عبارات مورد جستجو در ۷۷۵ گوهر پیدا شد:
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
افسوس که ره بینان یک یک ز نظر رفتند
وز راه سبکباری با هم به سفر رفتند
پای از سر و جان بر کف در راه رضا بودند
از یار چو فرمان شد مجموع به سر رفتند
همراه طلب کایشان از دولت همراهی
در بادیهٔ حیرت ایمن ز خطر رفتند
بودند به صد عشرت در قصر جهان عمری
و آخر دل پر حسرت زاین خانه به در رفتند
بر اهل نظر کاری جز عجز نشد معلوم
در کارگه عزّت هرچند که در رفتند
از راه جهانداری برتاب خیالی روی
ز آن روی که همراهان از راه دگر رفتند
وز راه سبکباری با هم به سفر رفتند
پای از سر و جان بر کف در راه رضا بودند
از یار چو فرمان شد مجموع به سر رفتند
همراه طلب کایشان از دولت همراهی
در بادیهٔ حیرت ایمن ز خطر رفتند
بودند به صد عشرت در قصر جهان عمری
و آخر دل پر حسرت زاین خانه به در رفتند
بر اهل نظر کاری جز عجز نشد معلوم
در کارگه عزّت هرچند که در رفتند
از راه جهانداری برتاب خیالی روی
ز آن روی که همراهان از راه دگر رفتند
جویای تبریزی : قطعات
شمارهٔ ۱۱ - تاریخ وفات ملک فخرا - ۱۱۱۰ ه
اوستاد زمان ملک فخرا
که خرد وصف او نیارد گفت
بود چون گنج فضل دانش و علم
ز آن سبب رخ به زیر خاک نهفت
قدر او را کسی نمی دانست
رفت از کیسهٔ عزیزان مفت
شد ازین غمکدهٔ به سوی لحد
رفت و در جامه خواب راحت خفت
در بهشت از نسیم لطف اله
غنچه های امید او بشکفت
چه نتایج ازو به دهر نماند
گوهر بکر سعی از بس سفت
رفت چون زیر خاک حورالعین
لحدش را به زلف مشکین رفت
سال تاریخ رحلتش را عقل
«از ملک بود ملک فضل» بگفت
که خرد وصف او نیارد گفت
بود چون گنج فضل دانش و علم
ز آن سبب رخ به زیر خاک نهفت
قدر او را کسی نمی دانست
رفت از کیسهٔ عزیزان مفت
شد ازین غمکدهٔ به سوی لحد
رفت و در جامه خواب راحت خفت
در بهشت از نسیم لطف اله
غنچه های امید او بشکفت
چه نتایج ازو به دهر نماند
گوهر بکر سعی از بس سفت
رفت چون زیر خاک حورالعین
لحدش را به زلف مشکین رفت
سال تاریخ رحلتش را عقل
«از ملک بود ملک فضل» بگفت
جویای تبریزی : قطعات
شمارهٔ ۱۲ - تاریخ فوت شایسته خان
آفتاب فلک جاه امیرالامراء
که توانش گل این نه چمن خضرا گفت
باطن و ظاهرش از ماهی و موج است زبان
تا تواند صفت گوهر او دریا گفت
رخت هستی چو بهم بست ازین کهنه رباط
راز با پردگیان ملاء اعلا گفت
رفت چون او به جنان حور به گوش غلمان
اینک آمد به سوی خلد چمن پیرا گفت
کسوت ماتمی افکند ببر چرخ کبود
پنجهٔ مهر بزد بر سر و واویلا گفت
سال تاریخ وفاتش ز خرد می جستم
«با نبی حشر امیرالامراء بادا» گفت
که توانش گل این نه چمن خضرا گفت
باطن و ظاهرش از ماهی و موج است زبان
تا تواند صفت گوهر او دریا گفت
رخت هستی چو بهم بست ازین کهنه رباط
راز با پردگیان ملاء اعلا گفت
رفت چون او به جنان حور به گوش غلمان
اینک آمد به سوی خلد چمن پیرا گفت
کسوت ماتمی افکند ببر چرخ کبود
پنجهٔ مهر بزد بر سر و واویلا گفت
سال تاریخ وفاتش ز خرد می جستم
«با نبی حشر امیرالامراء بادا» گفت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
در کوی تو خون دل ما پاک فرو رفت
بس خون شهیدان که درین خاک فرو رفت
با خون جگر سرزند از دیده چو مژگان
خاری که مرا در جگر چاک فرو رفت
پیش همه کس زهر بود چاشنی مرگ
در کام من این زهر چو تریاک فرو رفت
شب همچو مه چارده پیدا شدی از بام
وز شرم تو خورشید بر افلاک فرو رفت
اهلی که ره عقل گرفت از ستم عشق
در فکر غلط با همه ادراک فرو رفت
بس خون شهیدان که درین خاک فرو رفت
با خون جگر سرزند از دیده چو مژگان
خاری که مرا در جگر چاک فرو رفت
پیش همه کس زهر بود چاشنی مرگ
در کام من این زهر چو تریاک فرو رفت
شب همچو مه چارده پیدا شدی از بام
وز شرم تو خورشید بر افلاک فرو رفت
اهلی که ره عقل گرفت از ستم عشق
در فکر غلط با همه ادراک فرو رفت
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در مرثیه شهیدان کربلا گوید
این نقد دل نثار شهیدان کربلا
چون خاک رهگذار شهیدان کربلا
طوری که قدر و منزلش از فلک گذشت
سنگی است در مزار شهیدان کربلا
دین در حصار کعبه و از روی معنی است
صد کعبه در حصار شهیدان کربلا
آب خضر بپرده ظلمت نهفته چیست
گر نیست شرمسار شهیدان کربلا
گر خضر از حیات پشیمان شود رواست
کو نیست در شمار شهیدان کربلا
در چشم آفتاب کند خاک اگر رود
بر آسمان غبار شهیدان کربلا
طوفان نوح سر نزد از کربلا عجب
از چشم اشکبار شهیدان کربلا
طوفان آب اگر طلبی در کنار بحر
طوفان خون کنار شهیدان کربلا
گلگشت عاشقان همه در خون خود بود
اینست لاله زار شهیدان کربلا
در خون نشسته تشنه لبان تا که غم برد
ابری بگرید بار شهیدان کربلا
و احسرتا که دود بر آمد بجای ابر
از جان دلفگار شهیدان کربلا
از جور عهد و از ستم کوفیان شوم
این فتنه شد دچار شهیدان کربلا
آخر شدند سگ صفت آنان که بوده اند
آدم باعتبار شهیدان کربلا
از روزگاز شکوه دلا چند میکنی
بنگر بروزگار شهیدان کربلا
تا دست لطف حق چه نهد مرهم نهان
بر زخم آشکار شهیدان کربلا
استاده است ساقی کوثر می طهور
بر کف در انتظار شهیدان کربلا
یا رب بحق شاه رسل مصطفی که هست
بر فخرش افتخار شهیدان کربلا
یا رب بحق گنج کرم مرتضی علی
آن اژدها شکار شهیدان کربلا
یا رب بحق گوهر پاکیزه حسن
آن در شاهوار شهیدان کربلا
یا رب بحق عصمت زین العباد کوست
در دهر یادگار شهیدان کربلا
یا رب بحق باقر صابر مکان علم
آن مکرمت شعار شهیدان کربلا
یا رب بحق جعفر ادق امام دین
آن گنج باوقار شهیدان کربلا
یارب بحق موسی کاظم سحاب لطف
آن ابر در نثار شهیدان کربلا
یارب بحق شاه خراسان که نور اوست
شمع سر مزار شهیدان کربلا
یارب بحق جود تقی مظهر کرم
آن نخل میوه دار شهیدان کربلا
یارب بحق هادی دین نبی تقی
آن سرو جویبار شهیدان کربلا
یارب بحق عسکری آنشهسوار دین
لشکر کش تبار شهیدان کربلا
یارب بحق مهدی هادی کزو شود
جبر شکست کار شهیدان کربلا
کز آفتاب لطف باهلی نگر که هست
چون سایه خاکسار شهیدان کربلا
دارد امید آنکه بجنت در آردش
