عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۵۶ - مدح خواجه جلال الدین ابوالفضل بن قوام الدین درگزینی وزیر سلطان ارسلان بن طغرل
ایا خدای بخلقت نیافریده نظیر
ستانه تو جهان را ز حادثات مجیر
جلال دولت و دینی نظام ملک و ملل
پناه تیغ و کلاه و مدار چرخ و سریر
جهان فضل ابوالفضل کز فضایل او
نیافت و هم فضولی گذر به عشر عشیر
هر آنکه در شکند با تو کین بکاسه سر
بیک پیاله بیاندازدش دهان سعیر
چو دولت تو خجسته لقا و خوش منظر
نیامدست جوانی ز صلب عالم پیر
نه در نشیمن دانش نشست چون تو همای
نه از مشیمه اقبال زاد، چون تو وزیر
در این کمان نکون، خوش همی رود الحق
جهان بآهن حکم تو بسته، در زنجیر
به حامئی چو تو بازوی روزگار قوی
ز گوهری چو تو گنجور آب و خاک، فقیر
جناب توست جهان را ز جور خود ملجا
وجود توست فلک را ز دور خود توفیر
به پیش دست تو با فضل پیش دستی سبق
نشسته جبهت خورشید در خوی تشویر
کف کفایت تو بست، دست ظلم فلک
تف مهابت تو بُرد آبروی اثیر
در این دوازده خانه بساط سبز برون
بدیده فکرت تو نقش مهره ی تقدیر
کنون بشکر چورمان همه دهان و لب است
که گشت ناسخ تاخیرش آیت تیسیر
فلک چو فومه انگور خون گریست بسی
در انتظار جنابت بپایمال ز حیر
چو ساغر تو بباده است خوش همی سازد
گران رکابی بم با سبک عنانی زیر
صبا ز جلوه خلقت که نافه شرف است
نمیرسد بکره بند زلف جعد غدیر
چه مایه ها که ز طبع تو می، بیند وزد
هوای فصل بهار و سخای ابر مطیر
بجان همی بخرد چرخ گرد اسبت را
که چشم درد مهش را ز سرمه نیست گزیر
دهان کنبد مه آتشین شود چو تنور
چو خاطر تو برآرد زبانه ی تدبیر
فنا سپه نکشد بر حصار ملت و ملک
که خندقی است زعزم تو برگذار قعیر
هرآنکه در شکند با تو کین بکاسه سر
به یک پیاله بینباردش دهان سعیر
سماع صیت تو مرغی است لیک، عالم شاخ
شراب خلق تو دامی است، لیک مردم گیر
سبک سران حسد، گر زبون عزم تواند
عجب مدان که، بود خس بدست باد اسیر
به تیغ کین تو، همچون پیاز مثله شوند
اگرچه ده ده در یک بطانه اند، چو سیر
فلک دو وقت به خصمان تو خطاب کند
بود سیاق خطابش دو لفظ عکس پذیر
بوقت کودکی، ای شیرتان حرام چو خون
بگاه خواجگی، ای خونتان حلال چو شیر
عدوت، تا علف تیغ انتقام شود
رسد، به منزل شیخوخت از ره تا خیر
وگرنه چونکه بپرداختی و ثاق رحم
شرر مثال بدی، زود آی و حالی میر
کنون فلک سر تعذیب احمقان دارد
زبان کلک تو اکنون، دلیل بعث پذیر
زهی غریب کرم را، بحضرت تو وطن
خهی برید سخن را، بمدحت تو میسر
مهندسان خرد را، ثنای توست بنا
مدبران فلک را، ذکای توست مشیر
اگر بخدمت این بار گه، نیامده ام
بجان تو، که مفرمای حمل بر تقصیر
شعاع نیک بسیط است و چشم شبپره تنک
ستانه سخت بلند است و پای مور قصیر
در این مقام که پویندگان پالانی
برنگبار سرشت او فتند از کشمیر
ز قلعه حیوانی چو یونس اندر بحر
ز بندهای طبیعی چو یوسف اندر بیر
مجوی گوهر معنی که در چنین منزل
مسیح داغی خیر است و خر غلام شعیر
برون ز خشم و شره نیست هیچ باعث طبع
سواد را به زبیر و گلاب را به زهیر
فراغت است طبیعی مغنّی گل را
که جغد راند با ساده زخمه های صفیر
مرا در آینه فکر، صورت آن بسته است
کسی که گفت نکور رو چنانکه خواهی گیر
همیشه تا که، عقولند دفتر الهام
همیشه تا که، نقوشند خامه تصویر
ز حجم دفتر، تو دست ملک باد قوی
بروی خامه تو، چشم عقل باد قریر
ثنای شاه جهان و مدیح صدر بزرگ
به یک شکم متولد شده ز فکر اثیر
ستانه تو جهان را ز حادثات مجیر
جلال دولت و دینی نظام ملک و ملل
پناه تیغ و کلاه و مدار چرخ و سریر
جهان فضل ابوالفضل کز فضایل او
نیافت و هم فضولی گذر به عشر عشیر
هر آنکه در شکند با تو کین بکاسه سر
بیک پیاله بیاندازدش دهان سعیر
چو دولت تو خجسته لقا و خوش منظر
نیامدست جوانی ز صلب عالم پیر
نه در نشیمن دانش نشست چون تو همای
نه از مشیمه اقبال زاد، چون تو وزیر
در این کمان نکون، خوش همی رود الحق
جهان بآهن حکم تو بسته، در زنجیر
به حامئی چو تو بازوی روزگار قوی
ز گوهری چو تو گنجور آب و خاک، فقیر
جناب توست جهان را ز جور خود ملجا
وجود توست فلک را ز دور خود توفیر
به پیش دست تو با فضل پیش دستی سبق
نشسته جبهت خورشید در خوی تشویر
کف کفایت تو بست، دست ظلم فلک
تف مهابت تو بُرد آبروی اثیر
در این دوازده خانه بساط سبز برون
بدیده فکرت تو نقش مهره ی تقدیر
کنون بشکر چورمان همه دهان و لب است
که گشت ناسخ تاخیرش آیت تیسیر
فلک چو فومه انگور خون گریست بسی
در انتظار جنابت بپایمال ز حیر
چو ساغر تو بباده است خوش همی سازد
گران رکابی بم با سبک عنانی زیر
صبا ز جلوه خلقت که نافه شرف است
نمیرسد بکره بند زلف جعد غدیر
چه مایه ها که ز طبع تو می، بیند وزد
هوای فصل بهار و سخای ابر مطیر
بجان همی بخرد چرخ گرد اسبت را
که چشم درد مهش را ز سرمه نیست گزیر
دهان کنبد مه آتشین شود چو تنور
چو خاطر تو برآرد زبانه ی تدبیر
فنا سپه نکشد بر حصار ملت و ملک
که خندقی است زعزم تو برگذار قعیر
هرآنکه در شکند با تو کین بکاسه سر
به یک پیاله بینباردش دهان سعیر
سماع صیت تو مرغی است لیک، عالم شاخ
شراب خلق تو دامی است، لیک مردم گیر
سبک سران حسد، گر زبون عزم تواند
عجب مدان که، بود خس بدست باد اسیر
به تیغ کین تو، همچون پیاز مثله شوند
اگرچه ده ده در یک بطانه اند، چو سیر
فلک دو وقت به خصمان تو خطاب کند
بود سیاق خطابش دو لفظ عکس پذیر
بوقت کودکی، ای شیرتان حرام چو خون
بگاه خواجگی، ای خونتان حلال چو شیر
عدوت، تا علف تیغ انتقام شود
رسد، به منزل شیخوخت از ره تا خیر
وگرنه چونکه بپرداختی و ثاق رحم
شرر مثال بدی، زود آی و حالی میر
کنون فلک سر تعذیب احمقان دارد
زبان کلک تو اکنون، دلیل بعث پذیر
زهی غریب کرم را، بحضرت تو وطن
خهی برید سخن را، بمدحت تو میسر
مهندسان خرد را، ثنای توست بنا
مدبران فلک را، ذکای توست مشیر
اگر بخدمت این بار گه، نیامده ام
بجان تو، که مفرمای حمل بر تقصیر
شعاع نیک بسیط است و چشم شبپره تنک
ستانه سخت بلند است و پای مور قصیر
در این مقام که پویندگان پالانی
برنگبار سرشت او فتند از کشمیر
ز قلعه حیوانی چو یونس اندر بحر
ز بندهای طبیعی چو یوسف اندر بیر
مجوی گوهر معنی که در چنین منزل
مسیح داغی خیر است و خر غلام شعیر
برون ز خشم و شره نیست هیچ باعث طبع
سواد را به زبیر و گلاب را به زهیر
فراغت است طبیعی مغنّی گل را
که جغد راند با ساده زخمه های صفیر
مرا در آینه فکر، صورت آن بسته است
کسی که گفت نکور رو چنانکه خواهی گیر
همیشه تا که، عقولند دفتر الهام
همیشه تا که، نقوشند خامه تصویر
ز حجم دفتر، تو دست ملک باد قوی
بروی خامه تو، چشم عقل باد قریر
ثنای شاه جهان و مدیح صدر بزرگ
به یک شکم متولد شده ز فکر اثیر
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۶۰ - توصیف جشن و تعریف شهرود و رباب و مدح فخرالدین عربشاه
ای بزم جهان آرا، ای جشن جنان پیکر
در رشک رخت حورا در رشک، میت کوثر
از ابروی ایوانت برماه زده کله
وز چهره دیوارت در خلد گشاده در
بر شمسه ی شنکرفی، رانده شکنت زنکار
بر زورق زنگاری، کشته شرفت لنگر
از امن حریم تو، بر قد جهان جوشن
و ز جاه رواق تو، بر تارک مه مغفر
هر گرد که از صحنت فراش برون رفته
مشک کله حورا، کحل بصر اختر
شهرود و صدای تو چون ساز دهد پرده
از پرده برون آرد، صد زهره ی با مزمر
می باز چند مهره، از شرفه تو گیتی
تا مهره صفت بسته است بر فتنه ره ششدر
از دست نهاد تو، انگشت کزان جنت
خاصه که شدی اکنون حوراکده دیگر
گردان قدح باده، با ماه چگل زاده
وز روی چو گل داده، تشریف مه انور
نقد طرب آورده، بیرون زنهانخانه
آن پیر خمیده قد، در دست شکنجه گر
وان کودک مستسقی، بر بستر پهلو سیم
از زخمه مهرافزا، در طبع زده آذر
فرزند ربانی را، مالیده پدر کوشی
کزناله در افکنده صبح دف نه چنبر
بر روی کف دستش پیچیده سررک ها
و ادواج کلوخارش لرزان زتف نشتر
و آن زنگی و ده دیده، نالان شده دزدیده
و آن موی میان بسته، در ماتم هجرسر
قوال خوش آوازش، با نغمه عاشق کش
هم زلف و رخی لایق، هم ساق و سمن، درخور
صد ز قه جان پرور، افتاده بیک ساعت
منقار صراحی را، در حوصله ساغر
نوشان قدح باده، دست شه آزاده
در مسند دین داده، داد قلم و خنجر
دارای سپهر ایوان، دریای سحاب احسان
کز تیغ دهد فرمان، بر ملک زمین یکسر
فخرالدین فخرالحق، کاندوخت از او مطلق
بازار ولی رونق، گردار عدو کیفر
چندانکه گل و ماه است، دانند در افواه است
کامروز عربشاه است پشت کمرو افسر
شد پای و سر فتنه، چون دست یکی دارند
آن خنجر ملک آرای و این خامه دین پرور
رنگ جگر خصمش، بر تیغ وی است، آری
از آب کند بالین، دایم سر نیلوفر
بر چار سوی عنصر، خوان سخن مهمان
دستی قلبی دارد، نعمت ده مدحت خر
