عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴
اگر به مدت جاوید ذره‌های جهان
سخن‌سرای شوندی به صدهزار زبان
صفات ذات جهان‌آفرین دهندی شرح
ز صد هزار یکی در نیایدی به بیان
سخن عرض بود اندر عرض کجا گنجد
منزهی که برون است از زمان و مکان
خدای پاک قدیم ازل که در ره او
به چشم عقل کم از ذره است هر دو جهان
اگر بود دو جهان و اگر نه ملکت او
به قدر یک سر سوزن نیاورد نقصان
چنان به ذات خود از هر دو کون مستغنی است
که هست هستی خلقش چو نیستی یکسان
اگر شود همه عالم ز کافران تاریک
نگیرد آینهٔ کبریاش گردی از آن
به جنب او دو جهان قطره‌ای است از دریا
چه کم شود چه زیادت ز قطرهٔ باران
بدان که چشمهٔ حیوان نیافت اسکندر
تغیری نپذیرفت چشمهٔ حیوان
زهی کمال خدایی که صد هزار عقول
ز فهم کردن او مانده‌اند سرگردان
مقدری که هزاران هزار خلق عجب
پدید کرد ز آمیزش چهار ارکان
بر آورید ز دودی کبود در شش روز
بکرد چار گهر هفت قبهٔ گردان
ز چوب خشک به صنعت‌گری برون آورد
هزار گونه گل تازه روی در بستان
هزار نقش عجایب نگاشت بر هر برگ
که گشت چهرهٔ هر برگ چون نگارستان
ز روی برگ تماشای خرد برگ کنید
که خرده کاری قدرت همی کند یزدان
نمود قدرت او دشمن سیه‌دل را
میان مغز سر از نیش نیم پشه سنان
حبیب حضرت خود را کشید بر در غار
ز پرده‌ای که تند عنکبوت شادروان
ز کرم پیله که ابروی و چشم از اطلس داشت
هزار اطلس و اکسون ز پرده کرد عیان
به نحل وحی فرستاد تا پدید آورد
شراب مختلف الوان شفای هر انسان
هزار نافه مشکین نمود در یک‌دم
ز خون سوختهٔ آهوان ترکستان
به زیر پرده سیه جامهٔ خلیفه نشاند
که هست مدرک اشکال و مبصر الوان
ز راست و چپ دو صدف راست کرد از پی سمع
که پر جواهر معنی شود ز لحن لسان
به دست قدرت خود نافهٔ مشام گشاد
که تا ز سوی یمن بشنود دم رحمان
ز صنع خود پس سی و دو دانه مروارید
فراخت تیغ زبان در میان درج دهان
حواس را شفعی داد سوی محسوسات
وزین حواس که گفتم رهی گشاد به جان
که تا به واسطهٔ حس ز اهل معنی گشت
به قدر مرتبهٔ خویش جان معنی دان
هزار سال اگر فکر می‌کنی در حس
حقیقتش نشناسی به حجت و برهان
به عقل ریزهٔ خود چون به کنه حس نرسی
به کنه جان نتوانی رسید پس آسان
چو کنه جان نشناسی تو و حقیقت حس
مکن به کنه خداوند دعوی عرفان
اگر تو در ره کنه خدای از سر عقل
به وجه راست تفکر کنی هزار قران
به عاقبت ز سر عاجزی و حیرانی
برآیی از دل و جان و فروشوی حیران
چو زهره نیست تو را گرد ذات او گشتن
ز ذات در گذر و گرد صنع کن جولان
هلاک خویش مجوی و به گرد ذات مگرد
که وادیی است که آن را پدید نیست کران
چگونه عقل تو یارد به گرد ذاتی گشت
که هست نه فلکش حلقهٔ در ایوان
بدان که عقل تو یک قطره است و قطرهٔ آب
چگونه فهم کند کنه بحر بی‌پایان
بسا کسا که ز عالم نشان او گم شد
میان خاک بریخت و ازو نیافت نشان
برو گزاف مگو چون به کنه او نرسی
که هرچه عقل تو اندیشه کرد نیست چنان
ببین که چند هزاران فرشته‌اند مدام
بمانده بر درش انگشت عجز به دندان
فرشتگان چو به کنه خدای می‌نرسند
سرشتگان گل و آب کی رسند بدان
کمال عزت او بین و دم مزن زنهار
که خامشی است درین درد جمله را درمان
مکن قیاس و بیندیش و هوش‌دار و بدانک
عظیم بار خدایی است خالق کیهان
مهیمنا صمدا خاتم‌النبیین گفت
که هست دنیا بر اهل دین من زندان
کسی که در بن زندان هزار بار بسوخت
مکن به آتش دوزخ دگر رهش سوزان
از آن سبب که چنان اقتضا کند در عقل
که هر که جست ز زندان برست جاویدان
مرا چو در بن زندان نکو نداشته‌اند
به بوستان بهشتم به خوش‌دلی برسان
از آن شراب که در جام مخلصان ریزی
به جان پاک محمد که قطره‌ای بچشان
تو میزبان بهشتی و من رسیده ز راه
فرو مبند در خلد کامدم مهمان
ز تف هیبت تو آتش از دلم برخاست
به آب مغفرتت آتش دلم بنشان
بسی ز بی خبری جرم کردم و گفتم
که تو ببخشم ای ناگزیر و بگذر از آن
امید بنده وفا کن به حق احسانت
که کس نماند که نومید ماند از آن احسان
چنان ز بار گنه گردنم گرانبار است
که این سبکدل بیچاره رایگانست گران
اگر چنان است که کاریت راست خواهد شد
به قهر کردن ما جمله حکم توست روان
زیان خلق مخواه و به فضل خویش ببخش
چون نیست ملک تو را از گناه خلق زیان
منم دلی و چه دل نیم قطره خون و آن نیز
چنان که نیست برو اعتماد نیم زمان
چه خیزد از دل پر خون من که هر ساعت
برآورد ز تمنای خود دو صد طوفان
دلی ز دست در افتاده در هزار هوس
اسیر مانده در تخته‌بند صد خذلان
لباس کرده کبود از سفید کاری خویش
سیاه کرده سفیدی او همه دیوان
مذبذبی شده اندر میان خلق مدام
نه در عبادت خود ثابت و نه در عصیان
مقدسا گنهی کان تو دانی از عطار
به زیر پرده ستاریش بدار نهان
عطار نیشابوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶
ای روی درکشیده به بازار آمده
خلقی بدین طلسم گرفتار آمده
غیر تو هرچه هست سراب و نمایش است
کانجا نه اندک است و نه بسیار آمده
اینجا حلول کفر بود اتحاد هم
کاین وحدتی است، لیک به تکرار آمده
یک صانع است و صنع هزاران هزار بیش
جمله ز نقد علم نمودار آمده
بحری است غیر ساخته از موج‌های خویش
ابری است عین قطره به بازار آمده
این را مثال هست به عینه یک آفتاب
کز عکس او دو کون پر انوار آمده
دیدی کلام حق، که علی‌الحق یک است و بس
پس در نزول، مختلف آثار آمده
سنگ سیه مبین و یمین اللهش ببین
کانجا جهان است محو جهاندار آمده
یک عین متفق که جز او ذره‌ای نبود
چون گشت ظاهر این همه اغیار آمده
عکسی ز زیر پردهٔ وحدت علم زده
در صد هزار پردهٔ پندار آمده
برخود پدید کرده ز خود سر خود دمی
هجده هزار عالم اسرار آمده
یک پرتو اوفکنده جهان گشته پر چراغ
یک تخم کشته این همه بربار آمده
در باغ عشق یک احدیت که تافته است
شاخ و درخت و برگ گل و خار آمده
بر خویش جلوه دادن خود بود کار تو
تا صد هزار کار ز یک کار آمده
از قهر دور مانده و انکار خواسته
وز لطف قرب یافته اقرار آمده
چون در دو کون از تو برون نیست هیچ کار
صد شور از تو در تو پدیدار آمده
زلف تو پیش روی تو افتاده دادخواه
روی تو پیش زلف به زنهار آمده
بر خود جهان فروخته از روی خویشتن
خود را به زیر پرده خریدار آمده
ای ظاهر تو عاشق و معشوق باطنت
مطلوب را که دید طلب کار آمده
این خود چه نقطه‌ای است که عرق طواف اوست
هفت آسمان مقیم چو پرگار آمده
آن کیست و از کجاست چنین جلوه‌گر شده
این چیست و آن چبود در اظهار آمده
بویی به جان هر که رسیده ازین حدیث
از کفر و دین هرآینه بیزار آمده
گر هر دو کون موج برآورد صد هزار
جمله یکی است لیک به صد بار آمده
غیری چگونه روی نماید چو هرچه هست
عین دگر یکی است سزاوار آمده
این آن قلندر است که در من یزید او
تسبیح در حمایت زنار آمده
اینجا فقیر سوخته بگریخته ز کفر
در چین شده به علم و ز کفار آمده
دستم ازین حدیث شده زیر ملحفه
پس چون زنان روی به دیوار آمده
بر هر که یک نفس شده این راز آشکار
انفاس بر دهانش چو مسمار آمده
با این ستاره‌های پر اسرار چون فلک
سرگشتگی نصیبهٔ عطار آمده
عطار نیشابوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸
ای حلقهٔ درگاه تو هفت آسمان سبحانه
وی از تو هم پر هم تهی هر دو جهان سبحانه
ای از هویدایی نهان وی از نهانی بس عیان
هم بر کناری از جهان هم در میان سبحانه
چرخ آستان درگهت شیران عالم روبهت
حیران بمانده در رهت پیر و جوان سبحانه
در کنه تو عقل و بصر هم اعجمی هم بی خبر
جان طفل لب از شیر تر تن ناتوان سبحانه
در وصف ذاتت بی شکی از صد هزاران صد یکی
دانش ندارند اندکی بسیار دان سبحانه
در جست و جویت عقل و جان واله فتاده در جهان
تو دایما گنجی نهان در قعر جان سبحانه
دل غرقهٔ دریای تو تن نیز ناپروای تو
سرگشتهٔ سودای تو عقل و روان سبحانه
هر بی‌زبانی بسته‌لب با رازهای بوالعجب
با تو سخن گو روز و شب از صد زبان سبحانه
ذرات عالم از علی تا نقطهٔ تحت الثری
تسبیح تو گوید همی کای غیب دان سبحانه
شب‌های تار و روشنان بر خاک تو نوحه‌کنان
مردان ز شوقت چون زنان بر رخ زنان سبحانه
گردون زنگاری تو غرق هواداری تو
و اندر طلبکاری تو بر سر دوان سبحانه
بر درگه تو آسمان در آستین آورده جان
سر بر نگیرد یک زمان از آستان سبحانه
سلطان عالی حضرتی برتر ز نور و ظلمتی
در پرده‌های عزتی در لامکان سبحانه
بس کس که اندر باخت جان تا یابد از کویت نشان
وز تو نبوده در جهان کس را نشان سبحانه
وصفت که جان افزایدم گرچه زبان بگشایدم
نه در عبارت آیدم نه در بیان سبحانه
چون وصف تو بیچون بود از حد عقل افزون بود
هم از یقین بیرون بود هم از گمان سبحانه
پیش از همه رانده قلم بنوشته منشور کرم
فرعون و موسی را به هم روزی رسان سبحانه
فرعون چون سرکش بود گرچه در آب خوش فتد
زان آب در آتش فتد هم در زمان سبحانه
پنهان کنی پیغمبری از آتشی در آذری
زان برد موسی اخگری اندر دهان سبحانه
از نیم پشه کژدمی، انگیختی چون رستمی
تا بر سر نامردمی می‌زد سنان سبحانه
از عنکبوت بی‌تنی بر ساختی پرده تنی
تا دوستی از دشمنی کردی نهان سبحانه
آن کرم سرگردان تو در قعر سنگی زان تو
هر روز از دیوان تو اجرا ستان سبحانه
چون جان و دل پرداختی تن‌ها به خاک انداختی
مرغان جان را ساختی عرش آشیان سبحانه
بگشای چشم ای دیده‌ور در صنع رب دادگر
وین دانه‌های در نگر در کهکشان سبحانه
آن ماه نو ابرو به خم وین طاس روی اندر شکم
