عبارات مورد جستجو در ۱۹۶۶ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲
چندان فتاد ما را، کار از شراب خوردن
کز شوق آن ندارم، پروای آب خوردن
بر یاد روی خوبان، می میخوریم والحق
ذوقی تمام دارد، بر گل شراب خوردن
ترکان چشم مستت، آوردهاند رسمی
از خون شراب دادن، وز دل کباب خوردن
از مستی صبوحی، قطعا نمیتوانم
یک جام می چو عیسی، با آفتاب خوردن
می را حساب فردا، خواهند کرد و خواهم
ز امروز تا به فردا، می بی حساب خوردن
کز شوق آن ندارم، پروای آب خوردن
بر یاد روی خوبان، می میخوریم والحق
ذوقی تمام دارد، بر گل شراب خوردن
ترکان چشم مستت، آوردهاند رسمی
از خون شراب دادن، وز دل کباب خوردن
از مستی صبوحی، قطعا نمیتوانم
یک جام می چو عیسی، با آفتاب خوردن
می را حساب فردا، خواهند کرد و خواهم
ز امروز تا به فردا، می بی حساب خوردن
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۶
گر مطربی رودی زند، بی می ندارد آبرو
ور بلبلی عیشی کند، بی گل ندارد رنگ و بو
آهنگ تیز چنگ و نی، بی می ندارد شورشی
شیرین حدیثی میکند، مطرب شراب تلخ کو؟
با رود خشک و رود زن، تا چند سازم ساقیا
آبی ندارد رود او، آبیش باز آور برو
چون دور دور من بود، پیمانهای برده به من
من چون صراحی نیستم، کارم بجا می سر فرو
خوردن به کاس و کوزه می، باشد طریق زاهدان
رندان درد آشام را پیمانه باید یا سبو؟
من با می و معشوقه از دور ازل خو کردهام
امری محال است این که من وین باز خواهم کرد خو
در راه او باید شدن گاهی به سر گاهی به پا
سلمان نخواهد شد به سر الا چنین در راه او
ور بلبلی عیشی کند، بی گل ندارد رنگ و بو
آهنگ تیز چنگ و نی، بی می ندارد شورشی
شیرین حدیثی میکند، مطرب شراب تلخ کو؟
با رود خشک و رود زن، تا چند سازم ساقیا
آبی ندارد رود او، آبیش باز آور برو
چون دور دور من بود، پیمانهای برده به من
من چون صراحی نیستم، کارم بجا می سر فرو
خوردن به کاس و کوزه می، باشد طریق زاهدان
رندان درد آشام را پیمانه باید یا سبو؟
من با می و معشوقه از دور ازل خو کردهام
امری محال است این که من وین باز خواهم کرد خو
در راه او باید شدن گاهی به سر گاهی به پا
سلمان نخواهد شد به سر الا چنین در راه او
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶
تا توانی مده از کف به بهار ای ساقی
لب جوی و لب جام و لب یار ای ساقی!
نوبهارست و گل و سبزه و ما عمر عزیز
میگذاریم به غفلت مگذار ای ساقی!
موسم گل نبود توبه عشاق درست
تو به یعنی چه بیا باده بیار ای ساقی!
اگر از روز شمارست سخن روز شمار
چون منی را که در آرد به شمار ای ساقی!
شاهد و باغ و گل و مل همه خوبند ولی
یار خوش خوشتر ازین هر سه چهار ای ساقی!
آید از بوی سمن بوی بهشت ای عارف
خیزد از رنگ چمن نقش نگار ای ساقی!
جام نوشین تو تا پر می لعل است مدام
میکشد جام تو ما را به خمار ای ساقی!
بینوایم غزلی نو بنواز ای سلمان
در خمارم قدحی نو زخم آرای ساقی!
لب جوی و لب جام و لب یار ای ساقی!
نوبهارست و گل و سبزه و ما عمر عزیز
میگذاریم به غفلت مگذار ای ساقی!
