عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۸۸ - مدیح سلطان ابراهیم بن مسعود
ز فردوس با زینت آمد بهاری
چو زیبا عروسی و تازه نگاری
بگسترده بر کوه و بر دشت فرشی
کش از سبزه پو دست وز لاله تاری
به گوهر بپیراست هر بوستانی
به دیبا بیاراست هر مرغزاری
بتی کرد هر گلبنی را و شاید
که هر گلستانیست چون قندهاری
برافکند بر دوش این طیلسانی
در آویخت در گوش آن گوشواری
میی خواه بویا چو رنگین عقیقی
بتی خواه زیبا چو خرم بهاری
همه کارها را نیامیز بر هم
ز هر پیشکاری همی خواه کاری
ز مطرب نوایی ز ساقی نبیدی
ز معشوق بوسی ز دلبر کناری
زمینی است چون صورت دلفروزی
هواییست چون سیرت بردباری
ز روی تذروان زمین را بساطی
ز پشت کلنگان هوا را بخاری
اگر چرخ دارد ز هر گونه چیزی
که شاید نمودن بدان افتخاری
ز شاهان گیتی به گیتی ندارد
چو خسرو براهیم مسعود باری
جهان شهریاری که در شهریاری
زمانه ندارد چنو شهریاری
چو او کامگاری که از کامگاران
نشد چیره بر کام او کامگاری
بر جود او آب دریا سرابی
بر قدر او چرخ گردان غباری
ثواب و عقابش به میدان و ایوان
فروزنده نوری و سوزنده ناری
بدان آتشین تیغ در هر نبردی
گرفته ست هر خسروی را عیاری
به شمشیر داده قوی گوشمالی
شهان جهان را به هر کار زاری
برآورده گردی ز هر تند کوهی
فرو رانده سیلی به هر ژرف غاری
نه با رای او اختران را فروغی
نه با گنج او کوهها را یساری
جهاندار شاها جهان را به شاهی
نکردست گردون چو تو اختیاری
نبودست چون امر و نهی تو هرگز
زمانه نوردی و گیتی گذاری
ندادت گلی چرخ هرگز فراکف
که نه در دل دشمنت خست خاری
ازینسان برآید همه کام نهمت
کرا بود چون دولت آموزگاری
شه روزگاری و چون روزگارت
ندیدست کس ملک را روزگاری
اگر ملک را یادگاری بباید
بیابد هم از ملک تو یادگاری
همی تا بود کوکبی را شعاعی
همی تا بود آتشی را شراری
همی دیده ای بر گشاید گیایی
همی پنجه ای برفرازد چناری
روان باد حکم تو بر هر سپهری
رسان باد امر تو در هر دیاری
گهت گوش بر نغمه رود سازی
گهت چشم بر صورت میگساری
چو زیبا عروسی و تازه نگاری
بگسترده بر کوه و بر دشت فرشی
کش از سبزه پو دست وز لاله تاری
به گوهر بپیراست هر بوستانی
به دیبا بیاراست هر مرغزاری
بتی کرد هر گلبنی را و شاید
که هر گلستانیست چون قندهاری
برافکند بر دوش این طیلسانی
در آویخت در گوش آن گوشواری
میی خواه بویا چو رنگین عقیقی
بتی خواه زیبا چو خرم بهاری
همه کارها را نیامیز بر هم
ز هر پیشکاری همی خواه کاری
ز مطرب نوایی ز ساقی نبیدی
ز معشوق بوسی ز دلبر کناری
زمینی است چون صورت دلفروزی
هواییست چون سیرت بردباری
ز روی تذروان زمین را بساطی
ز پشت کلنگان هوا را بخاری
اگر چرخ دارد ز هر گونه چیزی
که شاید نمودن بدان افتخاری
ز شاهان گیتی به گیتی ندارد
چو خسرو براهیم مسعود باری
جهان شهریاری که در شهریاری
زمانه ندارد چنو شهریاری
چو او کامگاری که از کامگاران
نشد چیره بر کام او کامگاری
بر جود او آب دریا سرابی
بر قدر او چرخ گردان غباری
ثواب و عقابش به میدان و ایوان
فروزنده نوری و سوزنده ناری
بدان آتشین تیغ در هر نبردی
گرفته ست هر خسروی را عیاری
به شمشیر داده قوی گوشمالی
شهان جهان را به هر کار زاری
برآورده گردی ز هر تند کوهی
فرو رانده سیلی به هر ژرف غاری
نه با رای او اختران را فروغی
