عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰ - تتبع امیر سهیلی
توان دلیر به خورشید آسمان دیدن
ولیک ماه رخش را نمیتوان دیدن
صدش رقیب و هزارش هراس چون دیدم
به دل رسید بلا صد هزار زان دیدن
کند جنون مرا لحظه لحظه در طغیان
رخ پریوش خود را زمان زمان دیدن
مرا ز هجر رخش خارها به دیده به است
هزار بار ز گل های بوستان دیدن
به سوی ابروی اود بنگرم بگوشه چشم
بدان مثال که در گوشه کمان دیدن
چنانکه نقطه موهوم دیدنست محال
به نزد عقل چنان آمد آن دهان دیدن
خیال فوت مکن بهر دیدنش ایدل
بروز دور به خورشید آسمان دیدن
ز عشق خود به غلط افکنم رقیبان را
به چشم ازو ستده سوی این و آن دیدن
ز چشم خویش نهان ساز غیر او فانی
که روی یار ز اغیار به نهان دیدن
ولیک ماه رخش را نمیتوان دیدن
صدش رقیب و هزارش هراس چون دیدم
به دل رسید بلا صد هزار زان دیدن
کند جنون مرا لحظه لحظه در طغیان
رخ پریوش خود را زمان زمان دیدن
مرا ز هجر رخش خارها به دیده به است
هزار بار ز گل های بوستان دیدن
به سوی ابروی اود بنگرم بگوشه چشم
بدان مثال که در گوشه کمان دیدن
چنانکه نقطه موهوم دیدنست محال
به نزد عقل چنان آمد آن دهان دیدن
خیال فوت مکن بهر دیدنش ایدل
بروز دور به خورشید آسمان دیدن
ز عشق خود به غلط افکنم رقیبان را
به چشم ازو ستده سوی این و آن دیدن
ز چشم خویش نهان ساز غیر او فانی
که روی یار ز اغیار به نهان دیدن
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳ - تتبع خواجه
سرگران گشتم ازان نرگس خواب آلوده
جگرم خون شد ازان لعل شراب آلوده
لبش آلوده به می گشت و حیاتم بخشید
جوهر جان که بیاقوت مذاب آلوده
گفتمش کوی تو آلود ز اشکم گفتا
بد نباشد چمن از اشک سحاب آلوده
سرخ شد چشم تو از خون دل سوزانم
همچو مستی که بخوناب کباب آلوده
زاب ابریق ریای تو نشویم ای شیخ
خرقه خود که شد از باده ناب آلوده
گو برای پیر مغان مست خرابم از دیر
ز اشک خونم چو شد این دیر خراب آلوده
بنده پیر مغانم که ز بحر کرمش
شسته شد جرم و نگردید بآب آلوده
دفتر خون دلم هر که بخواند گردد
زاب چشمش همه اوراق کتاب آلوده
فانیا راه روانست که در دشت فنا
میرد ار تشنه نگردد به سراب آلوده
جگرم خون شد ازان لعل شراب آلوده
لبش آلوده به می گشت و حیاتم بخشید
جوهر جان که بیاقوت مذاب آلوده
گفتمش کوی تو آلود ز اشکم گفتا
بد نباشد چمن از اشک سحاب آلوده
سرخ شد چشم تو از خون دل سوزانم
همچو مستی که بخوناب کباب آلوده
زاب ابریق ریای تو نشویم ای شیخ
خرقه خود که شد از باده ناب آلوده
گو برای پیر مغان مست خرابم از دیر
ز اشک خونم چو شد این دیر خراب آلوده
بنده پیر مغانم که ز بحر کرمش
شسته شد جرم و نگردید بآب آلوده
دفتر خون دلم هر که بخواند گردد
زاب چشمش همه اوراق کتاب آلوده
فانیا راه روانست که در دشت فنا
میرد ار تشنه نگردد به سراب آلوده
امیرعلیشیر نوایی : فصول اربعه
فصول اربعه: بهار
وزد باد بهار احیای اموات گلستانرا
ز انفاس مسیحی تازه سازد عالم جانرا
کند گل جلوه و افغان کشد بلبل وزان هر دو
رسد برگ و نوا محزون دلان بیت الاحزانرا
نهد هر لاله کوهی پر آتش عنبر سوده
فرو پوشد به کسب عطر بر کوه ابر دامانرا
دهان غنچه را دندان و تاج لاله را زیور
چو می یابد ازان در پاش سازند ابر نیسانرا
بود از پر زدن مقصودش این کآتش برافروزد
ز اخگرهای برگ گل سحر مرغ سحر خوانرا
فراز این چنین آتش ز تحریک صبا هر صبح
چنار از غایب سرما گشاید دست لرزانرا
کشند اهل صبوحی باده گلگون به پای گل
نواها با هزار آئین مزین کرده دستانرا
بهاری این چنین رفت و خزانی این چنین آمد
همیشه خود جزین کاری نباشد چرخ گردانرا
شده گلچهره معشوق جنان و چرخ آورده
برنگ عاشقانه عاشق مهجور پژمانرا
اگر نشمردی آنرا مغتنم اینرا شمر باری
که اینرا هم نیابی تا بجویی همچنان کانرا
بروی شاخ زرد این دم که برگ لعلگون بینی
بباید ریختن در جام زر لعل بدخشانرا
بهار عمر را دیدن که چون رفت و خزان آمد
خزان هم بگذرد تا بنگری این کاخ ویرانرا
اگر خواهی بهار بی خزان بینی ورا بنگر
بهارستان خلق خسرو ایران و تورانرا
مگو خسرو که تا هفتم پدر سلطان بن سلطان
چه سلطان بلکه تا هفتاد والد خان بی خانرا
ابوالغازی سپهر سلطنت سلطان حسین آن شه
که از دریای جودش قطره یابی بحر و عمانرا
ز نطقش بستگیها نکته عیسی و مریم را
ز رایش تیرگیها پنجه موسی و عمرانرا
کمینه چاکر رومیش بین در خیل قیصر را
کمینه بنده چنیش دان در پیش خاقانرا
شهنشاهی که صد خاقان و قیصر بنده سان باشند
چو اندازد به فرق اهل عالم ظل احسانرا
فلک جاهی که در بانان درگاهش دمی صد ره
ز نعل موزه جنبانند مغز فرق کیوانرا
چو نعل زر بیک دو میخ کوکب رخش را بندد
بپا تا افتد و یابد گدایی مهر رخشانرا
چو اندر حکمت اسرار خلقت فکر بیگمارد
بیابد آنچه مخفی مانده افلاطون یونانرا
زهی شاهی که از رای تو باشد روشنی هر روز
به گردون مهر را زانسان که از وی ماه تابانرا
بود جزمت بهر کاری که باید کرد تا حدی
که از خاطر به باد تیر بستان داده نسیانرا
به بحر و کان ز ابر و آفتاب آن در و یاقوتی
که خواهند ار نیابند از کفت یابند تاوانرا
فلک همچون کواکب گردد از دوران خود راجع
برجعت گر رساند قاصد امر تو فرمانرا
شوند افلاک و انجم گر به چشم تربیت بینی
به روز پار خرگه را در و گلهای کمسانرا
به بحر و بر غرض قصد درخت عمر خصم تست
نهنگ ار اره را در کار دارد پیل دندانرا
دو صد میدان جهد چون کوهی هر که چابک عزمت
به طرف گنبد گردون رساند نوک چوگانرا
ز قعر تیره چاه تخیل حکمت رأیت
برون آید نه صد ماه مقنع ماه کنعانرا
بود بند و کشاد کائنات از امر و نهی تو
خرد بر چرخ انجم بندد این بیهوده بهتانرا
بسی نان چون مه و خورشید سایل را شود روزی
به بزم ار گسترد اقسام جود و حشمت و خوانرا
تخیل گر نبندد نقش چون ذات تو موجودی
درین مبحث خرد هر دم نماید منع امکانرا
به رفع سحر اعدا گر قدم مانی زمان فهمد
هم از ذات تو موسی را هم از مرح تو ثعبانرا
به روز رستخیز کین که گردان دغا خواهند
فرو شاندن بآب تیغ و پیکان گرد میدانرا
غریو کوس حربی هر زمان در اضطراب آرد
به مجرای میاه اندر عروق ارض شریانرا
سنانها را نیستان بلا بینی ز انبوهی
ز بس گلگون علم آتش فتاده آن نیستانرا
عیان گردد قیامت از تحرک در دو کوه صف
که امید حیات آندم نماند نوع انسانرا
ز گرد رزمگه ابر بلا رو بر سپهر آرد
فلک زان ابر بر اطراف ریزد تیر بارانرا
ز بس غلظت غبار صرصر آفت کند تیره
همه چشم ز ره را سر بسر بل رنگ خفتان را
کشیده تیغ کین چون آفتاب آنروز هر جانب
به پویه افکنی چون اشهب افلاک یکرانرا
برون آری دمار از روزگار خاکی و آبی
