسا حقوق نمک
که هست بر جگر ریش و سینههای کباب
هزار صید به هر موی میکشی در قید
کمند طره به هر سو که میکنی پرتاب
محیط کوه رکاب، آفتاب برق عنان
جم سپهر بساط آسمان عرش جناب
معز دینی و دین پادشاه، شیخ اویس
کش آفتاب ملوک از ملایک است، خطاب
نجوم کوکبه شاهی که در جمیع امور
کواکب از در او یافتند فتح الباب
زهی زمین زوقار تو کسب کرده درنگ
زهی سپهر عزم تو طرف بسته شتاب
نواهی تو فلک را ببسته راه مسیر
اومر تو زمین را گشاده پای ذهاب
به قلعهای که رسی ور حصار گردون است
به دولتت بگشاید «مفتح الا بواب»
به هرچه سعی کنی، ور برون زامکان است
به همت تو بسازد «مسبب الاسباب»
به پر تیز تو پرد همای فتح و ظفر
چنان که طایر کیش آشیان به پر عقاب
ز باد عزم تو خندید ملک را گلبن
به آب تیغ تو گردیده چرخ را دولاب
قضاد قایق فکر تو تا بدید اول
بساخت از زر و از نقره این دو اسطرلاب
شمال رافت توست آنکه کشتی محتاج
برد به ساحل رحمت، ز موج خیز عذاب
عطای دست تو تا ابر دید با سایل
فکند بر رخ دریا هزار باره لعاب
چه حاجت است که سایل کند سوال از تو؟
به بر سوال، کفت را مقدم است جواب
عدو بلارکت آبی تنک تصور کرد
چو پای پیش نهاد از سرش گذشت آن آب
به روزگار تو ابر از محیط آبی خواست
کفت تو گفت به افظی چو لولوی خوشاب
تو ابر تشنه لب تیره روز را بنگر
که آب میطلبد با وجود ما، ز سراب
اگر ز سهم تو غیبت کند، عدو چه عجب!
که از نهیب تو ضغیم گذاشت مسکن خواب
سپهر مرتبه شاها چو رفت یرلغ شاه
که بنده باز نماند ز پای بوس رکاب
اگرچه برگ و نوایی نداشتم لیکن
شدم به حکم اشارت مصاحب اصحاب
چو عزم بود که باشم مقیم در طرفی
مقام بنده به بغداد دید شاه صواب
مقیم را همهجای از سه چیز نیست گریز
نخست خرج و دوم خانه و سوم اسباب
حقق است شما را که بنده را چه قدر
ازین سه چیز نصیب است وزین سه نوع نصاب
امید هست که نوعی کند عنایت شاه
که باشم ایمن و آسوده در همه ابواب
بدولتت شود آزاد گردنم از قرض
به همتت شود آسوده خاطرم زعقاب
همیشه تا بیاض نهار میآرند
مسودات لیال از برای ضبط حساب
حساب عمر و بقای تو باد چندانی
که در محاسبه عاجز شوند، کلک و کتاب
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱ - در مدح سلطان اویس
بهار خانه چین، عرصه گلستان است
مخوان بهار مغانش که دشت موغان است
خوش است وقت گل تازه زانکه در همه وقت
ندیم مجلس او بلبلی خوش الحان است
خوش است رقص سهی سرو با نوای هزار
از آنک در حرکت با هزار دستان است
میان باغ درخت شکوفه پنداری
که قصری از گهر اندر ریاض رضوان است
به باغ سفره مینا از آن گشاید گل
که صحن دشت پر از کاسههای مرجان است
از آن به مصر چمن در شکوفه گشت عزیز
که گل هنوز چو یوسف اسیر زندان است
قد بنفشه چرا شد خمیده چون امروز
هنوز غره عهد ش چرخ مظلهای است
به عهد عدل تو مهتاب در جهان زانهاست
که رشته بافته بهر رفوی کتان است
حسام سبز که میکرد رخ به خون گلگون
ز سهم عدل تو چون بید لرز لرزان است
سواد چتر تو را آفتاب در سایه
مثال خط تو را آسمان به فرمان است
مدار کار جهان در زمان دولت توست
نه بر سپهر که او سخت سست پیمان است
زبان تیز قلم قاصرست از صفتت
