عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۵ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۱۴ - آمدن شیخ بعد از چندین سال از بیابان به شهر غزنین و زنبیل گردانیدن به اشارت غیبی و تفرقه کردن آنچ جمع آید بر فقرا هر که را جان عز لبیکست نامه بر نامه پیک بر پیکست چنانک روزن خانه باز باشد آفتاب و ماهتاب و باران و نامه و غیره منقطع نباشد
رو به شهر آورد آن فرمان‌پذیر
شهر غزنین گشت از رویش منیر
از فرح خلقی به استقبال رفت
او در آمد از ره دزدیده تفت
جمله اعیان و مهان بر خاستند
قصرها از بهر او آراستند
گفت من از خودنمایی نامدم
جز به خواری و گدایی نامدم
نیستم در عزم قال و قیل من
در به در گردم به کف زنبیل من
بنده فرمانم که امر است از خدا
که گدا باشم گدا باشم گدا
در گدایی لفظ نادر ناورم
جز طریق خس گدایان نسپرم
تا شوم غرقه‌ی مذلت من تمام
تا سقط‌ها بشنوم از خاص و عام
امر حق جان است و من آن را تبع
او طمع فرمود ذل من طمع
چون طمع خواهد ز من سلطان دین
خاک بر فرق قناعت بعد از این
او مذلت خواست کی عزت تنم‌؟
او گدایی خواست کی میری کنم‌؟
بعد از این کد و مذلت جان من
بیست عباس‌اند در انبان من
شیخ بر می‌گشت زنبیلی به دست
شیء لله خواجه توفیقیت هست‌؟
برتر از کرسی و عرش اسرار او
شیء لله شیء لله کار او
انبیا هر یک همین فن می‌زنند
خلق مفلس کدیه ایشان می‌کنند
اقرضوا الله اقرضوا الله می‌زنند
بازگون بر انصروا الله می‌تنند
در به در این شیخ می‌آرد نیاز
بر فلک صد در برای شیخ باز
کان گدایی کان به جد می‌کرد او
بهر یزدان بود نز بهر گلو
ور بکردی نیز از بهر گلو
آن گلو از نور حق دارد غلو
در حق او خورد نان و شهد و شیر
به ز چله وز سه روزه‌ی صد فقیر
نور می‌نوشد مگو نان می‌خورد
لاله می‌کارد به صورت می‌چرد
چون شراری کو خورد روغن ز شمع
نور افزاید ز خوردش بهر جمع
نان‌خوری را گفت حق لاتسرفوا
نور خوردن را نگفته‌ست اکتفوا
آن گلوی ابتلا بد وین گلو
فارغ از اسراف و ایمن از غلو
امر و فرمان بود نه حرص و طمع
آن چنان جان حرص را نبود تبع
گر بگوید کیمیا مس را بده
تو به من خود را طمع نبود فره
گنج‌های خاک تا هفتم طبق
عرضه کرده بود پیش شیخ حق
شیخ گفتا خالقا من عاشقم
گر بجویم غیر تو من فاسقم
هشت جنت گر در آرم در نظر
ور کنم خدمت من از خوف سقر
مومنی باشم سلامت‌جوی من
زان که این هر دو بود حظ بدن
عاشقی کز عشق یزدان خورد قوت
صد بدن پیشش نیرزد تره‌توت
وین بدن که دارد آن شیخ فطن
چیز دیگر گشت کم خوانش بدن
عاشق عشق خدا وان گاه مزد‌؟
جبرئیل مؤتمن وان گاه دزد‌؟
عاشق آن لیلی کور و کبود
ملک عالم پیش او یک تره بود
پیش او یکسان شده بد خاک و زر
زر چه باشد‌؟ که نبد جان را خطر
شیر و گرگ و دد ازو واقف شده
همچو خویشان گرد او گرد آمده
کین شده‌ست از خوی حیوان پاک پاک
پر ز عشق و لحم و شحمش زهرناک
زهر دد باشد شکرریز خرد
زان که نیک نیک باشد ضد بد
لحم عاشق را نیارد خورد دد
عشق معروف است پیش نیک و بد
ور خورد خود فی‌المثل دام و ددش
گوشت عاشق زهر گردد بکشدش
هر چه جز عشق است شد ماکول عشق
دو جهان یک دانه پیش نول عشق
دانه‌یی مر مرغ را هرگز خورد‌؟
کاهدان مر اسب را هرگز چرد‌؟
بندگی کن تا شوی عاشق لعل
بندگی کسبی‌ست آید در عمل
بنده آزادی طمع دارد ز جد
عاشق آزادی نخواهد تا ابد
بنده دایم خلعت و ادرارجوست
خلعت عاشق همه دیدار دوست
در نگنجد عشق در گفت و شنید
عشق دریایی‌ست قعرش ناپدید
قطره‌های بحر را نتوان شمرد
هفت دریا پیش آن بحر است خرد
این سخن پایان ندارد ای فلان
باز رو در قصهٔ شیخ زمان
مولوی : دفتر ششم
بخش ۳۱ - معاتبهٔ مصطفی علیه‌السلام با صدیق رضی الله عنه کی ترا وصیت کردم کی به شرکت من بخر تو چرا بهر خود تنها خریدی و عذر او
گفت ای صدیق آخر گفتمت
که مرا انباز کن در مکرمت
گفت ما دو بندگان کوی تو
کردمش آزاد من بر روی تو
تو مرا می‌دار بنده و یار غار
هیچ آزادی نخواهم زینهار
که مرا از بندگیت آزادی است
بی‌تو بر من محنت و بیدادی است
ای جهان را زنده کرده ز اصطفا
خاص کرده عام را خاصه مرا
خواب‌ها می‌دید جانم در شباب
که سلامم کرد قرص آفتاب
از زمینم برکشید او بر سما
همره او گشته بودم ز ارتقا
گفتم این ماخولیا بود و محال