لطف تو در جوار شهیدان کربلا
چون خاک رهگذار شهیدان کربلا
طوری که قدر و منزلش از فلک گذشت
سنگی است در مزار شهیدان کربلا
دین در حصار کعبه و از روی معنی است
صد کعبه در حصار شهیدان کربلا
آب خضر بپرده ظلمت نهفته چیست
گر نیست شرمسار شهیدان کربلا
گر خضر از حیات پشیمان شود رواست
کو نیست در شمار شهیدان کربلا
در چشم آفتاب کند خاک اگر رود
بر آسمان غبار شهیدان کربلا
طوفان نوح سر نزد از کربلا عجب
از چشم اشکبار شهیدان کربلا
طوفان آب اگر طلبی در کنار بحر
طوفان خون کنار شهیدان کربلا
گلگشت عاشقان همه در خون خود بود
اینست لاله زار شهیدان کربلا
در خون نشسته تشنه لبان تا که غم برد
ابری بگرید بار شهیدان کربلا
و احسرتا که دود بر آمد بجای ابر
از جان دلفگار شهیدان کربلا
از جور عهد و از ستم کوفیان شوم
این فتنه شد دچار شهیدان کربلا
آخر شدند سگ صفت آنان که بوده اند
آدم باعتبار شهیدان کربلا
از روزگاز شکوه دلا چند میکنی
بنگر بروزگار شهیدان کربلا
تا دست لطف حق چه نهد مرهم نهان
بر زخم آشکار شهیدان کربلا
استاده است ساقی کوثر می طهور
بر کف در انتظار شهیدان کربلا
یا رب بحق شاه رسل مصطفی که هست
بر فخرش افتخار شهیدان کربلا
یا رب بحق گنج کرم مرتضی علی
آن اژدها شکار شهیدان کربلا
یا رب بحق گوهر پاکیزه حسن
آن در شاهوار شهیدان کربلا
یا رب بحق عصمت زین العباد کوست
در دهر یادگار شهیدان کربلا
یا رب بحق باقر صابر مکان علم
آن مکرمت شعار شهیدان کربلا
یا رب بحق جعفر ادق امام دین
آن گنج باوقار شهیدان کربلا
یارب بحق موسی کاظم سحاب لطف
آن ابر در نثار شهیدان کربلا
یارب بحق شاه خراسان که نور اوست
شمع سر مزار شهیدان کربلا
یارب بحق جود تقی مظهر کرم
آن نخل میوه دار شهیدان کربلا
یارب بحق هادی دین نبی تقی
آن سرو جویبار شهیدان کربلا
یارب بحق عسکری آنشهسوار دین
لشکر کش تبار شهیدان کربلا
یارب بحق مهدی هادی کزو شود
جبر شکست کار شهیدان کربلا
کز آفتاب لطف باهلی نگر که هست
چون سایه خاکسار شهیدان کربلا
دارد امید آنکه بجنت در آردش
لطف تو در جوار شهیدان کربلا
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - در مرثیه شهید کربلا (ع) گوید
آمد عشور و خاطرم افکار کرده است
درد حسین در دل ما کار کرده است
کافر به مومن این نکند کان سگ یزید
با خاندان حیدر کرار کرده است
قدر حسین کم نشد و شد عزیز تر
خود را یزید روسیه و خوار کرده است
آغشته شد به خون سرو فرقی که موی او
خون در درون نافه تاتار کرده است
ببرید حلق پاک حسین آن یزید و شمر
این غدربین که آنسگ غدار کرده است
لعنت بر آن سگی که پی جیفه جهان
خلق و خدا از خود همه بیزار کرده است
ظلمی که بر حسین در اسلام کرده اند
باور مکن که لشکر کفار کرده است
چون سوز این عزا نچکاند ز دیده آب
جاییکه چشم چشمه گهربار کرده است
خورشید را بماتم او هر شبی فلک
پوشیده در لباس شب تار کرده است
در مصر اگر نه شور عزای حسین خاست
نیل از چه لب کبود عرب وار کرده است
ای دیده سیل اشک روان کن که درد آب
جانحسین خسته و بیمار کرده است
بهر حسین تشنه جگر دشت کربلا
باد صبا سموم جگر خوار کرده است
دست از فرات شو که یزید آب خورد ازو
گر آب زمزم است که مردار کرده است
ماه محرم است و لب تشنه حسین
آب بقا حرام بر ابرابر کرده است
آن ناکسی که قصد حسین اختیار کرد
بی شک مه قصد احمد مختار کرده است
و آنکس که خاطر نب آزرده شد ازو
حق را ز جهل و معصیت آزار کرده است
هر ناسزا که ظلم بر آل رسول کرد
خود را سزای لعنت جبار کرده است
بادا هزار لعنت حق بر کسی که او
اقرار کرده و دگر انکار کرده است
لعنت بر آن کمر که پی کین یزید بست
کاخر ز کین چو حلقه زنار کرده است
یا مرتضی علی به شهیدان روا مدار
ظلمی چنین که چرخ ستمکار کرده است
بگشای پنجه یا اسد الله که بر حسین
روباه چرخ حمله بسیار کرده است
اینک ظهور مهدی آخر زمان رسید
زین رایت یزید نگونسار کرده است
چندان نخفت خون شهیدان که عاقبت
روی زمین ز خون همه گلنار کرده است
بعد از هزار سال به شمشیر انتقام
حق لشکر یزید گرفتار کرده است
شکر خدا که شاه بخونخواهی حسین
دلها زبار غصه سبکبار کرده است
کلک قضا ز بهر عزا نامه حسین
اوراق نه فلک همه طومار کرده است
هر نعره یی که در دل به عزای حسین زد
جان مرا ز درد خبردار کرده است
اهلی ز گریه بهر شهیدان کربلا
آبی که داشت در جگر ایثار کرده است
یارب بحق مشهد فرخنده حسین
کو چشم کور روشن از انوار کرده است
کاین دل شکسته ظاهر حالش درست کن
کو هم شکست حال خود اظهار کرده است
درد حسین در دل ما کار کرده است
کافر به مومن این نکند کان سگ یزید
با خاندان حیدر کرار کرده است
قدر حسین کم نشد و شد عزیز تر
خود را یزید روسیه و خوار کرده است
آغشته شد به خون سرو فرقی که موی او
خون در درون نافه تاتار کرده است
ببرید حلق پاک حسین آن یزید و شمر
این غدربین که آنسگ غدار کرده است
لعنت بر آن سگی که پی جیفه جهان
خلق و خدا از خود همه بیزار کرده است
ظلمی که بر حسین در اسلام کرده اند
باور مکن که لشکر کفار کرده است
چون سوز این عزا نچکاند ز دیده آب
جاییکه چشم چشمه گهربار کرده است
خورشید را بماتم او هر شبی فلک
پوشیده در لباس شب تار کرده است
در مصر اگر نه شور عزای حسین خاست
نیل از چه لب کبود عرب وار کرده است
ای دیده سیل اشک روان کن که درد آب
جانحسین خسته و بیمار کرده است
بهر حسین تشنه جگر دشت کربلا
باد صبا سموم جگر خوار کرده است
دست از فرات شو که یزید آب خورد ازو
گر آب زمزم است که مردار کرده است
ماه محرم است و لب تشنه حسین
آب بقا حرام بر ابرابر کرده است
آن ناکسی که قصد حسین اختیار کرد
بی شک مه قصد احمد مختار کرده است
و آنکس که خاطر نب آزرده شد ازو
حق را ز جهل و معصیت آزار کرده است
هر ناسزا که ظلم بر آل رسول کرد
خود را سزای لعنت جبار کرده است
بادا هزار لعنت حق بر کسی که او
اقرار کرده و دگر انکار کرده است
لعنت بر آن کمر که پی کین یزید بست
کاخر ز کین چو حلقه زنار کرده است
یا مرتضی علی به شهیدان روا مدار
ظلمی چنین که چرخ ستمکار کرده است