نگویم پور دستانرا که بل سام نریمانرا
بهر ضربی که اندازی چه از خنجر چه از روئین
ز تن آری برون خوانرا به خون آمیخته جانرا
بهر نیزه که بربایی سوار و افکنی بر چرخ
نیاید بر زمین نسپرده اندر آسمان جانرا
که گر کوشش نمایی فتح اقلیمی بهر حمله
گه بخشش بیک سایل ببخشی حاصل آنرا
چو از میدان رزم و جیبش برگشته بفیروزی
پی آئین بزم عیش زینت بخشی ایوانرا
فراز تخت جمشید و فریدون افکنی مسکن
فرو شسته ز خورشید دو عالم گرد میدانرا
پی خوشحالی اهل طرب از نکته جانبخش
سکندروش فرو ریزی بساغر آب حیوانرا
به دورت ساقیان ماه پیکر باده گردانند
کشیده مطربان زهره آئین صورت الحانرا
ترا با آن توانایی و ضرب تیغ عالم گیر
دهد روی عالم دیگر که ریزی اشک غلطانرا
خیال درمندیهای عشقت اوفتد در سر
کزاه اشک ظاهر سازی اندر بزم طوفانرا
ز آه سرد اهل بزم را در دل زنی آتش
که دیده برد کو ظاهر کند چون برق نیرانرا
به بذلت بحر وجودت کان نیارد تاب ازان معنی
که سازی خشک ظرف بحر را خالی کنی کانرا
شها از عهده مدح تو بیرون آمدن سازد
مرا عاجز چنان کز وصف خیر الناس حسانرا
همان بهتر که نارم بر زبان غیر از دعا گویی
نسازم منفعل از مدحتت طبع پریشانرا
همیشه تا که بعد از رفتن فصل بهار آید
خزان و شأن این باشد دو رنگیهای دورانرا
بهار باغ جاهت باد از باد خزان ایمین
مبیناد از کمال آئین اقبال تو نقصانرا
ز ملک آرایی و عدلت جهانرا باد معموری
خصوصا ملک ایرانرا درو خلق خراسانرا!
ز انفاس مسیحی تازه سازد عالم جانرا
کند گل جلوه و افغان کشد بلبل وزان هر دو
رسد برگ و نوا محزون دلان بیت الاحزانرا
نهد هر لاله کوهی پر آتش عنبر سوده
فرو پوشد به کسب عطر بر کوه ابر دامانرا
دهان غنچه را دندان و تاج لاله را زیور
چو می یابد ازان در پاش سازند ابر نیسانرا
بود از پر زدن مقصودش این کآتش برافروزد
ز اخگرهای برگ گل سحر مرغ سحر خوانرا
فراز این چنین آتش ز تحریک صبا هر صبح
چنار از غایب سرما گشاید دست لرزانرا
کشند اهل صبوحی باده گلگون به پای گل
نواها با هزار آئین مزین کرده دستانرا
بهاری این چنین رفت و خزانی این چنین آمد
همیشه خود جزین کاری نباشد چرخ گردانرا
شده گلچهره معشوق جنان و چرخ آورده
برنگ عاشقانه عاشق مهجور پژمانرا
اگر نشمردی آنرا مغتنم اینرا شمر باری
که اینرا هم نیابی تا بجویی همچنان کانرا
بروی شاخ زرد این دم که برگ لعلگون بینی
بباید ریختن در جام زر لعل بدخشانرا
بهار عمر را دیدن که چون رفت و خزان آمد
خزان هم بگذرد تا بنگری این کاخ ویرانرا
اگر خواهی بهار بی خزان بینی ورا بنگر
بهارستان خلق خسرو ایران و تورانرا
مگو خسرو که تا هفتم پدر سلطان بن سلطان
چه سلطان بلکه تا هفتاد والد خان بی خانرا
ابوالغازی سپهر سلطنت سلطان حسین آن شه
که از دریای جودش قطره یابی بحر و عمانرا
ز نطقش بستگیها نکته عیسی و مریم را
ز رایش تیرگیها پنجه موسی و عمرانرا
کمینه چاکر رومیش بین در خیل قیصر را
کمینه بنده چنیش دان در پیش خاقانرا
شهنشاهی که صد خاقان و قیصر بنده سان باشند
چو اندازد به فرق اهل عالم ظل احسانرا
فلک جاهی که در بانان درگاهش دمی صد ره
ز نعل موزه جنبانند مغز فرق کیوانرا
چو نعل زر بیک دو میخ کوکب رخش را بندد
بپا تا افتد و یابد گدایی مهر رخشانرا
چو اندر حکمت اسرار خلقت فکر بیگمارد
بیابد آنچه مخفی مانده افلاطون یونانرا
زهی شاهی که از رای تو باشد روشنی هر روز
به گردون مهر را زانسان که از وی ماه تابانرا
بود جزمت بهر کاری که باید کرد تا حدی
که از خاطر به باد تیر بستان داده نسیانرا
به بحر و کان ز ابر و آفتاب آن در و یاقوتی
که خواهند ار نیابند از کفت یابند تاوانرا
فلک همچون کواکب گردد از دوران خود راجع
برجعت گر رساند قاصد امر تو فرمانرا
شوند افلاک و انجم گر به چشم تربیت بینی
به روز پار خرگه را در و گلهای کمسانرا
به بحر و بر غرض قصد درخت عمر خصم تست
نهنگ ار اره را در کار دارد پیل دندانرا
دو صد میدان جهد چون کوهی هر که چابک عزمت
به طرف گنبد گردون رساند نوک چوگانرا
ز قعر تیره چاه تخیل حکمت رأیت
برون آید نه صد ماه مقنع ماه کنعانرا
بود بند و کشاد کائنات از امر و نهی تو
خرد بر چرخ انجم بندد این بیهوده بهتانرا
بسی نان چون مه و خورشید سایل را شود روزی
به بزم ار گسترد اقسام جود و حشمت و خوانرا
تخیل گر نبندد نقش چون ذات تو موجودی
درین مبحث خرد هر دم نماید منع امکانرا
به رفع سحر اعدا گر قدم مانی زمان فهمد
هم از ذات تو موسی را هم از مرح تو ثعبانرا
به روز رستخیز کین که گردان دغا خواهند
فرو شاندن بآب تیغ و پیکان گرد میدانرا
غریو کوس حربی هر زمان در اضطراب آرد
به مجرای میاه اندر عروق ارض شریانرا
سنانها را نیستان بلا بینی ز انبوهی
ز بس گلگون علم آتش فتاده آن نیستانرا
عیان گردد قیامت از تحرک در دو کوه صف
که امید حیات آندم نماند نوع انسانرا
ز گرد رزمگه ابر بلا رو بر سپهر آرد
فلک زان ابر بر اطراف ریزد تیر بارانرا
ز بس غلظت غبار صرصر آفت کند تیره
همه چشم ز ره را سر بسر بل رنگ خفتان را
کشیده تیغ کین چون آفتاب آنروز هر جانب
به پویه افکنی چون اشهب افلاک یکرانرا
برون آری دمار از روزگار خاکی و آبی
نگویم پور دستانرا که بل سام نریمانرا
بهر ضربی که اندازی چه از خنجر چه از روئین
ز تن آری برون خوانرا به خون آمیخته جانرا
بهر نیزه که بربایی سوار و افکنی بر چرخ
نیاید بر زمین نسپرده اندر آسمان جانرا
که گر کوشش نمایی فتح اقلیمی بهر حمله
گه بخشش بیک سایل ببخشی حاصل آنرا
چو از میدان رزم و جیبش برگشته بفیروزی
پی آئین بزم عیش زینت بخشی ایوانرا
فراز تخت جمشید و فریدون افکنی مسکن
فرو شسته ز خورشید دو عالم گرد میدانرا
پی خوشحالی اهل طرب از نکته جانبخش
سکندروش فرو ریزی بساغر آب حیوانرا
به دورت ساقیان ماه پیکر باده گردانند
کشیده مطربان زهره آئین صورت الحانرا
ترا با آن توانایی و ضرب تیغ عالم گیر
دهد روی عالم دیگر که ریزی اشک غلطانرا
خیال درمندیهای عشقت اوفتد در سر
کزاه اشک ظاهر سازی اندر بزم طوفانرا
ز آه سرد اهل بزم را در دل زنی آتش
که دیده برد کو ظاهر کند چون برق نیرانرا
به بذلت بحر وجودت کان نیارد تاب ازان معنی
که سازی خشک ظرف بحر را خالی کنی کانرا
شها از عهده مدح تو بیرون آمدن سازد
مرا عاجز چنان کز وصف خیر الناس حسانرا
همان بهتر که نارم بر زبان غیر از دعا گویی
نسازم منفعل از مدحتت طبع پریشانرا
همیشه تا که بعد از رفتن فصل بهار آید
خزان و شأن این باشد دو رنگیهای دورانرا
بهار باغ جاهت باد از باد خزان ایمین
مبیناد از کمال آئین اقبال تو نقصانرا
ز ملک آرایی و عدلت جهانرا باد معموری
خصوصا ملک ایرانرا درو خلق خراسانرا!