که حصر مدح تو بیرون ز حد امکان است
سپهر گوی صفت با وجود این عظمت
به خدمت تو درآورده سر چو چوگان است
دبیر چرخ همی خواست تا کند قلمی
چو نیشکر شکر شاه نتوانست
چناروار سزاوار اره و تبر است
مخالفت که ز سر تا به پای دستان است
سیاه مور سیه خانه را نگر که کمر
ببسته در طلب منصب سلیمان است
چو دستبرد نماید کلیم در معجز
چه جای لشگر فرعون و عون هامان است
اویس نام و، حسن خلق و، مصطفی صفتی
بر آستان تو سلمان، به جای حسان است
به یمن معجز دین محمدی امروز
بهین سخن، سخن پارسی سلمان است
همیشه تا که درین هفت تو سراپرده
هزار پرده سرا مطرب خوش الحان است
سپهر باد سراپرده جلالت تو
اگر چه خیمه قدرت، هزار چندان است
مخوان بهار مغانش که دشت موغان است
خوش است وقت گل تازه زانکه در همه وقت
ندیم مجلس او بلبلی خوش الحان است
خوش است رقص سهی سرو با نوای هزار
از آنک در حرکت با هزار دستان است
میان باغ درخت شکوفه پنداری
که قصری از گهر اندر ریاض رضوان است
به باغ سفره مینا از آن گشاید گل
که صحن دشت پر از کاسههای مرجان است
از آن به مصر چمن در شکوفه گشت عزیز
که گل هنوز چو یوسف اسیر زندان است
قد بنفشه چرا شد خمیده چون امروز
هنوز غره عهد ش چرخ مظلهای است
به عهد عدل تو مهتاب در جهان زانهاست
که رشته بافته بهر رفوی کتان است
حسام سبز که میکرد رخ به خون گلگون
ز سهم عدل تو چون بید لرز لرزان است
سواد چتر تو را آفتاب در سایه
مثال خط تو را آسمان به فرمان است
مدار کار جهان در زمان دولت توست
نه بر سپهر که او سخت سست پیمان است
زبان تیز قلم قاصرست از صفتت
که حصر مدح تو بیرون ز حد امکان است
سپهر گوی صفت با وجود این عظمت
به خدمت تو درآورده سر چو چوگان است
دبیر چرخ همی خواست تا کند قلمی
چو نیشکر شکر شاه نتوانست
چناروار سزاوار اره و تبر است
مخالفت که ز سر تا به پای دستان است
سیاه مور سیه خانه را نگر که کمر
ببسته در طلب منصب سلیمان است
چو دستبرد نماید کلیم در معجز
چه جای لشگر فرعون و عون هامان است
اویس نام و، حسن خلق و، مصطفی صفتی
بر آستان تو سلمان، به جای حسان است
به یمن معجز دین محمدی امروز
بهین سخن، سخن پارسی سلمان است
همیشه تا که درین هفت تو سراپرده
هزار پرده سرا مطرب خوش الحان است
سپهر باد سراپرده جلالت تو
اگر چه خیمه قدرت، هزار چندان است
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱ - در مدح سلطان اویس
چمن از بلبل و گل، برگ و نوایی دارد
عالم از طلعت تو، نور و صفایی دارد
مجلس عیش بیارای که رضوان بهشت
دیدهها بر سر ره، گوش صلایی دارد
بر سراپرده گل پردهسرا شد بلبل
راستی گل به نوا، پردهسرایی دارد
ورق صورت نقاش فروشو که کنون
شاخ بر هر ورقی، چهره گشایی دارد
چون گل عارض گلبوی من از سنبل تو
باغ بر هر طرفی، غالیه سایی دارد
چنگ در دامن گلزار زدن چون سنبل
نتواند، مگر آن کس که نوایی دارد
گل تنگ مایه و کم عمر فتادست و چنار
وسعت دستگه و طول و بقایی دارد
سرو در دامن جو پای کشیدست دراز
راستی خرم و آراسته جایی دارد
هرچه در دایره مرکز خاک است کنون
تا به مدفون لحد، نشو و نمایی دارد
خاک زنگار برآورد و خوشازنگاری!