گر سوی چمن تابد یک روز عنان لطفش
هم خنده زند غنچه هم غمزه کند عبهر
آن هیکل نصرت بین بر، باره کیتی بر
این شیر ممالک گیر و آن دیو ملائک پر
تا نسخه کند عالم تاریخ کمال او
بر ماه کند پرگار، از مهر کشد مسطر
ای کارگه بزمت، زانو زده با جنت
وی بارگه عدلت، پهلو زده با محشر
در رنگ خلاف تو، رخساره بیفروزد
آئینه مشرق را، بی صیقل روشنکر
گردد فلک پنجم با هیبت کلک تو
بنهاده ز کف خنجر، بر کرده بسر چادر
در روم سفر کرده، آوازه ی قهر او
تا قصر بهشت آسا. زندان شده برقیصر
ای خصم ز تیغ تو، دستان زده با بهمن
وی بزم ز لطف تو، بستان شده بر آذر
برد از قدمت تزئین ایوان نصیرالدین
تا بست بدان تمکین زین برفلک محور
مجلس ز تو گلشن شد، مسند بتو روشن شد
صدر، از تو مزین شد، ایشاه جهان داور
چون چرخ بنور مه، چون بخت بروی شه
چون باغ بجودنم چون کان بوجود زر
مجلس چو دلت خرم، عالم ز رخت گلشن
چون دشمن دولت غم، آواره بهر کشور
دانی که جهان خس یکتا نشود با کس
غمخوار حسودت بس، تو عیش کن و می خور
خنجر کش و نام آور، دشمن کش و دین گستر
رادی کن و شادی خور، خرم زی و جا نپرور
در رشک رخت حورا در رشک، میت کوثر
از ابروی ایوانت برماه زده کله
وز چهره دیوارت در خلد گشاده در
بر شمسه ی شنکرفی، رانده شکنت زنکار
بر زورق زنگاری، کشته شرفت لنگر
از امن حریم تو، بر قد جهان جوشن
و ز جاه رواق تو، بر تارک مه مغفر
هر گرد که از صحنت فراش برون رفته
مشک کله حورا، کحل بصر اختر
شهرود و صدای تو چون ساز دهد پرده
از پرده برون آرد، صد زهره ی با مزمر
می باز چند مهره، از شرفه تو گیتی
تا مهره صفت بسته است بر فتنه ره ششدر
از دست نهاد تو، انگشت کزان جنت
خاصه که شدی اکنون حوراکده دیگر
گردان قدح باده، با ماه چگل زاده
وز روی چو گل داده، تشریف مه انور
نقد طرب آورده، بیرون زنهانخانه
آن پیر خمیده قد، در دست شکنجه گر
وان کودک مستسقی، بر بستر پهلو سیم
از زخمه مهرافزا، در طبع زده آذر
فرزند ربانی را، مالیده پدر کوشی
کزناله در افکنده صبح دف نه چنبر
بر روی کف دستش پیچیده سررک ها
و ادواج کلوخارش لرزان زتف نشتر
و آن زنگی و ده دیده، نالان شده دزدیده
و آن موی میان بسته، در ماتم هجرسر
قوال خوش آوازش، با نغمه عاشق کش
هم زلف و رخی لایق، هم ساق و سمن، درخور
صد ز قه جان پرور، افتاده بیک ساعت
منقار صراحی را، در حوصله ساغر
نوشان قدح باده، دست شه آزاده
در مسند دین داده، داد قلم و خنجر
دارای سپهر ایوان، دریای سحاب احسان
کز تیغ دهد فرمان، بر ملک زمین یکسر
فخرالدین فخرالحق، کاندوخت از او مطلق
بازار ولی رونق، گردار عدو کیفر
چندانکه گل و ماه است، دانند در افواه است
کامروز عربشاه است پشت کمرو افسر
شد پای و سر فتنه، چون دست یکی دارند
آن خنجر ملک آرای و این خامه دین پرور
رنگ جگر خصمش، بر تیغ وی است، آری
از آب کند بالین، دایم سر نیلوفر
بر چار سوی عنصر، خوان سخن مهمان
دستی قلبی دارد، نعمت ده مدحت خر
گر سوی چمن تابد یک روز عنان لطفش
هم خنده زند غنچه هم غمزه کند عبهر
آن هیکل نصرت بین بر، باره کیتی بر
این شیر ممالک گیر و آن دیو ملائک پر
تا نسخه کند عالم تاریخ کمال او
بر ماه کند پرگار، از مهر کشد مسطر
ای کارگه بزمت، زانو زده با جنت
وی بارگه عدلت، پهلو زده با محشر
در رنگ خلاف تو، رخساره بیفروزد
آئینه مشرق را، بی صیقل روشنکر
گردد فلک پنجم با هیبت کلک تو
بنهاده ز کف خنجر، بر کرده بسر چادر
در روم سفر کرده، آوازه ی قهر او
تا قصر بهشت آسا. زندان شده برقیصر
ای خصم ز تیغ تو، دستان زده با بهمن
وی بزم ز لطف تو، بستان شده بر آذر
برد از قدمت تزئین ایوان نصیرالدین
تا بست بدان تمکین زین برفلک محور
مجلس ز تو گلشن شد، مسند بتو روشن شد
صدر، از تو مزین شد، ایشاه جهان داور
چون چرخ بنور مه، چون بخت بروی شه
چون باغ بجودنم چون کان بوجود زر
مجلس چو دلت خرم، عالم ز رخت گلشن
چون دشمن دولت غم، آواره بهر کشور
دانی که جهان خس یکتا نشود با کس
غمخوار حسودت بس، تو عیش کن و می خور
خنجر کش و نام آور، دشمن کش و دین گستر
رادی کن و شادی خور، خرم زی و جا نپرور
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۶۱ - مدح خواجه جلال الدین ابوالفضل در گزینی معروف به نظام الملک وزیر
زهی مناقب مجد تو در جهان مشهور
بدور دولت تو، رایت هدی منصور
کمینه پایه ز جاه تو هامه افلاک
کهینه بنده ز خیل تو قیصر و فغفور
فروغ جبهت تو، خنده ها زده بر ماه
سواد سایه تو، طعنه ها زده بر نور
نظام دولت تو داده خط زهره ی فضل
غبار موکب تو کشته کحل دیده ی هور
عطیه کرمت، باعث امید خدم
لطیفه نظرت، موجب نظام امور
دلت مقیل، ملایک بوارد غیبی
گفت کفیل، خلایق بروزی مقدور
تو خرمی ز فلک، دشمنان تو غمگین
تو شاکری ز خدا، سعی های تو مشکور
نکرده لذت الفاظ تو ز رعنائی
نزول جز بسرای مسدس زنبور
نداده شعله تهدید تو، ز چالاکی
فروغ جز به جناب معظم مذکور
بفعل فیض گفت، بهتر از وفای فلک
بذوق خاک درت، خوشتر از شراب طهور
ز بدو فطرت با التفات این حالت
نمود با تو خدا فضل های نامحصور
زمانه هست بدولت سرات معماری
چو آفتاب و مهش صد گلیگر و مزدور
ولایتی که در او زامن تو عمارت یافت
موافقت نکند با جهان بنفخه صور
تمکن تو بجائی رسد در این منصب
که بعد از این بتو آرند عشر نیشابور
چنان شوی که به چین ار دهند منشوری
بکار باید توقیع تو در او منشور
ز هیبت تو تن دشمن آفتی بیند
که در جلال تجلی ندید ساحت طور
بر آستان تو خورشید معتکف کشته است
مرادش آنکه بدرگاه تو شود منظور
مدد چو تو نشود هیچ وقت و خود، نسزد
که با براق برابر شود خر طنبور
کسی که او نبود با تو سرخ روی چو سیب
چو نار بشکن و خونش بریز چون انگور
دل تو راست محیطی که چرخ زورق شکل
بهیچ حیله ز پهنای او نکرد عبور
زمانه خصم تو را شاید ار کند تقریر
که هست قولش مردود چون شهادت زور
شود ز هیبت تو در هوا فسرده اثیر
اگرچه هست تباشیر طبع او محرور
مراد اهل هنر حاصل است عجب
که هست همت تو بر ادای آن مقصور
جمال مدح تو بادا نگار آن منظوم
اگر شود غزلی خوش در آخرش مسطور
مرا بدین بسراید که از تو باشم دور
مکن مکن که نئی در هلاک من معذور
چه کرده ام که زمن رفته چنین در خط
چه کرده ام که مرا کرده ی چنین مهجور
امید من مکسل زان دو لاله سیراب
خمار من بشکن زان دو نرگس مخمور
در آرزوی تو جانم بلب رسید و کنون
اگرچه ماند نکوئی تو بر من رنجور
دلم بری و نپرسی زهی، ز من فارغ
جفا کنی و نترسی، زهی بخود مغرور
بطنز گفتی، مستور گشته ئی زنهار
بدور عهد تو و در جهان کسی مستور
امید روز بهی، چون بود مرا در عشق
نه تو بوصل مساعد، نه من بهجر صبور
از آرزوی تو، دردی که در دل است مقیم
دوای آن نکند جز، بدیدن دستور
وزیر عالم عادل، نظام دولت و دین
که هست خانه دانش، بعهد او معمور
خلیل جاهی، موسی کفی، مسیح دمی
که هست نعت معالیش در جهان مشهور
فلک پناها، فرخنده طالعا، صدرا
توئی که در گه تو هست، قبله جمهور
بفر دولت تو، صد هزار کس هستند
رسیده این بمراد و نشسته او مسرور
من شکسته دل خسته جان غمگینم
که همچو چشم بد از حضرت تو هستم دور
در آرزوی جناب تو، هست مست و خراب
دلم ز آتش غم، خاطرم بیاد، فتور
بدور دولت تو، رایت هدی منصور
کمینه پایه ز جاه تو هامه افلاک
کهینه بنده ز خیل تو قیصر و فغفور
فروغ جبهت تو، خنده ها زده بر ماه
سواد سایه تو، طعنه ها زده بر نور
نظام دولت تو داده خط زهره ی فضل
غبار موکب تو کشته کحل دیده ی هور
عطیه کرمت، باعث امید خدم
لطیفه نظرت، موجب نظام امور
دلت مقیل، ملایک بوارد غیبی
گفت کفیل، خلایق بروزی مقدور
تو خرمی ز فلک، دشمنان تو غمگین
تو شاکری ز خدا، سعی های تو مشکور
نکرده لذت الفاظ تو ز رعنائی
نزول جز بسرای مسدس زنبور
نداده شعله تهدید تو، ز چالاکی
فروغ جز به جناب معظم مذکور
بفعل فیض گفت، بهتر از وفای فلک
بذوق خاک درت، خوشتر از شراب طهور
ز بدو فطرت با التفات این حالت
نمود با تو خدا فضل های نامحصور
زمانه هست بدولت سرات معماری
چو آفتاب و مهش صد گلیگر و مزدور
ولایتی که در او زامن تو عمارت یافت
موافقت نکند با جهان بنفخه صور
تمکن تو بجائی رسد در این منصب
که بعد از این بتو آرند عشر نیشابور
چنان شوی که به چین ار دهند منشوری
بکار باید توقیع تو در او منشور
ز هیبت تو تن دشمن آفتی بیند
که در جلال تجلی ندید ساحت طور
بر آستان تو خورشید معتکف کشته است
مرادش آنکه بدرگاه تو شود منظور
مدد چو تو نشود هیچ وقت و خود، نسزد
که با براق برابر شود خر طنبور
کسی که او نبود با تو سرخ روی چو سیب
چو نار بشکن و خونش بریز چون انگور
دل تو راست محیطی که چرخ زورق شکل
بهیچ حیله ز پهنای او نکرد عبور
زمانه خصم تو را شاید ار کند تقریر
