عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
جامی : دفتر دوم
بخش ۱۵ - پرسیدن پسر از سبب نقصان عشق عارف که عاشقق معنی بود به واسطه نقصان حسن صورت
روزی آن نوجوان به عارف گفت
کای شناسای رازهای نهفت
چون تو را دل اسیر معنی بود
عشق معنی ز صورت اولی بود
حسن معنی نمی شود سپری
عشق آن باشد از زوال بری
عشق تو چون فتاد در کم و کاست
خاطر تو ز من رمیده چراست
مرد عارف چو آن سؤال شنید
از جواب سؤال چاره ندید
گفت آنجا که جلوه معنیست
وهم نقص و زوال را ره نیست
حسن او لایزال و لم یزل است
عشق آن بی قصور و بی خلل است
هر که را زد جمال معنی راه
دست تغییر ازان بود کوتاه
لیک معنی جز از لباس صور
نشود جلوه گر بر اهل نظر
رخ ز هر صورتی که بنماید
به جمال خودش بیاراید
جرعه حسن خود بر او ریزد
حلیه خویش ازو درآویزد
عالمی مبتلای او گردد
پایبند وفای او گردد
لیک هر یک به قدر همت خویش
گیرد آیین عشق ورزی پیش
جامی : دفتر دوم
بخش ۱۷ - اشارت به حال جماعتی که پی به کمال معنی برده اند اما شراب عشق آن جز از جام صورت نخورده اند دایما در کشاکش اند از صورتی خلاص ناشده به دیگری گرفتار شوند اعاذناالله و جمیع المسلمین عن ذلک
وان دگر گر چه عاشق صور است
لیک معشوقش از صور دگر است
حسن معنیست دیده در صورت
چشم ازان دوخته ست بر صورت
هست در دیده حسن معنی خام
نیست بی صورتش ز معنی کام
سوی صورت نظر نکرده نخست
نیست در دید حسن معنی جست
نیست بیرون ز شیشه رنگین
نور بی رنگ دیدنش آیین
می کند سوی دید نور آهنگ
لیک در شیشه های رنگارنگ
شیشه گر بشکند معاذالله
هست در دید نور حرف اله
جامی : دفتر دوم
بخش ۲۱ - حاصل جواب عارف از سؤال پسر
سخن عارف ستوده سیر
چون به اینجا رسید پیش پسر
گفت کای فهم را مهیا تو
عشق من بود ازین قبل با تو
رخت آیینه مصفا بود
زان جمال ازل هویدا بود
چشم من بود بر جمال ازل
چون در آیینه ات فتاد خلل
چشم ازان آینه فرو بستم
پس زانوی خویش بنشستم
شاهد از آینه چو تابد رو
به بود آینه سر زانو
آن که باشد ز زانو آینه اش
حسن معنی شود معاینه اش
جامی : دفتر دوم
بخش ۲۵ - در بیان آنکه روش عارف به خلاف ارباب فکر و نظر از مؤثر است به اثر
روش عارف نکو رفتار
از مؤثر بود سوی آثار
چون دل او ز زنگ کثرت رست
داد او را شهود وحدت دست
دید نور بسیط بی پایان
منبسط بر حقایق اعیان
متنزل ز وحدت اطلاق
متکثر ز انفس و آفاق
زانچه بر لوح کون مسطور است
اولا چشم وی بر آن نور است
هر چه در عرصه جهان بیند
همه بعد از شهود آن بیند
یابد آن را ز اختلاف شئون
جلوه گر بر وجوه گوناگون
جامی : دفتر دوم
بخش ۳۱ - اشارت به قربات اربع که مراتب ولایت است یعنی قرب نوافل و قرب فرایض و مقام جمع الجمع که مرتبه قاب قوسین است و مقام جمع احدیت که مرتبه اؤ ادنی است و خاصه پیغمبر ماست صلی الله علیه و سلم و کمل ورثه وی
هر که را دیده نی به حق بیناست
دیده او به دید حق نه سزاست
تا نگردد به حکم «بی یبصر»
دیده تو به عین حق ناظر
نیست امکان جمال حق دیدن
گل ز باغ شهود حق چیدن
چون تو سازی روان ز نافله ها
به دیار قبول قافله ها