که از او آینه دیده جلایی دارد
ابر نوروز همه روزه چو من مینالد
هیچ شک نیست که او نیز هوایی دارد
سرو در خدمت شاه است، چو سلمان همه روز
دست برداشته آهنگ و دعایی دارد
راستی نیک شبیه است به خلق خوش شاه
گل به شرطی که قراری و وفایی دارد
آنکه خورشد فلک برفلک همت او
با وجود عظمت شکل سهایی دارد
وانکه با نسبت آوازه او در عالم
صیت شاهان جهان حکم صدایی دارد
میکند دعوی شاهی و گواهش عدل است
راستی دعوی او عدل گوایی دارد
ای کریمی که همه وقت ز خوان کرمت
معده آز شکمخوار بلای دارد!
صبح را تربیت رای تو پرورد به مهر
صبح از این است که پیوسته صفایی دارد
گوهر از حلقه به گوشان غلامان تو شد
سبب آن است که زیبی و بهایی دارد
پیش دست تو عرق میکند از شرم سحاب
آفرین باد بر آنکس که حیایی دارد!
چون محیط کرمت موج زند دریا را
نتوان گفت که فیضی و عطایی دارد
پیش قدر تو فلک چیست؟ که قدرت چو فلک
زده بر هر طرفی پردهسرایی دارد
بر هر آن بوم که شهباز تو روزی بگذشت
هر غرابیش کنون یمن هوایی دارد
زیرزین اشهب تازی تو را دید جهان
گفت جمشید به زین باد صبایی دارد
چرخ بر پای تو سر مینهد و گر ننهد
همتت را چه غم بیسر و پایی دارد
در بنان تو چو ثعبان سنان یافت زمان
گفت: موسی است که در دست عصایی دارد
خرگه جای تو بالای سماوات زدند
تا سما نیز بداند که سمایی دارد
کس نگشتی به قضا راضی اگر دانستی
که قضا غیر رضای تو رضایی دارد
گرد میمون سمند تو غباری عجب است
که از او دیده اقبال جلایی دارد
یزک صبح شبانگاه به مشرق برسد
گو چو رایت به مثل راهنمایی دارد
بجز از خنجر کلک تو ندارد امروز
گر ستم خوفی و انصاف رجایی دارد
تا جهان را متواتر شب و روزی باشد
تا شب و روز صباحی و مسایی دارد
باد فرخ شب و روز تو که ایام دوام
به بقای تو چو فرخنده لقایی دارد!
عالم از طلعت تو، نور و صفایی دارد
مجلس عیش بیارای که رضوان بهشت
دیدهها بر سر ره، گوش صلایی دارد
بر سراپرده گل پردهسرا شد بلبل
راستی گل به نوا، پردهسرایی دارد
ورق صورت نقاش فروشو که کنون
شاخ بر هر ورقی، چهره گشایی دارد
چون گل عارض گلبوی من از سنبل تو
باغ بر هر طرفی، غالیه سایی دارد
چنگ در دامن گلزار زدن چون سنبل
نتواند، مگر آن کس که نوایی دارد
گل تنگ مایه و کم عمر فتادست و چنار
وسعت دستگه و طول و بقایی دارد
سرو در دامن جو پای کشیدست دراز
راستی خرم و آراسته جایی دارد
هرچه در دایره مرکز خاک است کنون
تا به مدفون لحد، نشو و نمایی دارد
خاک زنگار برآورد و خوشازنگاری!
که از او آینه دیده جلایی دارد
ابر نوروز همه روزه چو من مینالد
هیچ شک نیست که او نیز هوایی دارد
سرو در خدمت شاه است، چو سلمان همه روز
دست برداشته آهنگ و دعایی دارد
راستی نیک شبیه است به خلق خوش شاه
گل به شرطی که قراری و وفایی دارد
آنکه خورشد فلک برفلک همت او
با وجود عظمت شکل سهایی دارد
وانکه با نسبت آوازه او در عالم
صیت شاهان جهان حکم صدایی دارد
میکند دعوی شاهی و گواهش عدل است
راستی دعوی او عدل گوایی دارد
ای کریمی که همه وقت ز خوان کرمت
معده آز شکمخوار بلای دارد!