نه با گنج او کوهها را یساری
جهاندار شاها جهان را به شاهی
نکردست گردون چو تو اختیاری
نبودست چون امر و نهی تو هرگز
زمانه نوردی و گیتی گذاری
ندادت گلی چرخ هرگز فراکف
که نه در دل دشمنت خست خاری
ازینسان برآید همه کام نهمت
کرا بود چون دولت آموزگاری
شه روزگاری و چون روزگارت
ندیدست کس ملک را روزگاری
اگر ملک را یادگاری بباید
بیابد هم از ملک تو یادگاری
همی تا بود کوکبی را شعاعی
همی تا بود آتشی را شراری
همی دیده ای بر گشاید گیایی
همی پنجه ای برفرازد چناری
روان باد حکم تو بر هر سپهری
رسان باد امر تو در هر دیاری
گهت گوش بر نغمه رود سازی
گهت چشم بر صورت میگساری
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۹۵ - مدح علاء الدوله سلطان مسعود
چرخ سپهر شعبده پیدا کنی همی
در باغ کهربا را مینا کند همی
بر دشت آسمان گون تأثیر آسمان
شکل بنات نعش و ثریا کنی همی
دیبای روم شد همه باغ و چو رومیان
از هر دو شاخ باد چلیپا کند همی
گرنه سپیده دم دم او سوده توتیاست
چشم شکوفه را ز چه بینا کند همی
بی کلک طبع شاخک شاهسپر غم را
بر حرفهای خط معما کند همی
گلبن همی ببندد پیرایه بهشت
تا لاله دل چو دیده حورا کند همی
این روزگار تازه درختان خشک را
بنگر چگونه طرفه مطرا کند همی
این ابر نقشبند بر این باد رنگریز
در باغ و راغ صورت دیبا کند همی
وین نوبهار زیبا بر خاک و سنگ و چوب
بنگر که نقش های چه زیبا کند همی
شبها سرشک ابر قدح های لاله را
پر باده لطیف مصفا کند همی
حرص جهان رعنا بر عشق کودکی
هامون و کوه پر گل رعنا کند همی
گریه ز ابر و خنده ز برقست نوبهار
از ابر و برق وامق و عذرا کند همی
بر شادی بهار نوآیین به جویبار
سرو سهی نگر که چه بالا کند همی
سعی سپهر والا از حسن باغ را
چون بزمگاه خسرو والا کند همی
گل مدح شاه گفت از آن ابر هر زمان
اندر دهانش لؤلؤ لالا کند همی
دهر ضعیف پیر توانا شد و جوان
وین عدل پادشاه توانا کند همی
سلطان علاء دولت مسعود تاجدار
کاسباب دین و ملک چو آبا کند همی
شاهی که هول و کینه او بر عدوی ملک
تابنده روز را شب یلدا کند همی
دولت همی چو خطبه اقبال او کند
منبر ز اوج گنبد خضرا کند همی
کشتی حلم را که فرو می کشد به جای
لنگر ز جرم مرکز غبرا کند همی
از طبع ورای حلم متین و بلند و پهن
دریا و چرخ و که را رسوا کند همی
چرخ از علاش بین که چه بالا گرفت باز
بحر از سخاش بین که چه پهنا کند همی
آن را که دل معرا باشد ز عشق او
چرخ از لباس عمر معرا کند همی
صحرا ز زنده پیلان گر کوه کوه کرد
که را به باد پایان صحرا کند همی
جز کوه نیست رخشش و در گردکار زار
گرد مصاف گردش نکبا کند همی
اندر کنار او ننهد چرخ نعمتی
کانرا به او نه بخت مهنا کند همی
گر چه دوتاست گردون از خلقت ای شگفت
او را نیایش از دل یکتا کند همی
شاها خجسته طالع تو برج ملک را
پر مشتری و زهره زهرا کند همی
گردون نهاده چشم و زمانه نهاده گوش
هر حکم را که رای تو امضا کند همی
آن خسروی و رادی دائم که امر ونهی
از درگه تو ملجاء و مأوی کند همی
شاها خدای داند تا لفظ روزگار
بر جاه و قدر تو چه ثناها کند همی
واندر بر چو سنگ رهی فکرت چو نور
صد معجزه ز مدح تو پیدا کند همی
آری که مهر تابان یاقوت زرد را
رنگین و لعل در دل خارا کند همی
مدحت چو طوق قمری بر گردن منست
هر ساعتم چو قمری گویا کند همی
شاها زمانه بر تن من جور می کند