بر قوای تو وحدت و اطلاق
غالب آید به قدر استحقاق
چشم و گوش و زبان تو هر یک
عین هستی حق شود بی شک
وصف امکان شود در او مغلوب
منصبغ یابی اش به حکم وجوب
فعل و ادراک در همه حالت
به تو باشد مضاف و حق آلت
گرددت پیش صوفیان کرام
متقرب به قرب نافله نام
وگر آن رتبه ات شود حاصل
که تو آلت شوی و حق فاعل
هر که عرف مقربان داند
اهل قرب فرایضت خواند
ور کنی این دو قرب را با هم
جمع باشی یگانه عالم
نقد قربین حاصل تو بود
قاب قوسین منزل تو بود
ور ز همت کمی بلند روی
که مقید به جمع هم نشوی
دوران باشدت درین سه مقام
بی تقید به قید هیچکدام
پا ز عالی نهی سوی اعلی
سرفرازی به اوج او ادنی
این مقام نبی ست وان که قوی
باشد اندر وراثت نبوی
حبذا عارفی ز خود رسته
به مقامات قرب پیوسته
شده از قید خویشتن مطلق
ذات او وصف او شده همه حق
هر که افتد به آب و گل نظرش
شود از خود تصور بشرش
چون شود کشف سر ربانی
سر زند زو صدای سبحانی
گوید ار زانکه بنده ام حق کو
ور حقم چیست از من این تک و پو
افتد از حیرتش به کار گره
همچو آن گربه سنج خواجه ده
جامی : دفتر دوم
بخش ۳۴ - حکایت آن زن که در دیار مصر سی سال در مقام حیرت بر یک جای بماند
در نواحی مصر شیر زنی
همچو مردان مرد خود شکنی
به چنین دولتی مشرف شد
نقد هستی تمامش از کف شد
شست از آلودگی به کلی دست
نه به شب خفتی و نی به روز نشست
قرب سی سال ماند بر سر پای
که نجنبید چون درخت از جای
خفت مرغش به فرق فارغ بال
گشت مارش به ساق پا خلخال
شست و شو داده موی او باران
شانه کرده صبا چو غمخواران
هیچگه ز آفتاب عالمتاب
سایه بانش نگشته غیر سحاب
لب فرو بسته از شراب و طعام
چون فرشته نه چاشت خورد نه شام
همچو مور و ملخ ز هر طرفی
دام و دد گرد او کشیده صفی
او خوش اندر میانه واله و مست
ایستاده به پا نه نیست و نه هست
چشم او بر جمال شاهد حق
جان به طوفان عشق مستغرق
دل به پروازهای روحانی
گوش بر رازهای پنهانی
زن مگویش که در کشاکش درد
یک سر موی او به از صد مرد
مرد و زن مست نقش پیکر خاک
جان روشن بود از اینها پاک
کردگارا مرا ز من برهان
وز غم مرد و فکر زن برهان
مردیی ده که راد مرد شوم
وز مرید و مراد فرد شوم
غرقه گردم به موج لجه راز
هرگز از خود نشان نیابم باز
جامی : دفتر دوم
بخش ۴۱ - در بیان آنکه چون عشق به مرتبه کمال رسد روی عاشق را از معشوق نیز بگرداند و در خود کند
عشق عاشق چو سر کشد به کمال
شود از غیر عشق فارغ بال
عشق را قبله گاه خود سازد
دل ز معشوق هم بپردازد
حب محبوب حب حب گردد
آنچه لب بود لب لب گردد
غیر حب کس نماندش محبوب
شود اندر شهود حب مغلوب
عشق او چون بدین حد انجامد
پا به دامن کشد بیارامد
به گریبان جان درآرد سر
بندد از هر چه غیر عشق نظر
طالب این مقام بود نبی
که به حق در اوان به طلبی
گفت کای چشم و گوش من همه تو
مایه عقل و هوش من همه تو
عشق خود را که غایت امل است
دولت لایزال و لم یزل است
بر من خسته جان تشنه جگر
ساز محبوب تر ز سمع و بصر
جامی : دفتر دوم
بخش ۴۶ - قصه مشاهده کردن شیخ علی رودباری قدس سره مردن آن مرقع پوش شوریده حال را در محبت آن جوان مغرور به حسن و جمال