صد دیده بگشاده به هم چون دیده‌بان سبحانه
چون خور فتد در قیروان شعرای شب آرد جهان
تا بر سر اندازد از آن دو خواهران سبحانه
شب را ز انجم توشه‌ای پروین چو زرین خوشه‌ای
بشکفته در هر گوشه‌ای صد گلستان سبحانه
هر شب به دست قادری بر گلشن نیلوفری
از غایت صنعتگری گوهر فشان سبحانه
چون صنع خود پیدا کند صحن فلک صحرا کند
گه فرقدان زیبا کند گه شعریان سبحانه
چون طاق گردون بسته شد عدل و کرم پیوسته شد
تا با بره هم رسته شد شیر ژیان سبحانه
گه ماه را بگداخته در راه ماهی تاخته
گه تیر را انداخته اندر کمان سبحانه
گه خوشه‌ای بیرون کشد تا آدمی در خون کشد
گه دلو بر گردون کشد بی‌ریسمان سبحانه
عقرب نهاده گردنش بگشاده دم بر دشمنش
جوزا به خدمت کردنش بسته میان سبحانه
چشم ترازو وا کند صد چشمه زو صحرا کند
خرچنگ را پیدا کند ز آب روان سبحانه
گه تن به بازی سرکشد ضحاکیی خنجر کشد
از گاو رایت برکشد چون کاویان سبحانه
بلبل که جان افزاید او دستان زنان زان آید او
تا سر تو بسراید او از صد زبان سبحانه
از شوق تو هر بلبلی چون پیش آرد غلغلی
صد برگ یابد هر گلی در بوستان سبحانه
گر زان شراب عاشقان یک جرعه برسانی به جان
با هش نیاید بعد از آن تا جاودان سبحانه
هستم رهین نعمتت دل بر امید رحمتت
تا در رسد از حضرتت یک مژدگان سبحانه
ای بر حقیقت پادشا گر در ره تو این گدا
سودی کند دانم تو را نبود زیان سبحانه
چون آفریدی رایگان نه سود کردی نه زیان
اکنون ببخش ای غیب دان هم رایگان سبحانه
یارب دل و دلدار شد بار گنه بسیار شد
وین خفته تا بیدار شد شد کاروان سبحانه
اول نه نیکو زیستم جز حسرت اکنون چیستم
ای بس که من بگریستم از شرم آن سبحانه
درمانده‌ام در کار خود نه یار کس نه یار خود
از پردهٔ پندار خود بازم رهان سبحانه
جان مرا هشیار کن شایستهٔ دیدار کن
وین خفته را بیدار کن در زندگان سبحانه
در ششدر خوف و رجا چون جان شود از تن جدا
یارب مکش از سوی ما آن دم عنان سبحانه
از ظلمت تحت الثری جان جذب کن سوی علا
نوری ز انوار هدی در وی رسان سبحانه
هرچند بی‌باک رهم از لطف کن پاک رهم
کافکند بر خاک رهم بار گران سبحانه
عطار را در هر نفس فریاد رس لطف تو بس
پاکش برای فریاد رس زین خاکدان سبحانه
عطار نیشابوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹
الا ای یوسف قدسی برآی از چاه ظلمانی
به مصر عالم جان شو که مرد عالم جانی
به کنعان بی تو واشوقاه می‌گویند پیوسته
تو گه دل بستهٔ چاهی و گه در بند زندانی
تو خوش بنشسته با گرگی و خون آلوده پیراهن
برادر برده از تهمت به پیش پیر کنعانی
برو پیراهنی بفرست از معنی سوی کنعان
که تا صد دیده در یک دم شود زان نور نورانی
برو بند قفس بشکن که بازان را قفس نبود
تو در بند قفس ماندی چه باز دست سلطانی
تو بازی و کله داری نمی‌بینی جهان اکنون
ولی چون بی‌کله گردی ببینی آنچه می‌دانی
چو شد ناگاه چشمت باز و دیدی آنچه دانستی
ز خوشی گه به جوش آیی ز شادی گه پر افشانی
بدانی کاسمانها و زمین‌ها با چنان قدری
نباشد قطره‌ای در جنب آن دریای روحانی
تو آخر در چنین چاهی چرا بنشینی از غفلت
زهی حسرت که خواهد دید جانت زین تن آسانی
هزاران چشم می‌باید که بر کار تو خون گرید
تو خود را با دو روزه عمر همچون گل چه خندانی
شدند انباز چار ارکان که تا تو آمدی پیدا
نه ای تو هیچ کس خود را متاع چار ارکانی
چو ارکان باز بخشندت به انبازی یکدیگر
از آن ترسم که جان تو نیارد تاب عریانی
طریق توست راه شرع و تن در زیر تو مرکب
به مرکب باز استادی چرا مرکب نمی‌رانی
بران مرکب مگر زینجا به مقصد افکنی خود را
که مرکب چون فروماند تو بی‌مرکب فرومانی
تو را در راه یک یک دم چو معراجی است سوی حق
ز یک یک پایه‌ای برتر گذر می‌کن چو بتوانی
گرفتم در بهشت نسیه نتوانی رسیدن تو
سزد خود را ازین دوزخ که نقد توست برهانی
چه خواهی کرد زندانی بمانده پای در غفلت
گهی در آتش حرص و گهی در آب شهوانی
زمانی آز دنیاوی زمانی حرص افزونی
زمانی رسم سگ طبعی زمانی شر شیطانی
گرفتار بلا ماندی میان این همه دشمن
نه یک همدرد صاحبدل نه یک همراز ربانی
میان خلط و خون مانده چه می‌کوشی درین گلخن
بگو تا چون کنیم آخر درین گلخن نگهبانی
همه کروبیان عرش دایم در شکر خوردن
دهان ما پر آب گرم و کار ما مگس‌رانی
برو چون مرد ره بگذر ز دنیا و ز عقبی هم
که تا جانت شود پر نور از انوار یزدانی
از آن بفروختند اصحاب دل دنیا به ملک دین
که خود را سود می‌دیدند در بازار ارزانی
درین عالم برستند از غم بیهودهٔ دنیا
در آن عالم شدند آزاد از درد و پشیمانی
چو زین بیع و شری رستند برستند از غم دو جهان
شری و بیع زین‌سان کن اگر تو هم از ایشانی
چنان بی‌خود شدند از خود که اندر وادی وحدت
یکی مست اناالحق گشت و دیگر غرق سبحانی
اگر خواهی که تو بی‌خود همه چیزی یکی بینی
تویی آن پرده اندر ره مگر کین پرده بدرانی
اگر در بند این رازی به کلی پی ببر از خود
که نتوانی سوی این راز پی‌بردن به آسانی
چو تو در بند صد چیزی خدا را بنده چون باشی
که تو در بند هرچیزی که هستی بندهٔ آنی
چو تو چیزی نمی‌دانی که باشد دستگیر تو
چرا بس ناخوشت آید گرت گویند نادانی
چو می‌دانی که هر ساعت توانی یافت ملکی نو
اگر مشتاق آن ملکی چرا بر خود نمی‌خوانی
اگر کوهی و گر کاهی نخواهی ماند در دنیا
پس از اندیشه‌های بد دل و جان را چه رنجانی
اگر چه هیچ باقی نیست از خوشی این عالم
ولی خون خور که باقی نیست کار عالم فانی
چو مرگ از راه جان آید نه از راه حواس تو
ز خوف مرگ نتوان رست اگر در جوف سندانی
سپند چشم بد تا چند سوزی هر زمان خود را
که اندر چشم عزراییل کم از یک سپندانی
برو راه ریاضت گیر تا کی پروری خود را
که بردی آب روی خویش تا در بند این نانی
به گرد این عمل داران مگرد ار علم دین‌داری
که مشتی مردم دیوند این دیوان دیوانی
برو پی‌بر پی صدر جهان نه تا مگر مرکب
ازین دریای مغرق بو که همچو خضر بجهانی
چو یونان آب بگرفته است خاک راه یثرب شو
که یک چشمان این راهند ره بینان یونانی
دلا تا کی در آویزی گهر از گردن خوکان
برو انگشت بر لب نه که در انگشت رحمانی
خداوندا درین وادی از آن سرگشته می‌پویم
که دری گم شده است از من درین دریای ظلمانی
شنیدم کاشتری گم شد ز کردی در بیابانی
بسی اشتر بجست از هر سویی و آورد تاوانی
چو اشتر را نیافت از غم بخفت اندر کنار ره
دلش از حسرت اشتر میان صد پریشانی
به آخر چون بشد شب او بجست از جای دل پر غم
برآمد گوی مه ناگه ز روی چرخ چوگانی
به نور ماه اشتر دید اندر راه استاده
از آن شادی بسی بگریست همچون ابر نیسانی
رخ اندر ماه روشن کرد و گفتا چون دهم شرحت
که هم نوری و نیکویی و هم زیبا و تابانی
نتابد در هزاران سال ماهی چون تو در عالم
به هر وجهی که گویم شرح تو صد باره چندانی
خداوندا درین وادی برافراز از کرم ماهی
مگر گم‌کردهٔ خود بازیابد عقل انسانی
حدیث اشتری گم کرده اندر وصف کی گنجد
بدان اسرار این معنی اگر مرد سخن دانی
خداوندا به حق آنکه می‌داری تو او را دوست
که این شوریده خاطر را نجاتی ده ز حیرانی
به جان او رسان نوری که برهد زین همه شبهت
دلش را آشکارا کن همه اسرار پنهانی
خدایا جانم آنگه خواه کاندر سجده‌گه باشم
ز گریه کرده خونین روی و خاک‌آلوده پیشانی
چو جان بندهٔ خود را کنی آزاد ازین زندان
به پیش نور آن حضرت حضوری دارش ارزانی
دل عطار عمری شد که امیدی همی دارد
کجا زیبد ز فضل تو گرش نومید گردانی
عطار نیشابوری : ترجیعات
شمارهٔ ۱
فداک ابی و امی این تمشی
براق آمد مگر بر عزم عرشی
تورا چه عالم و چه عرش و چه فرش
که صد عالم ورای عرش و فرشی
کنون روحانیان عرش را بین
چو سر بر خط نهاده انس و وحشی
تویی سلطان مطلق در دوعالم
که خط دادندت انس و جان به خوشی
ز بس کامد به نزدیک تو جبریل
شده چون دحیه الکلب قریشی
چو اندر عالم جان اوفتادی
از آن بی سایه دایم می‌درفشی
چو دایم رحمة للعالمینی
بران جرم دو عالم را ببخشی
نگردد مطلع بر نقش تو کس
که تو برتر ز نه طالق بنفشی
چو تو برتر ز افلاکی به جز حق
که داند تا چه نوری و چه نقشی
فسبحان الذی اسری بعبده
الی الملکوت و الجبروت کله
زهی از عرش اعلی بر گذشته
وز آنجا عرش بالا بر گذشته
چه گویم من که از هر جا که گویم
به صد عالم از آنجا بر گذشته
همه روحانیان بر جای مانده
تو در بی جایی از جا بر گذشته
هم از عقل معظم پیش رفته
هم از روح معلی بر گذشته
قیامت نقد امروزت که هاتین
تو از دی و ز فردا بر گذشته
به خاصیت تو دری عالم افروز
ز قعر هفت دریا بر گذشته
به یک دم چون گهر از طشت پر زر
ازین نه طشت مینا بر گذشته
به نور جان به ذات حق رسیده
ز آلا و ز نعما بر گذشته
شده مستغرق نور مسما
ز اعداد و ز اسما بر گذشته
زهی دانای اسرار معانی
ورای این جهان و آن جهانی
زهی سلطان دارالملک افلاک
زهی تخت تو عرش و تاج لولاک
مجره زان پدید آمد که یک شب
فلک از دست قدرت جامه زد چاک
قزح زان آشکارا شد که یک روز
کشیدی از علی قوسی بر افلاک
ز اول حقه یک شب مهرهٔ ماه
بدو بنموده‌ای دست تو زان پاک
تو آن وقتی نبی‌الله بودی
که آدم بود یک کف خاک نمناک
اگر نور وجود تو نبودی
بماندی در کف او آن کف خاک
چو پیش هو زنی هویی جگرسوز
شود چون ناف آهو نافهٔ ناک
فرو ماند چو خر در گل ز مدحت
دو اسبه گر بتازد عقل و ادراک
ندارد هیچ کس با پشتی تو
ز جرم جملهٔ روی زمین باک
