عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
ساقی نه ز آب تلخ کز آتش تیز
یکرطل گران سوی من آور برخیز
گر زانکه ز توبه ات شوم عذرانگیز
انداز به آستین و در حلقم ریز
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۴۳
یاران چو کشند در بهاران می صاف
من گر چه ز زهد و توبه پیش آرم لاف
دارندم اگر ز می بدان هرزه معاف
در عالم یاری نبود از انصاف
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۴۷
ای ساقی شنگ ده می آتش رنگ
کو آب کند اگر چکانیش بسنگ
افتاده گران سنگ غمم در دل تنگ
شاید سبکش کنم بدین حیله و رنگ
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۵۳
گر زهر غمم کند هلاک ای ساقی
تریاک میم دهی چه باک ای ساقی
دل شد چو ز توبه جرمناک ای ساقی
آن جرم به باده شوی باک ای ساقی
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
در فصل خزان برگ رزان ای ساقی
شد کارگه رنگرزان ای ساقی
زان می که خوری دهم ازان ای ساقی
تا نوشم از آن مزان مزان ای ساقی
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
مژده که جان نازنین باردگر به تن رسید
سرو روان یاسمین باز سوی چمن رسید
خنده زنان چو صبح شو بر فلک و بشاره زن
کز ره شرق همچو خور خسرو تیغ زن رسید
ملک لگن مثال بود بی رخ نور شمع شه
شمع جهان فروز ملک باز سوی لگن رسید
شاه محمد گزین شمس زمان مه زمین
از سفرختا و چین شاد سوی وطن رسید
بر سر خاکسارمن آتش فرقتش رسید
آنچه زباد مهرگان بر سر یاسمن رسید
از رخ آن امید جان جان امید تازه شد
بخت رخی به من نمود کام جهان به من رسید
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
حبذا نزهت بادی که ز بغداد آید
خاصه کز مسکن آن حور پریزاد آید
بر ره باد ز شب تا به سحر منتظرم
تا که از جانب بغداد دگر باد آید
ای خوشا وقت سحر کز نفس باد صبا
شادیم هر نفسی در دل ناشاد آید
نزهت باد شمالی به مشام دل من
راست چون بوی گل و سوسن آزاد آید
عاشقی در غم هجران تو چون خواب کند
که وصال تو به هر نیم شبش یاد آید
چو خیالت به تماشای من آید گه خواب
همچو شیرین که به نظاره فرهاد آید
آب این دیده دربار بود بارانش
اگر ابری ز ره پارس به بغداد آید
نایدم خنده خوش زین دل غمگین خراب
خنده خوش ز دلی خرم و آباد آید
اولین روز فراقت به دلم می آید
که دگر بر دلم از هجر تو بیداد آید
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
نه جان در کار عشقت کردم آخر
نه مهرت را به جان پروردم آخر
جهانی غم به امید تو خوردم
نگوئی کی ز تو برخوردم آخر
گرفتم نیستم در خورد وصلت
بدین غم هم نه اندر خوردم آخر
گر از حال دلم آگاهیت نیست
قیاسی کن ز روی زردم آخر
اگر چون سگ مرا از در برانی
نه آنم کز درت برگردم آخر
ز بیم جان غم عشقت نگیرم
نه یکباره چنین نامردم آخر
مرا با تو خوش افتاد آشنائی
نه آئینی غریب آوردم آخر
همه عالم در این حالم شریکند
نه تنها من در این فن فردم آخر
بدادم دل نه چیزی بر دم الحق
شدم عاشق نه خونی کردم آخر
به درد هجر ازین بیشم مکش زار
که من خود کشته این دردم آخر
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
گرفتم رای پیوندی نداری
به عشوه هم زبان بندی نداری
به لابه تا کی ات گویم مرا باش
بگو آری که سوگندی نداری
امید آرزو از تو که دارد
که پاس آرزومندی نداری
مکن یکچند با من سرد مهری
که رونق بیش یکچندی نداری
اگر چه در میان خوبرویان
به لطف و حسن مانندی ندای