او را بدو گذاشته ام تا کند همی
بخت مطیع بوده و گشته مرا مقر
از من رمیده گشت و تبرا کند همی
سودایی است بخت و نگویم که هر زمان
جرمی نکرده بر من صفرا کند همی
چون هر چه بود خون همه پالوده شد ز چشم
بی خون مرا چراست که سودا کند همی
شیدا نهاد بند گران دارم و مرا
بند گران به زندان شیدا کند همی
بدخواه من بگوید بر من همه دروغ
وآن را که او نبیند اغرا کند همی
نقاش چیره دستست آن ناخدای ترس
عنقا ندیده صورت عنقا کند همی
هر ساعتم زمانه به چوبی دگر زند
این فعل بخت نحس همانا کند همی
با منش کینه ایست ندانم ز بهر چیست
وین هر چه او کند همه عمدا کند همی
خواهم ز روزگار چو گوید جواب من
یک ره نعم کند نکند لا کند همی
گر نه صواب کردم دانش نداشتم
کار صواب مردم دانا کند همی
نه نه زمانه خود چکند خود زمانه کیست
حکم قضا خدای تعالی کند همی
یارست با زمانه به هر کرده آدمی
بدها بدو زمانه نه تنها کند همی
بر بنده رحم کن که همی بنده جان و تن
در مدح و خدمت تو مسما کند همی
در مدحت این قصیده غراست کافرین
هر کس بر این قصیده غرا کند همی
تا قصه گوی چیره زبان پیش عاشقان
قصه ز عشق عروه و غفرا کند همی
در پیش تخت خدمت بخت تو را فلک
بسته کمر به طوع چو جوزا کند همی
در باغ کهربا را مینا کند همی
بر دشت آسمان گون تأثیر آسمان
شکل بنات نعش و ثریا کنی همی
دیبای روم شد همه باغ و چو رومیان
از هر دو شاخ باد چلیپا کند همی
گرنه سپیده دم دم او سوده توتیاست
چشم شکوفه را ز چه بینا کند همی
بی کلک طبع شاخک شاهسپر غم را
بر حرفهای خط معما کند همی
گلبن همی ببندد پیرایه بهشت
تا لاله دل چو دیده حورا کند همی
این روزگار تازه درختان خشک را
بنگر چگونه طرفه مطرا کند همی
این ابر نقشبند بر این باد رنگریز
در باغ و راغ صورت دیبا کند همی
وین نوبهار زیبا بر خاک و سنگ و چوب
بنگر که نقش های چه زیبا کند همی
شبها سرشک ابر قدح های لاله را
پر باده لطیف مصفا کند همی
حرص جهان رعنا بر عشق کودکی
هامون و کوه پر گل رعنا کند همی
گریه ز ابر و خنده ز برقست نوبهار
از ابر و برق وامق و عذرا کند همی
بر شادی بهار نوآیین به جویبار
سرو سهی نگر که چه بالا کند همی
سعی سپهر والا از حسن باغ را
چون بزمگاه خسرو والا کند همی
گل مدح شاه گفت از آن ابر هر زمان
اندر دهانش لؤلؤ لالا کند همی
دهر ضعیف پیر توانا شد و جوان
وین عدل پادشاه توانا کند همی
سلطان علاء دولت مسعود تاجدار
کاسباب دین و ملک چو آبا کند همی
شاهی که هول و کینه او بر عدوی ملک
تابنده روز را شب یلدا کند همی
دولت همی چو خطبه اقبال او کند
منبر ز اوج گنبد خضرا کند همی
کشتی حلم را که فرو می کشد به جای
لنگر ز جرم مرکز غبرا کند همی
از طبع ورای حلم متین و بلند و پهن
دریا و چرخ و که را رسوا کند همی
چرخ از علاش بین که چه بالا گرفت باز
بحر از سخاش بین که چه پهنا کند همی
آن را که دل معرا باشد ز عشق او
چرخ از لباس عمر معرا کند همی
صحرا ز زنده پیلان گر کوه کوه کرد
که را به باد پایان صحرا کند همی
جز کوه نیست رخشش و در گردکار زار
گرد مصاف گردش نکبا کند همی
اندر کنار او ننهد چرخ نعمتی
کانرا به او نه بخت مهنا کند همی
گر چه دوتاست گردون از خلقت ای شگفت
او را نیایش از دل یکتا کند همی
شاها خجسته طالع تو برج ملک را
پر مشتری و زهره زهرا کند همی