که هست قولش مردود چون شهادت زور
شود ز هیبت تو در هوا فسرده اثیر
اگرچه هست تباشیر طبع او محرور
مراد اهل هنر حاصل است عجب
که هست همت تو بر ادای آن مقصور
جمال مدح تو بادا نگار آن منظوم
اگر شود غزلی خوش در آخرش مسطور
مرا بدین بسراید که از تو باشم دور
مکن مکن که نئی در هلاک من معذور
چه کرده ام که زمن رفته چنین در خط
چه کرده ام که مرا کرده ی چنین مهجور
امید من مکسل زان دو لاله سیراب
خمار من بشکن زان دو نرگس مخمور
در آرزوی تو جانم بلب رسید و کنون
اگرچه ماند نکوئی تو بر من رنجور
دلم بری و نپرسی زهی، ز من فارغ
جفا کنی و نترسی، زهی بخود مغرور
بطنز گفتی، مستور گشته ئی زنهار
بدور عهد تو و در جهان کسی مستور
امید روز بهی، چون بود مرا در عشق
نه تو بوصل مساعد، نه من بهجر صبور
از آرزوی تو، دردی که در دل است مقیم
دوای آن نکند جز، بدیدن دستور
وزیر عالم عادل، نظام دولت و دین
که هست خانه دانش، بعهد او معمور
خلیل جاهی، موسی کفی، مسیح دمی
که هست نعت معالیش در جهان مشهور
فلک پناها، فرخنده طالعا، صدرا
توئی که در گه تو هست، قبله جمهور
بفر دولت تو، صد هزار کس هستند
رسیده این بمراد و نشسته او مسرور
من شکسته دل خسته جان غمگینم
که همچو چشم بد از حضرت تو هستم دور
در آرزوی جناب تو، هست مست و خراب
دلم ز آتش غم، خاطرم بیاد، فتور
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۶۳ - توصیف رباب، چنگ، کمانچه، دف، بربط - مدح سید عزالدین خسروشاه فرزند علاء الدوله فخرالدین عربشاه رئیس همدان
بزمی است ز لطف خلد پیکر
حورانش بکف در آب کوثر
آبی که خوی خجالت او
سر بر زند از جبین آذر
ساقی ز سواد شب فکنده
صد سلسله بربوده منور
لعلش، بر بوده آب لاله
جز عش، بنشانده باد عنبر
در فرقت مشک طره او
پیراهن، خرقه کرده مجمر
با ساعد بسته چنگ خورده
بر بیست و چهار عرق نشتر
بی داعی مهر سلطنت نای
بفروخته سر، برای افسر
جسته ز کمانچه تیر نغمت
در قبضه گه کمان محور
وز زخم جگر خراش زخمه
به نشسته رباب دست برسر
بربط ز پی پیاله بازی
در پنجه گرفته هشت ساغر
دف در کف زهره گان مجلس
کوکب جلجل، سپهر چنبر
از قبه مجمر فلک شکل
ظاهر شده صد هزار اختر
تنوره ز حقه لب و. دم
گلگونه دهان بروی اخگر
پروانه بکرد کعبه شمع
گه طوف کنان گهی مجاور
جمع آمده بر سپهر عشرت
از ساقی و باده صد، مه و خور
وز جوش جیوش، نوبتی را
روشن شده نفخ صور و محشر
بانک دم کرّنای کرده
این کور هزار دیده راکر
وز جرعه ساقیان نموده
این دیده پی بریده اشقر
بر طاق سپهر اگر بتخمین
برجی است بصورت دو پیکر
تعلیق هزار صورت نغز
زین طاق سپهر شکل بنگر
زین کلک، شکسته خامه مانی
زان، دست گزیده طبع آذر
چالاکی جمله گفته با تو
ما را نه جماد خوان نه جانور
دل برده ز خلق لطف هریک
بی جان که شنید و دید، دلبر
گر جان یابند، جمله نشگفت
در دولت شهریار صفدر
دیباچه نسخه سعادت
فهرست نتایج پیمبر
عزالدین، کز کلاه داری
بر فرق فلک فکند معجر
خسرو شه، کز نهیب تیغش
شد روبه ماده ضیغم نر
ای کرده سخات دامن آز
چون جیب صدف ملاذ گوهر
وقتی که ره هوا بگیرد
جز تیغ کشیده پنجه و در
و آن روز که نطفه نرینه
در صلب شود ز بیم، دختر
سنگ از تف رمح شمع تمثال
حل گردد، چون در آب شکر
لعبت بازان چرخ بندند
در پیش زگرد تیره چادر
خاک از پی ترکتاز دیده
پای آرد در رکاب صرصر
زان مرغ چهار بال در سیر
نسر فلکی بیفکند پر
بر طارم سرمه رنگ غلطد
در آب سیاه دیده ی خور
از صدمت گرز گاو صورت
ارواح نهند رخت بر خر
خوانسالار اجل کند راست
بر خوانچه تیغ کاسه سر
دراعه دهر را فرستد
ناوک سوی کلبه رفو گر
تو، رمح شهاب شکل در کف
شبدیز فلک، بزیر ران در
یک مرده چو مهر حمله آری
پهنای زمین چو ذره بشکر
مشاطه خنجر تو بندد
بر گردن و گوش ملک، زیور
تا زنده، سلاله جلالت
چون نصرت و فتح با تو، همبر
آن بازوی زورمند کزوی
سر پنجه ملک یافت یاور
سوگند، به صانعی کزویست
بر کشتی دور نقطه، لنگر
چون کلک ازل براند حکمش
جز سطح عدم نبود دفتر
گر تورنه، این نکاح بوده است
تزویج عرض نجست جوهر
زین جاست که کدخدای صورت
بر مایه اصل گشت شوهر
خورشید نثار را همی ساخت
زان کیسه سنگ کرد پرزر
چرخ از پی این نشست بر اوج
مملو شده آستین بگوهر
ای مملکت درست، بالین
از خاک در تو کرده بستر
چون تو خلفی نزاده هرگز
از سه پدر و چها مادر
با خاک درت مشام ارواح
سر در نارد به مشک اذفر
در قید تو فتنه کیست، محبوس
در وصف تو عقل چیست، مضطر
بی دست تو تیغ و کلک بیکار
بی مدح تو فکر و نطق، ابتر
هرچند که در جهان اثیر است
امروز به نظم، سحر گستر
بفکنده سپر که می نبیند
در جعبه فکر، تیر دیگر
ای پایگه جلالت تو
از قمه هفت چرخ برتر
زین بیشتری و لیک دستار
زان بیش نمی شود میسر
حورانش بکف در آب کوثر
آبی که خوی خجالت او
سر بر زند از جبین آذر
ساقی ز سواد شب فکنده
صد سلسله بربوده منور
لعلش، بر بوده آب لاله
جز عش، بنشانده باد عنبر
در فرقت مشک طره او
پیراهن، خرقه کرده مجمر
با ساعد بسته چنگ خورده
بر بیست و چهار عرق نشتر
بی داعی مهر سلطنت نای
بفروخته سر، برای افسر
جسته ز کمانچه تیر نغمت
در قبضه گه کمان محور
وز زخم جگر خراش زخمه
به نشسته رباب دست برسر
بربط ز پی پیاله بازی
در پنجه گرفته هشت ساغر
دف در کف زهره گان مجلس
کوکب جلجل، سپهر چنبر
از قبه مجمر فلک شکل
ظاهر شده صد هزار اختر
تنوره ز حقه لب و. دم
گلگونه دهان بروی اخگر
پروانه بکرد کعبه شمع
گه طوف کنان گهی مجاور
جمع آمده بر سپهر عشرت
از ساقی و باده صد، مه و خور
وز جوش جیوش، نوبتی را
روشن شده نفخ صور و محشر
بانک دم کرّنای کرده
این کور هزار دیده راکر
وز جرعه ساقیان نموده
این دیده پی بریده اشقر
بر طاق سپهر اگر بتخمین
برجی است بصورت دو پیکر
تعلیق هزار صورت نغز
زین طاق سپهر شکل بنگر
زین کلک، شکسته خامه مانی
زان، دست گزیده طبع آذر
چالاکی جمله گفته با تو
ما را نه جماد خوان نه جانور
دل برده ز خلق لطف هریک
بی جان که شنید و دید، دلبر
گر جان یابند، جمله نشگفت
در دولت شهریار صفدر
دیباچه نسخه سعادت
فهرست نتایج پیمبر
عزالدین، کز کلاه داری
بر فرق فلک فکند معجر
خسرو شه، کز نهیب تیغش
شد روبه ماده ضیغم نر
ای کرده سخات دامن آز
چون جیب صدف ملاذ گوهر
وقتی که ره هوا بگیرد
جز تیغ کشیده پنجه و در
و آن روز که نطفه نرینه
در صلب شود ز بیم، دختر
سنگ از تف رمح شمع تمثال
حل گردد، چون در آب شکر
لعبت بازان چرخ بندند
در پیش زگرد تیره چادر
خاک از پی ترکتاز دیده
پای آرد در رکاب صرصر
زان مرغ چهار بال در سیر
نسر فلکی بیفکند پر
بر طارم سرمه رنگ غلطد
در آب سیاه دیده ی خور
از صدمت گرز گاو صورت
ارواح نهند رخت بر خر
خوانسالار اجل کند راست
بر خوانچه تیغ کاسه سر
دراعه دهر را فرستد
ناوک سوی کلبه رفو گر
تو، رمح شهاب شکل در کف
شبدیز فلک، بزیر ران در
یک مرده چو مهر حمله آری
پهنای زمین چو ذره بشکر
مشاطه خنجر تو بندد
بر گردن و گوش ملک، زیور
تا زنده، سلاله جلالت
چون نصرت و فتح با تو، همبر
آن بازوی زورمند کزوی
سر پنجه ملک یافت یاور
سوگند، به صانعی کزویست
بر کشتی دور نقطه، لنگر
چون کلک ازل براند حکمش
جز سطح عدم نبود دفتر
گر تورنه، این نکاح بوده است
تزویج عرض نجست جوهر
زین جاست که کدخدای صورت
بر مایه اصل گشت شوهر
خورشید نثار را همی ساخت
زان کیسه سنگ کرد پرزر
چرخ از پی این نشست بر اوج
مملو شده آستین بگوهر
ای مملکت درست، بالین
از خاک در تو کرده بستر
چون تو خلفی نزاده هرگز
از سه پدر و چها مادر
با خاک درت مشام ارواح
سر در نارد به مشک اذفر
در قید تو فتنه کیست، محبوس
در وصف تو عقل چیست، مضطر
بی دست تو تیغ و کلک بیکار
بی مدح تو فکر و نطق، ابتر
هرچند که در جهان اثیر است
امروز به نظم، سحر گستر
بفکنده سپر که می نبیند
در جعبه فکر، تیر دیگر
ای پایگه جلالت تو
از قمه هفت چرخ برتر
زین بیشتری و لیک دستار
زان بیش نمی شود میسر
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۷۱ - مدح سلطان مظفرالدین قزل ارسلان
بنامیزد، بنامیزد زهی خورشید گلرنگش
بخرواران شکر پنهان، شده در پسته تنگش
بر او در عذر بس لنگی بر هواری و من هر دم
گناهی نو، بر او بندم برای عذر بس لنگش
چو از دشنام او در چنگ، کوش من شکر خاید
دهان بر هم زنم گویم، زهی شیرینی چنگش
دل و دینم به یغما برد و هم تا وانش نستانم
چو بر لشکرگه یغما، حشر سازد شه زنگش
بحکم آنکه زو دورم دو چشمم تار می بیند
باشک من همی ماند، لب شیرین می رنگش
چو زر فرزند سنگ آمد، چرا مشفق نمیگردد
بدین رخساره ی زرین، دل بیرحم چون سنگش
ز شرم صورت او جان مانی آب شد جمله
بدان تا فرصتی یابد بشوید نقش ارژنگش
بدان چالاکی و چستی، نگاری دیده ئی هرگز
مریزاد آن قلم یا رب، که برزد رسم نیرنگش