هیچ گردد مستحیلی وصف حال؟
چون تورا دیدم بدیدم خویش را
آفرین آن آینهٔ خوش کیش را
چون تورا دیدم محالم حال شد
جان من مستغرق اجلال شد
چون تورا دیدم خود ای روح البلاد
مهر این خورشید از چشمم فتاد
گشت عالی‌همت از نو چشم من
جز به خواری ننگردد اندر چمن
نور جستم خود بدیدم نور نور
حور جستم خود بدیدم رشک حور
یوسفی جستم لطیف و سیم تن
یوسفستانی بدیدم در تو من
در پی جنت بدم در جست و جو
جنتی بنمود از هر جزو تو
هست این نسبت به من مدح و ثنا
هست این نسبت به تو قدح و هجا
همچو مدح مرد چوپان سلیم
مر خدا را پیش موسی کلیم
که بجویم اشپشت شیرت دهم
چارقت دوزم من و پیشت نهم
قدح او را حق به مدحی برگرفت
گر تو هم رحمت کنی نبود شگفت
رحم فرما بر قصور فهم ها
ای ورای عقل‌ها و وهم ها
ایها العشاق اقبالی جدید
از جهان کهنهٔ نوگر رسید
زان جهان کو چارهٔ بیچاره‌جوست
صد هزاران نادره دنیا دروست
ابشروا یا قوم اذجاء الفرج
افرحوا یا قوم قد زال الحرج
آفتابی رفت در کازه‌ی هلال
در تقاضا که ارحنا یا بلال
زیر لب می‌گفتی از بیم عدو
کوری او بر مناره رو بگو
می‌دمد در گوش هر غمگین بشیر
خیز ای مدبر ره اقبال گیر
ای درین حبس و درین گند و شپش
هین که تا کس نشنود رستی خمش
چون کنی خامش کنون ای یار من
کز بن هر مو برآمد طبل‌زن
آن‌چنان کر شد عدو رشک‌خو
گوید این چندین دهل را بانگ کو؟
می‌زند بر روش ریحان که طری‌ست
او ز کوری گوید این آسیب چیست؟
می‌شکنجد حور دستش می‌کشد
کور حیران کز چه دردم می‌کند
این کشاکش چیست بر دست و تنم؟
خفته‌ام بگذار تا خوابی کنم
آن که در خوابش همی‌جویی وی است
چشم بگشا کان مه نیکو پی است
زان بلاها بر عزیزان بیش بود
کان تجمش یاربا خوبان فزود
لاغ با خوبان کند بر هر رهی
نیز کوران را بشوراند گهی
خویش را یک‌دم برین کوران دهد
تا غریو از کوی کوران برجهد
مولوی : دفتر ششم
بخش ۶۹ - باز دادن شاه گنج‌نامه را به آن فقیر کی بگیر ما از سر این برخاستیم
چون که رقعه‌ی گنج پر آشوب را
شه مسلم داشت آن مکروب را
گشت ایمن او ز خصمان و ز نیش
رفت و می‌پیچید در سودای خویش
یار کرد او عشق درداندیش را
کلب لیسد خویش ریش خویش را
عشق را در پیچش خود یار نیست
محرمش در ده یکی دیار نیست
نیست از عاشق کسی دیوانه‌تر
عقل از سودای او کوراست و کر
زان که این دیوانگی عام نیست
طب را ارشاد این احکام نیست
گر طبیبی را رسد زین گون جنون
دفتر طب را فرو شوید به خون
طب جمله‌ی عقل‌ها منقوش اوست
روی جمله دلبران روپوش اوست
روی در روی خود آر ای عشق‌کیش
نیست ای مفتون تورا جز خویش خویش
قبله از دل ساخت آمد در دعا
لیس للا نسان الا ما سعی
پیش از آن کو پاسخی بشنیده بود
سال‌ها اندر دعا پیچیده بود
بی‌اجابت بر دعاها می‌تنید
از کرم لبیک پنهان می‌شنید
چون که بی‌دف رقص می‌کرد آن علیل
ز اعتماد جود خلاق جلیل
سوی او نه هاتف و نه پیک بود
گوش اومیدش پر از لبیک بود
بی‌زبان می‌گفت اومیدش تعال
از دلش می‌روفت آن دعوت ملال
آن کبوتر را که بام آموخته‌ست
تو مخوان می‌رانش کان پر دوخته ست
ای ضیاء الحق حسام‌الدین برانش
کز ملاقات تو بر رسته‌ست جانش
گر برانی مرغ جانش از گزاف
هم به گرد بام تو آرد طواف
چینه و نقلش همه بر بام توست
پر زنان بر اوج مست دام توست
گر دمی منکر شود دزدانه روح
در ادای شکرت ای فتح و فتوح
شحنهٔ عشق مکرر کینه‌اش
طشت آتش می‌نهد بر سینه‌اش
که بیا سوی مه و بگذر ز گرد
شاه عشقت خواند زوتر باز گرد
گرد این بام و کبوترخانه من
چون کبوتر پر زنم مستانه من
جبرئیل عشقم و سدره‌م تویی
من سقیمم عیسی مریم تویی
جوش ده آن بحر گوهربار را
خوش بپرس امروز این بیمار را
چون تو آن او شدی بحر آن اوست
گرچه این دم نوبت بحران اوست
این خود آن ناله‌ست کو کرد آشکار
آنچه پنهان است یا رب زینهار
دو دهان داریم گویا همچو نی
یک دهان پنهان‌ست در لب‌های وی
یک دهان نالان شده سوی شما
های هویی در فکنده در هوا
لیک داند هر که او را منظراست
که فغان این سری هم زان سراست
دمدمه‌ی این نای از دم‌های اوست
های هوی روح از هیهای اوست
گر نبودی با لبش نی را سمر
نی جهان را پر نکردی از شکر
با که خفتی؟ وز چه پهلو خاستی؟
که چنین پر جوش چون دریاستی؟
یا ابیت عند ربی خواندی
در دل دریای آتش راندی؟