گردون نهاده چشم و زمانه نهاده گوش
هر حکم را که رای تو امضا کند همی
آن خسروی و رادی دائم که امر ونهی
از درگه تو ملجاء و مأوی کند همی
شاها خدای داند تا لفظ روزگار
بر جاه و قدر تو چه ثناها کند همی
واندر بر چو سنگ رهی فکرت چو نور
صد معجزه ز مدح تو پیدا کند همی
آری که مهر تابان یاقوت زرد را
رنگین و لعل در دل خارا کند همی
مدحت چو طوق قمری بر گردن منست
هر ساعتم چو قمری گویا کند همی
شاها زمانه بر تن من جور می کند
او را بدو گذاشته ام تا کند همی
بخت مطیع بوده و گشته مرا مقر
از من رمیده گشت و تبرا کند همی
سودایی است بخت و نگویم که هر زمان
جرمی نکرده بر من صفرا کند همی
چون هر چه بود خون همه پالوده شد ز چشم
بی خون مرا چراست که سودا کند همی
شیدا نهاد بند گران دارم و مرا
بند گران به زندان شیدا کند همی
بدخواه من بگوید بر من همه دروغ
وآن را که او نبیند اغرا کند همی
نقاش چیره دستست آن ناخدای ترس
عنقا ندیده صورت عنقا کند همی
هر ساعتم زمانه به چوبی دگر زند
این فعل بخت نحس همانا کند همی
با منش کینه ایست ندانم ز بهر چیست
وین هر چه او کند همه عمدا کند همی
خواهم ز روزگار چو گوید جواب من
یک ره نعم کند نکند لا کند همی
گر نه صواب کردم دانش نداشتم
کار صواب مردم دانا کند همی
نه نه زمانه خود چکند خود زمانه کیست
حکم قضا خدای تعالی کند همی
یارست با زمانه به هر کرده آدمی
بدها بدو زمانه نه تنها کند همی
بر بنده رحم کن که همی بنده جان و تن
در مدح و خدمت تو مسما کند همی
در مدحت این قصیده غراست کافرین
هر کس بر این قصیده غرا کند همی
تا قصه گوی چیره زبان پیش عاشقان
قصه ز عشق عروه و غفرا کند همی
در پیش تخت خدمت بخت تو را فلک
بسته کمر به طوع چو جوزا کند همی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۱۰ - مدح منصور بن سعید
ای ابر گه بگریی و گه خندی
کس داندت چگونه ای و چندی
که قطره ای ز تو بچکد گاهی
باران شوی چه نادره آوندی
بنداخت بحر آنچه تو برچیدی
بگزید خاک آنچه تو بفکندی
بر کوهی و به گونه دریایی
بر بحری و به شکل دماوندی
گاهی به بانگ رعد همی نالم
گاهی به نور برق همی خندی
از چشم و دیده لؤلؤ بگشایی
بر دست و پای گلبن بر بندی
از در همه کنار تهی کردی
تا خوشه را به دانه بیاکندی
بخشیدن از تو نیست عجب ایرا
دریای بی کران را فرزندی
زنهار چون به غزنین بگذشتی
لؤلؤ بدان دیار پراکندی
پیغام می دهمت بگو زنهار
از این حزین تنگدل بندی
با تاج سروران همه حضرت
خواجه عمید حضرت میمندی
منصور بن سعید خداوندی
کز فر اوست تازه خداوندی
ای چون خرد تنت به خرد ورزی
وی چون هنر دلت به هنرمندی
افلاک را به رتبت هم جنسی
اقبال را به رادی مانندی
برد از نیاز همت تو قوت
برد از کبست جود تو خرسندی
از هر هنر جهان را تمثالی
وز هر مهم فلک را سوگندی
شاخ سخا و رادی بنشاندی
بیخ نیاز و زفتی برکندی
تو حاتم زمانه و من چونین
درمانده نیاز تو نپسندی
کارم ببست چونکه نبگشایی
جانم گسست چونکه نپیوندی
گویم ببین همی که غنی گردی
بپذیر پند اگر ز در پندی
زانچ از دو دیده بر رخ بفشاندی
وانچ از دو رخ ز دیده فرو راندی
فردا مگر ز من بنیابی تو
امروز آنچه یافتی از من دی
ای آنکه از سمامه و خورشیدی
از جود و خلق شکری و قندی
دلشاد زی بدانکه بود او را
لب قند و روی سیب سمرقندی
کس داندت چگونه ای و چندی
که قطره ای ز تو بچکد گاهی
