عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۴۹ - در مدح بهرام شاه در جواب رشید وطواط گوید
چو ساخت در دل تنگم چنین مکان آتش
نیافت جای مگر در همه جهان آتش
مرا دو چشم چو ابر است و شاید ار چون برق
جهد از آب دو چشمم زمان زمان آتش
وصال تو ز برم رفت و ماند آتش هجر
بلی بماند لابد ز کاروان آتش
مگر که چشم و دلم ماهی و سمندر شد
که کرد این وطن آب و دگر مکان آتش
شدم ز گنبد نیلوفری چو نیلوفر
که گرد گرد من آبست و در میان آتش
ز عشق روی نگاری که شمع خوبان است
کنم بسر بر چون شمع جاودان آتش
زهی چو یوسف در حسن و همچو ابراهیم
بر آن دو عارض تو گشته مهربان آتش
بوعده دل من خوش کن ارچه نبود راست
بگفت آتش کی گیردت زبان آتش
گرم چو مشک دهی بی خیانتی بر باد
ورم چو عود زنی در میان جان آتش
به خوشدلی بکشم سرد و گرم تو که مرا
تو در بهار نسیمی و در خزان آتش
تو هم نگارا چون گل ز پوست بیرون آی
که زد ز روی تو در خویش بوستان آتش
نمود عرصه صحرا ز سبزه چون دریا
گرفت خطه بستان ز ارغوان آتش
ز آتش رخ و زلف تو گشت لاله چنان
که کرد ظاهر هر لحظه از دخان آتش
از آتش آمد بیرون دخان و لاله کنون
شد آن چنان که برون آید از دخان آتش
میان سبزه گل زرد اگر ببینی هیچ
گمان بری که گرفته است آبدان آتش
چو شاخ گل بده انگشت خواست کشت چراغ
ز برگ لاله بکف کرد گلستان آتش
ببین چو لاله دعای حسود شاه بگفت
زمانه گفت که پاداش در دهان آتش
یمین دولت بهرام شاه که اندر رزم
زبان خنجر او راست ترجمان آتش
شود چو زهره ز خورشید محترق گر هیچ
کند زمانی با عزم او قران آتش
ز آب کشته شود آتش و کنون بر عکس
گرفت از آب کفش گنج شایگان آتش
سپهر قد را آنی که گر مثال دهی
چو آب خدمتت آید بسر دوان آتش
ز چرخ اگر تو بخواهی چنان بر آری دود
که گیرد از تف آن راه کهکشان آتش
کند ز خاک حریم تو بار نامه نسیم
زند بآب حسام تو داستان آتش
به خلق خوب تو هر کس که نسبتی دارد
ز خلق در گذرد چون ز گوهران آتش
به بست عزم تو اینک نگاه کن که همی
چگونه ساید پهلو بر آسمان آتش
عدوت را ز تو هم راحت است کاندازد
بروز محشرش از ننگ بر کران آتش
خدایگانا شعری ز گفته وطواط
که کرده بود ردیفش ز امتحان آتش
شنیده بنده که دارد وفور یک نظرت
حرام کرد بر آن طبع درفشان آتش
شنیده بنده که دارد وفور یک نظرت
حرام کرد بر آن طبع درفشان آتش
حسن هم اکنون دری ز بحر طبع آورد
که همچو یاقوت او را دهد زمان آتش
چو خاک رنگین مدحی مبادی آن باد
چو آب صافی شعری ردیف آن آتش
همیشه خاک بود کان گوهر و امروز
منم که گوهر نظم مراست کان آتش
شعاع طبع دگر کس کجا پدید آید
که پیش خاطر من خود بود نهان آتش
بسان طوطی چون طبع من شکر خاید
ز رشک گیرد وطواط روان آتش
همیشه تا که به رفعت بود مثل افلاک
همیشه تا که ز سرعت دهد نشان آتش
علو قدر ترا باد همرکاب افلاک
مضاء عزم ترا باد همعنان آتش
یکی حباب ز جود تو موج زن دریا
یکی شرار ز خشم تو کامران آتش
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۵۳ - در مدح امیرحسام الدین گوید
ای به حق آرزوی جان ملوک
حکم تو جزم در جهان ملوک
ای کرم یار تو تو یار کرم
وی ملوک آن تو تو آن ملوک
جره باز ظفر شکار توئی
پر گشاده ز آشیان ملوک
بابت رنگ و بوی و نقش نگین
گوهری خاسته ز کان ملوک
بازگشت ملوک عصر به تست
که توئی یار مهربان ملوک
صفدرا نکته ای بدستوری
باز گویم ز داستان ملوک
از خرد یک شبی بپرسیدم
کای وزیر جهان ستان ملوک
کیست از مقبلی که خوش ناید
بی از او آب در دهان ملوک
قیمتش گنج شایگان علوم
قامتش سرو بوستان ملوک
از شکر طوطی وز گل بلبل
کش توان خواند ترجمان ملوک
مه سواران ز حل رکاب که هست
در کف عزم او عنان ملوک
رأی بیدار مشتری نظرش
در شب فتنه پاسبان ملوک
بر نویسد اجل حسام الدین
ای که این است و بس نشان ملوک