نعرهٔ یا نار کونی باردا
عصمت جان تو گشت ای مقتدا
ای ضیاء الحق حسام دین و دل
کی توان اندود خورشیدی به گل؟
قصد کردستند این گل‌پاره‌ها
که بپوشانند خورشید تورا
در دل که لعل‌ها دلال توست
باغ‌ها از خنده مالامال توست
محرم مردیت را کو رستمی؟
تا ز صد خرمن یکی جو گفتمی
چون بخواهم کز سرت آهی کنم
چون علی سر را فرو چاهی کنم
چون که اخوان را دل کینه‌وراست
یوسفم را قعر چه اولی تراست
مست گشتم خویش بر غوغا زنم
چه چه باشد؟ خیمه بر صحرا زنم
بر کف من نه شراب آتشین
وان گه آن کر و فر مستانه بین
منتظر گو باش بی‌گنج آن فقیر
زان که ما غرقیم این دم در عصیر
از خدا خواه ای فقیر این دم پناه
از من غرقه شده یاری مخواه
که مرا پروای آن اسناد نیست
از خود و از ریش خویشم یاد نیست
باد سبلت کی بگنجد و آب رو
در شرابی که نگنجد تار مو؟
در ده ای ساقی یکی رطلی گران
خواجه را از ریش و سبلت وا رهان
نخوتش بر ما سبالی می‌زند
لیک ریش از رشک ما بر می‌کند
مات او و مات او و مات او
که همی‌دانیم تزویرات او
از پس صد سال آنچ آید ازو
پیر می‌بیند معین مو به مو
اندر آیینه چه بیند مرد عام
که نبیند پیر اندر خشت خام؟
آنچه لحیانی به خانه‌ی خود ندید
هست بر کوسه یکایک آن پدید
رو به دریایی که ماهی‌زاده‌یی
همچو خس در ریش چون افتاده یی؟
خس نه‌یی دور از تو رشک گوهری
در میان موج و بحر اولی تری
بحر وحدان است جفت و زوج نیست
گوهر و ماهیش غیر موج نیست
ای محال و ای محال اشراک او
دور از آن دریا و موج پاک او
نیست اندر بحر شرک و پیچ پیچ
لیک با احول چه گویم؟ هیچ هیچ
چون که جفت احولانیم ای شمن
لازم آید مشرکانه دم زدن
آن یکی‌یی زان سوی وصف است و حال
جز دوی ناید به میدان مقال
یا چو احول این دوی را نوش کن
یا دهان بر دوز و خوش خاموش کن
یا به نوبت گه سکوت و گه کلام
احولانه طبل می‌زن والسلام
چون ببینی محرمی گو سر جان
گل ببینی نعره زن چون بلبلان
چون ببینی مشک پر مکر و مجاز
لب ببند و خویشتن را خنب ساز
دشمن آب است پیش او مجنب
ورنه سنگ جهل او بشکست خنب
با سیاست‌های جاهل صبر کن
خوش مدارا کن به عقل من لدن
صبر با نااهل اهلان را جلاست
صبر صافی می‌کند هر جا دلی ست
آتش نمرود ابراهیم را
صفوت آیینه آمد در جلا
جور کفر نوحیان و صبر نوح
نوح را شد صیقل مرآت روح
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۳۳ - متوفی شدن بزرگین از شه‌زادگان و آمدن برادر میانین به جنازهٔ برادر کی آن کوچکین صاحب‌فراش بود از رنجوری و نواختن پادشاه میانین را تا او هم لنگ احسان شد ماند پیش پادشاه صد هزار از غنایم غیبی و غنی بدو رسید از دولت و نظر آن شاه مع تقریر بعضه
کوچکین رنجور بود و آن وسط
بر جنازه‌ی آن بزرگ آمد فقط
شاه دیدش گفت قاصد کین کی است
که از آن بحراست و این هم ماهی است؟
پس معرف گفت پور آن پدر
این برادر زان برادر خردتر
شه نوازیدش که هستی یادگار
کرد او را هم بدان پرسش شکار
از نواز شاه آن زار حنیذ
در تن خود غیر جان جانی بدیذ
در دل خود دید عالی غلغله
که نیابد صوفی آن در صد چله
عرصه و دیوار و کوه سنگ‌بافت
پیش او چون نار خندان می‌شکافت
ذره ذره پیش او همچون قباب
دم به دم می‌کرد صدگون فتح باب
باب گه روزن شدی گاهی شعاع
خاک گه گندم شدی و گاه صاع
در نظرها چرخ بس کهنه و قدید
پیش چشمش هر دمی خلق جدید
روح زیبا چون که وارست از جسد
از قضا بی شک چنین چشمش رسد
صد هزاران غیب پیشش شد پدید
آنچه چشم محرمان بیند بدید
آنچه او اندر کتب بر خوانده بود
چشم را در صورت آن بر گشود
از غبار مرکب آن شاه نر
یافت او کحل عزیزی در بصر
برچنین گلزار دامن می‌کشید
جزو جزوش نعره زن هل من مزید
گلشنی کز بقل روید یک دم است
گلشنی کز عقل روید خرم است
گلشنی کز گل دمد گردد تباه
گلشنی کز دل دمد وافرحتاه
علم‌های با مزه‌ی دانسته‌مان
زان گلستان یک دو سه گلدسته دان
زان زبون این دو سه گلدسته‌ایم
که در گلزار بر خود بسته‌ایم
آن‌چنان مفتاح‌ها هر دم به نان
می‌فتد ای جان دریغا از بنان
ور دمی هم فارغ آرندت ز نان
گرد چارد گردی و عشق زنان
باز استسقات چون شد موج‌زن
ملک شهری بایدت پر نان و زن
مار بودی اژدها گشتی مگر؟
یک سرت بود این زمانی هفت‌سر
اژدهای هفت‌سر دوزخ بود
حرص تو دانه‌ست و دوزخ فخ بود
