عبارات مورد جستجو در ۷۳۰ گوهر پیدا شد:
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۸
با دل گفتم که ای دل اسرار مگوی
وین حال بر آن یار دل آزار مگوی
دل گفت که این حدیث زنهار مگوی
او کم نکند از این تو بسیار مگوی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱
باسمک اللهم یا فتاح ابواب المنا
یا غنی الذات یا من فیه برهان الغنا
یا مفیض الجود یا فیاض آثار الوجود
یا قدیم الملک یا من لم یغیره الفنا
یا عمیم اللطف یا وهاب لذات السرور
یا طبیب القلب یا حلال اشکال العنا
قد جنی قلبی من الدنیا ذنوبا ثم تاب
قد اتی مستغفرا فاغفرله ما قد جنا
انت مسجودی و معبودی فلم اعبد سواک
انت خلاقی و رزاقی ولم اعلم انا
تال قدری منک معراج المعالی واعتلا
حاز قلبی منک اسرار المعانی و اغتنا
قد شرحت الصدر فاحلل من لسانی عقدة
نعمة اعطیتها تمم بتوفیق الثنا
قد وهبت النطق قدرنی علی حسن المقال
حکمة اخفیتها فی الشعر بینها هنا
افضل الالطاف ادراک المعانی فی الکلام
احمد الله الذی اعطی فضولی ما عنا
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳
ای بسته دانش تو زبان سوآل ما
ناکرده شرح پیش تو معلوم مآل ما
شام و سحر تصور آثار صنع تست
نقش نگار خانه خواب و خیال ما
درک حقیقت تو محالست بر خیال
این آرزو کجا و خیال محال ما
داریم حال بد ز مآل فعال بد
ما را بحال ما نگذارد فعال ما
روزی که از تو هر عملی را جزا رسد
تعذیر ما بس است ز تو انفعال ما
ما را مجال ده که ز ذکر تو دم زنیم
بهر سخن دمی که نماید مجال ما
اظهار عذر ماست فضولی ز معصیت
بر روی زرد ما رقم اشک آل ما
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
غمت در سینه ام جا کرد چون بیرون شود یارب
و گر ماند چنین حال دل من چون شود یارب
نمی خواهد شبی گیرم قراری بر سر کویش
بلای بی قراری روزی گردون شود یارب
جدا زان لعل میگون نیست کارم غیر خون خوردن
بخون خوردن مرا آموخت این دل خون شود یارب
مرا گفتی که از من شاد خواهد شد دلت روزی
ندارم صبر گر خواهد شدن اکنون شود یارب
فلک در نامرادی تا بکی جانم بلب آرد
مرادم کی میسر زان لب میگون شود یارب
نمی خواهم که از من تنگدل گردد رقیب او
اگر خواهد دلم محزون شود محزون شود یارب
فضولی قدر درد دل چه می دانند بی دردان
مرا ذوقیست با این درد دل افزون شود یارب
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
غیر از درت پناه نداریم یا نبی
جز تو امیدگاه نداریم یا نبی
تا برده ایم سوی تو ره جز طریق تو
رویی بهیچ راه نداریم یا نبی
بهر ظهور لطف عمیمت وسیله ای
غیر از فغان و آه نداریم یا نبی
روز جزا تویی چو شفیع گناه ما
اندیشه از گناه نداریم یا نبی
در امر و نهی هر چه بما حکم کرده ای
حق است و اشتباه نداریم یا نبی
بر لطف تست تکیه نه بر طاعتی که ما
داریم گاه و گاه نداریم یا نبی
ملک وجود منتظم از فیض عدل تست
غیر از تو پادشاه نداریم یا نبی
بستست جرمهای فضولی زبان ما
غیر از تو عذر خواه نداریم یا نبی
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۵
یارب به رسالت رسول عربی