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۴
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۹
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۸
تا سوی تگنای دلم یافت راه دوست
آن دل که توبه دوست بدی شد گناه دوست
یکشب نرفت بر سر کویم به رسم یاد
روزی نکرد در دل ریشم نگاه دوست
چون در دلم نشست چرا ننگرد در او
آن بی حفاظ دلبر و آن دل سیاه دوست
از دل نیم پشیمان ایکاش سازدی
از نازنین دو دیده من تکیه گاه دوست
یاریست بوالعجب چو زمانه به خوی و طبع
دشمن نواز و دوت کش و کینه خواه دوست
گردنده و دو رنگ و مخالف چو روز و شب
گه گه به سال دشمن و گه گه به ماه دوست
گه دشمنم به غمزه دردپرده گاه اشک
گاهی دلم به مهر کند خسته گاه دوست
دریا کنار چشم من و مردمی در او
تر دامن وجود من در یاشناه دوست
گه نعره ای زنم ز تحسر که وای دل
گه ناله ای کنم ز تحیر که آه دوست
از مهر سبزه خط دلجوی او دلم
با آنکه داشت مهر گیا شد گیاه دوست
گر بر نخورد چشم من از سبزه خطش
یارب که برخوراد زروی چو ماه دوست
خورشید در نظاره کند رجعت از غروب
بر بام اگر برآید هر شامگاه دوست
خواهم که این سخن به نوا خوش کند ادا
روزی که راه یابد در بارگاه دوست
آن بارگه که مجمع شیران لشکر است
دشمن شکار یکسر و یکرویه شاه دوست
آن شه که عاشقند مر او را کلاه و تخت
دیگر ملوک تخت پرست و کلاه دوست
ای دوستکام شه که سیه روز دشمنت
هاروت وار گشته نگونسار و چاه دوست
ای جود تو ز لذت بخشش سئوال جوی
هم عفو تو ز غایت رحمت گناه دوست
فضل تو یار من بس اگر دشمن منند
یکمشت فضل دشمن مغرور جاه دوست
بیم و امید بنده ز رد و قبول تست
یک شهر خواه دشمن من گرد و خواه دوست
آن دل که توبه دوست بدی شد گناه دوست
یکشب نرفت بر سر کویم به رسم یاد
روزی نکرد در دل ریشم نگاه دوست
چون در دلم نشست چرا ننگرد در او
آن بی حفاظ دلبر و آن دل سیاه دوست
از دل نیم پشیمان ایکاش سازدی
از نازنین دو دیده من تکیه گاه دوست
یاریست بوالعجب چو زمانه به خوی و طبع
دشمن نواز و دوت کش و کینه خواه دوست
گردنده و دو رنگ و مخالف چو روز و شب
گه گه به سال دشمن و گه گه به ماه دوست
گه دشمنم به غمزه دردپرده گاه اشک
گاهی دلم به مهر کند خسته گاه دوست
دریا کنار چشم من و مردمی در او
تر دامن وجود من در یاشناه دوست
گه نعره ای زنم ز تحسر که وای دل
گه ناله ای کنم ز تحیر که آه دوست
از مهر سبزه خط دلجوی او دلم
با آنکه داشت مهر گیا شد گیاه دوست
گر بر نخورد چشم من از سبزه خطش
یارب که برخوراد زروی چو ماه دوست
خورشید در نظاره کند رجعت از غروب
بر بام اگر برآید هر شامگاه دوست
خواهم که این سخن به نوا خوش کند ادا
روزی که راه یابد در بارگاه دوست
آن بارگه که مجمع شیران لشکر است
دشمن شکار یکسر و یکرویه شاه دوست
آن شه که عاشقند مر او را کلاه و تخت
دیگر ملوک تخت پرست و کلاه دوست
ای دوستکام شه که سیه روز دشمنت
هاروت وار گشته نگونسار و چاه دوست
ای جود تو ز لذت بخشش سئوال جوی
هم عفو تو ز غایت رحمت گناه دوست
فضل تو یار من بس اگر دشمن منند
یکمشت فضل دشمن مغرور جاه دوست
بیم و امید بنده ز رد و قبول تست
یک شهر خواه دشمن من گرد و خواه دوست
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۲۷
دلم را برد زلف مشک رنگش
چه چاره تا برون آرم ز چنگش
بوده تیره شبان دلگیر از آن روی
دلم بگرفت زلف تیره رنگش
به ناخن گر رگ جانم زند دوست
ز دست او بنالم همچو چنگش
نه پای آنکه بگریزم ز هجرش
نه روی آنکه بستیزم به جنگش
به صبر و سنگ دل بر جا توان داشت
دلم کو تا بماند صبر و سنگش
به هوش و هنگ مردم می توان بود
خنک آنکس که باشد هوش و هنگش
ز دل شد نام من آلوده ننگ
که نه دل باد و نه نام و نه ننگش
ز دست خویش بر دل بستمی سنگ
اگر دستم نبودی زیر سنگش
به شنگی می کند کفر آشکارا
مسلمانان فغان از طبع شنگش
نبخشد بوسی از بس تنگ چشمی
علی الله مردمان از چشم تنگش
ز ناز و صلح و جور و جنگمان کشت
که جانم برخی آن صلح و جنگش
اگر ننگ آردم از سست عهدی
ولی عهد چنان آرم به ننگش
چنان بخشی که سائل بی شتابان
به خود خواند سخای بی درنگش
چنان آئینه بد زنگ خورده
شه زنگی نسب بزدود زنگش
ز تاب نیلگون تیغش بسوزد
اگر بیند به نیل اندر نهنگش
بریزد شیر گردون ناب و چنگال
اگر در خواب بیند پالهنگش
وگر صیدی شود مجروح تیرش
نیارد گشت پیرامن پلنگش
تهمتن دل شهی کاندر صف رزم
نیارد در نظر پورپشنگش
اگر کوسی زند بر کاس گردون
زمانه بشنود بانگ غرنگش
رکابش صورت قطب است گردون
مه نو زین مجره شکل تنگش
بیارامد سپهر از سهم رمحش
بلرزد کوه از آسیب خدنگش
خدایا تا جهان باشد جهان دار
به فرمان از در چین و فرنگش
چنان دار از نظر باز سپیدش
که مهر و مه به رشک آید ز رنگش
زمانه پر شرنگ آمد مصون دار
مذاق طبع چون شهد از شرنگش
مسخر کن به تیغ و رمح هندی
ز حد روم تا اقصای زنگش
چه چاره تا برون آرم ز چنگش
بوده تیره شبان دلگیر از آن روی
دلم بگرفت زلف تیره رنگش
به ناخن گر رگ جانم زند دوست
ز دست او بنالم همچو چنگش
نه پای آنکه بگریزم ز هجرش
نه روی آنکه بستیزم به جنگش
به صبر و سنگ دل بر جا توان داشت
دلم کو تا بماند صبر و سنگش
به هوش و هنگ مردم می توان بود
خنک آنکس که باشد هوش و هنگش
ز دل شد نام من آلوده ننگ
که نه دل باد و نه نام و نه ننگش
ز دست خویش بر دل بستمی سنگ
اگر دستم نبودی زیر سنگش
به شنگی می کند کفر آشکارا
مسلمانان فغان از طبع شنگش
نبخشد بوسی از بس تنگ چشمی
علی الله مردمان از چشم تنگش
ز ناز و صلح و جور و جنگمان کشت
که جانم برخی آن صلح و جنگش
اگر ننگ آردم از سست عهدی
ولی عهد چنان آرم به ننگش
چنان بخشی که سائل بی شتابان
به خود خواند سخای بی درنگش
چنان آئینه بد زنگ خورده
شه زنگی نسب بزدود زنگش
ز تاب نیلگون تیغش بسوزد
اگر بیند به نیل اندر نهنگش
بریزد شیر گردون ناب و چنگال
اگر در خواب بیند پالهنگش
وگر صیدی شود مجروح تیرش
نیارد گشت پیرامن پلنگش
