عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۸
درآمد دوش ترکم مست و هشیار
ز سر تا پای او اقرار و انکار
ز هشیاری نه دیوانه نه عاقل
ز سرمستی نه در خواب و نه بیدار
به یک دم از هزاران سوی می‌گشت
فلک از گشت او می‌گشت دوار
به هر سوئی که می‌گشت او همی ریخت
ز هر جزویش صورت‌های بسیار
چو باران از سر هر موی زلفش
ز بهر عاشقان می‌ریخت پندار
زمانی کفر می‌افشاند بر دین
زمانی تخت می‌انداخت بردار
زمانی شهد می‌پوشید در زهر
زمانی گل نهان می‌کرد در خار
زمانی صاف می‌آمیخت با درد
زمانی نور می‌انگیخت از نار
چو بوقلمون به هر دم رنگ دیگر
ولیکن آن همه رنگش به یکبار
همه اضدادش اندر یک مکان جمع
همه الوانش اندر یک زمان یار
زمانش دایما عین مکانش
ولی نه این و نه آنش پدیدار
دو ضدش در زمانی و مکانی
به هم بودند و از هم دور هموار
تو مینوش این که از طامات حرفی است
وگر این می‌نیوشی عقل بگذار
که گر با عقل گرد این بگردی
به بتخانه میان بندی به زنار
چو دیدم روی او گفتم چه چیزی
که من هرگز ندیدم چون تو دلدار
جوابم داد کز دریای قدرت
منم مرغی، دو عالم زیر منقار
علی‌الجمله در او گم گشت جانم
دگر کفر است چون گویم زهی کار
اگر گویم به صد عمر آنچه دیدم
سر مویی نیاید زان به گفتار
چه بودی گر زبان من نبودی
که گنگان راست نیکو شرح اسرار
زبان موسی از آتش از آن سوخت
که تا پاس زبان دارد به هنجار
چو چیزی در عبارت می‌نیاید
فضولی باشد آن گفتن به اشعار
که گر صد بار در روزی بمیری
ندانی سر این معنی چو عطار
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۹
بردار صراحیی ز خمار
بربند به روی خرقه زنار
با دردکشان دردپیشه
بنشین و دمی مباش هشیار
یا پیش هوا به سجده درشو
یا بند هوا ز پای بردار
تا چند نهان کنی به تلبیس
این دین مزورت ز اغیار
تا کی ز مذبذبین بوی تو
یک لحظه نخفته و نه بیدار
گر زن صفتی به کوی سر نه
ور مرد رهی درآی در کار
سر در نه و هرچه بایدت کن
گه کعبه مجوی و گاه خمار
چون سیر شدی ز هرزه کاری
آنگاه به دین درآی یکبار
گه آیی و گاه بازگردی
این نیست نشان مرد دین‌دار
چیزی که صلاح تو در آن است
بنیوش که با تو گفت عطار
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۰
ای عشق تو کیمیای اسرار
سیمرغ هوای تو جگرخوار
سودای تو بحر آتشین موج
اندوه تو ابر تند خون‌بار
در پرتو آفتاب رویت
خورشید سپهر ذره کردار
یک موی ز زلف کافر تو
غارتگر صد هزار دین‌دار
چون زلف به ناز برفشانی
صد خرقه بدل شود به زنار
آنجا که سخن رود ز زلفت
چه کفر و چه دین چه تخت و چه دار
تا بنشستی به دلربایی
برخاست قیامتی به یکبار
آن شد که ز وصل تو زدم لاف
اکنون من و پشت دست و دیوار
در عشق تو کار خویش هر روز
از سر گیرم زهی سر و کار
دستی بر نه که دور از تو
چون باد ز دست رفت عطار
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱
در عشق تو گم شدم به یکبار
سرگشته همی دوم فلک‌وار
گر نقطهٔ دل به جای بودی
سرگشته نبودمی چو پرگار
دل رفت ز دست و جان برآن است
کز پی برود زهی سر و کار
ای ساقی آفتاب پیکر
بر جانم ریز جام خون‌خوار
خون جگرم به جام بفروش
کز جانم جام را خریدار
جامی پر کن نه بیش و نه کم
زیرا که نه مستم و نه هشیار
در پای فتادم از تحیر
در دست تحیرم به مگذار