اثیر خسته هم روزی، اسیر وصل او گشتی
یک ابریشم اگر بودی، کم از بالای آهنگش
یقینم شد که سلطانی، شود بر تخت زیبائی
اگر شاه مظفر را، خوش آید فر و فرهنگش
جهانگیری که اورنگ، سلاطین او همی بخشد
بدین یک عذر بنشاند، همی دولت بر اورنگش
ستم در عهد او چون می، پریشانی نیارد کرد
از آن ترسد که یکروزی، کند چون خوشه آونگش
چنان خندانی خرامد. از دلیری در صف هیجا
که جز بر جوشن اعدا نه بیند دیده آژنگش
نهنگ مردکش خواند، فلک خم کمندش را
گهی کان دست در یاوش، دهد رفتار خرچنگش
فلک بر بست میزانی ز حلم پای بر جایش
که بود البرز یک مثقال و کوه قاف پا سنگش
سبکسارند چرخ و انجم عزم زمان سیرش
گران بارند، گاو و ماهی از حلم زمین سنگش
بکمتر سایلی بخشد، ز روی مردمی والله
اگر مردی دهد ملک جهان یکروز در چنگش
بنامیزد تکی دارد نوند باد رفتارش
که پهنای بساط کون ناید نیم فرسنگش
روان چرخی که خورشید کرم بر وی سوار آید
چو تعویذ رزین ناید ...........................ش
خداوندا تو آن شاهی که یک سالار درگاهت
بود رستم سزاوارش کمین شاگرد سرهنگش
ز نام فرخت یعن، قزل، شاهی همی نازد
بدین معنی قضا را ارسلان گر دست هم سنگش
فلک را چون رباب از دست بر حکم و داد آید
گشد در خر کمان قهر فرمان تو چون چنگش
ترنجی گردد از بیم حسامت چهره گردون
چو در هیجا دهد اوداج خصمت رنگ نارنگش
مرا روزی اگر عالم جدا کرد از جناب تو
نخستین نیست پاینده بر دستان نیرنگش
ز راحت بس تهی بار آمد الحق کاروان را
که بر سیماب بادا گوش عقل از غلغل زنگش
چو شمعی می نه بینم محرم این راز چون گویم
جفای گنبد شوخش بلای اختر شنگش
بخواهم عذر این شبدیز توسن جوی مردافکن
به بخت شاه نیک آمد که نیک اندر کشم تنگش
همی تا قطب ناظوری است زیر گنبد اخضر
شکر پاشش زیک نقل است و ازدیگرفلاسنگش
ز راه مرتبت چون ماه بر گردون سواری کن
چو مملوک تو بادا تا ابد مولود خرچنگش
چو بر لشکر گه سلطان زند تیغ فلک بوست
کنارش قلزمی گشته ز ادواج گنارنگش
بخرواران شکر پنهان، شده در پسته تنگش
بر او در عذر بس لنگی بر هواری و من هر دم
گناهی نو، بر او بندم برای عذر بس لنگش
چو از دشنام او در چنگ، کوش من شکر خاید
دهان بر هم زنم گویم، زهی شیرینی چنگش
دل و دینم به یغما برد و هم تا وانش نستانم
چو بر لشکرگه یغما، حشر سازد شه زنگش
بحکم آنکه زو دورم دو چشمم تار می بیند
باشک من همی ماند، لب شیرین می رنگش
چو زر فرزند سنگ آمد، چرا مشفق نمیگردد
بدین رخساره ی زرین، دل بیرحم چون سنگش
ز شرم صورت او جان مانی آب شد جمله
بدان تا فرصتی یابد بشوید نقش ارژنگش
بدان چالاکی و چستی، نگاری دیده ئی هرگز
مریزاد آن قلم یا رب، که برزد رسم نیرنگش
اثیر خسته هم روزی، اسیر وصل او گشتی
یک ابریشم اگر بودی، کم از بالای آهنگش
یقینم شد که سلطانی، شود بر تخت زیبائی
اگر شاه مظفر را، خوش آید فر و فرهنگش
جهانگیری که اورنگ، سلاطین او همی بخشد
بدین یک عذر بنشاند، همی دولت بر اورنگش
ستم در عهد او چون می، پریشانی نیارد کرد
از آن ترسد که یکروزی، کند چون خوشه آونگش
چنان خندانی خرامد. از دلیری در صف هیجا
که جز بر جوشن اعدا نه بیند دیده آژنگش
نهنگ مردکش خواند، فلک خم کمندش را
گهی کان دست در یاوش، دهد رفتار خرچنگش
فلک بر بست میزانی ز حلم پای بر جایش
که بود البرز یک مثقال و کوه قاف پا سنگش
سبکسارند چرخ و انجم عزم زمان سیرش
گران بارند، گاو و ماهی از حلم زمین سنگش
بکمتر سایلی بخشد، ز روی مردمی والله
اگر مردی دهد ملک جهان یکروز در چنگش
بنامیزد تکی دارد نوند باد رفتارش
که پهنای بساط کون ناید نیم فرسنگش
روان چرخی که خورشید کرم بر وی سوار آید
چو تعویذ رزین ناید ...........................ش
خداوندا تو آن شاهی که یک سالار درگاهت
بود رستم سزاوارش کمین شاگرد سرهنگش
ز نام فرخت یعن، قزل، شاهی همی نازد
بدین معنی قضا را ارسلان گر دست هم سنگش
فلک را چون رباب از دست بر حکم و داد آید
گشد در خر کمان قهر فرمان تو چون چنگش
ترنجی گردد از بیم حسامت چهره گردون
چو در هیجا دهد اوداج خصمت رنگ نارنگش
مرا روزی اگر عالم جدا کرد از جناب تو
نخستین نیست پاینده بر دستان نیرنگش
ز راحت بس تهی بار آمد الحق کاروان را
که بر سیماب بادا گوش عقل از غلغل زنگش
چو شمعی می نه بینم محرم این راز چون گویم
جفای گنبد شوخش بلای اختر شنگش
بخواهم عذر این شبدیز توسن جوی مردافکن
به بخت شاه نیک آمد که نیک اندر کشم تنگش
همی تا قطب ناظوری است زیر گنبد اخضر
شکر پاشش زیک نقل است و ازدیگرفلاسنگش
ز راه مرتبت چون ماه بر گردون سواری کن
چو مملوک تو بادا تا ابد مولود خرچنگش
چو بر لشکر گه سلطان زند تیغ فلک بوست
کنارش قلزمی گشته ز ادواج گنارنگش
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۲ - مدح فخرالدین عربشاه پادشاه کهستان
ای روی تو عید عالم جان
خلقی ز تو روزه دار حرمان
خون ریختن اختیار کرده
بر کیش غم تو، عید قربان
تا گشته قلندران راهت
فرمان سپهر را بفرمان
از زلف تو عقل، بر عقابین
وز چهره ی تو، بصر بزندان
در ملک تو عدل، کند چنگل
در دور تو فتنه تیز دندان
بی طره ی عارضت خرد را
کافر شده عالمی، در ایمان
بر دوش فکنده لام خلقت
از روی تو کفر نو مسلمان
در عشق رکاب خوبی تو
مه لاغری بلای نقصان
بوسیست بصد هزار عالم
ارزان، نه که رایگان ارزان
کوی از همه نیکوان عالم
بربوده تو همچو کوی چوگان
یک گل ز عذار تو بسخره
بر گلشن هشت خلد خندان
کوی مستمعی که شد غم من
چون خوبی تو هزار چندان
گه گاه بعقد زلف جان را
بگشای ز تخته بند ارکان
ما را نگشاد نیم غمزه
از دستخوش وجود بستان
آسایش خلق را به عیدی
برخیز و رکاب را به جنبان
به نشین بوثاق و عالمی را
بر آتش انتظار بنشان
تا مهر پیاده گردد از چرخ
شبدیز بعیدگاه پروان
عید خود و خلق کن خجسته
بر طلعت خسرو قهستان
شاهی که بر ارغنون مدحش
در رقص خوش است وقت دوران
در کیسه کون کرده اسبش
سرمایه کیمیای امکان
در چشم جهان غبار خیلش
همزانوی توتیای احسان
اسرار سپهر هفت پوشش
بر عرصه گه سخاش عریان
میدان مدیح اوست بالله
هرجا که سخن نمود، جولان
با طبع سخیش عرصه کون
چون چشم بخیل تنگ میدان
ای نام فضایل تو بوده
برنامه ی کاینات عنوان
جنت ز کف تو دست بر گوت
دوزخ ز تف تو داغ بر ران
اشخاص تو در ولات توفیق
سرهنگ تو در انات خذلان
رایت همه کون را بیک قرص
کرده است چو آفتاب مهمان
خفته است ز موج خیر فامت
زان بر سر گژروی است سرطان
باغ طربت چو شاخ طوبی
آزاد ز برگ ریز اخزان
نزدیک وفاق تو ولی را
تا حشر اساس عمر عمران
وز سیل خلاف تو عدو را
تا گور بنای لهو ویران
بر شاخ لطافت تو یک سیب
در جیب نهاده صد سپاهان
وز چرخ کفایت تو یک مهر
در ذیل گرفته صد خراسان
جز کین تو نیست شهره ی عام
زی مصطبه ی هوای شیطان
جز مهر تو نیست حاجب خاص
در بارگه رضای یزدان
آنرا که ستانه ی تو بالین
یک درد به از هزار درمان
وآنجا که عنایت تو مسند
یک مورچه به، زصد سلیمان
در باغ ولات بهر پر چین
می، خار کشد به پشت رضوان
خنده زده بر فلک چو خورشید
قهر تو که نیست مرد میدان
بگریسته بر زمانه چون میغ
کین تو که نیست خرد خفتان
از افسر عصمت تو عاطل
یک شاه نه در سراچه ی جان
وز داغ مروت تو آزاد
یک طفل، نه در مشیمه کان
ای فیض کف تو نوش دارو
بیماری فاقه راست، هجران
بر در گهت از پی تقرب
ثور فلک است گاو قربان
گشته است حمل ز عشق خوانت
بر شعله ی آفتاب بریان
ماشاءالله بماند فکرم
در معرض این حدیث حیران
عیدی دگر است جز رخ شاه
در آینه یقین و امکان
کوته گردم که بیش از این نیست
میدان مجال و وهم انسان
خلقی ز تو روزه دار حرمان
خون ریختن اختیار کرده
بر کیش غم تو، عید قربان
تا گشته قلندران راهت
فرمان سپهر را بفرمان
از زلف تو عقل، بر عقابین
وز چهره ی تو، بصر بزندان
در ملک تو عدل، کند چنگل
در دور تو فتنه تیز دندان
بی طره ی عارضت خرد را
کافر شده عالمی، در ایمان
بر دوش فکنده لام خلقت
از روی تو کفر نو مسلمان
در عشق رکاب خوبی تو
مه لاغری بلای نقصان
بوسیست بصد هزار عالم
ارزان، نه که رایگان ارزان
کوی از همه نیکوان عالم
بربوده تو همچو کوی چوگان
یک گل ز عذار تو بسخره
بر گلشن هشت خلد خندان
کوی مستمعی که شد غم من
چون خوبی تو هزار چندان
گه گاه بعقد زلف جان را
بگشای ز تخته بند ارکان
ما را نگشاد نیم غمزه
از دستخوش وجود بستان
آسایش خلق را به عیدی
برخیز و رکاب را به جنبان
به نشین بوثاق و عالمی را
بر آتش انتظار بنشان
تا مهر پیاده گردد از چرخ
شبدیز بعیدگاه پروان
عید خود و خلق کن خجسته
بر طلعت خسرو قهستان
شاهی که بر ارغنون مدحش
در رقص خوش است وقت دوران
در کیسه کون کرده اسبش
سرمایه کیمیای امکان
در چشم جهان غبار خیلش