سر زبانها خرد بجنباند
سبکم گفت کی گران ملوک
لاف این میزنی که من هستم
سبب بزم و مدح خوان ملوک
بر تو این قدر مشتبه گردد
تا که باشد مراد جان ملوک
خود یکی بیش نیست در عالم
قزل شاه و پهلوان ملوک
سرو را مدحتی فرستادم
مایه عمر جاودان ملوک
چون تأمل کنی و بپسندی
عرضه کن بر خدایگان ملوک
هر چه باید توانی و دانی
جز تو خود کیست کار دان ملوک
کرمی کن که تا قیامت از آن
باز گویند در میان ملوک
تا مه از آسمان پدید آید
باد با ماه آسمان ملوک
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۵۴ - در مدح منتخب الملک ابوعلی حسن گوید
طلوع خسرو سیارگان به برج حمل
خجسته باد ابر خواجه عمید اجل
یگانه منتخب ملک شاه و تاج خواص
که برگزید ز خلقش خدای عز و جل
جمیل نام ونشان و سدید قول و قلم
رفیع قدر و محل و عزیز علم و عمل
ابو علی حسن احمد آنکه در شأنش
شده است آیت مردی و مردمی منزل
نسیم لطفش خرم تر از بهار حیات
سموم قهرش سوزان تر از درخش اجل
نهد هدایت او مرکز زمین را عقد
کند کفایت او عقده ذنب را حل
زهی نزاده چنو مکرمی در این ایام
خهی ندیده ترا دیده سپهر بدل
به حجت آتش عزم تو هست مستعلی
به منت آب سخای تو هست مستعمل
عجب مدار که یکساله جاه دشمن تو
بود به نسبت یک روزه قدر تو مختل
برای آنکه بسالی قمر همان نرود
بر آسمان که بروز فراز جرم زحل
اگر گذشته شود نیک خواه تو حاشا
وگر بماه رسد بد سگال تو به مثل
تو مرده زنده کنی همچو عیسی مریم
تو مه دو نیمه کنی همچو احمد مرسل
به نزد صورت دولت که عاشق است ترا
مدایح تو که مشهور باد هست غزل
اگر غروری باقیست خصم را گو باش
یکی دو کی شود از بهر دیده احول
چو سرو آزاد از بهر بندگیت فلک
بایستاده بیک پای و کرده دست بغل
از آن به مدح تو کردم مفاتحت که گیا
بسوی ابر گشاید زبان به شکر اول
به راستی دگران گو که آیدم چه عجب
کالف یکی بود و یا ده از حروف جمل
نهال روضه جام توام شکفته به شکر
به وقت میوه چرا می گذاریم مهمل
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۵۸ - این قصیده از سر تأسف گفته به نشابور فرستاد
من همان طوطی شکر سخنم
که صدف بود حقه دهنم
گنبد عقل طاق دستارم
گلشن جان رواق پیرهنم
صنمی بر سریر فضل و ادب
تاج بخشان بحر و بر شمنم
فلکی کرده گردش فلکم
زمنی کرده جنبش زمنم
تاج سر داشت جبرئیل مرا
این زمان خاک پای اهرمنم
گاه ننگ آیدم همی که شدم
از که والله که هم ز خویشتنم
نیستم زنده پس اگر هستم
بوفا و کرم که من نه منم
مجمر مهر سوخت چون عودم
چنبر ماه تافت چون رسنم
نم کشیده چو برگ نسترنم
خم گرفته چو شاخ نارونم
هم ز محنت چو کوه شد جانم
هم ز کاهش چو کاه گشت تنم
توشه ای نی که آن دهد قوتم
گوشه ای نی که آن بود سکنم
هر چه آورد روز روزی ام
هر کجا در رسید شب وطنم
درد بی منتهاست درمانم
مرگ هر ساعتست زیستنم
آشنا کردن است رفتارم
کوه بر کندن است ده زدنم
دم زند در میان ره صد جای
تا ز خاطر به لب رسد سخنم
بس بود چشم مور بر پشه؟
چارسو گور و پنج سو کفنم
یارئی یارئی که رنجورم
رحمتی رحمتی که ممتحنم
گرچه از هیچ کمترم به جوی
بر دل خو چو صد هزار منم
آخر ای آرزوی دل تا کی
در دل این آرزو فرو شکنم
چون نمایم هزار دستانی
چون یکی گل نروید از چمنم
بر دمد خیره خیره چون خط دوست
خار خار از میانه سمنم
پای در گل چگونه رقص کنم
دست بر دل چگونه دست زنم
فتنه روزگار من آن است
که در این روزگار پر فتنم
باهزاران ستور بی فش و دم
در یکی قرن و در یکی قزنم
عور بی مایه اند از آن نخرند
این حدیث چو لؤلؤ عدنم
چون خرندم که کفه مه و مهر
بگسلد از گرانی ثمنم
ساز خلق جهان و سوز خودم
تا بدانی که شمع انجمنم
همه تیز از منند و من کندم
راست گوئی که صفحه مسنم
جمع در جسم و تفرقه در ذات
به حقیقت ستاره پر نم
بر زمین این چنین ز من زانم