جامی دارم که در حقیقت
انکار نمی‌کند ز اقرار
نفسی دارم که از جهالت
اقرار نمی‌دهد ز انکار
می‌نتوان بود بیش ازین نیز
در صحبت نفس و جان گرفتار
تا چند خورم ز نفس و جان خون
تا کی باشم به زاری زار
درماندهٔ این وجود خویشم
پاکم به عدم رسان به یکبار
چون با عدمم نمی‌رسانی
از روی وجود پرده بردار
تا کشف شود در آن وجودم
اسرار دو کون و علم اسرار
من نعره‌زنان چو مرغ در دام
بیرون جهم از مضیق پندار
هرگاه که این میسرم شد
پر مشک شود جهان ز عطار
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۲
اشک ریز آمدم چو ابر بهار
ساقیا هین بیا و باده بیار
توبهٔ من درست نیست خموش
وز من دلشکسته دست بدار
جام درده پیاپی ای ساقی
تا کنم جان خویش بر تو نثار
تا که جامی تهی کنم در عشق
پر برآرم ز خون دیده کنار
در ره عشق چون فلک هر روز
کار گیرم ز سر زهی سر و کار
منم و دردیی و درد دلی
دردی و درد هر دو با هم یار
سر فرو برده‌ای درین گلخن
فارغ از توبه و ز استغفار
درس عشاق گفته در بن دیر
پای منبر نهاده بر سر دار
فانی و باقیم و هیچ و همه
روح محضیم و صورت دیوار
ساقیا گر برآرم از دل دم
ز دم من برآید از تو دمار
بادهٔ ما ز جام دیگر ده
که نه مستیم ما و نه هشیار
موضع عاشقان بی سر و بن
هست بالای کعبه و خمار
گر برآرند یک نفس بی دوست
دلق و تسبیحشان شود زنار
ما همه کشتگان این راهیم
سیر گشته ز جان قلندروار
مست عشقیم و روی آورده
در رهی دور و عقبه‌ای دشوار
زاد ما مانده مرکب افتاده
وادییی تیره و رهی پر خار
بی نهایت رهی که هر ساعت
کشتهٔ اوست صد هزار هزار
چون بدین ره بسی فرو رفتیم
باز ماندیم آخر از رفتار
گه به پهلوی عجز می‌گشتیم
گه به سر می‌شدیم چون پرگار
آخر از گوشه‌ای منادی خاست
کای فروماندگان بی‌مقدار
آنچه جستید در گلیم شماست
لیس فی الدار غیرکم دیار
این چنین وادیی به پای تو نیست
سر خود گیر و رفتی ای عطار
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۴
ای در درون جانم و جان از تو بی خبر
وز تو جهان پر است و جهان از تو بی خبر
چون پی برد به تو دل و جانم که جاودان
در جان و در دلی دل و جان از تو بی خبر
ای عقل پیر و بخت جوان گرد راه تو
پیر از تو بی نشان و جوان از تو بی خبر
نقش تو در خیال و خیال از تو بی نصیب
نام تو بر زبان و زبان از تو بی خبر
از تو خبر به نام و نشان است خلق را
وآنگه همه به نام و نشان از تو بی خبر
جویندگان جوهر دریای کنه تو
در وادی یقین و گمان از تو بی خبر
چون بی خبر بود مگس از پر جبرئیل
از تو خبر دهند و چنان از تو بی خبر
شرح و بیان تو چه کنم زانکه تا ابد
شرح از تو عاجز است و بیان از تو بی خبر
عطار اگرچه نعرهٔ عشق تو می‌زند
هستند جمله نعره‌زنان از تو بی خبر
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۵
ای تو را با هر دلی کاری دگر
در پس هر پرده غمخواری دگر
چون بسی کار است با هر کس تورا
هر کسی را هست پنداری دگر
لاجرم هرکس چنان داند که نیست
با کست بیرون ازو کاری دگر
چون جمالت صد هزاران روی داشت
بود در هر ذره دیداری دگر
لاجرم هر ذره را بنموده‌ای
از جمال خویش رخساری دگر
تا نماند هیچ ذره بی نصیب
داده‌ای هر ذره را یاری دگر
لاجرم دادی تو یک یک ذره را
در درون پرده بازاری دگر