بوعلی رودباری آن شه دین
خسرو بارگاه صدق و یقین
رفت روزی به جانب حمام
تا سبک گردد از گرانی عام
دید از رقعه های گوناگون
ژنده صوفیانه بر بیرون
یا رب این ژنده گفت کسوت کیست
که درین راه جز به فاقه نزیست
چون درآمد چه دید درویشی
در ره عاشقی وفا کیشی
ایستاده به فرق خودکامی
که سرش می سترد حجامی
موی او چون شدی سترده به تیغ
داشتی بر زمین فتاده دریغ
دمبدم خم شدی به سوی زمین
بهر موی چیدنش ز روی زمین
صاف کرده درون ز حیله و زرق
ریختی آب صافیش بر فرق
عزم رفتن چو کرد تازه جوان
رفت درویش تا برون و روان
بهرش آورد یک دو فوطه خشک
بوی گل زان وزان و نفحه مشک
چون تنش خشک شد ز تری آب
سوی بیرون نهاد رو به شتاب
او خرامان چو سروی اندر پیش
در قفا همچو سایه آن درویش
بوعلی هم روانه در دنبال
تا شود واقف از حقیقت حال
جامه برداشت آن فقیر نژند
به سر آن جوان فرو افکند
رفت و لختی گلاب و عود اندوخت
ریخت بر وی گلاب و عود بسوخت
مروحه بر گرفت و کردش باد
آینه پیش روی وی بنهاد
این همه کرد لیکن آن دلخواه
هیچ گه سوی او نکرد نگاه
صبر درویش مبتلا برسید
ناله از جان دردناک کشید
کای مرا سوخته ز عشوه گری
چه کنم تا تو سوی من نگری
نیست گفتا به زندگان نظرم
پیش رویم بمیر تا نگرم
دید درویش سوی او و بمرد
وینچنین مرگ را حیات شمرد
رفت بیرون جوان و آه نکرد
وز رعونت بدو نگاه نکرد
بوعلی سوی خانقاهش برد
کفنش کرد پس به خاک سپرد
بعد یکچند شد به راه حجاز
آمدش آن پسر به راه افراز
خرقه بس خشن فکنده به بر
شیخ گفتش که ای ستوده پسر
تو نیی آن که سالها زین پیش
لب گشادی به مرگ آن درویش
گفت آری ولی چو آن گفتم
شب به خلوتسرای خود خفتم
آن فقیر ستم رسیده به خواب
دامن من گرفت و کرد عتاب
کای به تو بعد مرگ هم رویم
مردم و ننگریستی سویم
آن سخن کار کرد در دل من
داغ حسرت نهاد بر دل من
بر سر خاک او گذر کردم
جامه خواجگی بدر کردم
خرقه فقر و فاقه پوشیدم
در ره فقر و فاقه کوشیدم
بهر ترویح روح او هر سال
می گذارم حجی بدین منوال
به سر خاک او همی آیم
چهره بر خاک او همی سایم
می گشایم ز شرمساری خویش
لب به عذر گناهکاری خویش
جامی : دفتر دوم
بخش ۵۰ - قصه عیینه و ریا
معتمر نام مهتری ز عرب
رفت تا روضه نبی یک شب
رو در آن قبله دعا آورد
ادب بندگی بجا آورد
ساخت بالین ز آستان نیاز
گوش بنهاد بر نشیمن راز
ناگه آمد به گوشش آوازی
که همی گفت غصه پردازی
کای دل امشب تو را چه اندوه است
وین چه بار گرانتر از کوه است
مرغی از طرف باغ ناله کشید
بر تو داغی به سان لاله کشید
واندر این تیره شب ز ناله زار
ساخت از خواب خوش تو را بیدار
یا نه یاری درین شب تاریک
از برون دور وز درون نزدیک
بر تو درهای امتحان بگشود
خوابت از چشم خون فشان بربود
بست هجرش کمر به کینه تو را
سنگ غم زد بر آبگینه تو را
چه شب است این چو زلف یار دراز
چشم من ناشده به خواب فراز
قیر شب قید پای انجم شد
مهر را راه آمدن گم شد
در نفیر و فغان زبان جرس
تنگ بر صبحدم مجال نفس
دست دوران دریده پرده کوس
تیغ گردون بریده نای خروس