بگشای پنجه یا اسد الله که بر حسین
روباه چرخ حمله بسیار کرده است
اینک ظهور مهدی آخر زمان رسید
زین رایت یزید نگونسار کرده است
چندان نخفت خون شهیدان که عاقبت
روی زمین ز خون همه گلنار کرده است
بعد از هزار سال به شمشیر انتقام
حق لشکر یزید گرفتار کرده است
شکر خدا که شاه بخونخواهی حسین
دلها زبار غصه سبکبار کرده است
کلک قضا ز بهر عزا نامه حسین
اوراق نه فلک همه طومار کرده است
هر نعره یی که در دل به عزای حسین زد
جان مرا ز درد خبردار کرده است
اهلی ز گریه بهر شهیدان کربلا
آبی که داشت در جگر ایثار کرده است
یارب بحق مشهد فرخنده حسین
کو چشم کور روشن از انوار کرده است
کاین دل شکسته ظاهر حالش درست کن
کو هم شکست حال خود اظهار کرده است
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - در ماتم و عزای حسین (ع) گوید
چرخ از شفق نه صاعقه در خرمنش گرفت
خون حسین تازه شد و دامنش گرفت
گردون که سوخت ز آتش لب تشنگی حسین
آن آتش بلاست که پیرامنش گرفت
بود از خطای چرخ که آهوی مشگبار
در صیدگاه عمر سگ دشمنش گرفت
باد اجل بکشت چراغی که بر فلک
قندیل مهر و مه ز دل روشنش گرفت
شب در عزای اوست سیه پوش صبحدم
گویی که در گلو نفس از شیونش گرفت
در خون نشست ساکن نه مسکن فلک
از رستخیز گریه که در مسکنش گرفت
از داغ لاله بسوخت چنان لاله زین عزا
کاتش ز داغ سینه به پیراهنش گرفت
یکقطره آب ابر بر آن تشنگان نریخت
زان بر زبان طعنه زدن سوسنش گرفت
روزم شب از عزای حسین است و روزگار
زان است تیره روز که آه منش گرفت
آهم بسوخت خانه دل وین گواه بس
دود سواد دیده که در روزنش گرفت
پر شد ز خون دیده من آنچنان فلک
کز خون هزار چشمه چو پرویزنش گرفت
بر اهل بیت و آل علی مرحمت نکرد
شمر لعین که لعنت مرد و زنش گرفت
سگ در قلاده شمر لعین است در جهان
وین طوق لعنت است که در گردنش گرفت
از تاب برق قهر تن شمر کی رهد
گر همچو نقش آینه در آهش گرفت
ای وای او که آتش خشم خدا چو شمع
از پای تا بسر همه جان و تنش گرفت
بد بخت هر دو کون شد از کودنی یزید
کاین راه ناصواب دل کودنش گرفت
زیر زمین ز مکمن غیبش عذابهاست
تنه نه دست مرگ درین مکمنش گرفت
همسایه هم ز پهلوی او سوخت زیر خاک
زان آتش عذاب که در مدفنش گرفت
خون حسین آنکه پی لعل و در بریخت
آن لعل و در شد آتش و در مخزنش گرفت
آن کو امان نداد بخون حسین و آل
فریاد الامان همه در مامنش گرفت
این نور چشم شاهسواریست کآسمان
کحل نظر ز گرد سم توسنش گرفت
شاهی که خرمن فلکش در کرم جوی
ارزنده نیست بلکه کم از ارزنش گرفت
جای یزید در چه ویل است یا علی
کافراسیاب خشم تو چون بیژنش گرفت
هرگز نخفت خون شهدان کربلا
پرویز خون کوهکن جان کش گرفت
تن پیش تیر مرگ نهنگان بجان نهد
ماهی جگر نداشت که در جوشنش گرفت
او مرغ سدره بود نکرد التفات هیچ
بر گلشن جهان و کم از گلخنش گرفت
دنیا بهر صفت که بود آخرش فناست
خوش آنکه چون حسن صفت احسنش گرفت
اهلی طمع بخرمن گردون چه میکنی
بی خون دل دو دانه که از خرمنش گرفت
دل از متاع دهر ببر گر مجردی
عیسی شنیده یی که بیک سوزنش گرفت
بشناس خویش را که بری ره بسوی دوست
هرکس که در شناخت ره معدنش گرفت
یارب تو دستگیر که شخص ضعیف ما
شیطان نفس در نفس مردنش گرفت
فریادرس تو باش که گر فتنه ره زند
کی ره توان برستم و رویین تنش گرفت
خون حسین تازه شد و دامنش گرفت
گردون که سوخت ز آتش لب تشنگی حسین
آن آتش بلاست که پیرامنش گرفت
بود از خطای چرخ که آهوی مشگبار
در صیدگاه عمر سگ دشمنش گرفت
باد اجل بکشت چراغی که بر فلک
قندیل مهر و مه ز دل روشنش گرفت
شب در عزای اوست سیه پوش صبحدم
گویی که در گلو نفس از شیونش گرفت
در خون نشست ساکن نه مسکن فلک
از رستخیز گریه که در مسکنش گرفت
از داغ لاله بسوخت چنان لاله زین عزا
کاتش ز داغ سینه به پیراهنش گرفت
یکقطره آب ابر بر آن تشنگان نریخت
زان بر زبان طعنه زدن سوسنش گرفت
روزم شب از عزای حسین است و روزگار
زان است تیره روز که آه منش گرفت
آهم بسوخت خانه دل وین گواه بس
دود سواد دیده که در روزنش گرفت
پر شد ز خون دیده من آنچنان فلک
کز خون هزار چشمه چو پرویزنش گرفت
بر اهل بیت و آل علی مرحمت نکرد
شمر لعین که لعنت مرد و زنش گرفت
سگ در قلاده شمر لعین است در جهان
وین طوق لعنت است که در گردنش گرفت
از تاب برق قهر تن شمر کی رهد
گر همچو نقش آینه در آهش گرفت
ای وای او که آتش خشم خدا چو شمع
از پای تا بسر همه جان و تنش گرفت
بد بخت هر دو کون شد از کودنی یزید
کاین راه ناصواب دل کودنش گرفت
زیر زمین ز مکمن غیبش عذابهاست
تنه نه دست مرگ درین مکمنش گرفت
همسایه هم ز پهلوی او سوخت زیر خاک
زان آتش عذاب که در مدفنش گرفت
خون حسین آنکه پی لعل و در بریخت
آن لعل و در شد آتش و در مخزنش گرفت
آن کو امان نداد بخون حسین و آل
فریاد الامان همه در مامنش گرفت
این نور چشم شاهسواریست کآسمان
کحل نظر ز گرد سم توسنش گرفت
شاهی که خرمن فلکش در کرم جوی
ارزنده نیست بلکه کم از ارزنش گرفت
جای یزید در چه ویل است یا علی
کافراسیاب خشم تو چون بیژنش گرفت
هرگز نخفت خون شهدان کربلا
پرویز خون کوهکن جان کش گرفت
تن پیش تیر مرگ نهنگان بجان نهد
ماهی جگر نداشت که در جوشنش گرفت
او مرغ سدره بود نکرد التفات هیچ
بر گلشن جهان و کم از گلخنش گرفت
دنیا بهر صفت که بود آخرش فناست
خوش آنکه چون حسن صفت احسنش گرفت
اهلی طمع بخرمن گردون چه میکنی
بی خون دل دو دانه که از خرمنش گرفت
دل از متاع دهر ببر گر مجردی
عیسی شنیده یی که بیک سوزنش گرفت
بشناس خویش را که بری ره بسوی دوست
هرکس که در شناخت ره معدنش گرفت
یارب تو دستگیر که شخص ضعیف ما
شیطان نفس در نفس مردنش گرفت
فریادرس تو باش که گر فتنه ره زند
کی ره توان برستم و رویین تنش گرفت
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - در مرثیه عزیزی گوید
آن گوهر پاکیزه که از دیده ما رفت
در خاک فرو رفت مگر ورنه کجا رفت
آه از ستم دهر که آن گلبن از ین باغ
ناچیده گل عیش بصد خار بلا رفت
سروری بنگارید بسنگ سرخاکش
کاین سر و قدی بود بر باد فنارفت