موسم گل نبود توبه عشاق درست
تو به یعنی چه بیا باده بیار ای ساقی!
اگر از روز شمارست سخن روز شمار
چون منی را که در آرد به شمار ای ساقی!
شاهد و باغ و گل و مل همه خوبند ولی
یار خوش خوشتر ازین هر سه چهار ای ساقی!
آید از بوی سمن بوی بهشت ای عارف
خیزد از رنگ چمن نقش نگار ای ساقی!
جام نوشین تو تا پر می لعل است مدام
میکشد جام تو ما را به خمار ای ساقی!
بینوایم غزلی نو بنواز ای سلمان
در خمارم قدحی نو زخم آرای ساقی!
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۳
ای سکندر دولتی کاوصاف لطفت دم به دم
میگشاید از زبان، صد چشمه حیوان مرا
تا قضا بستان سرای دولتت را ساخت، ساخت
بلبل دستان سرای آن سرا بستان مرا
در زمانت ابر میگوید به آواز بلند
نیست کاری این زمان با قلزم و عمان مرا
شهسوار همتت چون عرصه عالم بدید
گفت دشوارست جولان اندرین ایوان مرا
مصطفی خلقی و تا من ما دحم در خدمتت
گاه میخواند فلک حسان و گه سلمان مرا
خسروا از روزگار بی سر و سامان مپرس
تا چرا میدارد آخر بی سر و سامان مرا
تا ز خوان نعمت او لقمهای نان میخورم
میچکد صد قطره خون از دل بریان مرا
قصه با هر کس که گویم سر بگرداند ز من
کردهاست القصه دور چرخ سرگردان مرا
مشکل احوال خود را عرضه خواهم داشتن
تا به لطفت حال آن مشکل شود آسان مرا
قلت مال و منال و کثرت اهل و عیال
قرض دارو بینوا کردند ناگاهان مرا
جای بر ایران زمین بر بنده تنگ است این زمان
یا به سقسین رفت باید یا به هندستان مرا
من که زر در غره مه میکنم چون ماه قرض
سلخ مه از بیزری باید شدن پنهان مرا
من که چون شاخ از ربیعم جامه باید خواست وام
در شتابی برگ باید بودن و عریان مرا
چون جواز من به وجه مکسب زر بستدند
وجه مرسومی که مجرا بود در دیوان مرا
بعد ازین از من جوی حاصل نخواهد شد اگر
برکنند از بن چوکان صد باره خان و مان مرا
هر یکی گوید که زر بستانم و دندان ز تو
ای عزیزان کاشکی بودی زر و دندان مرا
پایمالم کرد خواهند این خداوندان مال
خسروا بهر خدا از دستشان بستان مرا
یا به وامی یا به انعامی به هر وجهی که هست
رحمتی فرما که زحمت میدهند ایشان مرا
باز چون امروز دریابم که فردا بامداد
هر که خواهد جست خواهد یافت در زندان مرا
مصطفی را همچو موسی گو، ید بیضا نما
و ز کف فرعون و این فرعونیان برهان مرا
با دعای قدسیان پیوسته با داجان تو
این دعا پیوسته خواهد بود ورد جان مرا
میگشاید از زبان، صد چشمه حیوان مرا
تا قضا بستان سرای دولتت را ساخت، ساخت
بلبل دستان سرای آن سرا بستان مرا
در زمانت ابر میگوید به آواز بلند
نیست کاری این زمان با قلزم و عمان مرا
شهسوار همتت چون عرصه عالم بدید
گفت دشوارست جولان اندرین ایوان مرا
مصطفی خلقی و تا من ما دحم در خدمتت
گاه میخواند فلک حسان و گه سلمان مرا
خسروا از روزگار بی سر و سامان مپرس
تا چرا میدارد آخر بی سر و سامان مرا
تا ز خوان نعمت او لقمهای نان میخورم
میچکد صد قطره خون از دل بریان مرا
قصه با هر کس که گویم سر بگرداند ز من
کردهاست القصه دور چرخ سرگردان مرا
مشکل احوال خود را عرضه خواهم داشتن