تهمتن دل شهی کاندر صف رزم
نیارد در نظر پورپشنگش
اگر کوسی زند بر کاس گردون
زمانه بشنود بانگ غرنگش
رکابش صورت قطب است گردون
مه نو زین مجره شکل تنگش
بیارامد سپهر از سهم رمحش
بلرزد کوه از آسیب خدنگش
خدایا تا جهان باشد جهان دار
به فرمان از در چین و فرنگش
چنان دار از نظر باز سپیدش
که مهر و مه به رشک آید ز رنگش
زمانه پر شرنگ آمد مصون دار
مذاق طبع چون شهد از شرنگش
مسخر کن به تیغ و رمح هندی
ز حد روم تا اقصای زنگش
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۲
گر تو پنداری که عشقم هر دم افزون نیست هست
یا دلم در دوری روی تو پر خون نیست، هست
ور تو را شبهت بود کاندر فراقت بردلم
هر شب از خیل عنا و غم شبیخون نیست، هست
ور تو صورت بسته ای کز عکس دندان و لبت
چشم من پر لعل ناب و در مکنون نیست هست
ور بری ظن کاندرین شبهای تیره بر درت
از سرشک دیدگانم خاک معجون نیست هست
گر تو پنداری که چون لیلی نئی از نیکویی
یا رهی در عشق تو افزون ز مجنون نیست هست
گفته بودی درپیامی فرصتم بر وصل نیست
ور تو گویی ترس بدگویانت اکنون نیست، هست
این بهانه ست ارنه شب تیره ست و خلوت بی رقیب
اینت زیبا اتفاقی فرصتت چون نیست هست
بر بهار و باع مفتونند خلقی وین زمان
گر توگویی کاین پریشان برتو مفتون نیست هست
چشم هر کس روشن است از گلستان گر ظن بری
کآب چشمم بی رخ گلگونت گلگون نیست هست
تا به کنج خاطرت افتد که در نظم غزل
لطف او چون حسن تو زاندازه بیرون نیست هست
ور تو پنداری که بر تخت سلیمان دوم
بنده از آصف به جاه وحشمت افزون نیست هست
وربگردد در دل ضحاک سیرت دشمنش
کآن شهنشاه مظفر فر فریدون نیست هست
ور کسی گوید نظیرش زیر گردون هست نیست
ور گمان آید که قدرش بر ز گردون نیست هست
یا دلم در دوری روی تو پر خون نیست، هست
ور تو را شبهت بود کاندر فراقت بردلم
هر شب از خیل عنا و غم شبیخون نیست، هست
ور تو صورت بسته ای کز عکس دندان و لبت
چشم من پر لعل ناب و در مکنون نیست هست
ور بری ظن کاندرین شبهای تیره بر درت
از سرشک دیدگانم خاک معجون نیست هست
گر تو پنداری که چون لیلی نئی از نیکویی
یا رهی در عشق تو افزون ز مجنون نیست هست
گفته بودی درپیامی فرصتم بر وصل نیست
ور تو گویی ترس بدگویانت اکنون نیست، هست
این بهانه ست ارنه شب تیره ست و خلوت بی رقیب
اینت زیبا اتفاقی فرصتت چون نیست هست
بر بهار و باع مفتونند خلقی وین زمان
گر توگویی کاین پریشان برتو مفتون نیست هست
چشم هر کس روشن است از گلستان گر ظن بری
کآب چشمم بی رخ گلگونت گلگون نیست هست
تا به کنج خاطرت افتد که در نظم غزل
لطف او چون حسن تو زاندازه بیرون نیست هست
ور تو پنداری که بر تخت سلیمان دوم
بنده از آصف به جاه وحشمت افزون نیست هست
وربگردد در دل ضحاک سیرت دشمنش
کآن شهنشاه مظفر فر فریدون نیست هست
ور کسی گوید نظیرش زیر گردون هست نیست
ور گمان آید که قدرش بر ز گردون نیست هست
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۹
در چنین عشق مرا برگ تن آسانی نیست
کس بدین بیکسی وبی سروسامانی نیست
تا پریشانی زلف تو بدیده ست دلم
دل مانند دل من به پریشانی نیست
تا تو در راه دلم چاه زنخدان کندی
هیچ دل نیست که در چاهی و زندانی نیست
بر ستیزد دل شوریده و دیوانه من
کار زلف تو به جز سلسله جنبانی نیست
من پشیمانم از آن کز تو شکایت کردم
خود ترا زان همه آزار پشیمانی نیست
در همه شهر حدیث من وافسانه تست
این حکایت همه دانند که پنهانی نیست
یک شب وصل تو جان ارزد ارزان مفروش
که خود این جز به من سوخته ارزانی نیست
من چرا نوبت سلطانی عشق تو زنم
چون مرا بر در تو پایه دربانی نیست
گرچه در کشور ثالث تو زبر دست مهی
مجد را زیر فلک در همه فن ثانی نیست
کس بدین بیکسی وبی سروسامانی نیست
تا پریشانی زلف تو بدیده ست دلم
دل مانند دل من به پریشانی نیست
تا تو در راه دلم چاه زنخدان کندی
هیچ دل نیست که در چاهی و زندانی نیست
بر ستیزد دل شوریده و دیوانه من
کار زلف تو به جز سلسله جنبانی نیست
من پشیمانم از آن کز تو شکایت کردم
خود ترا زان همه آزار پشیمانی نیست
در همه شهر حدیث من وافسانه تست
این حکایت همه دانند که پنهانی نیست
یک شب وصل تو جان ارزد ارزان مفروش
که خود این جز به من سوخته ارزانی نیست
من چرا نوبت سلطانی عشق تو زنم
چون مرا بر در تو پایه دربانی نیست
گرچه در کشور ثالث تو زبر دست مهی
مجد را زیر فلک در همه فن ثانی نیست
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
نه چو رخت ماه سخنگو بود
نه چو قدت سرو سمن بو بود
سرو بنا از بر چشمم مرو
سرو همان به که بر جو بود
دیده زبالای تو جوید بلا
چو نشنیدم که بلا جو بود
بهر تو داریم سرشکی چو می
اشک ندیدیم که بر غو بود
لابه نماید دل خود رای من
تا رخ تو لاله ی خودرو بود
بر دل من ضربت مژگان تو
چون به مثل سوزن و ترغو بود
شمع نحیف توام و هر شبم
زاشک چو خون جامه ی ده تو بود
کهنه کهن تر شود و عشق تو
در دل من هر نفسی نو بود
پیش تو گر سوزم و پروانه وار
پیش توام بیش تکاپو بود
آهوی سیمینی و زآهو بری
خوی پلنگی ز تو آهو بود
از تو که سر تا قدمت نیکوئیست
زشتی کردار نه نیکو بود
خوی بد از یار نداند برید
یار به آنست که خوشخو بود
رنگ نو آموخته ای تا که را
در خور نیرنگ تو نیرو بود
بس که تظلم کنم از جور تو
پیش شه آن روز که یرغو بود
بی سخنی داد ده و داد دم
شاه سخندان و سخنگو بود
سعد ملک ذات که گر بر زمین
نفس فرشته طلبند او بود
نه چو قدت سرو سمن بو بود
سرو بنا از بر چشمم مرو
سرو همان به که بر جو بود
دیده زبالای تو جوید بلا
چو نشنیدم که بلا جو بود
بهر تو داریم سرشکی چو می
اشک ندیدیم که بر غو بود
لابه نماید دل خود رای من
تا رخ تو لاله ی خودرو بود
بر دل من ضربت مژگان تو
چون به مثل سوزن و ترغو بود
شمع نحیف توام و هر شبم
زاشک چو خون جامه ی ده تو بود
کهنه کهن تر شود و عشق تو
در دل من هر نفسی نو بود
پیش تو گر سوزم و پروانه وار
پیش توام بیش تکاپو بود
