عبارات مورد جستجو در ۱۸۴۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : سی‌مرغ در پیشگاه سیمرغ
حکایت خطی که برادران یوسف هنگام فروش او دادند
یوسفی کانجم سپندش سوختند
ده برادر چون ورا بفروختند
مالک دعرش چو زیشان می‌خرید
خط ایشان خواست، کار زان می‌خرید
خط ستد زان قوم هم بر جایگاه
پس گرفت آن ده برادر را گواه
چون عزیز مصر یوسف را خرید
آن خط پر غدر با یوسف رسید
عاقبت چون گشت یوسف پادشاه
ده برادر آمدند آن جایگاه
روی یوسف باز می‌نشناختند
خویش را در پیش او انداختند
خویشتن را چارهٔ جان خواستند
آب خود بردند تا نان خواستند
یوسف صدیق گفت ای مردمان
من خطی دارم به عبرانی زبان
می‌نیارد خواند از خیلم کسی
گر شما خوانید نان به خشم بسی
جمله عبری خوان بدند واختیار
شادمان گفتند شاها خط بیار
کور دل باد آنک این حال از حضور
قصهٔ خود نشنود چند از غرور
خط ایشان یوسف ایشان را بداد
لرزه بر اندام ایشان برفتاد
نه خطی زان خط توانستند خواند
نه حدیثی نیز دانستند راند
جمله از غم در تأسف ماندند
مبتلای کار یوسف ماندند
سست شد حالی زبان آن همه
شد ز کار سخت جان آن همه
گفت یوسف گوییی بی‌هش شدید
وقت خط خواندن چرا خامش شدید
جمله گفتندش که ما و تن زدن
به ازین خط خواندن و گردن زدن
چون نگه کردند آن سی مرغ زار
در خط آن رقعهٔ پر اعتبار
هرچ ایشان کرده‌بودند آن همه
بود کرده نقش تا پایان همه
آن همه خود بود سخت این بود لیک
کان اسیران چون نگه کردند نیک
رفته بودند و طریقی ساخته
یوسف خود را به چاه انداخته
جان یوسف را به خواری سوخته
وانگه او را بر سری بفروخته
می‌ندانی تو گدای هیچ کس
می‌فروشی یوسفی در هر نفس
یوسفت چون پادشه خواهد شدن
پیشوای پیشگه خواهد شدن
تو به آخر هم گدا، هم گرسنه
سوی او خواهی شدن هم برهنه
چون از و کار تو بر خواهد فروخت
از چه او را رایگان باید فروخت
جان آن مرغان ز تشویر و حیا
شد حیای محض و جان شد توتیا
چون شدند از کل کل پاک آن همه
یافتند از نور حضرت جان همه
باز از سر بندهٔ نو جان شدند
باز از نوعی دگر حیران شدند
کرده و ناکردهٔ دیرینه شان
پاک گشت و محو گشت از سینه‌شان
آفتاب قربت از پیشان بتافت
جمله را از پرتو آن جان بتافت
هم ز عکس روی سیمرغ جهان
چهرهٔ سیمرغ دیدند از جهان
چون نگه کردند آن سی مرغ زود
بی‌شک این سی مرغ آن سیمرغ بود
در تحیر جمله سرگردان شدند
باز از نوعی دگر حیران شدند
خویش را دیدند سیمرغ تمام
بود خود سیمرغ سی مرغ مدام
چون سوی سیمرغ کردندی نگاه
بود این سیمرغ این کین جایگاه
ور بسوی خویش کردندی نظر
بود این سیمرغ ایشان آن دگر
ور نظر در هر دو کردندی بهم
هر دو یک سیمرغ بودی بیش و کم
بود این یک آن و آن یک بود این
در همه عالم کسی نشنود این
آن همه غرق تحیر ماندند
بی تفکر وز تفکر ماندند
چون ندانستند هیچ از هیچ حال
بی زفان کردند از آن حضرت سؤال
کشف این سر قوی در خواستند
حل مایی و توی درخواستند
بی زفان آمد از آن حضرت خطاب
کاینه‌ست این حضرت چون آفتاب
هر که آید خویشتن بیند درو
جان و تن هم جان و تن بیند درو
چون شما سی مرغ اینجا آمدید
سی درین آیینه پیدا آمدید
گر چل و پنجاه مرغ آیید باز
پرده‌ای از خویش بگشایید باز
گرچه بسیاری به سر گردیده‌اید
خویش را بینید و خود را دیده‌اید
هیچ کس را دیده بر ما کی رسد
چشم موری بر ثریا کی رسد
دیده موری که سندان برگرفت
پشهٔ پیلی به دندان برگرفت
هرچ دانستی، چو دیدی آن نبود
و آنچ گفتی و شنیدی، آن نبود
این همه وادی که از پس کرده‌اید
وین همه مردی که هر کس کرده‌اید
جمله در افعال مایی رفته‌اید
وادی ذات صفت را خفته‌اید
چون شما سی مرغ حیران مانده‌اید
بی‌دل و بی‌صبر و بی‌جان مانده‌اید
ما به سیمرغی بسی اولیتریم
زانک سیمرغ حقیقی گوهریم
محو ما گردید در صد عز و ناز
تا به ما در خویش را یابید باز
محو او گشتند آخر بر دوام
سایه در خورشید گم شد والسلام
تا که می‌رفتند و می‌گفت این سخن
چون رسیدند و نه سر ماند و نه بن
لاجرم اینجا سخن کوتاه شد
ره رو و ره برنماند و راه شد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۱۹
به زیر لب حدیث تلخ ، کان بیدادگر دارد
بود زهری که بهر کشتن ما در شکر دارد
بلای هجر و درد اشتیاق پیر کنعانی
کسی داند که چون یوسف عزیزی در سفر دارد
ندارد اشتیاق وصل شیرین، کوهکن، ورنه
به ضرب تیشه سد چون بیستون از پیش بردارد
عتاب آلوده آمد ، باده در سر، دست بر خنجر
کدامین بی‌گله را میکشد دیگر چه سر دارد
کسی دارد خبر از اشک و آه گرم من وحشی
که آتش در دل و داغ ندامت بر جگر دارد
وحشی بافقی : ناظر و منظور
شیر حکمت از پستان خامه گشادن و طفل فسانه را در مهد خیال پرورش دادن در آغاز حکایت عشقبازی و ابتداء روایت نکته سازی
نوا پرداز قانون فصاحت
چنین زد چنگ بر تار حکایت
که بود اقلیم چین را شهریاری
به تخت شهریاری کامکاری
به تاج نامداری سربلندی
به زنجیر عدالت ظلم بندی
به چین در دور عدل آن جهاندار
نبود آشفته‌ای جز طره یار
به جز چشم نکویان در سوادی
به دورش کس نداد از فتنه یادی
ز عدلش هم‌سرا گنجشک با مار
به دورش چرغ آهو را هوادار
نظر چون بر رخش دوران گشاده
نظر نام شه دوران نهاده
وزیری بود بس عالی مقامش
نظیر از مادر ایام نامش
حصار ملک رای محکم او
بهار عدل روی خرم او
از آن چیزی که بر دل بندشان بود
همین نومیدی فرزندشان بود
