عبارات مورد جستجو در ۷۷۳ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۳۰ - مدح سیف الدوله محمود
چرا نگرید چشم و چرا ننالد تن
کزین برفت نشاط و از آن برفت وسن
چنان بگریم کم دشمنان ببخشایند
چو یادم آید از دوستان و اهل وطن
سحر شوم ز غم و پیرهن همی بدرم
ز بهر آنکه نشان منست پیراهن
ز رنج و ضعف بدان جایگه رسید تنم
که راست ناید اگر در خطاب گویم من
صبور گشتم و دل در بر آهنین کردم
بخاست آتش ازین دل چو آتش از آهن
بسان بیژن در مانده ام به بند بلا
جهان به من بر تاریک چون چه بیژن
برم ز دستم چون سوزن آژده وشی
تنم چو سوزن و دل همچو چشمه سوزن
نبود یارم از شرم دوستان گریان
نکرد یارم از بیم دشمنان شیون
ز درد و انده هجران گذشت بر من دوش
شبی سیاه تر از روی و رأی اهریمن
نمی گشاد گریبان صبح را گردون
که شب دراز همی کرد بر هوا دامن
طلایه بر سپه روز کرد لشکر شب
ز راست خرقه شعری ز چپ سهیل یمن
مرا ملال گرفته ز دیر ماندن شب
تنی به رنج و عذاب و دلی به گرم حزن
در آن تفکر مانده دلم که فردا را
پگاه ازین شب تیره چه خواهدم زادن
از آنکه هست شب آبستن و نداند کس
که هاله چون سپری شد چه زاید آبستن
گذشت باد سحرگاه وز نهیب فراق
فرو نیارست آمد بر من از روزن
نخفته ام همه شب دوش و بوده ام نالان
خیال دوست گوای منست و نجم پرن
نشسته بودم کآمد خیال او ناگاه
چو ماه روی و چو گل عارض و چو سیم ذقن
مرا بیافت چو یک قطره خون جوشان دل
مرا بیافت چو یک تار موی نالان تن
ز بس که کندد و زلف و بس که راندم اشک
یکی چو در ثمین و یکی چو مشک ختن
مرا و او را از چشم و زلف گرد آمد
ز مشک و لؤلؤ یک آستین و یک دامن
به ناز گفت که از دیده بیش اشک مریز
به مهر گفتم کز زلف بیش مشک مکن
درین مناظره بودیم کز سپهر کبود
ز دوده طلعت بنمود چشمه روشن
چو رای خسرو محمود سیف دولت و دین
که پادشاه زمینست و شهریار زمن
جهانستانی شاهی مظفری ملکی
که رام گشت به عدلش زمانه توسن
نموده اند به ایوانش سروران طاعت
نهاده اند به فرمانش خسروان گردن
به نام و ذکرش پیراست منبر و خطبه
به فر و جاهش آراست یاره و گرزن
هزار گردون باشد به وقت باد افراه
هزار دریا باشد به روز پاداشن
خدایگانا هر بقعتی که جود تو یافت
وبا نیارد گشتنش زمانه ریمن
اگر زمین همه چون صبح پر ز تیغ شود
شود به پیشش رایت چو قرص مهر مجن
دو چشم دولت بی تیغ تو بود اعمی
زبان دولت بی مدح تو بود الکن
ز تو بنازد اقبال چون بدن به روان
به تو بماند تایید چون روان به بدن
به دشمنان بر روز سپید روشن را
سیاه کردی چون شب از آن بخفت فتن
چو روز رزم تو بر طاغیان خزان باشد
ز خون چگونه کند ذوالفقار تو گلشن
به رنگ تیغ تو شد آبهای دریا سبز
ز بهر آن را دارند ماهیان جوشن
حرام باشد خون برنده خنجر تو
حلال باشد در کارزار خون شمن
ز بیم تیغ تو دشمن نماند در گیتی
ز جود کف تو گوهر نماند در معدن
مگر که ذات تو جانست کش نداند وهم
مگر که وصف تو عقلست کش نیابد ظن
چگونه باشد دستت به جود بی گوهر
چگونه آید تیغت به رزم بی دشمن
سخن فرستم از اوصاف تو همی منثور
به مجلس تو رسانم چو نظرم کردم من
اگر ندادی اوصاف تو مرا یاری
چگونه یافتمی در خور ثنات سخن
همیشه تا دمد از روی ماه تابش مهر
همیشه تا دمد از کنج باغ روی سمن
خجسته مجلس تو بوستان خندان باد
درو کشیده صف دلبران چو سرو چمن
به خدمت تو همیشه فلک ببسته میان
به مدحت تو همیشه جهان گشاده دهن
سپهر ساخته از بهر دوستانت تاج
زمانه دوخته از بهر دشمنانت کفن
همیشه موکب تو سعد و فتح را مأوا
همیشه درگه تو عدل و ملک را مأمن
کزین برفت نشاط و از آن برفت وسن
چنان بگریم کم دشمنان ببخشایند
چو یادم آید از دوستان و اهل وطن
سحر شوم ز غم و پیرهن همی بدرم
ز بهر آنکه نشان منست پیراهن
ز رنج و ضعف بدان جایگه رسید تنم
که راست ناید اگر در خطاب گویم من
صبور گشتم و دل در بر آهنین کردم
بخاست آتش ازین دل چو آتش از آهن
بسان بیژن در مانده ام به بند بلا
جهان به من بر تاریک چون چه بیژن
برم ز دستم چون سوزن آژده وشی
تنم چو سوزن و دل همچو چشمه سوزن
نبود یارم از شرم دوستان گریان
نکرد یارم از بیم دشمنان شیون
ز درد و انده هجران گذشت بر من دوش
شبی سیاه تر از روی و رأی اهریمن
نمی گشاد گریبان صبح را گردون
که شب دراز همی کرد بر هوا دامن
طلایه بر سپه روز کرد لشکر شب
ز راست خرقه شعری ز چپ سهیل یمن
مرا ملال گرفته ز دیر ماندن شب
تنی به رنج و عذاب و دلی به گرم حزن
در آن تفکر مانده دلم که فردا را
پگاه ازین شب تیره چه خواهدم زادن
از آنکه هست شب آبستن و نداند کس
که هاله چون سپری شد چه زاید آبستن
گذشت باد سحرگاه وز نهیب فراق
فرو نیارست آمد بر من از روزن
نخفته ام همه شب دوش و بوده ام نالان
خیال دوست گوای منست و نجم پرن
نشسته بودم کآمد خیال او ناگاه
چو ماه روی و چو گل عارض و چو سیم ذقن
مرا بیافت چو یک قطره خون جوشان دل
مرا بیافت چو یک تار موی نالان تن
ز بس که کندد و زلف و بس که راندم اشک
یکی چو در ثمین و یکی چو مشک ختن
مرا و او را از چشم و زلف گرد آمد
ز مشک و لؤلؤ یک آستین و یک دامن
به ناز گفت که از دیده بیش اشک مریز
به مهر گفتم کز زلف بیش مشک مکن
درین مناظره بودیم کز سپهر کبود
ز دوده طلعت بنمود چشمه روشن
چو رای خسرو محمود سیف دولت و دین
که پادشاه زمینست و شهریار زمن
جهانستانی شاهی مظفری ملکی
که رام گشت به عدلش زمانه توسن
نموده اند به ایوانش سروران طاعت
نهاده اند به فرمانش خسروان گردن
به نام و ذکرش پیراست منبر و خطبه
به فر و جاهش آراست یاره و گرزن
هزار گردون باشد به وقت باد افراه
هزار دریا باشد به روز پاداشن
خدایگانا هر بقعتی که جود تو یافت
وبا نیارد گشتنش زمانه ریمن
اگر زمین همه چون صبح پر ز تیغ شود
شود به پیشش رایت چو قرص مهر مجن
دو چشم دولت بی تیغ تو بود اعمی
زبان دولت بی مدح تو بود الکن
ز تو بنازد اقبال چون بدن به روان
به تو بماند تایید چون روان به بدن
به دشمنان بر روز سپید روشن را
سیاه کردی چون شب از آن بخفت فتن
چو روز رزم تو بر طاغیان خزان باشد
ز خون چگونه کند ذوالفقار تو گلشن
به رنگ تیغ تو شد آبهای دریا سبز
ز بهر آن را دارند ماهیان جوشن
حرام باشد خون برنده خنجر تو
حلال باشد در کارزار خون شمن
ز بیم تیغ تو دشمن نماند در گیتی
ز جود کف تو گوهر نماند در معدن
مگر که ذات تو جانست کش نداند وهم
مگر که وصف تو عقلست کش نیابد ظن
چگونه باشد دستت به جود بی گوهر
چگونه آید تیغت به رزم بی دشمن
سخن فرستم از اوصاف تو همی منثور
به مجلس تو رسانم چو نظرم کردم من
اگر ندادی اوصاف تو مرا یاری
چگونه یافتمی در خور ثنات سخن
همیشه تا دمد از روی ماه تابش مهر
همیشه تا دمد از کنج باغ روی سمن
خجسته مجلس تو بوستان خندان باد
درو کشیده صف دلبران چو سرو چمن
به خدمت تو همیشه فلک ببسته میان
به مدحت تو همیشه جهان گشاده دهن
سپهر ساخته از بهر دوستانت تاج
زمانه دوخته از بهر دشمنانت کفن
همیشه موکب تو سعد و فتح را مأوا
همیشه درگه تو عدل و ملک را مأمن
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۳۶ - ستایش ابونصر منصور
چون نهان گشت چشمه روشن
خاک را تیره گشت پیرامن
شب پر از در و گوهر و لؤلؤ
از گریبان چرخ تا دامن
از نهیب شب دراز و سیاه
برمیده کواکب از مسکن
متفرق بنات نعش از هم
به هم اندر خزیده نجم پرن
هست دیوار و بام را گویی
از سیاهی شب درو روزن
شب تاریک سرمه بود مگر
که ازو چشم زهره شد روشن
من بگشته ز حال و صورت خویش
در غم آن نگار سیم ذقن
گشته از ضعف همچو بی تن جان
مانده بر جای همچو بی جان تن
مونسم شمع و هر دو تن گریان
من ز هجر بت او ز مهر لگن
اشک او بر مثال زر عیار
اشک من از قیاس در عدن
همچو جان منش بسوزش دل
همچو رنگ منش به رنگ بدن
بر گل نظم چون هزار آوا
تا گه صبح می سرایم من
مدحت صاحب اجل منصور
مفخر آل احمد بن حسن
آنکه در آفرینش عالم
غرض او بد ز ایزد ذوالمن
از پی طبعش آفریده نشاط
وز پی مدحش آفریده سخن
آسمان گر ز همتش بودی
گشتی ایمن ز قحط و آز زمن
زادی از بوستان ز زر ترنج
رستی ا ندر چمن ز سیم سمن
ای گزیده چو علم در هر باب
وی ستوده چو فضل در هر فن
خلق و طبع تو گوهر و درست
حزم و عزم تو آتش و آهن
چون مدیحت مرا فصیح کند
حشمت تو مرا کند الکن
گر به خدمت همی کنم تقصیر
تات بر من تبه نگردد ظن
که همی من به خود بپردازم
از بلای زمانه ریمن
دوست تا از برم جدا گشتست
در برم دشمن است پیراهن
دوستان چون جفا کنند همی
من چه امید دارم از دشمن
گر چه دورم ز مجلس سامیت
من ازین بخت و دولت توسن
همچو قمری به باغ دولت تو
هستم استاده و گشاده دهن
می سرایم ثنا و مدحت تو
طوق مهرت فکنده بر گردن
تا دهد نور چرخ را خورشید
تا دهد زیب باغ را سوسن
دست تو سوی جام های نبید
چشم تو سوی لعبتان ختن
اصل جاه از جهان فضل بگیر
بیخ بخل از زمین آز بکن
خاک را تیره گشت پیرامن
شب پر از در و گوهر و لؤلؤ
از گریبان چرخ تا دامن
از نهیب شب دراز و سیاه
برمیده کواکب از مسکن
متفرق بنات نعش از هم
به هم اندر خزیده نجم پرن
هست دیوار و بام را گویی
از سیاهی شب درو روزن
شب تاریک سرمه بود مگر
که ازو چشم زهره شد روشن
من بگشته ز حال و صورت خویش
در غم آن نگار سیم ذقن
گشته از ضعف همچو بی تن جان
مانده بر جای همچو بی جان تن
