عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
خوبی و بتا از تو جفا دور نباشد
ور جور کنی هست روا دور نباشد
عیبت نتوان کرد که هستی ز وفا دور
خوبی که نباشد ز وفا دور، نباشد
چشمت به جفا خون دلم می خورد اما
این مردمی از ترک خطا دور نباشد
ای کرده فراموش وفا، از تو به یادی
گر شاد کنی خاطر ما، دور نباشد
گفتی جگرت خون کنم و جان به لب آرم
این مرحمت از لطف شما دور نباشد
بر جان من از عشق تو هر لحظه بلایی است
آری دل عاشق ز بلا دور نباشد
خوش می کند امید وصال تو دلم را
این دولتم از لطف خدا دور نباشد
زاهد به جنان وصل تو گر داد عجب نیست
کم همتی از طبع گدا دور نباشد
دارد سخن چند دلم با سر زلفت
گر لطف کند باد صبا دور نباشد
بر جان نسیمی ز تو هر لحظه صفایی است
آیینه معنی ز صفا دور نباشد
ور جور کنی هست روا دور نباشد
عیبت نتوان کرد که هستی ز وفا دور
خوبی که نباشد ز وفا دور، نباشد
چشمت به جفا خون دلم می خورد اما
این مردمی از ترک خطا دور نباشد
ای کرده فراموش وفا، از تو به یادی
گر شاد کنی خاطر ما، دور نباشد
گفتی جگرت خون کنم و جان به لب آرم
این مرحمت از لطف شما دور نباشد
بر جان من از عشق تو هر لحظه بلایی است
آری دل عاشق ز بلا دور نباشد
خوش می کند امید وصال تو دلم را
این دولتم از لطف خدا دور نباشد
زاهد به جنان وصل تو گر داد عجب نیست
کم همتی از طبع گدا دور نباشد
دارد سخن چند دلم با سر زلفت
گر لطف کند باد صبا دور نباشد
بر جان نسیمی ز تو هر لحظه صفایی است
آیینه معنی ز صفا دور نباشد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
چه نکته بود که ناگه ز غیب پیدا شد
هر آنکه واقف این نکته گشت شیدا شد
چه مجلس است و چه بزمی که از می وحدت
محیط قطره شد اینجا و قطره دریا شد
محیط بر همه اشیا از آن جهت شده ایم
که نون نطق الهی حقیقت ما شد
به غمزه مردم چشمت چه فتنه کرد ز پیش
که جان زنده دلانش اسیر سودا شد
رخت چه نقش نمود ای صنم در آیینه
که طوطی خرد آمد به نطق و گویا شد
دلم ز فتنه دجال از آن شده است ایمن
که روح قدسی ما همدم مسیحا شد
نقاب زلف بپوشان بر آفتاب رخت
که سر هردو جهان در طبق هویدا شد
بیا و سر مسما از اسم آدم جوی
که مستحق سجود (ش) ملک به اسما شد
مرا به وعده فردا ز ره مبر کامروز
ز لعل یار همه کام دل مهیا شد
مزن ز سر نهان بعد از این دم، ای صوفی
که هرچه در تتق غیب بود پیدا شد
به بوی زلف تو چندان دوید آهوی چین
که ناگه از کمر افتاد و ناف او وا شد
نسیمی از دو جهان نفی غیر از آنرو کرد
که نور ذات تو عین وجود اشیا شد
هر آنکه واقف این نکته گشت شیدا شد
چه مجلس است و چه بزمی که از می وحدت
محیط قطره شد اینجا و قطره دریا شد
محیط بر همه اشیا از آن جهت شده ایم
که نون نطق الهی حقیقت ما شد
به غمزه مردم چشمت چه فتنه کرد ز پیش
که جان زنده دلانش اسیر سودا شد
رخت چه نقش نمود ای صنم در آیینه
که طوطی خرد آمد به نطق و گویا شد
دلم ز فتنه دجال از آن شده است ایمن
که روح قدسی ما همدم مسیحا شد
نقاب زلف بپوشان بر آفتاب رخت
که سر هردو جهان در طبق هویدا شد
بیا و سر مسما از اسم آدم جوی
که مستحق سجود (ش) ملک به اسما شد
مرا به وعده فردا ز ره مبر کامروز
ز لعل یار همه کام دل مهیا شد
مزن ز سر نهان بعد از این دم، ای صوفی
که هرچه در تتق غیب بود پیدا شد
به بوی زلف تو چندان دوید آهوی چین
که ناگه از کمر افتاد و ناف او وا شد
نسیمی از دو جهان نفی غیر از آنرو کرد
که نور ذات تو عین وجود اشیا شد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
ای با دلم عشق تو را هر لحظه بازاری دگر
کار دلم شد عشق تو، چون کند کاری دگر
بازار زلفت سر به سر، سوداست ای مه رخ ولی
دارد دلم با وصل تو سودا و بازاری دگر
عشق است بار دل مرا ناصح مده دردسرم
عاشق نخواهد بعد از این برداشتن باری دگر
سودای مهرویان مرا بیرون نخواهد شد ز سر
صدبار گفتم این سخن، می گویم این باری دگر
ای مه! دم از خوبی مزن با آفتاب روی او
زیرا که هست آن سیمتن خورشید رخساری دگر
تا عشق روی دلبران کار من دلخسته شد
هردم گرفتارم به جان در عشق دلداری دگر
با زلف او چون بسته ام عهد محبت جاودان
حاشا که چون زاهد میان بندم به زناری دگر
کار من رند از جهان مستی و عشق یار بس
خلوت نشین، می باش گو، با من به انکاری دگر
بر دار ظاهر بود اگر مست اناالحق پیش از این
منصور این اسرار هست هر لحظه بر داری دگر
نظم نسیمی سر به سر دردانه دان ای سیمبر!
در گوش دل کش سربه سر کاین هست گفتاری دگر
کار دلم شد عشق تو، چون کند کاری دگر
بازار زلفت سر به سر، سوداست ای مه رخ ولی
دارد دلم با وصل تو سودا و بازاری دگر
عشق است بار دل مرا ناصح مده دردسرم
عاشق نخواهد بعد از این برداشتن باری دگر
سودای مهرویان مرا بیرون نخواهد شد ز سر
صدبار گفتم این سخن، می گویم این باری دگر
ای مه! دم از خوبی مزن با آفتاب روی او
زیرا که هست آن سیمتن خورشید رخساری دگر
تا عشق روی دلبران کار من دلخسته شد
هردم گرفتارم به جان در عشق دلداری دگر
با زلف او چون بسته ام عهد محبت جاودان
حاشا که چون زاهد میان بندم به زناری دگر
کار من رند از جهان مستی و عشق یار بس
خلوت نشین، می باش گو، با من به انکاری دگر
بر دار ظاهر بود اگر مست اناالحق پیش از این
منصور این اسرار هست هر لحظه بر داری دگر
نظم نسیمی سر به سر دردانه دان ای سیمبر!
در گوش دل کش سربه سر کاین هست گفتاری دگر
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
ای صبا هست رخ یار بغایت نازک
لب فرو بند و نگهدار بغایت نازک
از من عاشق اگر زان که خیالت باشد
باز پرس از گل رخسار بغایت نازک
آنگه آهسته بگو حال دلم با چشمش
زان که باشد دل بیمار بغایت نازک
پیش چشم و لب او باش دهن بسته که هست
قامتش فتنه و رفتار بغایت نازک
(چون شوی مست مکن عربده با غمزه او
که بود غمزه دلدار بغایت نازک)
(سجده شکر کن از من بر آن سرو که هست
قامتش فتنه و رخسار بغایت نازک)
(با لبش دم گر زند نفخه دم صدق گوی
که لبش هست به گفتار بغایت نازک)
با دهانش برسان از دل تنگم خبری
همچو آن تنگ شکربار بغایت نازک
چاره این دل پردرد ندانم چه کنم
پر شده باده اسرار بغایت نازک
بود نازک ز غمت جان نسیمی همه عمر
رحمتی کن که شد این بار بغایت نازک
لب فرو بند و نگهدار بغایت نازک
از من عاشق اگر زان که خیالت باشد
باز پرس از گل رخسار بغایت نازک
آنگه آهسته بگو حال دلم با چشمش
زان که باشد دل بیمار بغایت نازک
پیش چشم و لب او باش دهن بسته که هست
قامتش فتنه و رفتار بغایت نازک
(چون شوی مست مکن عربده با غمزه او
که بود غمزه دلدار بغایت نازک)
(سجده شکر کن از من بر آن سرو که هست
قامتش فتنه و رخسار بغایت نازک)
(با لبش دم گر زند نفخه دم صدق گوی
که لبش هست به گفتار بغایت نازک)
با دهانش برسان از دل تنگم خبری
همچو آن تنگ شکربار بغایت نازک
چاره این دل پردرد ندانم چه کنم
پر شده باده اسرار بغایت نازک
بود نازک ز غمت جان نسیمی همه عمر
رحمتی کن که شد این بار بغایت نازک
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
ناوک غمزه هر دمم می زند از کمین کمان
زین دو بلا کجا روم کشت مرا همین همان
گفتمش از چه می کشد غمزه خونیت مرا
گفت که دردش این بود عادت او بدین بدان
عاشق خویش می کشد از ستم و جفای، او
در صفتی که روز و شب کرده بدو قرین قران
جور و جفای او بجز عاشق او نمی کشد
گویی از این جهت کمر پوشیده در زمین زمان
از غم او جفا کشد عاشق مبتلای او
ورنه چه غم گرش رسد هر بد و نیک از این و آن
بهره بهر بهر او مردم چشم مردم است
مردمی میکن و تو هم در نظرش نشین نشان
درد و غمش نسیمیا! چون به تو برفشانده است
غم مخور و قبول کن به صفا بچین به جان
زین دو بلا کجا روم کشت مرا همین همان
گفتمش از چه می کشد غمزه خونیت مرا
گفت که دردش این بود عادت او بدین بدان
عاشق خویش می کشد از ستم و جفای، او
در صفتی که روز و شب کرده بدو قرین قران
جور و جفای او بجز عاشق او نمی کشد
گویی از این جهت کمر پوشیده در زمین زمان
از غم او جفا کشد عاشق مبتلای او
ورنه چه غم گرش رسد هر بد و نیک از این و آن
بهره بهر بهر او مردم چشم مردم است
مردمی میکن و تو هم در نظرش نشین نشان
درد و غمش نسیمیا! چون به تو برفشانده است
غم مخور و قبول کن به صفا بچین به جان
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
روی خداست ای صنم روی تو، رای من ببین
وز رخ همچو مصحفت فال برای من ببین
یار به عشوه خون من خورد و حلال کردمش
جور و جفای او نگر، مهر و وفای من ببین
نافه مشک چین اگر با تو دم از خطا زند
روی سیاه را بگو زلف دو تای من ببین
(پیش تو بر زمین چو زد مردم دیده اشک را
گفت به اشک پهلوان، مشک سقای من ببین)
(کشت مرا و زنده کرد از لب جانفزای خود
لطف نگار من چها کرد برای من ببین)
لعل لب تو بوسه ای داد به خونبهای من
طالع و بخت من نگر، قدر و بهای من ببین
سنبل زلفت آرزو کرده ام ای خجسته فال!