تا به لطفت حال آن مشکل شود آسان مرا
قلت مال و منال و کثرت اهل و عیال
قرض دارو بینوا کردند ناگاهان مرا
جای بر ایران زمین بر بنده تنگ است این زمان
یا به سقسین رفت باید یا به هندستان مرا
من که زر در غره مه میکنم چون ماه قرض
سلخ مه از بیزری باید شدن پنهان مرا
من که چون شاخ از ربیعم جامه باید خواست وام
در شتابی برگ باید بودن و عریان مرا
چون جواز من به وجه مکسب زر بستدند
وجه مرسومی که مجرا بود در دیوان مرا
بعد ازین از من جوی حاصل نخواهد شد اگر
برکنند از بن چوکان صد باره خان و مان مرا
هر یکی گوید که زر بستانم و دندان ز تو
ای عزیزان کاشکی بودی زر و دندان مرا
پایمالم کرد خواهند این خداوندان مال
خسروا بهر خدا از دستشان بستان مرا
یا به وامی یا به انعامی به هر وجهی که هست
رحمتی فرما که زحمت میدهند ایشان مرا
باز چون امروز دریابم که فردا بامداد
هر که خواهد جست خواهد یافت در زندان مرا
مصطفی را همچو موسی گو، ید بیضا نما
و ز کف فرعون و این فرعونیان برهان مرا
با دعای قدسیان پیوسته با داجان تو
این دعا پیوسته خواهد بود ورد جان مرا
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۸
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۸۴ - قطعه
بزمی که از نوای نوالش به بزم خلد
روحانیان نواله برند از برای حور
بزمی که مانده اند هم از یاد مجلسش
حوران بزم روضه فردوس در قصور
بود از فروغ باده و عکس صفای جام
سقف فلک ز زورق خور پر ز موج نور
می اندر جام زر چون زهره در ثور
قدح چون انجم و سیاره در دور
به زانو آمدی هر دم چمانه
نهادی چون قدح جان در میانه
نشسته چنگ بر یاد خوش دوست
از آن شادی نمی گنجید در پوست
ضعیف و ناتوان ز آنسان که گرباد
زدی بر وی زدی صد بانگ و فریاد
نشسته رود زن در کف چغانه
زدی بر آب هر دم صد ترانه
به هر نوبت که بشنودی سرودش
فرستادی ز چشمان جم درودش
چو دم دادی مقنی ارغنون را
گشادی از دل جم جوی خون را
بریزد لب چو ساغر خنده می کرد
دل جم در درون خونابه می خورد
ملک جمشید بر پای ایستاده
به قیصر چشم و گوش و هوش داده
زمانی در ندیمی داد دادی
سر درج لطافت بر گشادی
گهی با ساقیان دمساز بودی
گهی با مطربان انباز بودی
میان شامیان از شام تا روز
چو شمع از پای ننشست آن دل افروز
چو از تاریک شب بگذشت پاسی
زمی قیصر لبالب خواست کاسی
به شادیشاه داد آن جام روشن
ز مستی شاه نتوانست خوردن
ملک را گفت شادی شاه مست است
به جامی باده یارش کار بسته است
ز گنجور افسر عزت گهر جوی
مرصع جامه و زرین کمر جوی
درآوردند خلعتها در آغوش
ز یکسو شاه را بردند بر دوش
شه آن تاج و کمر جمشید را داد
بدو آن مایه امید را داد
ملک سرمست و شاد آمد به گلشن
به خلعتهای دامادی مزین
نشست و پیش خود مهراب را خواند
حدیث رفته با او باز می راند
بدو مهراب گفت ای شاهزاده
به شادی شد در دولت گشاده
میی خوردی که آن مشکین ختام است
هنیئاً لک ترا این می تمام است
دگر کاین جامه کو پوشید در تو
نباشد سر این پوشیده بر تو
از آن جام می و این جامه تن
چو می شد دولت و کار تو روشن