مونسم شمع و هر دو تن گریان
من ز هجر بت او ز مهر لگن
اشک او بر مثال زر عیار
اشک من از قیاس در عدن
همچو جان منش بسوزش دل
همچو رنگ منش به رنگ بدن
بر گل نظم چون هزار آوا
تا گه صبح می سرایم من
مدحت صاحب اجل منصور
مفخر آل احمد بن حسن
آنکه در آفرینش عالم
غرض او بد ز ایزد ذوالمن
از پی طبعش آفریده نشاط
وز پی مدحش آفریده سخن
آسمان گر ز همتش بودی
گشتی ایمن ز قحط و آز زمن
زادی از بوستان ز زر ترنج
رستی ا ندر چمن ز سیم سمن
ای گزیده چو علم در هر باب
وی ستوده چو فضل در هر فن
خلق و طبع تو گوهر و درست
حزم و عزم تو آتش و آهن
چون مدیحت مرا فصیح کند
حشمت تو مرا کند الکن
گر به خدمت همی کنم تقصیر
تات بر من تبه نگردد ظن
که همی من به خود بپردازم
از بلای زمانه ریمن
دوست تا از برم جدا گشتست
در برم دشمن است پیراهن
دوستان چون جفا کنند همی
من چه امید دارم از دشمن
گر چه دورم ز مجلس سامیت
من ازین بخت و دولت توسن
همچو قمری به باغ دولت تو
هستم استاده و گشاده دهن
می سرایم ثنا و مدحت تو
طوق مهرت فکنده بر گردن
تا دهد نور چرخ را خورشید
تا دهد زیب باغ را سوسن
دست تو سوی جام های نبید
چشم تو سوی لعبتان ختن
اصل جاه از جهان فضل بگیر
بیخ بخل از زمین آز بکن
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۵۷ - مدیح دیگر از آن پادشاه
مگر که هجران هست از چهار طبع جهان
که چار طبع مرا داد هر زمان هجران
دلم پر آتش گردید و گشت دیده پر آب
تنم چو باد سبک گشت و سر چو خاک گران
ببرد جانم جانان و زنده ماندم من
که دید هرگز در دهر زنده بی جان
عجب نباشد اگر زنده ام که در تن من
مرکب است ز هجران او چهار ارکان
چو شد حرارت عشقش بر این دلم غالب
از این دو دیده گشادم من اکحل و شریان
اگر حرارت کمتر شود به رفتن خون
چرا حرارت من شد فزون ز رفتن آن
شبی گذشت مرا دوش دور از آن دلبر
سیاه و تیره چو دیدار و فکرت شیطان
سیه نبود ولیکن مرا سیاه نمود
سیاه باشد خود روز عاشق حیران
به چشم همچو هم آمد مرا سیاه و سپید
به حکم هر دو چو هم بود آشکار و نهان
چنان نمود به چشم من از درازی شب
نبود خواهد گویی که هرگزش پایان
چو خیل پروین بر آسمان پدید آمد
بنات نعش نهان شد ز گنبد گردان
پگاه دلبر دلجوی من ز حجره خویش
نهاد دست بر آن روی بیروان و توان
ز لعل و شکر در وی دمید باد به هم
هزاردستان گفتی که می زند دستان
چو گشت گویا آن بی زبان هزار آواز
گل مورد او گشت لاله نعمان
نگر چه گفت مرا گفت مرمرا درنی
که خیز و برجه مسعود سعدبن سلمان
مدیح گوی که فردا به شادکامی و لهو
شراب خواهد خوردن خدایگان جهان
سر ملوک جهان تاج خسروان محمود
که هر چه گویمش از مدح هست صد چندان
خدایگانی و شاهی که مدح و خدمت او
گزیده چون هنرست و ستوده چون احسان
به گاه بخشش مانند عیسی مریم
به گاه کوشش مانند موسی عمران
دو دست او به گه بزم بر ولیش جنان
حسام او به گه رزم بر عدو ثعبان
زمین شود چو هوا و هوا شود چو زمین
چو شد گران و سبک شاه را رکاب و عنان
خدایگانا شاها کیا تو آن ملکی
که در کمال تو عاجز شدست وصف و بیان
زمانه حرزی سازد همی از آن نامه
که سیف دولت محمود باشدش عنوان
به کشوری که به نامت کنند خطبه ادا
درو نبینند از قحط و از نیاز نشان
هر آن بنا که به نامت نهند بنیادش
به عمرها نکند دست حادثه ویران
هر آن دیار که ویران کند سیاست تو
فلک نداند کردنش هرگز آبادان
ز رای تست همه معجزات دهر پدید
ز لفظ تست همه مشکلات چرخ عیان
به نزد دست تو بسیار سوزیان اندک
به نزد تیغ تو دشوار روزگار آسان
همیشه تا بود از آسمان زمین ساکن
کند به گرد زمین آسمان همی دوران
به قدر و رفعت مانند آسمان بادی
چو آسمانت روانت باد بر جهان فرمان
سپهر با تو بکرده به مملکت بیعت
زمانه با تو ببسته به خسروی پیمان
به عون دولت عالم به دوستان بسپار
به تیغ نصرت گیتی ز دشمنان بستان
بزن به باغ جلالت سرای پرده فتح
درو بگستر از انصاف و عدل شادروان
بساط خسروی اندر جهان فرو گستر
علامت ملکی از سپهر بر گذران
ز ملک خویش بناز و عدل خود برخور
به کام و لهو بپای و به عز و ناز بمان
تو شادمانه و سلطان اعظم ابراهیم
به روزگار تو همواره خرم و شادان
که چار طبع مرا داد هر زمان هجران
دلم پر آتش گردید و گشت دیده پر آب
تنم چو باد سبک گشت و سر چو خاک گران
ببرد جانم جانان و زنده ماندم من
که دید هرگز در دهر زنده بی جان
عجب نباشد اگر زنده ام که در تن من
مرکب است ز هجران او چهار ارکان
چو شد حرارت عشقش بر این دلم غالب
از این دو دیده گشادم من اکحل و شریان
اگر حرارت کمتر شود به رفتن خون
چرا حرارت من شد فزون ز رفتن آن
شبی گذشت مرا دوش دور از آن دلبر
سیاه و تیره چو دیدار و فکرت شیطان
سیه نبود ولیکن مرا سیاه نمود
سیاه باشد خود روز عاشق حیران
به چشم همچو هم آمد مرا سیاه و سپید
به حکم هر دو چو هم بود آشکار و نهان
چنان نمود به چشم من از درازی شب
نبود خواهد گویی که هرگزش پایان
چو خیل پروین بر آسمان پدید آمد
بنات نعش نهان شد ز گنبد گردان
پگاه دلبر دلجوی من ز حجره خویش
نهاد دست بر آن روی بیروان و توان
ز لعل و شکر در وی دمید باد به هم
هزاردستان گفتی که می زند دستان
چو گشت گویا آن بی زبان هزار آواز
گل مورد او گشت لاله نعمان
نگر چه گفت مرا گفت مرمرا درنی
که خیز و برجه مسعود سعدبن سلمان
مدیح گوی که فردا به شادکامی و لهو
شراب خواهد خوردن خدایگان جهان
سر ملوک جهان تاج خسروان محمود
که هر چه گویمش از مدح هست صد چندان
خدایگانی و شاهی که مدح و خدمت او
گزیده چون هنرست و ستوده چون احسان
به گاه بخشش مانند عیسی مریم
به گاه کوشش مانند موسی عمران
دو دست او به گه بزم بر ولیش جنان
حسام او به گه رزم بر عدو ثعبان
زمین شود چو هوا و هوا شود چو زمین
چو شد گران و سبک شاه را رکاب و عنان
خدایگانا شاها کیا تو آن ملکی
که در کمال تو عاجز شدست وصف و بیان
زمانه حرزی سازد همی از آن نامه
که سیف دولت محمود باشدش عنوان
به کشوری که به نامت کنند خطبه ادا
درو نبینند از قحط و از نیاز نشان
هر آن بنا که به نامت نهند بنیادش
به عمرها نکند دست حادثه ویران
هر آن دیار که ویران کند سیاست تو
فلک نداند کردنش هرگز آبادان
ز رای تست همه معجزات دهر پدید
ز لفظ تست همه مشکلات چرخ عیان
به نزد دست تو بسیار سوزیان اندک
به نزد تیغ تو دشوار روزگار آسان
همیشه تا بود از آسمان زمین ساکن
کند به گرد زمین آسمان همی دوران
به قدر و رفعت مانند آسمان بادی
چو آسمانت روانت باد بر جهان فرمان
سپهر با تو بکرده به مملکت بیعت
زمانه با تو ببسته به خسروی پیمان
به عون دولت عالم به دوستان بسپار
به تیغ نصرت گیتی ز دشمنان بستان
بزن به باغ جلالت سرای پرده فتح
درو بگستر از انصاف و عدل شادروان
بساط خسروی اندر جهان فرو گستر
علامت ملکی از سپهر بر گذران
ز ملک خویش بناز و عدل خود برخور
به کام و لهو بپای و به عز و ناز بمان
تو شادمانه و سلطان اعظم ابراهیم
به روزگار تو همواره خرم و شادان
مسعود سعد سلمان : ترکیبات و ترجیعات
شمارهٔ ۵ - در ستایش بهرامشاه
شد پرنگار ساحت باغ ای نگار من
در نوبهار می بده ای نوبهار من
من در خمار هجر تو نابوده مست وصل
تو می کنی بلب بتر از می خمار من
شد باغ لاله زار و گر نیز کم شود
ای لاله زار باغ تویی لاله زار من
زلف تو بی قرار و دلم گشته بی قرار
زین هر دو بی قرار ببردی قرار من
گویی که سال و ماه به هم عهد کرده اند
آن بی قرار زلف و دل بی قرار من
گل گشت خار گشت مرا هجر و وصل تو
ای وصل تو گل من و هجر تو خار من
می ده میی که غم نخورم هیچ تا تویی
در عمر غمگسار من و میگسار من
گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد
آمد به سوی باغ درود و سلام می
جام می آر کآمد هنگام خام می
از بهر سور باغ که کرد دست نوبهار
آید همی بلهو نوید و خرام می
در پوست می نگنجد گل تا به گل رسید
بر لفظ باغ وقت صبوحی پیام می
گر پخته ای به عقل می خام خواه از آنک
رامش نخیزدت مگر از ذات جام می
می اصل شادی آمد خیز ای غلام من
می ده مرا به شادی ای من غلام می
کام می آن بود که تو باشی همیشه شاد
باشی همیشه شاد چو باشی به کام می
می را عزیز بدار و به چشم خرد ببین
در بزم شاه عالم عز و مقام می
گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد
تا تو بتاب کردی زلف سپاه را
در تو بماند چشم به خوبی سیاه را
ای رشک مهر و ماه تو گر نیک بنگری
در مهر و ماه طیره کنی مهر و ماه را
گر هیچ بایدت که شوی مشک بوی تو
یکبار برفشان سر زلف سیاه را
شادی و خرمی کن کامروز در جهان
شادی و خرمیست دل نیکخواه را
گردون به تخت و ملک همی تهنیت کند
سلطان ملک پرور بهرامشاه را
جمشید خسروان شد و خورشید آسمان
بوسد زمین درگه او عز و جاه را
تاج و کلاه سر به فلک بر کشید ازو
کآراست عز و ملکش تاج کلاه را
گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد
ای آفتاب دولت بر آسمان ملک
وز طلعت تو روشن گشته روان ملک
تا ابروار بارد دست تو بر جهان
خرم چو بوستان شد و تو بوستان ملک
قوت گرفت و قوت او باد بر فزون
از عون و رای پیر تو بخت جوان ملک
چون داستان ملک نهاد این جهان همی
بر نام تو نهاد سر داستان ملک
تا پای تو بسود به دولت رکاب فتح
در دست تو نهاد جلالت عنان ملک
سر در کشید فتنه و روی جهان ندید