آهوی سیمینی و زآهو بری
خوی پلنگی ز تو آهو بود
از تو که سر تا قدمت نیکوئیست
زشتی کردار نه نیکو بود
خوی بد از یار نداند برید
یار به آنست که خوشخو بود
رنگ نو آموخته ای تا که را
در خور نیرنگ تو نیرو بود
بس که تظلم کنم از جور تو
پیش شه آن روز که یرغو بود
بی سخنی داد ده و داد دم
شاه سخندان و سخنگو بود
سعد ملک ذات که گر بر زمین
نفس فرشته طلبند او بود
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
دلم خرید غم و جان فشاند در قدمش
گرش دمی نخورد غم شود گسسته دمش
غمش ز خوردن خون دل من آمد سیر
دلم هنوز به سیری نمی رسد ز غمش
شکست قلب دلم نادرست پیمانش
خمیده کرد مرا پشت زلف پرزخمش
دلم به قهر و ستم رام گشت و بسته از آنک
ز لطف خوشتر قهر و ز عدل به ستمش
هزار ناوک مژگان رسید بر دل ازاو
وزان همه نه گزندش رسید و نه المش
اگر به بام برآید برد نمازش ماه
وگر به بتکده آید شمن شود صنمش
نمی شود قدمش رنجه سوی من ای کاش
به نامه از پی من رنجه داشتی قلمش
سرشک من ز سپاهان رود به دجله به سر
اگر ز پارس بخواند خلیفه عجمش
کبوتری که برد رقعه غمم بر او
پرش بسوزد از تاب حرمت حرمش
گرش دمی نخورد غم شود گسسته دمش
غمش ز خوردن خون دل من آمد سیر
دلم هنوز به سیری نمی رسد ز غمش
شکست قلب دلم نادرست پیمانش
خمیده کرد مرا پشت زلف پرزخمش
دلم به قهر و ستم رام گشت و بسته از آنک
ز لطف خوشتر قهر و ز عدل به ستمش
هزار ناوک مژگان رسید بر دل ازاو
وزان همه نه گزندش رسید و نه المش
اگر به بام برآید برد نمازش ماه
وگر به بتکده آید شمن شود صنمش
نمی شود قدمش رنجه سوی من ای کاش
به نامه از پی من رنجه داشتی قلمش
سرشک من ز سپاهان رود به دجله به سر
اگر ز پارس بخواند خلیفه عجمش
کبوتری که برد رقعه غمم بر او
پرش بسوزد از تاب حرمت حرمش
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
می گلرنگ دوست می دارم
ناله چنگ دوست می دارم
تا بدیدم فریب نرگس تو
سحر و نیرنگ دوست می دارم
از هوای بهار چهره تو
نقش ارژنگ دوست می دارم
شاد و خوشدل شدم چو فرمودی
که دل تنگ دوست می دارم
تا درآیی به آشتی به برم
هر زمان جنگ دوست می دارم
تا دلت مهر مهر من گیرد
نقش بر سنگ دوست می دارم
گفته بودی که نیک من ننگ است
من خود این ننگ دوست می دارم
نیک دانسته ای ز غیب که من
شاهد شنگ دوست می دارم
تا لب و سبزه خطت دیدم
قند در تنگ دوست می دارم
ناله چنگ دوست می دارم
تا بدیدم فریب نرگس تو
سحر و نیرنگ دوست می دارم
از هوای بهار چهره تو
نقش ارژنگ دوست می دارم
شاد و خوشدل شدم چو فرمودی
که دل تنگ دوست می دارم
تا درآیی به آشتی به برم
هر زمان جنگ دوست می دارم
تا دلت مهر مهر من گیرد
نقش بر سنگ دوست می دارم
گفته بودی که نیک من ننگ است
من خود این ننگ دوست می دارم
نیک دانسته ای ز غیب که من
شاهد شنگ دوست می دارم
تا لب و سبزه خطت دیدم
قند در تنگ دوست می دارم
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
جانا به صبوح خرمی کن
با ما به نشاط همدمی کن
ایام بهار خرم آمد
ای باغ بهار خرمی کن
یک لحظه فراغت دل خویش
در کار دل من غمی کن
از پرده دری چو صبح تا چند
یکچند چو شام محرمی کن
من خاک رهم تو آفتابی
آخر نظری سوی زمی کن
یا چون پری از نظر نهان شو
یا میل به خوی آدمی کن
ای داروی درد دردمندان
با این دل ریش مرهمی کن
نه مردمی از جهان برافتاد
ای مردم دیده مردمی کن
با ما به نشاط همدمی کن
ایام بهار خرم آمد
ای باغ بهار خرمی کن
یک لحظه فراغت دل خویش
در کار دل من غمی کن
از پرده دری چو صبح تا چند
یکچند چو شام محرمی کن
من خاک رهم تو آفتابی
آخر نظری سوی زمی کن
یا چون پری از نظر نهان شو
یا میل به خوی آدمی کن
ای داروی درد دردمندان
با این دل ریش مرهمی کن
نه مردمی از جهان برافتاد
ای مردم دیده مردمی کن
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
چو تو دلبر به زیبائی به عالم در که دید ای جان
چو من عاشق به شیدائی به گیتی کس شیند ای جان
شفای جان منکوبی به حسن و لطف منسوبی
ترا ایزد بدین خوبی چگونه آفرید ای جان
هنوز از تیز بازارت دلم گرم است در کارت
اگر چه گرد گلزارت بنفشه بردمید ای جان
به چشمم چشمه نوری چو خورشیدی به مشهوری
نه انسانی مگر حوری چو تو هرگز که دید ای جان
بیا ای رشک حورالعین که این خسته دل غمگین
ز عشق آن لب شیرین نخواهد آرمید ای جان
بیار آن ساغر پرمی بخور بر بانگ نای و نی
نگوئی اینچنین تا کی ز من خواهی رمید ای جان
ز تو ببریدنم نتوان که بر من خوشتری از جان
به جان تو که از جانان نمی شاید برید ای جان
ز عشقت شب به بیداری به روز آرم شب تاری
ببخش ار رحمتی داری که جان بر لب رسید ای جان
مرا در درد تنهائی بشد صبر و شکیبائی
اگر بر من نبخشائی نخواهم آرمید ای جان
چو من عاشق به شیدائی به گیتی کس شیند ای جان
شفای جان منکوبی به حسن و لطف منسوبی
ترا ایزد بدین خوبی چگونه آفرید ای جان
هنوز از تیز بازارت دلم گرم است در کارت
اگر چه گرد گلزارت بنفشه بردمید ای جان
به چشمم چشمه نوری چو خورشیدی به مشهوری
نه انسانی مگر حوری چو تو هرگز که دید ای جان
بیا ای رشک حورالعین که این خسته دل غمگین
ز عشق آن لب شیرین نخواهد آرمید ای جان
بیار آن ساغر پرمی بخور بر بانگ نای و نی
نگوئی اینچنین تا کی ز من خواهی رمید ای جان
ز تو ببریدنم نتوان که بر من خوشتری از جان
به جان تو که از جانان نمی شاید برید ای جان
ز عشقت شب به بیداری به روز آرم شب تاری
ببخش ار رحمتی داری که جان بر لب رسید ای جان
مرا در درد تنهائی بشد صبر و شکیبائی
اگر بر من نبخشائی نخواهم آرمید ای جان
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
ای چون دل و جان بر من گرامی
کس چون تو نبود دلدار نامی
نام و نشانت نشیندم از کس
ای بی نشان یار آخر چه نامی
تشبیه رویت با حور کردم
او خود کدام است تو خود کدامی
نبود چو رویت خورشید روشن
نبود چو چشمت شعری و شامی
ماه دو هفته هرگز نباشد
چون روی خوبت با آن تمامی