نقش و خیال مختلف، فکر خطای من ببین
(دامن وصل تو به کف بخت نداد و عمر شد
آتش جان گداز من باد و هوای من ببین)
وهم پرست را بگو، بگذر از این خیال و ظن
در رخ یار من نگر، روی خدای من ببین
بی سر و پای عشق شو همچو فلک نسیمیا
سر «الست ربکم » در سر و پای من ببین
وز رخ همچو مصحفت فال برای من ببین
یار به عشوه خون من خورد و حلال کردمش
جور و جفای او نگر، مهر و وفای من ببین
نافه مشک چین اگر با تو دم از خطا زند
روی سیاه را بگو زلف دو تای من ببین
(پیش تو بر زمین چو زد مردم دیده اشک را
گفت به اشک پهلوان، مشک سقای من ببین)
(کشت مرا و زنده کرد از لب جانفزای خود
لطف نگار من چها کرد برای من ببین)
لعل لب تو بوسه ای داد به خونبهای من
طالع و بخت من نگر، قدر و بهای من ببین
سنبل زلفت آرزو کرده ام ای خجسته فال!
نقش و خیال مختلف، فکر خطای من ببین
(دامن وصل تو به کف بخت نداد و عمر شد
آتش جان گداز من باد و هوای من ببین)
وهم پرست را بگو، بگذر از این خیال و ظن
در رخ یار من نگر، روی خدای من ببین
بی سر و پای عشق شو همچو فلک نسیمیا
سر «الست ربکم » در سر و پای من ببین
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
عشق اگر بازد کسی با روی دلداری چنین
ور سر اندازد کسی در پای عیاری چنین
بار زلفت می کشم بر جان و دل تا زنده ام
عاشق سرباز، اگر باری کشد باری چنین
می کشد خود را ز زلفش صوفی پشمینه پوش
خودپرست است او چه داند قدر زناری چنین
پیش چشمانت بمیرم زانکه بسیار ای نگار!
خوشتر از عمر است مردن پیش بیماری چنین
زاهد سالوس می پوشاند از خوبان نظر
گر کسی را دیده باشد، کی کند کاری چنین
دشمن از دستم گریبان هر نفس گو پاره ساز
چون نخواهم داشت دست از دامن یاری چنین
گر به جان و دل توانی وصل زلفش یافتن
ترک این سودا مکن در حلقه تاری چنین
دارد از هر حلقه زلف تو بندی گردنم
کی سر از قید چنان، پیچد گرفتاری چنین
رغبت میخوارگی خواهد رها کردن ز دل
با خیال آن دو چشم مست خماری چنین
گرچه هست آیین چشمت مردم آزاری، مرا
کی دل آزارد ز جور مردم آزاری چنین
دل نمی خواهد که باشد بی رخت یکدم، بلی
بی چنان غم، کی تواند بود غمخواری چنین
پیش حق بودی نسیمی بت پرست اندر نماز
گر نبودی قبله او زلف و رخساری چنین
ور سر اندازد کسی در پای عیاری چنین
بار زلفت می کشم بر جان و دل تا زنده ام
عاشق سرباز، اگر باری کشد باری چنین
می کشد خود را ز زلفش صوفی پشمینه پوش
خودپرست است او چه داند قدر زناری چنین
پیش چشمانت بمیرم زانکه بسیار ای نگار!
خوشتر از عمر است مردن پیش بیماری چنین
زاهد سالوس می پوشاند از خوبان نظر
گر کسی را دیده باشد، کی کند کاری چنین
دشمن از دستم گریبان هر نفس گو پاره ساز
چون نخواهم داشت دست از دامن یاری چنین
گر به جان و دل توانی وصل زلفش یافتن
ترک این سودا مکن در حلقه تاری چنین
دارد از هر حلقه زلف تو بندی گردنم
کی سر از قید چنان، پیچد گرفتاری چنین
رغبت میخوارگی خواهد رها کردن ز دل
با خیال آن دو چشم مست خماری چنین
گرچه هست آیین چشمت مردم آزاری، مرا
کی دل آزارد ز جور مردم آزاری چنین
دل نمی خواهد که باشد بی رخت یکدم، بلی
بی چنان غم، کی تواند بود غمخواری چنین
پیش حق بودی نسیمی بت پرست اندر نماز
گر نبودی قبله او زلف و رخساری چنین
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
دلیل ما شد آن ساقی به دارالعیش میخانه
بیا گر آرزومندی به جام لعل جانانه
به دور دانه خالش دل و جانی نمی بینم
که در دام سر زلفت نیفتاده است از این دانه
زمان وصل رویت را طلبکارم به جان گرچه
هنوز ارزان بود دادن دو عالم را به شکرانه
جهان و جان و دین و دل، برو در کار زلفش کن
که از مردان مرد آید همیشه کار مردانه
زمان زرق و سالوسی گذشت ای زاهد رعنا
بیا می خور که تقوی را لبالب گشت پیمانه
حدیث عشق گو با من، نه زهد و توبه و تقوی
که عاشق را نمی گیرد به گوش افسون و افسانه
مجو با آتش رویش تقرب، گر همی خواهی
که دور از شمع رخسارش بسوزی همچو پروانه
چو رویش چرخ صورتگر نبندد صورت دیگر
به سر چندان که می گردد در این پیروزه کاشانه
در گنج حقیقت را لبش مفتاح معنی شد
زهی گنج و زهی گوهر، زهی مفتاح و دندانه
نسیمی! پای دل مگشا ز بند زلف او هرگز
که در زنجیر می باید همیشه پای دیوانه
بیا گر آرزومندی به جام لعل جانانه
به دور دانه خالش دل و جانی نمی بینم
که در دام سر زلفت نیفتاده است از این دانه
زمان وصل رویت را طلبکارم به جان گرچه
هنوز ارزان بود دادن دو عالم را به شکرانه
جهان و جان و دین و دل، برو در کار زلفش کن
که از مردان مرد آید همیشه کار مردانه
زمان زرق و سالوسی گذشت ای زاهد رعنا
بیا می خور که تقوی را لبالب گشت پیمانه
حدیث عشق گو با من، نه زهد و توبه و تقوی
که عاشق را نمی گیرد به گوش افسون و افسانه
مجو با آتش رویش تقرب، گر همی خواهی
که دور از شمع رخسارش بسوزی همچو پروانه
چو رویش چرخ صورتگر نبندد صورت دیگر
به سر چندان که می گردد در این پیروزه کاشانه
در گنج حقیقت را لبش مفتاح معنی شد
زهی گنج و زهی گوهر، زهی مفتاح و دندانه
نسیمی! پای دل مگشا ز بند زلف او هرگز
که در زنجیر می باید همیشه پای دیوانه
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
بر گرد مه ز مشک خطی برکشیده ای
خورشید را به حلقه چنبر کشیده ای
خوبان به روی مه خط دلخواه می کشند
اما نه مثل تو که چه درخور کشیده ای
در تنگ قند، مورچه را ره داده ای
سبزه به گرد چشمه اخضر کشیده ای
داغ سیاه بر دل لاله نهاده ای
تا خط سبز بر گل احمر کشیده ای
گاهی کمند از خم گیسو گشاده ای
وقتی به قصدم از مژه خنجر کشیده ای
بر ملک روم لشکر مغرب فرو زده
طغرای هند بر شه خاور کشیده ای
دیدی که چون نسیم به غمهاش دلخوشم
زانرو مرا به سلک غم اندر کشیده ای
خورشید را به حلقه چنبر کشیده ای
خوبان به روی مه خط دلخواه می کشند
اما نه مثل تو که چه درخور کشیده ای
در تنگ قند، مورچه را ره داده ای
سبزه به گرد چشمه اخضر کشیده ای
داغ سیاه بر دل لاله نهاده ای
تا خط سبز بر گل احمر کشیده ای
گاهی کمند از خم گیسو گشاده ای
وقتی به قصدم از مژه خنجر کشیده ای
بر ملک روم لشکر مغرب فرو زده
طغرای هند بر شه خاور کشیده ای
دیدی که چون نسیم به غمهاش دلخوشم
زانرو مرا به سلک غم اندر کشیده ای
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
گر شبی دولت به دستم زلف یار انداختی
سایه اقبال بر من روزگار انداختی
چشم مستش گر نظر کردی بر اهل خانقاه
مردم خلوت نشین را در خمار انداختی
دولت دنیی و عقبی وصل یار است ای دریغ
بختم این دولت شبی گر در کنار انداختی
هم ز مژگانش دلم را ناوکی بودی نصیب
چشم ترکش گر چنین لاغر شکار انداختی
غم ز بیماری نبودی گر طبیب درد عشق
چشم رحمت بر من بیمار زار انداختی
گر نبودی بنده قدش صبا ز آب روان
بندها بر پای سرو جویبار انداختی
از سر سعد فلک برداشتی قدرم کلاه
بخت اگر در گردنم دست نگار انداختی
گر نسیم چین زلفش با صبا گشتی رفیق
تا در چین کاروان مشک تتار انداختی
گر به گوش نازک خوبان رسیدی شعر من
هر که را در گوش بودی گوشوار، انداختی
کاشکی برداشتی برقع ز روی گل نگار
تا بر آتش لاله را مانند خار انداختی
گر ز گفتار نسیمی باخبر بودی صدف
از دهان، لؤلؤی رطب آبدار انداختی
سایه اقبال بر من روزگار انداختی
چشم مستش گر نظر کردی بر اهل خانقاه
مردم خلوت نشین را در خمار انداختی
دولت دنیی و عقبی وصل یار است ای دریغ
بختم این دولت شبی گر در کنار انداختی
هم ز مژگانش دلم را ناوکی بودی نصیب
چشم ترکش گر چنین لاغر شکار انداختی
غم ز بیماری نبودی گر طبیب درد عشق
چشم رحمت بر من بیمار زار انداختی
گر نبودی بنده قدش صبا ز آب روان
بندها بر پای سرو جویبار انداختی
از سر سعد فلک برداشتی قدرم کلاه
بخت اگر در گردنم دست نگار انداختی
گر نسیم چین زلفش با صبا گشتی رفیق
تا در چین کاروان مشک تتار انداختی
گر به گوش نازک خوبان رسیدی شعر من
هر که را در گوش بودی گوشوار، انداختی
کاشکی برداشتی برقع ز روی گل نگار
تا بر آتش لاله را مانند خار انداختی
گر ز گفتار نسیمی باخبر بودی صدف
از دهان، لؤلؤی رطب آبدار انداختی
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
به عشقت جان و دل دادم به غم زان گشتم ارزانی
به بند زلفت افتادم از آنم در پریشانی
چو چشمت گوشه گیرم چون ز چشمت دل نگه دارم
که با این چشم و این ابرو بلای گوشه گیرانی
به ابرو هر نفس چشمت دلی می دزدد از مردم
ندانم چون نگه دارم دل از دزدان پنهانی
چه روز است ای صنم! رویت که روشن می کند هردم
رموز لیلة الاسری در آن گیسوی ظلمانی
معمای سر زلفت به جان گفتم که بگشایم
ولی مشکل شود حاصل بدین آسانی آسانی
سویدای دل و چشمم چو هست آرامگاه تو
اگر اینجا کنی منزل و گر آنجا، تو می دانی
اگر وصل رخش خواهی چو زلفش چاره آن کن
که سر در پایش اندازی و جان در پایش افشانی
چو زلفت، فتنه پا بیرون نهاد امروز می شاید
به جای خویش اگر او را به جای خویش بنشانی
مکن درد مرا درمان به ترک عشقش ای ناصح!