زهی دارای طول و عرض اکبر
شفاعت خواه مطلق روز محشر
زهی روز قیامت روز بارت
خلایق سر به سر در انتظارت
گنه کاران بر جان خورده زنهار
همه جان بر کف اندر زینهارت
کجا پیغمبری دانی که آن روز
نسوزاند سپند روزگارت
تویی مختار کل آفرینش
که حق بی علتی کرد اختیارت
چو تو بر باد دیدی ملک عالم
به ملک فقر آمد افتخارت
به صورت چرخ از آن فوق تو افتاد
که چرخ آمد طبق‌های نثارت
فلک زان می‌دود با طشت خورشید
که هست از دیرگاهی طشت دارت
به فراشی از آن می‌آیدت ابر
که از خاکی تورا نبود غبارت
تورا چون حارس و چون حاجب آمد
مه و خورشید در لیل و نهارت
فلک با خواجگی خود غلامت
چو لام منحنی از دال نامت
زهی خاک درت تریاک اعظم
طفیلی وجودت کل عالم
زهی موسی عمران بر در تو
به هارونی میان دربسته محکم
زهی دربان تو یعنی که افلاک
شده چوبک زنت عیسی مریم
تو را شیطان مسلمان گشته جاوید
ولی پیچیده سر از پیش عالم
اگر با نام حق نامت نگویند
که را باشد مسلمانی مسلم
نیاید خسته‌ای کو منکرت شد
بجز خاکستر خود هیچ مرهم
عدو گر بنگرد در تو به انکار
نماند مردمش در دیده محکم
نگین می‌خواست از مهر تو گردون
از آن شد حلقه وش مانند خاتم
نگینش چون نشد مهر نبوت
لبان خویش نیلی کرد ازین غم
اگر در نطق آیم تا قیامت
نیارم گفت یک وصف تمامت
زهی مه را رخت تنویر داده
به یکسو روز را شبگیر داده
جمالت حسن را در بر گرفته
کمالت عقل را تشویر داده
خرد نطق خوشت را کار بسته
شکر لعل لبت را شیر داده
عروش هشت جنت در فراقت
ازین نه بم نوای زیر داده
چو خوشه ده زبان گشته نهم چرخ
صفاتت صد یکی تقریر داده
ازین طاق چهارم روی خورشید
ز عکس رای تو تأثیر داده
قضا دیده قدر مایه ز قدرت
ز کف سر رشتهٔ تقدیر داده
به فرمان تو ای فرمان ده جان
عذاب خلد را تأخیر داده
دل عطار مجنون غم تو
تو از زلف خودش زنجیر داده
به هم نامی حق دارم زهی قدر
به هم نامی نکو نامم کن ای صدر
دلی کایینهٔ اسرار گردد
غلام خواجهٔ احرار گردد
تویی آن خواجه کز یک شاخ نعتت
دو عالم خلق برخوردار گردد
تویی آن مرد کز نور وجودت
عدم آبستن اسرار گردد
تویی آن صدر کز دریای جودت
کفی بحر و نمی امطار گردد
دل من یا رسول الله خفته است
دلی در بند تا بیدار گردد
چه کم گردد ز بحر بی نهایت
که یک شبنم دری شهوار گردد
دل عطار را گر بار دادی
دلی بیدار معنی‌دار گردد
نکوکارا مگر کاری شود پیش
چو کاری رفت مرد کار گردد
عطار نیشابوری : ترجیعات
شمارهٔ ۲
ما مست شراب جان فزاییم
سرخوش ز می گره گشاییم
در کنج شرابخانه گنجی است
ما طالب گنج کنجهاییم
آنها که هوای می ندارند
زنهار گمان مبر که ماییم
هر جا که صراحیی ز جامی است
گر جان طلبد درآ درآییم
تا حاصل ما ز می درآید
برداشته دست در دعاییم
تا ما گل روی دوست دیدیم
چون بلبل مست می سراییم
ما گوهر نور ذات پاکیم
روشن سخنی است می نماییم
ما صوفی صفهٔ صفاییم
بی‌خود ز خودیم و از خداییم
ساقی سخن از می مغان گفت
دل چون بشنید ترک جان گفت
یک جرعه می و هزار معنی
از عشق به گوش عاشقان گفت
وز گردش جام حسن ساقی
با ما غم و شادی جهان گفت
نارسته هنوز دار منصور
عشق آمد و عقل را روان گفت
دوش از سر بی‌خودی و مستی
پیرم سخن از می نهان گفت
دل چون بشنید نام می را
می‌خواست به رغم صوفیان گفت
ما صوفی صفهٔ صفاییم
بی‌خود ز خودیم و از خداییم
ساقی بشکن خمار جان را
دریاب حیات جاودان را
کین یک دوسه روز عمر باقی است
از دست مده می مغان را
وان دم که تهی شود صراحی
بفروش به جرعه‌ای جهان را
در فصل بهار و موسم گل
بی عشق مدار عاشقان را
ای آنکه نخوانده‌ای تو هرگز
از لوح درون خط روان را
فردا که بپرسش اندر آرند
در مجلس حشر صوفیان را
ما مست شراب جام ساقی
گوییم حدیث این بیان را
ما صوفی صفهٔ صفاییم
بی‌خود ز خودیم و از خداییم
ای دلبر ماهروی طناز
برقع ز جمال خود برانداز
تا دیده ز پرتو جمالت
چون جام جهان نما کنم باز
ما زنده به بوی جام عشقیم
در مجلس عاشقان جانباز
با طوطی عقل خویش همدم
با بلبل عشق خود هم آواز
ای بلبل خوش نوا سرودی
آهنگ حجاز گیر و اهواز
با عود بسای عود می سوز
با چنگ بساز و چنگ می‌ساز
چون نیست درین زمانه ما را
با صوفی بی‌صفا دمی راز
ما صوفی صفهٔ صفاییم
بی‌خود ز خودیم و از خداییم
دوش از سر خم صدا برآمد
جوش از می جانفزا برآمد
زان جوش به گوش خاک در دهر
نی رست و به صد نوا برآمد
در حوصلهٔ جهان نگنجد
چون گنج ز کنجها برآمد
حقا که ز قدرت همو بود
کاژدر شد و از عصا برآمد
ای رند شراب‌خواره امروز
می ده که ز می صفا برآمد
چندان که تو شرح عشق کردی
گرد تو ز گرد ما برآمد
شکرانهٔ آنکه صوفی امروز
خود را شد و از خدا برآمد
ما صوفی صفهٔ صفاییم
بی‌خود ز خودیم و از خداییم
زین پیش که از جهان پرغم
جستیم وفا نشد مسلم
چون ملکت جم نماند جاوید
می نوش به یاد ملکت جم
ای آنکه نگشته است خالی
از سینهٔ من غم تو یکدم
بازآ که در آرزوی رویت
تدبیر دل رمیده کردم
گفتم به طبیب درد خود را
دردم چو طبیب دید در دم
بنوشت به خون دل جوابی
وان نیز به صبر کرد مرهم
بنشینی اگر مجال داری
بر خاک درش شبی چو شبنم
ای بیدل اگر تو دست یابی
بر گوی به ساکنان محرم
ما صوفی صفهٔ صفاییم
بی خود ز خودیم و از خداییم
ای بلبل خوشنوا فغان کن
عید است نوای عاشقان کن
چون سبزه ز خاک سر برآورد
ترک دل و برگ بوستان کن
بالشت ز سنبل و سمن ساز
وز برگ بنفشه سایبان کن
چون لاله ز سر کله بینداز
سرخوش شو و دست در میان کن
بردار سفینهٔ غزل را
وز هر ورقی گلی نشان کن
صد گوهر معنی ار توانی
در گوش حریف نکته‌دان کن
وان دم که رسی به شعر عطار
در مجلس عاشقان روان کن
ما صوفی صفهٔ صفاییم
بی خود ز خودیم و از خداییم
عطار نیشابوری : ترجیعات
شمارهٔ ۳
کی باشد ازین نشیب نمناک
دل خیمهٔ جان زند برافلاک
بستاند عقل جوهر از جان
بفشاند روح دامن از خاک
وین خیمهٔ چار طاق ایوان
در حلقهٔ عاشقان زند چاک
زهر است مزاج چار عنصر
امید خلاص ازو چو تریاک
عشق است براق جان درین راه
تن کیست طفیلیی به فتراک
آن لحظه که جان شود خرامان
در هودج کبریا بر افلاک
بر نغمهٔ ارغنون توحید
رقاص چو صوفیان چالاک
دست اندازان و پای‌کوبان
در محفل قدسیان طربناک
از نام و نشان و دل مجرد
وز هستی و نیستی تن پاک
نی از صفت بهیمیش وهم
نی از حجب طبیعیش باک
در مرتبهٔ کمال کلی
ساکن شده است و خرم الاک
در ظل سرادقات الفت
راهی طلبد به سر وحدت
هرگز بود ای رفیق والا
وارسته تو از منی و از ما
من سایه صفت فتاده بر خاک
فارغ ز کشاکش تمنا
تو باز گشاده بال همت
در خوف هوای لا و الا
افراخته رایت جلالت
بر طرهٔ هفت سقف مینا
تکیه زده همچو پادشاهان
بر اوج سریر چرخ خضرا
وز حجرهٔ تنگ آفرینش
بیرون زده رخت دل به صحرا
بربود نقاب ما سوی الله
از چشم خرد در آن تماشا
در شعلهٔ نور عشق یکرنگ
با لمعهٔ برق حسن یکتا
آزاد زبند امر تکلیف
ایمن ز فضولی من و ما
در جذبهٔ وصل یار از آن سان
شبنم که فتد درون دریا
چون قطره ازین رجوع رجعت
یک لحظه بدان شد آمد اینجا
آیا که چه کار و بار بینی
آن دم که جمال یار بینی
شهری است وجود آدمی زاد
بر باد نهاده شهر بنیاد
باد است که خاک را براند
چون باد گذشت خاک استاد
دل خسرو شهر و عقل دستور
شهوت چو عوام و خشم جلاد
گر شاه به مشورت وزیر است
خرم بود آن بلاد و آزاد
ور هیچ به ضد آن بود کار
بنیاد همه به باد برداد
جان گنج طلسم جسم دایم
بر گنج ازین طلسم بیداد
گه خازم گنج ایمن و مصلح
گه باد به دست رند و شیاد
در بسته به مهر خاتم دین
وان مهر به دست عشق همزاد
سلطان چو خزینه نقل فرمود
شد شاه و وزیر و شحنه آزاد
شه خانه خراب و شهر خالی
از گفت و شنود و بانگ و فریاد
عمال مناصب ولایت
هر یک به بلاد دیگر افتاد
در انجمن مقربان است
زیرا که بدین قدم نشان است
این خاک ز لطف نور برخاست
وانگاه روان شد از چپ و راست
شد جانوری که آشیانش
برتر ز ضمیر و وهم داناست
هر لحظه ز فیض و فضل آن نور
بزمی و بساط دیگر آراست
سری که فلک نبود محرم
بر چهرهٔ او چو روز پیداست
نقدی که خلاصهٔ دو کون است
در جنب وجود او مهیاست
مطلوب ظهور سر امر است
مقصود وجود نقش اشیاست
درج گهر و کنوز غیب است
غواص بحور دین و دنیاست
در کوکبهٔ طلوع آدم
منجوق و لوای عز والاست
کین وصف چنین به رمز عشاق
بر قد قبای او بود راست
سودازدگان دین و دنیی
هرگز شنوند این سخن نی
رفتند سران به بزم سلطان
ماندند جنیبه را به دربان
ریحان به ریاض انس پیوست
بردند سفال را به خمدان
پروردهٔ طبع گشت خاموش
نو بردهٔ فهم شد سخندان
شد قطره محیط و ذره خورشید
از محو صفات صنع یزدان
آثار خصال جسم گم شد
در مطلع نور قرب جانان
تا قطرهٔ شبنم سحرگاه
بر روضهٔ وصل اوست غلتان
در پردهٔ نیستی هم آواز
چون نالهٔ نیم خواب مستان
چون هیچ نشان نیابی از خود
تیری به نشان راست بنشان
چون سوخت سپند خوش برآسود
مشکی مکن از جمال خوبان
در نسخهٔ کیمیای توحید
خواندم که فناست مغز ایمان
این است سخن که تا توانی
خود را ز برون در نمانی
آن کیست بر آن سپهر اعظم
وان کیست ورای هر دو عالم
از خاک یکی سواد افتد
وز آب درو بلاد احکم
کم کار ولی درو جهان گم
کم نام ولی دو کون ازو کم
در نور جبینش حج اکبر
در نقش نگینش اسم اعظم
جایی مرو و به خود فرو شو
در نسخهٔ توست این لغت ضم
در حرف نخست باز یابی
اسرار زمین و آسمان هم
گر بر سر سر این معما
افتاد دلت زهی مکرم