جوزا کمر بست پیش جمالت
تا از تو یابد اسم غلامی
از لطف قدت حیران شود عقل
زان چست خیزی زان خوشخرامی
جانم چه سوزی از خوی خامت
ای جان نگوئی تا چند خامی
عمرم به سر شد در نامرادی
نادیده از تو دل شادکامی
کس چون تو نبود دلدار نامی
نام و نشانت نشیندم از کس
ای بی نشان یار آخر چه نامی
تشبیه رویت با حور کردم
او خود کدام است تو خود کدامی
نبود چو رویت خورشید روشن
نبود چو چشمت شعری و شامی
ماه دو هفته هرگز نباشد
چون روی خوبت با آن تمامی
جوزا کمر بست پیش جمالت
تا از تو یابد اسم غلامی
از لطف قدت حیران شود عقل
زان چست خیزی زان خوشخرامی
جانم چه سوزی از خوی خامت
ای جان نگوئی تا چند خامی
عمرم به سر شد در نامرادی
نادیده از تو دل شادکامی
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
ای صبرم از فراق تو بر باد داده ای
دل در بلای عشق تو گردن نهاده ای
در شاهراه عشق تو دل بسته دیده ای
در بارگاه حسن تو جان هوش داده ای
در جنب نور روی تو خورشید ذره ای
بر عرصه جمال رخت مه پیاده ای
با چشم شوخ و چاه زنخدان ساده ات
هم وهم کور چشمی و هم عقل ساده ای
صبح از غم رخ تو گریبان دریده ای
شب پیش تار زلف تو گیسو گشاده ای
گل در رکاب عارض تو غاشیه کشی
شمشاد پیش قد تو پا ایستاده ای
در بزم عیش و خرمی از دست وصل تو
سازنده تر زجام لبت نیست باده ای
دل در بلای عشق تو گردن نهاده ای
در شاهراه عشق تو دل بسته دیده ای
در بارگاه حسن تو جان هوش داده ای
در جنب نور روی تو خورشید ذره ای
بر عرصه جمال رخت مه پیاده ای
با چشم شوخ و چاه زنخدان ساده ات
هم وهم کور چشمی و هم عقل ساده ای
صبح از غم رخ تو گریبان دریده ای
شب پیش تار زلف تو گیسو گشاده ای
گل در رکاب عارض تو غاشیه کشی
شمشاد پیش قد تو پا ایستاده ای
در بزم عیش و خرمی از دست وصل تو
سازنده تر زجام لبت نیست باده ای
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
ای چون حیات شیرین وی چون روان گرامی
جانی و دیده یا دل زینها همه کدامی
هربام چون خرامی سرو روان باعی
هر شام چون برآئی مهتاب طرف بامی
نوشی و خوشگواری نیشی و جانشکاری
گه آب و گاه ناری گه صید و گاه دامی
دهری و بیوفائی عمری و بی ثباتی
مهری و شهرگردی ماهی و ناتمامی
بس در لباس رندان بر هم زدی جهانی
یا رب چه فتنه خیزد روزی اگر خرامی
بر پشت اسب تازی بر روی زین ترکی
در برقبای چینی بر سر کلاه شامی
صد بنده گردد آزاد از من به شکر لطفت
گر بشنوم که روزی گوئی مرا غلامی
صد حج کنم پیاده گر کعبه درت را
یکره کنم زیارت از بهر نیکنامی
جانی و دیده یا دل زینها همه کدامی
هربام چون خرامی سرو روان باعی
هر شام چون برآئی مهتاب طرف بامی
نوشی و خوشگواری نیشی و جانشکاری
گه آب و گاه ناری گه صید و گاه دامی
دهری و بیوفائی عمری و بی ثباتی
مهری و شهرگردی ماهی و ناتمامی
بس در لباس رندان بر هم زدی جهانی
یا رب چه فتنه خیزد روزی اگر خرامی
بر پشت اسب تازی بر روی زین ترکی
در برقبای چینی بر سر کلاه شامی
صد بنده گردد آزاد از من به شکر لطفت
گر بشنوم که روزی گوئی مرا غلامی
صد حج کنم پیاده گر کعبه درت را
یکره کنم زیارت از بهر نیکنامی
مجد همگر : ترکیبات
شمارهٔ ۴
وقت طرب رسید که مشاطه بهار
آراست نوعروس چمن را به صد نگار
گلگونه زد ز لاله رخ باغ و راغ را
وز سبزه وسمه کرد بر ابروی جویبار
جعد بنفشه را به بخوری نسیم داد
کز رشک خون گرفت دل نافه تتار
سر هفت کرده غنچه رعنا ز حجله باز
آمد به عرصه گاه ریاحین عروس وار
شد چشم های نرگس مخمور نیمخواب
شد زلف های سنبل سیراب تابدار
بنگر دورنگی گل رعنا چو دور چرخ
زین سو به رنگ عاشق و زانسو به رنگ یار
پوشیده بیدمشک ز سنجاب پوستین
یعنی که پر ز برف شکوفه ست شاخسار
در بوستان نثار شکوفه ز باد سخت
ماند به سیمباری دست امیر بار
سردار دین سپه کش اسلام بار یک
آن در صفات آدمی و در صفا ملک
باز آن نگار بررخ دینی نهاده اند
کز رشک داغ بر دل مانی نهاده اند
گوئی که زنده کردن اجسام خاک را
در باد معجز دم عیسی نهاده اند
بنیاد صبح و اصل بهار و نهاد باغ
گوئی که عاشقان به تمنی نهاده اند
شاخ شکوفه را چو ثریا شمرده اند
گلبرگ را مقابل شعری نهاده اند
پیکان نمود غنچه و خنجر کشید بید
سر سوی رزم هر دو به دعوی نهاده اند
گر بر چنار بید کشد خنجر خلاف
بر پنجه چنار نه حنی نهاده اند
در روز نو سپاه ریاحین به داوری
سر سوی صدر و سرور دنیی نهاده اند
آن ذات لطف و آیت مردی و مردمی
کاخلاق اوست غایت مردی و مردمی
ای شمع اگر نه محنت عشق آزموده ای
از راه دیده راز دلت چون نموده ای
پروانه را بسوختی و یافتی جزا
تخمی که کاشتی بر آن خود دروده ای
از عاشقان تو رسته تری زانکه روزها
باری ز سوزش ایمنی و خوش غنوده ای
اسکندری که ساختی از چهره آینه
آری تو نیز هم ظلماتی گشوده ای
نی صیقلی به وجه دگر کز جمال خویش
زنگار تیرگی ز رخ شب زدوده ای
پرویزوار تاج و سرت را به تیغ داد
آن بوسه ها که از لب شیرین ربوده ای
لاف سری مزن که زجانت بکاسته ست
آن تاج عاریت که بر سر جاهت فزوده ای
قد بر کشیده ای و رخ افروخته مگر
یکشب ندیم بزم سپهدار بوده ای
آن شهریار عالم و عادل که روز جنگ
بر شیر و بر پلنگ کند کوه و بیشه تنگ
ای از فلک کمینه خطابت یمین ملک
تیغت معین ملت و کلکت امین ملک
زاید زجود دست تو هر دم یسار دین
باشد به خاک پای تو دایم یمین ملک
در جویبار مملکت و بوستان دین
از آب تیغ تو شکفد یاسیمین ملک
از قدر تو گرفت ترفع سپهر دین
وز جاه تو نمود تمکن زمین ملک
تیغ تو قامع ملک چارمین سپهر
پاس تو حارس فلک هفتمین ملک
شد خلق را کف تو به بخشش ضمان رزق
شد شاه را دل تو به دانش ضمین ملک
ناگه کمین کینه گشاید اجل بر او
در دور تو هر آنکه بود در کمین ملک
گردون در آستین مراد تو می نهد
هرچ آیدش به دست زغث و سمین ملک
ای نو بهار ما رخ عالم فروز تو
نوروز و عید باد همه ساله روز تو
ای از تو سروری و سری نام یافته
وز بخت تو روزگار همه کام یافته
در خدمت رکاب تو هر کو نهاد گام