که نه در صدر خواجه ز منم
یارب آن نقش دولتم بنمای
که خلاصی دهد از این محنم
گویدم هین بیار مژده که من
صورت صاحب اجل حسنم
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۸۷ - در مدح مجدالدین گوید
چشمه نوش است این دهان که تو داری
آب حیاتست یا لبان که تو داری
در عجبم کان حدیثهای بزرگت
چون بدر آید از آن دهان که تو داری
از کله بس مشک برسمن که تو پاشی
وز مژه بس تیر بر کمان که تو داری
جان به جلابی ببر ببنده حسن ده
آن دل گم گشته در غمان که تو داری
گفتی کاخر بچه نشان بنگوئی
راست بگویم بدان نشان که تو داری
در جهش افکنده بسلسله بسته
آگهم ای جان زهر نهان که تو داری
دل به خوشی بازده و گرنه رها کن
تاش بگیرم بدان مکان که تو داری
آنچه تو داری ز لطف نام ندارد
چشم بدان دور باد از آنکه تو داری
تهمت هستی منه مپرس که چونی
ای همه تو من کیم چنانکه توداری
بستد می از تو لیک عاشق میر است
آن دل مهجور ناتوان که تو داری
صدر جهان مجد دین که عالم پیرش
گفت زهی دولت جوان که تو داری
اشهب گردون بد رکاب نگیرد
جز پی یکران خوش عنان که تو داری
کوه چو ریگ روان سبک بگریزد
از چه از آن حمله گران که تو داری
قحط نباشد در آن زمان که تو باشی
فتنه نخیزد درآن جهان که تو داری
گرگ بترسد از آن حرم که تو سازی
شیر بیفتد از آن توان که تو داری
گوش بخود دار از آ نکه جان جهانی است
بسته آن یک در چنان که تو داری
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۹۱ - در مدح خداوند زاده خسرو شاه گوید در جواب امیر معزی
ای یافته از چهره تو حسن کمالی
داده است جمالیت خدا و چه جمالی
از دیده من عشق تو انگیخته نیلی
وز قامت من هجر تو پرداخته فالی
چون زلف تو شد حالم و این از همه خوشتر
کاندر خم زلف تو دلم دارد حالی
نادیده کمالت که گمان برد که هرگز
خوشتر ز شکر کوزه بود بسته سفالی
دل سوخته چون لاله ازینم که پی تست
بر گل ز دل تنگ پدید آمده خالی
هجران تو دیدم که بگشتم به ضرورت
از مملکت وصل تو قانع به خیالی
بر بود ز من خواب که تا نیز نباشد
از خیل خیال توام امید وصالی
بر چرخ هلالی که پدید آید یک چند
از دست محاقش نبود بیم زوالی
این نادره بشنو که مرا بیم محاق است
اکنون که ز عشق تو شدم همچو هلالی
میم دهنت عین جمل است و مباد آنک
در عین جمال تو رسد عین زوالی
هر گه که کنم قصد سؤال از لب لعلت
تا بوک ببوسی بودم از تو مثالی
اقبال مرا گوید کای نادان هی هی
در دولت خسرو تو نه محتاج سؤالی
خسرو شه بهرام شه که شاه جوان بخت
کایام نیاورد چنان خوب خصالی
کیوان سخطی مهر اثری چرخ محلی
باران حشمی بحر کفی ابر نوالی
ای دهر گرفته ز تو فری و بهائی
وی ملک فزوده ز تو جاهی و جلالی
بد خواه تو هر گه که به بی دولتی خویش
آگه شود و آیدش از خویش ملالی
از کوتهی عمر بود شاد نداند
کز بیم تو با او گذرد روزی سالی
تا نام بزرگ تو پدید آمد نه نشست
ازجود تو بر هیچ طمع نام محالی
خون همه اعدای تو چون شیر حلال است
وین طرفه که در عمر نخوردند حلالی
ای شاه جهان طوطی شکر لب بستان
خوش خوش که کنون باز کند پری و بالی
گه برق کشد خندان از چرخ حبابی
گه رعد زند گریان برطبل دوالی
جامی نکند وسوسه بی چشم خروسی
بادی ندهد دمدمه بی نای غزالی
همچون الف قد بتان لام کند شاخ
کین ناخنه به پیرست وین ناخنه زالی
و آن روز که روز افزون چون بخت تو کو گشت
چون دولت تو باید در دهر مجالی
در دهر تو خوش می خور و خوش باش که امروز
نوروز گرفت است به دیدار تو فالی
شاها ز حسن بشنو بیتی که عجیب است
کان شکر خدایست تبارک و تعالی
از لفظ متین معنی عذبم چو بخندد
گوئی که جهد بیرون از سنگ زلالی
زنهار چو وطواط و عمادیم مپندار
کافسوس بود عیسی با خر به جوالی
خود حکم تو کن کین به یا شعر معزی
کای بر سمن از مشک بعمدا زده خالی
هر کس که بود گر چه جمالیش نباشد