تا شد زدوده خنجر تو پاسبان ملک
صاحبقران تو باشی و هستی و هیچ وقت
جز با تو چشم ملک نبیند قران ملک
چون بر فلک دعای تو گوید همی ملک
اندر جهان ثنای تو گوید زبان ملک
گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد
ای پادشاه دولت دین را یمین تویی
ای شهریار ملت حق را امین تویی
آباد و خرم است ز جاه تو ملک و دین
زیرا که این و آن را پشت و معین تویی
روی زمین چو خلد برین شد ز نیکویی
از فخر آنکه خسرو روی زمین تویی
نیک و بعد عدو و ولی مهر و کین توست
چون نیک بنگریم سپهر برین تویی
ایزد تو را به ملک جهان برگزید از آنک
اندر جهان ملک ز شاهان گزین تویی
دولت بدان مسلط گشته ست بر جهان
کاندر عزیز خاتم ملکت نگین تویی
گویند هفت کشور زیر نگین کند
شاهی ز اصل و نسل یمینی و این تویی
اندر جهان نخواهد بودن پس از تو شاه
ای شاه تا قیامت شاه پسین تویی
گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد
چون در کف تو کشت کشیده حسام تو
آمد به گوش دولت عالی پیام تو
هنگام حمله خواست که ناگه به ذات خویش
بی دست تو برآید تیغ از نیام تو
از خون سرکشان ویلان شد عقیق رنگ
اندر کف تو خنجر الماس فام تو
اقبال دست ملک روان کرد هر سویی
منشورها نوشت جهان را به نام تو
در بارگاه ملک میان بست و ایستاد
بر طاعت تو دولت پدرام رام تو
در دهر داد دین ز تو آسوده شد که هست
از بهر دین و داد قعود و قیام تو
اندر زمانه حاصل گشته ز جود توست
هر کام دل که باد زمانه به کام تو
گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد
شاها همیشه مهر سپهر افسر تو باد
ماه دو هفته چتر شده بر سر تو باد
از خدمت تو حاجت شاهان روا شود
تا هست کعبه کعبه شاهان در تو باد
اندر جهان چو خنجر برهان ملک توست
برهان ملک در کف تو خنجر تو باد
یاری گری تو خلق جهان را با من و عدل
ایزد بهر چه خواهی یاری گر تو باد
اقبال آسمانی و تأیید ایزدی
هر سو که قصد و عزم کنی رهبر تو باد
تا بر سپهر اختر باشد همه سعود
سرمایه سعود سپهر اختر تو باد
فخر سخا ز دست سخا کستر تو خاست
عز هنر ز رای هنر پرور تو باد
گردون به امر و نهی کهین بنده تو شد
گیتی به حل و عقد کمین چاکر تو باد
گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد
در نوبهار می بده ای نوبهار من
من در خمار هجر تو نابوده مست وصل
تو می کنی بلب بتر از می خمار من
شد باغ لاله زار و گر نیز کم شود
ای لاله زار باغ تویی لاله زار من
زلف تو بی قرار و دلم گشته بی قرار
زین هر دو بی قرار ببردی قرار من
گویی که سال و ماه به هم عهد کرده اند
آن بی قرار زلف و دل بی قرار من
گل گشت خار گشت مرا هجر و وصل تو
ای وصل تو گل من و هجر تو خار من
می ده میی که غم نخورم هیچ تا تویی
در عمر غمگسار من و میگسار من
گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد
آمد به سوی باغ درود و سلام می
جام می آر کآمد هنگام خام می
از بهر سور باغ که کرد دست نوبهار
آید همی بلهو نوید و خرام می
در پوست می نگنجد گل تا به گل رسید
بر لفظ باغ وقت صبوحی پیام می
گر پخته ای به عقل می خام خواه از آنک
رامش نخیزدت مگر از ذات جام می
می اصل شادی آمد خیز ای غلام من
می ده مرا به شادی ای من غلام می
کام می آن بود که تو باشی همیشه شاد
باشی همیشه شاد چو باشی به کام می
می را عزیز بدار و به چشم خرد ببین
در بزم شاه عالم عز و مقام می
گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد
تا تو بتاب کردی زلف سپاه را
در تو بماند چشم به خوبی سیاه را
ای رشک مهر و ماه تو گر نیک بنگری
در مهر و ماه طیره کنی مهر و ماه را
گر هیچ بایدت که شوی مشک بوی تو
یکبار برفشان سر زلف سیاه را
شادی و خرمی کن کامروز در جهان
شادی و خرمیست دل نیکخواه را
گردون به تخت و ملک همی تهنیت کند
سلطان ملک پرور بهرامشاه را
جمشید خسروان شد و خورشید آسمان
بوسد زمین درگه او عز و جاه را
تاج و کلاه سر به فلک بر کشید ازو
کآراست عز و ملکش تاج کلاه را
گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد
ای آفتاب دولت بر آسمان ملک
وز طلعت تو روشن گشته روان ملک
تا ابروار بارد دست تو بر جهان
خرم چو بوستان شد و تو بوستان ملک
قوت گرفت و قوت او باد بر فزون
از عون و رای پیر تو بخت جوان ملک
چون داستان ملک نهاد این جهان همی
بر نام تو نهاد سر داستان ملک
تا پای تو بسود به دولت رکاب فتح
در دست تو نهاد جلالت عنان ملک
سر در کشید فتنه و روی جهان ندید
تا شد زدوده خنجر تو پاسبان ملک
صاحبقران تو باشی و هستی و هیچ وقت
جز با تو چشم ملک نبیند قران ملک
چون بر فلک دعای تو گوید همی ملک
اندر جهان ثنای تو گوید زبان ملک
گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد
ای پادشاه دولت دین را یمین تویی
ای شهریار ملت حق را امین تویی
آباد و خرم است ز جاه تو ملک و دین
زیرا که این و آن را پشت و معین تویی
روی زمین چو خلد برین شد ز نیکویی
از فخر آنکه خسرو روی زمین تویی
نیک و بعد عدو و ولی مهر و کین توست
چون نیک بنگریم سپهر برین تویی
ایزد تو را به ملک جهان برگزید از آنک
اندر جهان ملک ز شاهان گزین تویی
دولت بدان مسلط گشته ست بر جهان
کاندر عزیز خاتم ملکت نگین تویی
گویند هفت کشور زیر نگین کند
شاهی ز اصل و نسل یمینی و این تویی
اندر جهان نخواهد بودن پس از تو شاه
ای شاه تا قیامت شاه پسین تویی
گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد
چون در کف تو کشت کشیده حسام تو
آمد به گوش دولت عالی پیام تو
هنگام حمله خواست که ناگه به ذات خویش
بی دست تو برآید تیغ از نیام تو
از خون سرکشان ویلان شد عقیق رنگ
اندر کف تو خنجر الماس فام تو
اقبال دست ملک روان کرد هر سویی
منشورها نوشت جهان را به نام تو
در بارگاه ملک میان بست و ایستاد
بر طاعت تو دولت پدرام رام تو
در دهر داد دین ز تو آسوده شد که هست
از بهر دین و داد قعود و قیام تو
اندر زمانه حاصل گشته ز جود توست
هر کام دل که باد زمانه به کام تو
گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد
شاها همیشه مهر سپهر افسر تو باد
ماه دو هفته چتر شده بر سر تو باد
از خدمت تو حاجت شاهان روا شود
تا هست کعبه کعبه شاهان در تو باد
اندر جهان چو خنجر برهان ملک توست
برهان ملک در کف تو خنجر تو باد
یاری گری تو خلق جهان را با من و عدل
ایزد بهر چه خواهی یاری گر تو باد
اقبال آسمانی و تأیید ایزدی
هر سو که قصد و عزم کنی رهبر تو باد
تا بر سپهر اختر باشد همه سعود
سرمایه سعود سپهر اختر تو باد
فخر سخا ز دست سخا کستر تو خاست
عز هنر ز رای هنر پرور تو باد
گردون به امر و نهی کهین بنده تو شد
گیتی به حل و عقد کمین چاکر تو باد
گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۵۲
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۰
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹
چو زلف خود فرو مگذار کارم
که چون زلفت پریشان روزگارم
به یاد لعل شیرینت چو فرهاد
بتلخی روزگاری می گذارم
بجز نقش رخت نیکو نیاید
ز هر نقشی که نیکو می نگارم
نیارم بر زبان اورد نامت
که گر یارم بشب خفتن نیارم
درازی شب هجران ز من پرس
که شب تا روز اختر می شمارم
بسوزد مشعل تابنده ماه
گر از سوز درون آهی برآرم
ز تاب هجر زلفت چون بنفشه
سر از زانوی حسرت بر نیارم
بیا ساقی ز چشم نیمه مستم
قدح پر کن که در عین خمارم
نمی یابم ز گلزار تو بویی
ز غمزه می زنی بر دیده خارم
رخ ابن حسام و خاک راهت
که در راهت جز این رویی ندارم
مرا استاد عشقت نکته دان کرد
که رحمت باد بر آموزگارم
که چون زلفت پریشان روزگارم
به یاد لعل شیرینت چو فرهاد
بتلخی روزگاری می گذارم
بجز نقش رخت نیکو نیاید
ز هر نقشی که نیکو می نگارم
نیارم بر زبان اورد نامت
که گر یارم بشب خفتن نیارم
درازی شب هجران ز من پرس
که شب تا روز اختر می شمارم
بسوزد مشعل تابنده ماه
گر از سوز درون آهی برآرم
ز تاب هجر زلفت چون بنفشه
سر از زانوی حسرت بر نیارم
بیا ساقی ز چشم نیمه مستم
قدح پر کن که در عین خمارم
نمی یابم ز گلزار تو بویی
ز غمزه می زنی بر دیده خارم
رخ ابن حسام و خاک راهت
که در راهت جز این رویی ندارم
مرا استاد عشقت نکته دان کرد
که رحمت باد بر آموزگارم
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۶۰ - در مدح اتسز
فغان من از نعرهٔ پاسبان
که افگند تعجیل در کاروان
سبک برگرفتند بار مرا
نهدند بر سینه بار گران
برفت آن مه آسمان و ز رنج
ندانم زمین را همی ز آسمان
برفت او و جان شد ز شخصم برون
روان گشت و خون شد ز چشم روان
مرا بود زین پیش از دل اثر
مرا بود زین پیش از جان نشان
کنون عشق دلبر بفرسود دل
کنون هجر جانان بپالود جان
ز من گشته جان جهانم جدا
ز من گشته چشم و چراغم نهان
بگریم در اندوه چشم و چراغ
بنالم ز تیمار جان جهان
چو تیر از کمان تا برفت آن نگار
ز غم قد چون تیر من شد کمان
ز مویه چو موییست شخصم نزار
ز ناله چو نالیست قدم نوان
همه لهو ایام من شد عنا
همه سود آمال من شد زیان
کنون از ریاحین دیدار او
بود روح را نزهت بوستان
ز بویش مراحل پر از رایحه
ز رویش منازل پر از ارغوان
ز اقبال او کاروان را براه
چو خرم بهاریست اندر خزان
کنون کین جهان جوان گشته را
نهادند در دست پیری نهان
سزد گر بگیرم بیاد نگار