پی صیدافکنی یک روز دلتنگ
وزیر و شه برون راندند شبرنگ
وزیر و پادشاه و خادمی چند
ز دیگر لشکری بگسسته پیوند
از آنجا روی در صحرا نهادند
بسان سیل در صحرا فتادند
به زیر ران هر یک تیز گامی
سمند بادپایی، خوشخرامی
شدندی صد بیابان بیش در پیش
به تندی از صدای سینه خویش
زد آتش گرمی خور در جگرشان
یکی ویرانه آمد در نظرشان
دوانی سوی آن ویرانه راندند
به سرعت خویش را آنجا رساندند
در او دیدند پیری با صفایی
ز عالم نور او ظلمت زدایی
زبان او کلید گنج عرفان
بسان گنج در ویرانه پنهان
اگر در دل گذشتی طیلسانش
فلک در پا فکندی کهکشانش
محیط معرفت دل در بر او
کف دریای دین موی سر او
به قدی چون کمان در چله دایم
بنای گوشه گیری کرده قایم
چو رخ بنمود آن پیر فتاده
ز اسب خویشتن شه شد پیاده
شه و دستور در پایش فتادند
نقاب از روی راز خود گشادند
به و ناری برون آورد درویش
از آنها داشت هر یک را یکی پیش
نظر زان نار خرم گشت بسیار
که روشن دید شمع بخت از آن نار
پس آنگه داد ایشان را بشارت
که بر چیزیست آن هر یک اشارت
وزیر از به بسی چون نار خندید
که درد خویشتن را زان بهی دید
به خسرو مژدهٔ آن می‌دهد نار
که گردد گلبن بختش گران یار
به تخت دور در کم روزگاری
از و سر بر فرازد تاجداری
خدا بخشد به دستور خداوند
در این گلزار یک نخل برومند
ولی باشد چو به با چهره زرد
ز آه عاشقی رخسار پر گرد
دل دستور خرم بود از آن به
که دردش می‌شود گویا از آن به
ولی در نار حرف پیرش انداخت
چو شمع از بار غم دلگیرش انداخت
بلی بوی بهی نبود در آن باغ
ز نارش نیست یک دل خالی از داغ
در این گلشن که خندان گشت چون نار
که چشم از خون نگشتش ناردان بار
به نزدیکش دمی چون آرمیدند
دعا گویان از او دوری گزیدند
سوی بستانسرای خویش راندند
برای میوه نخل نو نشاندند
از آن مدت چو شد نه ماه و نه روز
شبی سرزد و مهر عالم افروز
وزیر و شاه را زان مژده دادند
ز گنج سیم قفل زر گشادند
چنان دادند سیم و زر به مردم
که در زیر غنیمت شد جهان گم
نظر از خرمی سوی پسر تاخت
رخ فرزند را مد نظر ساخت
چنین فرمود شاه نیک فرجام
که منظورش کنند اهل نظر نام
به دستوری که باشد رفت دستور
نظر را گوهر خود داشت منظور
که فرمان شه روی زمین چیست
بفرماید شهنشه نام این چیست
چو پر می‌دید سوی شاه ایام
نظر فرمود ناظر باشدش نام
به سوی هر یکی یک دایه بردند
به دست دایه ایشان را سپردند
ز هجر آن لبان روح پرور
چو ماتم دار شد پستان مادر
به رسم مادری بنهاد دوران
دهانشان را بجای شیر دندان
به ملک حسن چون از ده گذشتند
ز ماه چارده صد ره گذشتند
به خوبی شد چنان شهزاده منظور
که در عالم چو خور گردیده مشهور
قدش سروی ز بستان نکویی
گل رویش ز باغ تازه رویی
پی مرغ دل هر هوشیاری
ز کاکل بر سر آن سرو ماری
دل کس با وجود هوشیاری
نبردی جان از او با رستگاری
فکنده فتنهٔ او در جهان شور
مدامش نرگس بیمار مخمور
صف مژگان او کز هم گذشته
کمینگاه هزاران فتنه گشته
پی خون خوردن عشاق جانباز
دو لعل او دو خونی گشته همراز
در دندان او در خنده تا دید
دل گوهر ز غم سوراخ گردید
گهر کو دست پرورد صدف بود
بدان دندان کیش لاف شرف بود
زنخدانش بر آن رخسار دلکش
معلق کرده آبی را در آتش
ز زر بر گردنش طوقی فتاده
به گنج سیم ماری تکیه داده
بری از سیم خام آن نخل تر داشت
عجب نخلی که سیم خام برداشت
جهانی بسته بود از شوق هر سو
چو بازو بند دل در بازوی او
فروغ ساعدش از آستینها
چو نور شمع از فانوس پیدا
به خوبی داد آن خورشید پایه
ز سیم دست سیمین دست مایه
کمر پیچید عمری بر میانش
نگشته آگه از سر نهانش
دلا در فکر آن موی میان پیچ
طلب کن فکر باریکی در آن پیچ
مگر حرف از میان آن فزون‌تر
حکایت در میان بگذار و بگذر
وحشی بافقی : ناظر و منظور
رسیدن آن گل نودمیدهٔ چمن رعنایی و سرو تازه رسیدهٔ گلشن زیبایی به مرغزاری که پنجهٔ چنارش شاخ بیداد شکستی و آفتاب بلند پایه در سایه بیدش نشستی
سمند ره نورد این بیانان
بزد راه سخن زینسان به پایان
که چون منظور دور از لشکری گشت
خروشان همچو سیل افتاد در دشت
ز دل می‌کرد آه سرد و می‌رفت
دو منزل را یکی می‌کرد و می‌رفت
کسان همزبان را یاد می‌کرد
ز درد بی‌کسی فریاد می‌کرد
خوش آن بیکس که صحرایی گزیند
که غیر از سایه همپایی نبیند
کند چندان فغان از جان ناشاد
که آید آه از افغانش به فریاد
نماند در مقام خسته حالی
دل پر سازد از فریاد خالی
بیا وحشی که عنقایی گزینیم
وطن در قاف تنهایی گزینیم
چو مه با خور بود نقصان پذیر است
می از تنها نشستن شیر گیر است
ز تنهاییست می را در فرح روی
چو یارش پشه شد گردد ترش روی
چو سرکه همسرای پشه افتاد
نیاید از سرایش غیر فریاد
چو زر با نقره یکچندی نشیند
دگر خود را به رنگ خود نبیند
مشو دمساز با کس تا توانی
اگر می‌بایدت روشن روانی
چو آیینه که با هرکس مقابل
ز تأثیر نفس گردد سیه دل
چو روزی چند شد القصه منظور
به چشمش مرغزاری آمد از دور
چو شد نزدیک جای خرمی دید
عجب آب و هوای بی‌غمی دید
در او هر سو چکاوک خانه کرده
چو هدهد کاکل خود شانه کرده
ز جا برجسته طفل سبزه از باد
به آهو نیزه بازی کرده بنیاد
ز زخم خار گلها را تکسر
ز زخم سنگ مشت یاسمین پر
گشودی ماهیش مقراض از دم
به قصد آب می‌بردید قاقم
بیان می‌کرد هر سو غنچه با گل
به سر گوشی حدیث خون بلبل
میان سبزه آب افتاده بیهوش
کشیده سبزه تنگ او را در آغوش