چو شاه چین ز مشرق رایت افراخت
سپاه شام قیری پرچم انداخت
ملک در بارگاه قیصر آمد
حدیث مجلس دوشین بر آمد
سخن زافتادن شهزاده برخاست
ملک جمشید عذر لنگ می خواست
که: « در مرد افکنی می بر سر آید
کسی با می به مردی بر نیاید
اگر با می کند شیری دلیری
در آخر می نماید شیر گیری
هر آنکس کو کند با باده هستی
در آخر سر نهد در پای مستی
هنوز آن شه غریب است اندرین بوم
نمی داند طریق و عادت روم
یقین دانم که امروز از خجالت
بود بر خاطرش گرد ملالت»
به ساقی گفت شاهنشه دگر بار
که خیز از می بیارا گلشن یار
رواق دیده از می ساز گلشن
هوای خانه دار از جام روشن
ز می ساقی چنان بزمی بیاراست
که از بزم جنان فریاد برخاست
ملک را خاست میل دوستکانی
ز ساقی خواست آب زندگانی
به بزم آورد ساقی کشتی می
چو دریا غوطه خوردی در دل وی
نهاد آن جام را بر دست جمشید
ز شادی خورد جم بر یاد خورشید
از دریا نمی نگذاشت باقی
دوم کشتی به شادی داد ساقی
چو چشم یار شادی بود مخمور
ز سودای غم دوشینه رنجور
به سیماب کفش بر جام چمشید
ز مخموری تنش لرزان تر از بید
همی لرزید چون در دجله مهتاب
و یا از باد کشتی بر سر آب
به کام اندر کشید آن کشتی می
زد آن دریای آتش موج در وی
درون معده جای خود نمی دید
به ناکام از ره لب باز گردید
بساط مجلس از می شد دگرگون
ز بزم قیصرش بردند بیرون
سر اندر پیش تا ایوان خود رفت
خجل تا کلبه احزان خود رفت
وزیران را به سوی بزم شاهی
فرستاد از برای عذر خواهی
زمین بوسیده گفتند: «ای جهاندار
به لطف خویشتن معذور می دار!
که شادیشاه تاب می ندارد
می اش کم ده که تاب می نیارد»
ملک گفت: «اینچنین بسیار باشد
ازین معنی چه عیب و عار باشد؟
به معده لقمه ای داد او نه در خور
نیفتادش قبول آن لقمه رد کرد
می اندک نیک باشد چون لب یار
که روح افزاید و عیش آورد بار
زمستی جز خرابی بر نخیزد
ز می بسیار آب رو بریزد»
مرصع چون قبای چرخ اخضر
چو تاج چرخ تاجی نیز بر سر
دو جام زر چو ماه و مهر عذرا
دو قرابه پر از لولوی لالا
ز هر جنسی و نوعی برگی آراست
فرستاد و از آن پس عذرها خواست
پس آنگه جام شادی بر گرفتند
سماع از پرده دیگر گرفتند
همی خوردند می تا این می زرد
ز جام زر لب مغرب فرو خورد
چو روی مشرق ار وی لاله گون شد
ملک مست از بر قیصر برون شد
به مهراب جهان گردیده می گفت
که: «با ما اختر اقبال شد جفت
سعادت یار و دولت یاور ماست
می عیش و طرب در ساغر ماست
مرا خورشید طالع نیک فال است
ولیکن ماه دشمن در وبال است»
به یاران باز گفت احوال داماد
که چون افتاد حال او زبنیاد
ز شادی شد دل مهراب خرم
ملک را گفت: «فارغ کن دل از غم
هر امیدی که دشمن دارد اکنون
به کلی خواهد از دل کد بیرون
جهان را کار خواهد شد به کامت
سعادت سکه خواهد زد به نامت»
بدین شادی همه شب باده خوردند
بدین امید دل را شاد کردند
روحانیان نواله برند از برای حور
بزمی که مانده اند هم از یاد مجلسش
حوران بزم روضه فردوس در قصور
بود از فروغ باده و عکس صفای جام
سقف فلک ز زورق خور پر ز موج نور
می اندر جام زر چون زهره در ثور