می پیر از دست شاه جوان
خداوند خارزمشه ، آنکه اوست
ز چنگ حوادث جهان را امان
نزادست گردون چنان پادشاه
ندیدست عالم چنو قهرمان
ظفر را شده تیغ او مقتدا
خرد را شده تیغ او ترجمان
سخابی کفش همچو سر بی خرد
هنر بی دلش همچو تن بی روان
برایش چو کردم وقت سجود
زبان را بحبس دهان امتحان
مگر خواصت گردون سزای عدوش
که کردند محبوسش اندر دهان
بود بی بیانش معانی چنانک
دهان بی زبان و زبان بی دهان
ایا شهریاری که روز نبرد
بود در سپاه تو صد پهلوان
همه ناسخ ملک افراسیاب
همه صاحب عدل نوشیروان
در اتباع هر پهلوانی بود
هزاران هزاران هز بر ژیان
همه همچو بهمن بوقت ضراب
همه همچو رستم بوقت طعان
برآورده هر پهلوانی دمار
هم از قصر قیصر ، هم از خان خان
زهی عون تو اهل دین را پناه
زهی سعی تو تیغ حق را فسان
رسوم معالی تو بی قیاس
فنون ایادی تو بی کران
فلک را شده حکم تو پیشرو
جهان را شده عدل تو پاسبان
ز جود تو پر معدهٔ حرص و آز
و لیکن تهی معدهٔ بحر و کان
گمان تو برتر بود از یقین
وگر چه یقین برترست از کمان
ایا شهریاری ، که چون آفتاب
بود با تو اقبال گردون عیان
تو دانی که: چون من ندیدست کس
ببحر بنان و بسحر بیان
هنر گشته باخاطر من قرین
خرد کرده با فکرت من قران
مرا عز نفسست ، تا عز نفس
مرا مانعست از مقام هوان
نیم جز ز انعام تو مال جوی
نیم جز بدرگاه تو مدح خوان
نکرد ستم از غیر تو اقتراح
بیک قطره آب و بیک لقمه نان
بایزد ، که افلاک او آفرید
که گر من بر افلاک سازم مکان
بر آن تفاخر نیارم که من
نهم سر بخدمت برین آستان
همی تا بود نور ضد ظلام
همی تا بود نار اصل دخان
همه عز نفس از دقایق بیاب
همه کام دل بر حقایق بران
بجاه اندرون تا قیامت بپای
بملک اندرون تا قیامت بمان
بپای طرب فرش شادی سپر
بدست کرم تخم زادی فشان
ز اقبال تو تا بروز قضا
بماناد ملک اندرین خانمان
که افگند تعجیل در کاروان
سبک برگرفتند بار مرا
نهدند بر سینه بار گران
برفت آن مه آسمان و ز رنج
ندانم زمین را همی ز آسمان
برفت او و جان شد ز شخصم برون
روان گشت و خون شد ز چشم روان
مرا بود زین پیش از دل اثر
مرا بود زین پیش از جان نشان
کنون عشق دلبر بفرسود دل
کنون هجر جانان بپالود جان
ز من گشته جان جهانم جدا
ز من گشته چشم و چراغم نهان
بگریم در اندوه چشم و چراغ
بنالم ز تیمار جان جهان
چو تیر از کمان تا برفت آن نگار
ز غم قد چون تیر من شد کمان
ز مویه چو موییست شخصم نزار
ز ناله چو نالیست قدم نوان
همه لهو ایام من شد عنا
همه سود آمال من شد زیان
کنون از ریاحین دیدار او
بود روح را نزهت بوستان
ز بویش مراحل پر از رایحه
ز رویش منازل پر از ارغوان
ز اقبال او کاروان را براه
چو خرم بهاریست اندر خزان
کنون کین جهان جوان گشته را
نهادند در دست پیری نهان
سزد گر بگیرم بیاد نگار
می پیر از دست شاه جوان
خداوند خارزمشه ، آنکه اوست
ز چنگ حوادث جهان را امان
نزادست گردون چنان پادشاه
ندیدست عالم چنو قهرمان
ظفر را شده تیغ او مقتدا
خرد را شده تیغ او ترجمان
سخابی کفش همچو سر بی خرد
هنر بی دلش همچو تن بی روان
برایش چو کردم وقت سجود
زبان را بحبس دهان امتحان
مگر خواصت گردون سزای عدوش
که کردند محبوسش اندر دهان
بود بی بیانش معانی چنانک
دهان بی زبان و زبان بی دهان
ایا شهریاری که روز نبرد
بود در سپاه تو صد پهلوان
همه ناسخ ملک افراسیاب
همه صاحب عدل نوشیروان
در اتباع هر پهلوانی بود
هزاران هزاران هز بر ژیان
همه همچو بهمن بوقت ضراب
همه همچو رستم بوقت طعان
برآورده هر پهلوانی دمار
هم از قصر قیصر ، هم از خان خان
زهی عون تو اهل دین را پناه
زهی سعی تو تیغ حق را فسان
رسوم معالی تو بی قیاس
فنون ایادی تو بی کران
فلک را شده حکم تو پیشرو
جهان را شده عدل تو پاسبان
ز جود تو پر معدهٔ حرص و آز
و لیکن تهی معدهٔ بحر و کان
گمان تو برتر بود از یقین
وگر چه یقین برترست از کمان
ایا شهریاری ، که چون آفتاب
بود با تو اقبال گردون عیان
تو دانی که: چون من ندیدست کس
ببحر بنان و بسحر بیان
هنر گشته باخاطر من قرین
خرد کرده با فکرت من قران
مرا عز نفسست ، تا عز نفس
مرا مانعست از مقام هوان
نیم جز ز انعام تو مال جوی
نیم جز بدرگاه تو مدح خوان
نکرد ستم از غیر تو اقتراح
بیک قطره آب و بیک لقمه نان
بایزد ، که افلاک او آفرید
که گر من بر افلاک سازم مکان
بر آن تفاخر نیارم که من
نهم سر بخدمت برین آستان
همی تا بود نور ضد ظلام
همی تا بود نار اصل دخان
همه عز نفس از دقایق بیاب
همه کام دل بر حقایق بران
بجاه اندرون تا قیامت بپای
بملک اندرون تا قیامت بمان
بپای طرب فرش شادی سپر
بدست کرم تخم زادی فشان
ز اقبال تو تا بروز قضا
بماناد ملک اندرین خانمان
رشیدالدین وطواط : ترجیعات
شمارهٔ ۵ - هم در مدح اتسز گوید
جانا اگر لب تو رهی فرد نیستی
جفت سرشک لعل و رخ زرد نیستی
ور گرم نیستی سر و کار تو با حسود
از درد دل مرا نفس سرد نیستی
ور یابدی نسیم رخ و زلف تو دلم
در عشق تو ندیم غم و درد نیستی
ور جان من امید وصال تو داردی
در هجر اگر جزع کندی مرد نیستی
باران نصرة دین گر بخواهدی
بر فرق عمر من ز عنا گرد نیستی
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
جانا ، ز من بقصد کرانه گرفته ای
در کوی بی وفایی خانه گرفته ای
عشق مرا فسون مجازی گرفته ای
کار مرا فریب و فسانه گرفته ای
اندر میانهٔ دل و جانم نشسته ای
گر چه ز دست و دیده کرانه گرفته ای
دایم زمانه با تن من خود جفا کند
و اکنون تو نیز رسم زمانه گرفته ای
خستی هزار دل بد و چشم و از آن هیب
درگاه شهریار یگانه گرفته ای
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
جانا ، دلم ز عشق تو پالوده شد همه
پالوده وز رخم آلوده شد همه
شخصی که دی بوصل تو آسوده داشتم
امروز از فراق تو فرسوده شد همه
غمها بدل ز مهر تو سنجیده شد تمام
عالم بسر ز مهر تو پیموده شد همه
در بوتهٔ هوای تو ، ای به ز سیم و زر
رخهای همچو سیم زر اندوه شد همه
ما را چو خصم نصرة دین و چو دولتش
صبر و غم از تو کاسته . افزوده شد همه
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
امروز روی عالم و پشت سپاه اوست
اصحاب دین و اهل هدی را پناه اوست
فرمانده نواحی عالم ببیش و کم
از مستقر ماهی تا جرم ماه اوست
گرد حسام و معرکه و کارزار اوست
مرد سریر و مملکت و پیشگاه اوست
در اصل و انتساب بشمشیر و اکتساب
خوارزمشاه زاده و خوارزمشاه اوست
و آن کس که هست منتظر دولتی جزو
با دیدهٔ سپید و گلیم سیاه اوست
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
شاها ، نهیب تو ره دشمن همی زند
عزم تو گام در دل آهن همی زند
رمح و حسام تو چو قلم بدسگال را
سینه همی شکافد و گردن همی زند
بر جرم مهر جاه تو دامن همی کشد
در گرد ماه قدر تو خرمن همی زند
هر کو نظر کند بخلاف تو ، تازد
مژگانش در دو دیده چو سوزن همی زند
شمشیر آبدار تو هنگام کار زار
آتش بقهر در دل دشمن همی زند
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
ای شاه ، کان فضل و مکان شرف تویی
اهل سریر و تاج و لوای سلف تویی
از دو نژاد طاهر و از دودهٔ خطر
بر رغم یک جهان متخلف خلف تویی
بر قمع کفر و نصرة اسلام در مصاف
چون صف زند سپاه هدی پشت صف تویی
ترسندگان نکبت ایام سفله را
اندر جهان بحسن عنایت کنف تویی
صد بحر در وغا ، چو بکوشی ، بدل تویی
صدابر در سخا ، چو بخششی ، بکف تویی
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
شاها ، جلالت تو بر انجم قدم نهاد
در بادیه امان تو بیت الحرام نهاد
اکرام بی ریای تو بر غم روزگار
داد کرام داد و نهاد کرم نهاد
هر کو بجان نکرد وجود ترا سجود
از منزل بقا قدم اندر عدم نهاد
تیغ تو روز معرکه در دست دین و کفر
منشور شادمانی و تو قیع غم نهاد
در کلک مار شکل تو هنگام مهر و کین
زنبور وار دست قضا نوش و سم نهاد
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
شاها، چو چرخ قاهر و چون دهر قادری
در معرکه یگانه و در فضل نادری
اندر جلال قدر چو چرخ ثوابتی
وندر کمال فضل چو کان جواهری
در جود و در هنر همه محض مناقبی
چون جد و چون پدر همه عین مفاخری
با تو عدو چگونه کند همبری ؟ که او
از تخمهٔ خبیث و تو اصل طاهری
خصم تو از نژادهٔ منحوس فاجرست
تو باز از نژادهٔ مسعود فاخری
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
امروز قدوهٔ فضلای جهان منم
در نظم و نثر والی این دو زبان منم
سرمایهٔ عجم بدها و ذکا منم
پیرایهٔعرب ببیان و بنان منم
بر ملک نظم و نثر بلاغت بواجبی
والی منم ، وزیر منم ، قهرمان منم
در دیدهٔ فصاحت همچون بصر منم
در قالب بلاغت همچون روان منم
بر آستین مفخر بنویسم این تراز
کز جان و دل ملازم این آستان منم
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
شاها ، دلت همیشه قرین سرور باد
چشم بد زمانه ز جاه تو دور باد
آن کس که با مخالفت تو الوف گشت
اقبال از موافقت او نفور باد
حساد را ز سهم تو هر لحظه ماتمست
احباب را ز جاه تو هر لحظه سور باد
در زیر پای قدر تو اوج نجوم باد
در شرم جود دست تو موج بحور باد
در مدح تو عبارت و معنی شعر من
بگذشته از مطالع شعری العبور باد
جفت سرشک لعل و رخ زرد نیستی
ور گرم نیستی سر و کار تو با حسود
از درد دل مرا نفس سرد نیستی
ور یابدی نسیم رخ و زلف تو دلم
در عشق تو ندیم غم و درد نیستی