چون مؤذن ره مناره سپرد
گویی افتاد ازان به گردن خرد
کش نیاید ز حلقه حلقوم
بانگ یا حی صدای یا قیوم
این نه شب هست اژدهای سیاه
که کند با هزار دیده نگاه
تا به دم درکشد غریبی را
یا زند زخم بی نصیبی را
منم اکنون و جانی آزرده
زو دو صد زخم بر جگر خورده
زخم او جا درون جان دارد
گر کنم ناله جای آن دارد
کو رفیقی که بشنود رازم
واندر این شب شود همآوازم
کو شفیقی که بنگرد حالم
کز جدایی چگونه می نالم
ز آتش غم چو موی پیچانم
موی پیچان و مور بی جانم
هست ناچار پیش فرزانه
موی را شانه مور را دانه
اگرم شانه همچو مو هوس است
شانه ام فرق شاخ شاخ بس است
دانه گر بایدم چو مور نژند
باشدم اشک دانه دانه بسند
ماه گردون بود گوا که چنین
ناله زان می کنم که ماه زمین
چهره از من چو ماه تافته است
تیغ مهرش دلم شکافته است
هرگز اینم گمان نبود به خویش
کایدم اینچنین بلایی پیش
ریخت بر سر بلای دهر مرا
داد ناآزموده زهر مرا
هر که ناآزموده زهر خورد
چه عجب گر ره اجل سپرد
چون بدینجا رساند ناله خویش
کرد با خامشی حواله خویش
آتش او درین ترانه فسرد
شد خموش آنچنان که گویی مرد
جامی : دفتر دوم
بخش ۶۰ - رسید معتمر بعد از چندگاه به سر قبر ایشان و بر آنجا درختی دیدن پر خطهای زرد و سرخ
بعد شش سال معتمر یا هفت
به سر روضه نبی می رفت
راه عمدا بر آن دیار افکند
بر سر قبرشان گذار افکند
دید بر خاک آن دو اندهمند
سر کشیده یکی درخت بلند
چون به عبرت نگاه کرد در آن
دید خطهای سرخ و زرد بر آن
بود زردی ز رویشان اثری
سرخی از چشم خونفشان خبری
با کسی گفت ازان زمین به شگفت
چه درخت است این به حیرت گفت
که درختیست این سرشته عشق
رسته از تربت دو کشته عشق
بلکه بر خاک آن دو تن علمیست
بر وی از شرح حالشان رقمیست
زاهل دل هر که آن رقم خواند
حال آن کشتگان غم داند
جانشان غرق فیض رحمت باد
کس چو ایشان ازین جهان مرواد
جامی : دفتر دوم
بخش ۶۶ - قصه آن جوان معشوق و پیر عاشق
بود شوخی نشسته بر لب بام
با فروزان رخی چو ماه تمام
بر شکسته کلاه گوشه ناز
گشته نازش هلاک اهل نیاز
پیری آمد سفید موی شده
پشتی از بار دل دو توی شده
روی خود را به خاک می مالید
وز دل دردناک می نالید
کای پسر از تو سینه چاک شدم
رحمتی کز غمت هلاک شدم
پیش ازان کز غمت بمیرم زار
حاجت من به یک نگاه برآر
گفت با او پسر به عشوه گری
من که باشم که تو به من نگری
در برابر نگر برادر من
که به خوبیست صد برابر من
پیر مسکین چو آن طرف نگریست
تا ببیند که در برابر کیست
دست زد آن به خون خلق دلیر
وز لب بامش اوفکند به زیر
کان که ما را به عشق نام برد
در رخ دیگری چرا نگرد
جامی از غیر دوست دیده بدوز
ور نه از دیده خون فشان شب و روز
گر نه از وصل بهره ور باشی
باری از هجر نوحه گر باشی
جامی : دفتر سوم
بخش ۱۶ - حکایت هرمز بن کسری و منادی فرمودن وی سپاه را که به کشت کس درمیایید و بریدن گوش آن کس که آن منادی را گوش نکرد
پور کسری که داشت هرمز نام
دل به عدلش گرفته بود آرام
چون برون آمدی ز شهر سپاه
این منادی زدی به هر سر راه
که عناون در کف هوس منهید
پای در کشتزار کس منهید