دام را بدران بسوزان دانه را
باز کن درهای نو این خانه را
چون تو عاشق نیستی ای نرگدا
همچو کوهی بی‌خبر داری صدا
کوه را گفتار کی باشد ز خود؟
عکس غیراست آن صدا ای معتمد
گفت تو زان سان که عکس دیگری‌ست
جمله احوالت به جز هم عکس نیست
خشم و ذوقت هر دو عکس دیگران
شادی قواده و خشم عوان
آن عوان را آن ضعیف آخر چه کرد
که دهد او را به کینه زجر و درد؟
تا به کی عکس خیال لامعه؟
جهد کن تا گرددت این واقعه
تا که گفتارت ز حال تو بود
سیر تو با پر و بال تو بود
صید گیرد تیر هم با پر غیر
لاجرم بی‌بهره است از لحم طیر
باز صید آرد به خود از کوهسار
لاجرم شاهش خوراند کبک و سار
منطقی کز وحی نبود از هواست
همچو خاکی در هوا و در هباست
گر نماید خواجه را این دم غلط
ز اول والنجم بر خوان چند خط
تا که ما ینطق محمد عن هوی
ان هو الا بوحی احتوی
احمدا چون نیستت از وحی یاس
جسمیان را ده تحری و قیاس
کز ضرورت هست مرداری حلال
که تحری نیست در کعبه‌ی وصال
بی‌تحری و اجتهادات هدی
هر که بدعت پیشه گیرد از هوی
همچو عادش بر برد باد و کشد
نه سلیمان است تا تختش کشد
عاد را باد است حمال خذول
همچو بره در کف مردی اکول
همچو فرزندش نهاده بر کنار
می‌برد تا بکشدش قصاب‌وار
عاد را آن باد ز استکبار بود
یار خود پنداشتند اغیار بود
چون بگردانید ناگه پوستین
خردشان بشکست آن بئس القرین
باد را بشکن که بس فتنه‌ست باد
پیش از آن کت بشکند او همچو عاد
هود دادی پند کی پر کبر خیل
بر کند از دستتان این باد ذیل
لشکر حق است باد و از نفاق
چند روزی با شما کرد اعتناق
او به سر با خالق خود راست است
چون اجل آید بر آرد باد دست
باد را اندر دهن بین رهگذر
هر نفس آیان روان در کر و فر
حلق و دندان‌ها ازو ایمن بود
حق چو فرماید به دندان درفتد
کوه گردد ذره‌ باد و ثقیل
درد دندان داردش زار و علیل
این همان باد است کایمن می‌گذشت
بود جان کشت و گشت او مرگ کشت
دست آن کس که بکردت دست‌بوس
وقت خشم آن دست می‌گردد دبوس
یا رب و یا رب بر آرد او ز جان
که ببر این باد را ای مستعان
ای دهان غافل بدی زین باد رو
از بن دندان در استغفار شو
چشم سختش اشک‌ها باران کند
منکران را درد الله ‌خوان کند
چون دم مردان نپذرفتی ز مرد
وحی حق را هین پذیرا شو ز درد
باد گوید پیکم از شاه بشر
گه خبر خیر آورم گه شور و شر
زان که مامورم امیر خود نی‌ام
من چو تو غافل ز شاه خود کی‌ام؟
گر سلیمان‌وار بودی حال تو
چون سلیمان گشتمی حمال تو
عاریه‌ستم گشتمی ملک کفت
کردمی بر راز خود من واقفت
لیک چون تو یاغی‌یی من مستعار
می‌کنم خدمت تورا روزی سه چار
پس چو عادت سرنگونی‌ها دهم
زاسپه تو یاغیانه برجهم
تا به غیب ایمان تو محکم شود
آن زمان کایمانت مایه‌ی غم شود
آن زمان خود جملگان مؤمن شوند
آن زمان خود سرکشان بر سر دوند
آن زمان زاری کنند و افتقار
همچو دزد و راه‌زن در زیر دار
لیک گر در غیب گردی مستوی
مالک دارین و شحنه‌ی خود توی
شحنگی و پادشاهی مقیم
نه دو روزه و مستعاراست و سقیم
رستی از بیگار و کار خود کنی
هم تو شاه و هم تو طبل خود زنی
چون گلو تنگ آورد بر ما جهان
خاک خوردی کاشکی حلق و دهان
این دهان خود خاک خواری آمده‌ست
لیک خاکی را که آن رنگین شده‌ست
این کباب و این شراب و این شکر
خاک رنگین است و نقشین ای پسر
چون که خوردی و شد آن لحم و پوست
رنگ لحمش داد و این هم خاک کوست
هم ز خاکی بخیه بر گل می‌زند
جمله را هم باز خاکی می‌کند
هندو و قفچاق و رومی و حبش
جمله یک رنگ‌اند اندر گور خوش
تا بدانی کان همه رنگ و نگار
جمله روپوش است و مکر و مستعار
رنگ باقی صبغة الله است و بس
غیر آن بر بسته دان همچون جرس
رنگ صدق و رنگ تقوی و یقین
تا ابد باقی بود بر عابدین
رنگ شک و رنگ کفران و نفاق
تا ابد باقی بود بر جان عاق
چون سیه‌رویی فرعون دغا
رنگ آن باقی و جسم او فنا
برق و فر روی خوب صادقین
تن فنا شد وان به جا تو یوم دین
زشت آن زشت است و خوب آن خوب و بس
دایم آن ضحاک و این اندر عبس
خاک را رنگ و فن و سنگی دهد
طفل‌خویان را بر آن جنگی دهد
از خمیری اشتر وشیری پزند
کودکان از حرص آن کف می‌گزند
شیر و اشتر نان شود اندر دهان
در نگیرد این سخن با کودکان
کودک اندر جهل و پندار و شکی‌ست
شکر باری قوت او اندکی‌ست