همزانوی توتیای احسان
اسرار سپهر هفت پوشش
بر عرصه گه سخاش عریان
میدان مدیح اوست بالله
هرجا که سخن نمود، جولان
با طبع سخیش عرصه کون
چون چشم بخیل تنگ میدان
ای نام فضایل تو بوده
برنامه ی کاینات عنوان
جنت ز کف تو دست بر گوت
دوزخ ز تف تو داغ بر ران
اشخاص تو در ولات توفیق
سرهنگ تو در انات خذلان
رایت همه کون را بیک قرص
کرده است چو آفتاب مهمان
خفته است ز موج خیر فامت
زان بر سر گژروی است سرطان
باغ طربت چو شاخ طوبی
آزاد ز برگ ریز اخزان
نزدیک وفاق تو ولی را
تا حشر اساس عمر عمران
وز سیل خلاف تو عدو را
تا گور بنای لهو ویران
بر شاخ لطافت تو یک سیب
در جیب نهاده صد سپاهان
وز چرخ کفایت تو یک مهر
در ذیل گرفته صد خراسان
جز کین تو نیست شهره ی عام
زی مصطبه ی هوای شیطان
جز مهر تو نیست حاجب خاص
در بارگه رضای یزدان
آنرا که ستانه ی تو بالین
یک درد به از هزار درمان
وآنجا که عنایت تو مسند
یک مورچه به، زصد سلیمان
در باغ ولات بهر پر چین
می، خار کشد به پشت رضوان
خنده زده بر فلک چو خورشید
قهر تو که نیست مرد میدان
بگریسته بر زمانه چون میغ
کین تو که نیست خرد خفتان
از افسر عصمت تو عاطل
یک شاه نه در سراچه ی جان
وز داغ مروت تو آزاد
یک طفل، نه در مشیمه کان
ای فیض کف تو نوش دارو
بیماری فاقه راست، هجران
بر در گهت از پی تقرب
ثور فلک است گاو قربان
گشته است حمل ز عشق خوانت
بر شعله ی آفتاب بریان
ماشاءالله بماند فکرم
در معرض این حدیث حیران
عیدی دگر است جز رخ شاه
در آینه یقین و امکان
کوته گردم که بیش از این نیست
میدان مجال و وهم انسان
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۳ - مدح قزل ارسلان
چو شب وقایه برانداخت، از رخ گردون
نهاد کام، عروس افق ز حجله برون
هلال پرده ی هاله بسوخت چون لیلی
خروس پرده ی ناله بساخت چون مجنون
ترنج زرد ز نخل سپهر بر مشرق
شکوفه ریخت، ز حضن سحاب بر هامون
به بست کوش به سیماب برف، خاک نژند
به شست روی، بزر آب نور، چرخ نکون
بعکس قاعده چهره کشادگان فلک
ز باد صبح، به بستند همچو غنچه جفون
ز نسج ابر برآمد بدشت یکرنگی
زمین گازر، شست این سپهر بوقلمون
فسرده گشت، رطوبات در مزاج بحار
ز باد دی مه، چون در عروق روئین خون
زدی، چو زیبق جامد کره گرفته میاه
ز یخ، چو دیده اعمی سبل به بسته عیون
همی دمید گشاده ز فر، هوای عقور
همی دوید گسسته عنان شمال حرون
سپه، به تعبیه میراند ابر ناهموار
سخن، بزجر همی گفت رعد ناموزون
مرا، سفر به چنین روز، هیچ میدانی
که چون نمود، دو منزل گذشته زانسوی چون
رهی، به پیش من آمد دراز و بی پایان
در او، امل شده کمره در او نظر مسجون
فرازهاش قران کرده با سر عیسی
نشیب هاش قرین کشته بر پی قارون
چو مرغ شکل وبا در هوای او طایر
چو نجم نعش، بلا در زمین او مدفون
نبات او ز نوائب، فنای او ز فنا
هوای او، ز هوان و مناخ اوز منون
بباد و دم، چو دماغ فضولیان مملو
ببرد و نم چو حدیث طفیلیان مشحون
مرا در این ره، یا زنده، دستگیر شده
جهنده خنکی همچون قضای کن فیکون
گه بکام، ز دم تا بگوش، باد عجل
گه فسار ز سر تا بپای، کوه سکون
زمین ز حمل سرینش چنان گران محمل
که از تحمل او، گاو را شکسته سرون
نه از درازی ره، چون نظر شده موقوف
نه ز احتمال مشقت چو دل شده محزون
جز این چگونه شود مرکبی که در رفتار
همی سهول چنان باز پس کند که حرون
چو نقش او بگذارش کند خیال تمام
چو وصف او بعبارت کند زبان مقرون
ثنای دیزه خسرو همه هبا و هدر
حدیث رخش تهمتن همه هجا و هجون
مرا ز صورت او رخ نموده صورت امن
که داشت پا چوالف، سم چومیم، نعل چونون
سبک چو طایر و رفتار او براکب خود
نموده چهره ی مقصد بطایر میمون
کدام مقصد، درگاه خسرو مغرب
کدام درگه، اعلای تارک گردون
سر ملوک قزل ارسلان چرخ رکاب
که برتر آمده است از قباد و افریدون
سپهر در تب ربعی زلرز نیزه او
که هفت ربع کند چون سه ربع نا مسکون
زبان در است حسامش به نکته های ظفر
و زان زبان شده چرخ فراخ کام، زبون
رکوع در گه او را هلال وار آمد
چو نون زرین محراب مسجد ذوالنون
ز تیغ و چهر و کفش، در سه گارگاه بلند
شهاب حلیه و خورشید مار و کیوان گون
چو دانه های حباب از ورای خرمن باد
لطیفه هاش ز پیمانه قیاس افزون
ز نقش بند ضمیرش، بهار دیبا باف
ز رنگریز حسامش، سپهر مینا گون
کند به چشمه ی عدل وی، از جنابت ظلم
هزار غسل نمازی زمانه ی واژون
بر وزن دل این طارم میان کاواک
بصد هزار دل تفته بر رخش مفتون
از آن تحیر او را، قوام جز وی نیست
جو کوی امس بر سطح تخته مدهون
زهی سراج سخن را، سخای تو روغن
خهی خراج سخا، را بنان تو قانون
جهان فروز، رخ توست و نام، بر خورشید
زمین طراز کف توست و لاف، بر، جیحون
اگر نه صیقل ارکان سیاست تو شدی
قراب خنجر ارکان نیامدی قارون
بهار خانه ی حکمت، دل محقق توست
که اوز گل نخورد رنگ وز نسیم فسون
هر آنکه مایه و اوج تو خواهد از دگری
طلب کند تف آذر ز رنگ آذریون
ز صد هزاران چشمه که مادران یم اند
جهان روان بکند، یک برادر سیحون
گر از ممالک تو در جهان قیاس کنند
ز هشت جنت یا بند چار حد مامون
هر آنکه او ستد و داد شعر با تو نکرد
معاملیست بسرمایه خرد مغبون
حسود ناقص تو زانچه هست نفزاید
چو زهر گشت و چو سین دانگ مال شد افیون
ورش بعرف ز هم کوشه گان تو شمرند
بسی ره است زتین لطیف تا زیتون
چو من حکایت حالم کنم کفت گوید
گذشته رفت کنون ما و روزگار کنون
کجا شود لب تیع خطیب، خاطب رزم
و گر چه هست زبانش پر از در مکنون
جراحتی که ز تو بر تن مخالف توست
فزون بسال شود همچو چرخ طالیقون
ز مغز او هوس گر ز تو برون نشود
چنانکه لذت گیر از طبیعت مأبون
اگر ز حزم کنی جوشن زمین ز آهن
وگر ز عزم کنی در دل سپهر آهون
فلک قواره ی مه بر نیارد از زربفت
زمین طراز خضر بر نگیرد از اکسون
ز نامه ئی که به آدم معنون است توئی
که در زمان سلامت بمانیا مضمون
برادران ز تو قادر شدند و مست ظفر
چنانکه موسی عمران بشرکت هارون
عنایت تو در این سوی هشت باغ بهشت
عداوت تو بری زیر تلخ شاخ حبون
سپهر چون تو نیارد بصد هزار قران
زمانه چون تو نزاید بصد هزار قرون
همیشه تابگه اختفای قرصه خور
فضای خور شود از سایه ی زمین مأجون
ببوستان ز پی قصد بوستان افروز
ز برگ منصبغ تیز برکشد طرخون
عروق خصم ز سر تا قدم شکافته باد
برمح طاعن او یا به نشتر طاعون
در توارد الهام، بی دلت مسدود
گل سلاله ی انعام بی کفت مسنون
ستانه قبله ی خلق و زمانه چاگر امن
چغانه پر می ناب و خزانه پر التون
هزار موسم نوروز را ز حضرت تو
بطوع کرده ضمان بهر تو شهور و سنون
نهاد کام، عروس افق ز حجله برون
هلال پرده ی هاله بسوخت چون لیلی
خروس پرده ی ناله بساخت چون مجنون
ترنج زرد ز نخل سپهر بر مشرق
شکوفه ریخت، ز حضن سحاب بر هامون
به بست کوش به سیماب برف، خاک نژند
به شست روی، بزر آب نور، چرخ نکون
بعکس قاعده چهره کشادگان فلک
ز باد صبح، به بستند همچو غنچه جفون
ز نسج ابر برآمد بدشت یکرنگی
زمین گازر، شست این سپهر بوقلمون
فسرده گشت، رطوبات در مزاج بحار
ز باد دی مه، چون در عروق روئین خون
زدی، چو زیبق جامد کره گرفته میاه
ز یخ، چو دیده اعمی سبل به بسته عیون
همی دمید گشاده ز فر، هوای عقور
همی دوید گسسته عنان شمال حرون
سپه، به تعبیه میراند ابر ناهموار
سخن، بزجر همی گفت رعد ناموزون
مرا، سفر به چنین روز، هیچ میدانی
که چون نمود، دو منزل گذشته زانسوی چون
رهی، به پیش من آمد دراز و بی پایان
در او، امل شده کمره در او نظر مسجون
فرازهاش قران کرده با سر عیسی
نشیب هاش قرین کشته بر پی قارون
چو مرغ شکل وبا در هوای او طایر
چو نجم نعش، بلا در زمین او مدفون
نبات او ز نوائب، فنای او ز فنا
هوای او، ز هوان و مناخ اوز منون
بباد و دم، چو دماغ فضولیان مملو
ببرد و نم چو حدیث طفیلیان مشحون
مرا در این ره، یا زنده، دستگیر شده
جهنده خنکی همچون قضای کن فیکون
گه بکام، ز دم تا بگوش، باد عجل
گه فسار ز سر تا بپای، کوه سکون
زمین ز حمل سرینش چنان گران محمل
که از تحمل او، گاو را شکسته سرون
نه از درازی ره، چون نظر شده موقوف
نه ز احتمال مشقت چو دل شده محزون
جز این چگونه شود مرکبی که در رفتار
همی سهول چنان باز پس کند که حرون
چو نقش او بگذارش کند خیال تمام
چو وصف او بعبارت کند زبان مقرون
ثنای دیزه خسرو همه هبا و هدر
حدیث رخش تهمتن همه هجا و هجون
مرا ز صورت او رخ نموده صورت امن
که داشت پا چوالف، سم چومیم، نعل چونون
سبک چو طایر و رفتار او براکب خود
نموده چهره ی مقصد بطایر میمون
کدام مقصد، درگاه خسرو مغرب
کدام درگه، اعلای تارک گردون
سر ملوک قزل ارسلان چرخ رکاب
که برتر آمده است از قباد و افریدون
سپهر در تب ربعی زلرز نیزه او
که هفت ربع کند چون سه ربع نا مسکون
زبان در است حسامش به نکته های ظفر