پی راحت فرود آمد ز شبرنگ
به طرف سبزه‌زاری کرد آهنگ
به آسایش به روی سبزه افتاد
سمند خویش را سر در چرا داد
فتادی همچو گل از دست بر دست
که شد در خواب نازش نرگس مست
چو مست خواب شد آن مایه ناز
سمندش ناگه آمد در تک و تاز
ز آواز سم اسب رمیده
ز جا جست و گشود از خواب دیده
نظر چون کرد شیری دید از دور
در و دشت از غریوش گشته پر شور
ز چنبر شیر گردون را جهانده
نشان ناخنش بر ثور مانده
خروشش مرده را بردی ز سر خواب
به زهر چشم کردی زهره‌ها آب
پی جستن زدی چون بر زمین پای
نمودی کوههٔ گاو زمین جای
کشید آن شیردل بر شیرشمشیر
چو شیری حمله آور گشت بر شیر
هژبر تیغ زن تیغ آنچنان راند
که زخم تیغ بر گاو زمین ماند
جدا کرد آن بلا را از سر خویش
نمود از سبزه و گل بستر خویش
به روی سبزه می‌غلطید چون آب
که شد بر روی گل آهوش در خواب
سفر سازندهٔ شهر فسانه
زند بر رخش زینسان تازیانه
که چون منظورگشت از خواب بیدار
برآمد بر سمند باد رفتار
چو بیرون شد از آن دلکش نشیمن
به روی پشته‌ای برراند توسن
نظر چون کرد شهری در نظر دید
سوادش از نظر پر نورتر دید
حصار او زدی بر چرخ پهلو
کواکب سنگها بر کنگر او
حصارش زلف زهره شانه کرده
ز کنگر شانه را دندانه کرده
کشیده خندقش از غرب تا شرق
در آب خندقش چوب فلک غرق
سواد شهر کردش دیده پرنور
چو گل از خرمی بشکفت منظور
ز روی خرمی میراند توسن
که تا گشتش در دروازه روشن
بر او دروازه‌بان چون دیده بگشاد
به پای توسنش چون سایه افتاد
بگفتا کای جوان نورسیده
که از مهرت به ما پرتو رسیده
چسان جان برده‌ای زین بیشه بیرون
که شیرش بسته ره بر گاو گردون
کنون عمریست تا این راه بسته
به راه رهروان از کین نشسته
ز نیش خویش شیر این گذرگاه
نهاده رهروان را خار در راه
ازو این حرف چون منظور بشنید
ز کار رفته گوهر بار گردید
بر او پیر از تعجب دیده بگشاد
به منزلگاه خویشش برد و جا داد
چو دید آن گنج در ویرانهٔ خویش
به پیش آورد درویشانهٔ خویش
پس آنگه رفت سوی درگه شاه
بگفت این حال با خاصان درگاه
ازو چون شرح این معنی شنفتند
به خسرو صورت احوال گفتند
زد از روی تعجب دست بر دست
که یک تن چون ز دست این بلا رست
به جمعی داد خلعت‌ها و فرمود
که باتشریف تشریف آورد زود
سوی منظور از آنجا رو نهادند
زمین از دور پیشش بوسه دادند
پی تعظیم تشریف از زمین خاست
بدن از خلعت شاهانه آراست
به آنها گشت همره بی‌توقف
سوی بازار مصر آمد چو یوسف
ازو دل داده خلقی از کف خویش
هجوم بی‌دلانش از پس و پیش
فتاده پیش و خلقی گشته پیرو
چنین می‌رفت تا درگاه خسرو
بیاوردند نزدیکان درگاه
به تعظیم تمامش جانب شاه
زمین بوسید آنطوری که شاید
دعایش کرد آن نوعی که باید
به میدان سخن افکند گویی
ز هر جا کرد با او گفتگویی
چو از هر بحث گوهر بار گردید
به تقریبی حدیث شیر پرسید
زمین بوسید منظور ادب کیش
به خسرو گفت یک یک قصه خویش
چنین در بزم شه تا شام جا کرد
سخن از هر دری با شه ادا کرد
شهنشه گفت تا کردند تعیین
مقامی از پی شهزادهٔ چین
پی رفتن زمین بوسید منظور
به دستوری ز بزم شاه شد دور
چو جست از مجلس خسرو کرانه
ببردندش به بزم خسروانه
به روی نیم تختی جاش دادند
به مجلس نقل خوشحالی نهادند
چو پاسی از شب دیجور بگذشت
سپاه خواب بر منظور بگذشت
برای پاس آن پاکیزه گوهر
گروهی حلقهٔ سان ماندند بر در
وحشی بافقی : ناظر و منظور
نشستن شاهزاده بر تخت شهریاری و بلند آوازه گشتن در خطبهٔ کامکاری و در اختصار قصه کوشیدن و لباس تمامی بر شاهد فسانه پوشیدن
چنین از یاری کلک جوانبخت
نشیند شاه بیت فکر بر تخت
که مدتها بهم منظور و ناظر
طریق مهر می‌کردند ظاهر
نه بی‌هم صبر و نی آرامشان بود
همین دمسازی هم کارشان بود
حریف هم به بزم میگساری
رفیق هم به کوی دوستداری
ز رنگ آمیزی باد خزانی
چو شد برگ درختان زعفرانی
به گلشن لشکر بهمن گذر کرد
درخت سبز کار زال زر کرد
برای خندهٔ برق درخشان
خزان پر زعفران می‌کرد پستان
عیان گردید یخ بر جای نسرین
فکنده بر لب جو خشت سیمین
ز سرما آب را حال تباهی
ز یخ خود را کشیده در پناهی
سحاب از تاب سرمای زمستان
به یکدیگر زدی از ژاله دندان
ز ابروی نمد بر دوش افلاک
ز سرما خشک گشته پنجهٔ تاک
به رفتن آب از آن کم داشت آهنگ
که یخ در راه او زد شیشه بر سنگ
شکست از سنگ ژاله جام لاله
به خاک افتاد نرگس را پیاله
شده غارتگر دی سوی سبزه
به گلشن خسته رنگ از روی سبزه
ز تاب تب خزانی شد رخ شاه
به بستر تکیه زد از پایهٔ گاه
به دل کردش بدانسان آتشی کار
که می‌کاهید هر دم شمع کردار
بزرگان را به سوی خویشتن خواند
به صف در صد گاه خویش بنشاند
به بالینش نشسته شاهزاده
ز غم سر بر سر زانو نهاده
به سوی دیگرش ناظر نشسته
ز دلتنگی لب از گفتار بسته
به روی شه نشان مرگ و ظاهر
بزرگان درغمش آشفته خاطر
به سوی اهل مجلس شاه چون دید
سرشک حسرتش در دیده گردید
اشارت کرد تا دستور برخاست
به گوهر تخت عالی را بیاراست
پس آنگه گفت تا شهزاده چین
برآید بر فراز تخت زرین
به سوی مصریان رو کرد آنگاه
که تا امروز بودم بر شما شاه
شه اکنون اوست خدمتکار باشید
به خدمتکاریش درکار باشید
چو بر تخت زر خویشش نشانید
به دست خود بر او گوهر فشانید
بزرگانش مبارکباد گفتند
غبار راه او از چهره رفتند
بلی اینست قانون زمانه
به عالم هست اکنون این ترانه
نبندد تاکسی از تختگه رخت
نیاید دیگری بر پایه بخت
دو سر هرگز نگنجد در کلاهی