بنمایدش آیینه هم از عکس همالی
در حجله عروسان ضمیرم چو در آیند
بنمایدم این آینه گون حقه مثالی
جان داد خفاش بدم کار مسیح است
ورنی بکند از گل صد مرغ کلالی
تا در چمن باغ نهالی به بر آید
از تربیت اختر و تأثیر شمالی
ایزد ببر آراد ز فضل و کرم خویش
چون در چمن ملک تو بشکفت نهالی
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۹۵ - در مدح ابوعلی حسن احمد گوید
زهی مبارک فال و زهی خجسته بنی
که چرخ برتو سعادت کند نثار همی
به پیش شکل تو ناقص گذاردش آذر
به پیش نقش تو مثله نمونه مانی
مرافق تو گشاده چو عرصه عالم
مؤانس تو کشیده بگنبد اعلی
گذشت قاعده تو ز مسکن قارون
رسید کنگره تو به موقف عیسی
تو آسمانی اندر علو و اندر تو
مجره وار یکی آب ساخته مجری
ز عکس آب روان و صفای دیوارت
یکی سه گردد مهمان چو سازدت ماوی
چگونه آبی آبی که صورت دیوار
حیات یابدی ار باشدی از آتش غذی
نشان کوثر اگر خوانیش رواست که هست
نهال دولت صاحب نمونه طوبی
برو نهاده یکی سلسله چو بر مجنون
اگر چه هست مر او را لطافت لیلی
نهاده صورت یکتای تو و گوش بدر
که تاز آمدن سایلی رسد بشری
صدای گنبد تو در موافقت آید
ز بهر خواندن مهمان چو در دهند ندی
چنین همانا زان گشته تو مهمان دوست
که سوی تو نظر کرد خواجه دنیی
ابو علی حسن احمد آنکه زو پرسند
همه بزرگان در شرع مکرمت فتوی
مؤیدی که به نزدیک ابر بخشش او
همه کسیر نماید مروت کسری
ز جود فربه او جسم آز شد لاغر
ز کلک لاغر او جسم مردمی فربی
خهی ز جود تو یک قطره دجله و جیحون
زهی ز حلم تو یک ذره بوقبیس وحری
چه دیده ای تو هنوز از سعادت ازلی
که از هزار گل تو شکفته نیست یکی
سلاله ملکی سازد ای امین ملک
سعادت ازلی ساید ای امین هدی
ز بهر حاسد تو توتیای بی خوابی
برای ناصح تو کیمیای استغنی
از آن مهم نهانی که شه ترا فرمود
چنان خبر بود از عین کارهات همی
که گرد و پیکر ملک دگر بر اندیشد
کند عطارد آن حال را بتوانهی
ملک چو دست ترا برسخا سواری داد
گرفت بخل ز بیم نیاز خر بکری
بزرگوارا من بنده را بپرور از آن
که جز حریم توام نیست ملجاء و ماوی
چو من به تربیت تو همی زنم لافی
چنان مکن که خجل گردم اندرین دعوی
مراست شعری در مدح تو بلند چنانک
بدانکه هست چو شعری که نیست او شعری
همی دهی ز رو دیبا همی ستانی مدح
بلی بزرگان چونین کنند بیع و شری
بنا نهادی قصری که هستش اوج و حضیض
چو قدر تو به ثریا چو حلم تو بثری
برو درین دهه عید می شتابد خلق
چو حاجیان به سوی کعبه از صفا و منی
چنان که کعبه ملت بنا نهاد خلیل
خجسته کعبه دولت بنا نهاده توی
همیشه تا که بروید به بوستان سوسن
همیشه تا که بتابد بر آسمان شعری
بسان شعری رای تو باد تابنده
چو لاله روی حسودت به خون دیده طلی
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۹
قمری اندر بهار یار من است
مونس ناله های زار من است
فاخته طوق عشق برگردن
در غم دوست غمگسار من است
بلبل از شاخ گل گشاده زبان
نایب حال روزگار من است
ساقیا بی قرارم از می عشق
دو سه می داروی قرار من است
می خورم در بهار با رخ تو
کان بهار تو این بهار من است
گر نباشد بهار و نی ابری
ابر او چشم آبدار من است
گل سوری شکفته اندر باغ
راست گویی رخ نگار من است
لاله بر سبزه زار پنداری
روی معشوق بر کنار من است
گویی از دور نرگس مخمور
چشم دلبر در انتظار من است
در بنفشه نگه کنم گویم
زلف او یا تن نزار من است
هر شبی زان به مه نظاره کنم
کو ز معشوق یادگار من است
در چنین وقت بی می و معشوق
بیهده زیستن نه کار من است
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
صبح را رنگ بدان عارض چون ماه دهد
شام را گونه بدان طره کوتاه دهد
طاق ابروش مرا جفت غم و رنج کند
چشم آهوش مرا بازی روباه دهد
صفت رنگ رخ من که کند کاه کند
خبر درد دل من که دهد آه دهد