و زان زبان شده چرخ فراخ کام، زبون
رکوع در گه او را هلال وار آمد
چو نون زرین محراب مسجد ذوالنون
ز تیغ و چهر و کفش، در سه گارگاه بلند
شهاب حلیه و خورشید مار و کیوان گون
چو دانه های حباب از ورای خرمن باد
لطیفه هاش ز پیمانه قیاس افزون
ز نقش بند ضمیرش، بهار دیبا باف
ز رنگریز حسامش، سپهر مینا گون
کند به چشمه ی عدل وی، از جنابت ظلم
هزار غسل نمازی زمانه ی واژون
بر وزن دل این طارم میان کاواک
بصد هزار دل تفته بر رخش مفتون
از آن تحیر او را، قوام جز وی نیست
جو کوی امس بر سطح تخته مدهون
زهی سراج سخن را، سخای تو روغن
خهی خراج سخا، را بنان تو قانون
جهان فروز، رخ توست و نام، بر خورشید
زمین طراز کف توست و لاف، بر، جیحون
اگر نه صیقل ارکان سیاست تو شدی
قراب خنجر ارکان نیامدی قارون
بهار خانه ی حکمت، دل محقق توست
که اوز گل نخورد رنگ وز نسیم فسون
هر آنکه مایه و اوج تو خواهد از دگری
طلب کند تف آذر ز رنگ آذریون
ز صد هزاران چشمه که مادران یم اند
جهان روان بکند، یک برادر سیحون
گر از ممالک تو در جهان قیاس کنند
ز هشت جنت یا بند چار حد مامون
هر آنکه او ستد و داد شعر با تو نکرد
معاملیست بسرمایه خرد مغبون
حسود ناقص تو زانچه هست نفزاید
چو زهر گشت و چو سین دانگ مال شد افیون
ورش بعرف ز هم کوشه گان تو شمرند
بسی ره است زتین لطیف تا زیتون
چو من حکایت حالم کنم کفت گوید
گذشته رفت کنون ما و روزگار کنون
کجا شود لب تیع خطیب، خاطب رزم
و گر چه هست زبانش پر از در مکنون
جراحتی که ز تو بر تن مخالف توست
فزون بسال شود همچو چرخ طالیقون
ز مغز او هوس گر ز تو برون نشود
چنانکه لذت گیر از طبیعت مأبون
اگر ز حزم کنی جوشن زمین ز آهن
وگر ز عزم کنی در دل سپهر آهون
فلک قواره ی مه بر نیارد از زربفت
زمین طراز خضر بر نگیرد از اکسون
ز نامه ئی که به آدم معنون است توئی
که در زمان سلامت بمانیا مضمون
برادران ز تو قادر شدند و مست ظفر
چنانکه موسی عمران بشرکت هارون
عنایت تو در این سوی هشت باغ بهشت
عداوت تو بری زیر تلخ شاخ حبون
سپهر چون تو نیارد بصد هزار قران
زمانه چون تو نزاید بصد هزار قرون
همیشه تابگه اختفای قرصه خور
فضای خور شود از سایه ی زمین مأجون
ببوستان ز پی قصد بوستان افروز
ز برگ منصبغ تیز برکشد طرخون
عروق خصم ز سر تا قدم شکافته باد
برمح طاعن او یا به نشتر طاعون
در توارد الهام، بی دلت مسدود
گل سلاله ی انعام بی کفت مسنون
ستانه قبله ی خلق و زمانه چاگر امن
چغانه پر می ناب و خزانه پر التون
هزار موسم نوروز را ز حضرت تو
بطوع کرده ضمان بهر تو شهور و سنون
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۶ - مدح عمادالدین مردانشاه فرزند فخرالدین عربشاه
مطرب سماع برکس و ساقی شراب ده
ایام را بمال و فلک را جواب ده
در راه خاک پاشدن با دست نرم و ننگ
این را در آتش افکن و آن را در آب ده
در جام ابر صورت اگر هست قطره ئی
پژمرده گشت عمر مرا فتح باد ده
زاری و یارب، از پی روز دگر بنه
امروز کوش هوش، ببانگ رباب ده
رحم آر، بر سپیده جام و ز عکس روز
گلگونه ضیا برخ آفتاب ده
پیشم ز تاب او تتقی بند لعل کار
وز چشم سبز پوش سپهرم، نقاب ده
کار خواب، سر برآورم و سر فرو برم
رطلی نخست، پرکن و در دست خواب ده
ترشی نه رسم شاهد و ساقی است، خوش درآی
دُردی است نه شرط عاشق صافی است، ناب ده
یاقوت پسته توروان را مفرح است
گر چاشنی دهیش ز لعل مذاب ده
با فتنه رخت، ز مآبی گریز نیست
آن بار کاه صفدر مالک رقاب ده
عالی عماد دین کنف العمر، ای خدای
عمریش بی حساب، چو روز حساب ده
ای روح قدس، قبه معموره صفر کن
ملجاء بدان حریم مقدس جناب ده
زان دُر نکین منطقه خاندان نمای
زان لعل و زیب، واسطه انتساب ده
بر باد تیز کام ز حزمش شکال نه
در خاک کند پای، ز عزمش شتاب ده
پون کر کس خدنگش، منقار لعل کرد
افاق را، نوید به پر عقاب ده
عدلش، چو بر سپاه حوادث کمین گشاد
آنجا نشان ز رستم و افراسیاب ده
جام جهان نمای دلش، صیقل بقاست
زو، لمعه ئی بآینه چرخ تاب ده
خواهی که با سپهر در آری عنان چو مهر
بوسی بدان خجسته هلالی رکاب ده
صدرا، به تیغ عدل میان خطا ببر
وانگه قرار ملک برأی صواب ده
از آب مهر، چهره خورشید را بشوی
وز دود کین، ذوابه شب را خضاب ده
نصرت که خاص حاجب قدس است گوبیا
پروانه ئی برای ثواب و عقاب ده
نام خجسته از قبل قبه دوام
در زیر هفت طاق ملمع طناب ده
افلاک را، غلام سک کوی خود نویس
سرمایه ی نثار بدست سحاب ده
آن کاسه سری که سگ کوی طعمه باد
غسلش بدان محیط اثیر التهاب ده
زآن آب بوترابی، چون هفت غسل یافت
آنگه تیممش تو بزیر تراب ده
نصرت چو خنجر تو به بیند، ندا کند
کان شیر غیب زاده، به بر شیر غاب ده
گر در دماغ کردون، کین تو سر کشد
حالیش کو شمال، به تیغ عتاب ده
ز اقطاع همت تو جهان، چون خرابه ایست
اندوه این خرابه به مشتی خراب ده
کردون ز موج صنع حبابی است بی ثبات
تا با عدم شود نفسی، بر حباب ده
مالک رقاب ثروت از آزادگان ثناست
ملک رقاب در کف مالک رقاب ده
محبوس فاقه را، به سخا بند برگشای
ناموس فتنه را، بنقاد انقلاب ده
گاه از جلال مهره نطع فلک به بر
گاه از شراب بهره عهد شباب ده
در بزم شهریار کهستان گشای گوی
شاها به جره کرمم یک شراب ده
ایام را بمال و فلک را جواب ده
در راه خاک پاشدن با دست نرم و ننگ
این را در آتش افکن و آن را در آب ده
در جام ابر صورت اگر هست قطره ئی
پژمرده گشت عمر مرا فتح باد ده
زاری و یارب، از پی روز دگر بنه
امروز کوش هوش، ببانگ رباب ده
رحم آر، بر سپیده جام و ز عکس روز
گلگونه ضیا برخ آفتاب ده
پیشم ز تاب او تتقی بند لعل کار
وز چشم سبز پوش سپهرم، نقاب ده
کار خواب، سر برآورم و سر فرو برم
رطلی نخست، پرکن و در دست خواب ده
ترشی نه رسم شاهد و ساقی است، خوش درآی
دُردی است نه شرط عاشق صافی است، ناب ده
یاقوت پسته توروان را مفرح است
گر چاشنی دهیش ز لعل مذاب ده
با فتنه رخت، ز مآبی گریز نیست
آن بار کاه صفدر مالک رقاب ده
عالی عماد دین کنف العمر، ای خدای
عمریش بی حساب، چو روز حساب ده
ای روح قدس، قبه معموره صفر کن
ملجاء بدان حریم مقدس جناب ده
زان دُر نکین منطقه خاندان نمای
زان لعل و زیب، واسطه انتساب ده
بر باد تیز کام ز حزمش شکال نه
در خاک کند پای، ز عزمش شتاب ده
پون کر کس خدنگش، منقار لعل کرد
افاق را، نوید به پر عقاب ده
عدلش، چو بر سپاه حوادث کمین گشاد
آنجا نشان ز رستم و افراسیاب ده
جام جهان نمای دلش، صیقل بقاست
زو، لمعه ئی بآینه چرخ تاب ده
خواهی که با سپهر در آری عنان چو مهر
بوسی بدان خجسته هلالی رکاب ده
صدرا، به تیغ عدل میان خطا ببر
وانگه قرار ملک برأی صواب ده
از آب مهر، چهره خورشید را بشوی
وز دود کین، ذوابه شب را خضاب ده
نصرت که خاص حاجب قدس است گوبیا
پروانه ئی برای ثواب و عقاب ده
نام خجسته از قبل قبه دوام
در زیر هفت طاق ملمع طناب ده
افلاک را، غلام سک کوی خود نویس
سرمایه ی نثار بدست سحاب ده
آن کاسه سری که سگ کوی طعمه باد
غسلش بدان محیط اثیر التهاب ده
زآن آب بوترابی، چون هفت غسل یافت
آنگه تیممش تو بزیر تراب ده
نصرت چو خنجر تو به بیند، ندا کند
کان شیر غیب زاده، به بر شیر غاب ده
گر در دماغ کردون، کین تو سر کشد
حالیش کو شمال، به تیغ عتاب ده
ز اقطاع همت تو جهان، چون خرابه ایست
اندوه این خرابه به مشتی خراب ده
کردون ز موج صنع حبابی است بی ثبات
تا با عدم شود نفسی، بر حباب ده
مالک رقاب ثروت از آزادگان ثناست
ملک رقاب در کف مالک رقاب ده
محبوس فاقه را، به سخا بند برگشای
ناموس فتنه را، بنقاد انقلاب ده
گاه از جلال مهره نطع فلک به بر
گاه از شراب بهره عهد شباب ده
در بزم شهریار کهستان گشای گوی
شاها به جره کرمم یک شراب ده
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۵ - مدح خواجه اثیرالدین نورانشاه
ای برویت چشم روشن اختر نیک اختری
آفتاب مهترانی آسمان مهتری
هرکه فرزند جهان ناقصت خواند خطاست
چون تو، در وصف کمال خود جهان دیگری
نفس تو با ما، در این جای وز رشک جاه تو
چون رسن برخود همی پیچد سپهر چنبری
عالمی اقطاع قدرت شد چگونه عالمی
آنکه برتر زان ولایت نیست اسم برتری
یافت از رایت زهابی چشمه خورشید ازآن
نرگس انجم به شست از گنبد نیلوفری
مطرب عشرت سرای چرخ دف بر دف نهد
گر نه تمکین یابد از بزم تو در خیناگری
فتنه پنهان چون پری از تیغ کلک آسای توست
کز طریق خاصیت بگریزد از آهن پری
هرکه چون زنجیر سرپیچید از درگاه تو
دولتش گوید سر و سندان چو حلقه بردری
دستبوسند اختران مشاطه کلک تو را
چون رخ دفتر بیاراید بخط عنبری
با تو ور پیوسته بودی خواجه تاش جبرئیل
گرنه بگسستی از این پس رشته برپیغمبری
مرکب لطفت بر این کام ار بماند تا بدیر
خیمه ی عصمت زحد آب و گل بیرون بری