چون یک است اصل این عدد از بهر آنست
تا بود هر دم گرفتاری دگر
ای دل سرگشته تا کی باشدت
هر زمانی درد و تیماری دگر
کی رسد از دین سر مویی به تو
زیر هر موییت زناری دگر
خیز و ایمان آر و زنارت ببر
توبه کن مردانه یکباری دگر
دل منه بر هیچ چون عطار هیچ
تا کیت هر لحظه دلداری دگر
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۶
پیر ما می‌رفت هنگام سحر
اوفتادش بر خراباتی گذر
نالهٔ رندی به گوش او رسید
کای همه سرگشتگان را راهبر
نوحه از اندوه تو تا کی کنم
تا کیم داری چنین بی خواب و خور
در ره سودای تو درباختم
کفر و دین و گرم و سرد و خشک و تر
من همی دانم که چون من مفسدم
ننگ می‌آید تو را زین بی هنر
گرچه من رندم ولیکن نیستم
دزد و شب رو رهزن و درویزه گر
نیستم مرد ریا و زرق و فن
فارغم از ننگ و نام و خیر و شر
چون ندارم هیچ گوهر در درون
می‌نمایم خویشتن را بد گهر
این سخن ها همچو تیر راست‌رو
بر دل آن پیر آمد کارگر
دردیی بستد از آن رند خراب
درکشید و آمد از خرقه بدر
دردی عشقش به یک‌دم مست کرد
در خروش آمد که‌ای دل الحذر
ساغر دل اندر آن دم دم بدم
پر همی کرد از خم خون جگر
اندر آن اندیشه چون سرگشتگان
هر زمان از پای می‌آمد به سر
نعره می‌زد کاخر این دل را چه بود
کین چنین یکبارگی شد بی خبر
گرچه پیر راه بودم شصت سال
می‌ندانستم درین راه این قدر
هر که را از عشق دل از جای شد
تا ابد او پند نپذیرد دگر
هر که را در سینه نقد درد اوست
گو به یک جوهر دو عالم را مخر
بگسلان پیوند صورت را تمام
پس به آزادی درین معنی نگر
زانچه مر عطار را داده است دوست
در دو عالم گشت او زان نامور
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۸
نیست مرا به هیچ رو، بی تو قرار ای پسر
بی تو به سر نمی‌شود، زین همه کار ای پسر
صبح دمید و گل شکفت، از پی عیش دم به دم
چنگ بساز ای صنم، باده بیار ای پسر
تا که ازین خمار غم، خون جگر بود مرا
هین بشکن ز خون خم، رنج خمار ای پسر
چند غم جهان خورم، چون نیم اهل این جهان
باده بیار تا کنم، زود گذار ای پسر
من چو به ترک نام و ننگ، از دل جان بگفته‌ام
چند به زهد خوانیم، دست بدار ای پسر
چون به شمار کس نیم، سر به هوا برآورم
تا نکنندم از جهان، هیچ شمار ای پسر
نیست مرا ز هیچکس، هیبت نیم جو ز من
هست مرا یکی شده، منبر و دار ای پسر
جان فرید از نفاق، ننگ به نام خلق شد
پس تو ز شرح حال خود، ننگ مدار ای پسر
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰
گر ز سر عشق او داری خبر
جان بده در عشق و در جانان نگر
چون کسی از عشق هرگز جان نبرد
گر تو هم از عاشقانی جان مبر
گر ز جان خویش سیری الصلا
ور همی ترسی تو از جان الحذر
عشق دریایی است قعرش ناپدید
آب دریا آتش و موجش گهر
گوهرش اسرار و هر سری ازو
سالکی را سوی معنی راهبر
سرکشی از هر دو عالم همچو موی
گر سر مویی درین یابی خبر
دوش مست و خفته بودم نیمشب
کوفتاد آن ماه را بر من گذر
دید روی زرد ما در ماهتاب
کرد روی زرد ما از اشک تر
رحمش آمد شربت وصلم بداد
یافت یک یک موی من جانی دگر
گرچه مست افتاده بودم زان شراب
گشت یک یک موی بر من دیده‌ور
در رخ آن آفتاب هر دو کون
مست و لایعقل همی کردم نظر
گرچه بود از عشق جانم پر سخن
یک نفس نامد زبانم کارگر
خفته و مستم گرفت آن ماه روی