ور جان من امید وصال تو داردی
در هجر اگر جزع کندی مرد نیستی
باران نصرة دین گر بخواهدی
بر فرق عمر من ز عنا گرد نیستی
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
جانا ، ز من بقصد کرانه گرفته ای
در کوی بی وفایی خانه گرفته ای
عشق مرا فسون مجازی گرفته ای
کار مرا فریب و فسانه گرفته ای
اندر میانهٔ دل و جانم نشسته ای
گر چه ز دست و دیده کرانه گرفته ای
دایم زمانه با تن من خود جفا کند
و اکنون تو نیز رسم زمانه گرفته ای
خستی هزار دل بد و چشم و از آن هیب
درگاه شهریار یگانه گرفته ای
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
جانا ، دلم ز عشق تو پالوده شد همه
پالوده وز رخم آلوده شد همه
شخصی که دی بوصل تو آسوده داشتم
امروز از فراق تو فرسوده شد همه
غمها بدل ز مهر تو سنجیده شد تمام
عالم بسر ز مهر تو پیموده شد همه
در بوتهٔ هوای تو ، ای به ز سیم و زر
رخهای همچو سیم زر اندوه شد همه
ما را چو خصم نصرة دین و چو دولتش
صبر و غم از تو کاسته . افزوده شد همه
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
امروز روی عالم و پشت سپاه اوست
اصحاب دین و اهل هدی را پناه اوست
فرمانده نواحی عالم ببیش و کم
از مستقر ماهی تا جرم ماه اوست
گرد حسام و معرکه و کارزار اوست
مرد سریر و مملکت و پیشگاه اوست
در اصل و انتساب بشمشیر و اکتساب
خوارزمشاه زاده و خوارزمشاه اوست
و آن کس که هست منتظر دولتی جزو
با دیدهٔ سپید و گلیم سیاه اوست
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
شاها ، نهیب تو ره دشمن همی زند
عزم تو گام در دل آهن همی زند
رمح و حسام تو چو قلم بدسگال را
سینه همی شکافد و گردن همی زند
بر جرم مهر جاه تو دامن همی کشد
در گرد ماه قدر تو خرمن همی زند
هر کو نظر کند بخلاف تو ، تازد
مژگانش در دو دیده چو سوزن همی زند
شمشیر آبدار تو هنگام کار زار
آتش بقهر در دل دشمن همی زند
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
ای شاه ، کان فضل و مکان شرف تویی
اهل سریر و تاج و لوای سلف تویی
از دو نژاد طاهر و از دودهٔ خطر
بر رغم یک جهان متخلف خلف تویی
بر قمع کفر و نصرة اسلام در مصاف
چون صف زند سپاه هدی پشت صف تویی
ترسندگان نکبت ایام سفله را
اندر جهان بحسن عنایت کنف تویی
صد بحر در وغا ، چو بکوشی ، بدل تویی
صدابر در سخا ، چو بخششی ، بکف تویی
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
شاها ، جلالت تو بر انجم قدم نهاد
در بادیه امان تو بیت الحرام نهاد
اکرام بی ریای تو بر غم روزگار
داد کرام داد و نهاد کرم نهاد
هر کو بجان نکرد وجود ترا سجود
از منزل بقا قدم اندر عدم نهاد
تیغ تو روز معرکه در دست دین و کفر
منشور شادمانی و تو قیع غم نهاد
در کلک مار شکل تو هنگام مهر و کین
زنبور وار دست قضا نوش و سم نهاد
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
شاها، چو چرخ قاهر و چون دهر قادری
در معرکه یگانه و در فضل نادری
اندر جلال قدر چو چرخ ثوابتی
وندر کمال فضل چو کان جواهری
در جود و در هنر همه محض مناقبی
چون جد و چون پدر همه عین مفاخری
با تو عدو چگونه کند همبری ؟ که او
از تخمهٔ خبیث و تو اصل طاهری
خصم تو از نژادهٔ منحوس فاجرست
تو باز از نژادهٔ مسعود فاخری
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
امروز قدوهٔ فضلای جهان منم
در نظم و نثر والی این دو زبان منم
سرمایهٔ عجم بدها و ذکا منم
پیرایهٔعرب ببیان و بنان منم
بر ملک نظم و نثر بلاغت بواجبی
والی منم ، وزیر منم ، قهرمان منم
در دیدهٔ فصاحت همچون بصر منم
در قالب بلاغت همچون روان منم
بر آستین مفخر بنویسم این تراز
کز جان و دل ملازم این آستان منم
شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
شاها ، دلت همیشه قرین سرور باد
چشم بد زمانه ز جاه تو دور باد
آن کس که با مخالفت تو الوف گشت
اقبال از موافقت او نفور باد
حساد را ز سهم تو هر لحظه ماتمست
احباب را ز جاه تو هر لحظه سور باد
در زیر پای قدر تو اوج نجوم باد
در شرم جود دست تو موج بحور باد
در مدح تو عبارت و معنی شعر من
بگذشته از مطالع شعری العبور باد
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۶۸ - بازماندن سلامان از ابسال و زاری کردن بر مفارقت او
باشد اندر دار و گیر روز و شب
عاشق بیچاره را حالی عجب
هر چه از تیر بلا بر وی رسد
از کمان چرخ پی در پی رسد
ناگذشته از گلویش خنجری
از قفای آن درآید دیگری
گر بدارد دوست از بیداد دست
بر وی از سنگ رقیب آید شکست
ور بگردد از سرش سنگ رقیب
یابد از طعن ملامتگو نصیب
ور رهد زینها برزید خون به تیغ
شحنه هجرش به صد درد و دریغ
چون سلامان کوه آتش برفروخت
واندر او ابسال را چون خس بسوخت
رفت همتای وی و یکتا بماند
چون تن بیجان از او تنها بماند
ناله جانسوز بر گردون کشید
دامن مژگان ز دل در خون کشید
دود آهش خیمه بر افلاک زد
صبح ز اندوهش گریبان چاک زد
بس که از غم سینه کندن کرد ساز
سینه ناخن ناخنش شد همچو باز
بر وی از ناخن ز بس آزار جست
یک سر ناخن نماند از وی درست
سنگ می زد بر دل و بی هیچ شک
بود آن نقد وفایش را محک
چون به دل بنشست ازان سنگش غبار
نقد او آمد برون کامل عیار
چون ازو دست تهی کردی نشست
کندی از حسرت به دندان پشت دست
چون ندیدی پنجه اندر پنجه یار
پنجه خود کردی از دندان فگار
زان گهر دیدی چو خالی مشت خویش
کندی از دندان سرانگشت خویش
آن شکر لب را ندیدی چون به جای
نیشکر آیین شدی انگشت خای
روز و شب بی آنکه همزانوش بود
از طپانچه بودیش زانو کبود
هر شب آوردی به کنج خانه روی
با خیال یار خویش افسانه گوی
کای ز هجر خویش جانم سوخته
وز جمال خویش چشمم دوخته
عمرها بودی انیس جان من
نوربخش دیده گریان من
خانه در کوی وصالت داشتم
دیده بر شمع جمالت داشتم
هر دو از دیدار هم بودیم شاد
وز وصال یکدگر در صد گشاد
هر دو ما با یکدگر بودیم و بس
کار نی کس را به ما ما را به کس
دست بیداد فلک کوتاه بود
کارها بر موحب دلخواه بود
شب همی خفتیم در آغوش هم
رازگویان روز سر در گوش هم
در میان ما کسی را راه نی
ناکسی از حال ما آگاه نی
کاش چون آتش همی افروختم
تو همی ماندی و من می سوختم
سوختی تو من بماندم این چه بود
این بد آیین با من مسکین چه بود
کاشکی من نیز با تو بودمی
با تو راه نیستی پیمودمی
از وجود ناخوش خود رستمی
عشرت جاوید در پیوستمی
عاشق بیچاره را حالی عجب
هر چه از تیر بلا بر وی رسد
از کمان چرخ پی در پی رسد
ناگذشته از گلویش خنجری
از قفای آن درآید دیگری
گر بدارد دوست از بیداد دست
بر وی از سنگ رقیب آید شکست
ور بگردد از سرش سنگ رقیب
یابد از طعن ملامتگو نصیب
ور رهد زینها برزید خون به تیغ
شحنه هجرش به صد درد و دریغ
چون سلامان کوه آتش برفروخت
واندر او ابسال را چون خس بسوخت
رفت همتای وی و یکتا بماند
چون تن بیجان از او تنها بماند
ناله جانسوز بر گردون کشید
دامن مژگان ز دل در خون کشید
دود آهش خیمه بر افلاک زد
صبح ز اندوهش گریبان چاک زد
بس که از غم سینه کندن کرد ساز
سینه ناخن ناخنش شد همچو باز
بر وی از ناخن ز بس آزار جست
یک سر ناخن نماند از وی درست
سنگ می زد بر دل و بی هیچ شک
بود آن نقد وفایش را محک
چون به دل بنشست ازان سنگش غبار
نقد او آمد برون کامل عیار
چون ازو دست تهی کردی نشست
کندی از حسرت به دندان پشت دست
چون ندیدی پنجه اندر پنجه یار
پنجه خود کردی از دندان فگار
زان گهر دیدی چو خالی مشت خویش
کندی از دندان سرانگشت خویش
آن شکر لب را ندیدی چون به جای
نیشکر آیین شدی انگشت خای
روز و شب بی آنکه همزانوش بود
از طپانچه بودیش زانو کبود
هر شب آوردی به کنج خانه روی
با خیال یار خویش افسانه گوی
کای ز هجر خویش جانم سوخته
وز جمال خویش چشمم دوخته
عمرها بودی انیس جان من
نوربخش دیده گریان من
خانه در کوی وصالت داشتم
دیده بر شمع جمالت داشتم
هر دو از دیدار هم بودیم شاد
وز وصال یکدگر در صد گشاد
هر دو ما با یکدگر بودیم و بس
کار نی کس را به ما ما را به کس
دست بیداد فلک کوتاه بود
کارها بر موحب دلخواه بود
شب همی خفتیم در آغوش هم
رازگویان روز سر در گوش هم
در میان ما کسی را راه نی
ناکسی از حال ما آگاه نی
کاش چون آتش همی افروختم
تو همی ماندی و من می سوختم
سوختی تو من بماندم این چه بود
این بد آیین با من مسکین چه بود
کاشکی من نیز با تو بودمی
با تو راه نیستی پیمودمی
از وجود ناخوش خود رستمی
عشرت جاوید در پیوستمی
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۲۷ - درآمدن زلیخا همراه عزیز مصر به مصر و بیرون آمدن مصریان و طبق های نثار بر عماری زلیخا افشاندن
سحرگاهان که زد چرخ مکوکب
ز زرین کوس کوس رحلت شب
کواکب نیز محفل برشکستند
به همراهی شب محمل ببستند
شد از رخشانی آن زر فشان کوس
به رنگ پر طوطی دم طاووس
عزیز آمد به فر شهریاری
نشاند از خیمه مه را در عماری
سپه را از پس و پیش و چپ و راست
به آیینی که می بایست آراست
ز چتر زر به فرق نیکبختان
به پا شد سایه ور زرین درختان
مرصع زین به پای هر درختی
شده مسند برای نیکبختی
درخت و سایه و مسند روانه
نشسته نیکبخت اندر میانه
طرب سازان نواها ساز کردند
شتررانان حدی آغاز کردند
شد از بانگ حدی و غلغل لحن
فلک ها را طبق پر دشت را صحن
ز بس رفتار کز اسپ و شتر بود