چون همت او عالم فانی نپسندید
پا بر سر عالم زد و در ملک بقارفت
امید وفا قطع شد از عالم فانی
آنروز که در زیر گل این گنج وفا رفت
در بزم جهان دامن آن شمع نیالود
زان در حرم کعبه ارباب صفا رفت
پای همه اهلی چو درین راه بلغزد
ثابت قدم او بود که در راه خدا رفت
یارب بکمال کرم خویش بیامرز
او را که درین بتسلیم و رضا رفت
در خاک فرو رفت مگر ورنه کجا رفت
آه از ستم دهر که آن گلبن از ین باغ
ناچیده گل عیش بصد خار بلا رفت
سروری بنگارید بسنگ سرخاکش
کاین سر و قدی بود بر باد فنارفت
چون همت او عالم فانی نپسندید
پا بر سر عالم زد و در ملک بقارفت
امید وفا قطع شد از عالم فانی
آنروز که در زیر گل این گنج وفا رفت
در بزم جهان دامن آن شمع نیالود
زان در حرم کعبه ارباب صفا رفت
پای همه اهلی چو درین راه بلغزد
ثابت قدم او بود که در راه خدا رفت
یارب بکمال کرم خویش بیامرز
او را که درین بتسلیم و رضا رفت
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - در تاسف بر مرگ میرزا محمود گوید
آه ازین گردون دون کزوی کسی دلشاد نیست
داد کز بیدار او هرگز دلی آزاد نیست
سر و نازی گر بر آردهم خود از بیخش کند
هیچ کار چرخ بی بنیاد بر بنیاد نیست
بسکه از مرگ جوانان خانه ویران میکند
در کهن دیر جهان یک خانه آباد نیست
گر چه ازدیاد کسی هرگز نشد بیداد او
اینچنین ظلمیکه کرد انبار کسرا کسرا یاد نیست
سروقد میرزا محمود ازین گلشن بکند
چاره مرغ دل بیچاره جز فریاد نیست
جان شیرین را بتلخی داد آن نخل کرم
تلخی جان داد شیرین کم از فرهاد نیست
گرچه فرهاد از غم شیرین بسی حسرت کشید
عاقبت ناکام رفت اینظلم را کس یاد نیست
اهل دل آمرزش او از خدا خواهند و بس
قدسیانرا روز و شب جز این دعا اوراد نیست
اهلی از دام اجل هرگز نشد ازاد کس
مرغ روح کس خلاص از دام این صیاد نیست
داد کز بیدار او هرگز دلی آزاد نیست
سر و نازی گر بر آردهم خود از بیخش کند
هیچ کار چرخ بی بنیاد بر بنیاد نیست
بسکه از مرگ جوانان خانه ویران میکند
در کهن دیر جهان یک خانه آباد نیست
گر چه ازدیاد کسی هرگز نشد بیداد او
اینچنین ظلمیکه کرد انبار کسرا کسرا یاد نیست
سروقد میرزا محمود ازین گلشن بکند
چاره مرغ دل بیچاره جز فریاد نیست
جان شیرین را بتلخی داد آن نخل کرم
تلخی جان داد شیرین کم از فرهاد نیست
گرچه فرهاد از غم شیرین بسی حسرت کشید
عاقبت ناکام رفت اینظلم را کس یاد نیست
اهل دل آمرزش او از خدا خواهند و بس
قدسیانرا روز و شب جز این دعا اوراد نیست
اهلی از دام اجل هرگز نشد ازاد کس
مرغ روح کس خلاص از دام این صیاد نیست
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - در ماتم حسین (ع) گوید
واحسرتا که دیده ز حسرت پر آب شد
در ماتم حسین علی دل کباب شد
ای آسمان اگر در رحمت گشاده یی
ظلم تو بر حسین علی از چه باب شد
فرق شریف آل علی بر زمین چراست
چتر یزید از چه سبب بر سحاب شد
گردون چرا به باد عدم داد آن ورق
کز نسخه دو کون وجود انتخاب شد
از باد فتنه زیر و زبر باد روزگار
کز روزگار منقلب این انقلاب شد
خون حسین ریخته اند آنسگان شوم
بهر جهان که جیفه مشتی کلاب شد
بدبخت ناکسی که برای دو روزه ملک
غافل ز حشر و نشر و ثواب و عقاب شد
آن ننگ دوزخ است یزید سیاه بخت
کز پهلویش عذاب خدا در عذاب شد
خنجر کشید و حلق حسین علی برید
شمر آنسگ لعین که ز حق بیحجاب شد
لعنت هزار بار و هزاران هزار بار
بر دست و خنجریکه از آنخونخضاب شد
سگ بوده است هر که چنین ظلم کرده است
آدم نخواهد از پی این ناصواب شد
بحر فلک نداشت حیا کز محیط او
باداغ دل حسین علی بهر آب شد
در ساعتی که شاه شهیدان تشنه لب
چون چشمه حیات بزیر نقاب شد
استاده بود شاه عرب دیده ها پر آب
میگفت هان شتاب که وقت شتاب شد
فرمای یا حسین که بهر تو در بهشت
ساقی کوثر از پی جام شراب شد
از شوق مقدمت همه حوران روضه را
جاروب راه گیسوی مشکین طناب شد
از خون بشست مصحف رخ را ورق ورق
خیرالنسا که کاشف ام الکتاب شد
آندم که آفتاب سر نیزه شد بلند
بر نیزه آنزمان سر آن آفتاب شد
زانگه که خضر تلخی زهر حسن چشید
آبحیات در دهنش زهر ناب شد
شهزاده ها نگر که چه محنت کشیده اند
این در محیط تلخی و آن در سراب شد
در خانه یی که لطف و کرم بود بیحساب
داد از ستمگران که ستم بی حساب شد
بر طایر فلک چه نهد دل کسی که او
سیمرغ را گذاشت که صید غراب شد
گردون چو گردکان تهی جمله پوستت
در ظل آن گریز که لب لباب شد
یا مرتضی علی که چو گنجی نهان ز چشم
برکش ز گنج پرده که عالم خراب شد
برنا کسی که ظلم کند جای رحم نیست
ظالم بکش که کشتن ظالم ثواب شد
مردود آستان تو مردود کبریاست
هر کسکه هست واجب ازو اجتناب شد
بر فرق عرش پای شرف گر نهد رواست
هر کس که خاک در قدم بوتراب شد
شاها هزار شکر که بعد از هزار سال
شیر خدا بدشمنت اندر شتاب شد
چندان بریخت خون منافق که گوی چرخ
در خون نشسته تا بکمر چون حباب شد
شد کار زر اثنا عشر درست
وز خطبه نام آل تو فصل الخطاب شد
اهلی باهل بیت تو دست امید زد
اورا گشایشی که شد از این جناب شد
یارب بعفو اگر نکنی نامه ام سفید
خواهم سیاه روی بروز جواب شد
هستم امیدوار بلطفت که عاقبت
خواهد دعای خسته دلان مستجاب شد
در ماتم حسین علی دل کباب شد
ای آسمان اگر در رحمت گشاده یی
ظلم تو بر حسین علی از چه باب شد
فرق شریف آل علی بر زمین چراست
چتر یزید از چه سبب بر سحاب شد
گردون چرا به باد عدم داد آن ورق
کز نسخه دو کون وجود انتخاب شد
از باد فتنه زیر و زبر باد روزگار
کز روزگار منقلب این انقلاب شد
خون حسین ریخته اند آنسگان شوم
بهر جهان که جیفه مشتی کلاب شد
بدبخت ناکسی که برای دو روزه ملک
غافل ز حشر و نشر و ثواب و عقاب شد
آن ننگ دوزخ است یزید سیاه بخت
کز پهلویش عذاب خدا در عذاب شد
خنجر کشید و حلق حسین علی برید
شمر آنسگ لعین که ز حق بیحجاب شد
لعنت هزار بار و هزاران هزار بار
بر دست و خنجریکه از آنخونخضاب شد
سگ بوده است هر که چنین ظلم کرده است
آدم نخواهد از پی این ناصواب شد
بحر فلک نداشت حیا کز محیط او
باداغ دل حسین علی بهر آب شد