خوش باد شب و خجسته روزت
رو رو که جهان شدت مسلم
گنگ از دل درج سر به مسمار
چون شرح دهد زبان گنگم
یک ذره سپهر و هفت خورشید
یک نم ز شراب چارکون یم
عطار ز سر عشق بر گوی
انوار صفات و ذات مبهم
تو نور هوای آن جهانی
بر خاک فتاده ناگهانی
عطار نیشابوری : فی التوحید باری تعالی جل و علا
فی التوحید باری تعالی جل و علا
آفرین جان آفرین پاک را
آنکه جان بخشید و ایمان خاک را
عرش را بر آب بنیاد او نهاد
خاکیان را عمر بر باد او نهاد
آسمان را در زبردستی بداشت
خاک را در غایت پستی بداشت
آن یکی را جنبش مادام داد
وان دگر را دایما آرام داد
آسمان چون خیمهٔ برپای کرد
بی ستون کرد و زمینش جای کرد
کرد در شش روز هفت انجم پدید
وز دو حرف آورد نه طارم پدید
مهرهٔ انجم ز زرین حقه ساخت
با فلک در حقه هر شب مهره باخت
دام تن را مختلف احوال کرد
مرغ جان را خاک در دنبال کرد
بحر را بگذاشت در تسلیم خویش
کوه را افسرده کرد از بیم خویش
بحر را از تشنگی لب خشک کرد
سنگ را یاقوت و خون را مشک کرد
روح را در صورت پاک اونمود
این همه کار از کفی خاک او نمود
عقل سرکش را به شرع افکنده کرد
تن به جان و جان به ایمان زنده کرد
کوه را هم تیغ داد و هم کمر
تا به سرهنگی او افراخت سر
گاه گل در روی آتش دسته کرد
گاه پل بر روی دریا بسته کرد
نیم پشه بر سر دشمن گماشت
بر سر او چار صد سالش بداشت
عنکبوتی را به حکمت دام داد
صدر عالم را درو آرام داد
بست موری را کمر چون موی سر
کرد او را با سلیمان در کمر
خلعت اولاد عباسش بداد
طاء و سین بی‌زحمت طاسش بداد
پیشوایانی که ره بین آمدند
گاه و بی‌گاه از پی این آمدند
جان خود را عین حیرت یافتند
هم ره جان عجز و حسرت یافتند
درنگر اول که با آدم چه کرد
عمرها بر وی در آن ماتم چه کرد
بازبنگر نوح را غرقاب کار
تا چه برد از کافران سالی هزار
باز ابراهیم را بین دل شده
منجنیق و آتشش منزل شده
باز اسمعیل را بین سوگوار
کبش او قربان شده در کوی یار
باز در یعقوب سرگردان نگر
چشم کرده در سر کار پسر
باز یوسف را نگر در داوری
بندگی و چاه و زندان بر سری
باز ایوب ستمکش را نگر
مانده در کرمان و گرگان پیش در
باز یونس را نگر گم گشته راه
آمده از مه به ماهی چند گاه
باز موسی را نگر ز آغاز عهد
دایه فرعون و شده تابوت مهد
باز داود زره‌گر را نگر
موم کرده آهن از تف جگر
باز بنگر کز سلیمان خدیو
ملک وی بر باد چون بگرفت دیو
باز آن را بین که دل پر جوش شد
اره بر سر دم نزد خاموش شد
باز یحیی را نگر در پیش جمع
زار سر بریده در طشتی چو شمع
باز عیسی را نگر کز پای دار
شد هزیمت از جهودان چند بار
باز بنگر تا سر پیغامبران
چه جفا و رنج دید از کافران
تو چنان دانی که این آسان بود
بلکه کمتر چیز ترک جان بود
چند گویم چون دگر گفتم نماند
گر گلی کز شاخ می‌رفتم نماند
کشتهٔ حیرت شدم یکبارگی
می‌ندانم چاره جز بی‌چارگی
ای خرد در راه تو طفلی بشیر
گم شده در جست و جویت عقل پیر
در چنان ذاتی من آنگه کی رسم
از زعم من در منزه کی رسم
نه تو در علم آیی و نه در عیان
نی زیان و سودی از سود و زیان
نه ز موسی هرگزت سودی رسد
نه ز فرعونت زیان بودی رسد
ای خدای بی‌نهایت جز تو کیست
چون توئی بی‌حد و غایت جز تو چیست
هیچ چیز از بی‌نهایت بی‌شکی
چون به سر ناید کجا ماند یکی
ای جهانی خلق حیران مانده
تو بزیر پرده پنهان مانده
پرده برگیر آخر و جانم مسوز
بیش ازین در پرده پنهانم مسوز
گم شدم در بحر حیرت ناگهان
زین همه سرگشتگی بازم رهان
در میان بحر گردون مانده‌ام
وز درون پرده بیرون مانده‌ام
بنده را زین بحر نامحرم برآر
تو درافکندی مرا تو هم برآر
نفس من بگرفت سر تا پای من
گر نگیری دست من ای وای من
جانم آلودست از بیهودگی
من ندارم طاقت آلودگی
یا ازین آلودگی پاکم بکن
یا نه در خونم کش و خاکم بکن
خلق ترسند از تو من ترسم ز خود
کز تو نیکو دیده‌ام از خویش بد
مرده‌ای‌ام می‌روم بر روی خاک
زنده گردان جانم ای جانبخش پاک
مؤمنو کافر به خون آغشته‌اند
یا همه سرگشته یا برگشته‌اند
گر بخوانی این بود سرگشتگی
ور برانی این بود برگشتگی
پادشاها دل به خون آغشته‌ام
پای تا سر چون فلک سرگشته‌ام
گفته‌ای من با شماام روز و شب
یک نفس فارغ مباشید از طلب
چون چنین با یکدگر همسایه‌ایم
تو چو خرشیدی و ما هم سایه‌ایم
چه بود ای معطی بی‌سرمایگان
گر نگه داری حق همسایگان
با دلی پر درد و جانی با دریغ
ز اشتیاقت اشک می‌بارم چو میغ
گر دریغ خویش برگویم ترا
گم بباشم تا به کی جویم ترا
ره برم شو زان که گم راه آمدم
دولتم ده گرچه بی‌گاه آمدم
هرکه در کوی تو دولت یار شد
در تو گم گشت وز خود بی‌زار شد
نیستم نومید و هستم بی‌قرار
بوک درگیرد یکی از صد هزار
عطار نیشابوری : فی التوحید باری تعالی جل و علا
حکایت عیاری که اسیر نان و نمک خورده را نکشت
خورد عیاری بدان دل‌خسته باز
با وثاقش برد دستش بسته باز
شد که تیغ آرد زند در گردنش
پارهٔ نان داد آن ساعت زنش
چون بیامد مرد با تیغ آن زمان
دید آن دل‌خسته را در دست نان
گفت این نانت که داد ای هیچ کس
گفت این نان را عیالت داد و بس
مرد چون بشنید آن پاسخ تمام
گفت بر ما شد ترا کشتن حرام
زانک هر مردی که نان ما شکست
سوی او با تیغ نتوان برد دست
نیست از نان خوارهٔ ما جان دریغ
من چگونه خون او ریزم به تیغ
خالقا سر تا به راه آورده‌ام
نان همه بر خوان تو می‌خورده‌ام
چون کسی می‌بشکند نان کسی
حق گزاری می‌کند آن کس بسی
چون تو بحر جود داری صد هزار
نان تو بسیار خوردم حق گزار
یا اله العالمین درمانده‌ام
غرق خون بر خشک کشتی رانده‌ام
دست من گیر و مرا فریاد رس
دست بر سر چند دارم چون مگس
ای گناه آمرز و عذرآموز من
سوختم صد ره چه خواهی سوز من
خونم از تشویر تو آمد به جوش
ناجوانمردی بسی کردم بپوش
من ز غفلت صد گنه را کرده ساز
تو عوض صد گونه رحمت داده باز
پادشاها در من مسکین نگر
گر ز من بد دیدی آن شد این نگر
چون ندانستم خطا کردم ببخش
بر دل و بر جان پُردردم ببخش
چشم من گر می‌نگرید آشکار
جان نهان می‌گرید از شوق تو زار
خالقا گر نیک و گر بد کرده‌ام
هرچه کردم با تن خود کرده‌ام
عفو کن دون همتی های مرا
محو کن بی‌حرمتی های مرا
سوزنی چون دید با عیسی به هم
بخیه با روی او فکندش لاجرم
تیغ را از لاله خون آلود کرد
گلشن نیلوفری از دود کرد
پاره پاره خاک را در خون گرفت
تا عتیق و لعل ازاو بیرون گرفت
در سجودش روز و شب خورشید و ماه
کرد پیشانی خود بر خاک راه
هست سیمایی ایشان از سجود
کی بود بی‌سجده سیما را وجود
روز از بسطش سپید افروخته
شب ز قبضش در سیاهی سوخته
طوطیی را طوق از زر ساخته
هدهدی را پیک ره برساخته
مرغ گردون در رهش پر می‌زند
بر درش چون حلقه‌ای سر می‌زند
چرخ را دور شبان‌روزی دهد
شب برد روز آورد روزی دهد
چون دمی در گل دمد آدم کند
وز کف و دودی همه عالم کند
گه سگی را ره دهد در پیشگاه
گه کند از گربه‌ای مکشوف راه
چون سگی را مرد آن قربت کند
شیرمردی را به سگ نسبت کند
او نهد از بهر سکان فلک
گردهٔ خورشید بر خوان فلک
گه عصائی را سلیمانی دهد
گاه موری را سخن دانی دهد
از عصایی آورد ثعبان پدید
وز تنوری آورد طوفان پدید
چون فلک را کره‌ای سرکش کند
از هلالش نعل در آتش کند
ناقه از سنگی پدیدار آورد
گاو زر در نالهٔ زار آورد
در زمستان سیم آرد در نثار
زر فشاند در خزان از شاخسار
گر کسی پیکان به خون پنهان کند
او ز غنچه خون در پیکان کند
یاسمین را چار ترکی برنهد
لاله را از خون کله بر سر نهد
گه نهد بر فرق نرگس تاج زر
گه کند در تاجش از شبنم گهر
عقل کار افتاده جان دل داده زوست
آسمان گردان زمین استاده زوست
کوه چون سنگی شد از تقدیر او
بحر آبی گشت از تشویر او
هم زمینش خاک بر سر مانده است
هم فلک چون حلقه بر در مانده است
هشت خلدش یک ستانه بیش نیست
هفت دوزخ یک زبانه بیش نیست
جمله در توحید او مستغرق‌اند
چیست مستغرق که سحر مطلق‌اند
گرچه هست از پشت ماهی تا به ماه
جملهٔ ذرات بر ذاتش گواه
پستی خاک و بلندی فلک
دو گواهش بس بود بر یک به یک
با دو خاک و آتش و خون آورد
سر خویش از جمله بیرون آورد
خاک ما گل کرد در چل بامداد
بعد از آن جان را درو آرام داد
جان چو در تن رفت و تن زو زنده شد
عقل دادش تا به دو بیننده شد
عقل را چون دید بینایی گرفت
علم دادش تا شناسایی گرفت
چون شناسا شد به عقل اقرار داد
غرق حیرت گشت و تن در کار داد
خواه دشمن گیر اینجا خواه دوست
جمله را گردن به زیر بار اوست
حکمت او بر نهد بار همه
وای عجب او خود نگه دار همه
کوه را میخ زمین کرد از نخست
پس زمین را روی از دریا بشست
چون زمین بر پشت گاو استاد راست
گاو بر ماهی و ماهی در هواست
پس همه بر چیست بر هیچ است و بس
هیچ هیچست این همه هیچست و بس
فکر کن در صنعت آن پادشاه
کین همه بر هیچ می‌دارد نگاه
چون همه بر هیچ باشد از یکی
این همه پس هیچ باشد بی‌شکی
جزو و کل برهان ذات پاک اوست
عرش و فرش اقطاع مشتی خاک اوست
عرش بر آبست و عالم بر هواست
بگذر از آب و هوا جمله خداست
عرش و عالم جز طلسمی بیش نیست
اوست و بس این جمله اسمی بیش نیست
درنگر کین عالم و آن عالم اوست
نیست غیر او وگر هست آن هم اوست
جمله یک ذاتست اما متصف
جمله یک حرف و عبارت مختلف
مرد می‌باید که باشد شه شناس
گر ببیند شاه را در صد لباس
در غلط نبود که می‌داند که کیست
چون همه اوست این غلط کردن ز چیست
در غلط افتادن احول را بود