در و دشت از هلال و بدر پر بود
گهی کنده به هر سوی از تک و پوی
هلال از زخم ناخن بدر را روی
گهی طالع شده فرخنده بدری
هلال از وی شده ناچیز قدری
زمین را کرده ریش اسپ از سم خویش
کف پای شتر مرهم بر آن ریش
پی مست آهوان زین نشیمن
صهیل بادپایان ارغنون زن
پی آسودگان هودج ناز
نفیر ساربانان پرده پرداز
کنیزان زلیخا خرم و خوش
که رست از دیو هجران آن پریوش
عزیز و اهل او هم شادمانه
که شد زینسان بتی بانوی خانه
زلیخا تلخ عمر اندر عماری
رسانده بر فلک فریاد و زاری
که ای گردون مرا زینسان چه داری
چنین بی صبر و بی سامان چه داری
ندانم در حق تو من چه کردم
که افکندی چنین در رنج و دردم
نخست از من به خوابی دل ربودی
به بیداری هزارم غم فزودی
گه از دیوانگی بندم نهادی
گه از فرزانگی بندم گشادی
چو شد از تو شکست خود درستم
خطا کردم که از تو چاره جستم
چه دانستم که وقت چاره سازی
ز خان و مان مرا آواره سازی
مرا بس بود داغ بی نصیبی
فزون کردی بر آن درد غریبی
چو باشد جانگدازی چاره سازیت
معاذالله چه باشد جانگدازیت
منه در ره دگر دام فریبم
میفکن سنگ بر جام شکیبم
دهی وعده کزین پس کامیابی
وز آن آرام جان آرام یابی
بدین وعده بغایت شادمانم
ولی گر بختم این باشد چه دانم
زلیخا با فلک این گفت و گو داشت
که آن برداشت را آمد فرو داشت
برآمد بانگ رهدانان به تعجیل
که اینک شهر مصر و ساحل نیل
هزاران تن سواره یا پیاده
خروشان بر لب نیل ایستاده
عزیز مصر را در حق گزاری
به کف بهر نثار آن عماری
طبق های زر از زر و درم پر
طبق های دگر از گوهر و در
گهرریزان بر او صاحب نثاران
چو بر طرف چمن بر غنچه باران
ز بس کفها زر و گوهر فشان شد
عماری در زر و گوهر نشان شد
نمی آمد ز گوهر ریز مردم
در آن ره مرکبان را بر زمین سم
چو گشتی سم اسبی آتش افکن
ز لعل و نعل بودی سنگ و آهن
همه صف ها کشیده میل در میل
نثار افشان گذشتند از لب نیل
به نیل اندر شد از درهای شاهی
چو پر گوهر صدف هر گوش ماهی
شد از بذل درم ریزان بسیار
نهنگش نیز چون ماهی درم دار
بدین آرایش شاهانه رفتند
به دولت سوی دولتخانه رفتند
سرایی بلکه در دنیا بهشتی
ز فرشش ماه خشتی مهر خشتی
در آن دولتسرا تختی نهاده
به زیبایی ز هر تختی زیاده
در او برده به کار استاد زر کار
پی گوهر نشانی زر به خروار
به پای تخت زر مهدش رساندند
گهروارش به تخت زر نشاندند
ولی جانش ز داغ دل نرسته
ازان زر بود در آتش نشسته
مرصع تاج بر فرقش نهادند
میان تخت و تاجش جلوه دادند
ولیکن بود ازان تاج گرانسنگ
به زیر کوه از بار دل تنگ
فشاندندش به تارک گوهر انبوه
ولی بود آن بر او باران اندوه
ز گوهرها که بردی حور ازان رشک
به چشمش درنیامد جز در اشک
کسی کش دل ز هجران لخت لخت است
ز یک لختیست گر مایل به تخت است
در آن میدان که را باشد سر تاج
که صد سر می رود آنجا به تاراج
چو چشم از اشک نومیدی بود پر
کجا باشد در او گنجایی در
ز زرین کوس کوس رحلت شب
کواکب نیز محفل برشکستند
به همراهی شب محمل ببستند
شد از رخشانی آن زر فشان کوس
به رنگ پر طوطی دم طاووس
عزیز آمد به فر شهریاری
نشاند از خیمه مه را در عماری
سپه را از پس و پیش و چپ و راست
به آیینی که می بایست آراست
ز چتر زر به فرق نیکبختان
به پا شد سایه ور زرین درختان
مرصع زین به پای هر درختی
شده مسند برای نیکبختی
درخت و سایه و مسند روانه
نشسته نیکبخت اندر میانه
طرب سازان نواها ساز کردند
شتررانان حدی آغاز کردند
شد از بانگ حدی و غلغل لحن
فلک ها را طبق پر دشت را صحن
ز بس رفتار کز اسپ و شتر بود
در و دشت از هلال و بدر پر بود
گهی کنده به هر سوی از تک و پوی
هلال از زخم ناخن بدر را روی
گهی طالع شده فرخنده بدری
هلال از وی شده ناچیز قدری
زمین را کرده ریش اسپ از سم خویش
کف پای شتر مرهم بر آن ریش
پی مست آهوان زین نشیمن
صهیل بادپایان ارغنون زن
پی آسودگان هودج ناز
نفیر ساربانان پرده پرداز
کنیزان زلیخا خرم و خوش
که رست از دیو هجران آن پریوش
عزیز و اهل او هم شادمانه
که شد زینسان بتی بانوی خانه
زلیخا تلخ عمر اندر عماری
رسانده بر فلک فریاد و زاری
که ای گردون مرا زینسان چه داری
چنین بی صبر و بی سامان چه داری
ندانم در حق تو من چه کردم
که افکندی چنین در رنج و دردم
نخست از من به خوابی دل ربودی
به بیداری هزارم غم فزودی
گه از دیوانگی بندم نهادی
گه از فرزانگی بندم گشادی
چو شد از تو شکست خود درستم
خطا کردم که از تو چاره جستم
چه دانستم که وقت چاره سازی
ز خان و مان مرا آواره سازی
مرا بس بود داغ بی نصیبی
فزون کردی بر آن درد غریبی
چو باشد جانگدازی چاره سازیت
معاذالله چه باشد جانگدازیت
منه در ره دگر دام فریبم
میفکن سنگ بر جام شکیبم
دهی وعده کزین پس کامیابی
وز آن آرام جان آرام یابی
بدین وعده بغایت شادمانم
ولی گر بختم این باشد چه دانم
زلیخا با فلک این گفت و گو داشت
که آن برداشت را آمد فرو داشت
برآمد بانگ رهدانان به تعجیل
که اینک شهر مصر و ساحل نیل
هزاران تن سواره یا پیاده
خروشان بر لب نیل ایستاده
عزیز مصر را در حق گزاری
به کف بهر نثار آن عماری
طبق های زر از زر و درم پر
طبق های دگر از گوهر و در
گهرریزان بر او صاحب نثاران
چو بر طرف چمن بر غنچه باران
ز بس کفها زر و گوهر فشان شد
عماری در زر و گوهر نشان شد
نمی آمد ز گوهر ریز مردم
در آن ره مرکبان را بر زمین سم
چو گشتی سم اسبی آتش افکن
ز لعل و نعل بودی سنگ و آهن
همه صف ها کشیده میل در میل
نثار افشان گذشتند از لب نیل
به نیل اندر شد از درهای شاهی
چو پر گوهر صدف هر گوش ماهی
شد از بذل درم ریزان بسیار
نهنگش نیز چون ماهی درم دار
بدین آرایش شاهانه رفتند
به دولت سوی دولتخانه رفتند
سرایی بلکه در دنیا بهشتی
ز فرشش ماه خشتی مهر خشتی
در آن دولتسرا تختی نهاده
به زیبایی ز هر تختی زیاده
در او برده به کار استاد زر کار
پی گوهر نشانی زر به خروار
به پای تخت زر مهدش رساندند
گهروارش به تخت زر نشاندند
ولی جانش ز داغ دل نرسته
ازان زر بود در آتش نشسته
مرصع تاج بر فرقش نهادند
میان تخت و تاجش جلوه دادند
ولیکن بود ازان تاج گرانسنگ
به زیر کوه از بار دل تنگ
فشاندندش به تارک گوهر انبوه
ولی بود آن بر او باران اندوه
ز گوهرها که بردی حور ازان رشک
به چشمش درنیامد جز در اشک
کسی کش دل ز هجران لخت لخت است
ز یک لختیست گر مایل به تخت است
در آن میدان که را باشد سر تاج
که صد سر می رود آنجا به تاراج
چو چشم از اشک نومیدی بود پر
کجا باشد در او گنجایی در
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۵۸ - در پشیمان شدن زلیخا از فرستادن یوسف علیه السلام به زندان و فریاد و زاری کردن بر مفارقت وی
درین فیروزه کاخ دیر بنیاد
عجب غافل نهاد است آدمیزاد
نباشد دأب او نعمت شناسی
نداند طبع او جز ناسپاسی
به نعمت گر چه عمری بگذراند
نداند قدر آن تا در نماند
بسا عاشق که بر هجران دلیر است
به آن پندار کز معشوق سیر است
فلک چون آتش هجران فروزد
چو شمعش تن بکاهد جان بسوزد
چو زندان بر گرفتاران زندان
گلستان شد ازان گلبرگ خندان
زلیخا کش ازان سرو یگانه
به از خرم گلستان بود خانه
چو آن سرو از گلستانش بدر شد
گلستانش ز زندان تیره تر شد
به تنگ آمد در آن زندان دل او
یکی صد شد ز هجران مشکل او
چه مشکل زان بتر بر عاشق زار
که بی دلدار بیند جای دلدار
چه آسایش در آن گلزار ماند
کزو گل رخت بندد خار ماند
سنان خار در گلزار بی گل
بود خاصه پی آزار بلبل
چو خالی دید ازان گل گلشن خویش
چو غنچه چاک زد پیراهن خویش
ز غم چون پر برآید جان غمناک
چه باک ار جیب خود عاشق زند چاک
دری بر سینه خود می گشاید
که غم بیرون رود شادی درآید
به ناخن همچو گل رخسار می کند
چو سنبل موی عنبر بار می کند
چو بودش روی و موی از جان نشانی
ز هجر یار خود می کند جانی
ز دست دل به سینه سنگ می کوفت
به قصد هجر طبل جنگ می کوفت
اگر چه بود شاه خیل خوبی
شکست آمد بر او زان طبل کوبی
به فرق سر به پنجه خاک می بیخت
سرشک از دیده غمناک می ریخت
ز خاک و آب می کرد اینچنین گل
که بندد رخنه های هجر بر دل
ولی رخنه که هجران در دل افکند
بدین یک مشت گل مشکل شود بند
به دندان لعل چون عناب می خست
به عقد در عقیق ناب می خست
مگر می خواست تا بنشاند آن خون
که از جوش دلش می ریخت بیرون
رخ گلگون خود می ساخت نیلی
چو نیلوفر ز ضربت های سیلی
که سرخی در خور آمد خرمی را
نشاید جز کبودی ماتمی را
ز دل خونین رقم بر رو همی زد
به حسرت دست بر زانو همی زد
که این کاری که من کردم که کرده ست
چنین زهری که من خوردم که خورده ست
درین محنتسرا یک عشق پیشه
نزد چون من به پای خویش تیشه
به دست خویش چشم خویش کندم
ز کوری خویش را در چه فکندم
ز غم کوهی به پشت خویش بستم
به زیر کوه پشت خود شکستم
دلم خون شد چو حنا روزگاری
که آوردم به کف زیبا نگاری
ز دستان فلک بختمن آشفت
ز دست خویش دادم دامنش مفت
به جانم از دل آواره خویش
نمی دانم چه سازم چاره خویش
بدینسان نوحه جانسوز می کرد
شب اندوه خود را روز می کرد
ز هر چیزی کزو بویی شنیدی
به بوی او ز جان آهی کشیدی
گرفتی دمبدم پیراهن او
که روزی سوده بودی بر تن او
چو گل عطر دماغ خویش کردی
بدان تسکین داغ خویش کردی
گهی رو بر گریبانش نهادی
به صد حسرت زهش را بوسه دادی
که طوق حشمت آن گردن است این
چه گفتم رشته جان من است این