طفل را استیزه و صد آفت است
شکر این که بی‌فن و بی‌قوت است
وای ازین پیران طفل ناادیب
گشته از قوت بلای هر رقیب
چون سلاح و جهل جمع آید به هم
گشت فرعونی جهان‌سوز از ستم
شکر کن ای مرد درویش از قصور
که ز فرعونی رهیدی وز کفور
شکر که مظلومی و ظالم نه‌یی
ایمن از فرعونی و هر فتنه‌یی
اشکم تی لاف اللهی نزد
کآتشش را نیست از هیزم مدد
اشکم خالی بود زندان دیو
کش غم نان مانع است از مکر و ریو
اشکم پر لوت دان بازار دیو
تاجران دیو را در وی غریو
تاجران ساحر لاشی‌فروش
عقل‌ها را تیره کرده از خروش
خم روان کرده ز سحری چون فروش
کرده کرباسی ز مهتاب و غلس
چون بریشم خاک را برمی‌تنند
خاک در چشم ممیز می‌زنند
چندلی را رنگ عودی می‌دهند
بر کلوخیمان حسودی می‌دهند
پاک آن که خاک را رنگی دهد
همچو کودکمان بر آن جنگی دهد
دامنی پر خاک ما چون طفلکان
در نظرمان خاک همچون زر کان
طفل را با بالغان نبود مجال
طفل را حق کی نشاند با رجال؟
میوه گر کهنه شود تا هست خام
پخته نبود غوره گویندش به نام
گر شود صدساله آن خام ترش
طفل و غوره‌ست او بر هر تیزهش
گرچه باشد مو و ریش او سپید
هم در آن طفلی خوف است و امید
که رسم یا نارسیده مانده‌ام
ای عجب با من کند کرم آن کرم؟
با چنین ناقابلی و دوری یی
بخشد این غورهٔ مرا انگوری یی؟
نیستم اومیدوار از هیچ سو
وان کرم می‌گویدم لا تیاسوا؟
دایما خاقان ما کرده‌ست طو
گوشمان را می‌کشد لا تقنطوا
گرچه ما زین ناامیدی در گویم
چون صلا زد دست اندازان رویم
دست اندازیم چون اسبان سیس
در دویدن سوی مرعای انیس
گام اندازیم و آن‌جا گام نی
جام پردازیم و آن‌جا جام نی
زان که آن‌جا جمله اشیا جانی است
معنی اندر معنی ربانی است
هست صورت سایه معنی آفتاب
نور بی‌سایه بود اندر خراب
چون که آن جا خشت بر خشتی نماند
نور مه را سایهٔ زشتی نماند
خشت اگر زرین بود برکندنی‌ست
چون بهای خشت وحی و روشنی‌ست
کوه بهر دفع سایه مندک است
پاره گشتن بهر این نور اندک است
بر برون که چو زد نور صمد
پاره شد تا در درونش هم زند
گرسنه چون بر کفش زد قرص نان
وا شکافد از هوس چشم و دهان
صد هزاران پاره گشتن ارزد این
از میان چرخ برخیز ای زمین
تا که نور چرخ گردد سایه سوز
شب ز سایه‌ی توست ای یاغی روز
این زمین چون گاهواره‌ی طفلکان
بالغان را تنگ می دارد مکان
بهر طفلان حق زمین را مهد خواند
شیر را در گهواره بر طفلان فشاند
خانه تنگ آمد ازین گهواره ها
طفلکان را زود بالغ کن شها
خانه را ای مهد تو ضیق مدار
تا تواند کرد بالغ انتشار
سعدی : غزلیات
غزل ۲۳۳
روندگان مقیم از بلا نپرهیزند
گرفتگان ارادت به جور نگریزند
امیدواران دست طلب ز دامن دوست
اگر فروگسلانند در که آویزند
مگر تو روی بپوشی و گر نه ممکن نیست
که اهل معرفت از تو نظر بپرهیزند
نشان من به سر کوی می‌فروشان ده
من از کجا و کسانی که اهل پرهیزند
بگیر جامه صوفی بیار جام شراب
که نیک نامی و مستی به هم نیامیزند
رضای دوست به دست آر و دیگران بگذار
هزار فتنه چه غم باشد ار برانگیزند
مرا که با تو که مقصودی آشتی افتاد
رواست گر همه عالم به جنگ برخیزند
به خونبهای منت کس مطالبت نکند
حلال باشد خونی که دوستان ریزند
طریق ما سر عجزست و آستان رضا
که از تو صبر نباشد که با تو بستیزند
سعدی : غزلیات
غزل ۲۹۴
آمد گه آن که بوی گلزار
منسوخ کند گلاب عطار
خواب از سر خفتگان به دربرد
بیداری بلبلان اسحار
ما کلبه زهد برگرفتیم
سجاده که می‌برد به خمار
یک رنگ شویم تا نباشد
این خرقه سترپوش زنار
برخیز که چشم‌های مستت
خفتست و هزار فتنه بیدار
وقتی صنمی دلی ربودی
تو خلق ربوده‌ای به یک بار
یا خاطر خویشتن به ما ده
یا خاطر ما ز دست بگذار
نه راه شدن نه روی بودن
معشوقه ملول و ما گرفتار
هم زخم تو به چو می‌خورم زخم
هم بار تو به چو می‌کشم بار
من پیش نهاده‌ام که در خون
برگردم و برنگردم از یار
گر دنیی و آخرت بیاری
کاین هر دو بگیر و دوست بگذار
ما یوسف خود نمی‌فروشیم
تو سیم سیاه خود نگه دار
سعدی : غزلیات
غزل ۳۰۳
پروانه نمی‌شکیبد از دور
ور قصد کند بسوزدش نور
هر کس به تعلقی گرفتار
صاحب نظران به عشق منظور
آن روز که روز حشر باشد
دیوان حساب و عرض منشور
ما زنده به ذکر دوست باشیم
دیگر حیوان به نفخه صور
یا رب که تو در بهشت باشی