قدح چون انجم و سیاره در دور
به زانو آمدی هر دم چمانه
نهادی چون قدح جان در میانه
نشسته چنگ بر یاد خوش دوست
از آن شادی نمی گنجید در پوست
ضعیف و ناتوان ز آنسان که گرباد
زدی بر وی زدی صد بانگ و فریاد
نشسته رود زن در کف چغانه
زدی بر آب هر دم صد ترانه
به هر نوبت که بشنودی سرودش
فرستادی ز چشمان جم درودش
چو دم دادی مقنی ارغنون را
گشادی از دل جم جوی خون را
بریزد لب چو ساغر خنده می کرد
دل جم در درون خونابه می خورد
ملک جمشید بر پای ایستاده
به قیصر چشم و گوش و هوش داده
زمانی در ندیمی داد دادی
سر درج لطافت بر گشادی
گهی با ساقیان دمساز بودی
گهی با مطربان انباز بودی
میان شامیان از شام تا روز
چو شمع از پای ننشست آن دل افروز
چو از تاریک شب بگذشت پاسی
زمی قیصر لبالب خواست کاسی
به شادیشاه داد آن جام روشن
ز مستی شاه نتوانست خوردن
ملک را گفت شادی شاه مست است
به جامی باده یارش کار بسته است
ز گنجور افسر عزت گهر جوی
مرصع جامه و زرین کمر جوی
درآوردند خلعتها در آغوش
ز یکسو شاه را بردند بر دوش
شه آن تاج و کمر جمشید را داد
بدو آن مایه امید را داد
ملک سرمست و شاد آمد به گلشن
به خلعتهای دامادی مزین
نشست و پیش خود مهراب را خواند
حدیث رفته با او باز می راند
بدو مهراب گفت ای شاهزاده
به شادی شد در دولت گشاده
میی خوردی که آن مشکین ختام است
هنیئاً لک ترا این می تمام است
دگر کاین جامه کو پوشید در تو
نباشد سر این پوشیده بر تو
از آن جام می و این جامه تن
چو می شد دولت و کار تو روشن
چو شاه چین ز مشرق رایت افراخت
سپاه شام قیری پرچم انداخت
ملک در بارگاه قیصر آمد
حدیث مجلس دوشین بر آمد
سخن زافتادن شهزاده برخاست
ملک جمشید عذر لنگ می خواست
که: « در مرد افکنی می بر سر آید
کسی با می به مردی بر نیاید
اگر با می کند شیری دلیری
در آخر می نماید شیر گیری
هر آنکس کو کند با باده هستی
در آخر سر نهد در پای مستی
هنوز آن شه غریب است اندرین بوم
نمی داند طریق و عادت روم
یقین دانم که امروز از خجالت
بود بر خاطرش گرد ملالت»
به ساقی گفت شاهنشه دگر بار
که خیز از می بیارا گلشن یار
رواق دیده از می ساز گلشن
هوای خانه دار از جام روشن
ز می ساقی چنان بزمی بیاراست
که از بزم جنان فریاد برخاست
ملک را خاست میل دوستکانی
ز ساقی خواست آب زندگانی
به بزم آورد ساقی کشتی می
چو دریا غوطه خوردی در دل وی
نهاد آن جام را بر دست جمشید
ز شادی خورد جم بر یاد خورشید
از دریا نمی نگذاشت باقی
دوم کشتی به شادی داد ساقی
چو چشم یار شادی بود مخمور
ز سودای غم دوشینه رنجور
به سیماب کفش بر جام چمشید
ز مخموری تنش لرزان تر از بید
همی لرزید چون در دجله مهتاب
و یا از باد کشتی بر سر آب
به کام اندر کشید آن کشتی می
زد آن دریای آتش موج در وی
درون معده جای خود نمی دید
به ناکام از ره لب باز گردید
بساط مجلس از می شد دگرگون
ز بزم قیصرش بردند بیرون
سر اندر پیش تا ایوان خود رفت
خجل تا کلبه احزان خود رفت
وزیران را به سوی بزم شاهی
فرستاد از برای عذر خواهی
زمین بوسیده گفتند: «ای جهاندار
به لطف خویشتن معذور می دار!