گهی در آستینش دست بردی
ز بخت آن دستبرد خود شمردی
نهادی بر دو چشم خود به تعظیم
به یاد ساعدش کردی پر از سیم
گهی کردی به دیده دامنش جای
که روزی سوده رو بر پشت آن پای
نمودی ناامید از پایبوسی
به دامنبوسی او چاپلوسی
چو دور از فرق دیدی افسرش را
فشاندی گرد لعل و گوهرش را
که این همسایه آن فرق بوده ست
جهانی بر زمینش فرق سوده ست
کمر را کز میانش یاد دادی
چو دیدی بندگی را داد دادی
به یاد آهوی صید افکن خویش
کمندش ساختی در گردن خویش
چو زرکش حله اش از هم گشادی
به گریه دیده پر نم گشادی
بشستی دامن از اشک نیازش
ز اشک لعل خود بستی طرازش
چو نعلینش به جایی جفت دیدی
ازان بوسی به جانی مفت دیدی
بدو جفتش شدن در دل گذشتی
ز بی جفتیش طاقت طاق گشتی
نهادی بند بر دل از دوالش
ز خون دیده دادی رنگ آلش
بدینسان هر دمش از نو غمی بود
ز هر چیزی جدا در ماتمی بود
چو قدر نعمت دیدار نشناخت
به داغ دوری از دیدار بگداخت
پشیمان شد ولی سودی نبودش
به غیر از صبر بهبودی نبودش
ولی صبر از چنان رو چون توان کرد
کی از دل مهر او بیرون توان کرد
هلاک عاشق از جانان جداییست
به تخصیص آنکه بعد از آشناییست
چو افتد عقد صحبت در میانه
بود فرقت عذاب بی کرانه
وگر پیوند صحبت در میان نیست
جدایی ناخوش است اما چنان نیست
به تنگ آمد ز خود ترک خودی کرد
به نیکی چون نشد میل بدی کرد
سر خود بر در و دیوار می زد
به سینه خنجر خونخوار می زد
به بام قصر می شد پاسبان وار
کز آنجا افکند خود را نگونسار
طناب از گیسوی شبرنگ می ساخت
بدان راه نفس را تنگ می ساخت
خلاصی از جفای دهر می جست
ز شربتدار جام زهر می جست
ز هر چیزی که پس یا پیش می خواست
همه اسباب مرگ خویش می خواست
همی بوسید دایه دست و پایش
همی گفت از صمیم دل دعایش
که از جانان مرتب باد کامت
ز لعل او لبالب باد جامت
رهاییت آنچنان باد از جدایی
که هرگز نایدت یاد از جدایی
زمانی با خود آی این بی خودی چند
خردمندی گزین نابخردی چند
دل ما را ز غم خون می کنی تو
که کرده ست اینکه اکنون می کنی تو
ز من بشنو که هستم پیر این کار
شکیبایی بود تدبیر این کار
ز بی صبری فتادی در تب و تاب
بر این آتش بریز از ابر صبر آب
چو گیرد صرصر محنت وزیدن
نباید همچو کاه از جا پریدن
به آن باشد که در دامن کشی پای
به سان کوه باشی پای بر جای
صبوری مایه فیروزی آمد
قوی تر پایه بهروزی آمد
صبوری میوه امیدت آرد
صبوری دولت جاویدت آرد
به صبر اندر صدف باران شود در
به صبر از لعل و گوهر کان شود پر
به صبر از دانه آید خوشه بیرون
ز خوشه رهروان را توشه بیرون
به صبر اندر رحم یک قطره آب
شود نه ماه را ماه جهانتاب
زلیخا با دل و جان رمیده
شد از گفتار دایه آرمیده
گریبانی دریده تا به دامن
کشید از صبر کوشی پا به دامن
ولی صبری که گیرد عاشقش پیش
به قول ناصحان مصلحت کیش
چو گردد ناصح از گفتار خاموش
کند آن حرف را عاشق فراموش
عجب غافل نهاد است آدمیزاد
نباشد دأب او نعمت شناسی
نداند طبع او جز ناسپاسی
به نعمت گر چه عمری بگذراند
نداند قدر آن تا در نماند
بسا عاشق که بر هجران دلیر است
به آن پندار کز معشوق سیر است
فلک چون آتش هجران فروزد
چو شمعش تن بکاهد جان بسوزد
چو زندان بر گرفتاران زندان
گلستان شد ازان گلبرگ خندان
زلیخا کش ازان سرو یگانه
به از خرم گلستان بود خانه
چو آن سرو از گلستانش بدر شد
گلستانش ز زندان تیره تر شد
به تنگ آمد در آن زندان دل او
یکی صد شد ز هجران مشکل او
چه مشکل زان بتر بر عاشق زار
که بی دلدار بیند جای دلدار
چه آسایش در آن گلزار ماند
کزو گل رخت بندد خار ماند
سنان خار در گلزار بی گل
بود خاصه پی آزار بلبل
چو خالی دید ازان گل گلشن خویش
چو غنچه چاک زد پیراهن خویش
ز غم چون پر برآید جان غمناک
چه باک ار جیب خود عاشق زند چاک
دری بر سینه خود می گشاید
که غم بیرون رود شادی درآید
به ناخن همچو گل رخسار می کند
چو سنبل موی عنبر بار می کند
چو بودش روی و موی از جان نشانی
ز هجر یار خود می کند جانی
ز دست دل به سینه سنگ می کوفت
به قصد هجر طبل جنگ می کوفت
اگر چه بود شاه خیل خوبی
شکست آمد بر او زان طبل کوبی
به فرق سر به پنجه خاک می بیخت
سرشک از دیده غمناک می ریخت
ز خاک و آب می کرد اینچنین گل
که بندد رخنه های هجر بر دل
ولی رخنه که هجران در دل افکند
بدین یک مشت گل مشکل شود بند
به دندان لعل چون عناب می خست
به عقد در عقیق ناب می خست
مگر می خواست تا بنشاند آن خون
که از جوش دلش می ریخت بیرون
رخ گلگون خود می ساخت نیلی
چو نیلوفر ز ضربت های سیلی
که سرخی در خور آمد خرمی را
نشاید جز کبودی ماتمی را
ز دل خونین رقم بر رو همی زد
به حسرت دست بر زانو همی زد
که این کاری که من کردم که کرده ست
چنین زهری که من خوردم که خورده ست
درین محنتسرا یک عشق پیشه
نزد چون من به پای خویش تیشه
به دست خویش چشم خویش کندم
ز کوری خویش را در چه فکندم
ز غم کوهی به پشت خویش بستم
به زیر کوه پشت خود شکستم
دلم خون شد چو حنا روزگاری
که آوردم به کف زیبا نگاری
ز دستان فلک بختمن آشفت
ز دست خویش دادم دامنش مفت
به جانم از دل آواره خویش
نمی دانم چه سازم چاره خویش
بدینسان نوحه جانسوز می کرد
شب اندوه خود را روز می کرد
ز هر چیزی کزو بویی شنیدی
به بوی او ز جان آهی کشیدی
گرفتی دمبدم پیراهن او
که روزی سوده بودی بر تن او
چو گل عطر دماغ خویش کردی
بدان تسکین داغ خویش کردی
گهی رو بر گریبانش نهادی
به صد حسرت زهش را بوسه دادی
که طوق حشمت آن گردن است این
چه گفتم رشته جان من است این
گهی در آستینش دست بردی
ز بخت آن دستبرد خود شمردی
نهادی بر دو چشم خود به تعظیم
به یاد ساعدش کردی پر از سیم
گهی کردی به دیده دامنش جای
که روزی سوده رو بر پشت آن پای
نمودی ناامید از پایبوسی
به دامنبوسی او چاپلوسی
چو دور از فرق دیدی افسرش را
فشاندی گرد لعل و گوهرش را
که این همسایه آن فرق بوده ست
جهانی بر زمینش فرق سوده ست
کمر را کز میانش یاد دادی
چو دیدی بندگی را داد دادی
به یاد آهوی صید افکن خویش
کمندش ساختی در گردن خویش
چو زرکش حله اش از هم گشادی
به گریه دیده پر نم گشادی
بشستی دامن از اشک نیازش
ز اشک لعل خود بستی طرازش
چو نعلینش به جایی جفت دیدی
ازان بوسی به جانی مفت دیدی
بدو جفتش شدن در دل گذشتی
ز بی جفتیش طاقت طاق گشتی
نهادی بند بر دل از دوالش
ز خون دیده دادی رنگ آلش
بدینسان هر دمش از نو غمی بود
ز هر چیزی جدا در ماتمی بود
چو قدر نعمت دیدار نشناخت
به داغ دوری از دیدار بگداخت
پشیمان شد ولی سودی نبودش
به غیر از صبر بهبودی نبودش
ولی صبر از چنان رو چون توان کرد
کی از دل مهر او بیرون توان کرد
هلاک عاشق از جانان جداییست
به تخصیص آنکه بعد از آشناییست
چو افتد عقد صحبت در میانه
بود فرقت عذاب بی کرانه
وگر پیوند صحبت در میان نیست
جدایی ناخوش است اما چنان نیست
به تنگ آمد ز خود ترک خودی کرد
به نیکی چون نشد میل بدی کرد
سر خود بر در و دیوار می زد
به سینه خنجر خونخوار می زد
به بام قصر می شد پاسبان وار
کز آنجا افکند خود را نگونسار
طناب از گیسوی شبرنگ می ساخت
بدان راه نفس را تنگ می ساخت
خلاصی از جفای دهر می جست
ز شربتدار جام زهر می جست
ز هر چیزی که پس یا پیش می خواست
همه اسباب مرگ خویش می خواست
همی بوسید دایه دست و پایش
همی گفت از صمیم دل دعایش
که از جانان مرتب باد کامت
ز لعل او لبالب باد جامت
رهاییت آنچنان باد از جدایی
که هرگز نایدت یاد از جدایی
زمانی با خود آی این بی خودی چند
خردمندی گزین نابخردی چند
دل ما را ز غم خون می کنی تو
که کرده ست اینکه اکنون می کنی تو
ز من بشنو که هستم پیر این کار
شکیبایی بود تدبیر این کار
ز بی صبری فتادی در تب و تاب
بر این آتش بریز از ابر صبر آب
چو گیرد صرصر محنت وزیدن
نباید همچو کاه از جا پریدن
به آن باشد که در دامن کشی پای
به سان کوه باشی پای بر جای
صبوری مایه فیروزی آمد
قوی تر پایه بهروزی آمد
صبوری میوه امیدت آرد
صبوری دولت جاویدت آرد
به صبر اندر صدف باران شود در
به صبر از لعل و گوهر کان شود پر
به صبر از دانه آید خوشه بیرون
ز خوشه رهروان را توشه بیرون
به صبر اندر رحم یک قطره آب
شود نه ماه را ماه جهانتاب
زلیخا با دل و جان رمیده
شد از گفتار دایه آرمیده
گریبانی دریده تا به دامن
کشید از صبر کوشی پا به دامن
ولی صبری که گیرد عاشقش پیش
به قول ناصحان مصلحت کیش
چو گردد ناصح از گفتار خاموش
کند آن حرف را عاشق فراموش
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸
شب هجرست و مرگ خویش خواهم از خدا امشب
اجل روزی چو سویم خواهد آمد، گو بیا امشب
چنین دردی که من دارم نخواهم زیست تا فردا
بیا، بنشین، که جان خواهم سپرد امروز، یا امشب
دل و جانی که بود، آواره شد دوش از غم هجران
دگر، یارب! غم هجران چه می خواهد ز ما امشب؟
نه سر شد خاک درگاهت، نه پا فرسود در راهت
مرا چون شمع باید سوخت از سر تا به پا امشب
شب آمد، باز دور افکند از وصلت هلالی را
دریغا! شد هلال و آفتاب از هم جدا امشب
اجل روزی چو سویم خواهد آمد، گو بیا امشب
چنین دردی که من دارم نخواهم زیست تا فردا
بیا، بنشین، که جان خواهم سپرد امروز، یا امشب
دل و جانی که بود، آواره شد دوش از غم هجران
دگر، یارب! غم هجران چه می خواهد ز ما امشب؟
نه سر شد خاک درگاهت، نه پا فرسود در راهت
مرا چون شمع باید سوخت از سر تا به پا امشب
