عبارات مورد جستجو در ۴۹۶ گوهر پیدا شد:
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۴
ای آصف جم قدر که حسن گهر تو
مشاطه دوشیزه هر معدن و کانست
چون آینه دیده تو یکرویی و یکدل
کلک تو ندانم ز چه معنی دوزبانست
نینی چو تویی ضامن ارزاق بد و نیک
این واهب روزی دو زبان از پی آنست
گر خود نه چنینست چرا بر ورق نظم
خوناب معانی ز رگ لفظ روانست
سنگی که به من تحفه فرستاد به جایت
گویی که مرا تیزگر تیغ زبانست
این سنگ فسان نیست مرا درخور زیراک
مجنون ترا تیزی شمشیر زبانست
تیغ اجل خصم ترا تیز سزا نیست
کان را دل سخت ملکالموت فسانست
این خشک رگ از زشتی چون ساعد مرگست
اما چو ز دست تو رگ و ریشه جانست
بی باد دم تیغ تمامش به هوا رفت
این سنگ سبک روح مگر ریگ روانست
از نرمی جوهر چو زر دست فشارست
هم نزد تو نیکوست که میراث کسانست
گردد ز لبم باز سوی سینه دعایت
کاین گوهر شب تاب چراغ دل کانست
تا هست به میزان خرد جهل سبک سنگ
دانم که ترا کفه اقبال گرانست
مشاطه دوشیزه هر معدن و کانست
چون آینه دیده تو یکرویی و یکدل
کلک تو ندانم ز چه معنی دوزبانست
نینی چو تویی ضامن ارزاق بد و نیک
این واهب روزی دو زبان از پی آنست
گر خود نه چنینست چرا بر ورق نظم
خوناب معانی ز رگ لفظ روانست
سنگی که به من تحفه فرستاد به جایت
گویی که مرا تیزگر تیغ زبانست
این سنگ فسان نیست مرا درخور زیراک
مجنون ترا تیزی شمشیر زبانست
تیغ اجل خصم ترا تیز سزا نیست
کان را دل سخت ملکالموت فسانست
این خشک رگ از زشتی چون ساعد مرگست
اما چو ز دست تو رگ و ریشه جانست
بی باد دم تیغ تمامش به هوا رفت
این سنگ سبک روح مگر ریگ روانست
از نرمی جوهر چو زر دست فشارست
هم نزد تو نیکوست که میراث کسانست
گردد ز لبم باز سوی سینه دعایت
کاین گوهر شب تاب چراغ دل کانست
تا هست به میزان خرد جهل سبک سنگ
دانم که ترا کفه اقبال گرانست
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۹۱
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۰
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۲۳
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۷۶
ای عزیزان می ندانم تا چه آمد بر سرم
کز فراق دوستان پیوسته با چشم ترم
در جواب او
نان و حلوا می رسد از سفره صاحب کرم
دولت او کم مبادا تا قیامت از سرم
شاه بریان را نگر با دختر بکر برنج
عزم حمام است و دارد عیش با آن محترم
رشته را گفتم چرا گشتی چو من زار و ضعیف
در تمنای عسل گفتا ضعیف و لاغرم
تا به بریان راحت جانهای مشتاقان بود
آزمایش کن بر او گر تو نداری باورم
آن تنکهائی که بر خوان بود خادم پاره ساخت
نیست این پیراهن ناموس، گفتا می درم
سلق اندر پیش بریان به عجز اقرار کرد
گفت اگر دعوی کنم پیشت سزای خنجرم
کرد آهنگ برنج زرد صوفی گفت او
رحم فرما بر پریشانی و روی چون زرم
کز فراق دوستان پیوسته با چشم ترم
در جواب او
نان و حلوا می رسد از سفره صاحب کرم
دولت او کم مبادا تا قیامت از سرم
شاه بریان را نگر با دختر بکر برنج
عزم حمام است و دارد عیش با آن محترم
رشته را گفتم چرا گشتی چو من زار و ضعیف
در تمنای عسل گفتا ضعیف و لاغرم
تا به بریان راحت جانهای مشتاقان بود
آزمایش کن بر او گر تو نداری باورم
آن تنکهائی که بر خوان بود خادم پاره ساخت
نیست این پیراهن ناموس، گفتا می درم
سلق اندر پیش بریان به عجز اقرار کرد
گفت اگر دعوی کنم پیشت سزای خنجرم
کرد آهنگ برنج زرد صوفی گفت او
رحم فرما بر پریشانی و روی چون زرم
امیر پازواری : چهاربیتیها
شمارهٔ ۶۹
هزارْ خَمْ به خَمْ، چَمْ به چَمْ دارنه ته زِلْفْ
اژدر صفتْ، آتش به دَمْ دارنه ته زِلْفْ