گر چو من گمره و سرگشته شود نیست عجب
آنکه چندین غم و اندیشه به خود راه دهد
وای آن خسته که دل را به چنان ماه برد
بخ بخ آن بنده که دل را به چنین شاه دهد
شاه بهرامشه آن شه که قران سعدش
آسمان را همی از طالع او جاه دهد
هر چه کین باشد رزمش ز بد اندیش کشد
هر چه کان دارد دستش بنکو خواهد دهد
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
گشت عنابی سرشکم زان لب عناب رنگ
هم نمی دارد دلم زان سنبل پر تاب رنگ
بی جمال جانفزای و بی خیال دلبرش
آردم از عمر سیری آیدم ازخواب رنگ
مه ز گلگون روی مهر و ماه رنگ آورده است
هم زرنگ است آنکه گل را می دهد مهتاب رنگ
عارضش آیینه حسن است و خطش رنگ او
بس عجب نبود برآیینه ز مشک ناب رنگ
در دهان تنگش آن سیمابگون دندان پر است
از برای آنکه ناید جای بر سیماب رنگ
عمر و دولت باشد اسباب نشاط و جز رخش
والله ار در چشم آرد هیچ از این اسباب رنگ
عارض و خطش چو آب و آتش سازنده اند
خود به آتش کی کند در عهد خسرو آب رنگ
شاه شاهان جهان بهرامشه شاهی که هست
خاک در گاهش ز عزت همچو در محراب رنگ
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
ای چهره تو بهار جانم
وی از تو شکفته بوستانم
نقش تو برسته پیش چشمم
نام تو بمانده برزبانم
راز تو بگو که با که گویم
حال تو بگو که از که دانم
از وصل حقیقتی چو ماندم
مپسند که همچنان بمانم
دستوری ده وصال خود را
تا نفریبد زمان زمانم
بی خواب همی خیال جویم
با این همه هم خوش از جهانم
ای سوز فراق تو یقینم
وی ساز وصال تو گمانم
دستی که نمی رسد چه یازم
تیغی که نمی برد چه رانم
تن خرسند است اینکه گه گه
گرد غم از آب می نشانم
تا دلخوشی کند نماند
در معرض خوش دلی روانم
با این همه درد کز تو دیدم
آنم که تو دیده همانم
بردیده نشانم از عزیزی
آنرا که به تو دهد نشانم
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
ای مرا بیشه دوستداری تو
همه امید من بیاری تو
در زمانه همی زنند مثل
از لطیفی و بردباری تو
گر مرا خوار داشتی شاید
ای همه عز من ز خواری تو
گشتم از غم من سیاه گلیم
زردرو از سپید کاری تو
ماه اگر بر فلک سوار شده است
به عجب مانده از سورای تو
من ترا برکشم مرافکنی
این چنین است دوستداری تو
جور کم کن که قهر خواهم کرد
دشمنان را برای یاری تو
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
رفتی و چون زلف خود در آتشم بگذاشتی
نام من بر آب چون خط بر سمن بنگاشتی
بیگناهی نانموده رخ ز ما برتافتی
بی خطائی نانهاده دل ز ما برداشتی
همچو خورشیدی که باری از در ابر و دمه
از زمینم برگرفتی در هوا بگذاشتی
در بهار حسن تو مانده تنم با جان خشک
آب ما از دیده ده چون دانه از دل کاشتی
هر کرا رنگی دهی بنمای سوی مردمی
هر کجا جنگی کنی بگذار روی آشتی
خواستی تا بر حسن هر دم کنی بی رحمتی
رحمت شاه این روا دارد چه می پنداشتی
شاه بهرام آنکه گردون گفتش ای خورشید رای
رایت همت بر اوج مشتری افراشتی
خاک بوده است آن گران سنگی که اکنون زر شده است
باد از آن کردیش پندارم که خاک انگاشتی
حاجب پاداشت را گو هیچ دل از خود مبر
جود شاهنشاه دارد طاقت پاداشتی
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
خورشید چنان نور ندارد که تو داری
ناهید چنان سور ندارد که تو داری
با لاله چون جام گل میگون بستان
آن نرگس مخمور ندارد که تو داری
مه گرچه دهد نور به انگور ولیکن
زان خوشه انگور ندارد که تو داری
مندیش و گهر پاش ز یاقوت که دریا
آن لؤلؤ منثور ندارد که تو داری
خوش باش بدان طره و عارض که شب و روز
آن عنبر و کافور ندارد که تو داری
هر چند تو دانی زدل من که زمانه
آن بنده مأمور ندارد که تو داری
مردم ز غمت زنده کنم باز بیک بار
کان معجزه صد صور ندارد که تو داری
جان تو که از بندگی خویشتنم شاه