شب آمد، باز دور افکند از وصلت هلالی را
دریغا! شد هلال و آفتاب از هم جدا امشب
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱
ای باد صبح، منزل جانان من کجاست؟
من مردم از برای خدا، جان من کجاست؟
شب های هجر همچو منی کس غریب نیست
کس را تحمل شب هجران من کجاست؟
سر خاک شد بر آن سر میدان و او نگفت
گویی که بود در خم چوگان من کجاست؟
خوبان سمند ناز به میدان فکنده اند
چابک سوار عرصه ی میدان من کجاست؟
تا کی رقیب دست و گریبان شود به من؟
شوخی که می گرفت گریبان من کجاست؟
خوش آن که چون به سینه ز پیکان نشان نیافت
تیر دگر کشید که پیکان من کجاست؟
از نه فلک گذشت هلالی، فغان من
بنگر که من کجایم و افغان من کجاست؟
من مردم از برای خدا، جان من کجاست؟
شب های هجر همچو منی کس غریب نیست
کس را تحمل شب هجران من کجاست؟
سر خاک شد بر آن سر میدان و او نگفت
گویی که بود در خم چوگان من کجاست؟
خوبان سمند ناز به میدان فکنده اند
چابک سوار عرصه ی میدان من کجاست؟
تا کی رقیب دست و گریبان شود به من؟
شوخی که می گرفت گریبان من کجاست؟
خوش آن که چون به سینه ز پیکان نشان نیافت
تیر دگر کشید که پیکان من کجاست؟
از نه فلک گذشت هلالی، فغان من
بنگر که من کجایم و افغان من کجاست؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰
گفتی: بگو که در چه خیالی و حال چیست؟
ما را خیال تست، تو را در خیال چیست؟
جانم به لب رسید، چه پرسی ز حال من؟
چون قوت جواب ندارم، سؤال چیست؟
بی ذوق را ز لذت تیغت چه آگهی؟
از حلق تشنه پرس که آب زلال چیست؟
گفتم: همیشه فکر وصال تو می کنم
در خنده شد که این همه فکر محال چیست؟
دردا! که عمر در شب هجران گذشت و من
آگه نیم هنوز که روز وصال چیست؟
چون حل نمی شود به سخن مشکلات عشق
در حیرتم که فایده ی قیل و قال چیست؟
ای دم به دم به خون هلالی کشیده تیغ
مسکین چه کرد؟ موجب چندین ملال چیست؟
ما را خیال تست، تو را در خیال چیست؟
جانم به لب رسید، چه پرسی ز حال من؟
چون قوت جواب ندارم، سؤال چیست؟
بی ذوق را ز لذت تیغت چه آگهی؟
از حلق تشنه پرس که آب زلال چیست؟
گفتم: همیشه فکر وصال تو می کنم
در خنده شد که این همه فکر محال چیست؟
دردا! که عمر در شب هجران گذشت و من
آگه نیم هنوز که روز وصال چیست؟
چون حل نمی شود به سخن مشکلات عشق
در حیرتم که فایده ی قیل و قال چیست؟
ای دم به دم به خون هلالی کشیده تیغ
مسکین چه کرد؟ موجب چندین ملال چیست؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴
شمع، دوش از ناله من گریه بسیار کرد
غالبا سوز دل من در دل او کار کرد
حال دل می داند آن شوخ و تغافل می کند
این سزای آنکه سر عشق را اظهار کرد
ناله من این همه زان ماه خوش رفتار نیست
هر چه با من کرد دور چرخ کج رفتار کرد
عاشقان زین پیش دایم عزتی می داشتند
محنت عشقش عزیزان جهان را خوار کرد
عشق آسان می نمود اول بامید وصال
نا امیدیهای هجرانش چنین دشوار کرد
در بلای عشق کی خوانم دعای عافیت؟
کز دعاهای چنین می باید استغفار کرد
فی المثل گر خاک خواهد شد رقیب سنگدل
خواهد از خاکش فلک راه مرا دیوار کرد
گاه گاهی گر هلالی را بپرسی دور نیست
زانکه آن بیچاره را این آرزو بیمار کرد
غالبا سوز دل من در دل او کار کرد
حال دل می داند آن شوخ و تغافل می کند
این سزای آنکه سر عشق را اظهار کرد
ناله من این همه زان ماه خوش رفتار نیست
هر چه با من کرد دور چرخ کج رفتار کرد
عاشقان زین پیش دایم عزتی می داشتند
محنت عشقش عزیزان جهان را خوار کرد
عشق آسان می نمود اول بامید وصال
نا امیدیهای هجرانش چنین دشوار کرد
در بلای عشق کی خوانم دعای عافیت؟
کز دعاهای چنین می باید استغفار کرد
فی المثل گر خاک خواهد شد رقیب سنگدل
خواهد از خاکش فلک راه مرا دیوار کرد
گاه گاهی گر هلالی را بپرسی دور نیست
زانکه آن بیچاره را این آرزو بیمار کرد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳
شب هجران رسید و محنت بسیار پیدا شد
بیا ای بخت، کاری کن، که ما را کار پیدا شد
به کنج عافیت می خواستم کز فتنه بگریزم
بلای عشق ناگه از در و دیوار پیدا شد
جگر خونست، ازان این گریه خونین پدید آمد
دلم زارست، ازآن این ناله های زار پیدا شد
نمی خواهم که خورشید جمالش جلوه گر گردد
در آن منزل که روزی سایه ی اغیار پیدا شد
عزیزان را ز سودای کسی آشفته می بینم
مگر آن یوسف گم گشته در بازار پیدا شد؟
طبیبا، هر که را بیماری هجران فکند از پا
اجل پیش از تو بر بالین آن بیمار پیدا شد
به سویش بگذر، ای باد صبا وزمن بگو آنجا
که در هجرت هلالی را بلا بسیار پیدا شد
بیا ای بخت، کاری کن، که ما را کار پیدا شد
به کنج عافیت می خواستم کز فتنه بگریزم
بلای عشق ناگه از در و دیوار پیدا شد
جگر خونست، ازان این گریه خونین پدید آمد
دلم زارست، ازآن این ناله های زار پیدا شد
نمی خواهم که خورشید جمالش جلوه گر گردد
در آن منزل که روزی سایه ی اغیار پیدا شد
عزیزان را ز سودای کسی آشفته می بینم
مگر آن یوسف گم گشته در بازار پیدا شد؟
طبیبا، هر که را بیماری هجران فکند از پا
اجل پیش از تو بر بالین آن بیمار پیدا شد
به سویش بگذر، ای باد صبا وزمن بگو آنجا
که در هجرت هلالی را بلا بسیار پیدا شد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰
وای! که جانم نشد از غم هجران خلاص
کاش اجل در رسد تا شوم از جان خلاص!
جمله اسیر تواند، وه! چه عجب کافری!
کز غم عشق تو نیست هیچ مسلمان خلاص
بسته زلف توایم، رستن ما مشکلست
هر که گرفتار تست کی شود آسان خلاص؟
عاشق محروم تو بار سفر بست و رفت
شکر، که یک بارگی گشت ز حرمان خلاص
جام تو، ای می فروش، بی می راحت مباد
زانکه بدور توام از غم دوران خلاص
کاش! بساحل کشد رخت من از موج غم
آنکه شد از لطف او نوح ز توفان خلاص
مرد هلالی و بود عاشق خوبان هنوز
وای! که مسکین نگشت هرگز ازیشان خلاص
کاش اجل در رسد تا شوم از جان خلاص!
جمله اسیر تواند، وه! چه عجب کافری!
کز غم عشق تو نیست هیچ مسلمان خلاص
بسته زلف توایم، رستن ما مشکلست
هر که گرفتار تست کی شود آسان خلاص؟
عاشق محروم تو بار سفر بست و رفت
شکر، که یک بارگی گشت ز حرمان خلاص
جام تو، ای می فروش، بی می راحت مباد
زانکه بدور توام از غم دوران خلاص
کاش! بساحل کشد رخت من از موج غم
آنکه شد از لطف او نوح ز توفان خلاص
مرد هلالی و بود عاشق خوبان هنوز
وای! که مسکین نگشت هرگز ازیشان خلاص
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹
چه حالست این؟ که: هر گه در جمالت یک نظر بینم
شوم بی هوش و نتوانم که یک بار دگر بینم
ز هجرت تیره تر شد روزم از شب، لیک می خواهم
که هر روزی ترا از روز دیگر خوب تر بینم
تو مست باده نازی و حال من نمی دانی
نمی دانم ترا تا چند از خود بی خبر بینم؟
بسویت آیم و رویت نبینم، وه! چه حالست این؟
که آنجا بهر دیدار آیم و دیوار و در بینم؟
شب غم دیده بستم، تا نبینم بی تو عالم را
چه باشد، گر گشایم چشم و این شب را سحر بینم؟
چنین کز محنت و خواری فتادم در نگونساری
بنای عمر خود را دم بدم زیر و زبر بینم
فغان! کز گردش گردون نبینم هرگز آن مه را
وگر بینم، پس از عمری، چو عمرش در گذر بینم
هلالی، گر ببینم آسمان را زیر پای خود
چنان نبود که خاک آستانش زیر سر بینم
شوم بی هوش و نتوانم که یک بار دگر بینم
ز هجرت تیره تر شد روزم از شب، لیک می خواهم
که هر روزی ترا از روز دیگر خوب تر بینم
تو مست باده نازی و حال من نمی دانی
نمی دانم ترا تا چند از خود بی خبر بینم؟
بسویت آیم و رویت نبینم، وه! چه حالست این؟
که آنجا بهر دیدار آیم و دیوار و در بینم؟
شب غم دیده بستم، تا نبینم بی تو عالم را
چه باشد، گر گشایم چشم و این شب را سحر بینم؟
چنین کز محنت و خواری فتادم در نگونساری
بنای عمر خود را دم بدم زیر و زبر بینم
فغان! کز گردش گردون نبینم هرگز آن مه را
وگر بینم، پس از عمری، چو عمرش در گذر بینم
هلالی، گر ببینم آسمان را زیر پای خود
چنان نبود که خاک آستانش زیر سر بینم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷
نقد جان را در بهای زلف جانان می دهم
عاشقم و ز بهر سودای چنین جان می دهم
ای که از حال من آشفته می پرسی، مپرس
کز پریشانی خبرهای پریشان می دهم
پیش آن لب زار می میرم، زهی حسرت! که من
تشنه لب جان بر کنار آب حیران می دهم
این چنین کز چشم من هر گوشه می بارد سرشک
عاقبت از گریه مردم را بتوفان می دهم
دور ازو، هجران، اگر قصد هلاک من کند
عمر خود می بخشم و جان را بهجران می دهم
هر که روزی دل بخوبان داد، آخر جان دهد
وای جان من! که آخر دل بایشان می دهم
در غم هجران، هلالی، از فغان منعم مکن
زانکه من تسکین درد خود بافغان می دهم
عاشقم و ز بهر سودای چنین جان می دهم
ای که از حال من آشفته می پرسی، مپرس
کز پریشانی خبرهای پریشان می دهم
پیش آن لب زار می میرم، زهی حسرت! که من
تشنه لب جان بر کنار آب حیران می دهم
این چنین کز چشم من هر گوشه می بارد سرشک
عاقبت از گریه مردم را بتوفان می دهم
دور ازو، هجران، اگر قصد هلاک من کند
عمر خود می بخشم و جان را بهجران می دهم
هر که روزی دل بخوبان داد، آخر جان دهد
وای جان من! که آخر دل بایشان می دهم
در غم هجران، هلالی، از فغان منعم مکن
زانکه من تسکین درد خود بافغان می دهم