که شادیشاه تاب می ندارد
می اش کم ده که تاب می نیارد»
ملک گفت: «اینچنین بسیار باشد
ازین معنی چه عیب و عار باشد؟
به معده لقمه ای داد او نه در خور
نیفتادش قبول آن لقمه رد کرد
می اندک نیک باشد چون لب یار
که روح افزاید و عیش آورد بار
زمستی جز خرابی بر نخیزد
ز می بسیار آب رو بریزد»
مرصع چون قبای چرخ اخضر
چو تاج چرخ تاجی نیز بر سر
دو جام زر چو ماه و مهر عذرا
دو قرابه پر از لولوی لالا
ز هر جنسی و نوعی برگی آراست
فرستاد و از آن پس عذرها خواست
پس آنگه جام شادی بر گرفتند
سماع از پرده دیگر گرفتند
همی خوردند می تا این می زرد
ز جام زر لب مغرب فرو خورد
چو روی مشرق ار وی لاله گون شد
ملک مست از بر قیصر برون شد
به مهراب جهان گردیده می گفت
که: «با ما اختر اقبال شد جفت
سعادت یار و دولت یاور ماست
می عیش و طرب در ساغر ماست
مرا خورشید طالع نیک فال است
ولیکن ماه دشمن در وبال است»
به یاران باز گفت احوال داماد
که چون افتاد حال او زبنیاد
ز شادی شد دل مهراب خرم
ملک را گفت: «فارغ کن دل از غم
هر امیدی که دشمن دارد اکنون
به کلی خواهد از دل کد بیرون
جهان را کار خواهد شد به کامت
سعادت سکه خواهد زد به نامت»
بدین شادی همه شب باده خوردند
بدین امید دل را شاد کردند
رهی معیری : غزلها - جلد اول
سوزد مرا سازد مرا
ساقی بده پیمانه ای ز آن می که بی خویشم کند
بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند
زان می که در شبهای غم بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند
نور سحرگاهی دهد فیضی که می خواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند
سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند
بستاند ای سرو سهی! سودای هستی از رهی
یغما کند اندیشه را دور از بد اندیشم کند
بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند
زان می که در شبهای غم بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند
نور سحرگاهی دهد فیضی که می خواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند
سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند
بستاند ای سرو سهی! سودای هستی از رهی
یغما کند اندیشه را دور از بد اندیشم کند
اقبال لاهوری : پیام مشرق
به خود باز آورد رند کهن را
اقبال لاهوری : پیام مشرق
جهان عمل
هست این میکده و دعوت عام است اینجا
قسمت باده به اندازهٔ جام است اینجا
حرف آن راز که بیگانهٔ صوت است هنوز
از لب جام چکید است و کلام است اینجا
نشه از حال بگیرند و گذشتند ز قال
نکتهٔ فلسفه درد ته جام است اینجا
ما درین ره نفس دهر برانداخته ایم
آفتاب سحر او لب بام است اینجا
ای که تو پاس غلط کردهٔ خود میداری
آنچه پیش تو سکون است خرام است اینجا
ما که اندر طلب از خانه برون تاخته ایم
علم را جان بدمیدیم و عمل ساخته ایم
قسمت باده به اندازهٔ جام است اینجا