که درمانم بسی تلخ است و می دانم که درمانی
ملک در صورت انسان بدین خوبی نشد ظاهر
چه نوری یارب! ای دلبر! خداوندا! چه انسانی!
نسیمی را به فضل حق چو وصل یار حاصل شد
بیابد مسند شاهی و بر سر تاج سلطانی
به بند زلفت افتادم از آنم در پریشانی
چو چشمت گوشه گیرم چون ز چشمت دل نگه دارم
که با این چشم و این ابرو بلای گوشه گیرانی
به ابرو هر نفس چشمت دلی می دزدد از مردم
ندانم چون نگه دارم دل از دزدان پنهانی
چه روز است ای صنم! رویت که روشن می کند هردم
رموز لیلة الاسری در آن گیسوی ظلمانی
معمای سر زلفت به جان گفتم که بگشایم
ولی مشکل شود حاصل بدین آسانی آسانی
سویدای دل و چشمم چو هست آرامگاه تو
اگر اینجا کنی منزل و گر آنجا، تو می دانی
اگر وصل رخش خواهی چو زلفش چاره آن کن
که سر در پایش اندازی و جان در پایش افشانی
چو زلفت، فتنه پا بیرون نهاد امروز می شاید
به جای خویش اگر او را به جای خویش بنشانی
مکن درد مرا درمان به ترک عشقش ای ناصح!
که درمانم بسی تلخ است و می دانم که درمانی
ملک در صورت انسان بدین خوبی نشد ظاهر
چه نوری یارب! ای دلبر! خداوندا! چه انسانی!
نسیمی را به فضل حق چو وصل یار حاصل شد
بیابد مسند شاهی و بر سر تاج سلطانی
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۷۵
نسیمی : اضافات
شمارهٔ ۳ - مخمس ترکیب
ای مطلع خوبی رخ چون ماه تمامت
برخاسته غوغای قیامت ز قیامت
در دور رخت تا نبود هیچ ندامت
ماییم و غم عشق و سر کوی ملامت
گم کرده ز بی خویشتنی راه سلامت
یا روی تو چه گویم که چه ماهی است پرآشوب
یا هندوی زلفت چه سیاهی است پرآشوب
از مردم چشمت که سپاهی است پرآشوب
شهری است پر از فتنه و راهی است پرآشوب
نه جای سفرکردن و نه روی اقامت
حاصل ز دو عالم چو غم عشق تو دارم
جز تخم غم عشق تو در سینه چه کارم
ای سرو گل اندام سمنبر! ز کنارم
رفتی و مپندار که دست از تو بدارم
دست من و دامان تو تا روز قیامت
من چون به در کعبه مقصود رسیدم
از قافله وارستم و از راه رهیدم
با ید قلم نسخ بر آن بیت کشیدم
من پند رفیقان موافق نشنیدم
زانرو شدم آماجگه تیر ملامت
ای صوفی پشمینه! لباس عسلی پوش
زان خم که خرد می زند از شوق میش جوش
بگذر تو از این خرقه و سجاده و می نوش
کانکس که نصیحت ز بزرگان نکند گوش
بسیار بخاید سر انگشت ندامت
گر طالب آنی که بماند ز تو نامی
از خانه ناموس برون نه دو سه گامی
قربان شو و بشنو ز لب یار پیامی:
عیار چو منصور شود بر همه کامی
آن است که بر دار کشندش به علامت
گر در چمن آن سرو سهی راه برآرد
هیهات که قد سرو به دلخواه برآرد
چون آه نسیمی به سحرگاه برآرد
هرگه که جلال از غم دل آه برآرد
سکان سماوات بنالند تمامت
برخاسته غوغای قیامت ز قیامت
در دور رخت تا نبود هیچ ندامت
ماییم و غم عشق و سر کوی ملامت
گم کرده ز بی خویشتنی راه سلامت
یا روی تو چه گویم که چه ماهی است پرآشوب
یا هندوی زلفت چه سیاهی است پرآشوب
از مردم چشمت که سپاهی است پرآشوب
شهری است پر از فتنه و راهی است پرآشوب
نه جای سفرکردن و نه روی اقامت
حاصل ز دو عالم چو غم عشق تو دارم
جز تخم غم عشق تو در سینه چه کارم
ای سرو گل اندام سمنبر! ز کنارم
رفتی و مپندار که دست از تو بدارم
دست من و دامان تو تا روز قیامت
من چون به در کعبه مقصود رسیدم
از قافله وارستم و از راه رهیدم
با ید قلم نسخ بر آن بیت کشیدم
من پند رفیقان موافق نشنیدم
زانرو شدم آماجگه تیر ملامت
ای صوفی پشمینه! لباس عسلی پوش
زان خم که خرد می زند از شوق میش جوش
بگذر تو از این خرقه و سجاده و می نوش
کانکس که نصیحت ز بزرگان نکند گوش
بسیار بخاید سر انگشت ندامت
گر طالب آنی که بماند ز تو نامی
از خانه ناموس برون نه دو سه گامی
قربان شو و بشنو ز لب یار پیامی:
عیار چو منصور شود بر همه کامی
آن است که بر دار کشندش به علامت
گر در چمن آن سرو سهی راه برآرد
هیهات که قد سرو به دلخواه برآرد
چون آه نسیمی به سحرگاه برآرد
هرگه که جلال از غم دل آه برآرد
سکان سماوات بنالند تمامت
نسیمی : اضافات
شمارهٔ ۵ - مسمط
هرکس که دید خال و خط و موی و روی تو
آشفته شد چو موی تو بر گرد روی تو
در جست و جوی وصل تو و گفت و گوی تو
سرگشته ام به هر طرف از آرزوی تو
ناقابل است آن که بنامد به کوی تو
آن کس که در گذار تو افتاد قابل است
روز ازل که مهر ترا در خور آمدم
چون دانه ای فتاد از آن بر سر آمدم
یک چند به خوشه رفتم و گوهر آمدم (؟)
آخر به دور داس فلک چون درآمدم
چندان که گرد خرمن هستی برآمدم
کاهی نیافتم که ز ذکر تو غافل است
بردار از رخ ای مه نامهربان! نقاب
تا منفعل شود ز جمال تو آفتاب
دارم بیان حلقه زلفت هزار تاب
در آتش فراق تو دل می شود کباب
از آرزوی روت تشنه بمیرم ننگرم به آب (؟)
آب حیات بی تو مرا زهر قاتل است
روی تو شمع مجلس مستان آشناست
آیینه جمال تو جام جهان نماست
محراب ابروی تو مرا قبله دعاست
در دور چشم مست توام می نصیب ماست
هر صوفی ای که باده ننوشید بی صلاست
هر عالمی که عشق نورزید جاهل است
آبی اگر ز کتم عدم آیدت به یاد
از آب و خاک و آتش تن بگذری چو باد
کیخسرو و سکندر و کاووس و کیقباد
بر منزل جهان زدند خیمه مراد
روزی اگر به کوی مرادی رسی عماد!
آنجا مقام توست گذر کن که منزل است
آشفته شد چو موی تو بر گرد روی تو
در جست و جوی وصل تو و گفت و گوی تو
سرگشته ام به هر طرف از آرزوی تو
ناقابل است آن که بنامد به کوی تو
آن کس که در گذار تو افتاد قابل است
روز ازل که مهر ترا در خور آمدم
چون دانه ای فتاد از آن بر سر آمدم
یک چند به خوشه رفتم و گوهر آمدم (؟)
آخر به دور داس فلک چون درآمدم
چندان که گرد خرمن هستی برآمدم
کاهی نیافتم که ز ذکر تو غافل است
بردار از رخ ای مه نامهربان! نقاب
تا منفعل شود ز جمال تو آفتاب
دارم بیان حلقه زلفت هزار تاب
در آتش فراق تو دل می شود کباب
از آرزوی روت تشنه بمیرم ننگرم به آب (؟)
آب حیات بی تو مرا زهر قاتل است
روی تو شمع مجلس مستان آشناست
آیینه جمال تو جام جهان نماست
محراب ابروی تو مرا قبله دعاست
در دور چشم مست توام می نصیب ماست
هر صوفی ای که باده ننوشید بی صلاست
هر عالمی که عشق نورزید جاهل است
آبی اگر ز کتم عدم آیدت به یاد
از آب و خاک و آتش تن بگذری چو باد
کیخسرو و سکندر و کاووس و کیقباد
بر منزل جهان زدند خیمه مراد
روزی اگر به کوی مرادی رسی عماد!