صبح اقبالت همی در جلوه امروز ایستد
صبر کن تا چهره بگشاید عروس خاوری
پهلوی تیغت چنان فربه شود کزیک سخاش
کیسه کان روی استغنا نهد در لاغری
سایه چتر تو را بر دوش گیرد آفتاب
نامه بخت تو را در دیده گیرد مشتری
تیغ کاهی تو آراید جهان کهنه را
رغم این مشت خرخاص از پی دانش خری
در رکاب مدحت تو رتبتی یابد سخن
کز وزارت گرم تر راند عنان شاعری
بخت را گر تو پیوندی است استحقاق توست
طوق گوهر هم ز خود بربندد آب گوهری
خدمتش را از بن دندان کمر بندد جهان
هرکه دولت را مرصع کرد تاج سروری
مشتری در صدر چون مانند خورشیدت بدید
آن شکوه مرتبت را شد بصد جان مشتری
ظاهراً نشناخت از حیرت تو را پرسید کیست
عقل گفت، آن کز تو ظاهرتر بود در ظاهری
خواجه ی محسن اثیرالدین که بر احسان او
حق تعالی ختم کرد آئین سائل پروری
طاق اطلس را که عالم جست در زیر قباست
پروزی دان بر بساط جاهش از پهناوری
صاحبا گر وقفه ئی یابم ز چرخ تیز تک
وقف این درگه کنم نظم دری طبع جری
مرکب فکرم براندازد ستام جبرئیل
سیلی شعرم بدراند قفای سامری
سرّ القا ما، عصای کلک من روشن کند
معجزش چون باز مالد کعبتین ساحری
گر بجنبانی سری در من سر عالم شوم
زانکه سر جنبان تو کاری نباشد سرسری
خواجه کیهائی فروشد بر جهان بیرون ز حد
هرکه را صورت خریداری کند در چاکری
چشم روشن کن بدین گوهر که از همتای او
قاصر افتاده است و قاصر دست عقل جوهری
قرة العین است دوران که پیش مهد او
آسمان هم دایگانی می کند هم مادری
با سپند چشم زخمش مجمری کردی فلک
گر خورد بهرام را تمکین بدی در اخکری
مخبر هرکس پس از خلاق او اخلاق اوست
ای نکو منظر بحمدالله که نیکو مخبری
ابر نصرت بار تورانشه که از رایش فکند
سایه بر ایران و توران رایت اسکندری
ای ز حد آفرینش خیمه قدرت برون
وی ز گفت آفرین خوان دامن مدحت بری
سایه بر فرق وجود افکن که چرخ اعظمی
روز بر دانش همایون کن که سعد اکبری
دامن همت چنان در سطح هفتم چرخ کش
کز غبار هر نحوست روی کیوان بستری
ز آفتاب همت و ابر بنان روی امل
بشکفان چون لاله ی سیراب و گلبرگ طری
آفتاب مهترانی آسمان مهتری
هرکه فرزند جهان ناقصت خواند خطاست
چون تو، در وصف کمال خود جهان دیگری
نفس تو با ما، در این جای وز رشک جاه تو
چون رسن برخود همی پیچد سپهر چنبری
عالمی اقطاع قدرت شد چگونه عالمی
آنکه برتر زان ولایت نیست اسم برتری
یافت از رایت زهابی چشمه خورشید ازآن
نرگس انجم به شست از گنبد نیلوفری
مطرب عشرت سرای چرخ دف بر دف نهد
گر نه تمکین یابد از بزم تو در خیناگری
فتنه پنهان چون پری از تیغ کلک آسای توست
کز طریق خاصیت بگریزد از آهن پری
هرکه چون زنجیر سرپیچید از درگاه تو
دولتش گوید سر و سندان چو حلقه بردری
دستبوسند اختران مشاطه کلک تو را
چون رخ دفتر بیاراید بخط عنبری
با تو ور پیوسته بودی خواجه تاش جبرئیل
گرنه بگسستی از این پس رشته برپیغمبری
مرکب لطفت بر این کام ار بماند تا بدیر
خیمه ی عصمت زحد آب و گل بیرون بری
صبح اقبالت همی در جلوه امروز ایستد
صبر کن تا چهره بگشاید عروس خاوری
پهلوی تیغت چنان فربه شود کزیک سخاش
کیسه کان روی استغنا نهد در لاغری
سایه چتر تو را بر دوش گیرد آفتاب
نامه بخت تو را در دیده گیرد مشتری
تیغ کاهی تو آراید جهان کهنه را
رغم این مشت خرخاص از پی دانش خری
در رکاب مدحت تو رتبتی یابد سخن
کز وزارت گرم تر راند عنان شاعری
بخت را گر تو پیوندی است استحقاق توست
طوق گوهر هم ز خود بربندد آب گوهری
خدمتش را از بن دندان کمر بندد جهان
هرکه دولت را مرصع کرد تاج سروری
مشتری در صدر چون مانند خورشیدت بدید
آن شکوه مرتبت را شد بصد جان مشتری
ظاهراً نشناخت از حیرت تو را پرسید کیست
عقل گفت، آن کز تو ظاهرتر بود در ظاهری
خواجه ی محسن اثیرالدین که بر احسان او
حق تعالی ختم کرد آئین سائل پروری
طاق اطلس را که عالم جست در زیر قباست
پروزی دان بر بساط جاهش از پهناوری
صاحبا گر وقفه ئی یابم ز چرخ تیز تک
وقف این درگه کنم نظم دری طبع جری
مرکب فکرم براندازد ستام جبرئیل
سیلی شعرم بدراند قفای سامری
سرّ القا ما، عصای کلک من روشن کند
معجزش چون باز مالد کعبتین ساحری
گر بجنبانی سری در من سر عالم شوم
زانکه سر جنبان تو کاری نباشد سرسری
خواجه کیهائی فروشد بر جهان بیرون ز حد
هرکه را صورت خریداری کند در چاکری
چشم روشن کن بدین گوهر که از همتای او
قاصر افتاده است و قاصر دست عقل جوهری
قرة العین است دوران که پیش مهد او
آسمان هم دایگانی می کند هم مادری
با سپند چشم زخمش مجمری کردی فلک
گر خورد بهرام را تمکین بدی در اخکری
مخبر هرکس پس از خلاق او اخلاق اوست
ای نکو منظر بحمدالله که نیکو مخبری
ابر نصرت بار تورانشه که از رایش فکند
سایه بر ایران و توران رایت اسکندری
ای ز حد آفرینش خیمه قدرت برون
وی ز گفت آفرین خوان دامن مدحت بری
سایه بر فرق وجود افکن که چرخ اعظمی
روز بر دانش همایون کن که سعد اکبری
دامن همت چنان در سطح هفتم چرخ کش
کز غبار هر نحوست روی کیوان بستری
ز آفتاب همت و ابر بنان روی امل
بشکفان چون لاله ی سیراب و گلبرگ طری
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
یاد میدار که از مات نمی آید یاد
ای امید من و عهد تو سراسر همه باد
نکنی یک طرف از قصه ی من هرگز گوش
نه زِیم یک نفس از غصه تو هرگز شاد
یاوری نیست، که با خصم تو بردارم تیغ
داوری نیست، که از هجر تو بستانم داد
تو نگفتی که وصالم برساند بخودت
راستی نیک رسانید که چشمت مرساد
گفتی ار، فاش کنی عشق پری، جان نبری
نبرم، خود نبرم حسن تو جاوید زیاد
گر غرض خون من است از سر اینک سروطشت
ور نه این طشت سه سال است که ازبام افتاد
من بر این تهمت اگر کشته شوم باکی نیست
همه سرسبزی کمتر سک دربان تو باد
عافیت خواستی از من خیرالله جزاک
او همان شب بعدم رفت که خیر تو بزاد
گله ی وصل تو با هجر تو میگفتم دوش
که ستد عمرو از او هیچ بجز غم نگشاد
عشق ما مظلمه ی کس بقیامت نبرد
گر ز تو عمر ستد در عوضش عشق بداد
در میان روی بمن کرد خیالت که اثیر
زین سخن بگذر و این واقعه بگذارز، یاد
ای امید من و عهد تو سراسر همه باد
نکنی یک طرف از قصه ی من هرگز گوش
نه زِیم یک نفس از غصه تو هرگز شاد
یاوری نیست، که با خصم تو بردارم تیغ
داوری نیست، که از هجر تو بستانم داد
تو نگفتی که وصالم برساند بخودت
راستی نیک رسانید که چشمت مرساد
گفتی ار، فاش کنی عشق پری، جان نبری
نبرم، خود نبرم حسن تو جاوید زیاد
گر غرض خون من است از سر اینک سروطشت
ور نه این طشت سه سال است که ازبام افتاد
من بر این تهمت اگر کشته شوم باکی نیست
همه سرسبزی کمتر سک دربان تو باد
عافیت خواستی از من خیرالله جزاک
او همان شب بعدم رفت که خیر تو بزاد
گله ی وصل تو با هجر تو میگفتم دوش
که ستد عمرو از او هیچ بجز غم نگشاد
عشق ما مظلمه ی کس بقیامت نبرد
گر ز تو عمر ستد در عوضش عشق بداد
در میان روی بمن کرد خیالت که اثیر
زین سخن بگذر و این واقعه بگذارز، یاد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
روی تو، ممالک جهان ارزد
وصل تو، حیات جاودان ارزد
زان لعل که صد هزار دل دارد
یک بوسه به صد هزار جان ارزد
نام چو منی همی بری خه خه
این نام بدین لب و دهان ارزد
جان، بندگی تو را کمر در بست
انصاف بده که رایگان ارزد
چشم افکندم بدان گل عارض
تا خود به هزار بوستان ارزد
دل گفت اثیر اگر بصر داری
نیکو بنگر که بیش از آن ارزد
وصل تو، حیات جاودان ارزد
زان لعل که صد هزار دل دارد
یک بوسه به صد هزار جان ارزد
نام چو منی همی بری خه خه
این نام بدین لب و دهان ارزد
جان، بندگی تو را کمر در بست
انصاف بده که رایگان ارزد
چشم افکندم بدان گل عارض
تا خود به هزار بوستان ارزد
دل گفت اثیر اگر بصر داری
نیکو بنگر که بیش از آن ارزد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
گر نقاب از دورخ براندازد
عالم از عافیت بپردازد
عرصه روزگار تنک آید
باره ی حسن اگر برون تازد
بفلک بر، زنور عارض او
ماه با آفتاب بگدازد
عقل بر گوشه بساط عدم
همه نقد وجود دربازد
بر زمین بر، زرشک قامت او
سرو همچون هلال بکرازد
گر غمش سر بجان فرود آرد
دل ز شادی کله براندازد
وصلش اخسیکتی امیدمدار
که وفا با جمال کم سازد
آنکه با روزگار ناز کند
چون توئی را چگونه بنوازد
عالم از عافیت بپردازد
عرصه روزگار تنک آید
باره ی حسن اگر برون تازد
بفلک بر، زنور عارض او
ماه با آفتاب بگدازد
عقل بر گوشه بساط عدم
همه نقد وجود دربازد
بر زمین بر، زرشک قامت او
سرو همچون هلال بکرازد
گر غمش سر بجان فرود آرد
دل ز شادی کله براندازد
وصلش اخسیکتی امیدمدار
که وفا با جمال کم سازد
آنکه با روزگار ناز کند
چون توئی را چگونه بنوازد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