دو شه را جا نباشد تختگاهی
چو روزی چند شد شه رخت بربست
به جای تخت بر تابوت بنشست
بزرگانش الف بر سر کشیدند
سمند سرکشش را دم بریدند
الف قدان بسی با لعل چون نوش
چو شمعی پیش تابوتش سیه پوش
ز یکسو جامه کرده چاک منظور
فتاده از خروشش در جهان شور
ز سوی دیگرش ناظر فغان ساز
به عالم ناله‌اش افکنده آواز
به سوی خاک بردندش به اعزاز
خروشان آمدند از تربتش باز
همه در بر پلاس غم گرفتند
به فوتش هفته‌ای ماتم گرفتند
بزرگان را به بهشتم روز دستور
تمامی برد با خود سوی منظور
که تا آورد بیرونشان ز ماتم
به بزم عیش بنشستند با هم
جهان را شیوه آری اینچنین است
نشاط و محنتش با هم قرین است
اگر غم شد، نماند نیز شادی
بود در ره مراد و نامرادی
اگر درویش بد حال است اگر شاه
گذر خواهد نمودن زین گذرگاه
دم مردن بچندان لشکر خویش
به مخزنهای لعل و گوهر خویش
میسر کی شدش تا زان تمامی
خرد یک لحظه از عمر گرامی
چنین عمری که کس نفروخت یکدم
ز دورانش به گنج هر دو عالم
ببین تا چون فنا کردیمش آخر
خلل در کار آوردیمش آخر
چو آن کودک که او بی‌رنج عالم
به دست آورد کلید گنج عالم
کند هر لحظه دامانی پر از در
وز آن هر گوشه سوراخی کند پر
از این درها که ما در خاک داریم
بسا فریاد کز حسرت بر آریم
چو شد القصه شاه مصر منظور
به عالم عدل و دادش گشت مشهور
به ناظر داد آیین وزارت
چواز دورش به شاهی شد بشارت
در گنجینهٔ احسان گشادند
به عالم داد عدل و داد دادند
یکی بودند تا از جان اثر بود
بهمشان میل هردم بیشتر بود
ز یاران بی‌وفایی بد جفاییست
خوشا یاران که ایشان را جفا نیست
فغان از بی‌وفایان زمانه
به افسون جفا کاری فسانه
مجو وحشی وفا از مردم دهر
که کار شهد ناید هرگز از زهر
از این عقرب نهادان وای و سد وای
که بر دل جای زخمی ماند سد جای
چنین یاران که اندر روزگارند
بسی آزارها در پرده دارند
بسی عریان تنان را جای بیم است
از آن عقرب که در زیر گلیم است
نه یی نقش گلیم آخر چنین چند
توانی بود در یک جای پیوند
به کس عنقا صفت منمای دیدار
ز مردم رو نهان کن کیمیا وار
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
در جواب گفتگوی شیرین و قبول نمودن فرهاد کندن کوه بیستون را به جهت عمارت
بدو فرهاد گفت که ای سرو نوخیز
لبت جان پرور و زلفت دلاویز
خیالت برده از دل صبر و تابم
نگاهت کرده سرمست و خرابم
کمند زلف مشکین تو دامم
شراب لعل نوشینت به جامم
به هر خدمت که فرمایی برآنم
به جان کوشم درین ره تا توانم
نه کوه سنگ اگر باشد ز پولاد
کنم با نیروی عشقش ز بنیاد
چه جای کوه اگر همت گمارم
اگر دریاست گرد از وی برآرم
شکفت از گفته فرهاد آن ماه
به سان غنچه از باد سحرگاه
پس از این گفتگو و عهد و پیوند
قرار این داد شیرین شکر خند
که تا انجام کار آن شوخ طناز
به هر نزهتگهی جشنی کند ساز
به هر دشتی کند روزی دو منزل
به مشغولی گشاید عقدهٔ دل
رسد چون کار آن مشکو به انجام
کشد رخت اندر آن آن ماه خودکام
وز آن پس لعل شکر بار بگشود
به سد شیرینی او را کرد بدرود
به مرکب جست و گلگون را عنان داد
ز فرهاد آن خبردارد که جان داد
برفت از بیستون آن سرو آزاد
نه او ماند اندر آن منزل نه فرهاد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱
یوسف ما را به چاه انداختند
گرگ او را در گناه انداختند
و آنگه از بهر برون آوردنش
کاروانی را به راه انداختند
از فراق روی او یعقوب را
سالها در آه آه انداختند
چون خریداران بدیدندش ز جهل
در بها سیم سیاه انداختند
شد به مصر و از زلیخا دیدنش
باز در زندان شاه انداختند
خواب زندان را چو معنی باز یافت
تختش اندر بارگاه انداختند
شد پس از خواری عزیز و در برش
خلعت« ثم اجتباه» انداختند
تا نبیند هر کسی آن ماه را
برقعی بر روی ماه انداختند
چون گواه انگشت بر حرفش نهاد
زخم بر دست گواه انداختند
حال سلطانیش چون مشهور شد
جست و جویی در سپاه انداختند
دشمنش را از هوای سرزنش
صاع در آب و گیاه انداختند
قرعهٔ خط بشارت بردنش
بر بشیر نیک خواه انداختند
باز با قوم خودش کردند جمع
جمله را در عزو جاه انداختند
این حکایت سر گذشت روح تست
کش درین زندان و چاه انداختند
اوحدی چون باز دید این سرو گفت
سر او را با اله انداختند
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
شنیدن معشوق سخن عاشق
به دست قاصدی داد این حکایت
حدیثی پر شکیب و پر شکایت
چو واقف شد پریرو راز او را
وزان طومار دل پرداز او را
به دل گفتا که: ناچارست یاری
همین سرگشتهٔ بیچاره، باری
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
حکایت
داشت عیسی خری کبود به رنگ
که نرفتی دو روز یک فرسنگ
من شنیدم که در شبان دراز
با وجود چنان حضور و نماز
برد یکشب ز رحمت آن بیخواب
خر خود را دویست بار به آب
هر پیی کش ببرد آب نخورد
چشم عیسی ز رحم خواب نکرد
جمع حواریان چو آن دیدند
روزش از سر آن بپرسیدند
گفت: او را زبان گفتن نیست
گر شود تشنه جای خفتن نیست
بار من برده، آب اگر نخورد
پیش جبار آب من ببرد
من سیر آب چون توانم خفت؟
کو شود تشنه و نداند گفت
خواجگی بندگیست خالق را
شفقت زمرهٔ خلایق را
داروی درد خستگان بودن
مومیای شکستگان بودن
زیر این گرد خیمهٔ مینا
از هزاران یکی شود بینا
گر به درمان خویش پردازد
داروی درد خویشتن سازد
سهل گیرد جهان و جاهش را
کند آماده ساز راهش را
دستگیر فتادگان باشد