این گونه همی دور ندارد که تو داری
بهرام شه آن شه که فلک گوید اقبال
آن رایت منصور ندارد که تو داری
حقا که توئی سایه حق گرچه به تحقیق
مه صد یک آن نور ندارد که تو داری
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
خه خه که چو بوالعجب نگاری
یارب که چه دلفریب یاری
در بزم چو کبک در خرامی
در رزم چو باز در شکاری
در میدان است گوی حسنت
وقتست که می کنی سواری
سوگند خوری که بی تو شادم
سوگند مخور که استواری
ای روی نکو بسی نمانده است
تا هر چه بتر برویم آری
در کار تو من چنین و آنگه
هر دم گوئی که در چه کاری
ای شمسه نیکوان چه گویم
تا خاطر خویش بر گماری
بر من شمر ار نباشدت رنج
تا کی دو سه بوسه شماری
نی نی غلطم مرا بحل کن
تو بوسه کم بها نداری
با صبر ضعیف و عقل سستم
هر دم گوئی بر وی خواری
ای عقل بپای تا چه مرغی
وی صبر بیار تا چه داری
گر بی خبری ز من عجب نیست
کز خوی خودت خبر نداری
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
جانا تو به دیگران چه مانی
کاسایش جان یک جهانی
چون یوسف توتیای چشمی
چون عیسی کیمیای جانی
تا چند بود چو گل دو روئی
چون سوسن چیست ده زبانی
در حسن چنان که آن توان گفت
شکر ایزد را که آن چنانی
خاکی شده ام چو سایه تو
در پرده نور خود نهانی
خود را همه در میان نهادم
زیرا که تو یار بی میانی
جان تو که جان من نبیند
بی روی تو روی زندگانی
اکنون که همه به یاد دادم
در عشق تو آتش جوانی
اندیشه چه سود گر تو آنرا
بو می نهاد این زمانی؟
چون غرقه شدم ز آب دیده
هر دم چه بر آتشم نشانی
آواره مکن ز خان و مانم
گر هیچ مرید خاندانی
هر شب گویم به عشوه دل را
رنجی مکش ای دل ارتوانی
یکبارگی از وصال آن بت
نومید مشو به بدگمانی
جهدی میکن چنانکه آید
باشد که نکو شود چه دانی
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۸ - این قطعه در مدح امیرسید ذخرالدین بخط خود بسفیده نوشت
ای ذخر دین و دولت سلطان اهلیت
در حلقه سپهر محلت نگینه باد
ای گشته سعد اکبر باذات تو قرین
با طالعت سعادت کبری قرینه باد
برجیس برموافق جاه تو مهربان
مریخ برمخالف عهدت بکینه باد
خندان لب مطیع تو همچون پیاله شد
پر خون دل حسود تو همچون قنینه باد
خصم تو گر چو قارون یابد دفینه ای
زیر زمین چو قارون هم با دفینه باد
ور بر شود بر این فلک آبگینه رنگ
پایش ز دست حادثه برآبگینه باد
هر مرغ مدح را که پرد برهوای فضل
ایام تو نشیمن و نام تو چینه باد
هر زر که در خزانه کان سازد آفتاب
بهر فدای جان عزیزت هزینه باد
زر هیچ در خزانه تو نیست ای ملک
زر تو نام نیکو عمرت خزینه باد
ای ذات تو سفینه طوفان روزگار
در پای بود در نظرت این سفینه باد؟
سید حسن غزنوی : ترجیعات
شمارهٔ ۹ - در مدح حسین بن حسن گوید
لشکری یار من امروز سر آن دارد
که دلم همچو سر زلف پریشان دارد
لؤلؤ چشم مرا کرد به رنگ لاله
آنکه از لاله و لؤلؤ لب دندان دارد
چون سکندر ز سفر هیچ نمی آساید
گر چه در چاه زنخ چشمه حیوان دارد
در غریبی به همه حال بیابد ملکی
که رخش معجزه یوسف کنعان دارد
چشم ترسا ببرد چون فکند در غربت
که چو خورشید هم از نور نگهبان دارد
عزم رفتنش حقیقت شد سبحان الله
که هنوز این دل سختی کش من جان دارد
بر دلم درد خداوند نگردد که دلم
شرف بندگی خاصه سلطان دارد
آن به حق خواجه و مخدوم ولی نعمت من
آرزوی دل و اقبال حسین بن حسن
رفتن یار سفر پیشه من تنگ افتاد
با که گویم که میان من و دل جنگ افتاد
دل مرا طیره رها کرد ولی باز گرفت
چکنم دل چو دلارامم هم سنگ افتاد
این چه نقش است کزین نقش در آب چشمم
همچو در آتش رخساره او رنگ افتاد
بودی از دیدنش آیینه چشمم روشن
آه کایینه زنم در خطر زنگ افتاد
بس نبود آنکه چو قندیل همی سوخت دلم
تا در آن قندیل از بخت قضا سنگ افتاد
زان رخم زرد پر از گرد چو آبی است که او