آنجا مقام توست گذر کن که منزل است
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - مطلع دوم
که میرا گوئیا راندند امشب
وشاقانت به بام چرخ مرکب
ازیرا ماه نو بر نیلگون طاق
بود چون نعل زر بر سم اشهب
بتابد از رخت سیمینه خورشید
بیارد از کفت زرینه کوکب
ز بخشش طبعت از اقبال فره
ز دانش روحت از فرهنگ قالب
خطابت با خداوندی است توام
روانت با خردمندی مرکب
هم از گفتار عجاجی تو احلی
هم از شمشیر حجاجی تو اهیب
هم از کعب بن مامه باشی اسخی
هم از سحبان وائل هستی اخطب
بنزد حق چنانستی مکرم
ببار شه چنانستی مقرب
که پیش مرتضی عمار و میثم
که پیش مصطفی سلمان و جندب
نه چرخ و مهر چون قدرت معلی
نه عود و مشک چون خلقت مطیب
بمیرانی طمع در بود لامه
برآری تخم آز از جان اشعب
نبالت کسب کردی از عم و خال
اصالت ارث بردی از ام و اب
ستاره نیست در نور از تو اصفی
فرشته نیست در ذات از تو انجب
تو در مردی در این آفاق فردی
بلی و الراقصات الی المحصب
مرا شکر تو باشد کیش و آیین
مرا مدح تو آمد دین و مذهب
هم آنم پیشه در هر سال و هر ماه
هم اینم شیوه در هر روز و هر شب
اگر رانم جز آن باشم خطاکار
اگر خواهم جز این گردم معاقب
چو از فر تو جستم جاه و دولت
چو از فضل تو دارم نام و منصب
چو از هنگام خردی تا بدین روز
ترا چون بنده بودستم بموکب
چو در تبریز با یرلیغ شاهم
بمیر شاعران کردی ملقب
هم اینک بایدم کوی تو ملجأ
هم اکنون باشدم بار تو مارب
مرا بپذیر و بگذار آسمانرا
که ممنوع است هر ابعد ز اقرب
فخیر ندیمکم من لایکذب
و خیر جلیسکم من لم یجرب
من آن آمیژه گویستم که در شعر
نیارم گفت لفظی نامرتب
مدحت گسترم در خورد و ممدوح
سخن گویم بهنجار مخاطب
بدستم خامه چون ثعبان موسی است
که ولی مدبرا مالم یعقب
که در مدح تو شعر من در این عصر
خدا داند نکوتر گشت و اعجب
هم از فخریه عمر و بن کلثوم
هم از زجریه نمربن تولب
هم از بیتی که بن قیس الرقیات
قرائت کرد در ایوان مصعب
که چون گفتار ابلغ بود و اصدق
از آن بهتر که احسن گشت و اکذب
بهر جا شاعر ار تکذیب بیند
بمدح میر کی باشد مکذب
چو مدح میر خواند کس در دیوان
نیوشد از دو سو آواز مرحب
امیرا این سخندانان که شکرت
ز هر کاری شمر دستند اصوب
به دربار تو می بینند مقصد
ز درگاه تو میجویند مطلب
همه هستند با طبعی مصفا
همه هستند با خلقی مهذب
نه حسانند و بشارند لکن
به از حسان و بشارند اغلب
تو دانی شعر گفتن مردمان را
ز زادن مر زنان را هست اصعب
هنر در من چو روغن مانده در شیر
و ما ادری ایختر ام یذوب
ره یزدان سپارم ز آنکه دانم
و راء الله ما للمرء مذهب
فان غدا لناظره قریب
ولکن الاله الیه اقرب
بباید درس عشق آمختن از منت
ایا من تدعی فی وصل زینب
ابا اینگونه دعویها که کردم
خداوندا مکن بر جان من سب
نه شاعر باشد آن کاندر قوافی
نداند فرق اخرم را ز اخرب
ز اثرم فرق باید کرد اثلم
ز اعضب دور باید دید اعصب
چرا اندر مفاعلتن شود عقل
چرا اندر مفاعیلن بود جب
نه هر کس راویستی حادیستی
نه هر جوز مقشر شد ملبب
دساتیر و نبی ایدر دو نثرند
بظاهر از الف باتا مرکب
نه با گفتار احمد مرد عبشی
نه چون الفاظ تازی شد معرب
نه چون شمس الضحی شد مهر پرچم
نه چون بدرالدجی شد ماه نخشب
نماید شکل انسان نیز پیروج
فرو شد رنگ زمرد نیز طحلب
جهان را نیست اوضاعی منظم
فلک را نیست سامانی مرتب
اگر بودی نبودی شام من تار
وگر بودی ندیدی روز من شب
مرا نه افسر اندر سر نه دستار
مرا نه موزه اندر پا نه جورب
فلک نه هست منشار این مجره
وگرنه مثقبند این هفت کوکب
چرا برد تنم با ناب منشار
چرا سنبد دلم با نوک مثقب
سپهر احدب از رشکی که دارد
مرا چون خویش بالا کرده احدب
ز خونم نسر طائر گشت سیرآب
بقصدم شیر گردون شد مکلب
یکی درد تنم با نوک منقار
یکی برد رگم با نیش مخلب
بتخت ذات کرسی خون من ریخت
از آن کف الخضیب آمد مخضب
بگردد بر سرم چون آسیا قطب
بتازد بر تنم چون شیر ارنب
ز بوجابر امیدم قطع شد زانک
ندیمم گشته بر خوان ام جندب
غم و سوگند بر خوانم مجالس
نم و سوزند بر جانم مصاحب
مرا کردند گفتی میهمانی
همی بر خوان سرحان بن قعنب
دلم چون زلف معشوق است در تاب
تنم چون جسم عشاق است در تب
یکی پا بسته در زنجیر اندوه
یکی دلخسته در زندان قالب
یکی جامی است از غم گشته لبریز
یکی خمی است کز سم شد لبالب
یکی از گردش دوران مشوش
یکی از صحبت دونان معذب
جهان بی قعر دریائی است ذخار
زمین بی بن بیابانی است سبسب
در این دریا نهنگانند خونخوار
در این بیغوله گرگانند غلب
چو مارانند در این لجه ماهی
چو اژدها در این بیدا، جهد ضب
وفای عهد این سقف منقش
بقای عهد این چرخ محدب
یکی در بی اساسی عهد طفلان
یکی در بی ثباتی برق خلب
پر از دیو است این گردون تاریک
پر از غول است این چرخ مکوکب
نه از افسون هراسد دیو نزحرز
نه از دشنام رنجد غول نز سب
بخواری بکشد اینت کار معجب
بزاری می نبخشد اینت اعجب
ولی من بر فسون این دد و دیو
دعائی بر نگارم بس مجرب
دعای میر شد افسون دیوان
وزین افسون ندارند ایچ مهرب
دعای میر چون حتم است ای حق
ثنای میر چون فرض است یارب
بده ملکش فزون یا مالک الملک
بدر خصمش زهم یا فالق الحب
وشاقانت به بام چرخ مرکب
ازیرا ماه نو بر نیلگون طاق
بود چون نعل زر بر سم اشهب
بتابد از رخت سیمینه خورشید
بیارد از کفت زرینه کوکب
ز بخشش طبعت از اقبال فره
ز دانش روحت از فرهنگ قالب
خطابت با خداوندی است توام
روانت با خردمندی مرکب
هم از گفتار عجاجی تو احلی
هم از شمشیر حجاجی تو اهیب
هم از کعب بن مامه باشی اسخی
هم از سحبان وائل هستی اخطب
بنزد حق چنانستی مکرم
ببار شه چنانستی مقرب
که پیش مرتضی عمار و میثم
که پیش مصطفی سلمان و جندب
نه چرخ و مهر چون قدرت معلی
نه عود و مشک چون خلقت مطیب
بمیرانی طمع در بود لامه
برآری تخم آز از جان اشعب
نبالت کسب کردی از عم و خال
اصالت ارث بردی از ام و اب
ستاره نیست در نور از تو اصفی
فرشته نیست در ذات از تو انجب
تو در مردی در این آفاق فردی
بلی و الراقصات الی المحصب
مرا شکر تو باشد کیش و آیین
مرا مدح تو آمد دین و مذهب
هم آنم پیشه در هر سال و هر ماه
هم اینم شیوه در هر روز و هر شب
اگر رانم جز آن باشم خطاکار
اگر خواهم جز این گردم معاقب
چو از فر تو جستم جاه و دولت
چو از فضل تو دارم نام و منصب
چو از هنگام خردی تا بدین روز
ترا چون بنده بودستم بموکب
چو در تبریز با یرلیغ شاهم
بمیر شاعران کردی ملقب
هم اینک بایدم کوی تو ملجأ
هم اکنون باشدم بار تو مارب
مرا بپذیر و بگذار آسمانرا
که ممنوع است هر ابعد ز اقرب
فخیر ندیمکم من لایکذب
و خیر جلیسکم من لم یجرب
من آن آمیژه گویستم که در شعر
نیارم گفت لفظی نامرتب
مدحت گسترم در خورد و ممدوح
سخن گویم بهنجار مخاطب
بدستم خامه چون ثعبان موسی است
که ولی مدبرا مالم یعقب
که در مدح تو شعر من در این عصر
خدا داند نکوتر گشت و اعجب
هم از فخریه عمر و بن کلثوم
هم از زجریه نمربن تولب
هم از بیتی که بن قیس الرقیات
قرائت کرد در ایوان مصعب
که چون گفتار ابلغ بود و اصدق
از آن بهتر که احسن گشت و اکذب
بهر جا شاعر ار تکذیب بیند
بمدح میر کی باشد مکذب
چو مدح میر خواند کس در دیوان
نیوشد از دو سو آواز مرحب
امیرا این سخندانان که شکرت
ز هر کاری شمر دستند اصوب
به دربار تو می بینند مقصد
ز درگاه تو میجویند مطلب
همه هستند با طبعی مصفا
همه هستند با خلقی مهذب
نه حسانند و بشارند لکن
به از حسان و بشارند اغلب
تو دانی شعر گفتن مردمان را
ز زادن مر زنان را هست اصعب
هنر در من چو روغن مانده در شیر
و ما ادری ایختر ام یذوب
ره یزدان سپارم ز آنکه دانم
و راء الله ما للمرء مذهب
فان غدا لناظره قریب
ولکن الاله الیه اقرب
بباید درس عشق آمختن از منت
ایا من تدعی فی وصل زینب
ابا اینگونه دعویها که کردم
خداوندا مکن بر جان من سب
نه شاعر باشد آن کاندر قوافی
نداند فرق اخرم را ز اخرب
ز اثرم فرق باید کرد اثلم
ز اعضب دور باید دید اعصب
چرا اندر مفاعلتن شود عقل
چرا اندر مفاعیلن بود جب
نه هر کس راویستی حادیستی
نه هر جوز مقشر شد ملبب
دساتیر و نبی ایدر دو نثرند
بظاهر از الف باتا مرکب
نه با گفتار احمد مرد عبشی
نه چون الفاظ تازی شد معرب
نه چون شمس الضحی شد مهر پرچم
نه چون بدرالدجی شد ماه نخشب
نماید شکل انسان نیز پیروج
فرو شد رنگ زمرد نیز طحلب
جهان را نیست اوضاعی منظم
فلک را نیست سامانی مرتب
اگر بودی نبودی شام من تار
وگر بودی ندیدی روز من شب
مرا نه افسر اندر سر نه دستار
مرا نه موزه اندر پا نه جورب
فلک نه هست منشار این مجره
وگرنه مثقبند این هفت کوکب
چرا برد تنم با ناب منشار
چرا سنبد دلم با نوک مثقب
سپهر احدب از رشکی که دارد
مرا چون خویش بالا کرده احدب