فی المثل هر که خوشه ای شکند
پر کاهی ز خرمنی بکند
همچو خوشه به تیر دوزندش
خرمن از برق تیغ سوزندش
از قضا آن که نایب پسرش
بودی و راهبر به خیر و شرش
روزی از همرهی سلطان ماند
اسب در کشتزار دهقان راند
زین خیانت خبر به شاه رسید
به سیاستگریش گوش برید
یعنی آن کس که گوش بر ما نیست
به منادی ماش پروا نیست
بهر عبرت گرفتن که و مه
گوش اگر بر سرش نباشد به
بعد ازان گفت تا کشد ز احسان
پسر او غرامت دهقان
همچنین از سپاه او دگری
پیش شاه و سپاه معتبری
بر کنار رزی گذر می کرد
به تماشای رز نظر می کرد
ناگه از پهلویش جنیبت جست
خوشه غوره ای ز تاک شکست
صاحب باغ برگرفت فغان
کای برافتاده از تو کیش مغان
اصل دین مغان کم آزاریست
جستی آزارم این چه دینداریست
می روم ای به دین خود دو دله
تا کنم از تو پیش شاه گله
زو سپاهی چو نام شه بشنید
زهره او ز بیم شه بدرید
کمری داشت بر میان از زر
گردش آویزه خوشه های گهر
دست زد وان کمر روان بگشاد
پیش آن مرد باغبان بنهاد
که به تاوان خوشه ای که شکست
بین که دادم چه خوشه هات به دست
اگر آن بود خوشه انگور
باشد اینها ز گوهر منثور
رگ جانم ز تن گسیخته گیر
خونم از تیغ شاه ریخته گیر
جامی : دفتر سوم
بخش ۲۵ - گفتار در فضیلت جود و کرم
پیش سوداییان تخت و جلال
نیست جز تاج جود رأس المال
گر نه سرمایه تاج جود کنند
کی ز سودای خویش سود کنند
معنی جود چیست بخشیدن
عادت برق چیست رخشیدن
برق رخشان کند جهان روشن
جود و احسان جهان جان روشن
پرتو برق هست تا یکدم
پرتو جود تا بود عالم
گر چه یک مرد در زمانه نماند
وز جوانمرد جز فسانه نماند
تا بود دور گنبد گردان
ما و افسانه جوانمردان
رفت حاتم ازین نشیمن خاک
ماند نامش کتابه افلاک
هر چه داری ببخش و نام برآر
به نکویی و نام نیک گذار
زانکه زیر زمردین طارم
نام نیکو بود حیات دوم
هر چه دادی نصیبت آن باشد
وانچه نی حظ دیگران باشد
بهره خود به دیگران چه دهی
مال خود بهر دیگران چه نهی
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱۴ - حکایت آن پاره دوز به خرقه پاره دوزی اسباب معیشت اندوز که هر میوه تازه که رسیدی از آن مقداری خریدی و پیش عیال و اطفال خود بردی و با ایشان خوردی و گفتی به این خرسند باشید و چهره همت خود را به اندیشه زیادت نخراشید که طعم این میوه همه سال جز این نیست و مرا استطاعت خریدن بیش ازین نی
پاره دوزی بود در اقصای ری
مطمئن بر پاره دوزی رای وی
با خمیده پشتی از بار عیال
داشت مشتی طفلکان خردسال
بود بر دلق معاش خویشتن
روز و شب از پاره دوزی وصله زن
چون رسیدی میوه های سال نو
خاطرش بودی به هر میوه گرو
سوی اهل خود به صد گونه حیل
آمدی هم جیب ازان پر هم بغل
پیش ایشان ریختی آن را دلیر
تا بخوردندی همه زان میوه سیر
بعد ازان گفتی که ای افتادگان
بر فراش محنت و غم زادگان
گر فتد صد بار ازین میوه به چنگ
جمله را اینست طعم و بوی و رنگ
ترک آز و آرزومندی کنید
طبع را مایل به خرسندی کنید
من چو خاکم زیر پای فقر پست
بیش ازینم برنمی آید ز دست