باران شوی چه نادره آوندی
بنداخت بحر آنچه تو برچیدی
بگزید خاک آنچه تو بفکندی
بر کوهی و به گونه دریایی
بر بحری و به شکل دماوندی
گاهی به بانگ رعد همی نالم
گاهی به نور برق همی خندی
از چشم و دیده لؤلؤ بگشایی
بر دست و پای گلبن بر بندی
از در همه کنار تهی کردی
تا خوشه را به دانه بیاکندی
بخشیدن از تو نیست عجب ایرا
دریای بی کران را فرزندی
زنهار چون به غزنین بگذشتی
لؤلؤ بدان دیار پراکندی
پیغام می دهمت بگو زنهار
از این حزین تنگدل بندی
با تاج سروران همه حضرت
خواجه عمید حضرت میمندی
منصور بن سعید خداوندی
کز فر اوست تازه خداوندی
ای چون خرد تنت به خرد ورزی
وی چون هنر دلت به هنرمندی
افلاک را به رتبت هم جنسی
اقبال را به رادی مانندی
برد از نیاز همت تو قوت
برد از کبست جود تو خرسندی
از هر هنر جهان را تمثالی
وز هر مهم فلک را سوگندی
شاخ سخا و رادی بنشاندی
بیخ نیاز و زفتی برکندی
تو حاتم زمانه و من چونین
درمانده نیاز تو نپسندی
کارم ببست چونکه نبگشایی
جانم گسست چونکه نپیوندی
گویم ببین همی که غنی گردی
بپذیر پند اگر ز در پندی
زانچ از دو دیده بر رخ بفشاندی
وانچ از دو رخ ز دیده فرو راندی
فردا مگر ز من بنیابی تو
امروز آنچه یافتی از من دی
ای آنکه از سمامه و خورشیدی
از جود و خلق شکری و قندی
دلشاد زی بدانکه بود او را
لب قند و روی سیب سمرقندی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۱۲ - مدح علاء الدوله مسعود
گر چون تو به چینستان ای بت صنمستی
پشت شمنان خدمت او را بخمستی
آزادی اگر بنده بدی ار ز تو امروز
والله که همسنگ تو زر و درمستی
در خوبی اگر دعوی میری بکنی تو
یک لشکرت از خوبان زیر علمستی
طیره ست پری از تو و حسن تو رمیده ست
ور نه به سر تو که تو را از خدمستی
گر نیستی آن زلف برآورده سر از کبر
کی بر مه تابانش نهاده قدمستی
در جمله اگر یک صنمستی چو تو در حسن
اندر همه عالم سخن آن صنمستی
زینگونه اگر نیستی از دیده روان خون
دلداده عشق تو کجا متهمستی
داری دژم و تازه دل و عشق من ارنه
کی سوسن تو تازه و نرگس دژمستی
بنگاشت مژده بر دو رخم راز دل ارنه
کی بر دو رخ از خون دو دیده رقمستی
من سغبه آنم که دم سرد زنی تو
گویی که دم گل به گله صبحدمستی
آن خوی که بر آن روی نشیند همی از شرم
گویی که به گلبرگ برافتاده نمستی
گر حسن تو جادو و مشعبد نشدستی
بر روی تو کی لاله و نرگس بهمستی
گر نیستمی در هوس و پویه وصلت
امروز مرا در همه عالم چه غمستی
ور نیستی اندوه و فراق تو برین دل
در عیش مرا شادی و راحت چه کمستی
بد خوی اگر نیستی زینسان بدخوی
جای تو همه مجلس شاه عجمستی
مسعود که گر عدل نورزیدی رایش
بر خلق ز گردون ستمگر ستمستی
یک دفتر مدحش را بس نیستی امروز
گوهر چه درختستی یکسر قلمستی
گر نیستی از بهر عدو فرمان دادن
هر لفظ که هستیش بلا و نعمستی
یک دشمن او نیستی اندر همه عالم
گرنه همه آیینش حلم و کرمستی
ور نیستی آن رأی فروزنده تابان
چون شب همه آفاق جهان پرظلمستی
گر خواهدی و هست بدان حاجتمندیش
او را به فلک برز کواکب حشمستی
هرگز به نعم کی شودی سیر خلایق
گرنه ملک العصر ولی نعمستی
ظاهر نشدستی شرف گوهر آدم
گر نه شرف خسرو عالی هممستی
گر نیستی از بهر وجود شرف او
در جمله وجود همه گیتی عدمستی
باشد به گیا حاجت ورنه به همه هند
از خنجر خونریزش رسته بقمستی