تا کس نکند نگاه در حور
ما مست شراب ناب عشقیم
نه تشنه سلسبیل و کافور
بیم است شرار آه مشتاق
کآتش بزند حجاب مستور
من دانم و دردمند بیدار
آهنگ شب دراز دیجور
آخر ز هلاک ما چه خیزد
سیمرغ چه می‌کند به عصفور
نزدیک نمی‌شوی به صورت
وز دیده دل نمی‌شوی دور
از پیش تو راه رفتنم نیست
گردن به کمند به که مهجور
سعدی چو مرادت انگبین است
واجب بود احتمال زنبور
سعدی : غزلیات
غزل ۳۵۴
وقت‌ها یک دم برآسودی تنم
قال مولائی لطرفی لا تنم
اسقیانی و دعانی افتضح
عشق و مستوری نیامیزد به هم
ما به مسکینی سلاح انداختیم
لا تحلوا قتل من القی السلم
یا غریب الحسن رفقا بالغریب
خون درویشان مریز ای محتشم
گر نکردستی به خونم پنجه تیز
ما لذاک الکف مخضوبا بدم
قد ملکت القلب ملکا دائما
خواهی اکنون عدل کن خواهی ستم
گر بخوانی ور برانی بنده‌ایم
لا ابالی ان دعالی او شتم
یا قضیب البان ما هذا الوقوف
گر خلاف سرو می‌خواهی بچم
عمرها پرهیز می‌کردم ز عشق
ما حسبت الان الا قد هجم
خلیانی نحو منظوری اقف
تا چو شمع از سر بسوزم تا قدم
در ازل رفته‌ست ما را دوستی
لا تخونونی فعهدی ماانصرم
بذل روحی فیک امر هین
خود چه باشد در کف حاتم درم
بنده‌ام تا زنده‌ام بی زینهار
لم ازل عبدا و اوصالی رمم
شنعة العذال عندی لم تفد
کز ازل بر من کشیدند این رقم
گر بنالم وقتی از زخمی قدیم
لا تلومونی فجرحی ما التحم
ان ترد محو البرایا فانکشف
تا وجود خلق ریزی در عدم
عقل و صبر از من چه می‌جویی که عشق
کلما اسست بنیانا هدم
انت فی قلبی الم تعلم به
کز نصیحت کن نمی‌بیند الم
سعدیا جان صرف کن در پای دوست
ان غایات الامانی تغتنم
سعدی : غزلیات
غزل ۵۲۴
یارا قدحی پر کن از آن داروی مستی
تا از سر صوفی برود علت هستی
عاقل متفکر بود و مصلحت اندیش
در مذهب عشق آی و از این جمله برستی
ای فتنه نوخاسته از عالم قدرت
غایب مشو از دیده که در دل بنشستی
آرام دلم بستدی و دست شکیبم
برتافتی و پنجه صبرم بشکستی
احوال دو چشم من بر هم ننهاده
با تو نتوان گفت به خواب شب مستی
سودازده‌ای کز همه عالم به تو پیوست
دل نیک بدادت که دل از وی بگسستی
در روی تو گفتم سخنی چند بگویم
رو باز گشادی و در نطق ببستی
گر باده از این خم بود و مطرب از این کوی
ما توبه بخواهیم شکستن به درستی
سعدی غرض از حقه تن آیت حق است
صد تعبیه در توست و یکی باز نجستی
نقاش وجود این همه صورت که بپرداخت
تا نقش ببینی و مصور بپرستی
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۸
از جملهٔ بندگان منش بنده‌ترم
وز چشم خداوندیش افکنده‌ترم
با این همه دل بر نتوان داشت که دوست
چندانکه مرا بیش کشد زنده‌ترم
سعدی : باب سوم در عشق و مستی و شور
گفتار اندر سماع اهل دل و تقریر حق و باطل آن
اگر مرد عشقی کم خویش گیر
وگرنه ره عافیت پیش گیر
مترس از محبت که خاکت کند
که باقی شوی گر هلاکت کند
نروید نبات از حبوب درست
مگر حال بروی بگردد نخست
تو را با حق آن آشنایی دهد
که از دست خویشت رهایی دهد
که تا با خودی در خودت راه نیست
وز این نکته جز بی خود آگاه نیست
نه مطرب که آواز پای ستور
سماع است اگر عشق داری و شور
مگس پیش شوریده دل پر نزد
که او چون مگس دست بر سر نزد
نه بم داند آشفته سامان نه زیر
به آواز مرغی بنالد فقیر
سراینده خود می‌نگردد خموش
ولیکن نه هر وقت بازست گوش
چو شوریدگان می پرستی کنند
بر آواز دولاب مستی کنند
به چرخ اندر آیند دولاب وار
چو دولاب بر خود بگریند زار
به تسلیم سر در گریبان برند
چو طاقت نماند گریبان درند
مکن عیب درویش مدهوش مست
که غرق است از آن می‌زند پا و دست
نگویم سماع ای برادر که چیست
مگر مستمع را بدانم که کیست
گر از برج معنی پرد طیر او
فرشته فرو ماند از سیر او
وگر مرد لهوست و بازی و لاغ
قوی تر شود دیوش اندر دماغ
چه مرد سماع است شهوت پرست؟
به آواز خوش خفته خیزد، نه مست
پریشان شود گل به باد سحر
نه هیزم که نشکافدش جز تبر
جهان پر سماع است و مستی و شور
ولیکن چه بیند در آیینه کور؟
نبینی شتر بر نوای عرب
که چونش به رقص اندر آرد طرب؟
شتر را چو شور طرب در سرست
اگر آدمی را نباشد خرست
سعدی : غزلیات
غزل ۷
مقصود عاشقان دو عالم لقای تست
مطلوب طالبان به حقیقت رضای تست
هر جا که شهریاری و سلطان و سروریست
محکوم حکم و حلقه به گوش گدای تست