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱۷ - اشارت به خوابی که ناظم در اثنای این دیباچه دیده و تعبیر آن چنانچه خود کرده آرمیده
چون رسیدم شب بدینجا زین خطاب
در میان فکرتم بربود خواب
خویش را دیدم به راهی بس دراز
پاک و روشن چون ضمیر اهل راز
نی ز بادش گرد را انگیزشی
نی به خاکش آب را آمیزشی
بود القصه رهی بی گرد و گل
من در آن ره گام زن آسوده دل
ناگه آواز سپاهی پر خروش
از قفا آمد در آن راهم به گوش
بانگ چاووشان دلم از جا ببرد
هوشم از سر قوتم از پا ببرد
چاره می جستم پی دفع گزند
آمد اندر چشمم ایوانی بلند
چون شتابان سوی آن بردم پناه
تا شوم ایمن ز آسیب سپاه
از میانشان والد شاه زمن
آن به نام و صورت و سیرت حسن
بارگیری چرخ رفعت زیر ران
رخ فروزنده چو مهر و مه بر آن
جامه های خسروانی در برش
بسته کافوری عمامه بر سرش
تافت سوی من عنان خندان و شاد
بر من از خنده در راحت گشاد
چون به پیش من رسید آمد فرود
بوسه بر دستم زد و پرسش نمود
خوش شدم زان چاره سازی ها که کرد
شاد ازان مسکین نوازی ها که کرد
در سخن با من بسی گوهر فشاند
لیک از آنها هیچ در گوشم نماند
صبحدم کز روی بستر خاستم
از خرد تعبیر این درخواستم
گفت این لطف و رضا جویی شاه
بر قبول نظم تو آمد گواه
یک نفس زین گفت و گو منشین خموش
چون گرفتی پیش در اتمام کوش
چون شنیدم از وی این تعبیر را
چون قلم بستم میان تحریر را
بو کزان سرچشمه ای کین خواب خاست
آید این تعبیر از آنجا نیز راست
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۲۱ - ظاهر شدن آرزوی فرزند از شاه کامیاب و سخن راندن حکیم در آن باب
چون به تدبیر حکیم نامدار
یافت گیتی بر شه یونان قرار
سر به سر گیتی مسخر ساختش
ثانی اثنین سکندر ساختش
یک نگین وار از همه روی زمین
خارجش نگذاشت از زیر نگین
شه شبی در حال خویش اندیشه کرد
شیوه نعمت شناسی پیشه کرد
خلعت اقبال بر خود چست یافت
هر چه از اسباب دولت جست یافت
غیر فرزندی که در عز و شرف
از پس رفتن بود او را خلف
در ضمیر شه چو این اندیشه خاست
گفت با دانای حکمت پیشه راست
گفت ای دستور شاهی پیشه ات
آفرین بادا بر این اندیشه ات
هیچ نعمت بهتر از فرزند نیست
جز به جان فرزند را پیوند نیست
حاصل از فرزند گردد کام مرد
زنده از فرزند ماند نام مرد
چشم تو تا زنده ای روشن به اوست
خاک تو چون مرده ای گلشن به اوست
دستت او گیرد اگر افتی ز پای
پایت او باشد اگر مانی به جای
پشت تو از پشتیش گردد قوی
عمرت از دیدار او یابد نوی
اوست بران در صف هیجا چو تیغ
تیرباران بر سر اعدا چو میغ
چون به همکاران شود دشمن شکن
او به جان کوشش کند ایشان به تن
دشمنت را شیوه از وی شیون است
خاصه گویی بهر قهر دشمن است
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۲۳ - در مذمت فرزند ناخلف
اینکه گفتم حال فرزند نکوست
کش به اصل خویش پیوند نکوست
آن که باشد بد سگال و بد سرشت
در سرشت او هزاران خوی زشت
به بود کز سلک دوران داریش
پیش گیری شیوه بیزاریش
نوح را فرزند چون نااهل بود
فطرت او بر غرور و جهل بود
داغ بر وی لیس من اهلک کشید
روی بیرون رفتن از طوفان ندید
چون نباشد حال هر فرزند نیک