در ساعتی که شاه شهیدان تشنه لب
چون چشمه حیات بزیر نقاب شد
استاده بود شاه عرب دیده ها پر آب
میگفت هان شتاب که وقت شتاب شد
فرمای یا حسین که بهر تو در بهشت
ساقی کوثر از پی جام شراب شد
از شوق مقدمت همه حوران روضه را
جاروب راه گیسوی مشکین طناب شد
از خون بشست مصحف رخ را ورق ورق
خیرالنسا که کاشف ام الکتاب شد
آندم که آفتاب سر نیزه شد بلند
بر نیزه آنزمان سر آن آفتاب شد
زانگه که خضر تلخی زهر حسن چشید
آبحیات در دهنش زهر ناب شد
شهزاده ها نگر که چه محنت کشیده اند
این در محیط تلخی و آن در سراب شد
در خانه یی که لطف و کرم بود بیحساب
داد از ستمگران که ستم بی حساب شد
بر طایر فلک چه نهد دل کسی که او
سیمرغ را گذاشت که صید غراب شد
گردون چو گردکان تهی جمله پوستت
در ظل آن گریز که لب لباب شد
یا مرتضی علی که چو گنجی نهان ز چشم
برکش ز گنج پرده که عالم خراب شد
برنا کسی که ظلم کند جای رحم نیست
ظالم بکش که کشتن ظالم ثواب شد
مردود آستان تو مردود کبریاست
هر کسکه هست واجب ازو اجتناب شد
بر فرق عرش پای شرف گر نهد رواست
هر کس که خاک در قدم بوتراب شد
شاها هزار شکر که بعد از هزار سال
شیر خدا بدشمنت اندر شتاب شد
چندان بریخت خون منافق که گوی چرخ
در خون نشسته تا بکمر چون حباب شد
شد کار زر اثنا عشر درست
وز خطبه نام آل تو فصل الخطاب شد
اهلی باهل بیت تو دست امید زد
اورا گشایشی که شد از این جناب شد
یارب بعفو اگر نکنی نامه ام سفید
خواهم سیاه روی بروز جواب شد
هستم امیدوار بلطفت که عاقبت
خواهد دعای خسته دلان مستجاب شد
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - در مرثیه ملک منصور گوید
بهار آمد و نخل روان ز عالم شد
بهار خرم عالم خزان ماتم شد
دریغ و درد که از سروران عالمگیر
بیادگار یکی مانده بود و آنهم شد
جهان سیاه شد از این عزا و چون نشود
کهشبچراغ جهانتاب از جهان کم شد
طریق امن و سلامت نماند در عالم
کزین مصیبت و محنت زمانه درهم شد
غمی رسید بروی زمانه از تقدیر
که پشت طاقت گردون زبار اوخم شد
شکست ساغر عیش و نشست غلغل بزم
سرود مجلس یاران ترانه غم شد
گرفته خلق جهان چون حسینیان ماتم
مگر مه رجب امسال با محرم شد
ازو که مرهم دل بود چونجگر شد چاک
کنون که به کند این زخم را که مرهم شد؟
پرید باز سفید از سر نشیمن خاک
فراز سدره چو روح القدس بیکدم شد
چراغ دیده ارباب دل ملک منصور
که روح قدسی ازو تا بعرش اعظم شد
چو آفتاب فاک سایه بر گرفت از خاک
که میل همدمی اش با مسیح مریم شد
سحاب بر سر خاکش که غرق رحمت باد
چنان گریست که چشم زمانه پر نم شد
چرا شکستی ازین دوستان او دیدند
شکسته باد دل دشمنان که خرم شد
بزرگوار خدایا، گرامیش داری
که از کرامت او بس کسی مکرم شد
بهر زمین که گذر همچو ابر رحمت کرد
گشاد چشمه آبی که رشک زمزم شد
کسی بیاد ندارد که درجهان هرگز
چنین فرشته خصالی ز نسل آدم شد
اگر چه خود ز میان رفت دولتش باقیست
که وارثش خلف ارجمند اکرم شد
سپهر لطف و جهان کرم ملک قاسم
که صیت شوکت او در بسیط عالم شد
چو تیغ فتنه نشانش اساس عدل نهاد
بنای پر خلل روزگار محکم شد
بیادگار پدر باد ذات این فرزند
که در مقام هنر بر پدر مقدم شد
همیشه ظل سلیمانیش مخلد باد
که کار ملک سلمان بر او مسلم شد
بهار خرم عالم خزان ماتم شد
دریغ و درد که از سروران عالمگیر
بیادگار یکی مانده بود و آنهم شد
جهان سیاه شد از این عزا و چون نشود
کهشبچراغ جهانتاب از جهان کم شد
طریق امن و سلامت نماند در عالم
کزین مصیبت و محنت زمانه درهم شد
غمی رسید بروی زمانه از تقدیر
که پشت طاقت گردون زبار اوخم شد
شکست ساغر عیش و نشست غلغل بزم
سرود مجلس یاران ترانه غم شد
گرفته خلق جهان چون حسینیان ماتم
مگر مه رجب امسال با محرم شد
ازو که مرهم دل بود چونجگر شد چاک
کنون که به کند این زخم را که مرهم شد؟
پرید باز سفید از سر نشیمن خاک
فراز سدره چو روح القدس بیکدم شد
چراغ دیده ارباب دل ملک منصور
که روح قدسی ازو تا بعرش اعظم شد
چو آفتاب فاک سایه بر گرفت از خاک
که میل همدمی اش با مسیح مریم شد
سحاب بر سر خاکش که غرق رحمت باد
چنان گریست که چشم زمانه پر نم شد
چرا شکستی ازین دوستان او دیدند
شکسته باد دل دشمنان که خرم شد
بزرگوار خدایا، گرامیش داری
که از کرامت او بس کسی مکرم شد
بهر زمین که گذر همچو ابر رحمت کرد
گشاد چشمه آبی که رشک زمزم شد
کسی بیاد ندارد که درجهان هرگز
چنین فرشته خصالی ز نسل آدم شد
اگر چه خود ز میان رفت دولتش باقیست
که وارثش خلف ارجمند اکرم شد
سپهر لطف و جهان کرم ملک قاسم
که صیت شوکت او در بسیط عالم شد
چو تیغ فتنه نشانش اساس عدل نهاد
بنای پر خلل روزگار محکم شد
بیادگار پدر باد ذات این فرزند
که در مقام هنر بر پدر مقدم شد
همیشه ظل سلیمانیش مخلد باد
که کار ملک سلمان بر او مسلم شد
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - در مرثیه نجم السعادت گوید
از جهان رفت آنکه مانندش درین عالم نبود
شاه میداند که هرگز مثل او آدم نبود
علم و حلم و دانش و لطف و مروت جمله داشت
غیر عمر از آنچه می بایست هنچش کم نبود
چون مسیحا گر چه می بخشید جان مرده را
کار چون با خود فتادش مهلت یکدم نبود
رفت تا در ملک جان سازد بنای جاودان
زانکه دید این خانه گل را بقا محکم نبود
زخم هر کس را که می بینیم دارد مرهمی
آه ازین زخمیکه هیچش در جهان مرهم نبود
دشمن ناکس که آخر چشم او اینکار کرد
زهر چشمش کم ز زهر افعی و ارقم نبود
یوسف گمگشته پیدا گشت و آنمحبوب جان
آنچنان گم شد که پنداری درین عالم نبود
حضرت نجم السعادت آفتاب مرحمت
آن بلند اختر که عرش از ذات او اعظم نبود
پیش خورشید ضمیرش هرگز از ذرات کون
ذره یی پنهان نگشت و نکته یی مبهم نبود
ذره یی کز خاکپای او بگردون میرسید
گر نبود افزون ز ماه آسمان کم هم نبود
صد هنر انگیخت چون جمشید طبع روشنش
آنچه پیدا میشد از وی کار جام جم نبود
پاس دلها آنچنان میداشت کاندر عهد او
غیر زلف گلرخان اشفته و درهم نبود
تا حکیم او بود افلاطون نبود آوازه اش
تا کریم او بود نام بخشش حاتم نبود