با همت او شیر فلک یار شد ار نه
شیر فلک افتاده چو شیر اجمستی
یک روی گنهکار ندیدی به جهان کس
گر درگهش از امن چو بیت الحرمستی
یک روستمش خوانم در حمله که گویی
با تاج قبادستی و با تخت جمستی
گر نیستی از جودش پیوسته ضیافت
امید ز هر نعمت خالی شکمستی
زود دشمنی ار خواهدی اموال و زر او
چون سایل او دشمن او محتشمستی
در کل جهان نیستی انصاف پدیدار
گر رای رزینش نه جهان را حکمستی
در شعر دعا گویمی ار نه به همه وقت
این چرخ و فلک را به وجودش قسمستی
پشت شمنان خدمت او را بخمستی
آزادی اگر بنده بدی ار ز تو امروز
والله که همسنگ تو زر و درمستی
در خوبی اگر دعوی میری بکنی تو
یک لشکرت از خوبان زیر علمستی
طیره ست پری از تو و حسن تو رمیده ست
ور نه به سر تو که تو را از خدمستی
گر نیستی آن زلف برآورده سر از کبر
کی بر مه تابانش نهاده قدمستی
در جمله اگر یک صنمستی چو تو در حسن
اندر همه عالم سخن آن صنمستی
زینگونه اگر نیستی از دیده روان خون
دلداده عشق تو کجا متهمستی
داری دژم و تازه دل و عشق من ارنه
کی سوسن تو تازه و نرگس دژمستی
بنگاشت مژده بر دو رخم راز دل ارنه
کی بر دو رخ از خون دو دیده رقمستی
من سغبه آنم که دم سرد زنی تو
گویی که دم گل به گله صبحدمستی
آن خوی که بر آن روی نشیند همی از شرم
گویی که به گلبرگ برافتاده نمستی
گر حسن تو جادو و مشعبد نشدستی
بر روی تو کی لاله و نرگس بهمستی
گر نیستمی در هوس و پویه وصلت
امروز مرا در همه عالم چه غمستی
ور نیستی اندوه و فراق تو برین دل
در عیش مرا شادی و راحت چه کمستی
بد خوی اگر نیستی زینسان بدخوی
جای تو همه مجلس شاه عجمستی
مسعود که گر عدل نورزیدی رایش
بر خلق ز گردون ستمگر ستمستی
یک دفتر مدحش را بس نیستی امروز
گوهر چه درختستی یکسر قلمستی
گر نیستی از بهر عدو فرمان دادن
هر لفظ که هستیش بلا و نعمستی
یک دشمن او نیستی اندر همه عالم
گرنه همه آیینش حلم و کرمستی
ور نیستی آن رأی فروزنده تابان
چون شب همه آفاق جهان پرظلمستی
گر خواهدی و هست بدان حاجتمندیش
او را به فلک برز کواکب حشمستی
هرگز به نعم کی شودی سیر خلایق
گرنه ملک العصر ولی نعمستی
ظاهر نشدستی شرف گوهر آدم
گر نه شرف خسرو عالی هممستی
گر نیستی از بهر وجود شرف او
در جمله وجود همه گیتی عدمستی
باشد به گیا حاجت ورنه به همه هند
از خنجر خونریزش رسته بقمستی
با همت او شیر فلک یار شد ار نه
شیر فلک افتاده چو شیر اجمستی
یک روی گنهکار ندیدی به جهان کس
گر درگهش از امن چو بیت الحرمستی
یک روستمش خوانم در حمله که گویی
با تاج قبادستی و با تخت جمستی
گر نیستی از جودش پیوسته ضیافت
امید ز هر نعمت خالی شکمستی
زود دشمنی ار خواهدی اموال و زر او
چون سایل او دشمن او محتشمستی
در کل جهان نیستی انصاف پدیدار
گر رای رزینش نه جهان را حکمستی
در شعر دعا گویمی ار نه به همه وقت
این چرخ و فلک را به وجودش قسمستی
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۵ - وصف خروس
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۳۲ - دیده نرگس
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۳۳ - سمنزار
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۳۷ - حسب حال
هر زمانی تنم چو زیر شود
بر سر خلق در نفیر شود
خار گردد مرا گل اندر دست
خار بر دشمنم حریر شود
سخن من از آن بود سوزان
کاتش دل همی ضمیر شود