صد کام در مقابل هر گام یافته
از مرتبت کمینه و شاق تو در جهان
هر چه کزان نهایت اوهام یافته
خلقی ز عدل شاملت ارزاق توخته
جوفی ز عدل کاملت آرام یافته
در یاز رنج بذل کف چون سحاب تو
خود را غریق منت و انعام یافته
خورشید کو به نور بود مایه بخش کان
از فیض رای روشن تو وام یافته
در آشیان ملک جهان مرغ بخت تو
در زیر بال بیضه اسلام یافته
در جنب موکب تو غلامان و بندگانت
کمتر جنیبت ابلق ایام یافته
ختم چکامه راغزلی خوش ز بهر تو
گر بشنوی ادا کنم از لفظ شهر تو
آراست نوعروس چمن را به صد نگار
گلگونه زد ز لاله رخ باغ و راغ را
وز سبزه وسمه کرد بر ابروی جویبار
جعد بنفشه را به بخوری نسیم داد
کز رشک خون گرفت دل نافه تتار
سر هفت کرده غنچه رعنا ز حجله باز
آمد به عرصه گاه ریاحین عروس وار
شد چشم های نرگس مخمور نیمخواب
شد زلف های سنبل سیراب تابدار
بنگر دورنگی گل رعنا چو دور چرخ
زین سو به رنگ عاشق و زانسو به رنگ یار
پوشیده بیدمشک ز سنجاب پوستین
یعنی که پر ز برف شکوفه ست شاخسار
در بوستان نثار شکوفه ز باد سخت
ماند به سیمباری دست امیر بار
سردار دین سپه کش اسلام بار یک
آن در صفات آدمی و در صفا ملک
باز آن نگار بررخ دینی نهاده اند
کز رشک داغ بر دل مانی نهاده اند
گوئی که زنده کردن اجسام خاک را
در باد معجز دم عیسی نهاده اند
بنیاد صبح و اصل بهار و نهاد باغ
گوئی که عاشقان به تمنی نهاده اند
شاخ شکوفه را چو ثریا شمرده اند
گلبرگ را مقابل شعری نهاده اند
پیکان نمود غنچه و خنجر کشید بید
سر سوی رزم هر دو به دعوی نهاده اند
گر بر چنار بید کشد خنجر خلاف
بر پنجه چنار نه حنی نهاده اند
در روز نو سپاه ریاحین به داوری
سر سوی صدر و سرور دنیی نهاده اند
آن ذات لطف و آیت مردی و مردمی
کاخلاق اوست غایت مردی و مردمی
ای شمع اگر نه محنت عشق آزموده ای
از راه دیده راز دلت چون نموده ای
پروانه را بسوختی و یافتی جزا
تخمی که کاشتی بر آن خود دروده ای
از عاشقان تو رسته تری زانکه روزها
باری ز سوزش ایمنی و خوش غنوده ای
اسکندری که ساختی از چهره آینه
آری تو نیز هم ظلماتی گشوده ای
نی صیقلی به وجه دگر کز جمال خویش
زنگار تیرگی ز رخ شب زدوده ای
پرویزوار تاج و سرت را به تیغ داد
آن بوسه ها که از لب شیرین ربوده ای
لاف سری مزن که زجانت بکاسته ست
آن تاج عاریت که بر سر جاهت فزوده ای
قد بر کشیده ای و رخ افروخته مگر
یکشب ندیم بزم سپهدار بوده ای
آن شهریار عالم و عادل که روز جنگ
بر شیر و بر پلنگ کند کوه و بیشه تنگ
ای از فلک کمینه خطابت یمین ملک
تیغت معین ملت و کلکت امین ملک
زاید زجود دست تو هر دم یسار دین
باشد به خاک پای تو دایم یمین ملک
در جویبار مملکت و بوستان دین
از آب تیغ تو شکفد یاسیمین ملک
از قدر تو گرفت ترفع سپهر دین
وز جاه تو نمود تمکن زمین ملک
تیغ تو قامع ملک چارمین سپهر
پاس تو حارس فلک هفتمین ملک
شد خلق را کف تو به بخشش ضمان رزق
شد شاه را دل تو به دانش ضمین ملک
ناگه کمین کینه گشاید اجل بر او
در دور تو هر آنکه بود در کمین ملک
گردون در آستین مراد تو می نهد
هرچ آیدش به دست زغث و سمین ملک
ای نو بهار ما رخ عالم فروز تو
نوروز و عید باد همه ساله روز تو
ای از تو سروری و سری نام یافته
وز بخت تو روزگار همه کام یافته
در خدمت رکاب تو هر کو نهاد گام
صد کام در مقابل هر گام یافته
از مرتبت کمینه و شاق تو در جهان
هر چه کزان نهایت اوهام یافته
خلقی ز عدل شاملت ارزاق توخته
جوفی ز عدل کاملت آرام یافته
در یاز رنج بذل کف چون سحاب تو
خود را غریق منت و انعام یافته
خورشید کو به نور بود مایه بخش کان
از فیض رای روشن تو وام یافته
در آشیان ملک جهان مرغ بخت تو
در زیر بال بیضه اسلام یافته
در جنب موکب تو غلامان و بندگانت
کمتر جنیبت ابلق ایام یافته
ختم چکامه راغزلی خوش ز بهر تو
گر بشنوی ادا کنم از لفظ شهر تو
مجد همگر : ترکیبات
شمارهٔ ۵
دلم نهان شد و شد عافیت نهان از دل
هلاک جان من آمد دلم فغان از دل
به چین زلف تو در مدتیست تا گم شد
دهان تنگ توام می دهد نشان از دل
فروشد از پی تو دم به درد و رفت به غم
برآمد از غم تو دل ز جان و جان از دل
چه طعنه بود که بر دل نیامد آن از من
چه جور ماند که بر من نیامد آن از دل
زبانه گشت زبان در دهان ز سوز دلم
بلی همیشه حکایت کند زبان از دل
دریغ کز دهن دشمن آشکارا شد
حدیث دوست که می داشتم نهان از دل
به شرح حال دل خود چه حاجت است مرا
که خون دیده خبر می دهد عیان از دل
صبوری من بیچاره اختیاری نیست
چه چاره چون زغم عشق رستگاری نیست
براندم از غم هجر تو خون ناب از چشم
مرا ز فرقت رویت برفت خواب از چشم
دلم بر آتش هجرت کباب گشت و کنون
همی برآید خونابه کباب از چشم
مپوش چهره و بر بنده روزتیره مکن
که روز تیره شود چون شد آفتاب از چشم
به چشم من چو در آمد عقیق تو پس ازان
حقیقتم که بیفتاد لعل ناب از چشم
نه زآب چشم من آید خلل در آتش دل
نه نیزم آتش دل بازدارد آب از چشم
اگر به سیل بناها همی خراب شود
بنای کالبد من شود خراب از چشم
بشد ز کرده چشم و دلم قرار از جان
برآردم غم این هر دوان دمار از جان
بشد مرا به امید تو روزگار از دست
بدادم از پی وصل تو کار و بار از دست
منم فتاده پای غم تو دستم گیر
مکن ستیزه و این سرکشی بدار از دست
ز دست من به جوانی مشو نگارینا
که بی جوانی ناید نکو نگار از دست
ز سیل دیده تنم را گذشت آب از سر
ز سوز سینه دلم را برفت کار از دست
مرا زمانه هم این خار برکشد از پای
گرم عنان نکشد عمر پایدار از دست
ز دست ظلم تو فردا نگر که نگذارم
عنان صفدر و سردار روزگار از دست
معین ملک و شهنشاه و شهریار جهان
که اختیار خدای است و افتخار جهان
زمانه دور جوانی گرفت باز از سر
زمین دگر کند آغاز کشف راز از سر
فغان بلبل سرمست زان ز حد بگذشت
که غنچه می ننهد سرکشی و ناز از سر
گرفت باد صبا رسم معدلت بر دست
نهاد لشکر دی شور و شر و تاز ازسر
کشید باغ قبای زمردی در بر
چو که کلاه حواصل نهاد باز از سر