پایمرد پیادگان باشد
در آزار و آز در بندد
بهر بیچارگان کمر بندد
نستاند زیادتی ز کسی
ننهند در وجود بوالهوسی
پیش گیرد ره سبکباری
رخ بپیچد ز مردم آزاری
نیکی داد و داده بشناسد
بدی نا نهاده بشناسد
باز داند ستمگران را جای
ننهد در دراز دستی پای
گر توانی بدیدن این را غور
ورنه بر خود بدان که کردی جور
عقد آن جوهری که میبندم
جز به نام رسول نپسندم
خواجه او بود و پادشاه خداست
امر اچار یارش از چپ و راست
وین دگرها چو سایه از پی نور
گشته زان سایه نیز بعضی دور
منعمی کندرو کرم نبود
هست ابری کش آب و نم نبود
زین جگر کوچکان همت خرد
بی‌جگر یک درم نشاید برد
آن کریمی به جز خدا نبود
که ز ذاتش کرم جدا نبود
کرم اینست رفته قاف به قاف
بی‌جواب و سال و منت و لاف
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
حکایت
بود در روم پیش ازین سر و کار
صاحبی نان ده و فتوت یار
لنگری باز کرده چون کشتی
پر ز سنگ و ز آلت کشتی
در لنگر نهاده باز فراخ
کرده ریش دراز را به دو شاخ
خلق رومش نماز بردندی
بچهٔ خود بدو سپردندی
نان صاحب ز کار رندان بود
گوشه بیکارشان چو زندان بود
حوریان گرد او گروه شده
رند و عامی در آه و اوه شده
جمع گشتند ازین صفت خیلی
هر یکی را به دیگری میلی
ناگهان رومی غلام باره
صورتی نحس و جامه‌ای پاره
به یکی زان میانه عشق آورد
علم مصر در دمشق آورد
در نهانی انار و سیبش داد
تا به تلبیس خود فریبش داد
برد روزی به گوشهٔ باغش
می‌نهاد از عمود خود داغش
خر زهٔ خویش در وعا می‌کرد
هر دمی بر اخی دعا می‌کرد
باغبان این بدید و گفت: ای خر
پدرش را دعا کن و مادر
رند گفتا: ز هر دو بیزارم
که من این دولت از اخی دارم
حکم او تا به دست مادر بود
طفل در خانه، قفل بر در بود
چون پدر پیش صاحب آوردش
به نیابت چنین بپروردش
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
حکایت
ساده ترکی ز ده به شهر آمد
پیش شیخی تمام بهر آمد
سفره‌ای چرب دید و حلقهٔ ذکر
در میان جست ترکمان بیفکر
خود مگو تا چگونه گوید و چند
به سه شب مغز خویشتن برکند
روز چارم چو آش دیر آمد
روستایی ز خرقه سیر آمد
گرچه تکرار ذکر گرمش کرد
نتوانست شیخ نرمش کرد
خام بود آن مرید و بیرون جست
راه صحرا گرفت و شیخ برست
تا بدانی که اندرین بازار
نتوان داد هر کسی را بار
دل بی‌علم را نباشد راه
بدر لا اله الا الله
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
حکایت
شد غلام ملک به می خوردن
بشدند از پیش به پی کردن
یافتندش به کنج میخانه
مفلس و عور و مست و دیوانه
پس بگفتند پند و هیچ نگفت
میکشیدند و او دگر میخفت
رند کی میگذشت آشفته
بارها خانه پدر رفته
دید کان گیرو ده مجازی نیست
گفت: خشم ملوک بازی نیست
بهلیدش چنانکه مست افتد
که بلا بیند ار به دست افتد
خواجه هر چند پر هنر داند
جرم خود بنده نیکتر داند
قصهٔ این پسر بپرس ازمن
کین خمارش به از خمار شکن
آنچه گفتیم حال دانا بود
که به علم و بدین توانا بود
فخرالدین عراقی : فصل ششم
حکایت
پسری داشت شحنهٔ تبریز
حسن او دلفریب و شورانگیز
خلعت ذات او، ز موزونی
صورت لطف و صنع بیچونی
شیخ عالم، امام غزالی
آن جهان علوم را والی
گشت آگاه زان گزیده خصال
صفتش فهم کرد از استدلال
خبر حسن او به شیخ رسید
صبر و آرام از دلش برمید
اسب عزم از زمین ری زین کرد
میل دیدار آن نگارین کرد
از می اشتیاق او شد مست
پای در ره نهاد و دل بردست
چون به نزدیک شهر رفت فقیر
عرضه کردند حال او به امیر
گفت شحنه که: باشد آن سالوس
به امید آمد و شود مایوس
شیخ صورت پرست و زراق است
شهرهٔ شید اندر آفاق است
مگذارید اندرین شهرش
تا رود باز پس، کشد زهرش
قاصدی شد ز شهر بر سر راه
کرد از آن حال شیخ را آگاه
چون که بشنید شیخ صاحب درد
در دو فرسنگ شهر منزل کرد
چون به جیب افق فرو شد هور
روشنی شد ز صحن عالم دور
شد به خرگه، هوای بستر کرد
دامن خیمه پر ز گوهر کرد
شحنه را نیز خواب در پیچید
گوش کن تا که او به خواب چه دید:
دید در خواب، کش رسول خدا
داد مشتی مویز و گفت او را:
بستان این مویز و رو حالی
خود ببر پیش شیخ غزالی
چون درآمد به صبح شحنه ز خواب
بر گرفت آن مویز و کرد شتاب
شیخ چون دید شحنه را از دور
در پی افتاده آن سرشته ز نور
پیش از آن کش به نزد خویش آورد
طبق پر مویز پیش آورد
کانچه امشب نبی بر تو گذاشت
هان! نشانش ازین طبق برداشت
متاله روان راه اله
به مویزی جهان برند از راه
حسن را صورتی مبین و مدان
به مویزی ز راه باز ممان
باصره، چون که با کمال بود
لذتش راتب جمال بود
گر طبیعت چشیدنش خواهد
بیند و هم رسیدنش خواهد
سیب سیمین برای چیدن نیست
زو نصیب تو غیر دیدن نیست
فخرالدین عراقی : فصل هشتم
حکایت
بود صاحبدلی به دانش و هوش
در نواحی فارس تره‌فروش
از قضای خدا و صنع اله
می‌گذشت او به راه خود ناگاه
پیش قصری رسید و در نگرید
صورت دختر اتابک دید
صورتی خوب دید و حیران شد
دل مجموع او پریشان شد
قرب سالی ز عشق می‌نالید
که رخ خوب دوست باز ندید
دایم از گریه دیده پرخون داشت
چشمها چشمه‌های جیحون داشت
بجز اوصاف او نخواند و نگفت
دایم از حسرتش نخورد و نخفت
با سگ کوی او همی گردید
سگ کویش بر آدمی بگزید
تا بدو خادمی پیام آورد
کین گذشت از حکایت آن کرد
سر خود گیر و گوش کن سخنی
چون تویی را کجا رسد چو منی؟
گر تو سودای عاشقی داری
شاید ار قصر شاه بگذاری
تو کجایی و ما کجا؟ هیهات!