ز خونم نسر طائر گشت سیرآب
بقصدم شیر گردون شد مکلب
یکی درد تنم با نوک منقار
یکی برد رگم با نیش مخلب
بتخت ذات کرسی خون من ریخت
از آن کف الخضیب آمد مخضب
بگردد بر سرم چون آسیا قطب
بتازد بر تنم چون شیر ارنب
ز بوجابر امیدم قطع شد زانک
ندیمم گشته بر خوان ام جندب
غم و سوگند بر خوانم مجالس
نم و سوزند بر جانم مصاحب
مرا کردند گفتی میهمانی
همی بر خوان سرحان بن قعنب
دلم چون زلف معشوق است در تاب
تنم چون جسم عشاق است در تب
یکی پا بسته در زنجیر اندوه
یکی دلخسته در زندان قالب
یکی جامی است از غم گشته لبریز
یکی خمی است کز سم شد لبالب
یکی از گردش دوران مشوش
یکی از صحبت دونان معذب
جهان بی قعر دریائی است ذخار
زمین بی بن بیابانی است سبسب
در این دریا نهنگانند خونخوار
در این بیغوله گرگانند غلب
چو مارانند در این لجه ماهی
چو اژدها در این بیدا، جهد ضب
وفای عهد این سقف منقش
بقای عهد این چرخ محدب
یکی در بی اساسی عهد طفلان
یکی در بی ثباتی برق خلب
پر از دیو است این گردون تاریک
پر از غول است این چرخ مکوکب
نه از افسون هراسد دیو نزحرز
نه از دشنام رنجد غول نز سب
بخواری بکشد اینت کار معجب
بزاری می نبخشد اینت اعجب
ولی من بر فسون این دد و دیو
دعائی بر نگارم بس مجرب
دعای میر شد افسون دیوان
وزین افسون ندارند ایچ مهرب
دعای میر چون حتم است ای حق
ثنای میر چون فرض است یارب
بده ملکش فزون یا مالک الملک
بدر خصمش زهم یا فالق الحب
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۷۰
دی در هوای صحبت یاران غمگسار
زی بوستان شدم بتماشای لاله زار
دیدم گل و بنفشه و نسرین و یاسمن
پژمرده و نگون و پریشان و سوگوار
باد خزان بباغ شتابان و سهمگین
ابر سیه بدشت خروشان و اشگبار
آذر فتاده در دل بتهای آزری
دود سیه برآمده از مغز جویبار
عاری ز دیبه ساحت و اطراف بوستان
عریان ز جامه پیکر و اندام کوهسار
بسته زبان بلبل و بگشوده پای جغد
جوشیده آب روشن و خوشیده آبشار
در چنگ مطربان سخنگو شکسته چنگ
وز گوش شاهدان چمن رفته گوشوار
فرش زمین نوشته ز پهنا درازنا
رخت درخت کنده و بگسسته پود و تار
تنها نه باغ تیره که تا دیده بنگریست
در دشت و کوه و راغ فضا تیره بود و تار
اخگر دمیده از دل رود و کنار دشت
آتش گرفته دامن صحرا و کوهسار
ماندم شگفت و خیره از این کار بوالعجب
کامد پدید از اثر چرخ کژمدار
یاران و همرهان و رفیقان راه نیز
چون من درین قضیه بحیرت شده دچار
کاین بوستان رشک بهشت از چه رو شده است
افروخته چو کوره دوزخ ز تف نار
وین مرغزار خرم و دلکش چرا بود
چون مرغزن خراب و نگونسار و خاکسار
ناگه بگوشم اندر از آن سو ندا رسید
کای بیخبر ز گردش اوضاع روزگار
حیرت من ز تیرگی باغ و بوستان
خیره مشو ز سوختن دشت و مرغزار
زیرا اساس نزهت باغ از بهار شد
چون مایه نشاط روان از وصال یار
از نوبهار شاخ درخت است پرگهر
از نوبهار باغ بهار است پر بهار
از نوبهار لاله برآید همی بدشت
از نوبهار نغمه سراید همی هزار
بی نوبهار سبزه نروید همی ز خاک
بی نوبهار غنچه نیاید همی ببار
آنجا که نوبهار نباشد همه خزان
آنجا که آب نیست جهد از زمین شرار
گفتم بنوبهار مگر آفتی رسید
یا خاطرش نژند شده پیکرش نزار
گفتا بنوبهار نه اما بنامه ای
کاین نام را بخویش همی کرده مستعار
بی مهر گشت شاه و بهار خجسته دید
همنام خویش دور ز الطاف شهریار
شد لاجرم ز انده همنام خویشتن
چون سنبل و شقایق پیچان و داغدار
ویژه که آن جریده چو باغ بهار بود
از رنگ و بوی و روشنی و رونق و نگار
اندر ورق معانی و الفاظ آن بدی
رخشنده همچو لؤلؤ و یاقوت شاهوار
شعرش خریده گوهر شعری بیک شعیر
نثرش ز نثره کرده بر اوج فلک نثار
خوانده زبان ملتش استاد حق نیوش
یعنی لسان صدق حریفان حق گذار
گفتم خدایگان ملوک از چه روبر او
بی مهر گشت و خواست مر او را نژند و خوار
گفتا گناه کرد و شهش از نظر فکند
خشم ملک نگیرد جز بر گناهکار
گفتم گنه چه بود و چرا ارتکاب کرد
جرمی چنان که بسته شود راه اعتذار
گفتا گناهش آنکه بامضای خسته ای
سطری دو برنگاشت بهنجار ناگوار
مسئول بی خبر بد از این کار و آن حدیث
در نامه ثبت کرد نسنجیده پیشکار
نه وی اجازه داد و نه امضا نگاشت لیک
مسئولیت بگردن او گشته استوار
چون نامه گشت منتشر آگاه گشت و بس
افسوس خورد از پس توزیع و انتشار
اینک بجرم خویش مقر است و معترف
وز آنچه رفته سخت پشیمان و شرمسار
دیگر چنین خطا نرود ز آنکه بیگمان
از ریسمان پیشه گریزد گزیده مار
انگشت مؤمن از بن سوراخ جانور
اندر جهان گزیده نخواهد شدن دوبار
گفتم در این قضیه مکافات آن چه شد
در پیشگاه اقدس شاه بزرگوار
گفتا تو دانی آنکه شهنشاه ما بطبع
بخشنده و کریم و حلیم است و بردبار
جان کسی نگشته ز خشمش دوچار رنج
قلب کسی نیافته از قهرش انکسار
محبوب ملت است و عزیز جهانیان
بحر کمال و کان کرم ظل کردگار
ما را بخاک رفتن از آن به که اندکی
بر خاطر خطیر همایون شه غبار
برخواند آن جریده و ابرو ترش نکرد
با آن همه جلالت و نیرو و اقتدار
اما به نام شاه به توقیف نوبهار
یکچند رأی داده شد از مجلس کبار
یعنی ز محضر وزرائی ز بار شه
این حکم رفت و بسته شد ابواب اختیار
هر چند حکم شاه نه چون شد بنام شه
با نام شاه کس نتوان کرد چارچار
گفتم گناه اگر چه بزرگ است و سخت لیک
باید بفضل شاه جهان شد امیدوار
این حکم اگر ز شاه جهان بود گفتمی
بیشک حکومتی است که لا یمکن الفرار
اما چو نیست امر همایون توان کشید
از فضل شهریار یکی آهنین حصار
حصنی چنان که بر نگشاید ورا بزور
افراسیاب و رستم و زال و سپندیار
مجرم اگر براستی آگه شود که چیست
میزان عفو و بخشش این شاه تاجدار
روزی هزار بار گنه برنهد بدوش
تا عفو شاه بیند روزی هزار بار
شاها بشکر آنکه خدا در همه جهان
از خسروان دهر ترا کرده اختیار
از جرم نوبهار گذر کن که آمده است
اندر پناه رحمت عامت بزینهار
گرچه نه زو گناه و نه بادافره از تو شد
سحری شگرف رفته درین ماجرا بکار
این سحر را بمعجزه بشکن که در کفت
باشد عصای سامری اوبار سحر خوار
زنهاریان درگه خود را که دیرگاه
دارند از تو عفو و خداوندی انتظار
مأیوس و ناامید ز الطاف خود مخواه
محروم و بی نصیب ز احسان خود مدار
بر دشمنان ملک حریف است این دلیر
و اندر کمند شاه ضعیف است این شکار
با صارم زبان بگشاید هزار حصن
با تیر خامه در شکند پشت صد سوار
تا روی شه بتابد چون بدر در ظلام
تا افسرش درخشد چون شمس در نهار
خویش چو در فضای چمن باد فروردین
رویش چو بر سپهر برین ماه ده چهار
فرداش به ز امروز امروز به ز دی
آینده به ز امسال امسال به ز پار
دولت غلام و عیش مدام و جهان بکام
گردونش رام و طالع پدرام و بخت یار
خصم ار باعتراض گشاید بمن زبان
کاندر خزان چرا سخن آری ز نوبهار
گویم بزیر سایه شه روزگار ماست
دایم چو باغ خلخ و بستان قندهار
دیماهان بگونه اردی بهشت سبز
اردیبهشتمان چو بهشت است مشکبار
زی بوستان شدم بتماشای لاله زار
دیدم گل و بنفشه و نسرین و یاسمن
پژمرده و نگون و پریشان و سوگوار
باد خزان بباغ شتابان و سهمگین
ابر سیه بدشت خروشان و اشگبار
آذر فتاده در دل بتهای آزری
دود سیه برآمده از مغز جویبار
عاری ز دیبه ساحت و اطراف بوستان
عریان ز جامه پیکر و اندام کوهسار
بسته زبان بلبل و بگشوده پای جغد
جوشیده آب روشن و خوشیده آبشار
در چنگ مطربان سخنگو شکسته چنگ
وز گوش شاهدان چمن رفته گوشوار
فرش زمین نوشته ز پهنا درازنا
رخت درخت کنده و بگسسته پود و تار
تنها نه باغ تیره که تا دیده بنگریست
در دشت و کوه و راغ فضا تیره بود و تار
اخگر دمیده از دل رود و کنار دشت
آتش گرفته دامن صحرا و کوهسار
ماندم شگفت و خیره از این کار بوالعجب
کامد پدید از اثر چرخ کژمدار
یاران و همرهان و رفیقان راه نیز
چون من درین قضیه بحیرت شده دچار
کاین بوستان رشک بهشت از چه رو شده است
افروخته چو کوره دوزخ ز تف نار
وین مرغزار خرم و دلکش چرا بود
چون مرغزن خراب و نگونسار و خاکسار
ناگه بگوشم اندر از آن سو ندا رسید
کای بیخبر ز گردش اوضاع روزگار
حیرت من ز تیرگی باغ و بوستان
خیره مشو ز سوختن دشت و مرغزار
زیرا اساس نزهت باغ از بهار شد
چون مایه نشاط روان از وصال یار
از نوبهار شاخ درخت است پرگهر
از نوبهار باغ بهار است پر بهار
از نوبهار لاله برآید همی بدشت
از نوبهار نغمه سراید همی هزار
بی نوبهار سبزه نروید همی ز خاک
بی نوبهار غنچه نیاید همی ببار
آنجا که نوبهار نباشد همه خزان
آنجا که آب نیست جهد از زمین شرار
گفتم بنوبهار مگر آفتی رسید
یا خاطرش نژند شده پیکرش نزار
گفتا بنوبهار نه اما بنامه ای
کاین نام را بخویش همی کرده مستعار
بی مهر گشت شاه و بهار خجسته دید
همنام خویش دور ز الطاف شهریار
شد لاجرم ز انده همنام خویشتن