به چنین رنج کز زمانه مراست
کودک هفت ساله پیر شود
از همه مردمان بر آن بخشای
که به دست هوا اسیر شود
هر زمانی ز بخت بد سوی من
نا امیدی همی سفیر شود
دره گر بر سرم فرود آید
به گرانی که ثبیر شود
به زمستان سرد بر سر من
شرر نار زمهریر شود
بر سر خلق در نفیر شود
خار گردد مرا گل اندر دست
خار بر دشمنم حریر شود
سخن من از آن بود سوزان
کاتش دل همی ضمیر شود
به چنین رنج کز زمانه مراست
کودک هفت ساله پیر شود
از همه مردمان بر آن بخشای
که به دست هوا اسیر شود
هر زمانی ز بخت بد سوی من
نا امیدی همی سفیر شود
دره گر بر سرم فرود آید
به گرانی که ثبیر شود
به زمستان سرد بر سر من
شرر نار زمهریر شود
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۵۹ - مدح سید محمد ناصر
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۷۷ - مرثیت
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۸۱ - در ده روشن رحیق
ای صنم ماهروی در ده روشن رحیق
چون لب معشوق لعل چون دل عاشق رقیق
بشنو و نیکو شنو نغمه خنیاگران
به پهلوانی سماع به خسروانی طریق
کرده به کف لاله زار ز بهر بزم فلک
چندین جام بلور چندین کاس عقیق
نشسته شد شیرزاد به دولت و بخت شاد
به قدر چرخ بلند به طبع بحر عمیق
با همه اقبال جفت با همه تأیید یار
حشمت باقی عدیل دولت عالی رفیق
چون لب معشوق لعل چون دل عاشق رقیق
بشنو و نیکو شنو نغمه خنیاگران
به پهلوانی سماع به خسروانی طریق
کرده به کف لاله زار ز بهر بزم فلک
چندین جام بلور چندین کاس عقیق
نشسته شد شیرزاد به دولت و بخت شاد
به قدر چرخ بلند به طبع بحر عمیق
با همه اقبال جفت با همه تأیید یار
حشمت باقی عدیل دولت عالی رفیق
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۵ - مدیح
چو من جریده اشعار خویش عرض کنم
نخست یابم نام تو بر سر دیوان
سزد که نام من ای نامدار ثبت کنی؟
به کلک غفلت در متن دفتر نسیان
مرا مدار به طبع هنر گران و سبک
که من به سایه سبک هستم و به طبع گران
بجز مراد نکویی نکو مدار که من
بهر نکویی حقم به هر بها ارزان
همیشه تا به جهان خالی و تهی نبود
جواهر از اعراض و عناصر از ارکان
دو حال نیک و بد آرد همی ز هفت فلک
به هفت کوکب در پنج حس و چار ارکان
چو سرو و لاله بناز و چو صبح و باغ بخند
چو مهر و ماه بتاب و چو عقل و روح بمان
خجسته دولت و فرخنده بخت تو همه سال
چو آفتاب منیر و چو نوبهار جوان
نخست یابم نام تو بر سر دیوان
سزد که نام من ای نامدار ثبت کنی؟
به کلک غفلت در متن دفتر نسیان
مرا مدار به طبع هنر گران و سبک
که من به سایه سبک هستم و به طبع گران
بجز مراد نکویی نکو مدار که من
بهر نکویی حقم به هر بها ارزان
همیشه تا به جهان خالی و تهی نبود
جواهر از اعراض و عناصر از ارکان
دو حال نیک و بد آرد همی ز هفت فلک
به هفت کوکب در پنج حس و چار ارکان
چو سرو و لاله بناز و چو صبح و باغ بخند
چو مهر و ماه بتاب و چو عقل و روح بمان
خجسته دولت و فرخنده بخت تو همه سال
چو آفتاب منیر و چو نوبهار جوان
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۸ - ای خوشا در بوستان با دوستان
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۹ - بخل کوه
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۳ - در زندان