ز چندان گنج حسن آخر بدیدم
که جز طره پس افکندی نداری
مکن بر من سرافرازی که باری
چو سلغر شه خداوندی نداری
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
ای به اصل پاک و گوهر بر شهانت سروری
وی به رفعت آستانت آسمان مشتری
کی نشستی دیو وارون چون نگین بر تخت زر
گر نوشتی نام تو جمشید بر انگشتری
باش تا عهد همایونت نماید ملک را
صورت نوشیروان و عادت اسکندری
هر زمان ملکی شود گردون صفت زیر و زبر
ثابت آمد دولتت چون قطب چرخ و مشتری
دین و دانش را به دوده خلق را باری که یافت
از چنین سیرت سلیمان شاهی و پیغمبری
آن شنیدستی که یوسف شاه شد در ملک مصر
از چه؟ از درویش بخشائی و رحمت گستری
دام حج و عمره و بوسیدن سنگ سیاه
بهر ضبط صید خیرات آمد و فرمانبری
روی من داعی مبارک داشتندی خسروان
بوسه دادندی به رو از روی چاکرپروری
چشم ما روشن به روی تست چون چشم فلک
چون به چشم مرحمت بر روی کارم ننگری؟
صد هزاران دور گردون بر سرت گسترده باد
سایه ترکان که آمد آفتاب خاوری
از جوانی و جمال و جاه و جان برخور که تو
چون جوانی و جمال و جاه و جانان درخوری
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
گر روی شادی دیدمی کی تکیه بر غم کردمی
ور بوی درمان بردمی کی پای بند دردمی
گر یافتی دل محرمی مانا که کردی مرهمی
ور زانکه بودی همدمی بودی که غم کم خوردمی
گرهمنفس بودی مرا یا یار کس بودی مرا
تا دسترس بودی مرا با چرخ در ناور دمی
گر بودمی تنهانشین ننهادمی دل بر زمین
بر آسمان هفتمین دامن فشانها کردمی
گررسته گشتی زین درک جانم پریدی بر فلک
علم الهی چون ملک در جان و دل پروردمی
کی کردمی برآرزو از در به در وز کو به کو
در روی عقل سرخ رو هرگز کجا رخ زردمی
بنشستمی در روزنی گر جلدمی در هر فنی
مکر و فریب هر زنی نخریدمی گر مردمی
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۴
می فرستد هزار حمد و ثنا
مختصر بی تکلف اطناب
طرفه کنکاجگیم روی نمود
این زمان چون درآمدیم از خواب
باد معلوم را عالیشان
که رهی با یکی دو از اعقاب
دو سه روز است تا همی سوزیم
نفس را همچو مشرکان به عذاب
مضطرب چون سمندریم و چو حوت
گاه در آفتاب و گه در آب
که پذیره شویم یا نشویم
پیش بنهاده ایم اصطرلاب
عقل می گویدم شدن اولی
نه به آهستگی و نه به شتاب
ماند یک چاشت روز و این فردا
می رود یک سئوال از استصواب
بامدادان رویم یا امشب
اندرین چیست مذهب اصحاب
اگر امشب رویم بر صحرا
دست بر هم کجا دهد اسباب
به چه مرد دستور کرد توان
نقل نقل و طعام و جام شراب
ور بمانیم تا سحر خیزیم
درفتادیم همچو خر به خلاب
چاشتگه کآفتاب گردد گرم
چون کند راه مرد مست و خراب
نعل سوزان کند سم مرکب
پای راکب کند رکاب کباب
متردد بمانده است رهی
می رود هر دم انتظار جواب
رای عالی در این چه فرماید
مصلحت در کدام و چیست صواب
صدر فاضل رشید دولت را
که مرا اندر این عنا دریاب
وگر آواش دق کند در نظم
حاکم است اندر این و در هر باب
به کم از ساعتی به نظم آمد
اینچنین سمط پر ز در خوشاب
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۳۲
صدر صدور مشرق و مغرب عماد دین
ای آنکه در کرم چو تو کم سابق اوفتد
ابر از سخای دست تو بارد سرشک در
چون گریه های زار که بر عاشق اوفتد
نه در جهان دلی چو دلت غیب دان بود
نه در سخا کفی چو کفت رازق اوفتد
خورشید و صبح در خوی خجلت فرو شوند
گر پرتوی ز رای تو بر مشرق اوفتد
مه در هوای آنکه شود نعل مرکبت