در بیابان و آرزوی فرات؟
لیک اگر صادقی درین معنی
راه برگیر و بگذر از دعوی
به فلان کوه رو، مقامی ساز
کنج گیر و مگوی با کس راز
طاعت کردگار عادت کن
صانع خویش را عبادت کن
روزگاری بدین صفت می‌باش
خود شود طاعت نهانی فاش
در تو مردم ارادت افزایند
به تبرک به خدمتت آیند
هیچ چیزی ز کس قبول مکن
نیز با هیچ کس مگوی سخن
چون شوی در میان خلق علم
به اتابک رسد حدیث تو هم
چون اتابک تو را مرید شود
اندهت را فرح پدید شود
چون که عاشق پیام دوست شنید
امر او را به جان و دل بگزید
شد به کوهی که او اشارت کرد
چار دیوارکی عمارت کرد
وندر آنجا، چنان که دختر گفت
از عبادت نیارمید و نخفت
فخرالدین عراقی : فصل دهم
حکایت ماضیه
چون درآمد به شهر دوست فقیر
کرد اوصاف حسن او تقریر
اندر آمد به مسجد جامع
زو کرامات اولیا لامع
بعد از آن چون نماز جمعه بکرد
با جماعت، فقیر صاحب درد
از مصلی فراز منبر شد
مجلس عاشقان منور شد
بر زبان سری از حقیقت راند
که از آن فهم خلق عاجز ماند
گفت: کافهام اگرچه در ماند
آخر این چوب پاره می‌داند
منبر از جای خویشتن برخاست
وز زمین در هوا همی شد راست
شیخ گفتش: ادب نگه می‌دار
حرکت را به عاشقان بگذار
منبر، آنجا که بود، باز استاد
قریب پنجاه مجلسی جان داد
شیخ گفت: آنکه نور مجلس ماست
چون به مجلس نیامده است کجاست؟
مجلسم بی‌لقاش تاریک است
سخن عشق نیز باریک است
عذر دارد هرآنکه باریکی
در نیابد میان تاریکی
صحن جان را چراغ پیدا نیست
مگر آن دل شکار اینجا نیست؟
چون نیامد به مجلس عشاق
جان بدادند عاشقان ز فراق
یاد او بر زبان با برکت
چون نبخشد جماد را حرکت؟
داند آن کس کزو نشان دارد
که ز شوقش جماد جان دارد
عاشقانش چو در حدیث آیند
در و دیوار گوش بگشایند
عاشق از هجر او همی میرد
چوب منبر هوا همی گیرد
گر ندانی تو این سخن به یقین
رو سریرش به صحن مسجد بین
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۶
یکی زیبا خروسی بود جنگی
به مانند عقاب از تیزچنگی
گشاده سینه و گردن کشیده
برای جنگ و پرخاش آفریده
نهاده تاجی از یاقوت بر ترگ
فروهشته دو غبغب چون دو گلبرگ
دو چشمانش چو دو مشعل فروزان
نگاهش خرمن بدخواه سوزان
خروشش چون خروش پهلوانان
به هنگام نوا، عزال خوانان
ز نوک ناخنش تا زیر منقار
به یک گز می‌رسیدی گاه رفتار
میان هر دو بالش نیم گز بود
غریو قدقدش بانگ رجز بود
دو پایش چون دو ساق گاو، محکم
دو خارش چون دو رمح آهنین دم
فروهشته ز گردن یال دلکش
چنان کز طوق دیبای مزرکش
به وقت بانگ چون گردن کشیدی
خروس چرخ را زهره دریدی
به عزم رزم چون افراختی یال
ز بیم جان فکندی باز پیخال
نمودی گردن از بهر کمین خم
به‌سان نیزهٔ آشفته پرچم
ز میدانش اگر سیمرغ بودی
به ضرب یک لگد بیرون نمودی
خروسان محل از هیبتش باز
کشیدندی سحر آهسته آواز
یکی روز از قضا در طرف باغی
پرید از نزد او لاغر کلاغی
خروس از بیم کرد آن‌گونه فریاد
که اندر خیل مرغان شورش افتاد
ز نزدیک کلاغ آن‌سان به در رفت
که گفتی نوک تیرش در جگر رفت
برفت از کف وقار و طمطراقش
پر و بالش به هم پیچد و ساقش
تپان شد قلبش از تشویش در بر
دهانش باز ماند و چشم اعور
پس از لختی که فارغ شد خیالش
یکی از محرمان پرسید حالش
که : « ای گردن‌فراز آهنین‌پی!
که بود او کاین چنین ترسیدی از وی؟»
به پاسخ گفت کای فرزانه دلبر!
نبود او جز کلاغی زشت و لاغر
جوابش گفت : «باشد صعب حالی
که ترسد شرزه شیری از شغالی»
خروس پهلوان باماکیان گفت :
« کس از یار موافق راز ننهفت
من آن روزی که بودم جوجه‌ای خرد
کلاغ از پیش رویم جوجه‌ای برد
بجست و کرد مسکن بر سر شاخ
بخورد آن جوجه را گستاخ گستاخ
چنانم وحشتش بنشست در دل
که آن وحشت هنوزم هست در دل
ز عهد کودکی تا این زمانه
اگر پرد کلاغی زآشیانه
همان وحشت شود نو در دل من
که آکنده است در آب و گل من»
شیخ بهایی : نان و حلوا
بخش ۱۱ - حکایة العابد الذی قل الصبر لدیه فتفوق الکلب علیه
عابدی، در کوه لبنان بد مقیم
در بن غاری، چو اصحاب الرقیم
روی دل، از غیر حق برتافته
گنج عزت را ز عزلت یافته
روزها، می‌بود مشغول صیام
قرص نانی، می‌رسیدش وقت شام
نصف آن شامش بدی، نصفی سحور
وز قناعت، داشت در دل صد سرور
بر همین منوال، حالش می‌گذشت
نامدی زان کوه، هرگز سوی دشت
از قضا، یک شب نیامد آن رغیف
شد ز جوع، آن پارسا زار و نحیف
کرد مغرب را ادا، وآنگه عشاء
دل پر از وسواس، در فکر عشاء
بس که بود از بهر قوتش اضطراب
نه عبادت کرد عابد، شب، نه خواب
صبح چون شد، زان مقام دلپذیر
بهر قوتی آمد آن عابد به زیر
بود یک قریه، به قرب آن جبل
اهل آن قریه، همه گبر و دغل
عابد آمد بر در گبری ستاد
گبر او را یک دو نان جو بداد
بستد آن نان را و شکر او بگفت
وز وصول طعمه‌اش، خاطر شکفت
کرد آهنگ مقام خود دلیر
تا کند افطار زان خبز شعیر
در سرای گبر بد گرگین سگی
مانده از جوع، استخوانی و رگی
پیش او، گر خط پرگاری کشی
شکل نان بیند، بمیرد از خوشی
بر زبان گر بگذرد لفظ خبر
خبز پندار، رود هوشش ز سر
کلب، در دنبال عابد بو گرفت
آمدش دنبال و رخت او گرفت
زان دو نان، عابد یکی پیشش فکند
پس روان شد، تا نیابد زو گزند
سگ بخورد آن نان، وز پی آمدش
تا مگر، بار دگر آزاردش
عابد آن نان دگر، دادش روان
تا که از آزار او یابد امان
کلب خورد آن نان و از دنبال مرد
شد روان و روی خود واپس نکرد
همچو سایه، در پی او می‌دوید
عف عفی می‌کرد و رختش می‌درید
گفت عابد چون بدید آن ماجرا:
من سگی چون تو ندیدم، بی‌حیا
صاحبت، غیر دو نان جو نداد
وان دونان، خود بستدی، ای کج نهاد
دیگرم، از پی دویدن بهر چیست؟
وین همه، رختم دریدن بهر چیست؟
سگ، به نطق آمد که: ای صاحب کمال
بی‌حیا، من نیستم، چشمت بمال
هست، از وقتی که بودم من صغیر
مسکنم، ویرانهٔ این گبر پیر
گوسفندش را شبانی می‌کنم
خانه‌اش را پاسبانی می‌کنم
گاه گاهی، نیم نانم می‌دهد
گاه، مشتی استخوانم می‌دهد
گاه، غافل گردد از اطعام من
وز تغافل، تلخ گردد کام من
بگذرد بسیار، بر من صبح و شام
لا اری خبزا ولا القی الطعام
هفته هفته، بگذرد کاین ناتوان
نی ز نان یابد نشان، نی ز استخوان
گاه هم باشد، که پیر پر محن
نان نیابد بهر خود، چه جای من
چون که بر درگاه او پرورده‌ام
رو به درگاه دگر، ناورده‌ام
هست کارم، بر در این پیر گبر
گاه شکر نعمت او، گاه صبر
تا قمار عشق با او باختم
جز در او، من دری نشناختم
گه به چوبم می‌زند، گه سنگها
از در او، من نمی‌گردم جدا
چون که نامد یک شبی نانت به دست
در بنای صبر تو آمد شکست
از در رزاق رو بر تافتی
بر در گبری روان بشتافتی
بهر نانی، دوست را بگذاشتی
کرده‌ای با دشمن او آشتی
خود بده انصاف، ای مرد گزین!