لاجرم ماندم چنین بی خواب و خور
گاه می‌مردم گهی می‌زیستم
در میان سوز چون شمع سحر
عاقبت بانگی برآمد از دلم
موج‌ها برخاست از خون جگر
چون از آن حالت گشادم چشم باز
نه ز جانان نام دیدم نه اثر
من ز درد و حسرت و شوق و طلب
می‌زدم چون مرغ بسمل بال و پر
هاتفی آواز داد از گوشه‌ای
کای ز دستت رفته مرغی معتبر
خاک بر دنبال او بایست کرد
تا نرفتی او ازین گلخن به در
تن فرو ده آب در هاون مکوب
در قفس تا کی کنی باد ای پسر
بی نیازی بین که اندر اصل هست
خواه مطرب باش و خواهی نوحه‌گر
این کمان هرگز به بازوی تو نیست
جان خود می‌سوز و حیران می‌نگر
ماندی ای عطار در اول قدم
کی توانی برد این وادی به سر
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۲
ساقیا گه جام ده گه جام خور
گر به معنی پخته‌ای می خام خور
زر بده بستان می تلخ آنگهی
با بت شیرین سیم‌اندام خور
گردن محکم نداری پس که گفت
کز زبونی سیلی ایام خور
ترک نام و ننگ و صلح و جنگ گیر
توبه بشکن می‌ستان و جام خور
با فلک تندی مکن عطاروار
باده بستان لیک با آرام خور
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۴
گرفتم عشق روی تو ز سر باز
همی پرسم ز کوی تو خبر باز
چه گر عشق تو دریایی است آتش
فکندم خویشتن را در خطر باز
دواسبه راه رندان برگرفتم
به کار خود درافتادم ز خر باز
فتادم در میان دردنوشان
نهادم زهد و قرائی به در باز
میان جمع رندان خرابات
چو شمعی آمدم رفتم به سر باز
چنان از دردیت بی خویش گشتم
که گفتم نیست از جانم اثر باز
منم جانا و جانی در هوایت
ندارم هیچ جز جانی دگر باز
دلم زنجیر هستی بگسلاند
اگر بر دل کنی ناگاه در باز
همای همتم از غیرت تو
نیارد کرد از هم بال و پر باز
چه می‌گویم که جانها نیست گردد
اگر گیری ز جانها یک نظر باز
دل عطار از آهی که دانی
رهی دارد به سوی تو سحر باز
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۵
عشق تو مرا ستد ز من باز
وافگند مرا ز جان و تن باز
تا خاص خودم گرفت کلی
می‌نگذارد مرا به من باز
بگرفت مرا چنان که مویی
نتوان آمد به خویشتن باز
آن جامه که از تو جان ما یافت
می نتوان کرد از شکن باز
روزی ز شکن کنند بازش
کز چهرهٔ ما شود کفن باز
کی در تو رسد کسی که جاوید
در راه تو ماند مرد و زن باز
چون در تو نمی‌توان رسیدن
نومید نمی‌توان شدن باز
درد تو رسیدهٔ تمام است
من بی تو دریده پیرهن باز
چون لاف وصال تو می‌زنم من
چون پرده کنم ازین سخن باز
چون می‌دانم که روز آخر
حسرت ماند ز من به تن باز
از قرب تو کان وطنگهم بود
دل مانده ز نفس راهزن باز
عطار از آن وطن فتاده است
او را برسان بدان وطن باز
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۷
هر که زو داد یک نشانی باز
ماند محجوب جاودانی باز
چون کس از بی نشان نشان دهدت
یا تو هم چون دهی نشانی باز
مرده دل گر ازو نشان طلبد
گو ز سر گیر زندگانی باز
چون جمالی است بی نشان جاوید
نتوان یافت جز نهانی باز
ارنی گر بسی خطاب کنی
بانگ آید به لن‌ترانی باز
من گرفتم که این همه پرده
شود از مرکز معانی باز
چون تو بیگانه وار زیسته‌ای
چون ببینی کجاش دانی باز
پس رونده که کرد دعوی آنک
رسته‌ام از جهان فانی باز
خود چو در ره فتوح دید بسی
ماند از اندک از معانی باز
گرچه کردند از یقین دعوی