صبح را تربیت رای تو پرورد به مهر
صبح از این است که پیوسته صفایی دارد
گوهر از حلقه به گوشان غلامان تو شد
سبب آن است که زیبی و بهایی دارد
پیش دست تو عرق میکند از شرم سحاب
آفرین باد بر آنکس که حیایی دارد!
چون محیط کرمت موج زند دریا را
نتوان گفت که فیضی و عطایی دارد
پیش قدر تو فلک چیست؟ که قدرت چو فلک
زده بر هر طرفی پردهسرایی دارد
بر هر آن بوم که شهباز تو روزی بگذشت
هر غرابیش کنون یمن هوایی دارد
زیرزین اشهب تازی تو را دید جهان
گفت جمشید به زین باد صبایی دارد
چرخ بر پای تو سر مینهد و گر ننهد
همتت را چه غم بیسر و پایی دارد
در بنان تو چو ثعبان سنان یافت زمان
گفت: موسی است که در دست عصایی دارد
خرگه جای تو بالای سماوات زدند
تا سما نیز بداند که سمایی دارد
کس نگشتی به قضا راضی اگر دانستی
که قضا غیر رضای تو رضایی دارد
گرد میمون سمند تو غباری عجب است
که از او دیده اقبال جلایی دارد
یزک صبح شبانگاه به مشرق برسد
گو چو رایت به مثل راهنمایی دارد
بجز از خنجر کلک تو ندارد امروز
گر ستم خوفی و انصاف رجایی دارد
تا جهان را متواتر شب و روزی باشد
تا شب و روز صباحی و مسایی دارد
باد فرخ شب و روز تو که ایام دوام
به بقای تو چو فرخنده لقایی دارد!
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴ - در مدح سلطان اویس
بختم از بادیه در کعبه علیا آورد
بازم اقبال بدین حضرت اعلا آورد
منم آن قطره که انداخت سحابم بر خاک
باز برداشتم از خاک و به دریا آورد
در محاق ارچه مه طالع من بود به قوص
آفتابش نظری کرد و به جوزا آورد
جذبه صحبت خورشید چو شبنم ما را
سوی مصعد دگر از مهبط ادنی آورد
چون سکندر طمعم برد به تاریکی و باز
به لب آب حیاتم خضر آسا آورد
ملجا من در شاه است و لله الحمد
که مرا بخت بدین ملجا و ماوا آورد
رفته بودم ز سر شعر و هوای در شاه
باز در خاطرم این مطلع غرا آورد
باد نوروز نسیم گل رعنا آورد
گرد مشک ختن از دامن صحرا آورد
شاخ را باغ بنفش دم طاووس نگاشت
غنچه را باد به شکل سر ببغا آورد
لاله از دامن کوه آتش موسی بنمود
شاخ بیرون ز گریبان ید بیضا آورد
بلبل آشفته چو وامق ز هوا گشت مگر
رحم بیش از دهن غنچه عذرا آورد؟
از پی خسرو گل بلبل شیرین گفتار
نغمه بار بد و صوت نکیسا آورد
بلبل پردهسرا صوت چکاوک بنواخت
مطرب زهره نوا نغمه عنقا آورد
بودم افتاده ز پا شوق توام دست گرفت
بر سر کوی توام بیسر و بیپا آورد
سر زلفت که ز اسلام کناری دارد
در میان عادت ز نار و چلیپا آورد
سرو بالای بلند تو بدین شیوه و ناز
هرکجا رفت دل و هوش به یغما آورد
طرب لعل تو می را برسانید به کام
جان شیرین به لب ساغر صهبا آورد
عشق تو کیش من و طاعت شاهم دین است
مومن آن است که اقرار بدینها آورد
سرو را باد صبا منصب بالا بخشید
لاله را لطف هوا طلعت والا آورد
بود بر عنچه و گل وجهی و آن وجه برون
بلبل از غنچه به تشنیع و تقاضا آورد
دامن پیرهن یوسف گل را بدرید
باد گفتی که برو عشق زلیخا آورد
تافت صد زهره زهر شاخ ز هر شاخ مگر
شاخ ثورست که بر زهره زهرا آورد
نقش بند چمن آرای طبیعت گویی
نقش خضرا همه بر صفحه زهرا آورد
کرد ساقی چمن بلبل عاشق را مست
زان می لعل که بر ساغر صهبا آورد
گل رعنا چو سر نرگس مخمور گران
دید در ساغر زرین می حمرا آورد
پادشاهی که کمال شرف پادشهیش
نقص در سلطنت بهمن و دارا آورد
ظل حق، شیخ اویس، آنکه ز آفات فلک
ملک را در کنف چتر فلک آسا آورد
آنکه در دعوی عدلش چو خرد برهان خواست
آیت معدلت مملکت آرا آورد
تیغ او یک دو ذراع است ولیکن در قلب
آتشی گشت و زبان تا به زبانا آورد
ای که خاک ره شبرنگ تو برداشت به چشم!