هر مه دو هفته در لوعات دق اوفتد
هر دل که در هوای تو چون تیر نیست راست
از حادثات درگذر نعلق اوفتد
خم کمند قهر تو در گردنش فتد
بدخواهت ار ز پارس به المالق اوفتد
گر نیست جز که ناقه صالح ذبیح به
خاصه چو در سرشت گهر فاسق اوفتد
صدرا به بنده نسبت جرمی ست فی المثل
چون معنی دروغ که بر سارق اوفتد
افشای این معامله دانی که کی بود
روزی که کار باز در خالق اوفتد
چون دین و همت تو درآید درست و راست
هر مشکل امور که بر حاذق اوفتد
معلوم رای تست که در زیر طاس چرخ
در جام گاه درد و گهی فایق اوفتد
بر من به فضل خود شفقت کن که این زمان
بر اهل فضل مثل تو کم مشفق اوفتد
نه هر که آدمیست تواند شدن پری
نه نیز جمله حیوان ناطق اوفتد
داده ست شهریار مرا وعده خلاص
ارجو که با مراد قضا وافق اوفتد
کارم به کام گردد اگر اصطناع تو
با لطف عام شاه جهان واثق اوفتد
کید مخالفان ندهد هیچ فایده
عذرا چو در موافقت وامق اوفتد
هر وعده کآفتاب زمین و زمان دهد
بی هیچ شک چو صبح دوم صادق اوفتد
با من که همچو عقل محک مروتم
آن کن که از مروت تو لایق اوفتد
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۵۱
ای به حق شاهی که قدرت از علو مرتبت
بر سر شاه فلک دیده ست پای تخت خویش
من ز خاک پارس چون برداشتم رخت امید
گفتم آرم سوی خاک آستانت رخت خویش
پارسالت دور از اکنون خود نبد پردخت من
کز وقایع هم نبودت یکزمان پردخت خویش
وین زمان گفتم کنی مافات را یک ده قضا
وین ندیدم جز طبع ساده یک لخت خویش
زانکه گشتم از جنابت چند باری ناامید
سخت دلتنگم ز رای سست و روی سخت خویش
از که بینم رنج این حرمان کزین حضرت مراست
از زمانه یا ز تقصیر تو یا از بخت خویش
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۵۵
ز چشم از دل خویش خونت خوردم
ازان با غم جفت و از کام فردم
ازین چشم و دل آب و رنگی ندیدم
به جز اشک خونین و رخسار زردم
چو با مردم چشم خود برنتابم
روا نیست با دیو مردم نبردم
ز خون مردم چشم من در شنا باد
که با مردم آشنا روی کردم
ز نامردمان چشم راحت چه دارم
که از مردم چشم خود هم به دردم
در این قحط مردم به نیرنگ و مردی
گر از مردمی رنگ دیدم نه مردم
به عمری ددی و اژدهائی نبینم
ز مردم شب و روز بی خواب و خوردم
ز بیداد این هفت و این چار دایم
چو بر آتش آبم چو بر باد گردم
ز چرخ دغا باز و دهر مقامر
زیانکار و مغبون و بیهوده گردم
دلم سرد شد این سر و موی چون برف
از آنست همواره این باد سردم
ز خار و خسان چشم نرمی چه دارم
که در چشم و دل همچو خار است وردم
ازین خوان پرجیفه روزی مبادم
به جز آنکه باشد از آن ناگذردم
ز نانش به غیر از ملامت چه دیدم
ز خوانش برون از ندامت چه خوردم
خدایا چو هر خودپرستیم مگذار
که گرد سگ نفس اماره گردم
ازین بد حریفم نگهدار چندانک
بساطی که گسترده شد درنوردم
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۶۹
افتاده ام به دور زمانی که اندر او
کس را نمی رسد شکمی سیر از آسمان
گوئی که می بروید نومیدی از زمین
مانا که می ببارد ادبیر از آسمان
زین کشمکش چنان بجهم کز کمان خدنگ
گر بر سرم ببارد شمشیر از آسمان
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۹۳
ای در گله جهان ز عدلت
گرگ آمده پاسبان لاشه
درظل همای رایتت شد
گنجشک هم آشیان باشه
ماراست یکی حدیث باقی
چون در تن ماجری حشاشه
من بنده نیم از آن صحابه
کز من ببرد سبق عکاشه
خون دل خود چکیده وانگاه
محبوس بمانده در رشاشه