یارب به حریم روضه پاک نبی
عفوی کن و درگذر ز هر جرم که کرد
بیچاره فضولی از ره بی ادبی
نسیمی : قصاید
شمارهٔ ۴
یارب به حق مصطفی سلطان جمع انبیا
تاج الوری نورالهدی شمس الضحی بدرالدجی
یارب به حق حیدر صفدر امیرالمؤمنین
تاج سپهر «هل اتی » خورشید برج «انما»
یارب به حق فاطمه ام الحسین والحسن
بنت النبی زوج الولی فخرالبشر خیرالنسا
یارب به مردی حسن هادی دین ذوالمنن
سبط النبی بدرالسخی چشم و چراغ مرتضی
یارب به ناحق ریخته خون حسین بن علی
شاه شهید تشنه لب مظلوم دشت کربلا
یارب به حق طاعت و اخلاص زین العابدین
آن نوح کشتی نجات آن آدم آل عبا
یارب به حق دانش باقر امام مؤمنین
آن کاشف علم الیقین وان والی ملک ولا
یارب به حق جعفر صادق که صدیقان همه
هستند مولایش ز جان اندر سر صدق و صفا
یارب به حق موسی کاظم که آمد وصف او
«والکاظمین الغیط والعافین » از رب العلا
یارب به حق مرقد پاک امام هشتمین
سلطان جمع اولیا سلطان علی موسی رضا
یارب به حق آنکه شد ختم همه پیغمبران
یعنی تقی المتقی آن شاه جمله اتقیا
یارب به اخلاص علی بن محمد کز شرف
آمد (همیشه) نامور نامش به ملک کبریا
یارب به حق عسکری سلطان جمع سروری
موسی کف و عیسی نفس احمد دل و حیدر لقا
یارب به حق خاتم آل نبی هاشمی
مهدی هادی کو بود بر کل عالم پیشوا
یارب به حق چارده معصوم کایشانند بس
خود دستگیری کسان هم شافع روز جزا
کز لطف خود بر عاصیان امت احمد ببخش
خاصه به جمع حاضرین یا ربنا واغفرلنا
در صبح و شام و وقت خواب خواهی اگر (یا بی رها)
همچون نسیمی از سر اخلاص می خوان این دعا
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۵۵
بار خدایا مگیر سایه خود را
از سر این کودکان خفته در این مهد
وین ملک ملک بخش را که شبانروز
دارد در انتظار کار جهان جهد
عهدش جاوید کن به گیتی و جاوید
بر ما منت نه از ادامه این عهد
پر شکر و شهد کن مذاقش ازیراک
کرده مذاق جهان پر از شکر و شهد
باد ولیعهد زیر سایه سلطان
سایه سلطان فراز فرق ولیعهد
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۴ - نالیدن حسنخان حضور ظل السلطان
ستمدیده برداشت فریاد و آه
که ای رفته عدلت ز ماهی بماه
ز جفتم که با ناله جفت آمدم
شب و روز بی خورد و خفت آمدم
مرا جفت بیگانه خویش گشت
که در آشنائی بداندیش گشت
مرا یار بی مهر ازکید دهر
چنان مار بی مهره افکند زهر
نشاید بعهد تو ای پادشاه
باین فر و نیرو و تاج و کلاه
که کدبانوئی کدخدائی کند
که خرمهره ای کهربایی کند
پریشان کند برگرا زردیش
زن آن به که نبود جوانمردیش
شها دارم اندر سخن تاب و پیچ
بر این خسته این ظلم مپسند هیچ
که می بگذرد بر من امروز روز
بماند بر او تا ابد آه و سوز
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱
گفتی: که دلت از عشق پیوسته غمین بادا
تا بوده چنین بوده، تا باد چنین بادا!
از ناله ی من ای گل، آشفته مکن سنبل؛
گو پرده درد بلبل، گل پرده نشین بادا!
صید دل از این وادی، دارد سر آزادی
امید که صیادی، بازش بکمین بادا
اغیار همی پویند، تا پیش منت جویند؛
حرفی بگمان گویند، ای کاش یقین بادا!