بی‌حیاتر کیست؟ من یا تو؟ ببین
مرد عابد، زین سخن، مدهوش شد
دست را بر سر زد و از هوش شد
ای سگ نفس بهائی، یاد گیر!
این قناعت، از سگ آن گبر پیر
شیخ بهایی : نان و پنیر
بخش ۲ - حکایت
عابدی از قوم اسرائیلیان
در عبادت بود روزان و شبان
روی از لذات جسمی تافته
لذت جان در عبادت یافته
قطعه‌ای از ارض بود او را مکان
کز سرای خلد می‌دادی نشان
صیت عابد رفت تا چرخ کبود
بس که بودی در رکوع و در سجود
قدسیی از حال او شد باخبر
کرد اندر لوح اجر او نظر
دید اجری بس حقیر و بس قلیل
سر او را خواست از رب جلیل
وحی آمد کز برای امتحان
وقتی از اوقات با وی بگذران
پس ممثل گشت پیش او ملک
تا کند ظاهر، عیارش بر محک
گفت عابد: کیستی، احوال چیست؟
زانکه با ناجنس، نتوان کرد زیست
گفت: مردی، از علایق رسته‌ای
چون تو، دل بر قید طاعت بسته‌ای
حسن حالت دیدم و حسن مکان
آمدم تا با تو باشم، یک زمان
گفت عابد: آری این منزل خوش است
لیک با وی، عیب زشتی نیز هست
عیب آن باشد که آن زیبا علف
خودبخود، صد حیف می‌گردد تلف
از برای رب ما نبود حمار
این علفها تا چرد فصل بهار
گفت قدسی: چونکه بشنید این مقال
نیست ربت را خری، ای بی‌کمال
بود مقصود ملک، از این کلام
نفی خر اندر خصوص آن مقام
عابد این فهمید، یعنی نیست خر
نه در اینجا و نه در جای دگر
گفت: حاشا! این سخن دیوانگان
این چنین بی‌ربط آمد بر زبان
پیش هر سبزه، خری می‌داشتی
خوش بود تا در چرا بگماشتی
گر نبودی خر که اینها را چرید
این علفها را چرا می‌آفرید؟
گفت قدسی: هست خر، نی خلق را
حق منزه از صفات خلق را
پس ملک، هردم صد استغفار برد
گرچه وی را ناقص و جاهل شمرد
با وجود نفی اقرار وجود
چون علفخوارش تصور کرده بود
بی‌تجارب، از کیا را علم نیست
کز علف حیوان تواند کرد زیست
هان، تأمل کن در این نقل شریف
که در آن پنهان بود سر لطیف
عابد اول در میان خلق بود
کسب آداب و عبادت می‌نمود
ورنه، چون داند عبادت چون کند؟
بر چه ملت طاعت بی‌چون کند
در اوان خلطه را خلق جهان
دیده بود او، آنچه دیده دیگران
بعد از آن کرد او تجرد اختیار
چون ندیده به ز طاعت، هیچ کار
بود عقلش فاسد و ناقص ولی
نه فساد ظاهر و نقص جلی
مرد عابد، دیده بد خر را بسی
هر یکی را لیک در دست کسی
گفت: اینها خود همه، از مردم است
هر یک از سعی خود آورده به دست
مالک ملک آمده هر کس به عقل
در تمسک، دست ما را نیست دخل
چون شد اینها جمله ملک دیگری
پس نباشد، حضرت رب را خری
او ندانسته که کل از حق بود
جمله را حق مالک مطلق بود
هر که را ملکیست، از ابناء اوست
هر که را مالیست، از اعطاء اوست
نزع و ایتایش به وفق حکمت است
هر که را گه عزت و گه ذلت است
هر کجا باشد وجود خر به کار
می‌کند ایجاد، از یک تا هزار
هرچه خواهد می‌کند، پیدا بکن
بی‌علاج و آلت حرف و سخن
عقل عابد را چو این عرفان نبود
با ملک کرد آنچنان گفت و شنود
هان! مخند ای نفس بر عابد ز جهل
هان، مدان رستن ز نقص عقل سهل
در کمین خود نشینی، گر دمی
خویش را بینی کم از عابد همی
گر تو این اموال دانی مال رب
بهر چه در غصب داری، روز و شب؟
گر بود در عقد قلبت آنکه نیست
مال، جز مال خدا، پس ظلم چیست؟
آنچه داری مال حق دانی اگر
پس به چشم عاریت، در وی نگر
زان به هر وجهی که خواهی نفع گیر
داده بهر انتفاع، او را معیر
لیک نه وجهی که مالک نهی کرد
تا شوی از خجلت آن، روی زرد
گر نکردی این لوازم را ادا
دعوی ملزوم کردن، دان خطا
عابد اندر عقل، گرچه بود سست
بود اخلاص و عباداتش درست
کان ملک، تا آن زمان آمد پدید
علت نقصان اجر وی بدید
تا که آخر، در خلال گفتگو
کرد استنباط ضعف عقل او
هست در عقل تو نیز این اختلال
نفی خر کرد او ز حق، تو نفی مال
در تو آیا هست اخلاص و عمل؟
پس چه خندی بر وی ای نفس دغل!