همه گشتند بر گمانی باز
هر که را این جهان ز راه ببرد
نبود راه آن جهانی باز
تو اگر عاشقی به هر دو جهان
ننگری جز به سرگرانی باز
جان مده در طریق عشق چنان
که ستانی اگر توانی باز
خود ز جان دوستی تو هرگز جان
ندهی ور دهی ستانی باز
گر چو پروانه عاشقی که به صدق
پیش آید به جان فشانی باز
چه بود ای دل فرو رفته
خبری گر به من رسانی باز
تا کجایی چه می‌کنی چونی
این گره کن به مهربانی باز
گر ز عطار بشنوی تو سخن
راه یابد به خوش بیانی باز
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۸
هر که سر رشتهٔ تو یابد باز
درش از سوزنی کنند فراز
عاشق تو کسی بود که چو شمع
نفسی می‌زند به سوز و گداز
باز خندد چو گل به شکرانه
گر سر او جدا کنند به گاز
آنکه بر جان خویش می‌لرزد
کی تواند چو شمع شد جان‌باز
تا که خوف و رجات می‌ماند
هست نام تو در جریدهٔ ناز
چون نه خوفت بماند و نه رجا
برهی هم ز زنار و هم ز نیاز
هست این راه بی‌نهایت دور
توی بر توی بر مثال پیاز
هر حقیقت که توی اول داشت
در دوم توی هست عین مجاز
ره چنین است و پیش هر قدمی
صد هزاران هزار شیب و فراز
با لبی تشنه و دلی پر خون
خلق کونین مانده در تک و تاز
از فنایی که چارهٔ تو فناست
توشهٔ این ره دراز بساز
تا که باقی است از تو یک سر موی
سر مویی به عشق سر مفراز
گرچه هستی تو مرد پرده‌شناس
نیست از پردهٔ تو این آواز
پرده بر خود مدر که در دو جهان
کس درین پرده نیست پرده‌نواز
گر بسی مایه داری آخر کار
حیرت و عجز را کنی انباز
نیست هر مرغ مرغ این انجیر
نیست هر باز باز این پرواز
مگسی بیش نیستی به وجود
بو که در دامت اوفتد شهباز
یک زمانت فراغت او نیست
باری اول ز خویش واپرداز
در دریای عشق آن کس یافت
که به خون گشت سالهای دراز
تو طمع می‌کنی که بعد از مرگ
برخوری از وصال شمع طراز
هر که در زندگی نیافت ورا
چون بمیرد چگونه یابد باز
زنده چون ره نبرد در همه عمر
مرده چون ره برد به پردهٔ راز
گر به نادر کس این گهر یابد
خویش را گم کند هم از آغاز
پای در نه درین ره ای عطار
سر گردن‌کشان همی انداز
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۹
ای روی تو شمع پردهٔ راز
در پردهٔ دل غم تو دمساز
بی مهر رخت برون نیاید
از باطن هیچ پرده آواز
از شوق تو می‌کند همه روز
خورشید درون پرده پرواز
هر جا که شگرف پرده بازی است
در پردهٔ زلف توست جان‌باز
در مجمع سرکشان عالم
چون زلف تو نیست یک سرافراز
خون دل من بریخت چشمت
پس گفت نهفته دار این راز
چون خونی بود غمزهٔ تو
شد سرخی غمزهٔ تو غماز
گفتی که چو زر عزیز مایی
زان همچو زرت نهیم در گاز
هرچه از تو رسد به جان پذیرم
این واسطه از میان بینداز
ما را به جنایتی که ما راست
خود زن به زنندگان مده باز
یک لحظه تو غمگسار ما باش
تا نوحهٔ تو کنیم آغاز
تا کی باشم من شکسته
در بادیهٔ تو در تک و تاز
گر وقت آمد به یک عنایت
این خانهٔ من ز شک بپرداز
بیش است به تو نیازمندیم
چندان که تو بیش می‌کنی ناز
عطار ز دیرگاه بی تو
بیچارهٔ توست، چاره‌ای ساز
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰
ای شیوهٔ تو کرشمه و ناز
تا چند کنی کرشمه آغاز
بستی در دیده از جهانم
بر روی تو دیده کی کنم باز
ای جان تو در اشتیاق می‌سوز
وی دیده در انتظار می‌ساز