این نظر مردی معطل را بود
ای دریغا هیچ کس را نیست تاب
دیده ها کور و جهان پر ز آفتاب
گر نبینی این خرد را گم کنی
جمله او بینی و خود را گم کنی
جمله دارند ای عجب دامن به دست
وز همه دورند و با او هم‌نشست
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملهٔ عالم تو و کس ناپدید
جان نهان در جسم و تو در جان نهان
ای نهان اندر نهان ای جان جان
ای ز جمله پیش و هم پیش از همه
جمله از خود دیده و خویش از همه
بام تو پر پاسبان، در پر عسس
سوی تو چون راه یابد هیچ کس
عقل و جان را گرد ذاتت راه نیست
وز صفاتت هیچ کس آگاه نیست
گرچه در جان گنج پنهان هم تویی
آشکارا بر تن و جان هم تویی
جملهٔ جانها ز کنهت بی‌نشان
انبیا بر خاک راهت جان فشان
عقل اگر از تو وجودی پی برد
لیک هرگز ره به کنهت کی برد
چون تویی جاوید در هستی تمام
دستها کلی فرو بستی تمام
ای درون جان برون جان تویی
هرچه گویم آن نهٔ هم آن تویی
ای خرد سرگشتهٔ درگاه تو
عقل را سر رشته گم در راه تو
جملهٔ عالم به تو بینم عیان
وز تو در عالم نمی‌بینم نشان
هرکسی از تو نشانی داد باز
خود نشان نیست از تو ای دانای راز
گرچه چندین چشم گردون بازکرد
هم ندید از راه تو یک ذره گرد
نه زمین هم دید هرگز گرد تو
گرچه بر سرکرد خاک از درد تو
آفتاب از شوق تو رفته ز هوش
هر شبی در روی می‌مالید گوش
ماه نیز از بهر تو بگداخته
هر مه از حیرت سپرانداخته
بحر در شورت سرانداز آمده
دامنی‌تر خشک لب باز آمده
کوه را صد عقبه بر ره مانده
پای در گل تا کمر گه مانده
آتش از شوق تو چون آتش شده
پای بر آتش چنین سرکش شده
باد بی تو بی سر و پای آمده
باد در کف باد پیمای آمده
آب را نامانده آبی بر جگر
وابش از شوق تو بگذشته ز سر
خاک در کوی تو بر در مانده
خاکساری خاک بر سرمانده
چند گویم چون نیایی در صفت
چون کنم چون من ندارم معرفت
گر تو ای دل طالبی در راه رو
می‌نگر از پیش و پس آگاه رو
سالکان را بین به درگاه آمده
جمله پشتاپشت همراه آمده
هست با هر ذره درگاهی دگر
پس ز هر ذره بدو راهی دگر
تو چه دانی تا کدامین ره روی
وز کدامین ره بدان درگه روی
آن زمان کورا عیان جویی نهانست
و آن زمان کورا نهان جویی عیانست
گر عیان جویی نهان آنگه بود
ور نهان جویی عیان آنگه بود
ور بهم جویی چو بی‌چونست او
آن زمان از هر دو بیرونست او
تو نکردی هیچ گم چیزی مجوی
هرچه گویی نیست آن چیزی مگوی
آنچ گویی و انچ دانی آن تویی
خویش رابشناس صد چندان تویی
تو بدو بشناس او را نه به خود
راه از و خیزد بدو نه از خرد
واصفان را وصف او درخورد نیست
لایق هر مرد و هر نامرد نیست
عجز از آن همشیره شد با معرفت
کو نه در شرح آید و نه در صفت
قسم خلق از وی خیالی بیش نیست
زو خبر دادن محالی بیش نیست
کو به غایت نیک و گر بد گفته‌اند
هرچ ازو گفتند از خود گفته‌اند
برتر از علمست و بیرون از عیانست
زانک در قدوسی خود بی‌نشانست
زو نشان جز بی‌نشانی کس نیافت
چاره‌ای جز جان فشانی کس نیافت
هیچ کس را درخودی و بی‌خودی
زو نصیبی نیست الا الذی
ذره ذره در دو گیتی وهم تست
هرچ دانی نه خداست آن فهم تست
نیست او آن کسی آنجا که اوست
کی رسد جان کسی آنجا که اوست
صد هزاران طور از جان بر ترست
هرچ خواهم گفت او زان برتراست
عقل در سودای او حیران بماند
جان ز عجز انگشت در دندان بماند
عقل را بر گنج وصلش دست نیست
جان پاک آنجایگه کو هست نیست
چیست جان در کار او سرگشته‌ای
دل جگر خواری به خون آغشته‌ای
می مکن چندین قیاس ای حق شناس
زانک ناید کار بی چون در قیاس
در جلالش عقل و جان فرتوت شد
عقل حیران گشت و جان مبهوت شد
چون نبود از انبیاء و از رسل
هیچ کس یک جزویی از کل کل
جمله عاجز روی بر خاک آمدند
در خطاب ماعرفناک آمدند
من که باشم تا زنم لاف شناخت
او شناسا شد که جز با او نساخت
چون جزو در هر دو عالم نیست کس
با که سازد اینت سودا و هوس
هست دریایی ز جوهر موج زن
تو ندانی این سخن شش پنج زن
هرکه او آن جوهر و دریا نیافت
لا شد و الاء لاالا نیافت
هرچ آن موصوف شد آن کی بود
با منت این گفتن آسان کی بود
آن مگو چون در اشارت نایدت
دم مزن چون در عبارت نایدت
نه اشارت می‌پذیرد نه بیان
نه کسی زو علم دارد نه نشان
تو مباش اصلا، کمال اینست و بس
تو ز تو لا شو، وصال اینست و بس
تو درو گم شو حلولی این بود
هرچ این نبود فضولی این بود
در یکی رو و از دوی یک سوی باش
یک دل و یک قبله و یک روی باش
ای خلیفه‌زادهٔ بی معرفت
با پدر در معرفت شو هم صفت
هرچ آورد از عدم حق در وجود
جمله افتادند پیشش در سجود
چون رسید آخر به آدم فطرتش
در پس صد پرده برد از غیرتش
گفت ای آدم تو بحر جود باش
ساجدند آن جمله تو مسجود باش
و آن یکی کز سجدهٔ او سربتافت
مسخ و ملعون گشت و آن سر درنیافت
چون سیه رو گشت گفت ای بی‌نیاز
ضایعم مگذار و کار من بساز
حق تعالی گفت ای ملعون راه
هم خلیفست آدم و هم پادشاه
باش چشما روی او امروز تو
بعد ازین فردا سپندش سوز تو
جزو کل شد چون فرو شد جان به جسم
کس نسازد زین عجایب‌تر طلسم
جان بلندی داشت تن پستی خاک
مجتمع شد خاک پست و جان پاک
چون بلند و پست با هم یار شد
آدمی اعجوبهٔ اسرار شد
لیک کس واقف نشد ز اسرار او
نیست کار هر گدایی کار او
نه بدانستیم و نه بشناختیم
نه زمانی نیز دل پرداختیم
چند گویی جز خموشی راه نیست
زانک کس را زهرهٔ یک آه نیست
آگهند از روی این دریا بسی
لیک آگه نیست از قعرش کسی
گنج در قعرست گیتی چون طلسم
بشکند آخر طلسم و بند جسم
گنج یابی چون طلسم از پیش رفت
جان شود پیدا چو جسم از پیش رفت
بعد از آن جانت طلسمی دیگرست
غیب را جان تو جسمی دیگرست
همچنین می‌رو به پایانش مپرس
در چنین دردی به درمانش مپرس
در بن این بحر بی پایان بسی
غرقه گشتند و خبر نیست از کسی
در چنین بحری که بحر اعظمست
عالمی ذره‌ست و ذره عالمست
کوپله ست این بحر را عالم، بدان
ذرهٔ هم کوپله ست این هم بدان
کو نماید عالم و یک ذره هم
کم شود دو کوپله زین بحر کم
کس چه داند تا درین بحر عمیق
سنگ ریزه قدر دارد یا عقیق
عقل و جان و دین و دل درباختم
تا کمال ذره‌ای بشناختم
لب بدوز از عرش وز کرسی مپرس
گر همه یک ذره می‌پرسی مپرس
عقل تو چون در سر مویی بسوخت
هر دو لب باید ز پرسیدن بدوخت
کس نداند کنه یک ذره تمام
چند پرسی چند گویی والسلام
چیست گردون سرنگون ناپایدار
بی‌قراری دایما بر یک قرار
در ره او پا و سر گم کرده‌ای
پردهٔ در پردهٔ در پرده‌ای
حل و عقد این چنین سلطانیی
کی توان کردن گر دانیی
چرخ می‌خواهد که این سر پی برد
او به سرگردانی این سر کی برد
چرخ جز سرگشته و پی کرده چیست
اوچه داند تا درون پرده چیست
او که چندین سال بر سر گشته است
بی سر و بن گرد این در گشته است
می‌نداند در درون پرده راز
کی شود بر چون تویی این پرده باز
کار عالم عبرت است و حسرتست
حیرت اندر حیرت اندر حیرتست
هر زمان این راه بی‌پایان تراست
خلق هر ساعت درو حیران ترست
هیچ دانی راه رو چون دید راه
هرکه افزون رفت افزون دید راه
بی نهایت کرد و کاری داشتی
بی عدد حصر و شماری داشتی
کارگاه پر عجائب دیده‌ام
جمله را از خویش غایب دیده‌ام
سوی کنه خویش کس را راه نیست
ذره‌ای از ذره‌ای آگاه نیست
هست کاری پشت و رو نه سر نه پای
روی در دیوار و پشت دست خای
مبتلای خویش و حیران توم
گر بدم گر نیک هم زان توم
نیم جزوم بی تو من، در من نگر
کل شوم گر تو کنی در من نظر
یک نظر سوی دل پر خونم آر
وز میان این همه بیرونم آر
گر تو خوانی ناکس خویشم دمی
هیچ کس در گرد من نرسد همی
من که باشم تا کسی باشم ترا
این بسم گر ناکسی باشم ترا
کی توانم گفت هندوی توم
هندوی خاک سگ کوی توم
هندوی جان بر میان دارم ز تو
داغ همچون حبشیان دارم ز تو
گر نیم هندوت چون مقبل شدم
تا شدم هندوت زنگی دل شدم
هندوی با داغ را مفروش تو
حلقه‌ای کن بنده را در گوش تو
ای ز فضلت ناشده نومید کس
حلقه و داغ توم جاوید بس
هرکه را خوش نیست دل در درد تو
خوش مبادش زانک نیست او مرد تو
ذره دردم ده ای درمان من
زانک بی دردت بمیرد جان من
کفر کافر را و دین دین‌دار را
ذرهٔ دردت دل عطار را
یا رب آگاهی ز یا ربهای من
حاضری در ماتم شبهای من
ماتمم از حد بشد سوری فرست
در میان ظلمتم نوری فرست
پای‌مرد من در این ماتم تو باش
کس ندارم دست گیرم هم تو باش
لذت نور مسلمانیم ده
نیستی نفس ظلمانیم ده
ذرهٔ‌ام لا شده در سایه‌ای
نیست از هستی مرا سایه‌ای
سایلم زان حضرت چون آفتاب
بوک از آن تابم رسد یک رشته تاب
تا مگر چون ذرهٔ سرگشته من
درجهم دستی زنم در رشته من
پس برون آیم از این روزن که هست
پیش گیرم عالمی روشن که هست
تا نیامد بر لبم این جان که بود
داشتم آخر کسی زان سان که بود
چون برآید جان ندارم جز تو کس
هم ره جانم تو باش آخر نفس
چون ز من خالی بماند جای من
گر تو هم راهم نباشی وای من
روی آن دارد که هم راهی کنی
می‌توانی کرد اگر خواهی کنی
عطار نیشابوری : در نعت رسول
در نعت رسول ص
خواجهٔ دنیا و دین گنج وفا
صدر و بدر هر دو عالم مصطفی
آفتاب شرع و دریای یقین
نور عالم رحمة للعالمین
جان پاکان خاک جان پاک او
جان رها کن آفرینش خاک او
خواجهٔ کونین و سلطان همه
آفتاب جان و ایمان همه
صاحب معراج و صدر کاینات
سایهٔ حق خواجهٔ خورشید ذات
هر دو عالم بستهٔ فتراک او
عرش و کرسی قبله کرده خاک او
پیشوای این جهان و آن جهان
مقتدای آشکارا و نهان
مهترین و بهترین انبیا
رهنمای اصفیا و اولیا
مهدی اسلام و هادی سبل