چرخ کحلی ز پی دیده بینا آورد
وی که نعل سم اسب فلک از گوش ملوک!
کرد بیرون جهت یاره حورا آورد!
دین پناهید به ذات تو و ذات تو پناه
به خداوند تبارک و تعالی آورد
هرکجا موکب منصور تو یک پی بنهاد
دولت از چار طرف روی بدانجا آورد
جان نمیداد عدو از پی تحصیل اجل
رفت و شمشیر تو را بر سر اعدا آورد
دهر پیرست و جهان زال و تو کیخسرو عهد
قوتی در تن پیران که برنا آورد
هر مثالی که به توقیع سعادت بنوشت
آسمان بر سرش از چتر تو طغرا آورد
تیغ قهر تو پی سخت عجایب دارد
که به هر جای که در رفت مفاجا آورد
بهترین صورتی اندیشه اخلاص تو بود
زان تصور که خرد در دل دانا آورد
نور خورشید تو که در آن بقعه که تافت
شاخ زربار همه عقد ثریا آورد
مشرب غیب به دیوان ضمیرت امروز
از ولایات عدم نسخه فردا آورد
پادشاها چه دهم شرح که بیماری و ضعف
چه بلا دور ز حضرت ز سر ما آورد
پنج نوبت ز سر صدق و ارادت هر روز
خواستم روی بدین کعبه علیا آورد
تب هر روزه و سرمای زمستان نگذاشت
هرچه آورد به رویم تب سرما آورد
رفته بودم ز جهان از سر کوی عدمم
دولتت باز به بازوی توانا آورد
بعد سی سال سفر باز به بغداد مرا
به عراق آروزی مولد و منشا آورد
در عراق آنچه من از ظلم و تعدی دیدم
شرم دارم به زبان بعضی از آنها آورد
گریه بیوهزن و اشک یتیمان عراق
ای بسا آب که در دیده خارا آورد
«یارب» نیم شب و آه و سحرگاه ضعیف
ای بسا رخنه که در گنبد اعلا آورد
کیمیای نظر لطف بدان خاک انداز
که خدایت به جهان از پی احیا آورد
تا در اطراف جهان زمره مردم خواهند
به زبان ذکر جهانداری کسری آورد
ملک کسری همه در قبضه فرمان تو باد!
که جهان باز نخواهد چو تو کس را آورد
بازم اقبال بدین حضرت اعلا آورد
منم آن قطره که انداخت سحابم بر خاک
باز برداشتم از خاک و به دریا آورد
در محاق ارچه مه طالع من بود به قوص
آفتابش نظری کرد و به جوزا آورد
جذبه صحبت خورشید چو شبنم ما را
سوی مصعد دگر از مهبط ادنی آورد
چون سکندر طمعم برد به تاریکی و باز
به لب آب حیاتم خضر آسا آورد
ملجا من در شاه است و لله الحمد
که مرا بخت بدین ملجا و ماوا آورد
رفته بودم ز سر شعر و هوای در شاه
باز در خاطرم این مطلع غرا آورد
باد نوروز نسیم گل رعنا آورد
گرد مشک ختن از دامن صحرا آورد
شاخ را باغ بنفش دم طاووس نگاشت
غنچه را باد به شکل سر ببغا آورد
لاله از دامن کوه آتش موسی بنمود
شاخ بیرون ز گریبان ید بیضا آورد
بلبل آشفته چو وامق ز هوا گشت مگر
رحم بیش از دهن غنچه عذرا آورد؟
از پی خسرو گل بلبل شیرین گفتار
نغمه بار بد و صوت نکیسا آورد
بلبل پردهسرا صوت چکاوک بنواخت
مطرب زهره نوا نغمه عنقا آورد
بودم افتاده ز پا شوق توام دست گرفت
بر سر کوی توام بیسر و بیپا آورد
سر زلفت که ز اسلام کناری دارد
در میان عادت ز نار و چلیپا آورد