بسکه می بارید در عالم زر از ابر کفش
دست کس چونگل بعهدش خالی از درهم نبود
بر ره او کس شبی ننهاد سر، کش بامداد
دامن از گوهر گران چونلولو از شبنم نبود
آسمان نقص هنر کردی و او دادی رواج
با فلک بد شد از آن شان دوستی با هم نبود
در هنرمندی و دانش از که بالاتر نرفت
درچه علم استاد شد شخصی که او اعلم نبود
سنبل زلف کدامین گل نیاشفت از غمش
نرگس چشم که خونپالا درین ماتم نبود
بسکه بود از گریه مردم بکویش زمزمه
کس نبود آنجا که چشمش چشمه زمزم نبود
دود آه دوستان آتش بعالم می فکند
دشمنان را دیده هم از خون دل بی نم نبود
بی خراش غم ندیدم سینه یی همچون نگین
بی عقیق خون دل یک دیده چون خاتم نبود
آه از این نیلی خم گردون که از وی هر که را
جرعه شادی برآمد بی غبار غم نبود
دل منه چونغنچه بر عیش جهان کز این چمن
هیچکس چونسبزه بیش از هفته یی خرم نبود
سوسنی آزاده نامد در جهان کاخر چو رفت
جامه نیلی کرده از این نیلگون طارم نبود
کس ترقی همچو ماه نو نکرد از مهر چرخ
کاندران افزودنش کسری در آن مدغم نبود
خاک باد اینکاسه گردون که کس از وی نیافت
شربت نوشی که با وی زهر حسرت ضم نبود
سر پنهان اجل ظاهر نمیگردد بکس
دم مزن این راز را اهلی که کس محرم نبود
ختم کن یارب برحمت حال او کانجام کار
کس خلاص از چنگ مردن ز آدم و خاتم نبود
از جهان این سایه گر کم گشت عمر شاه باد
شکر حق باری که مویی از سر او کم نبود
شاه میداند که هرگز مثل او آدم نبود
علم و حلم و دانش و لطف و مروت جمله داشت
غیر عمر از آنچه می بایست هنچش کم نبود
چون مسیحا گر چه می بخشید جان مرده را
کار چون با خود فتادش مهلت یکدم نبود
رفت تا در ملک جان سازد بنای جاودان
زانکه دید این خانه گل را بقا محکم نبود
زخم هر کس را که می بینیم دارد مرهمی
آه ازین زخمیکه هیچش در جهان مرهم نبود
دشمن ناکس که آخر چشم او اینکار کرد
زهر چشمش کم ز زهر افعی و ارقم نبود
یوسف گمگشته پیدا گشت و آنمحبوب جان
آنچنان گم شد که پنداری درین عالم نبود
حضرت نجم السعادت آفتاب مرحمت
آن بلند اختر که عرش از ذات او اعظم نبود
پیش خورشید ضمیرش هرگز از ذرات کون
ذره یی پنهان نگشت و نکته یی مبهم نبود
ذره یی کز خاکپای او بگردون میرسید
گر نبود افزون ز ماه آسمان کم هم نبود
صد هنر انگیخت چون جمشید طبع روشنش
آنچه پیدا میشد از وی کار جام جم نبود
پاس دلها آنچنان میداشت کاندر عهد او
غیر زلف گلرخان اشفته و درهم نبود
تا حکیم او بود افلاطون نبود آوازه اش
تا کریم او بود نام بخشش حاتم نبود
بسکه می بارید در عالم زر از ابر کفش
دست کس چونگل بعهدش خالی از درهم نبود
بر ره او کس شبی ننهاد سر، کش بامداد
دامن از گوهر گران چونلولو از شبنم نبود
آسمان نقص هنر کردی و او دادی رواج
با فلک بد شد از آن شان دوستی با هم نبود
در هنرمندی و دانش از که بالاتر نرفت
درچه علم استاد شد شخصی که او اعلم نبود
سنبل زلف کدامین گل نیاشفت از غمش
نرگس چشم که خونپالا درین ماتم نبود
بسکه بود از گریه مردم بکویش زمزمه
کس نبود آنجا که چشمش چشمه زمزم نبود
دود آه دوستان آتش بعالم می فکند
دشمنان را دیده هم از خون دل بی نم نبود
بی خراش غم ندیدم سینه یی همچون نگین
بی عقیق خون دل یک دیده چون خاتم نبود
آه از این نیلی خم گردون که از وی هر که را
جرعه شادی برآمد بی غبار غم نبود
دل منه چونغنچه بر عیش جهان کز این چمن
هیچکس چونسبزه بیش از هفته یی خرم نبود
سوسنی آزاده نامد در جهان کاخر چو رفت
جامه نیلی کرده از این نیلگون طارم نبود
کس ترقی همچو ماه نو نکرد از مهر چرخ
کاندران افزودنش کسری در آن مدغم نبود
خاک باد اینکاسه گردون که کس از وی نیافت
شربت نوشی که با وی زهر حسرت ضم نبود
سر پنهان اجل ظاهر نمیگردد بکس
دم مزن این راز را اهلی که کس محرم نبود
ختم کن یارب برحمت حال او کانجام کار
کس خلاص از چنگ مردن ز آدم و خاتم نبود
از جهان این سایه گر کم گشت عمر شاه باد
شکر حق باری که مویی از سر او کم نبود
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۶۰ - در مصیبت حسین (ع) گوید
ایدل ز سوز گریه جگر را کباب کن
یاد از حسین تشنه بچشم پر آب کن
تن خاک کن بمهر حسین و بیاد ده
هر ذره خاک را شرف آفتاب کن
ای تشنه لب که چشمه کوثر طلب کنی
سرچشمه مهر حیدر عالیجناب کن
تاچند وصف دست و دل بحر و کان کنی
ایدل سخن ز دست و دل بوتراب کن
دلشاد ساز مومن و مشرک شکسته دل
آباد ساز کعبه و خیبر خراب کن
در ظلمتیم یا علی از پرده رخ نمای
اب حیات ما شو و کشف حجاب کن
شیر حقی و کار تو بر خواهش حق است
ای شیر حق بخواهش اینخون شتاب کن
دست قا رکاب مه نو گرفته است
ای شهسوار معرکه پا در رکاب کن
خاک تهمتن از سم دلدل چو سرمه ساز
در چشم سلم و دیده افراسیاب کن
بشکن در فلک که بآل تو در ببست
خیبر گشاست دست تو این فتح باب کن
شیر فلک که قصد جگر گوشه تو کرد
بر آتش غضب جگر او کباب کن
آب از حسین چشمه خورشید بسته است
خاکش بچشم افکن و بحرش سراب کن
کیوان بدود سینه خود کن رخش خراب
مریخ هم بخون خودش کف خضاب کن
گیسوی زهره را ببرو در برش فکن
گو این پلاس گردن چنگ رباب کن
تیر فلک قلم شکنش زین خط خطا
بر مشتری بفتوی این خون عتاب کن
وین جامه سفید که بر مه درین عزاست
صد پاره چون کتان ببر ماهتاب کن
گرمی نمای باکره آتش از غضب
آتش چو تیز گشت تو میلی بآب کن
چشم هوا که تیره تر از ابر گریه است
کورش بمیل گرم زرمح شهاب کن
ابیکه دور شد ز حسین از تبش بسوز
سرتاسرش در آبله غرق از حباب کن
خاکی که خورد خون حسین از سیه دلی
زان خون گرم چون مس سرخش مذاب کن
دیو سفید صبح کزین خون صبوح کرد
در کاسه سرش چو تهمتن شراب کن
منقار زاغ شب گر ازین خون شفق نماست
رویش سیه بخواری بیس الغراب کن
بی آن بهار جان چو برآرد شکوفه سر
پیر و سفید مو زغمش در شباب کن
نرگس که بی گل رخ او چشم کرد باز
بازشش بخوابگاه عدم مست خواب کن
بی روی اوست خنده گل سردا گر کند
سرتا قدم ز گریه گرمش گلاب کن
در طوق لعنت است بدوزخ یزید سگ
در گردنش سلاسل آتش طناب کن
در محشرش جو دانه بآتش مده قرار
کارش همیشه سوختن و اضطراب کن