بودم بر آن که عشق تو پنهان کنم ولیک
شهری تمام غلغله و ماجرای تست
هر جا که پادشاهی و صدری و سروریست
موقوف آستان در کبریای تست
قومی هوای نعمت دنیا همی پزند
قومی هوای عقبی و ما را هوای تست
هر جا سریست خستهٔ شمشیر عشق تو
هر جا دلیست بستهٔ مهر و هوای تست
کس را بقای دائم و عهد قدیم نیست
جاوید پادشاهی و دائم بقای تست
گر می‌کشی به لطف گر می‌کشی به قهر
ما راضییم هرچه بود رای رای تست
امید هر کسی به نیازی و حاجتی است
امید ما به رحمت بی‌منتهای تست
هر کس امیدوار به اعمال خویشتن
سعدی امیدوار به لطف و عطای تست
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲
ز زلفت زنده می‌دارد صبا انفاس عیسی را
ز رویت می‌کند روشن خیالت چشم موسی را
سحرگه عزم بستان کن صبوحی در گلستان کن
به بلبل می‌برد از گل صبا صد گونه بشری را
کسی با شوق روحانی نخواهد ذوق جسمانی
برای گلبن وصلش رها کن من و سلوی را
گر از پرده برون آیی و ما را روی بنمایی
بسوزی خرقهٔ دعوی بیابی نور معنی را
دل از ما می‌کند دعوی سر زلفت به صد معنی
چو دل‌ها در شکن دارد چه محتاج است دعوی را
به یک دم زهد سی ساله به یک دم باده بفروشم
اگر در باده اندازد رخت عکس تجلی را
نگارینی که من دارم اگر برقع براندازد
نماید زینت و رونق نگارستان مانی را
دلارامی که من دانم گر از پرده برون آید
نبینی جز به میخانه ازین پس اهل تقوی را
شود در گلخن دوزخ، طلبکاری چو عطارت
اگر در روضه بنمایی به ما نور تجلی را
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶
گر سیر نشد تو را دل از ما
یک لحظه مباش غافل از ما
در آتش دل به سر همی گرد
مانندهٔ مرغ بسمل از ما
تر می‌گردان به خون دیده
هر روز هزار منزل از ما
چون ابر بهاری می‌گری زار
تا خاک ز خون کنی گل از ما
آخر به چه میل همچو خامان
گه گاه بگیردت دل از ما
یا در غم ما تمام پیوند
یا رشتهٔ عشق بگسل از ما
مگریز ز ما اگرچه نامد
جز رنج و بلات حاصل از ما
کز هر رنجی گشاده گردد
صد گنج طلسم مشکل از ما
عطار در این مقام چون است
دیوانهٔ عشق و عاقل از ما
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷
بار دگر شور آورید این پیر درد آشام را
صد جام برهم نوش کرد از خون دل پر جام ما
چون راست کاندر کار شد وز کعبه در خمار شد
در کفر خود دین دار شد بیزار شد ز اسلام ما
پس گفت تا کی زین هوس ماییم و درد یک نفس
دایم یکی گوییم وبس تا شد دو عالم رام ما
بس کم زنی استاد شد بی خانه و بنیاد شد
از نام و ننگ آزاد شد نیک است این بدنام را
پس شد چو مردان مرد او وز هر دو عالم فرد او
وز درد درد درد او شد مست هفت اندام ما
دل گشت چون دلداده‌ای، جان شد ز کار افتاده‌ای
تا ریخت پر هر باده‌ای از جام دل در جام ما
جان را چون آن می نوش شد از بی‌خودی بیهوش شد
عقل از جهان خاموش شد و از دل برفت آرام ما
عطار در دیر مغان خون می‌کشید اندر نهان
فریاد برخاست از جهان کای رند درد آشام ما
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲
روز و شب چون غافلی از روز و شب
کی کنی از سر روز و شب طرب
روی او چون پرتو افکند اینت روز
زلف او چون سایه انداخت اینت شب
گه کند این پرتو آن سایه نهان
گه کند این سایه آن پرتو طلب
صد هزاران محو در اثبات هست
صد هزار اثبات در محو ای عجب
چون تو در اثبات اول مانده‌ای
مانده‌ای از ننگ خود سردرکنب
تا نمیری و نگردی زنده باز
صد هزاران بار هستی بی ادب
هر که او جایی فرود آمد همی
هست او را مرد دون‌همت لقب
چون ز پرده اوفتادی می‌شتاب
تا ابد هرگز مزن دم بی‌طلب
طالب آن باشد که جانش هر نفس
تشنه‌تر باشد ولیکن بی سبب
نه سبب نه علتش باشد پدید
نه بود از خود نه از غیرش نسب
چون نباشد او صفت چون باشدش
خود همه اوست اینت کاری بوالعجب
گر تو را باید که این سر پی بری
خویش را از سلب او سازی سلب
بر کنار گنج ماندی خاک بیز
در میان بحر ماندی خشک لب
چون رطب آمد غرض از استخوان
استخوان تا چند خائی بی رطب
هین شراب صرف درکش مردوار
پس دو عالم پر کن از شور و شعب
مست جاویدان شو و فانی بباش
تا شوی جاوید آزاد از تعب
چون تو آزاد آیی از ننگ وجود
راستت آن وقت گیرد حکم چپ
از دم آن کس که این می نوش کرد
دوزخ سوزنده را بگرفت تب