مفتی غیب و امام جز و کل
خواجه‌ای کز هرچه گویم بیش بود
در همه چیز از همه در پیش بود
خویشتن را خواجهٔ عرصات گفت
انما انا رحمة مهدات گفت
هر دو گیتی از وجودش نام یافت
عرش نیز از نام او آرام یافت
همچو شبنم آمدند از بحر جود
خلق عالم بر طفیلش در وجود
نور او مقصود مخلوقات بود
اصل معدومات و موجودات بود
حق چو دید آن نور مطلق در حضور
آفرید از نور او صد بحر نور
بهر خویش آن پاک جان را آفرید
بهر او خلقی جهان را آفرید
آفرینش را جزو مقصود نیست
پاک دامن‌تر ازو موجود نیست
آنچه اول شد پدید از غیب غیب
بود نور پاک او بی‌هیچ ریب
بعد از آن آن نور عالی‌زد علم
گشت عرش و کرسی و لوح و قلم
یک علم از نور پاکش عالمست
یک علم ذریتیست و آدمست
چون شد آن نور معظم آشکار
در سجود افتاد پیش کردگار
قرنها اندر سجود افتاده بود
عمرها اندر رکوع استاده بود
سالها بودند مشغول قیام
در تشهد بود هم عمری تمام
از نماز نور آن دریای راز
فرض شد بر جملهٔ امت نماز
حق بداشت آن نور را چون مهر و ماه
در برابر بی‌جهت تا دیرگاه
پس به دریای حقیقت ناگهی
برگشاد آن نور را ظاهر رهی
چون بدید آن نور روی بحر راز
جوش در وی اوفتاد از عزو ناز
در طلب بر خود بگشت او هفت بار
هفت پرگار فلک شد آشکار
هر نظر کز حق بسوی او رسید
کوکبی گشت و طلب آمد پدید
بعد از آن نور پاک آرام یافت
عرش عالی گشت و کرسی نام یافت
عرش و کرسی عکس ذاتش خاستند
بس ملایک از صفاتش خاستند
گشت از انفاسش انوار آشکار
وز دل پر فکرش اسرار آشکار
سر روح از عالم فکرست و بس
بس نفخت فیه من روحی نفس
چون شد آن انفاس و آن اسرار جمع
زین سبب ارواح شد بسیار جمع
چون طفیل نور او آمد امم
سوی کل مبعوث از آن شد لاجرم
گشت او مبعوث تا روز شمار
از برای کل خلق روزگار
چون به دعوت کرد شیطان را طلب
گشت شیطانش مسلمان زین سبب
کرد دعوت هم به اذن کردگار
جنیان را لیلة الجن آشکار
قدسیان را با رسل بنشاند نیز
جمله رایک شب به دعوت خواند نیز
دعوت حیوان چو کرد او آشکار
شاهدش بزغاله بود و سوسمار
داعی بتهای عالم بود هم
سرنگون گشتند پیشش لاجرم
داعی ذرات بود آن پاک ذات
در کفش تسبیح‌زان کردی حصات
ز انبیا این زینت وین عز که یافت
دعوت کل امم هرگز که یافت
نور او چون اصل موجودات بود
ذات او چون معطی هر ذات بود
واجب آمد دعوت هر دو جهانش
دعوت ذرات پیدا و نهانش
جزو و کل چون امت او آمدند
خوشه چین همت او آمدند
روزحشر از بهر مشتی بی عمل
امتی او گوید و بس زین قبل
حق برای جان آن شمع هدی
می‌فرستد امت او را فدی
در همه کاری چو او بود اوستاد
کار اوست آنرا که این کار اوفتاد
گرچ او هرگز به چیزی ننگریست
بهر هر چیزیش می‌باید گریست
در پناه اوست موجودی که هست
وز رضای اوست مقصودی که هست
پیرعالم اوست در هر رسته‌ای
هرچ ازو بگذشت خادم دسته‌ای
آنچ از خاصیت او بود و بس
آن کجا در خواب بیند هیچ کس
خویش را کل دید و کل را خویش دید
هم چنانک از پس بدید از پیش دید
ختم کرده حق نبوت را برو
معجز و خلق و فتوت را برو
دعوتش فرمود بهر خاص و عام
نعمت خود را برو کرده تمام
کافران را داده مهلت در عقاب
نا فرستاده به عهد او عذاب
کرده در شب سوی معراجش روان
سر کل با او نهاده در نهان
بوده از عز و شرف ذوالقلتین
ظل بی ظلی او در خافقین
هم ز حق بهتر کتابی یافته
هم کل کل بی حسابی یافته
امهات مؤمنین ازواج او
احترام مرسلین معراج او
انبیا پس رو بدند او پیشوا
عالمان امتش چون انبیا
حق تعالاش از کمال احترام
برده در توریت و در انجیل نام
سنگی از وی قدر و رفعت یافته
پس یمین الله خلعت یافته
قبله گشته خاک او از حرمتش
مسخ منسوخ آمده در امتش
بعثت او سرنگونی بتان
امت او بهترین امتان
کرده چاهی خشک را در خشک سال
قطرهٔ آب دهانش پر زلال
ماه از انگشت او بشکافته
مهر در فرمانش از پس تافته
بر میان دو کتف او خورشیدوار
داشته مهر نبوت آشکار
گشته در خیر البلاد او رهنمون
و هو خیرالخلق فی خیر القرون
کعبه زو تشریف بیت الله یافت
گشت ایمن هرکه در وی راه یافت
جبرئیل از دست او شد خرقه‌دار
در لباس دحیه زان گشت آشکار
خاک در عهدش قوی‌تر چیز یافت
مسجدی یافت و طهوری نیز یافت
سر یک یک ذره چون بودش عیان
امی آمد کو ز دفتر بر مخوان
چون زفان حق زفان اوست پس
بهترین عهدی زمان اوست پس
روز محشر محو گردد سر به سر
جز زفان او زفانهای دگر
تا دم آخر که بر می‌گشت حال
شوق کرد از حضرت عزت سؤال
چون دلش بی‌خود شدی در بحر راز
جوش او میلی برفتی در نماز
چون دل او بود دریای شگرف
جوش بسیاری زند دریای ژرف
در شدن گفته ارحنا یا بلال
تا برون آیم ازین ضیق خیال
باز در باز آمدن آشفته او
کلمینی یا حمیرا گفته او
زان شد آمد چون بیندیشد خرد
می‌ندانم تا برد یک جان ز صد
عقل را در خلوت او راه نیست
علم نیز از وقت او آگاه نیست
چون به خلوت جشن سازد با خلیل
گر بسوزد در نگنجد جبرئیل
چون شود سیمرغ جانش آشکار
موسی از دهشت شود موسیجه‌وار
رفت موسی بر بساط آن جناب
خلع نعلین آمدش از حق خطاب
چو به نزدیک او شد از نعلین دور
گشت در وادی المقدس غرق نور
باز در معراج شمغ دوالجلال
می‌شنود آواز نعلین بلال
موسی عمران اگر چه بود شاه
هم نبود آنجاش با نعلین راه
این عنایت بین که بهر جاه او
کرد حق با چاکر درگاه او
چاکرش را کرد مرد کوی خویش
داد با نعلین راهش سوی خویش
موسی عمران چو آن رتبت بدید
چاکر او را چنان قربت بدید
گفت یا رب ز امت او کن مرا
در طفیل همت او کن مرا
گرچه موسی خواست این حاجت مدام
لیک عیسی یافت این عالی مقام
لاجرم چون ترک آن خلوت کند
خلق را بر دین او دعوت کند
با زمین آید ز چارم آسمان
روی بر خاکش نهد جان بر میان
هندو او شد مسیح نامدار
زان مبشر نام کردش کردگار
گر کسی گوید کسی می‌بایدی
کو چو رفتی زان جهان باز آیدی
برگشادی مشکل ما یک به یک
تا نماندی در دل ما هیچ شک
باز نامد کس ز پیدا و نهان
در دو عالم جز محمد زان جهان
آنچ او آنجا ببینایی رسید
هر نبی آنجا به دانایی رسید
چون لعمرک تاج آمد بر سرش
کوه حالی چون کمر شد بر درش
اوست سلطان و طفیل او همه
اوست دایم شاه و خیل او همه
چون جهان از موی او پر مشک شد
بحر را زان تشنگی لب خشک شد
کیست کو نه تشنهٔ دیدار اوست
تا به چوب و سنگ غرق کار اوست
چون به منبر برشد آن دریای نور
نالهٔ حنانه می‌شد دور دور
آسمان بی‌ستون پر نور شد
و آن ستون از فرقتش رنجور شد
وصف او در گفت چون آید مرا
چون عرق از شرم خون آید مرا
او فصیح عالم و من لال او
کی توانم داد شرح حال او
وصف او کی لایق این ناکس است
واصف او خالق عالم بس است
ای جهان با رتبت خود خاک تو
صد جهان جان خاک جان پاک تو
انبیا در وصف تو حیران شده
سرشناسان نیز سرگردان شده
ای طفیل خندهٔ تو آفتاب
گریهٔ تو کار فرمای سحاب
هر دو گیتی گرد خاک پای تست
در گلیمی خفته‌ای، چه جای تست
سر برآور از گلیمت ای کریم
پس فرو کن پای بر قدر گلیم
محو شد شرع همه در شرع تو
اصل جمله کم ببود از فرع تو
تا ابد شرع تو و احکام تست
هم بر نام الهی نام تست
هرک بود از انبیا و از رسل
جمله با دین تو آیند از سبل
چون نیامد پیش، پیش از تو یکی
از پس تو باید آمد بی‌شکی
هم پس و هم پیش از عالم توی
سابق و آخر به یک جا هم توی
نه کسی در گرد تو هرگز رسد
نه کسی رانیز چندین عز رسد
خواجگی هر دو عالم تاابد
کرد وقف احمد مرسل احد
یا رسول الله بس درمانده‌ام
باد در کف ، خاک بر سر مانده‌ام
بی کسانرا کس تویی در هر نفس
من ندارم در دو عالم جز تو کس
یک نظر سوی من غم‌خواره کن
چارهٔ کار من بی‌چاره کن
گرچه ضایع کرده‌ام عمر از گناه
توبه کردم عذر من از حق بخواه
گر ز لاتاء من بود ترسی مرا
هست از لاتیاء سو درسی مرا
روز و شب بنشسته در صد ماتمم
تا شفاعت خواه باشی یک دمم
از درت گر یک شفاعت در رسد
معصیت را مهر طاعت در رسد
ای شفاعت خواه مشتی تیره روز
لطف کن شمع شفاعت برفروز
تا چو پروانه میان جمع تو
پرزنان آئیم پیش شمع تو
هرک شمع تو ببیند آشکار
جان به طبع دل دهد پروانه‌وار
دیدهٔ جان را لقای تو بس است
هر دو عالم را رضای تو بس است
داروی درد دل من مهرتست
نور جانم آفتاب چهرتست
بر درت جان بر میان دارم کمر
گوهر تیغ زفان من نگر
هر گهر کان از زفان افشانده‌ام
در رهت از قعر جان افشانده‌ام
زان شدم از بحر جان گوهرفشان
کز تو بحر جان من دارد نشان
تا نشانی یافت جان من ز تو
بی‌نشانی شد نشان من ز تو
حاجتم آنست ای عالی گهر
کز سر فضلی کنی در من نظر
زان نظر در بی‌نشانی داریم
بی‌نشانی جاودانی داریم
زین همه پندار و شرک و ترهات
پاک گردانی مرا ای پاک ذات
از گنه رویم نگردانی سیاه
حق هم نامی من داری نگاه
طفل راه تو منم غرقه شده
گرد من آب سیه حلقه شده
عطار نیشابوری : درتعصب گوید
حکایت رفتن مصطفی بسوی غار و خفتن علی در بسترش
گر علی بود و اگر صدیق بود
جان هر یک غرقهٔ تحقیق بود
چون بسوی غار می‌شد مصطفا
خفت آن شب بر فراشش مرتضا
کرد جان خویشتن حیدر نثار
تابماند جان آن صدر کبار
پیش یار غار، صدیق جهان
هم برای جان او در باخت جان
هر دو جان بازان راه او شدند
جان فشانان در پناه او شدند
تو تعصب کن که ایشان مردوار
هر دو جان کردند بر جانان نثار
گر تو هستی مرد این یا مرد آن
کو ترا یا درد این یا درد آن
همچو ایشان جان فشانی پیشه گیر
یا خموش و ترک این اندیشه گیر
تو علی دانی و بوبکر ای پسر
وز خدای عقل و جانی بی‌خبر