افزود دگر امشب، زخم دل من زان لب؛
زان بیشترک یا رب، آن لب نمکین بادا
تا تیغ جفا بربست، صد کشته بهم پیوست؛
در صید کشی آن دست، چابکتر ازین بادا
غیرت که ز پی پوید، وصلت بدعا جوید؛
هر چند که او گوید، گویم، نه چنین بادا!
دی کآن مه موزون رفت، دلخون شده در خون رفت!
دین از پی دل چون رفت، جان پیرو دین بادا!
گشت این دل شورانگیز، ویران از توچون تبریز؛
این ملک خرابت نیز، در زیر نگین بادا
تاراج بدخشان گر، کرد آن لب جان پرور،
آن زلف سیاه آذر غارتگر چین بادا
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
خدا بر لب ولی دل در هوا غرق
خدا را ما نکردیم از هوا فرق
ازین تخمی که افشاندیم در دشت
نباشد کشت ما جز در خور حرق
بریز آبی ز رحمت ورنه ما را
در آتش سوخت باید پای تا فرق
بما تردامنان منگر خدا را
جهانی خشک لب از غرب تا شرق
گرفتم راست ناید در دعا کذب
گرفتم در نگیرد با خدا زرق
نمیگریی چرا بر حالم ای ابر
نمیخندی چرا بر کارم ای برق
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
ما بندگان نه در خور این پایه بوده ایم
گوی سعادت از کرم شه ربوده ایم
تا دیده ایم دیده بر این در فکنده ایم
تا بوده ایم جبهه بر این خاک سوده ایم
چشم طمع ز نیک و بد خلق بسته ایم
تا دیده ی نیاز بر این در گشوده ایم
بی خدمتی بسفره ی نعمت نشسته ایم
بی طاعتی به بستر راحت غنوده ایم
گامی نرفته دامن مقصد گرفته ایم
تخمی نکشته حاصل مطلب دروده ایم
بر ما در فزایش نعمت گشوده اند
چندان که ما بغفلت و عطلت فزوده ایم
ما را بهانه ی کرم خویش کرده اند
ورنه سزای این همه احسان نبوده ایم
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۳۴
یارب بر لب ولی دل غافل است
کز لبت تا دل هزاران منزل است
گر زبان با جان و لب با دل یکی ست
از دعا تا مدعا حاصل یکی ست
وانکه سازد با دعا لب را قرین
نی دعا با مدعا شد همنشین
آنکه جان پیوسته دارد با خدا
از دعا لب بست و دل از مدعا
بنده ام وز بندگی شرمنده ام
شرم بادم زین که گویم بنده ام
من کیم شایسته ی جرگ سگان
کی شمارندم ز جمع بندگان
گفت آن شاهنشه ملک یقین
مفخر الکونین امیرالمؤمنین
وقت آنکس خوش که در آن زندگی
وقت خود را بگذراند چون سگی
زانکه ده حال نکو در وی بود
کانکه در وی نیست مؤمن کی بود
در میان خلق او را قدر نیست
هر که مسکین است با این حال زیست
دور او را هست فقر و نیست مال
وندرین حالت مجرد را همال
سوم آن باشد که او هرگز نجست
مسکنی معلوم و مأوایی درست
خود بساط اوست سرتاسر زمین
از علامات توکل باشد این
چارم اکثر وقت را جایع بود
این صفت از صالحان شایع بود
پنجم او را صاحب او گر زند
باز بر درگاه او خوش می تند
حاش لله ترک آن در گوید او
یا دری غیر از در او جوید او
از علامات مرید اینست کو
از جفا هرگز نگردد غیر جو
سادس او شب را نخوابد جز قلیل
وین صفت باشد محبان را دلیل
سابع آنکس را که شد فرمانبرش
گرزند سد بار و راند از درش
چون بخواند باز آید شاد و خوش
نه دلی پر حقد و نه رویی ترش
راندن و خواندن بود یکسان بر آن
باشد این حال از خصال خاشعان
ثامن اکثر حال او باشد سکوت