چون سنبل و شقایق پیچان و داغدار
ویژه که آن جریده چو باغ بهار بود
از رنگ و بوی و روشنی و رونق و نگار
اندر ورق معانی و الفاظ آن بدی
رخشنده همچو لؤلؤ و یاقوت شاهوار
شعرش خریده گوهر شعری بیک شعیر
نثرش ز نثره کرده بر اوج فلک نثار
خوانده زبان ملتش استاد حق نیوش
یعنی لسان صدق حریفان حق گذار
گفتم خدایگان ملوک از چه روبر او
بی مهر گشت و خواست مر او را نژند و خوار
گفتا گناه کرد و شهش از نظر فکند
خشم ملک نگیرد جز بر گناهکار
گفتم گنه چه بود و چرا ارتکاب کرد
جرمی چنان که بسته شود راه اعتذار
گفتا گناهش آنکه بامضای خسته ای
سطری دو برنگاشت بهنجار ناگوار
مسئول بی خبر بد از این کار و آن حدیث
در نامه ثبت کرد نسنجیده پیشکار
نه وی اجازه داد و نه امضا نگاشت لیک
مسئولیت بگردن او گشته استوار
چون نامه گشت منتشر آگاه گشت و بس
افسوس خورد از پس توزیع و انتشار
اینک بجرم خویش مقر است و معترف
وز آنچه رفته سخت پشیمان و شرمسار
دیگر چنین خطا نرود ز آنکه بیگمان
از ریسمان پیشه گریزد گزیده مار
انگشت مؤمن از بن سوراخ جانور
اندر جهان گزیده نخواهد شدن دوبار
گفتم در این قضیه مکافات آن چه شد
در پیشگاه اقدس شاه بزرگوار
گفتا تو دانی آنکه شهنشاه ما بطبع
بخشنده و کریم و حلیم است و بردبار
جان کسی نگشته ز خشمش دوچار رنج
قلب کسی نیافته از قهرش انکسار
محبوب ملت است و عزیز جهانیان
بحر کمال و کان کرم ظل کردگار
ما را بخاک رفتن از آن به که اندکی
بر خاطر خطیر همایون شه غبار
برخواند آن جریده و ابرو ترش نکرد
با آن همه جلالت و نیرو و اقتدار
اما به نام شاه به توقیف نوبهار
یکچند رأی داده شد از مجلس کبار
یعنی ز محضر وزرائی ز بار شه
این حکم رفت و بسته شد ابواب اختیار
هر چند حکم شاه نه چون شد بنام شه
با نام شاه کس نتوان کرد چارچار
گفتم گناه اگر چه بزرگ است و سخت لیک
باید بفضل شاه جهان شد امیدوار
این حکم اگر ز شاه جهان بود گفتمی
بیشک حکومتی است که لا یمکن الفرار
اما چو نیست امر همایون توان کشید
از فضل شهریار یکی آهنین حصار
حصنی چنان که بر نگشاید ورا بزور
افراسیاب و رستم و زال و سپندیار
مجرم اگر براستی آگه شود که چیست
میزان عفو و بخشش این شاه تاجدار
روزی هزار بار گنه برنهد بدوش
تا عفو شاه بیند روزی هزار بار
شاها بشکر آنکه خدا در همه جهان
از خسروان دهر ترا کرده اختیار
از جرم نوبهار گذر کن که آمده است
اندر پناه رحمت عامت بزینهار
گرچه نه زو گناه و نه بادافره از تو شد
سحری شگرف رفته درین ماجرا بکار
این سحر را بمعجزه بشکن که در کفت
باشد عصای سامری اوبار سحر خوار
زنهاریان درگه خود را که دیرگاه
دارند از تو عفو و خداوندی انتظار
مأیوس و ناامید ز الطاف خود مخواه
محروم و بی نصیب ز احسان خود مدار
بر دشمنان ملک حریف است این دلیر
و اندر کمند شاه ضعیف است این شکار
با صارم زبان بگشاید هزار حصن
با تیر خامه در شکند پشت صد سوار
تا روی شه بتابد چون بدر در ظلام
تا افسرش درخشد چون شمس در نهار
خویش چو در فضای چمن باد فروردین
رویش چو بر سپهر برین ماه ده چهار
فرداش به ز امروز امروز به ز دی
آینده به ز امسال امسال به ز پار
دولت غلام و عیش مدام و جهان بکام
گردونش رام و طالع پدرام و بخت یار
خصم ار باعتراض گشاید بمن زبان
کاندر خزان چرا سخن آری ز نوبهار
گویم بزیر سایه شه روزگار ماست
دایم چو باغ خلخ و بستان قندهار
دیماهان بگونه اردی بهشت سبز
اردیبهشتمان چو بهشت است مشکبار
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۸۸
مه من که خورشید گردون غلامش
بگل پای سرو اندرون از خرامش
دو ابروی پیوسته اش با دو عارض
دو ماه نواست و دو بدر تمامش
دل از سنگ سازد تن از سیم سازد
که سنگ رخام است در سیم خامش
کسی که ز لعلش چشد آب حیوان
اگر درکشد باده بادا حرامش
پری را نبود این اطاعت همانا
فرشته است یا خود فرشته است مامش
کسی کو فتد دور از آن روی و گیسو
نه پیداست روزش نه پیداست شامش
کند مشک سائی نسیم سحرگه
چو ساید بر آن طره مشک فامش
شگفتم بسی زان سرین شد که گوئی
همی در قعود آورد از قیامش
مرا کرده چون دال کوژ و دژم قد
الف قدی از زلفکان چو لامش
مرا آن پی هر چه دشنام گوید
ببوسی از آن لب کشم انتقامش
وگر سرکشی سازد این بت نمایم
باقبال میر جوان بخت رامش
خداوند نام آوران کز بزرگی
بگردون درافکند آوازه نامش
چمن شاد و خرم ز خوی لطیفش
فلک مست و سرخوش ز انعام عامش
تبارش بزرگ و نژادش خجسته
ستوده عصام است و محکم عطامش
بهر کار یزدانش یارست ازیرا
بهر کار باشد بحق اعتصامش
کمیتش چو سر برکند از صطبلش
حسامش چو دم برکشد از نیامش
ببرد همی از پس غرم سمش
بدرد همی بر تن ببر خامش
خروشنده رعدی است گوئی کمیتش
درخشنده برقی است گوئی حسامش
زمام فلک گر نبودی بدستش
یکی بختئی بد گسسته زمامش
نگویم که تیر است تنها دبیرش
که کیوان پیر است هندوی بامش
سپهر ای بسا دیه نام آوران را
درین گردش دوره صبح و شامش
ولیکن نبوده است چون میر اعظم
نه بهرام گورش نه دستان سامش
کجا مهر تابش کند جز بخاکش
کجا چرخ گردش کند جز بکامش
چو دولت فراهم شد از اقتدارش
چو ملکت منظم شد از اهتمامش
شهنشه فرستاد تشریفی از نو
که پوشد به پیکر امیر نظامش
خداوند تشریف را پیشرو شد
بسر هشت و شایسته دید احترامش
یکی جشنی آراست فرخ که میران
ستادند یکبارگی در سلامش
بپیروزی آن را بپوشید در تن
که شهدی فزون ریخت گردون بجامش
همایون و خوش باد تشریف سلطان
بر اندام سالار با احتشامش
امیرا «امیری » که بگزیده استی
ز اولاد و احفاد قایم مقامش
امیری بنام تو دارد تخلص
ازین نام دارد فلک نیکنامش
امیر است ملک هنر را ولیکن
بدرگاه میر است کهتر غلامش
بگل پای سرو اندرون از خرامش
دو ابروی پیوسته اش با دو عارض
دو ماه نواست و دو بدر تمامش
دل از سنگ سازد تن از سیم سازد
که سنگ رخام است در سیم خامش
کسی که ز لعلش چشد آب حیوان
اگر درکشد باده بادا حرامش
پری را نبود این اطاعت همانا
فرشته است یا خود فرشته است مامش
کسی کو فتد دور از آن روی و گیسو
نه پیداست روزش نه پیداست شامش
کند مشک سائی نسیم سحرگه
چو ساید بر آن طره مشک فامش
شگفتم بسی زان سرین شد که گوئی
همی در قعود آورد از قیامش
مرا کرده چون دال کوژ و دژم قد
الف قدی از زلفکان چو لامش
مرا آن پی هر چه دشنام گوید
ببوسی از آن لب کشم انتقامش
وگر سرکشی سازد این بت نمایم
باقبال میر جوان بخت رامش
خداوند نام آوران کز بزرگی
بگردون درافکند آوازه نامش
چمن شاد و خرم ز خوی لطیفش
فلک مست و سرخوش ز انعام عامش
تبارش بزرگ و نژادش خجسته
ستوده عصام است و محکم عطامش
بهر کار یزدانش یارست ازیرا
بهر کار باشد بحق اعتصامش
کمیتش چو سر برکند از صطبلش
حسامش چو دم برکشد از نیامش
ببرد همی از پس غرم سمش
بدرد همی بر تن ببر خامش
خروشنده رعدی است گوئی کمیتش
درخشنده برقی است گوئی حسامش
زمام فلک گر نبودی بدستش
یکی بختئی بد گسسته زمامش
نگویم که تیر است تنها دبیرش
که کیوان پیر است هندوی بامش
سپهر ای بسا دیه نام آوران را
درین گردش دوره صبح و شامش
ولیکن نبوده است چون میر اعظم
نه بهرام گورش نه دستان سامش
کجا مهر تابش کند جز بخاکش
کجا چرخ گردش کند جز بکامش
چو دولت فراهم شد از اقتدارش
چو ملکت منظم شد از اهتمامش
شهنشه فرستاد تشریفی از نو
که پوشد به پیکر امیر نظامش
خداوند تشریف را پیشرو شد
بسر هشت و شایسته دید احترامش
یکی جشنی آراست فرخ که میران
ستادند یکبارگی در سلامش
بپیروزی آن را بپوشید در تن
که شهدی فزون ریخت گردون بجامش
همایون و خوش باد تشریف سلطان
بر اندام سالار با احتشامش
امیرا «امیری » که بگزیده استی
ز اولاد و احفاد قایم مقامش
امیری بنام تو دارد تخلص
ازین نام دارد فلک نیکنامش
امیر است ملک هنر را ولیکن
بدرگاه میر است کهتر غلامش
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۹۹
مرا سیر سپهر از روز اول
ز آرام و سکون دارد معطل
رساند گه ز پایان سوی بالا
کشاند گه ز اعلا سوی اسفل
قضا زهری است در جامم مهیا
بلا امری است بر عیشم محول
یکی بر سوزش جانم مواظب
یکی برشورش عیشم موکل
عجوزی سالخورد است این زمانه
من اندر دست او مانند مغزل
ز اوتارم بریسد تار سیمین
شرائینم همی سازد مفتل
اگر من نیستم چون کبک بسمل
وگر من نیستم همچون سمندل
چرا جانم بسوزاند در آتش
چرا مغزم بجوشاند به مرجل
چو دیدم آسمان دارد تنم را
بزنجیر غم و حسرت مسلسل
بناجار از وطن عزلت گزیدم
که بودم اندران چون ریش اعزل
ز خلان وطن جستم گرانه
کزین خل انگبین بودی مراخل
ندیدی شنفری در بیت خود گفت
الی قوم سوی قومی لامیل
خزف باشد بکان خویش گوهر
حطب گردد بجای خویش صندل
بنی اذا نزلت بدار هون
فلا تنظر الی الاوطان و ارحل