ده دل و کژ دل ماننده نارنگ افتاد
دولتش بادا همره که چو تاج الدوله
ناگهانیش به سوی سفر آهنگ افتاد
آن به حق خواجه و مخدوم ولی نعمت من
آرزوی دل و اقبال حسین بن حسن
پسرا بو که مرا باز فراموش کنی
وین دل تنگ چو آتشکده پر جوش کنی
بازی روبه از آن چشم چو آهو چه دهی
تا مرا خفته و بیدار چو خرگوش کنی
حلقه حلقه است سر زلف تو آخر چه شود
که بیاری تو از آن حلقه و در گوش کنی
دوش بر من زفراق تو جهان شد تاریک
ترسم امروز که تاریک تر از دوش کنی
گه گه ار دانی کز تو نشود چیزی کم
یاد کن تلخی عیشم چو مئی نوش کنی
بوفائی که نداده است خدایت هرگز
که مبادم که مرا باز فراموش کنی
آن به حق خواجه و مخدوم ولی نعمت من
آرزوی دل و اقبال حسین بن حسن
زین جوان بخت جهان باز جوان خواهد شد
هر چه در خاطر من گشت همان خواهد شد
آز در سیری او رو به یقین خواهد گشت
گنج درهستی او رو به گمان خواهد شد
شاخ در باغ معالیش ثمر خواهد داد
آب در جوی معانیش روان خواهد شد
چرخ بوسنده پایش چو رکاب آمد زود
ملک در طاعت دستش چو عنان خواهد شد
تیر گردون ز پی مدح سگالش چو قلم
هم گشاده لب و هم بسته میان خواهد شد
سود عمرست مرا مدحش از آن کم نکنم
پیش جانم که در این کار زیان خواهد شد
قرة العین جلالست و در اوج جاهش
دیده چرخ به حیرت نگران خواهد شد
آن به حق خواجه و مخدوم ولی نعمت من
آرزوی دل و اقبال حسین بن حسن
ای گل تازه که در ملک به بار آمده ای
در دل خصمان بادت که چه خار آمده ای
پایدار است نکو خواه تو چون سرو از آنک
وقت رادی همه کف همچو چنار آمده ای
آشنا بط بچه را هیچکسی ناموزد
باز خردی نه عجب گر به شکار آمده ای
حق همی داند و سلطان جهان و صاحب
که پسندیده و شایسته کار آمده ای
بر زمین آئی و بر چرخ عطارد گوید
که لطافت همه را در همه بار آمده ای
گل دلها ز تو گر شاد بخندید سزد
کاندرین خلعت همرنگ بهار آمده ای
آن به حق خواجه و مخدوم ولی نعمت من
آرزوی دل و اقبال حسین بن حسن
دوستکامی که در آفاق چنان نیست منم
زانکه پرورده مخدوم زمانه حسنم
بلبل نعمت فضلم چو علی وچه عجب
که شکفته است گل خلق نبی در چمنم
این کم از شعر عمادیست اگر با شش ماه
برقم کلک عطارد بنگارد سخنم
ای گل باغ جمال و قمر چرخ جلال
هست امیدم که ز تو گوی به میدان فکنم
زود چون بید بر اقبال تو حالی نکنم
دیر چون سرو در ایام تو دستی نزنم
دل چون بحرم بر تو ز همه گرم تر است
که برین مدح تو در می نهند اندر دهنم
زانکه برده است لبم شهدی ازین بردی خوش
بوسه می آرزوی آید ز لب خویشتنم
آن به حق خواجه و مخدوم ولی نعمت من
آرزوی دل و اقبال حسین بن حسن
سرو را طارم ازرق در و درگاه تو باد
کمر جوزا شایان کمرگاه تو باد
ظل حق جلوه گر رای چو خورشید تو شد
چرخ پیرانه سر این دولت پر ماه تو باد
منبع جود و بزرگی کف بخشنده تست
مطلع نور الهی دل آگاه تو باد
فی المثل حاسدت ار چشمه خورشید بود
راست چون سایه اسیر حرس جاه تو باد
ای ز قحف سر دشمن شده تیغت پرآب
طاس افلاک پر آواز عفاالله تو باد
چو زحل مایه ادبار بد اندیش تو گشت
مشتری دایه اقبال نکو خواه تو باد
هر کجا روی نهی چون فلک پیروزه
نجم پیروزی در کوکبه همراه تو باد
سید حسن غزنوی : ترجیعات
شمارهٔ ۱۴ - در مدح بهرام شاه گوید
ای داده عارض چو گلت رنگ لاله را
با گل فتاده از غم تو جنگ لاله را
همچون قدح پر آب شده ز آتش هوس
از آرزوی آن دهن تنگ لاله را
تا آینه جمال تو در روی لاله داشت
در دل زرشک می نخورد رنگ لاله را
بیداد بین که دور شب و روز می کند
با لعل تنگ بار تو هم تنگ لاله را
در ده گلاب لعل که عودیست مشکفام
اندر میان مجمر گل رنگ لاله را
آورد ترک و دیلم گردون ز روم رنگ
تا داد رومی رومی دل رنگ لاله را
خود لاله را چه سنگ ولیکن شکفته باد
بختی که برد ماند از سنگ لاله را
آن بخت کیست بخت خداوند تاج و گاه