از تو هر آنچه برمن درویش میرود
راضی شدم چو برهمه، زین بیش میرود
منشین بجور در پس افلاک چون مهت
بر سر گرفته غاشیه در پیش میرود
ای تشنه جمال تو چشمم، بیاد آر
کابت همه بجوی بداندیش میرود
از تشنکیش در عجبم خاصه کاین زمان
بر رخ دو جویم از جگر ریش میرود
در دولت غم تو به محنت غنی شدم
نیک است اینکه با من درویش میرود
کی کام خوش کنم بوصال تو چون تورا
همراه نیم نوش دو صد نیش میرود
کیش تو چیست جور و کنون بر موافقت
دور فلک چو تیر بر آن کیش میرود
در کوی تو زمانه مرا گفت گوش دار
پایت بقصد خون سر خویش میرود
دل گفت: رو که دست نیالاید او بما
مهتاب او بگشتن بَرخیش میرود
راضی شدم چو برهمه، زین بیش میرود
منشین بجور در پس افلاک چون مهت
بر سر گرفته غاشیه در پیش میرود
ای تشنه جمال تو چشمم، بیاد آر
کابت همه بجوی بداندیش میرود
از تشنکیش در عجبم خاصه کاین زمان
بر رخ دو جویم از جگر ریش میرود
در دولت غم تو به محنت غنی شدم
نیک است اینکه با من درویش میرود
کی کام خوش کنم بوصال تو چون تورا
همراه نیم نوش دو صد نیش میرود
کیش تو چیست جور و کنون بر موافقت
دور فلک چو تیر بر آن کیش میرود
در کوی تو زمانه مرا گفت گوش دار
پایت بقصد خون سر خویش میرود
دل گفت: رو که دست نیالاید او بما
مهتاب او بگشتن بَرخیش میرود
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
مرغی یگانه بودم یاری بدستم آمد
الحق شگرف صیدی، ناگه بدستم آمد
چون دید از جمالش چشمم گرفته مستی
با غمزه معربد در چشم مستم آمد
تاراج طره او در هرچه بودم افتاد
و آسیب غمزه او در هرچه هستم آمد
زنار بت پرستی بربست دل چونا گه
از روی بت نکوتر یاری بدستم آمد
وقت است اگر بر آرم افغان زدل که برمن
حورا، پیم نیامد زین بت پرستم آمد
بر گوشه بساطش بگرفت اثیر جائی
کزوی نگاه کردم افلاک پستم آمد
الحق شگرف صیدی، ناگه بدستم آمد
چون دید از جمالش چشمم گرفته مستی
با غمزه معربد در چشم مستم آمد
تاراج طره او در هرچه بودم افتاد
و آسیب غمزه او در هرچه هستم آمد
زنار بت پرستی بربست دل چونا گه
از روی بت نکوتر یاری بدستم آمد
وقت است اگر بر آرم افغان زدل که برمن
حورا، پیم نیامد زین بت پرستم آمد
بر گوشه بساطش بگرفت اثیر جائی
کزوی نگاه کردم افلاک پستم آمد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
باز دل در عشق رائی میزند
سنگ بر قفل بلائی میزند
از ملامت پشت دستی میخورد
بر سلامت پشت پائی میزند
تاراشکم بسته بر قد چوچنگ
خارج پرده نوائی میزند
زیر من زاراست ترسم بگسلد
زانکه او بر نیم نائی میزند
عذر دارد گر ز من بیگانه شد
راه مهر آشنائی میزند
دست حکم او قوی کن تا بقهر
طبع سرکش را قفائی میزند
مطربی جستی درین نه طاق و بس
گرچه گه گه هوی و هائی میزند
بر سر افتاد از جهان نقد اثیر
هم چنان در کان روائی میزند
سنگ بر قفل بلائی میزند
از ملامت پشت دستی میخورد
بر سلامت پشت پائی میزند
تاراشکم بسته بر قد چوچنگ
خارج پرده نوائی میزند
زیر من زاراست ترسم بگسلد
زانکه او بر نیم نائی میزند
عذر دارد گر ز من بیگانه شد
راه مهر آشنائی میزند
دست حکم او قوی کن تا بقهر
طبع سرکش را قفائی میزند
مطربی جستی درین نه طاق و بس
گرچه گه گه هوی و هائی میزند
بر سر افتاد از جهان نقد اثیر
هم چنان در کان روائی میزند
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
همه عارض تو بینم، چو نظر بر آب دارم
همه چهره ی تو بوسم، چو بکف شراب دارم
بدعا لب توخواهم، پس از آن چو اشک ریزم
رخ خویشتن برنگ لب تو خضاب دارم
تو نقاب رسته دُرّ ز عقیق ناب داری
من خسته دل در اشگی، ز عقیق ناب دارم
بدو زلف باز چنگل چه نکو بطم گرفتی
چو زاشک دیده دیدی، که وطن درآب دارم
همگان ز آتش تو، شده اند کرم و روشن
من تنگ روزی از وی، نه تبش نه تاب دارم
پو بدیدنی مجرد، دل و دین نهاده باشم
نه تو و نه منت تو، مه و آفتاب دارم
به نقاب در نشستی، که نهان و مه به بینی
من از آن نهان خود را ز تو در نقاب دارم
چو عذاب تو عتاب است و جفای تو جدائی
دل از این جفا ندارم سر آن عذاب دارم
ز سر فسوس گفتی که اثیر هیچ داری
اگرم بجان امانی بدهی، جواب دارم
ز تحمل که باشد ز تو کهنه عاشقان را
گله نیست یار بد عهد، دلی خراب دارم
همه چهره ی تو بوسم، چو بکف شراب دارم
بدعا لب توخواهم، پس از آن چو اشک ریزم
رخ خویشتن برنگ لب تو خضاب دارم
تو نقاب رسته دُرّ ز عقیق ناب داری
من خسته دل در اشگی، ز عقیق ناب دارم
بدو زلف باز چنگل چه نکو بطم گرفتی
چو زاشک دیده دیدی، که وطن درآب دارم
همگان ز آتش تو، شده اند کرم و روشن
من تنگ روزی از وی، نه تبش نه تاب دارم
پو بدیدنی مجرد، دل و دین نهاده باشم
نه تو و نه منت تو، مه و آفتاب دارم
به نقاب در نشستی، که نهان و مه به بینی
من از آن نهان خود را ز تو در نقاب دارم
چو عذاب تو عتاب است و جفای تو جدائی
دل از این جفا ندارم سر آن عذاب دارم
ز سر فسوس گفتی که اثیر هیچ داری
اگرم بجان امانی بدهی، جواب دارم
ز تحمل که باشد ز تو کهنه عاشقان را
گله نیست یار بد عهد، دلی خراب دارم
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
مه را وجود گفتن با روی او نیارم
تشبیه شام بستن بر موی او نیارم
گفتم که خوانمش جان دل گفت آن تودانی
من باری این دلیری با خوی او نیارم
خواند مر اسک خود وین طرفه تر که هرگز
از بیم او چمیدن در کوی او نیارم
دریا کشم بساغر لیکن چو با وی افتم
گربط شوم گذشتن از جوی او نیارم
صد بار آب رویم رویش ببرد والله
این بار اگر برد جان برروی او نیارم
خواهم که گوی باشم، چو گان حکم اورا
چون بنگرم به بینم بازوی او نیارم
چون اوست کعبه دل من جمله روی کردم
وان روی تو توانم جز سوی او نیارم
گر باد صبح گردم هرجا که رهنوردم
جز خاک او نبوسم جز بوی او نیارم
تشبیه شام بستن بر موی او نیارم
گفتم که خوانمش جان دل گفت آن تودانی
من باری این دلیری با خوی او نیارم
خواند مر اسک خود وین طرفه تر که هرگز
از بیم او چمیدن در کوی او نیارم
دریا کشم بساغر لیکن چو با وی افتم
گربط شوم گذشتن از جوی او نیارم
صد بار آب رویم رویش ببرد والله
این بار اگر برد جان برروی او نیارم
خواهم که گوی باشم، چو گان حکم اورا
چون بنگرم به بینم بازوی او نیارم
چون اوست کعبه دل من جمله روی کردم
وان روی تو توانم جز سوی او نیارم
گر باد صبح گردم هرجا که رهنوردم
جز خاک او نبوسم جز بوی او نیارم
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
یا رب این من، غریب کم خطرم
که چو بخت اندر آمدی، زدرم
خه، تو، یاری زخوب خوبتری
وای من، کز غمت ز بد بترم
همه تن چشم اگرچه چون نرگس
در گل عارض تو می نگرم
هم ز خود باورم همی نکند
خبرت هست، سخت بی خبرم
راست خواهی، نظاره رخ تو
ببرید از وجود خود نظرم
می نماید که بخت بیدار است
تا من خیره سر، بخواب درم
کمری بر نه بسته ام می بین
که بقامت، چو حلقه و کمرم
شرح این قصه باز من بدهم
که چه آورده هجر تو بسرم
ای بسا شب، که بود بی رویت
روی بر خاک تیره، تا سحرم
وقت آن است اگر بخواهد خواست
خشک خشک تو عذر چشم ترم
در برم کیسه تنک وز، رخ و زلف
پر گل و مشک کن، کنار و برم
چون اثیرم ببندگی بردار
تا طراز جهان شود اثرم
که چو بخت اندر آمدی، زدرم
خه، تو، یاری زخوب خوبتری
وای من، کز غمت ز بد بترم
همه تن چشم اگرچه چون نرگس
در گل عارض تو می نگرم
هم ز خود باورم همی نکند
خبرت هست، سخت بی خبرم
راست خواهی، نظاره رخ تو
ببرید از وجود خود نظرم
می نماید که بخت بیدار است
تا من خیره سر، بخواب درم
کمری بر نه بسته ام می بین
که بقامت، چو حلقه و کمرم
شرح این قصه باز من بدهم
که چه آورده هجر تو بسرم
ای بسا شب، که بود بی رویت
روی بر خاک تیره، تا سحرم
وقت آن است اگر بخواهد خواست
خشک خشک تو عذر چشم ترم
در برم کیسه تنک وز، رخ و زلف
پر گل و مشک کن، کنار و برم
چون اثیرم ببندگی بردار
تا طراز جهان شود اثرم
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
کو محرمی که قصه تو در میان نهم
گوش سخن بگیرم و در یک کران نهم
صد، به نیوش وصل بیک رمز سر بمُهر
از دست دل برآرم و در دست جان نهم
یک ره، اجازت کرمم ده ز بندگی
تا محنتی ز صحبت او بر کسان نهم
خوش کن بوعده ئی، دل من، گو خلاف باش
تا چشم انتظار، به عمری در آن نهم
دست خوش توام بزبان خوشم بدار
تا من بلطف، نام تو اندر زبان نهم
گوش سخن بگیرم و در یک کران نهم
صد، به نیوش وصل بیک رمز سر بمُهر
از دست دل برآرم و در دست جان نهم
یک ره، اجازت کرمم ده ز بندگی
تا محنتی ز صحبت او بر کسان نهم
خوش کن بوعده ئی، دل من، گو خلاف باش
تا چشم انتظار، به عمری در آن نهم
دست خوش توام بزبان خوشم بدار
تا من بلطف، نام تو اندر زبان نهم