عبید زاکانی : عبید زاکانی
موش و گربه
اگر داری تو عقل و دانش و هوش
بیا بشنو حدیث گربه و موش
بخوانم از برایت داستانی
که در معنای آن حیران بمانی
ای خردمند عاقل ودانا
قصهٔ موش و گربه برخوانا
قصهٔ موش و گربهٔ منظوم
گوش کن همچو در غلطانا
از قضای فلک یکی گربه
بود چون اژدها به کرمانا
شکمش طبل و سینه‌اش چو سپر
شیر دم و پلنگ چنگانا
از غریوش به وقت غریدن
شیر درنده شد هراسانا
سر هر سفره چون نهادی پای
شیر از وی شدی گریزانا
روزی اندر شرابخانه شدی
از برای شکار موشانا
در پس خم می‌نمود کمین
همچو دزدی که در بیابانا
ناگهان موشکی ز دیواری
جست بر خم می خروشانا
سر به خم برنهاد و می نوشید
مست شد همچو شیر غرانا
گفت کو گربه تا سرش بکنم
پوستش پر کنم ز کاهانا
گربه در پیش من چو سگ باشد
که شود روبرو بمیدانا
گربه این را شنید و دم نزدی
چنگ و دندان زدی بسوهانا
ناگهان جست و موش را بگرفت
چون پلنگی شکار کوهانا
موش گفتا که من غلام توام
عفو کن بر من این گناهانا
مست بودم اگر گهی خوردم
گه فراوان خورند مستانا
گربه گفتا دروغ کمتر گوی
نخورم من فریب و مکرانا
میشنیدم هرآنچه میگفتی
آروادین قحبهٔ مسلمانا
گربه آنموش را بکشت و بخورد
سوی مسجد شدی خرامانا
دست و رو را بشست و مسح کشید
ورد میخواند همچو ملانا
بار الها که توبه کردم من
ندرم موش را بدندانا
بهر این خون ناحق ای خلاق
من تصدق دهم دو من نانا
آنقدر لابه کرد و زاری کردی
تا بحدی که گشت گریانا
موشکی بود در پس منبر
زود برد این خبر بموشانا
مژدگانی که گربه تائب شد
زاهد و عابد و مسلمانا
بود در مسجد آن ستوده خصال
در نماز و نیاز و افغانا
این خبر چون رسید بر موشان
همه گشتند شاد و خندانا
هفت موش گزیده برجستند
هر یکی کدخدا و دهقانا
برگرفتند بهر گربه ز مهر
هر یکی تحفه‌های الوانا
آن یکی شیشهٔ شراب به کف
وان دگر بره‌های بریانا
آن یکی طشتکی پر از کشمش
وان دگر یک طبق ز خرمانا
آن یکی ظرفی از پنیر به دست
وان دگر ماست با کره نانا
آن یکی خوانچه پلو بر سر
افشره آب لیمو عمانا
نزد گربه شدند آن موشان
با سلام و درود و احسانا
عرض کردند با هزار ادب
کای فدای رهت همه جانا
لایق خدمت تو پیشکشی
کرده‌ایم ما قبول فرمانا
گربه چون موشکان بدید بخواند
رزقکم فی السماء حقانا
من گرسنه بسی بسر بردم
رزقم امروز شد فراوانا
روزه بودم به روزهای دگر
از برای رضای رحمانا
هرکه کار خدا کند بیقین
روزیش میشود فراوانا
بعد از آن گفت پیش فرمائید
قدمی چند ای رفیقانا
موشکان جمله پیش میرفتند
تنشان همچو بید لرزانا
ناگهان گربه جست بر موشان
چون مبارز به روز میدانا
پنج موش گزیده را بگرفت
هر یکی کدخدا و ایلخانا
دو بدین چنگ و دو بدانچنگال
یک به دندان چو شیر غرانا
آندو موش دگر که جان بردند
زود بردند خبر به موشانا
که چه بنشسته‌اید ای موشان
خاکتان بر سر ای جوانانا
پنج موش رئیس را بدرید
گربه با چنگها و دندانا
موشکانرا از این مصیبت و غم
شد لباس همه سیاهانا
خاک بر سر کنان همی گفتند
ای دریغا رئیس موشانا
بعد از آن متفق شدند که ما
می‌رویم پای تخت سلطانا
تا بشه عرض حال خویش کنیم
از ستم‌های خیل گربانا
شاه موشان نشسته بود به تخت
دید از دور خیل موشانا
همه یکباره کردنش تعظیم
کای تو شاهنشهی بدورانا
گربه کرده است ظلم بر ماها
ای شهنشه اولم به قربانا
سالی یکدانه میگرفت از ما
حال حرصش شده فراوانا
این زمان پنج پنج میگیرد
چون شده تائب و مسلمانا
درد دل چون به شاه خود گفتند
شاه فرمود کای عزیزانا
من تلافی به گربه خواهم کرد
که شود داستان به دورانا
بعد یکهفته لشگری آراست
سیصد و سی هزار موشانا
همه با نیزه‌ها و تیر و کمان
همه با سیف‌های برانا
فوج‌های پیاده از یکسو
تیغ‌ها در میانه جولانا
چونکه جمع آوری لشگر شد
از خراسان و رشت و گیلانا
یکه موشی وزیر لشگر بود
هوشمند و دلیر و فطانا
گفت باید یکی ز ما برود
نزد گربه به شهر کرمانا
یا بیا پای تخت در خدمت
یا که آماده باش جنگانا
موشکی بود ایلچی ز قدیم
شد روانه به شهر کرمانا
نرم نرمک به گربه حالی کرد
که منم ایلچی ز شاهانا
خبر آورده‌ام برای شما
عزم جنگ کرده شاه موشانا
یا برو پای تخت در خدمت
یا که آماده باش جنگانا
گربه گفتا که موش گه خورده
من نیایم برون ز کرمانا
لیکن اندر خفا تدارک کرد
لشگر معظمی ز گربانا
گربه‌های براق شیر شکار
از صفاهان و یزد و کرمانا
لشگر گربه چون مهیا شد
داد فرمان به سوی میدانا
لشگر موشها ز راه کویر
لشگر گربه از کهستانا
در بیابان فارس هر دو سپاه
رزم دادند چون دلیرانا
جنگ مغلوبه شد در آن وادی
هر طرف رستمانه جنگانا
آنقدر موش و گربه کشته شدند
که نیاید حساب آسانا
حملهٔ سخت کرد گربه چو شیر
بعد از آن زد به قلب موشانا
موشکی اسب گربه را پی کرد
گربه شد سرنگون ز زینانا
الله الله فتاد در موشان
که بگیرید پهلوانانا
موشکان طبل شادیانه زدند
بهر فتح و ظفر فراوانا
شاه موشان بشد به فیل سوار
لشگر از پیش و پس خروشانا
گربه را هر دو دست بسته بهم
با کلاف و طناب و ریسمانا
شاه گفتا بدار آویزند
این سگ روسیاه نادانا
گربه چون دید شاه موشانرا
غیرتش شد چو دیگ جوشانا
همچو شیری نشست بر زانو
کند آن ریسمان به دندانا
موشکان را گرفت و زد بزمین
که شدندی به خاک یکسانا
لشگر از یکطرف فراری شد
شاه از یک جهت گریزانا
از میان رفت فیل و فیل سوار
مخزن تاج و تخت و ایوانا
هست این قصهٔ عجیب و غریب
یادگار عبید زاکانا
جان من پند گیر از این قصه
که شوی در زمانه شادانا
غرض از موش و گربه برخواندن
مدعا فهم کن پسر جانا
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۲۶ - (ناصرالدین محمود فرزند کهتر خود کیکاوس را با تحایف فرستاد)
بادشه شرق، که آن مژده یافت
روش ، چو خورشید زمشرق، بتافت
روی به کاؤس کی آورد و گفت
تا شود آن ماه بخورشید جفت
سوی برادر شود آراسته
با سپه و کوکبهٔ و خواسته
جست، پی هدیه نصیحت گران
دیده فروز همه قیمت گران
جامه هندی که ندانند نام
از تنگی تن بنماید تمام
عود به خروار قرنفل به من
خرمنی از نافهٔ مشک ختن
عنبر و کافور معنبر سرشت
صندل خالص چو درخت بهشت
سر به فلک برده بسی ژنده پیل
کوه گران را به قیامت دلیل
داد به شهزاده و کردش روان
ساخته با کوکبهٔ خسروان