یا سنبل باغِ اِرَمْ ته زِلْفْ
اَلْقِصّه، هزار پیچ و خَمْ دارنه ته زِلْفْ
مِرْغِ دِل به چین گِلَمْ دارنه ته زِلْفْ
سی هاروتْ به چاهِ ظُلَمْ دارنه ته زِلْفْ
یا صفحهیِ سیمینْ رقم دارنه ته زِلْفْ
یاقُوتْ صفتْ نَسخِهْ قلم دارنه ته زِلْفْ
اژدر صفتْ، آتش به دَمْ دارنه ته زِلْفْ
یا سنبل باغِ اِرَمْ ته زِلْفْ
اَلْقِصّه، هزار پیچ و خَمْ دارنه ته زِلْفْ
مِرْغِ دِل به چین گِلَمْ دارنه ته زِلْفْ
سی هاروتْ به چاهِ ظُلَمْ دارنه ته زِلْفْ
یا صفحهیِ سیمینْ رقم دارنه ته زِلْفْ
یاقُوتْ صفتْ نَسخِهْ قلم دارنه ته زِلْفْ
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
مهتاب
می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
نیست یکدم شکند خواب به چشم کس ولیک
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند.
نگران با من استاده سحر.
صبح میخواهد از من
کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر.
در جگر لیکن خاری
از ره این سفرم می شکند.
نازک آرای تن ساق گلی
که به جان اش کشتم
و به جان دادم اش آب.
ای دریغا! به برم می شکند.
دست ها می سایم
تا دری بگشایم.
بر عبث می پایم
که به در کس آید.
در و دیوار به هم ریخته شان
بر سرم می شکند.
می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
مانده پای آبله از راه دراز
بر دم دهکده مردی تنها
کوله بارش بر دوش
دست او بر در، می گوید با خود:
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند.
می درخشد شب تاب
نیست یکدم شکند خواب به چشم کس ولیک
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند.
نگران با من استاده سحر.
صبح میخواهد از من
کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر.
در جگر لیکن خاری
از ره این سفرم می شکند.
نازک آرای تن ساق گلی
که به جان اش کشتم
و به جان دادم اش آب.
ای دریغا! به برم می شکند.
دست ها می سایم
تا دری بگشایم.
بر عبث می پایم
که به در کس آید.
در و دیوار به هم ریخته شان
بر سرم می شکند.
می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
مانده پای آبله از راه دراز
بر دم دهکده مردی تنها
کوله بارش بر دوش
دست او بر در، می گوید با خود:
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند.
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
در بسته ام
در بسته ام شب است
تاریک هم چو گور
با آن که دور ازو نه چنانم
او از من است دور.
خاموش می گذارم من با شبی چنین
هر لحظه ای چراغ
می کاهم اش ز روغن
تا در رهم نگیرد جز او کسی سراغ.
روشن به دست آیدم آن لحظه کاندران
چون بوی در دماغ گل او جای برده است.
تن می فشارم از در و دیوار
و تنگنای خانه من از من فشرده است.
نجوای محرمانه می آغازد
تاریک خانه من با من.
دارد به گوش حرف مرا، او
دارم به گوش حرف ورا، من.
زین حرف کاو چه وقت می آید
و هر جدار خاموش.
در سایه گسسته جداری
دارد به ما نگران گوش.
و شب، عبوس و سرد،
بر ما به کار می نگرد.
یک دلفریب، با قدم اش لنگ،
پنهان به راه می گذرد.
و سنگ ها به کاسم بسته تن کبود
سر بر سریر خار نشانده،
چشمی شده اند، می نگرندش
لیک ایستاده در ره مانده.
آنگاه مانده با شب، آری
و من به هر نشانی باریک،
چون آتشی به خرمن خاکستر سیاه.
خو بسته ام به خانه تاریک.
خاموش می گذارم
هر لحظه ای چراغ.
می کاهم اش ز روغن
تا در رهم نگیرد جز او کسی سراغ.
تاریک هم چو گور
با آن که دور ازو نه چنانم
او از من است دور.
خاموش می گذارم من با شبی چنین
هر لحظه ای چراغ
می کاهم اش ز روغن
تا در رهم نگیرد جز او کسی سراغ.