تاسع او خشنود از صاحب بقوت
این سکوتش از علامات رضاست
وین رضایش از قناعت مقتضاست
عاشر آن باشد که چون میرد سگی
نیست میراثیش پر یا اندکی
وین نباشد جز ممات زاهدین
رب الحقنی بهم فی الغابرین
ای خدای من، من آنم کز کرم
سوی هستی دادیم ره از عدم
ذات بیچونت چو کرد آهنک جود
هیچ را داد از کرامت هر چه بود
جود تو چون هیچتر از من ندید
تا کمال و فضل تو آرد پدید
هر چه مخزون بود در گنج عدم
یک بیک را زد بنام من رقم
قدرتت از نیستی هستیم داد
از تهیدستی زبر دستیم داد
چیستم من؟ نیستم، هستی تر است
آستینم من زبردستی تر است
راست گویم من هنوز آن نیستم
ور نگویم من تو دانی چیسیتم
ای ز بودت ظلمت ما را ظهور
ظلمت ما پرده ی رخسار نور
ای تو ذاتت عدل وای و صفت کرم
من نبودم قابل چندین کرم
نه همین بر مستحقان کافیی
عدل را عین و کرم را وافیی
خیر تو نازل بسوی ما همی
شر ما صاعد بسویت هر دمی
نعمتت بر من فزون شد از شمار
وانچه پیدا شد یکی بود از هزار
ای بسا نعمت که از من شد نهان
یا که خود پیدا و من غافل از آن
این یکی نعمت که ای دادار غیب
بر من از رحمت شدی ستارعیب
هستی و نیکوییم بود و نبود
لطفت آن پیدا و این پنهان نمود
زشتیم را دادی آیین جمال
ظلمتم را نور و نقصم را کمال
پای تا سر عیب چون دیدی همی
عیب من از خلق پوشیدی همی
هم ز تو دارم امید ای ذوالمنن
که ز من پنهان نماند عیب من
آزمایش را گهی در ابتلا
کرد و سد نعمت نهان در یک بلا
گر جفا کردم وفا دیدم زتو
گر خطا کردم عطا دیدم ز تو
جای شکر از من نه عصیان یافته
من بپاداش تو احسان یافته
من کجا و ذکر منتهای تو
من کجا و شکر نعمتهای تو
شاعران را شکر نعمت مدحت است
خادمان را شکر نعمت خدمت است
نعمتی را شکر اگر هم کرده ام
جای خدمت مدحتی آورده ام
نعمتت افزونتر آمد از قیاس
چون قیاسش نیست چون بتوان سپاس
ره نمودی برده ره از غفلتم
بند دادی سخت تر شد قسوتم
نیکویی کردی باعطای جمیل
من بعصیان سر کشیدم ای خلیل
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۳۵
در گذشتی از من ای رب رحیم
بازگشتم من بعصیان قدیم
چون ندیدی چاره ای در کار من
گشتی از رحمت تو خود ستار من
تا نبیند عیب من غیر از تو کس
پرده ها بستی بکارم پیش و پس
ای تو ستار عیوب بندگان
عیب ما و حسن خود کردی نهان
گر نمیبستی تو بر روی نکو
پرده ها از نور و ظلمت تو بتو
هوشها در پرده ی مستی نبود
نیستها در جلوه ی هستی نبود
میگشودی پرده گر از روی خویش
مینمودی گر رخ نیکوی خویش
نیکویی بر خلق پیدا میشدی
کس بزشتی از چه پیدا میشدی
من که دیدستم بخود ستاریت
کی شوم نومید از غفاریت
خلق را بستی زعیبم چشم و گوش
ای خدا عیب من از خود هم بپوش
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
یارب از هر چه جز تو بیزارم کن
بی مونس و بی رفیق و بی یارم کن
اول از خویش بی خبر ساز مرا
وانگاه ز خویشتن خبردارم کن
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۳
حضور خویش خواهی جبر ما را
تو مغروری به حسن ای بیمدارا!
به سیخ ناز مژگانت کشیدی
دل دلدادگان مبتلا را!
سراسر قتل اهل عشق کردی
نما لطفی به محزونان خدا را!