سلطان یمین دولت بهرامشاه شاه
خیز ای ربوده مهر تو آرام یا سمین
تا عشرتی کنیم به هنگام یاسمین
گلها چنیم از رخ گلرنگ بوستان
میها خوریم از لب می فام یاسمین
الحق غنیمتی بود ار کام خوش کنیم
این یک دو هفته بر خوشی کام یاسمین
دام چهار شاخ نهاد است و زین طلسم
یک مرغ دل نمی جهد از دام یاسمین
چون گفت یاسمین که منم لاله را قمع
لاله به عذر گفت منم جام یاسمین
از آب تر و تازه برآمد عجب مدار
گر بر کبود می زند اندام یاسمین
در خاطرم گذشت که ناگه بدین صفت
بزمی شود خرم که برد نام یاسمین
آن بزم کیست بزم خداوند تاج و گاه
سلطان یمین دولت بهرامشاه شاه
ای چهره منقش ما ماهتاب گل
درسایه تو خیمه زده آفتاب گل
برداشت پرده دار طبیعت حجاب باغ
بگشاد نقشبند ریاحین نقاب گل
برجست گل چو باد فسونگر به سحر گفت
بستم به نام نرگس بیدار خواب گل
درد دلست چون به حقیقت نگه کنی
چندان درنگ نی بر چندان شتاب گل
آباد آن دلی که به بستان کنون بود
چندان درنگ نی بر چندان شتاب گل
آتش به آب گرچه نپیوندد ای نگار
پیوسته دار آتش می را به آب گل
جوری که بر گل از رخ خود می کنی مکن
کاخر ز تو بخواهد عدلی جواب گل
آن عدل کیست عدل خداوند تاج و گاه
سلطان یمین دولت بهرامشاه شاه
ای جاه تو به ماه تو پیوسته تاج را
از نور مهر سلسله بسته تاج را
بر آسمان نهاد چو مه پایه تخت را
برآفتاب داد به حق دسته تاج را
تختی بود ثبات تو همواره تخت را
تاجی بود حیات تو پیوسته تاج را
هر شب که چرخ بندد عقد ستارگان
خدمت کند به روی تو یک رسته تاج را
تاج سپهر تا کمر بندگی زند
هم در سرای خوب تو بشکسته تاج را
میران چو باد ملک سلیمان که هر که هست
چون هدهد است یکسره بگسسته تاج را
از تو بلند قدری برفته ملک را
وز تو بزرگ نامی بشکسته تاج را
آن نام کیست نام خداوند تاج و گاه
سلطان یمین دولت بهرامشاه شاه
ای لفظ درفشان تو پیرایه دار تخت
از روز تو خجسته شده روزگار تخت
هم پای مرد ملکی و هم دستیار دین
هم پادشاه تاجی و هم شهریار تخت
رای چو آفتاب تو از روی چون مهت
آورد تحفه گل و بخت از بهار تخت
هر ساعتی که بار دهی اختران چرخ
آرند نور دیده زرین نثار تخت
تخت زرت چو مشرق و ظل خدای گشت
بگذاشت تاج چرخ ز تخت غبار تخت
بود آرزوی تخت جمال مبارکت
ایزد نهاد آرزو اندر کنار تخت
تابنده باد تا که ز جودت گشاده شد
دستی که هست تا به ابد دستیار تخت
آن دست کیست دست خداوند و تاج و گاه
سلطان یمین دولت بهرامشاه شاه
ای جفت آسمان ز جلال تو طاق چتر
نگذشت و مگذراد ز تو اتفاق چتر
مطرح شعاع سعد ز رویت جهان ملک؟
بستان سرای بخت ز رویت رواق چتر
هم مشتری ز صورت تو همنشین تخت
هم زهره از وثاق سعادت وثاق چتر
چون رنگ چتر تو شب معراج دولت است
جز نقره خنگ چرخ نزیبد براق چتر
ای رای تو نموده شب و روز ملک دین
گاه از هلال رایت و گاه از محاق چتر
جوزا ز شرم منطقه بگشاد چون بدید
نام ترا نبشته به زیر نطاق چتر
منت خدای را که به فرت متوجست
فرقی که ایمن است ز بیم فراق چتر
آن فرق کیست فرق خداوند تاج و گاه
سلطان یمین دولت بهرامشاه شاه
شاها ز صفه فلکت بارگاه باد
افزون ترت ز ذره و انجم سپاه باد
شمشیر تو حسود ترا بدسگال بس
اقبال تو مطیع ترا نیکخواه باد
گر حاسدت چو چشمه خورشید مطلع است
چون سایه تنگ بند به زندان چاه باد
از میل صبح دیده سعدش سپید گشت
از نیل شام چهره بختش سیاه باد
ای مطرب تو زهره و ساقیت مشتری
جام تو آفتاب و حریف تو ماه باد
هر در که طبع بنده برآرد ز بحر غیب
پیرایه عروس ثنای تو شاه باد
بر دعویی که نیست چو من در همه جهان
هر بیت از این قصیده به حجت گواه باد
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
امشب مه من که آفتابی دگر است
هر بوسه که می‌دهد شرابی دگر است
شکرانه هزار جان فدا باید کرد
کان دیده چو این دیده بر آبی دگر است