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۲ - آفت مردمی پشیمانی است
ما به هر مجلسی ز تو زده ایم
همچو بلبل هزاردستانی
بسته کاری نکرده ای با ما
مردمی کرده ای فراوانی
زود در هر چه خواستیم از تو
داده ای خوب جزم فرمانی
آفت مردمی پشیمانیست
تا نگردی تو چون پشیمانی
بر فلک ایمنی مدار که او
شیر چنگیست مار دندانی
بسته مدتست هر شخصی
مانده غایتست هر جانی
نظم شکر و شکایتست از ما
خط حری و قسم کشخانی
وز چو ما مردمان سخن گویند
که فرو خواندش سخندانی
شکر منظوم را نخواهی یافت
تو چو مسعود سعد سلمانی
همچو بلبل هزاردستانی
بسته کاری نکرده ای با ما
مردمی کرده ای فراوانی
زود در هر چه خواستیم از تو
داده ای خوب جزم فرمانی
آفت مردمی پشیمانیست
تا نگردی تو چون پشیمانی
بر فلک ایمنی مدار که او
شیر چنگیست مار دندانی
بسته مدتست هر شخصی
مانده غایتست هر جانی
نظم شکر و شکایتست از ما
خط حری و قسم کشخانی
وز چو ما مردمان سخن گویند
که فرو خواندش سخندانی
شکر منظوم را نخواهی یافت
تو چو مسعود سعد سلمانی
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۷ - وصف طبیعت
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۲ - مجازات باد خزان
مسعود سعد سلمان : مثنویات
شمارهٔ ۱ - توصیف بر شکال
برشکال ای بهار هندستان
ای نجات از بلای تابستان
دادی از تیر مه بشارت ها
باز رستیم از آن حرارت ها
هر سو از ابر لشکری داری
در امارت مگر سری داری
بادهای تو تو میغ ها دارند
میغ های تو تیغ ها دارند
رعدهای تو کوس هاکوبند
چرخ گویی همی که بکشوبند
طبع و حال هوا دگر کردی
دشت ها را همه شمر کردی
سبزه ها را طراوتی دادی
عمرها را حلاوتی دادی
راغ را گل زمردین کردی
باغ را شاخ بسدین کردی
ای شگفتی نکونگار گری
رنگ طبعی نکو به کار بری
تو بدین حمله ای که افکندی
بیخ خشکی ز خاک برکندی
تیر بگذشت ناگهان بر ما
منهزم گشت لشکر گرما
تن ما زیر جامه های تنگ
گشت تازه ز بادهای خنک
اینت راحت که رنج گرما نیست
پس ازین جز امید سرما نیست
حبذا ابرهای پر نم تو
حبذا سبزه های خرم تو
عیش و عشرت کنون توان کردن
می شادی کنون توان خوردن
که ز گرمی خبر نگردد جان
نشود همچو چوب خشک دهان
جام باده بجوشد اندر کف
چون سر دیگ بر نیارد کف
گرچه دور اوفتد ز چشم ترم
من به وهم اندرو همی نگرم
ای نجات از بلای تابستان
دادی از تیر مه بشارت ها
باز رستیم از آن حرارت ها
هر سو از ابر لشکری داری
در امارت مگر سری داری
بادهای تو تو میغ ها دارند
میغ های تو تیغ ها دارند
رعدهای تو کوس هاکوبند
چرخ گویی همی که بکشوبند
طبع و حال هوا دگر کردی
دشت ها را همه شمر کردی
سبزه ها را طراوتی دادی
عمرها را حلاوتی دادی
راغ را گل زمردین کردی
باغ را شاخ بسدین کردی
ای شگفتی نکونگار گری
رنگ طبعی نکو به کار بری
تو بدین حمله ای که افکندی
بیخ خشکی ز خاک برکندی
تیر بگذشت ناگهان بر ما
منهزم گشت لشکر گرما
تن ما زیر جامه های تنگ
گشت تازه ز بادهای خنک
اینت راحت که رنج گرما نیست
پس ازین جز امید سرما نیست
حبذا ابرهای پر نم تو
حبذا سبزه های خرم تو
عیش و عشرت کنون توان کردن
می شادی کنون توان خوردن
که ز گرمی خبر نگردد جان
نشود همچو چوب خشک دهان
جام باده بجوشد اندر کف
چون سر دیگ بر نیارد کف
گرچه دور اوفتد ز چشم ترم
من به وهم اندرو همی نگرم
مسعود سعد سلمان : مثنویات
شمارهٔ ۳ - توصیف اسب