سرو بالای بلند تو بدین شیوه و ناز
هرکجا رفت دل و هوش به یغما آورد
طرب لعل تو می را برسانید به کام
جان شیرین به لب ساغر صهبا آورد
عشق تو کیش من و طاعت شاهم دین است
مومن آن است که اقرار بدینها آورد
سرو را باد صبا منصب بالا بخشید
لاله را لطف هوا طلعت والا آورد
بود بر عنچه و گل وجهی و آن وجه برون
بلبل از غنچه به تشنیع و تقاضا آورد
دامن پیرهن یوسف گل را بدرید
باد گفتی که برو عشق زلیخا آورد
تافت صد زهره زهر شاخ ز هر شاخ مگر
شاخ ثورست که بر زهره زهرا آورد
نقش بند چمن آرای طبیعت گویی
نقش خضرا همه بر صفحه زهرا آورد
کرد ساقی چمن بلبل عاشق را مست
زان می لعل که بر ساغر صهبا آورد
گل رعنا چو سر نرگس مخمور گران
دید در ساغر زرین می حمرا آورد
پادشاهی که کمال شرف پادشهیش
نقص در سلطنت بهمن و دارا آورد
ظل حق، شیخ اویس، آنکه ز آفات فلک
ملک را در کنف چتر فلک آسا آورد
آنکه در دعوی عدلش چو خرد برهان خواست
آیت معدلت مملکت آرا آورد
تیغ او یک دو ذراع است ولیکن در قلب
آتشی گشت و زبان تا به زبانا آورد
ای که خاک ره شبرنگ تو برداشت به چشم!
چرخ کحلی ز پی دیده بینا آورد
وی که نعل سم اسب فلک از گوش ملوک!
کرد بیرون جهت یاره حورا آورد!
دین پناهید به ذات تو و ذات تو پناه
به خداوند تبارک و تعالی آورد
هرکجا موکب منصور تو یک پی بنهاد
دولت از چار طرف روی بدانجا آورد
جان نمیداد عدو از پی تحصیل اجل
رفت و شمشیر تو را بر سر اعدا آورد
دهر پیرست و جهان زال و تو کیخسرو عهد
قوتی در تن پیران که برنا آورد
هر مثالی که به توقیع سعادت بنوشت
آسمان بر سرش از چتر تو طغرا آورد
تیغ قهر تو پی سخت عجایب دارد
که به هر جای که در رفت مفاجا آورد
بهترین صورتی اندیشه اخلاص تو بود
زان تصور که خرد در دل دانا آورد
نور خورشید تو که در آن بقعه که تافت
شاخ زربار همه عقد ثریا آورد
مشرب غیب به دیوان ضمیرت امروز
از ولایات عدم نسخه فردا آورد
پادشاها چه دهم شرح که بیماری و ضعف
چه بلا دور ز حضرت ز سر ما آورد
پنج نوبت ز سر صدق و ارادت هر روز
خواستم روی بدین کعبه علیا آورد
تب هر روزه و سرمای زمستان نگذاشت
هرچه آورد به رویم تب سرما آورد
رفته بودم ز جهان از سر کوی عدمم
دولتت باز به بازوی توانا آورد
بعد سی سال سفر باز به بغداد مرا
به عراق آروزی مولد و منشا آورد
در عراق آنچه من از ظلم و تعدی دیدم
شرم دارم به زبان بعضی از آنها آورد
گریه بیوهزن و اشک یتیمان عراق
ای بسا آب که در دیده خارا آورد
«یارب» نیم شب و آه و سحرگاه ضعیف
ای بسا رخنه که در گنبد اعلا آورد
کیمیای نظر لطف بدان خاک انداز
که خدایت به جهان از پی احیا آورد
تا در اطراف جهان زمره مردم خواهند
به زبان ذکر جهانداری کسری آورد
ملک کسری همه در قبضه فرمان تو باد!
که جهان باز نخواهد چو تو کس را آورد