به پیش اندر نهادم راه صحرا
شدم بر ناقه ی صعب و قزعمل
بسودم با دو پایش صخر صما
بسفتم با دو دستش صم جندل
به صبح جان فزا و شام تاریک
بروز تابناک و لیل الیل
گهی کردم دلیل راه کوکب
گهی افروختم از مهر مشعل
نوشتم صعب و سهل و کوه وادی
بریدم پست و بالا دره و تل
بقرمیسین شدم از آذر آباد
چنان کز کوفه اندر شام اخطل
ز پشت آن نجیب کوه پیکر
بپائین آمدم چون وحی منزل
رسیدم بر در میر مؤید
ابوالسیف آن ز میران جمله اعقل
حسام الملک زین العابدین خان
جموع کاملان را فرد اکمل
ز قهرش حنظل آرد شاخ شکر
ز مهرش شکر آرد بیخ حنظل
تنش چرخ و رخش در وی چو خورشید
دلش بحر و کفش از وی دو جدول
فلک زان قبض و بسط آرد که فکرش
گهی در عقد پیچد گاه در حل
ای آن میری که گر عزمت نبودی
قدر حیران قضا ماندی معطل
تو باشی فخر هر سالار و سودد
تو باشی ذخر هر مسکین و ارمل
بود دست تو را با ابر وابل
همان فرقی که وابل راست باطل
فلک پیش تو چون با حکم جعفر
قضای بوحنیفه و پور حنبل
توئی آن راستکار راست هنجار
توئی آن راستگوی راست مقول
ز بویت بردمد شاخ شکوفه
ز خویت بروزد بوی سفرجل
دل بهرام از تیرت مشبک
تن کیوان ز شمشیرت مجدل
بتیغت وعده آجال مرقوم
بدستت روزی مردم محول
درودی مزرع خصم از دم تیغ
چنان حب الحصید از حد منجل
خرد روی صواب آنگاه بیند
که از رای تو باز آرد سجنجل
چو در هیجا ستوران از سنابک
بچرخ از خاک بر تو زند قسطل
پلنگ خیره گردد کم ز روباه
هژیر بیشه باشد همچو خیطل
ز تدبیر تو شمشیر حوادث
گهی سازد فسان و گاه صیقل
شود خصمت براه مرگ سالک
بداندیشت به تیر غم معطل
بنیات الطرق را هشته در پیش
بنات اللیل را بگشوده مدخل
بگمنامی چو هیان بن بیان
بگمراهی چو ضلال بن مهلل
بغلطند از فراز اسب بر خاک
چنان کز قله کهسار جندل
کنی از دست و پاشان دیگپایه
بجوشی مغزشان در سر چو مرجل
نیاید چون تو دیگر حارسی راد
نزاید چون تو هرگز فارسی یل
نگویم من که در انصاف و مردی
ز ابنای زمان بیشی تو لابل
کزین گردنده گردون برترستی
صریح این نکته گویم نی ماول
ازیرا کز تو شکر نوشد این خلق
ز گردون ریزد اندر کام حنظل
حسام الملک ماضی طاب مثواه
که کار عالمی را داد فیصل
از آن پس کز دم سیف مجرد
ز حرف عله سالم کرد معتل
منسق کرد آن یاسای درهم
منظم ساخت آن اوضاع مختل
لبش خامش شد اما کی خموشد
چراغی کش خدای افروخت اول
کنون زنده است گر باور نداری
ببرهان سازم این دعوی مدلل
تو ان جانی درین فرخنده پیکر
تو آن روحی درین تابنده هیکل
تو چون برجائی او برجاست تا حشر
دو بینی کی کند جز چشم احول
بگردون جلال از تست خورشید
بمرآت جمال از تست صیقل
نگیرد جهل در خاک تو مسکن
نیارد ظلم در ملک تو مدخل
بشوید دفتر از فتوای ناحق
ز عدلت قاضی سادوم جبل
خداوندا باستحقاق رتبت
خدایت بر امیران کرد افضل
همایون نونهال گلشنت را
تفاخر داد بر پیران اعقل
ز روی فخر با شه کرد وصلت
طرب موصول و عیش آمد موصل
ولیعهد خدیو شرق فرمود
عطای خویش محسوس و ممثل
دری بخشیدش از دریای دولت
بسر هشتش یکی تاج مکلل
همایون آن درختی کش خداوند
برویاناد ازین انهار و جدول
برومند آن خجسته نونهالی
که نوشد آب ازین پاکیزه منهل
الا تا زلف ترکان سمن بوی
گهی باشد مثنی گاه مرسل
جباه خلق دربارت معفر
وجوه خصم بر خاکت مرمل
ز آرام و سکون دارد معطل
رساند گه ز پایان سوی بالا
کشاند گه ز اعلا سوی اسفل
قضا زهری است در جامم مهیا
بلا امری است بر عیشم محول
یکی بر سوزش جانم مواظب
یکی برشورش عیشم موکل
عجوزی سالخورد است این زمانه
من اندر دست او مانند مغزل
ز اوتارم بریسد تار سیمین
شرائینم همی سازد مفتل
اگر من نیستم چون کبک بسمل
وگر من نیستم همچون سمندل
چرا جانم بسوزاند در آتش
چرا مغزم بجوشاند به مرجل
چو دیدم آسمان دارد تنم را
بزنجیر غم و حسرت مسلسل
بناجار از وطن عزلت گزیدم
که بودم اندران چون ریش اعزل
ز خلان وطن جستم گرانه
کزین خل انگبین بودی مراخل
ندیدی شنفری در بیت خود گفت
الی قوم سوی قومی لامیل
خزف باشد بکان خویش گوهر
حطب گردد بجای خویش صندل
بنی اذا نزلت بدار هون
فلا تنظر الی الاوطان و ارحل
به پیش اندر نهادم راه صحرا
شدم بر ناقه ی صعب و قزعمل
بسودم با دو پایش صخر صما
بسفتم با دو دستش صم جندل
به صبح جان فزا و شام تاریک
بروز تابناک و لیل الیل
گهی کردم دلیل راه کوکب
گهی افروختم از مهر مشعل
نوشتم صعب و سهل و کوه وادی
بریدم پست و بالا دره و تل
بقرمیسین شدم از آذر آباد
چنان کز کوفه اندر شام اخطل
ز پشت آن نجیب کوه پیکر
بپائین آمدم چون وحی منزل
رسیدم بر در میر مؤید
ابوالسیف آن ز میران جمله اعقل
حسام الملک زین العابدین خان
جموع کاملان را فرد اکمل
ز قهرش حنظل آرد شاخ شکر
ز مهرش شکر آرد بیخ حنظل
تنش چرخ و رخش در وی چو خورشید
دلش بحر و کفش از وی دو جدول
فلک زان قبض و بسط آرد که فکرش
گهی در عقد پیچد گاه در حل
ای آن میری که گر عزمت نبودی
قدر حیران قضا ماندی معطل
تو باشی فخر هر سالار و سودد
تو باشی ذخر هر مسکین و ارمل
بود دست تو را با ابر وابل
همان فرقی که وابل راست باطل
فلک پیش تو چون با حکم جعفر
قضای بوحنیفه و پور حنبل
توئی آن راستکار راست هنجار
توئی آن راستگوی راست مقول
ز بویت بردمد شاخ شکوفه
ز خویت بروزد بوی سفرجل
دل بهرام از تیرت مشبک
تن کیوان ز شمشیرت مجدل
بتیغت وعده آجال مرقوم
بدستت روزی مردم محول
درودی مزرع خصم از دم تیغ
چنان حب الحصید از حد منجل
خرد روی صواب آنگاه بیند
که از رای تو باز آرد سجنجل
چو در هیجا ستوران از سنابک
بچرخ از خاک بر تو زند قسطل
پلنگ خیره گردد کم ز روباه
هژیر بیشه باشد همچو خیطل
ز تدبیر تو شمشیر حوادث
گهی سازد فسان و گاه صیقل
شود خصمت براه مرگ سالک
بداندیشت به تیر غم معطل
بنیات الطرق را هشته در پیش
بنات اللیل را بگشوده مدخل
بگمنامی چو هیان بن بیان
بگمراهی چو ضلال بن مهلل
بغلطند از فراز اسب بر خاک
چنان کز قله کهسار جندل
کنی از دست و پاشان دیگپایه
بجوشی مغزشان در سر چو مرجل
نیاید چون تو دیگر حارسی راد
نزاید چون تو هرگز فارسی یل
نگویم من که در انصاف و مردی
ز ابنای زمان بیشی تو لابل
کزین گردنده گردون برترستی
صریح این نکته گویم نی ماول
ازیرا کز تو شکر نوشد این خلق
ز گردون ریزد اندر کام حنظل
حسام الملک ماضی طاب مثواه
که کار عالمی را داد فیصل
از آن پس کز دم سیف مجرد
ز حرف عله سالم کرد معتل
منسق کرد آن یاسای درهم
منظم ساخت آن اوضاع مختل
لبش خامش شد اما کی خموشد
چراغی کش خدای افروخت اول
کنون زنده است گر باور نداری
ببرهان سازم این دعوی مدلل
تو ان جانی درین فرخنده پیکر
تو آن روحی درین تابنده هیکل
تو چون برجائی او برجاست تا حشر
دو بینی کی کند جز چشم احول
بگردون جلال از تست خورشید
بمرآت جمال از تست صیقل
نگیرد جهل در خاک تو مسکن
نیارد ظلم در ملک تو مدخل
بشوید دفتر از فتوای ناحق
ز عدلت قاضی سادوم جبل
خداوندا باستحقاق رتبت
خدایت بر امیران کرد افضل
همایون نونهال گلشنت را
تفاخر داد بر پیران اعقل
ز روی فخر با شه کرد وصلت
طرب موصول و عیش آمد موصل
ولیعهد خدیو شرق فرمود
عطای خویش محسوس و ممثل
دری بخشیدش از دریای دولت
بسر هشتش یکی تاج مکلل
همایون آن درختی کش خداوند
برویاناد ازین انهار و جدول
برومند آن خجسته نونهالی
که نوشد آب ازین پاکیزه منهل
الا تا زلف ترکان سمن بوی
گهی باشد مثنی گاه مرسل
جباه خلق دربارت معفر
وجوه خصم بر خاکت مرمل
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۳۵ - در تسلیت فرماید
نگار من تن سیمین خود برخت سیاه
چنان نهفته که در تیره شب چهارده ماه
سیاه پوشید آن گلعداز و روز مرا
ز سوگواری خود کرد همچو شام سیاه
برفت چشمه حیوان درون تاریکی
نهاد لاله نعمان ز مشک سوده کلاه
شخود چهره بناخن گشود خون ز دو چشم
گسست موی و پریشان نمود زلف دو تاه
همی پراکنده از هر دو جزع مروارید
همی دمید برخسار همچو آینه آه
ایا گزیده ترین دخت شهریار عجم
که شد نژاد تو از خسروان والا جاه
توئی نبیره طهماسب شاه کیوان قدر
توئی نواده خاقان و سبط نادر شاه
تو شاد داری خرم روان پاک نیا
تو زنده کردی نام پدرت طاب ثراه
نشان حشمت تو ظاهر است در آفاق
حدیث عصمت تو سایر است در افواه
سخا و جود به ابر کف تو بسته امید
کمال و فضل بخاک در تو جسته پناه
ببارگاه تو بهرام و تیر بسته میان
بخاک راه تو برجیس و مهر سوده جباه
به پیش قصر کمالت فلک نیارد پای
درون کاخ عفافت ملک نیابد راه
ز هوش و فضل و فروغ و فر و کمال تو تافت
بچرخ مشتری و تیر و مهر و زهره و ماه
بدان مثابه بلند است دامنت که مدام
ز دامن تو بود دست آسمان کوتاه
از آنکه چرخ نهم برترین مقام وی است
که چاکران تو را شد فروترین خرگاه
گر آفتاب شود فی المثل بچرخ نهم