تا روز وصال در شب هجر
بر آتش غم چو شمع بگداز
در باز به عشق هرچه داری
در صف مقامران جانباز
پیمانهٔ هر دو کون درکش
یعنی که دو کون را برانداز
ای باز چو صید کون کردی
بازآی به دست شه چو شهباز
ای نوپر آشیان علوی
بر پر سوی آشیانه شو باز
گردون خرفی است بس زبون گیر
گیتی زنکی است بس فسون ساز
بر مرکب روح گرد راکب
زین بادیه تازیان برون تاز
چون غمزده قصهٔ غم خویش
با غمزه مگو که هست غماز
در مجلس کم زنان قدح نوش
در خلوت عاشقان طرب ساز
مقراض اجل گرت برد سر
چون شمع سر آور از دم گاز
خون خوار زمین گرت خورد خون
مانند نبات شو سرافراز
چون جوهر فرد باش یعنی
از خلق زمانه باش ممتاز
تا کی چون مقلدان غافل
تا چند چو غافلان پر آز
تا جان ندهی تو همچو عطار
بیرون مده از درون دل راز
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۱
ذره‌ای دوستی آن دمساز
بهتر از صد هزار ساله نماز
ذره‌ای دوستی بتافت از غیب
آسمان را فکند در تک و تاز
باز خورشید را که سلطانی است
ذره‌ای عشق می‌دهد پرواز
عشق اگر نیستی سر مویی
نه حقیقت بیافتی نه مجاز
ذره‌ای عشق زیر پردهٔ دل
برگشاید هزار پردهٔ راز
زیر هر پرده نقد تو گردد
هر زمان صد جهان پر از اعزاز
وی عجب زیر هر جهان که بود
صد جهان عشق افتدت ز آغاز
باز در هر جهان هزار جهان
می‌شود کشف در نشیب و فراز
گرچه هر لحظه صد جهان یابی
خویش را ذره‌ای نیابی باز
چون به یکدم تو گم شدی با خویش
چون توانی شد آگه از دمساز
تا تو هستی تو را به قطع او نیست
ور نه‌ای فارغی ز ناز و نیاز
او تو را نیست تا تو آن خودی
با تو او نیست، اینت کار دراز
گر درین راه مرد کل طلبی
هرچه داری همه بکل درباز
می‌شنو از فرید حرف بلند
وز بد و نیک خانه می‌پرداز
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۳
عمر رفت و تو منی داری هنوز
راه بر ناایمنی داری هنوز
زخم کاید بر منی آید همه
تا تو می‌رنجی منی داری هنوز
صد منی می‌زاید از تو هر نفس
وی عجب آبستنی داری هنوز
پیر گشتی و بسی کردی سلوک
طبع رند گلخنی داری هنوز
همرهان رفتند و یاران گم شدند
همچنان تو ساکنی داری هنوز
روز و شب در پرده با چندین ملک
عادت اهریمنی داری هنوز
روی گردانیده‌ای از تیرگی
پشت سوی روشنی داری هنوز
دلبرت در دوستی کی ره دهد
چون دلی پر دشمنی داری هنوز
می‌زنی دم از پی معنی ولیک
تو کجا آن چاشنی داری هنوز
در گریبان کش سر و بنشین خموش
چون بسی تر دامنی داری هنوز
خویشتن را می‌کش و می‌کش بلا
زانکه نفس کشتنی داری هنوز
رهبری چون آید از تو ای فرید
چون تو عزم رهزنی داری هنوز
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴
چند جویی در جهان یاری ز کس
یک کست در هر دو عالم یار بس
تو چو طاوسی بدین ره در خرام
کاندرین ره کم نیایی از مگس
مرد باش و هر دو عالم ده طلاق
پای در نه زانکه داری دست رس
گر برآری یک نفس بی عشق او
از تو با حضرت بنالد آن نفس
هر نفس سرمایهٔ صد دولت است
تا کی اندر یک نفس چندین هوس
سرنگونساری تو از حرص توست
باز کش آخر عنان را باز پس
تا ز دانگی دوست تر داری دودانگ
نیستی تو این سخن را هیچ کس
گر گهر خواهی به دریا شو فرو
بر سر دریا چه گردی همچو خس
بر در او گر نداری حرمتی
چون توانی رفت راه پر عسس
چون تو ای عطار حرمت یافتی
بر سر افلاک تازانی فرس