تو رها کن سر به مهر این واقعه
مرد حق شو روز و شب چون رابعه
او نه یک زن بود او صد مرد بود
از قدم تا فرق عین درد بود
بود دایم غرق نور حق شده
از فضولی رسته، مستغرق شده
عطار نیشابوری : درتعصب گوید
سخنی از رابعه
زو یکی پرسید کای صاحب قبول
تو چه می‌گویی ز یاران رسول
گفت من از حق نمی‌آیم به سر
کی توانم داد از یاران خبر
گرنه در حق جان و دل گم دارمی
یک نفس پروای مردم دارمی
آن نه من بودم که در سجده گهی
خار در چشمم شکست اندر رهی
بر زمین خونم روان شد از بصر
من ز خون خویش بودم بی‌خبر
آنک او را این چنین دردی بود
کی دل کار زن و مردی بود
چون نبودم تا که بودم خودشناس
دیگری را کی شناسم در قیاس
تو درین ره نه خدا و نه رسول
دست کوته کن ازین رد و قبول
تو کفی خاکی درین ره خاک شو
از تبرا و تولا پاک شو
چون کفی خاکی سخن از خاک گوی
جمله را تو پاک دان و پاک گوی
عطار نیشابوری : درتعصب گوید
درخواست پیغمبر (ص) از پروردگار که کار امتش را به او سپارد
سید عالم بخواست از کردگار
گفت کار امتم با من گذار
تا نیابد اطلاعی هیچ کس
بر گناه امت من یک نفس
حق تعالی گفتش ای صدر کبار
گر ببینی آن گناه بی‌شمار
تو نداری تاب آن حیران شوی
شرم داری وز میان پنهان شوی
عایشه کو بود هم چون جان ترا
سیر شد زو دل به یک بهتان ترا
تو شنیدی بانگ از اهل مجاز
پس بجای خود فرستادیش باز
چون بگشتی از گرامی‌تر کسی
پر گنه هستند در امت بسی
تو نداری تاب چندانی گناه
امت خود را رهاکن با اله
گر تو می‌خواهی که کس را در جهان
از گناه امتت نبود نشان
من چنان می‌خواهم ای عالی گهر
کز گنه شان هم ترا نبود خبر
تو بنه پای از میان رو با کنار
کار امت روز و شب با من گذار
کار امت چون نه کار مصطفاست
کی شود این کار از حکم تو راست
می‌مکن حکم و زفان کوتاه کن
بی تعصب باش و عزم راه کن
آنچ ایشان کرده‌اند آن پیش گیر
در سلامت رو طریق خویش گیر
یا قدم در صدق نه صدیق‌وار
یا نه چون فاروق کن عدل اختیار
یا چو عثمن پر حیا و حلم باش
یا چو حیدر بحر جود و علم باش
یا مزن دم، پند من بپذیر رو
پای بردار و سرخود گیر رو
تو چه مرد صدق و علم حیدری
مرد نفسی هر نفس کافرتری
نفس کافر را بکش مؤمن بباش
چون بکشتی نفس را ایمن بباش
در تعصب این فضولی می‌مکن
از سر خویش این رسولی می‌مکن
نیست در شرعت سخن تنها قبول
چه سخن گویی ز یاران رسول
نیست در من این فضولی ای اله
از تعصب دار پیوستم نگاه
پاک گردان از تعصب جان من
گو مباش این قصه در دیوان من
عطار نیشابوری : آغازکتاب
مجمع مرغان
مرحبا ای هدهد هادی شده
در حقیقت پیک هر وادی شده
ای به سرحد سبا سیر تو خوش
با سلیمان منطق الطیر تو خوش
صاحب سر سلیمان آمدی
از تفاخر تاجور زان آمدی
دیو را در بند و زندان باز دار
تا سلیمان را تو باشی رازدار
دیو را وقتی که در زندان کنی
با سلیمان قصد شادروان کنی
خه خه ای موسیچهٔ موسی صفت
خیز موسیقار زن در معرفت
گردد از جان مرد موسیقی شناس
لحن موسیقی خلقت را سپاس
همچو موسی دیده‌ای آتش ز دور
لاجرم موسیچه‌ای بر کوه طور
هم ز فرعون بهیمی دور شو
هم به میقات آی و مرغ طور شو
پس کلام بی‌زفان و بی‌خروش
فهم کن بی عقل بشنو نه به گوش
مرحبا ای طوطی طوبی نشین
حله درپوشیده طوقی آتشین
طوق آتش از برای دوزخیست
حله از بهر بهشتی و سخیست
چون خلیل آن کس که از نمرود رست
خوش تواند کرد بر آتش نشست
سر بزن نمرود را همچون قلم
چون خلیل اله در آتش نه قدم
چون شدی از وحشت نمرود پاک
حله پوش، از آتشین طوقت چه باک
خه خه ای کبک خرامان در خرام
خوش خوشی از کوه عرفان در خرام
قهقهه در شیوهٔ این راه زن
حلقه بر سندان دار الله زن
کوه خود در هم گداز از فاقه‌ای
تا برون آید ز کوهت ناقه‌ای
چون مسلم ناقه‌ای یابی جوان
جوی شیر و انگبین بینی روان
ناقه می‌ران گر مصالح آیدت
خود به استقبال صالح آیدت
مرحبا ای تنگ باز تنگ چشم
چند خواهی بود تند و تیز خشم
نامهٔ عشق ازل بر پای بند
تا ابد آن نامه را مگشای بند
عقل مادرزاد کن با دل بدل
تا یکی بینی ابد را تا ازل
چارچوب طبع بشکن مردوار
در درون غار وحدت کن قرار
چون به غار اندر قرار آید ترا
صدر عالم یار غار آید ترا
خه خه ای دراج معراج الست
دیده بر فرق بلی تاج الست
چون الست عشق بشنیدی به جان
از بلی نفس بیزاری ستان
چون بلی نفس گرداب بلاست
کی شود کار تو در گرداب راست
نفس را همچون خر عیسی بسوز
پس چو عیسی جان شو و جان برفروز
خر بسوز و مرغ جان را کار ساز
تا خوشت روح اله آید پیش باز
مرحبا ای عندلیب باغ عشق
ناله کن خوش خوش ز درد و داغ عشق
خوش بنال از درد دل داوودوار
تا کنندت هر نفس صد جان نثار
حلق داوودی به معنی برگشای
خلق را از لحن خلقت ره نمای
چند پیوندی زره بر نفس شوم
همچو داوود آهن خود کن چو موم
گر شود این آهنت چون موم نرم
تو شوی در عشق چون داوود گرم
خه خه ای طاووس باغ هشت در
سوختی از زخم مار هفت سر
صحبت این مار در خونت فکند
وز بهشت عدن بیرونت فکند
برگرفتت سدره و طوبی ز راه
کردت از سد طبیعت دل سیاه
تا نگردانی هلاک این مار را
کی شوی شایسته این اسرار را
گر خلاصی باشدت زین مار زشت
آدمت با خاص گیرد در بهشت
مرحبا ای خوش تذرو دوربین
چشمهٔ دل غرق بحر نور بین
ای میان چاه ظلمت مانده
مبتلای حبس محنت مانده
خویش را زین چاه ظلمانی برآر
سر ز اوج عرش رحمانی برآر
همچو یوسف بگذر از زندان و چاه
تا شوی در مصر عزت پادشاه
گر چنین ملکی مسلم آیدت
یوسف صدیق همدم آیدت
خه خه ای قمری دمساز آمده
شاد رفته تنگ دل باز آمده
تنگ دل زانی که در خون مانده‌ای
در مضیق حبس ذوالنون مانده‌ای
ای شده سرگشتهٔ ماهی نفس
چند خواهی دید بد خواهی نفس
سر بکن این ماهی بدخواه را
تا توانی سود فرق ماه را
گر بود از ماهی نفست خلاص
مونس یونس شوی در بحر خاص
مرحبا ای فاخته بگشای لحن
تا گهر بر تو فشاند هفت صحن
چون بود طوق وفا در گردنت
زشت باشد بی‌وفایی کردنت
از وجودت تا بود موئی بجای
بی‌وفایت خوان از سر تا به پای
گر درآیی و برون آیی ز خود
سوی معنی راه یابی از خرد
چون خرد سوی معانیت آورد
خضر آب زندگانیت آورد
خه خه ای باز به پرواز آمده
رفته سرکش سرنگون بازآمده
سر مکش چون سرنگونی مانده‌ای
تن بنه چون غرق خونی مانده‌ای
بستهٔ مردار دنیا آمدی
لاجرم مهجور معنی آمدی
هم ز دنیا هم ز عقبی درگذر
پس کلاه از سر بگیر و درنگر
چون بگردد از دو گیتی رای تو
دست ذوالقرنین آید جای تو
مرحبا ای مرغ زرین، خوش درآی
گرم شو در کار و چون آتش درآی
هر چه پیشت آید از گرمی بسوز
ز آفرینش چشم جان کل بدوز
چون بسوزی هر چه پیش آید ترا
نزل حق هر لحظه بیش آید ترا
چون دلت شد واقف اسرار حق
خویشتن را وقف کن بر کار حق
چون شوی در کار حق مرغ تمام
تو نمانی حق بماند والسلام
مجمعی کردند مرغان جهان
آنچ بودند آشکارا و نهان
جمله گفتند این زمان در دور کار
نیست خالی هیچ شهر از شهریار
چون بود کاقلیم ما را شاه نیست
بیش از این بی شاه بودن راه نیست
یک دگر را شاید ار یاری کنیم
پادشاهی را طلب کاری کنیم
زانک چون کشور بود بی‌پادشاه
نظم و ترتیبی نماند در سپاه
پس همه با جایگاهی آمدند
سر به سر جویای شاهی آمدند
هدهد آشفته دل پرانتظار
در میان جمع آمد بی‌قرار
حله‌ای بود از طریقت در برش
افسری بود از حقیقت بر سرش
تیزوهمی بود در راه آمده
از بد و از نیک آگاه آمده
گفت ای مرغان منم بی هیچ ریب
هم برید حضرت و هم پیک غیب
هم ز هر حضرت خبردار آمدم
هم ز فطنت صاحب اسرارآمدم
آنک بسم الله در منقار یافت
دور نبود گر بسی اسرار یافت
می‌گذارم در غم خود روزگار
هیچ کس را نیست با من هیچ کار
چون من آزادم ز خلقان، لاجرم
خلق آزادند از من نیز هم
چون منم مشغول درد پادشاه
هرگزم دردی نباشد از سپاه
آب بنمایم ز وهم خویشتن
رازها دانم بسی زین بیش من
با سلیمان در سخن پیش آمدم
لاجرم از خیل او بیش آمدم
هرک غایب شد ز ملکش ای عجب
او نپرسید و نکرد او را طلب
من چو غایب گشتم از وی یک زمان
کرد هر سویی طلب کاری روان
زانک می‌نشکفت از من یک نفس
هدهدی را تا ابد این قدر بس
نامهٔ او بردم و باز آمدم
پیش او در پرده همراز آمدم
هرک او مطلوب پیغمبر بود
زیبدش بر فرق اگر افسر بود
هرک مذکور خدای آمد به خیر
کی رسد در گرد سیرش هیچ طیر
سالها در بحر و بر می‌گشته‌ام
پای اندر ره به سر می‌گشته‌ام
وادی و کوه و بیابان رفته‌ام
عالمی در عهد طوفان رفته‌ام
با سلیمان در سفرها بوده‌ام
عرصهٔ عالم بسی پیموده‌ام
پادشاه خویش را دانسته‌ام
چون روم تنها چو نتوانسته‌ام
لیک با من گر شما همره شوید
محرم آن شاه و آن درگه شوید
وارهید از ننگ خودبینی خویش
تا کی از تشویر بی‌دینی خویش
هرک در وی باخت جان از خود برست
در ره جانان ز نیک و بد برست
جان فشانید و قدم در ره نهید
پای کوبان سر بدان درگه نهید
هست ما را پادشاهی بی خلاف
در پس کوهی که هست آن کوه قاف
نام او سیمرغ سلطان طیور
او به ما نزدیک و ما زو دور دور
در حریم عزت است آرام او
نیست حد هر زفانی نام او
صد هزاران پرده دارد بیشتر
هم ز نور و هم ز ظلمت پیش در
در دو عالم نیست کس را زهره‌ای
کاو تواند یافت از وی بهره‌ای
دایما او پادشاه مطلق است
در کمال عز خود مستغرق است
او به سر ناید ز خود آنجا که اوست
کی رسد علم و خرد آنجا که اوست
نه بدو ره،نه شکیبایی از او
صد هزاران خلق سودایی از او
وصف او چون کار جان پاک نیست
عقل را سرمایهٔ ادراک نیست