از خدا می کن طلب فرزند لیک
آنچنان فرزند کآخر در دعا
مرگ او جستن نباید از خدا
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۳۲ - در صفت حدت فهم و جودت نظم و نثر وی
لطف طبعش در سخن مو می شکافت
لفظ نشنیده به معنی می شتافت
پیش ازان کش لفظ در گوش آمدی
معنیش در ربقه هوش آمدی
هر چه نظم از بحر طبعش یک گهر
هر چه نثر از باغ لطفش یک ثمر
چون ثریا پایه نظمش بلند
چون بنات النعش نثرش ارجمند
در لطایف لعل او حاضر جواب
در دقایق فهم او صافی چو آب
خط او چون خط خوبان دل فریب
خوشنویسان زان چو عاشق ناشکیب
چون گرفتی خامه مشکین رقم
آفرین کردی بر او لوح و قلم
جانش از هر حکمتی محفوظ بود
نکته های حکمتش محفوظ بود
در ادای حکمت یونانیان
گفتیش یونانیان نعم البیان
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۶۰ - آگاه شدن شاه از رفتن سلامان و خبر نایافتن از حال وی و آیینه گیتی نمای را کار فرمودن و حال وی را دانستن
شه چو شد آگاه بعد از چند گاه
زان فراق جانگداز عمر کاه
ناله بر گردون رسانیدن گرفت
وز دو دیده خون چکانیدن گرفت
گفت کز هر جا خبر جستند باز
کس نبود آگاه ازان پوشیده راز
داشت شاه آیینه گیتی نمای
پرده ز اسرار همه گیتی گشای
چون دل عارف نبود از وی نهان
هیچ حالی از بد و نیک جهان
گفت کان آیینه را آرند پیش
تا در آن بیند رخ مقصود خویش
چون بر آن آیینه افتادش نظر
یافت از گمگشتگان خود خبر
هر دو را عشرت کنان در بیشه دید
وز غم ایام بی اندیشه دید
با هم از فکر جهان بودند دور
وز همه اهل جهان یکسر نفور
هر یکی شاد از لقای دیگری
هیچشان غم نی برای دیگری
شاه چون جمعیت ایشان بدید
رحمتی آمد بر ایشانش پدید
بی ملامت کردن خاطر خراش
هر چه دانستی ز اسباب معاش
هر سر مویی فرو نگذاشتی
جمله را آنجا مهیا داشتی
ای خوش آن روشندل پاکیزه رای
کآورد شرط مروت را بجای
هر کجا بیند دو همدم را به هم
خورده جام شادی و غم را به هم
جانشان صافی ز زنگ تفرقه
جامشان ایمن ز سنگ تفرقه
اندر آن اقبالشان یاری کند
واندر آن دولت مددگاری کند
نی که از هم بگسلد پیوندشان
وافکند بر رشته جان بندشان
هر چه بر ارباب آفات آمده ست
یکسر از بهر مکافات آمده ست
نیک کن تا نیک پیش آید تو را
بد مکن تا بد نفرساید تو را
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۶۴ - رسیدن سلامان پیش شاه و اظهار شفقت نمودن شاه با وی
چون پدر روی سلامان را بدید
وز فراق عمر کاه او رهید
بوسه های رحمتش بر فرق داد
دست مهر از لطف بر دوشش نهاد
کای وجودت خوان احسان را نمک
چشم انسان را جمالت مردمک
روضه جان را نهال نوبری
آسمان را آفتاب دیگری
باغ دولت را گل نوخاسته
برج شاهی را مه ناکاسته
عرصه آفاق لشکرگاه توست
سرکشان را روی در درگاه توست
پای تا سر لایق تختی و تاج
نیست تخت و تاج را بی تو رواج
تاج را مپسند بر فرق خسان
تخت را در زیر پای ناکسان
ملک ملک توست بستان ملک خوش
ملک را بیرون مکن از سلک خویش
دست ازین شاهد که داری بازکش
شاهی و شاهد پرستی نیست خوش
دور کن حینای این شاهد ز دست
شاه باید بود یا شاهد پرست