حرف آن راز که بیگانهٔ صوت است هنوز
از لب جام چکید است و کلام است اینجا
نشه از حال بگیرند و گذشتند ز قال
نکتهٔ فلسفه درد ته جام است اینجا
ما درین ره نفس دهر برانداخته ایم
آفتاب سحر او لب بام است اینجا
ای که تو پاس غلط کردهٔ خود میداری
آنچه پیش تو سکون است خرام است اینجا
ما که اندر طلب از خانه برون تاخته ایم
علم را جان بدمیدیم و عمل ساخته ایم
اقبال لاهوری : پیام مشرق
حکمت فرنگ
شنیدم که در پارس مرد گزین
ادا فهم رمز آشنا نکته بین
بسی سختی از جان کنی دید و مرد
بر آشفت و جان شکوه لبریز برد
به نالش در آمد به یزدان پاک
که دارم دلی از اجل چاک چاک
کمالی ندارد به این یک فنی
نداند فن تازهٔ جان کنی
برد جان و ناپخته در کار مرگ
جهان نو شد و او همان کهنه برگ
فرنگ آفریند هنرها شگرف
بر انگیزد از قطره ئی بحر ژرف
کشد گرد اندیشه پرگار مرگ
همه حکمت او پرستار مرگ
رود چون نهنگ آبدوزش به یم
ز طیارهٔ او هوا خورده بم
نبینی که چشم جهان بین هور
همی گردد از غاز او روز کور
تفنگش به کشتن چنان تیز دست
که افرشتهٔ مرگ را دم گسست
فرست این کهن ابله را در فرنگ
که گیرد فن کشتن بی درنگ
ادا فهم رمز آشنا نکته بین
بسی سختی از جان کنی دید و مرد
بر آشفت و جان شکوه لبریز برد
به نالش در آمد به یزدان پاک
که دارم دلی از اجل چاک چاک
کمالی ندارد به این یک فنی
نداند فن تازهٔ جان کنی
برد جان و ناپخته در کار مرگ
جهان نو شد و او همان کهنه برگ
فرنگ آفریند هنرها شگرف
بر انگیزد از قطره ئی بحر ژرف
کشد گرد اندیشه پرگار مرگ
همه حکمت او پرستار مرگ
رود چون نهنگ آبدوزش به یم
ز طیارهٔ او هوا خورده بم
نبینی که چشم جهان بین هور
همی گردد از غاز او روز کور
تفنگش به کشتن چنان تیز دست
که افرشتهٔ مرگ را دم گسست
فرست این کهن ابله را در فرنگ
که گیرد فن کشتن بی درنگ
اقبال لاهوری : پیام مشرق
طیاره
سر شاخ گل طایری یک سحر
همی گفت با طایران دگر
«ندادند بال آدمی زاده را
زمین گیر کردند این ساده را»
بدو گفتم ای مرغک باد سنج
اگر حرف حق با تو گویم مرنج
ز طیاره ما بال و پر ساختیم
سوی آسمان رهگذر ساختیم
چه طیاره آن مرغ گردون سپر
پر او ز بال ملک تیز تر
به پرواز شاهین به نیرو عقاب
به چشمش ز لاهور تا فاریاب
بگردون خروشنده و تند جوش
میان نشیمن چو ماهی خموش
خرد ز آب و گل جبرئیل آفرید
زمین را بگردون دلیل آفرید
چو آن مرغ زیرک کلامم شیند
مرا یک نظر آشنایانه دید
پرش را به منقار خارید و گفت
که من آنچه گوئی ندارم شگفت
مگر ای نگاه تو بر چون و چند
اسیر طلسم تو پست و بلند
«تو کار زمین را نکو ساختی
که با آسمان نیز پرداختی»
سعدی
همی گفت با طایران دگر
«ندادند بال آدمی زاده را
زمین گیر کردند این ساده را»
بدو گفتم ای مرغک باد سنج
اگر حرف حق با تو گویم مرنج
ز طیاره ما بال و پر ساختیم
سوی آسمان رهگذر ساختیم
چه طیاره آن مرغ گردون سپر
پر او ز بال ملک تیز تر