در باغ به جای گل نشسته
در فصل بهار خار و خاشه
لیکن نسزد مکاس گرد کردن
در وقت کسادی قماشه
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۹۶
اگر چه عمادی ز دریای خاطر
نکرده ست تقصیر در درفشانی
خطا گفت این لفظ کز لفظ و معنی
علی حسن بود حسان ثانی
بدان قطعه مفتون شده ست او کجا گفت
هر آنگه که چون من نیایم نخوانی
ز بیت نخستین قیاسی کن آخر
که تکرار لفظش چه دارد معانی
دگر آنکه ناخوانده درخواست کرده ست
مرا پیش خوان تاکنم مدح خوانی
به حسان چه تشبیه باشد کسی را
که از ندمت و هزل جوید امانی
کجا گفت حسان که من نردبازم
بدانسان که از داو خصلم بمانی
مرا نیز داغ علی هست بر دل
ولی کم کنم فاش راز نهانی
نگویم چو هنگامه گیران کابل
به هر کاروان کاه و هر کاروانی
که هر چیز دارم همه چیز دانم
که خواهم شفا داروی ناتوانی
دگر آنکه گفته ست در ری چو سلطان
بدیدم بدان جاه وآن کامرانی
به هر دو قدم فرش شه را سپردم
چو بر طور موسی به لالنترانی
نبد پای کس پیش شاهان به خست
ز ایام ما تا گه باستانی
به هر دو قدم لاجرم ره سپردند
به گاه تعازی و وقت تعانی
چه فردوسی و عنصری چه دقیقی
چه قطبی چه خاقانی و بیلغانی
دگر ناخن مرد معنی ننازد
چو طفلان به پا یاری زر کانی
دگر هر که در بزم یک می خورد کم
غلامیش پیدا شود رایگانی
پس آنکو نخورده ست هرگز براندش
هزاران غلام ختائی و لانی
دگر کز وزیران و شاهان نشان داد
چو سلطان و بوالقاسم و بوسکانی
گر او را وزیران نشاندند بر دست
ز دستم نشستی وزیران تو دانی
بسی سلجق و سلغری دیده ام شاه
چه هنگام کهلی چه روز جوانی
به بستان بسی بوده در هم بساطی
به میدان بسی رفته در هم عنانی
نه بی من شنوده ره ارغنونی
نه بی من چشیده می ارغوانی
مکرم بدم نزدشان از دو معنی
ز فرهنگ و ازنسل نوشین روانی
به هر ملک و شهری به دیبای خطم
مثالی شدی چون قضا از روانی
چه لافی دلا زان شهانی که درخاک
اسیرند با حسرت جاودانی
گذشتند و جانشان به دار بقا رفت
بماندست تنشان درین خاک فانی
چنان دولت بی بها زود بگذشت
چو ابر بهاری و باد خزانی
ز مردم کنون چشم خوبی چه داری
که از چشم مردم بشد خوبسانی
چو جام غم انجام ایشان ننوشی
چو مدح به ناکام ایشان چه خوانی
ز ناخوردنت هیچ ناید مضرت
ز ناگفتنت هیچ ناید زیانی
چه حفش است کآوردی ای پیره سر مرد
چو شاخ گل نو مه مهرگانی
چه خوانی به رغم ظریفان کرمان
عبارات باخرزی آنچنانی
علی حسن بد نگفت و اگر گفت
تو کم گوی بد تا به بد درنمانی
سخن بی مجال و وقیعت نباشد
چه تازی چه ترکی چه هندوستانی
رو انصاف ده زانکه انصاف بفراشت
سریر جم و تاج نوشیروانی
درین شعر چندین سخنهای نیکوست
که هم جوهرش دیدم و هم معانی
خصوص آنکه گفت او که نیکو نباشد
که می را بود بر خرد کامرانی
دگر آنکه تهذیب اخلاق جسته ست
که آن نیست در عهد آخر زمانی
مجوی ای برادر به جز مغز حکمت
که این است سرچشمه جاودانی
ز مجد این سخن بس بود یادگارت
که او یافت از هاتف لامکانی
بر او هر چه بنوشت از من سلامت
کم آزاری آورد و کوته زبانی
مجد همگر : معمیات
شمارهٔ ۹
پنج سی عقد نام یار من است
همه در پنج حرف کرده قرار
اول ثالثش دو سی آمد
دوم و پنجمش دو سی انگار
اولش نصف ثالث آمد و باز
پنجمش خمسی از دوم بشمار
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
ای چرخ بیار هر چه داری ز عذاب
زنهار مده مرا و در بد بشتاب
طوفان بلا بیار و مندیش از من
زیرا که تو بارانی و من خشت در آب