شمر لعین که خود ز سگان جهنم است
لب تشنه اش بدرد سفال کلاب کن
بر کفر خویش چون عمر سعد سکه زد
در خطبه اش بلعنت یزدان خطاب کن
این زیاد سگ که ز سگ کمترست هم
حشرش به خرس و خوک و بشرالدواب کن
وان سگ که تلخکام حسن را بزهر کرد
نوش بهشت در دهنش زهر ناب کن
شاها، موافقان که جگر تشنه غمند
سیر از شراب خلد چه شیخ و چه شاب کن
همچو بنفشه ما گر ازین ماتمیم پیر
تشریف ما اشاره بخیر الثیاب کن
اهلی چو بنده تو بامید رحمتست
رحمی ببنده ایشه مالک رقاب کن
گر ناصواب زیست سگ نفس گمرهش
عفوش دلیل ره بطریق صواب کن
من چون سگ توام چه خورم خون چرخ را
ای شیر حق خلاص مرا زین عذاب کن
از خوان لطف خویش مرا یکنواله بخش
و آنرا برزق باقی عمرم حساب کن
وقت دعا طمع نکنم کای فلک مرا
سیر از نعیم خلد بنعم الثواب کن
مهر علی و آل علی خواهم از خدا
یارب همین دعای مرا مستجاب کن
یاد از حسین تشنه بچشم پر آب کن
تن خاک کن بمهر حسین و بیاد ده
هر ذره خاک را شرف آفتاب کن
ای تشنه لب که چشمه کوثر طلب کنی
سرچشمه مهر حیدر عالیجناب کن
تاچند وصف دست و دل بحر و کان کنی
ایدل سخن ز دست و دل بوتراب کن
دلشاد ساز مومن و مشرک شکسته دل
آباد ساز کعبه و خیبر خراب کن
در ظلمتیم یا علی از پرده رخ نمای
اب حیات ما شو و کشف حجاب کن
شیر حقی و کار تو بر خواهش حق است
ای شیر حق بخواهش اینخون شتاب کن
دست قا رکاب مه نو گرفته است
ای شهسوار معرکه پا در رکاب کن
خاک تهمتن از سم دلدل چو سرمه ساز
در چشم سلم و دیده افراسیاب کن
بشکن در فلک که بآل تو در ببست
خیبر گشاست دست تو این فتح باب کن
شیر فلک که قصد جگر گوشه تو کرد
بر آتش غضب جگر او کباب کن
آب از حسین چشمه خورشید بسته است
خاکش بچشم افکن و بحرش سراب کن
کیوان بدود سینه خود کن رخش خراب
مریخ هم بخون خودش کف خضاب کن
گیسوی زهره را ببرو در برش فکن
گو این پلاس گردن چنگ رباب کن
تیر فلک قلم شکنش زین خط خطا
بر مشتری بفتوی این خون عتاب کن
وین جامه سفید که بر مه درین عزاست
صد پاره چون کتان ببر ماهتاب کن
گرمی نمای باکره آتش از غضب
آتش چو تیز گشت تو میلی بآب کن
چشم هوا که تیره تر از ابر گریه است
کورش بمیل گرم زرمح شهاب کن
ابیکه دور شد ز حسین از تبش بسوز
سرتاسرش در آبله غرق از حباب کن
خاکی که خورد خون حسین از سیه دلی
زان خون گرم چون مس سرخش مذاب کن
دیو سفید صبح کزین خون صبوح کرد
در کاسه سرش چو تهمتن شراب کن
منقار زاغ شب گر ازین خون شفق نماست
رویش سیه بخواری بیس الغراب کن
بی آن بهار جان چو برآرد شکوفه سر
پیر و سفید مو زغمش در شباب کن
نرگس که بی گل رخ او چشم کرد باز
بازشش بخوابگاه عدم مست خواب کن
بی روی اوست خنده گل سردا گر کند
سرتا قدم ز گریه گرمش گلاب کن
در طوق لعنت است بدوزخ یزید سگ
در گردنش سلاسل آتش طناب کن
در محشرش جو دانه بآتش مده قرار
کارش همیشه سوختن و اضطراب کن
شمر لعین که خود ز سگان جهنم است
لب تشنه اش بدرد سفال کلاب کن
بر کفر خویش چون عمر سعد سکه زد
در خطبه اش بلعنت یزدان خطاب کن
این زیاد سگ که ز سگ کمترست هم
حشرش به خرس و خوک و بشرالدواب کن
وان سگ که تلخکام حسن را بزهر کرد
نوش بهشت در دهنش زهر ناب کن
شاها، موافقان که جگر تشنه غمند
سیر از شراب خلد چه شیخ و چه شاب کن
همچو بنفشه ما گر ازین ماتمیم پیر
تشریف ما اشاره بخیر الثیاب کن
اهلی چو بنده تو بامید رحمتست
رحمی ببنده ایشه مالک رقاب کن
گر ناصواب زیست سگ نفس گمرهش
عفوش دلیل ره بطریق صواب کن
من چون سگ توام چه خورم خون چرخ را
ای شیر حق خلاص مرا زین عذاب کن
از خوان لطف خویش مرا یکنواله بخش
و آنرا برزق باقی عمرم حساب کن
وقت دعا طمع نکنم کای فلک مرا
سیر از نعیم خلد بنعم الثواب کن
مهر علی و آل علی خواهم از خدا
یارب همین دعای مرا مستجاب کن
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۶۱ - برای سنگ مزار سروده است
ای همنفس که میگذری بر مزار من
زنهار یاد کن ز من و روزگار من
نشکفته بود یک گلم از صد هزار گل
ناگه بریخت باد اجل نوبهار من
من غمگسار خلق جهان بوده ام مدام
وا حسرتا که نیست کسی غمگسار من
خاری که بر دمد ز گل من بر آورد
گلهای حسرت از مژه اشکبار من
دارم امید آنکه بگریند دوستان
بر نا امیدی دل امیدوار من
من در شکار گور چو بهرام بسته دل
غافل که گور میکند آخر شکار من
با آنکه صد کنار پر از سیم کرده ام
گردون نهاد مزدی ازین در کنار من
زان خاک خویش کرده ام از آب دیده گل
تا بر دل کسی ننشیند غبار من
در کار روزگار نبندی دل ای حکیم
گر چشم اعتبار گشایی بکار من
یار و برادر و پدر از من جدا شدند
یارب تو باش از کرم خویش یار من
از لطف خویشتن نظری کن که از کرم
بر رحمت تو ختم شود کار و بار من
اهلی بغیر نام نکو نیست یادگار
این نکته یاد گیر تو هم یادگار من
زنهار یاد کن ز من و روزگار من
نشکفته بود یک گلم از صد هزار گل
ناگه بریخت باد اجل نوبهار من
من غمگسار خلق جهان بوده ام مدام
وا حسرتا که نیست کسی غمگسار من
خاری که بر دمد ز گل من بر آورد
گلهای حسرت از مژه اشکبار من
دارم امید آنکه بگریند دوستان
بر نا امیدی دل امیدوار من
من در شکار گور چو بهرام بسته دل
غافل که گور میکند آخر شکار من
با آنکه صد کنار پر از سیم کرده ام
گردون نهاد مزدی ازین در کنار من
زان خاک خویش کرده ام از آب دیده گل
تا بر دل کسی ننشیند غبار من
در کار روزگار نبندی دل ای حکیم
گر چشم اعتبار گشایی بکار من
یار و برادر و پدر از من جدا شدند
یارب تو باش از کرم خویش یار من
از لطف خویشتن نظری کن که از کرم
بر رحمت تو ختم شود کار و بار من
اهلی بغیر نام نکو نیست یادگار
این نکته یاد گیر تو هم یادگار من
اهلی شیرازی : اشعار ترکیبی
ترکیب بند در مرثیه ظفر الاسلام صاعدی گوید
آه این چه فتنه بود که چرخ بلند کرد
وای این چه دود بود که جان دردمند کرد
باد اجل فکند صنوبر قدم بخاک
آزرده صد هزار دل مستمند کرد
گنجی که زیر پا نپسندید فرق عرش
او را چه شد که خاک نشینی پسند کرد
پروانه وار بر سر آن شمع عالمی
هر چند جان سوخته خود سپند کرد