لاجرم هم عقل و هم جان خیره ماند
در صفاتش با دو چشم تیره ماند
هیچ دانایی کمال او ندید
هیچ بینایی جمال او ندید
در کمالش آفرینش ره نیافت
دانش از پی رفت و بینش ره نیافت
قسم خلقان زان کمال و زان جمال
هست اگر بر هم نهی مشت خیال
بر خیالی کی توان این ره سپرد
تو به ماهی چون توانی مه سپرد
صد هزاران سر چو گوی آنجا بود
های های و های و هوی آنجا بود
بس که خشکی بس که دریا بر ره است
تا نپنداری که راهی کوته است
شیرمردی باید این ره را شگرف
زانک ره دور است و دریا ژرف ژرف
روی آن دارد که حیران می‌رویم
در رهش گریان و خندان می‌رویم
گر نشان یابیم از او کاری بود
ور نه بی او زیستن عاری بود
جان بی جانان اگر آید به کار
گر تو مردی جان بی جانان مدار
مرد می‌باید تمام این راه را
جان فشاندن باید این درگاه را
دست باید شست از جان مردوار
تا توان گفتن که هستی مرد کار
جان چو بی جانان نیرزد هیچ چیز
همچو مردان برفشان جان عزیز
گر تو جانی برفشانی مردوار
بس که جانان جان کند بر تو نثار
عطار نیشابوری : حکایت سیمرغ
حکایت سیمرغ
ابتدای کار سیمرغ ای عجب
جلوه‌گر بگذشت بر چین نیم شب
در میان چین فتاد از وی پری
لاجرم پر شور شد هر کشوری
هر کسی نقشی از آن پر برگرفت
هر که دید آن نقش کاری درگرفت
آن پر اکنون در نگارستان چین‌ست
اطلبو العلم و لو بالصین ازین‌ست
گر نگشتی نقش پر او عیان
این همه غوغا نبودی در جهان
این همه آثار صنع از فر اوست
جمله انمودار نقش پر اوست
چون نه سر پیداست وصفش را نه بن
نیست لایق بیش از این گفتن سخن
هر که اکنون از شما مرد رهید
سر به راه آرید و پا اندر نهید
جملهٔ مرغان شدند آن جایگاه
بی‌قرار از عزت آن پادشاه
شوق او در جان ایشان کار کرد
هر یکی بی صبری بسیار کرد
عزم ره کردند و در پیش آمدند
عاشق او دشمن خویش آمدند
لیک چون ره بس دراز و دور بود
هرکسی از رفتنش رنجور بود
گرچه ره را بود هر یک کارساز
هر یکی عذری دگر گفتند باز
عطار نیشابوری : حکایت بلبل
حکایت بلبل
بلبل شیدا درآمد مست مست
وز کمال عشق نه نیست و نه هست
معنیی در هر هزار آواز داشت
زیر هر معنی جهانی راز داشت
شد در اسرار معانی نعره زن
کرد مرغان را زفان بند از سخن
گفت برمن ختم شد اسرار عشق
جملهٔ شب می‌کنم تکرار عشق
نیست چون داود یک افتاده کار
تا زبور عشق خوانم زار زار
زاری اندر نی ز گفتار منست
زیر چنگ از نالهٔ زار من است
گلستانها پر خروش از من بود
در دل عشاق جوش از من بود
بازگویم هر زمان رازی دگر
در دهم هر ساعت آوازی دگر
عشق چون بر جان من زور آورد
همچو دریا جان من شور آورد
هرک شور من بدید از دست شد
گرچه بس هشیار آمد مست شد
چون نبینم محرمی سالی دراز
تن زنم، با کس نگویم هیچ راز
چون کند معشوق من در نوبهار
مشک بوی خویش بر گیتی نثار
من بپردازم خوشی با او دلم
حل کنم بر طلعت او مشکلم
باز معشوقم چو ناپیدا شود
بلبل شوریده کم گویا شود
زانک رازم درنیابد هر یکی
راز بلبل گل بداند بی‌شکی
من چنان در عشق گل مستغرقم
کز وجود خویش محو مطلقم
در سرم از عشق گل سودا بس است
زانک مطلوبم گل رعنا بس است
طاقت سیمرغ نارد بلبلی
بلبلی را بس بود عشق گلی
چون بود صد برگ دلدار مرا
کی بود بی‌برگیی کار مرا
گل که حالی بشکفد چون دلکشی
از همه در روی من خندد خوشی
چون ز زیر پرده گل حاضر شود
خنده بر روی منش ظاهر شود
کی تواند بود بلبل یک شبی
خالی از عشق چنان خندان لبی
هدهدش گفت ای به صورت مانده باز
بیش از این در عشق رعنایی مناز
عشق روی گل بسی خارت نهاد
کارگر شد بر تو و کارت نهاد
گل اگر چه هست بس صاحب جمال
حسن او در هفته‌ای گیرد زوال
عشق چیزی کان زوال آرد پدید
کاملان را آن ملال آرد پدید
خندهٔ گل گرچه در کارت کشد
روز و شب در نالهٔ زارت کشد
درگذر از گل که گل هر نوبهار
برتو می‌خندد نه در تو، شرم دار
عطار نیشابوری : حکایت طوطی
حکایت طوطی
طوطی آمد با دهان پر شکر
در لباس فستقی با طوق زر
پشه گشته باشه‌ای از فر او
هر کجا سرسبزیی از پر او
در سخن گفتن شکرریز آمده
در شکر خوردن پگه خیز آمده
گفت هر سنگین دل و هر هیچکس
چون منی را آهنین سازد قفس
من در این زندان آهن مانده باز
زآرزوی آب خضرم در گداز
خضر مرغانم از آنم سبزپوش
بوک دانم کردن آب خضر نوش
من نیارم در بر سیمرغ تاب
بس بود از چشمهٔ خضرم یک آب
سر نهم در راه چون سوداییی
می‌روم هر جای چون هر جاییی
چون نشان یابم ز آب زندگی
سلطنت دستم دهد در بندگی
هدهدش گفت ای ز دولت بی‌نشان
مرد نبود هرک نبود جان فشان
جان ز بهر این به کار آید تو را
تا دمی در خورد یار آید تو را
آب حیوان خواهی و جان‌دوستی
رو که تو مغزی نداری پوستی
جان چه خواهی کرد، بر جانان فشان
در ره جانان چو مردان جان فشان
عطار نیشابوری : حکایت طاووس
حکایت طاووس
بعد از آن طاوس آمد زرنگار
نقش پرش صد چه بل که صد هزار
چون عروسی جلوه کردن ساز کرد
هر پر او جلوه‌ای آغاز کرد
گفت تا نقاش غیبم نقش بست
چینیان را شد قلم انگشت دست
گرچه من جبریل مرغانم ولیک
رفت بر من از قضا کاری نه نیک
یار شد با من به یک جا مار زشت
تا بیفتادم به خواری از بهشت
چون بدل کردند خلوت جای من
تخت بند پای من شد پای من
عزم آن دارم کزین تاریک جای
رهبری باشد به خلدم رهنمای
من نه آن مردم که در سلطان رسم
بس بود اینم که در دروان رسم
کی بود سیمرغ را پروای من
بس بود فردوس عالی جای من
من ندارم در جهان کاری دگر
تا بهشتم ره دهد باری دگر
هدهدش گفت ای ز خود گم کرده راه
هر که خواهد خانه‌ای از پادشاه
گوی نزدیکی او این زان به است
خانه‌ای از حضرت سلطان به است
خانهٔ نفس است خلد پر هوس
خانهٔ دل مقصد صدق است و بس
حضرت حق هست دریای عظیم
قطرهٔ خرد است جنات النعیم
قطره باشد هرکه را دریا بود
هرچ جز دریا بود سودا بود
چون به دریا می‌توانی راه یافت
سوی یک شبنم چرا باید شتافت
هرک داند گفت با خورشید راز
کی تواند ماند از یک ذره باز
هرک کل شد جزو را با او چه کار
وانک جان شد عضو را با او چه کار
گر تو هستی مرد کلی، کل ببین
کل طلب، کل باش، کل شو، کل گزین
عطار نیشابوری : داستان کبک
داستان کبک
کبک بس خرم خرامان در رسید
سرکش و سرمست از کان در رسید
سرخ منقار وشی پوش آمده
خون او از دیده در جوش آمده
گاه می‌برید بی‌تیغی کمر
گاه می‌گنجید پیش تیغ در
گفت من پیوسته در کان گشته‌ام
بر سر گوهر فراوان گشته‌ام
بوده‌ام پیوسته با تیغ و کمر
تا توانم بود سرهنگ گهر
عشق گوهر آتشی زد در دلم
بس بود این آتش خوش حاصلم
تفت این آتش چو سر بیرون کند
سنگ ریزه در درونم خون کند
آتشی دیدی که چون تأثیر کرد
سنگ را خون کرد و بی‌تأخیر کرد
در میان سنگ و آتش مانده‌ام
هم معطل هم مشوش مانده‌ام
سنگ ریزه می‌خورم در تفت و تاب
دل پر آتش می‌کنم بر سنگ خواب
چشم بگشایید ای اصحاب من
بنگرید آخر به خورد و خواب من
آنک بر سنگی بخفت و سنگ خورد
با چنین کس از چه باید جنگ کرد
دل در این سختی به صد اندوه خست
زانک عشق گوهرم بر کوه بست
هرک چیزی دوست گیرد جز گهر
ملکت آن چیز باشد برگذر
ملک گوهر جاودان دارد نظام
جان او با کوه پیوسته مدام
من عیار کوهم و مرد گهر
نیستم یک لحظه با تیغ و کمر
چون بود در تیغ گوهر بر دوام
زان گهر در تیغ می‌جویم مدام
نه چو گوهر هیچ گوهر یافتم
نه ز گوهر گوهری‌تر یافتم
چون ره سیمرغ راه مشکل است
پای من در سنگ گوهر در گل است
من به سیمرغ قویدل کی رسم
دست بر سر پای در گل کی رسم
همچو آتش برنتابم سوز سنگ
یا بمیرم یا گهر آرم به چنگ
گوهرم باید که گردد آشکار
مرد بی‌گوهر کجا آید به کار
هدهدش گفت ای چو گوهر جمله رنگ
چند لنگی چندم آری عذر لنگ
پا و منقار تو پر خون جگر
تو به سنگی بازمانده بی‌گهر
اصل گوهر چیست سنگی کرده رنگ
تو چنین آهن دل از سودای سنگ
گر نماند رنگ او سنگی بود
هست بی سنگ آنک در رنگی بود
هرک را بوییست او رنگی نخواست
زانک مرد گوهری سنگی نخواست
عطار نیشابوری : حکایت بوتیمار
حکایت بوتیمار
پس درآمد زود بوتیمار پیش
گفت ای مرغان من و تیمار خویش
بر لب دریاست خوش‌تر جای من
نشنود هرگز کسی آوای من
از کم آزاری من هرگز دمی
کس نیازارد ز من در عالمی
بر لب دریا نشینم دردمند
دایما اندوهگین و مستمند
زآرزوی آب دل پر خون کنم
چون دریغ آید، نجوشم چون کنم
چون نیم من اهل دریا، ای عجب
بر لب دریا بمیرم خشک لب
گر چه دریا می‌زند صد گونه جوش
من نیارم کرد از او یک قطره نوش
گر ز دریا کم شود یک قطره آب
زآتش غیرت دلم گردد کباب
چون منی را عشق دریا بس بود
در سرم این شیوه سودا بس بود
جز غم دریا نخواهم این زمان
تاب سیمرغم نباشد الامان
آنک او را قطرهٔ آبست اصل
کی تواند یافت از سیمرغ وصل
هدهدش گفت ای ز دریا بی‌خبر
هست دریا پر نهنگ و جانور
گاه تلخ است آب او را گاه شور
گاه آرام است او را گاه زور
منقلب چیز است و ناپاینده هم
گه شونده گاه بازآینده هم
بس بزرگان را که کشتی کرد خرد
بس که در گرداب او افتاد و مرد
هرک چون غواص ره دارد در او
از غم جان دم نگه دارد در او
ور زند در قعر دریا دم کسی
مرده از بن با سر افتد چون خسی
از چنین کس کاو وفاداری نداشت
هیچ‌کس اومید دلداری نداشت
گر تو از دریا نیایی با کنار
غرقه گرداند تو را پایان کار
می‌زند او خود ز شوق دوست جوش
گاه در موج است و گاهی در خروش
او چو خود را می‌نیابد کام دل
تو نیابی هم از او آرام دل
هست دریا چشمه‌ای ز کوی او
تو چرا قانع شدی بی روی او