روشن به دست آیدم آن لحظه کاندران
چون بوی در دماغ گل او جای برده است.
تن می فشارم از در و دیوار
و تنگنای خانه من از من فشرده است.
نجوای محرمانه می آغازد
تاریک خانه من با من.
دارد به گوش حرف مرا، او
دارم به گوش حرف ورا، من.
زین حرف کاو چه وقت می آید
و هر جدار خاموش.
در سایه گسسته جداری
دارد به ما نگران گوش.
و شب، عبوس و سرد،
بر ما به کار می نگرد.
یک دلفریب، با قدم اش لنگ،
پنهان به راه می گذرد.
و سنگ ها به کاسم بسته تن کبود
سر بر سریر خار نشانده،
چشمی شده اند، می نگرندش
لیک ایستاده در ره مانده.
آنگاه مانده با شب، آری
و من به هر نشانی باریک،
چون آتشی به خرمن خاکستر سیاه.
خو بسته ام به خانه تاریک.
خاموش می گذارم
هر لحظه ای چراغ.
می کاهم اش ز روغن
تا در رهم نگیرد جز او کسی سراغ.
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
سیولیشه
تی تیک تی تیک
در این کران ساحل و به نیمه شب
نک می زند
سیولیشه
روی شیشه.
به او هزار بار
ز روی پند گفته ام
که در اطاق من ترا
نه جا برای خوابگاست
من این اطاق را به دست
هزار بار رفته ام.
چراغ سوخته
هزار بر لبم
سخن به مهر دوخته.
ولیک بر مراد خود
به من نه اعتناش او
فتاده است در تلاش او
به فکر روشنی کز آن
فریب دیده است و باز
فریب می خورد همین زمان.
به تنگنای نیمه شب
که خفته روزگار پیر
چنان جهان که در تعب
کوبد سر
کوبد پا.
تی تیک تی تیک
سوسک سیا
سیولیشه
نک می زند
روی شیشه.
در این کران ساحل و به نیمه شب
نک می زند
سیولیشه
روی شیشه.
به او هزار بار
ز روی پند گفته ام
که در اطاق من ترا
نه جا برای خوابگاست
من این اطاق را به دست
هزار بار رفته ام.
چراغ سوخته
هزار بر لبم
سخن به مهر دوخته.
ولیک بر مراد خود
به من نه اعتناش او
فتاده است در تلاش او
به فکر روشنی کز آن
فریب دیده است و باز
فریب می خورد همین زمان.
به تنگنای نیمه شب
که خفته روزگار پیر
چنان جهان که در تعب
کوبد سر
کوبد پا.
تی تیک تی تیک
سوسک سیا
سیولیشه
نک می زند
روی شیشه.
احمد شاملو : باغ آینه
در دوردست...
در دوردست، آتشی اما نه دودناک
در ساحلِ شکفتهی دریای سردِ شب
پُرشعله میفروزد.
آیا چه اتفاق؟
کاخیست سربلند که میسوزد؟
یا خرمنی ــ که مانده ز کینه
در آتشِ نفاق ــ؟
□
هیچ اتفاق نیست!
در دوردست، آتشی اما نه دودناک
در ساحلِ شکفتهی شب شعله میزند؛
وینجا، کنارِ ما، شبِ هول است
در کامِ خویش گرم
وز قصه باخبر.
او را لجاجتیست که، با هرچه پیشِ دست،
روی سیاه را
سازد سیاهتر.
□
آری! در این کنار
هیچ اتفاق نیست:
در دوردست آتشی اما نه دودناک،
وینجای دودی از اثرِ یک چراغ نیست!
۱۳۳۸
در ساحلِ شکفتهی دریای سردِ شب
پُرشعله میفروزد.
آیا چه اتفاق؟
کاخیست سربلند که میسوزد؟
یا خرمنی ــ که مانده ز کینه
در آتشِ نفاق ــ؟
□
هیچ اتفاق نیست!
در دوردست، آتشی اما نه دودناک
در ساحلِ شکفتهی شب شعله میزند؛
وینجا، کنارِ ما، شبِ هول است
در کامِ خویش گرم
وز قصه باخبر.
او را لجاجتیست که، با هرچه پیشِ دست،
روی سیاه را
سازد سیاهتر.
□
آری! در این کنار
هیچ اتفاق نیست:
در دوردست آتشی اما نه دودناک،
وینجای دودی از اثرِ یک چراغ نیست!