آخر که کرد باد اجل زان چراغ دور
وز شمع آن جمال که دفع گزند کرد
آن یادگار بود ز صاحب کرامتی
کورا خدای در دو جهان ارجمند کرد
یعنی نظام ملت و دین احمد آنکه او
نام خلیفه العجمی را بلند کرد
گرشد نظام دین ظفر اسلام را چه شد
جان جهان وزبده ایام را چه شد
شرع از نظام ماند شریعت پناه کو
خورشید شرع پرورش عرش اشتباه کو
گیرم فلک مقابل او خیمه میزند
آن حشمت و بزرگی و آن دستگاه کو
خورشید اگر بمسند دوران بود عزیز
آن عزت و تمکن و آن قدر و جاه کو
روز و شب از قیامت ماتم تباه شد
گر حشر نیست روشنی مهر و ماه کو
آن آفتاب را نفس گرم سرد شد
لب هم ببست آینه صبحگاه کو
گیتی نما شکست و ندارم مجال آه
ورهم مجال آه بود تاب آه کو؟
دعوی دوستی و پس از دوست زندگی
در شرع مهر دعوی ما را گواه کو
هرگز زمانه گنجی ازین در زمین نیافت
هرگز سپهر هم ظفری اینچنین نیافت
آن مرهم درون که بزخم هلاک رفت
آب حیات بود چرا زیر خاک رفت
آن گوهر لطیف در این خاکدان غم
باجسم پاک آمد و با چشم پاک رفت
چون چشم لاله نرگس خوبان ز داغ او
ازبسکه ریخت خون جگر در مغاک رفت
آه از جهان که در چمنش هر گلی که رست
روزیکه رفت از ستمش سینه چاک رفت
هر کف که شد خضاب درین باغ همچو گل
آخر بباد حادثه چون برگ تاک رفت
از سوز آه و ناله یاران درین عزا
دشمن اگر رسید هم اندوهناک رفت
اندیشه کن که کام که شیرین شود ز دهر
کآب بقا بتخلی زهر هلاک رفت
دارد همیشه کاسه زهری اجل بدست
وین چاشنی زهر رساند بهر که هست
کی یاد دوست از دل ناشاد میرود
از دیده گر برفت کی از یاد میرود
تا او برفت همدم آه است جان ما
بیدوست جان ما همه بر باد میرود
او شد بخواب و فتنه برآورد دست جور
کار اینزمان بناله و فریاد میرود
گو سر بر آر چشمه حیوان ززیر خاک
در ظلم مرگ بین که چه بیداد میرود
خلقی اسیر دوزخ غم زین قیامت اند
او در بهشت فارغ و آزاد میرود
ای سیل گریه چند بتعجیل میروی
آهسته رو که خانه ز بنیاد میرود
جان در ازل بملک وجود آمد از عدم
باز از وجود در عدم آباد میرود
با نوش زندگی همه را زهر مردن است
هر کس که زاد عاقبت از بهر مردن است
خطی است بر سر همه از خوب تا بزشت
از مرگ سرمکش که چنین است سرنوشت
از مرگ چاره نیست بهر جا که میروی
خواهی بکعبه رخت کش و خواه در کنشت
بگذر ز باغ دهر اگر مرغ زیرکی
کاین لاله زار خاک عزیزان بخون سرشت
گر هم کسی بتخت سلیمان رسد چه سود
کز تخت و تاج سر نهد آخر بخاک و خشت
کو خواجه جهان ظفر اسلام صاعدی
کز لطف در دل همه کس تخم مهر کشت
مرغ دلش ز گلشن عالم بتنگ بود
جا در بهشت کرد و جهانرا بجا بهشت
چون طایر بهشت بود مرغ روح او
تاریخ رحتلش طلب از«طایر بهشت»
دایم ز حق دل ظفر اسلام شاد باد
عمر معین دین محمد زیاد باد
وای این چه دود بود که جان دردمند کرد
باد اجل فکند صنوبر قدم بخاک
آزرده صد هزار دل مستمند کرد
گنجی که زیر پا نپسندید فرق عرش
او را چه شد که خاک نشینی پسند کرد
پروانه وار بر سر آن شمع عالمی
هر چند جان سوخته خود سپند کرد
آخر که کرد باد اجل زان چراغ دور
وز شمع آن جمال که دفع گزند کرد
آن یادگار بود ز صاحب کرامتی
کورا خدای در دو جهان ارجمند کرد
یعنی نظام ملت و دین احمد آنکه او
نام خلیفه العجمی را بلند کرد
گرشد نظام دین ظفر اسلام را چه شد
جان جهان وزبده ایام را چه شد
شرع از نظام ماند شریعت پناه کو
خورشید شرع پرورش عرش اشتباه کو
گیرم فلک مقابل او خیمه میزند
آن حشمت و بزرگی و آن دستگاه کو
خورشید اگر بمسند دوران بود عزیز
آن عزت و تمکن و آن قدر و جاه کو
روز و شب از قیامت ماتم تباه شد
گر حشر نیست روشنی مهر و ماه کو
آن آفتاب را نفس گرم سرد شد
لب هم ببست آینه صبحگاه کو
گیتی نما شکست و ندارم مجال آه
ورهم مجال آه بود تاب آه کو؟
دعوی دوستی و پس از دوست زندگی
در شرع مهر دعوی ما را گواه کو
هرگز زمانه گنجی ازین در زمین نیافت
هرگز سپهر هم ظفری اینچنین نیافت
آن مرهم درون که بزخم هلاک رفت
آب حیات بود چرا زیر خاک رفت
آن گوهر لطیف در این خاکدان غم
باجسم پاک آمد و با چشم پاک رفت
چون چشم لاله نرگس خوبان ز داغ او
ازبسکه ریخت خون جگر در مغاک رفت
آه از جهان که در چمنش هر گلی که رست
روزیکه رفت از ستمش سینه چاک رفت
هر کف که شد خضاب درین باغ همچو گل
آخر بباد حادثه چون برگ تاک رفت
از سوز آه و ناله یاران درین عزا
دشمن اگر رسید هم اندوهناک رفت
اندیشه کن که کام که شیرین شود ز دهر
کآب بقا بتخلی زهر هلاک رفت
دارد همیشه کاسه زهری اجل بدست
وین چاشنی زهر رساند بهر که هست
کی یاد دوست از دل ناشاد میرود
از دیده گر برفت کی از یاد میرود
تا او برفت همدم آه است جان ما
بیدوست جان ما همه بر باد میرود
او شد بخواب و فتنه برآورد دست جور
کار اینزمان بناله و فریاد میرود
گو سر بر آر چشمه حیوان ززیر خاک
در ظلم مرگ بین که چه بیداد میرود
خلقی اسیر دوزخ غم زین قیامت اند
او در بهشت فارغ و آزاد میرود
ای سیل گریه چند بتعجیل میروی
آهسته رو که خانه ز بنیاد میرود
جان در ازل بملک وجود آمد از عدم
باز از وجود در عدم آباد میرود
با نوش زندگی همه را زهر مردن است
هر کس که زاد عاقبت از بهر مردن است
خطی است بر سر همه از خوب تا بزشت
از مرگ سرمکش که چنین است سرنوشت
از مرگ چاره نیست بهر جا که میروی
خواهی بکعبه رخت کش و خواه در کنشت
بگذر ز باغ دهر اگر مرغ زیرکی
کاین لاله زار خاک عزیزان بخون سرشت
گر هم کسی بتخت سلیمان رسد چه سود
کز تخت و تاج سر نهد آخر بخاک و خشت
کو خواجه جهان ظفر اسلام صاعدی
کز لطف در دل همه کس تخم مهر کشت
مرغ دلش ز گلشن عالم بتنگ بود
جا در بهشت کرد و جهانرا بجا بهشت
چون طایر بهشت بود مرغ روح او
تاریخ رحتلش طلب از«طایر بهشت»
دایم ز حق دل ظفر اسلام شاد باد
عمر معین دین محمد زیاد باد
اهلی شیرازی : تواریخ
شماره ۸ - تاریخ وفات
اهلی شیرازی : تواریخ
شماره ۱۵ - تاریخ وفات سید نظام الدین
اهلی شیرازی : تواریخ
شماره ۱۶ - تاریخ وفات یادگار محمود
اهلی شیرازی : تواریخ
شماره ۱۹ - تاریخ فوت قوام الدین حسین
اهلی شیرازی : تواریخ
شماره ۲۳ - تاریخ وفات تاج الدین