همچو عطار این شراب صاف عشق
نوش کن از دست ساقی عرب
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲
عشق جانان همچو شمعم از قدم تا سر بسوخت
مرغ جان را نیز چون پروانه بال و پر بسوخت
عشقش آتش بود کردم مجمرش از دل چو عود
آتش سوزنده بر هم عود و هم مجمر بسوخت
زآتش رویش چو یک اخگر به صحرا اوفتاد
هر دو عالم همچو خاشاکی از آن اخگر بسوخت
خواستم تا پیش جانان پیشکش جان آورم
پیش دستی کرد عشق و جانم اندر بر بسوخت
نیست از خشک و ترم در دست جز خاکستری
کاتش غیرت درآمد خشک و تر یکسر بسوخت
دادم آن خاکستر آخر بر سر کویش به باد
برق استغنا بجست از غیب و خاکستر بسوخت
گفتم اکنون ذره‌ای دیگر بمانم گفت باش
ذرهٔ دیگر چه باشد ذره‌ای دیگر بسوخت
چون رسید این جایگه عطار نه هست و نه نیست
کفر و ایمانش نماند و مؤمن و کافر بسوخت
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱
چون مرا مجروح کردی گر کنی مرهم رواست
چون بمردم ز اشتیاقت مرده را ماتم رواست
من کیم یک شبنم از دریای بی‌پایان تو
گر رسد بویی از آن دریا به یک شبنم رواست
گر رسانی ذره‌ای شادی به جانم بی جگر
هم روا باشد چو بر دل بی تو چندین غم رواست
چون نیایی در میان حلقه با من چون نگین
حلقه‌ای بر در زن و گر در نیایی هم رواست
تا درون عالمم دم با تو نتوانم زدن
چون برون آیم ز عالم با توام آن دم رواست
چون در اصل کار عالم هیچکس آن برنتافت
آنچنان دم کی توان گفتن که در عالم رواست
در صفت رو تا بدان دم، بو که یکدم پی بری
کان دمی پاک است و پاک از صورت آدم رواست
گر سر مویی جنب را تر نشد نامحرم است
ظن مبر کاینجا سر یک موی نامحرم رواست
موی چون در می‌نگنجد کرده‌ای سررشته گم
گر تو گویی سوزنی با عیسی مریم رواست
اره چون بر فرق خواهد داشت جم پایان کار
گر فرو خواهد فتاد از دست جام جم رواست
چون تواند دیو بر تخت سلیمانی نشست
گر سلیمان گم کند در ملک خود خاتم رواست
فقر دارد اصل محکم هرچه دیگر هیچ نیست
گر قدم در فقر چون مردان کنی محکم رواست
بیش از زنبیل‌بافی سلیمان نیست ملک
هر که این زنبیل بفروشد به چیزی کم رواست
مذهب عطار اینجا چیست از خود گم شدن
زانکه اینجا نه جراحت هیچ و نه مرهم رواست
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴
راه عشق او که اکسیر بلاست
محو در محو و فنا اندر فناست
فانی مطلق شود از خویشتن
هر دلی که کو طالب این کیمیاست
گر بقا خواهی فنا شو کز فنا
کمترین چیزی که می‌زاید بقاست
گم شود در نقطهٔ فای فنا
هر چه در هر دو جهان شد از تو راست
در چنین دریا که عالم ذره‌ای است
ذره‌ای هست آمدن یارا کراست
گر ازین دریا بگیری قطره‌ای
زیر او پوشیده صد دریا بلاست
برنیاری جان و ایمان گم کنی
گر درین دریا بری یک ذره خواست
گرد این دریا مگرد و لب بدوز
کین نه کار ما و نه کار شماست
گر گدایی را رسد بویی ازین
تا ابد بر هرچه باشد پادشاست
از خودی خود قدم برگیر زود
تا ز پیشان بانگت آید کان ماست
دم نیارد زد ازین سیر شگرف
هر که را یک‌دم سر این ماجراست
زهد و علم و زیرکی بسیار هست
آن نمی‌خواهند درویشی جداست
آنچه من گفتم زبور پارسی است
فهم آن نه کار مرد پارساست
سلطنت باید که گردد آشکار
تا بدانی تو که این معنی کجاست
در دل عشاق از تعظیم او
کبریایی خالی از کبر و ریاست
محو کن عطار را زین جایگاه
کین نه کسب اوست بل عین عطاست
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵
طرقوا یا عاشقان کین منزل جانان ماست
زانچه وصل و هجر او هم درد و هم درمان ماست
راه ده ما را اگر چه مفلسان حضرتیم
آیت قل یا عبادی آمده در شان ماست
نیستم اینجا مقیم ای دوستان بر رهگذر
یک دو روزه روح غیبی آمده مهمان ماست
عزم ره داریم نتوان پیش ازین کردن درنگ
زانکه جلاد اجل در انتظار جان ماست
یا غیاث المستغیث یا اله العالمین
جملهٔ شب تا سحر بر درگهش افغان ماست
آن چنان خلوت که ما از جان و دل بودیم دوش
جبرئیل آید نگنجد در میان گر جان ماست
گر شما را طاعت است و زهد و تقوی و ورع
باک نیست چون دوست اندر عهد و در پیمان ماست
تحفهٔ جنت که از بهر شما آراستند
با غم هجران او دوزخ سرابستان ماست
غم مخور عطار چندین از برای جسم خود
زانکه بحر رحمتش در انتظار جان ماست