به پرواز شاهین به نیرو عقاب
به چشمش ز لاهور تا فاریاب
بگردون خروشنده و تند جوش
میان نشیمن چو ماهی خموش
خرد ز آب و گل جبرئیل آفرید
زمین را بگردون دلیل آفرید
چو آن مرغ زیرک کلامم شیند
مرا یک نظر آشنایانه دید
پرش را به منقار خارید و گفت
که من آنچه گوئی ندارم شگفت
مگر ای نگاه تو بر چون و چند
اسیر طلسم تو پست و بلند
«تو کار زمین را نکو ساختی
که با آسمان نیز پرداختی»
سعدی
اقبال لاهوری : پیام مشرق
حسرت جلوهٔ آن ماه تمامی دارم
حسرت جلوهٔ آن ماه تمامی دارم
دست بر سینه نظر بر لب بامی دارم
حسن می گفت که شامی نپذیرد سحرم
عشق می گفت تب و تاب دوامی دارم
نه به امروز اسیرم نه به فردا نه به دوش
نه نشیبی نه فرازی نه مقامی دارم
بادهٔ رازم و پیمانه گساری جویم
در خرابات مغان گردش جامی دارم
بی نیازانه ز شوریده نوایم مگذر
مرغ لاهوتم و از دوست پیامی دارم
پرده برگیرم و در پرده سخن میگویم
تیغ خونریزم و خود را به نیامی دارم
دست بر سینه نظر بر لب بامی دارم
حسن می گفت که شامی نپذیرد سحرم
عشق می گفت تب و تاب دوامی دارم
نه به امروز اسیرم نه به فردا نه به دوش
نه نشیبی نه فرازی نه مقامی دارم
بادهٔ رازم و پیمانه گساری جویم
در خرابات مغان گردش جامی دارم
بی نیازانه ز شوریده نوایم مگذر
مرغ لاهوتم و از دوست پیامی دارم
پرده برگیرم و در پرده سخن میگویم
تیغ خونریزم و خود را به نیامی دارم
اقبال لاهوری : پیام مشرق
نیچه
اقبال لاهوری : پیام مشرق
میخانهٔ فرنگ
اقبال لاهوری : پیام مشرق
خطاب به انگلستان
اقبال لاهوری : زبور عجم
از چشم ساقی مست شرابم
اقبال لاهوری : زبور عجم
خاور که آسمان بکمند خیال اوست
خاور که آسمان بکمند خیال اوست
از خویشتن گسسته و بی سوز آرزوست
در تیره خاک او تب و تاب حیات نیست
جولان موج را نگران از کنار جوست
بتخانه و حرم همه افسرده آتشی
پیر مغان شراب هوا خورده در سبوست
فکر فرنگ پیش مجاز آورد سجود
بینای کور و مست تماشای رنگ و بوست
گردنده تر ز چرخ و رباینده تر ز مرگ
از دست او به دامن ما چاک بی رفوست
خاکی نهاد و خو ز سپهر کهن گرفت
عیار و بی مدار و کلان کار و تو بتوست
مشرق خراب و مغرب از آن بیشتر خراب
عالم تمام مرده و بی ذوق جستجوست
ساقی بیار باده و بزم شبانه ساز
ما را خراب یک نگه محرمانه ساز
از خویشتن گسسته و بی سوز آرزوست
در تیره خاک او تب و تاب حیات نیست
جولان موج را نگران از کنار جوست
بتخانه و حرم همه افسرده آتشی
پیر مغان شراب هوا خورده در سبوست
فکر فرنگ پیش مجاز آورد سجود
بینای کور و مست تماشای رنگ و بوست
گردنده تر ز چرخ و رباینده تر ز مرگ
از دست او به دامن ما چاک بی رفوست
خاکی نهاد و خو ز سپهر کهن گرفت
عیار و بی مدار و کلان کار و تو بتوست
مشرق خراب و مغرب از آن بیشتر خراب
عالم تمام مرده و بی ذوق جستجوست
ساقی بیار باده و بزم شبانه ساز
ما را خراب یک نگه محرمانه ساز