کجا تواند کردن بسایه تو نگاه
ز تو ببالد برقع برایت و به نگین
ز تو بنازد معجر بافسر و به کلاه
بحضرت تو حدیثی فرا برم که بود
خدای عز وجل مرمرا بصدق گواه
به پیش چون تو حکیمی که راز دل داند
منافقی نکنم لا اله الا الله
بدان رسول که آمد ستوده در گیتی
بدان خدای که باشد منزه از اشباه
بدان اراده که بر سلب و نفی من قادر
بدان ضمیر که از هست و بود من آگاه
کز این مصیبت عظمی که دستبرد قضا
بدوستان تو آورده از ستم ناگاه
بسان ساغر مستان دلم پر از خون است
چو طره صنمان قامتم شدست دو تاه
چو ابر خون ز بصر باری و نمیدانی
که جان ما را در بحر قلزم است شباه
ولی چه چاره که این باده را از این ساقی
بطوع اگر نستانی دهند با اکراه
نه کس ببندد این رخنه را بدست هنر
نه کس گشاید این قلعه را بزور سپاه
نگویمت که در این غم مپوش رخت سیه
که کعبه ای تو و زیبد بکعبه رخت سیاه
خدای را مفشان خون دیده بر دامان
که دامن تو نیالوده بر بهیچ گناه
مریز اشک و مخور غم در این مصیبت سخت
مدار تاب و مکن تب در این غم جانکاه
بطوع خاطر تسلیم شو بامر قضا
ز روی صدق رضا ده بدانچه خواست اله
چو وقت در گذر آید چه یکنفس چه هزار
چو دور عمر بسر شد چه پنج و چه پنجاه
زمانه یار نگردد بزور بازوی عقل
گذشته باز نیاید بسوک و ناله و آه
تن فسرده دلخستگان نژند مکن
دل رمیده وابستگان شکسته مخواه
گر این کلام مرا گوش کردی از سر مهر
یکی حدیث دگر آرم اندرین درگاه
بهمت تو که برتر از آسمان بلند
بدامن تو که شد دست چرخ از آن کوتاه
که گر در آب کنی غرقه حاضرم بالطوع
وگر در آتش گوئی روم بلا اکراه
بخاکپای تو دارد تن فسرده نیاز
بر آستان تو دارد دل رمیده پناه
سرم بطوق تو یک گردن است و صد زنجیر
دلم بدست تو یک کشته و هزار سپاه
چو در کف تو بود کار دل تو خود دانی
باوج ماه رسان یا بیفکن اندر چاه
کنون بپای خود آمد بدامت این نخجیر
گرش توانی در بند خویش داشت نگاه
شکار شیر کن ای جان اگر چه میدانم
که در کمند تو شیر ژیان شود روباه
الا چو گاه برآید ز ماه و ماه از سال
الا چو روز برآید ز هفته هفته ز ماه
همیشه روز و شبت خوش ببامداد و غروب
هماره سال و مهت نیک درگه و بیگاه
چنان نهفته که در تیره شب چهارده ماه
سیاه پوشید آن گلعداز و روز مرا
ز سوگواری خود کرد همچو شام سیاه
برفت چشمه حیوان درون تاریکی
نهاد لاله نعمان ز مشک سوده کلاه
شخود چهره بناخن گشود خون ز دو چشم
گسست موی و پریشان نمود زلف دو تاه
همی پراکنده از هر دو جزع مروارید
همی دمید برخسار همچو آینه آه
ایا گزیده ترین دخت شهریار عجم
که شد نژاد تو از خسروان والا جاه
توئی نبیره طهماسب شاه کیوان قدر
توئی نواده خاقان و سبط نادر شاه
تو شاد داری خرم روان پاک نیا
تو زنده کردی نام پدرت طاب ثراه
نشان حشمت تو ظاهر است در آفاق
حدیث عصمت تو سایر است در افواه
سخا و جود به ابر کف تو بسته امید
کمال و فضل بخاک در تو جسته پناه
ببارگاه تو بهرام و تیر بسته میان
بخاک راه تو برجیس و مهر سوده جباه
به پیش قصر کمالت فلک نیارد پای
درون کاخ عفافت ملک نیابد راه
ز هوش و فضل و فروغ و فر و کمال تو تافت
بچرخ مشتری و تیر و مهر و زهره و ماه
بدان مثابه بلند است دامنت که مدام
ز دامن تو بود دست آسمان کوتاه
از آنکه چرخ نهم برترین مقام وی است
که چاکران تو را شد فروترین خرگاه
گر آفتاب شود فی المثل بچرخ نهم
کجا تواند کردن بسایه تو نگاه
ز تو ببالد برقع برایت و به نگین
ز تو بنازد معجر بافسر و به کلاه
بحضرت تو حدیثی فرا برم که بود
خدای عز وجل مرمرا بصدق گواه
به پیش چون تو حکیمی که راز دل داند
منافقی نکنم لا اله الا الله
بدان رسول که آمد ستوده در گیتی
بدان خدای که باشد منزه از اشباه
بدان اراده که بر سلب و نفی من قادر
بدان ضمیر که از هست و بود من آگاه
کز این مصیبت عظمی که دستبرد قضا
بدوستان تو آورده از ستم ناگاه
بسان ساغر مستان دلم پر از خون است
چو طره صنمان قامتم شدست دو تاه
چو ابر خون ز بصر باری و نمیدانی
که جان ما را در بحر قلزم است شباه
ولی چه چاره که این باده را از این ساقی
بطوع اگر نستانی دهند با اکراه
نه کس ببندد این رخنه را بدست هنر
نه کس گشاید این قلعه را بزور سپاه
نگویمت که در این غم مپوش رخت سیه
که کعبه ای تو و زیبد بکعبه رخت سیاه
خدای را مفشان خون دیده بر دامان
که دامن تو نیالوده بر بهیچ گناه
مریز اشک و مخور غم در این مصیبت سخت
مدار تاب و مکن تب در این غم جانکاه
بطوع خاطر تسلیم شو بامر قضا
ز روی صدق رضا ده بدانچه خواست اله
چو وقت در گذر آید چه یکنفس چه هزار
چو دور عمر بسر شد چه پنج و چه پنجاه
زمانه یار نگردد بزور بازوی عقل
گذشته باز نیاید بسوک و ناله و آه
تن فسرده دلخستگان نژند مکن
دل رمیده وابستگان شکسته مخواه
گر این کلام مرا گوش کردی از سر مهر
یکی حدیث دگر آرم اندرین درگاه
بهمت تو که برتر از آسمان بلند
بدامن تو که شد دست چرخ از آن کوتاه
که گر در آب کنی غرقه حاضرم بالطوع
وگر در آتش گوئی روم بلا اکراه
بخاکپای تو دارد تن فسرده نیاز
بر آستان تو دارد دل رمیده پناه
سرم بطوق تو یک گردن است و صد زنجیر
دلم بدست تو یک کشته و هزار سپاه
چو در کف تو بود کار دل تو خود دانی
باوج ماه رسان یا بیفکن اندر چاه
کنون بپای خود آمد بدامت این نخجیر
گرش توانی در بند خویش داشت نگاه
شکار شیر کن ای جان اگر چه میدانم
که در کمند تو شیر ژیان شود روباه
الا چو گاه برآید ز ماه و ماه از سال
الا چو روز برآید ز هفته هفته ز ماه
همیشه روز و شبت خوش ببامداد و غروب
هماره سال و مهت نیک درگه و بیگاه
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۴۲
طوبی و همایونا کاندر صف دنیا
در گلشن فردوسم و در سایه طوبی
از چاکری شاه کنم فخر به قیصر
وز فر ولیعهد زنم طعنه به کسرای
مولای بزرگان جهان گشتم ازیراک
دارای جهان را شده ام چاکر و مولی
تا خواند امیرالشعرایم شه والا
شعرم بزد از تاب و صفا طعنه به شعری
تشریف خداوند تنم نیک بیاراست
چونان که دل مرد خدا جامه تقوی
گر لفظ بود جامه معنی به حقیقت
در پیکر من جامه لفظ آمده معنی
گر چرخ تنم داشت نزار از ستم خویش
زین دیبه به حمدالله جانم شده فربی
آن دیبه بپوشید مرا شه که ز نقشش
چون نقش به دیباج فرو ماند مانی
از حشمت این دیبه ز نه اطلس گردون
در پی کشد غاشیه ام اخطل و اعشی
ای خسرو فرزانه که شاهان اولی الامر
امر تو شمارند ز هر طاعت والی
تا راست شود بوسه زند تیغ کجت چرخ
گاهی به نثاوب در و گاهی به تمطی
اقبال تو بیدارتر از دیده مجنون
تیر تو جگر دوزتر از مژه لیلی
اضحی که بهر سالی یکی روز بود عید
در عصر تو هر شام و صباح آمده اضحی
خورشید که همسایه عیسی است بگردون
با سایه چتر تو کم از طایر عیسی
ابلیس ستم راست، دمت نفخه جبرئیل
فرعون ظلم راست کفت آیت موسی
حاشا که تفاریق سر کلک همایونت
باشد ز تفاریق عصی انفع و اجدی
ویژه که در این دایره امروز بتحقیق
تو مرکزی و فکرت تو نقطه اولی
نام تو از آن برکه توان حرف ندا را
تقدیم بر آن داد به هنگام منادی
من بنده که از لا و نعم فرق نتانم
شکر نعمت را چه توانم گفت آری
یزدانت دهد دولت جاوید که گیتی
جاوید ز عدل تو بود جنت ماوی
در گلشن فردوسم و در سایه طوبی
از چاکری شاه کنم فخر به قیصر
وز فر ولیعهد زنم طعنه به کسرای
مولای بزرگان جهان گشتم ازیراک
دارای جهان را شده ام چاکر و مولی
تا خواند امیرالشعرایم شه والا
شعرم بزد از تاب و صفا طعنه به شعری
تشریف خداوند تنم نیک بیاراست
چونان که دل مرد خدا جامه تقوی
گر لفظ بود جامه معنی به حقیقت
در پیکر من جامه لفظ آمده معنی
گر چرخ تنم داشت نزار از ستم خویش
زین دیبه به حمدالله جانم شده فربی
آن دیبه بپوشید مرا شه که ز نقشش
چون نقش به دیباج فرو ماند مانی
از حشمت این دیبه ز نه اطلس گردون
در پی کشد غاشیه ام اخطل و اعشی
ای خسرو فرزانه که شاهان اولی الامر
امر تو شمارند ز هر طاعت والی
تا راست شود بوسه زند تیغ کجت چرخ
گاهی به نثاوب در و گاهی به تمطی
اقبال تو بیدارتر از دیده مجنون
تیر تو جگر دوزتر از مژه لیلی
اضحی که بهر سالی یکی روز بود عید
در عصر تو هر شام و صباح آمده اضحی
خورشید که همسایه عیسی است بگردون
با سایه چتر تو کم از طایر عیسی
ابلیس ستم راست، دمت نفخه جبرئیل
فرعون ظلم راست کفت آیت موسی
حاشا که تفاریق سر کلک همایونت
باشد ز تفاریق عصی انفع و اجدی
ویژه که در این دایره امروز بتحقیق
تو مرکزی و فکرت تو نقطه اولی
نام تو از آن برکه توان حرف ندا را
تقدیم بر آن داد به هنگام منادی
من بنده که از لا و نعم فرق نتانم
شکر نعمت را چه توانم گفت آری
یزدانت دهد دولت جاوید که گیتی
جاوید ز عدل تو بود جنت ماوی