بنالم گر ز هجرت نرم گردد
دل سخت هزاران سنگ خارا
چرا با ما نسازی یک تکلم؟!
به معراجش رسانیدی جفا را!
اگر چندی نیائی جانب من
ولی از دور می سازم دعا را
نسیمی گر صبا آرد ز کویت
بدو ارسال دارم مدعا را
ز هجرت طغرل زار بلاکش
بمیرد چیست فرمان تو یارا؟!
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳ - مخترع
ز تب مباد صداعی بدان جوان یارب
که صدقه سرش این پیر ناتوان یارب
ز هجر یارب و افغانم از فلک بگذشت
توام خلاص نمایی ازین فغان یا رب
رسید یا رب من شام غم به مجمع دیر
چه باشد از تب من بشنود از آن یارب
ز دیر مغ بچه ای مست شد برون سوی شهر
ز اهل زهد به دیر امینش رسان یارب
شدن به کوی ریا شیخ را خوش است مباد
مرا به جز روش کوچه ی مغان یارب
چو سرکشی است طریق ریا سر فانی
شود به دیر فنا خاک آستان یا رب!
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶ - تتبع شیخ کمال
گفت راهم را بروب آن سیمبر گفتم بچشم
گفت دیگر ره بزن آبش دگر گفتم بچشم
گفت اگر روزی ز زلف دور ماندی و جدا
گریه میکن ز اول شب تا سحر گفتم بچشم
گفت اگر بر یاد لعلم باده گلگون خوری
کاسه ها پر ساز از خون جگر گفتم بچشم
گفت اگر خواهی برویم چشم خود روشن کنی
از همه خوبان بکن قطع نظر گفتم بچشم
گفت اگر یابد ز شام هجر چشمت تیره گی
ساز از شمع رخم نور بصر گفتم بچشم
گفت با چشمت بگو کز خاک ره تو سنم
نور یابد سرمه را منت مبر گفتم بچشم
گفت فانی چونکه اهل عشق سوی مهوشان
بنگرند آندم تو سوی ما نگر گفتم بچشم
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۵۰
دی یکی رقعه به نزد من رسید از صدر شاه
وانگهی نام همایون شهنشه بر سرش
خط اشرف را بدیدم کرده باقی نام من
گفتم اینک گنج کافتادم به ناگه بر سرش
من که باشم یا چه خاکم کآسمان گر یافتیش
برنهادی از تفاخر چون خور و مه بر سرش
در مناجات آمدم گفتم که بختا دیردار
ظل او را بر سر ما ظل الله بر سرش
دولتش را هر که همچون که نخواهد پایدار
از عنا باد و عزا که بر دل و که بر سرش
باد میمون آنچنان کز بهر اقطاع مرا
تازه منشوری نویسد نصر من الله بر سرش
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۵۷
سپهر قدرا دریادلا خداوندا
توئی که غاشیه مهر تست بر دوشم
ز جام طبع به هر مجلسی که بنشینم
نخست باده حمد و ثنای تو نوشم
همه مدیح تو می گسترم چو در سخنم
همه ثنای تو می پرورم چو خاموشم
به سمع مجلس عالی مگر رسیده بود
که چرخ بر چه صفت کرد بی تن و توشم
چنین که سوخت مرا برق حادثات سزد
همی چو ابر بگریم چو رعد بخروشم
شنیده ام که به لفظ گهر نثار تو رفت
که در تدارک کار فلان همی کوشم
از آن زمان که من این ماجرا شنیدستم
حواس جمله حسد می برند برگشوم
نشسته ام ز پس روزنی که از سرما
چو یخ فسرده و از غم چو دیگ می جوشم
از آن قبل که دلم می رمد ز سایه خویش
از آفتاب به صد پرده چهره می پوشم
دلم ز لرزه و خوف آن زمان شود ساکن
که لطف و رحمت تو گیرد اندر آغوشم
ورم خرید قبول توام به ثمن بود
که جان به عشوه مشتی خبیث بفروشم
هم از تمامی حرمان روزگار من است
که کرده ای به چنین حالتی فراموشم