فکند در چمن آوازه قامت بت من
گرفت قامت سرو سهی نماز از سر
چو آب شعر مرا دوش در چمن بلبل
بخواند مدح سپهدار سرفراز سر
علو همت او چرخ را حقیقت شد
نهاد لاجرم آن نخوت و مجاز از سر
خدیو ملک کرم شهریار کشور جود
که هست نام همایونش سکه زر جود
زهی خدای ترا عمر جاودان داده
سپهر پیر ترا دولتی جوان داده
به روز بزم کف چون سحاب تو به سخا
قفای بحر زده گوشمال کان داده
به گاه رزم لب تیغ آبدار تو خصم
هزار بار ببوسیده خاک و جان داده
لطافت تو به اعجاز خلق گاه سخن
چو عیسی از دم خود مرده را روان داده
سیاست تو به هنگام کین ز کله خصم
همای را به سر نیزه استخوان داده
به جنگ خنجر نیلوفریت را نصرت
ز خون گرم عدو رنگ ارغوان داده
دبیر چرخ ز دیوان عمر روز قضا
برات عمر حسود تو زان جهان داده
زهی زمانه گرفته بها و زیب از تو
چو بخت و دولت و اقبال ناشکیب از تو
توئی که بخت تو در دهر کامکاری کرد
توئی که در همه کارت خدای یاری کرد
سپهر در پی امر تو ره به سر پیمود
زمانه بر در حکم تو جانسپاری کرد
به خاکبوس درت رغبتی نمود ملک
قضاش گفت تو آن پردلی نیاری کرد
تواضع تو بدین آرزوش رخصت داد
که تا بداند باری که بردباری کرد
پلنگ را اثر عدل تو بر آن بگماشت
که شیر در دهن غرم مرغزاری کرد
به هر طرف پی احسان تو چنان ره برد
که باز دایگی کبک کوهساری کرد
زهی به فر تو آراسته زمان و زمین
تراست دست تحکم بر آسمان و زمین
کسی که در کنف سایه خدا باشد
همیشه بر همه مقصود پادشا باشد
تراست این همه اقبال و باشد آن کس را
که برکشیده و بگزیده خدا باشد
درت چو بر رخ خواهندگان گشاده شود
صریرش از کرم اهلا و مرحبا باشد
به مجلسی که ز خلق خوشت سخن رانند
حدیث مشک ختا گر رود خطا باشد
ملوک را ز تو تشریف هاست خود چه شود
که وقت نوبت تشریف این گدا باشد
بدین مطایبه مجرم نیم که با چو توئی
به مذهب ظرفا اینقدر روا باشد
ربیع عمر تو بادا چنانکه تا صد سال
درخت دولت و عمر تو در نما باشد
هلاک جان من آمد دلم فغان از دل
به چین زلف تو در مدتیست تا گم شد
دهان تنگ توام می دهد نشان از دل
فروشد از پی تو دم به درد و رفت به غم
برآمد از غم تو دل ز جان و جان از دل
چه طعنه بود که بر دل نیامد آن از من
چه جور ماند که بر من نیامد آن از دل
زبانه گشت زبان در دهان ز سوز دلم
بلی همیشه حکایت کند زبان از دل
دریغ کز دهن دشمن آشکارا شد
حدیث دوست که می داشتم نهان از دل
به شرح حال دل خود چه حاجت است مرا
که خون دیده خبر می دهد عیان از دل
صبوری من بیچاره اختیاری نیست
چه چاره چون زغم عشق رستگاری نیست
براندم از غم هجر تو خون ناب از چشم
مرا ز فرقت رویت برفت خواب از چشم
دلم بر آتش هجرت کباب گشت و کنون
همی برآید خونابه کباب از چشم
مپوش چهره و بر بنده روزتیره مکن
که روز تیره شود چون شد آفتاب از چشم
به چشم من چو در آمد عقیق تو پس ازان
حقیقتم که بیفتاد لعل ناب از چشم
نه زآب چشم من آید خلل در آتش دل
نه نیزم آتش دل بازدارد آب از چشم
اگر به سیل بناها همی خراب شود
بنای کالبد من شود خراب از چشم
بشد ز کرده چشم و دلم قرار از جان
برآردم غم این هر دوان دمار از جان
بشد مرا به امید تو روزگار از دست
بدادم از پی وصل تو کار و بار از دست
منم فتاده پای غم تو دستم گیر
مکن ستیزه و این سرکشی بدار از دست
ز دست من به جوانی مشو نگارینا
که بی جوانی ناید نکو نگار از دست
ز سیل دیده تنم را گذشت آب از سر
ز سوز سینه دلم را برفت کار از دست
مرا زمانه هم این خار برکشد از پای
گرم عنان نکشد عمر پایدار از دست
ز دست ظلم تو فردا نگر که نگذارم
عنان صفدر و سردار روزگار از دست
معین ملک و شهنشاه و شهریار جهان
که اختیار خدای است و افتخار جهان
زمانه دور جوانی گرفت باز از سر
زمین دگر کند آغاز کشف راز از سر
فغان بلبل سرمست زان ز حد بگذشت
که غنچه می ننهد سرکشی و ناز از سر
گرفت باد صبا رسم معدلت بر دست
نهاد لشکر دی شور و شر و تاز ازسر
کشید باغ قبای زمردی در بر
چو که کلاه حواصل نهاد باز از سر
فکند در چمن آوازه قامت بت من
گرفت قامت سرو سهی نماز از سر
چو آب شعر مرا دوش در چمن بلبل
بخواند مدح سپهدار سرفراز سر
علو همت او چرخ را حقیقت شد
نهاد لاجرم آن نخوت و مجاز از سر
خدیو ملک کرم شهریار کشور جود
که هست نام همایونش سکه زر جود
زهی خدای ترا عمر جاودان داده
سپهر پیر ترا دولتی جوان داده
به روز بزم کف چون سحاب تو به سخا
قفای بحر زده گوشمال کان داده
به گاه رزم لب تیغ آبدار تو خصم
هزار بار ببوسیده خاک و جان داده
لطافت تو به اعجاز خلق گاه سخن
چو عیسی از دم خود مرده را روان داده
سیاست تو به هنگام کین ز کله خصم
همای را به سر نیزه استخوان داده
به جنگ خنجر نیلوفریت را نصرت
ز خون گرم عدو رنگ ارغوان داده
دبیر چرخ ز دیوان عمر روز قضا
برات عمر حسود تو زان جهان داده
زهی زمانه گرفته بها و زیب از تو
چو بخت و دولت و اقبال ناشکیب از تو
توئی که بخت تو در دهر کامکاری کرد
توئی که در همه کارت خدای یاری کرد
سپهر در پی امر تو ره به سر پیمود
زمانه بر در حکم تو جانسپاری کرد
به خاکبوس درت رغبتی نمود ملک
قضاش گفت تو آن پردلی نیاری کرد
تواضع تو بدین آرزوش رخصت داد
که تا بداند باری که بردباری کرد
پلنگ را اثر عدل تو بر آن بگماشت
که شیر در دهن غرم مرغزاری کرد
به هر طرف پی احسان تو چنان ره برد
که باز دایگی کبک کوهساری کرد
زهی به فر تو آراسته زمان و زمین
تراست دست تحکم بر آسمان و زمین
کسی که در کنف سایه خدا باشد
همیشه بر همه مقصود پادشا باشد
تراست این همه اقبال و باشد آن کس را
که برکشیده و بگزیده خدا باشد
درت چو بر رخ خواهندگان گشاده شود
صریرش از کرم اهلا و مرحبا باشد
به مجلسی که ز خلق خوشت سخن رانند
حدیث مشک ختا گر رود خطا باشد
ملوک را ز تو تشریف هاست خود چه شود
که وقت نوبت تشریف این گدا باشد
بدین مطایبه مجرم نیم که با چو توئی
به مذهب ظرفا اینقدر روا باشد
ربیع عمر تو بادا چنانکه تا صد سال
درخت دولت و عمر تو در نما باشد