۱۳۳۸
احمد شاملو : باغ آینه
شبانه
به محمود کیانوش
شب تار
شب بیدار
شب سرشار است.
زیباتر شبی برای مردن.
آسمان را بگو از الماسِ ستارگانش خنجری به من دهد.
□
شب
سراسرِ شب
یکسر
از حماسهی دریای بهانهجو بیخواب مانده است.
دریای خالی
دریای بینوا...
□
جنگلِ سالخورده بهسنگینی نفسی کشید و جنبشی کرد
و مرغی که از کرانهی ماسهپوشیده پَرکشیدهبود
غریوکشان
به تالابِ تیرهگون
درنشست.
تالابِ تاریک
سبک از خواب برآمد
و با لالای بیسکونِ دریای بیهوده
باز
به خوابی بیرؤیا
فروشد...
□
جنگل با ناله و حماسه بیگانه است
و زخمِ تبر را با لعابِ سبزِ خزه
فرومیپوشد.
حماسهی دریا
از وحشتِ سکون و سکوت است.
□
شب تار است
شب بیمار است
از غریوِ دریای وحشتزده بیدار است
شب از سایهها و غریوِ دریا سرشار است
زیباتر شبی برای دوستداشتن.
با چشمانِ تو مرا به الماسِ ستارهها نیازی نیست.
با آسمان
بگو.
۱۳۳۷/۴/۱۷
شب تار
شب بیدار
شب سرشار است.
زیباتر شبی برای مردن.
آسمان را بگو از الماسِ ستارگانش خنجری به من دهد.
□
شب
سراسرِ شب
یکسر
از حماسهی دریای بهانهجو بیخواب مانده است.
دریای خالی
دریای بینوا...
□
جنگلِ سالخورده بهسنگینی نفسی کشید و جنبشی کرد
و مرغی که از کرانهی ماسهپوشیده پَرکشیدهبود
غریوکشان
به تالابِ تیرهگون
درنشست.
تالابِ تاریک
سبک از خواب برآمد
و با لالای بیسکونِ دریای بیهوده
باز
به خوابی بیرؤیا
فروشد...
□
جنگل با ناله و حماسه بیگانه است
و زخمِ تبر را با لعابِ سبزِ خزه
فرومیپوشد.
حماسهی دریا
از وحشتِ سکون و سکوت است.
□
شب تار است
شب بیمار است
از غریوِ دریای وحشتزده بیدار است
شب از سایهها و غریوِ دریا سرشار است
زیباتر شبی برای دوستداشتن.
با چشمانِ تو مرا به الماسِ ستارهها نیازی نیست.
با آسمان
بگو.
۱۳۳۷/۴/۱۷
احمد شاملو : لحظهها و همیشه
غزلِ ناتمام...
احمد شاملو : مدایح بیصله
شبِ غوک
سهراب سپهری : حجم سبز
غربت
ماه بالای سر آبادی است ،
اهل آبادی در خواب.
روی این مهتابی ، خشت غربت را می بویم.
باغ همسایه چراغش روشن،
من چراغم خاموش ،
ماه تابیده به بشقاب خیار ، به لب کوزه آب.
غوک ها می خوانند.
مرغ حق هم گاهی.
کوه نزدیک من است : پشت افراها ، سنجدها.
و بیابان پیداست.
سنگ ها پیدا نیست، گلچه ها پیدا نیست.
سایه هایی از دور ، مثل تنهایی آب ، مثل آواز خدا پیداست.
نیمه شب با ید باشد.
دب آکبر آن است : دو وجب بالاتر از بام.
آسمان آبی نیست ، روز آبی بود.
یاد من باشد فردا ، بروم باغ حسن گوجه و قیسی بخرم.
یاد من باشد فردا لب سلخ ، طرحی از بزها بردارم،
طرحی از جاروها ، سایه هاشان در آب.
یاد من باشد ، هر چه پروانه که می افتد در آب ، زود از آب در آرم.
یاد من باشد کاری نکنم ، که به قانون زمین بر بخورد .
یاد من باشد فردا لب جوی ، حوله ام را هم با چوبه بشویم.
یاد من باشد تنها هستم.
ماه بالای سر تنهایی است.
اهل آبادی در خواب.
روی این مهتابی ، خشت غربت را می بویم.
باغ همسایه چراغش روشن،
من چراغم خاموش ،
ماه تابیده به بشقاب خیار ، به لب کوزه آب.
غوک ها می خوانند.
مرغ حق هم گاهی.
کوه نزدیک من است : پشت افراها ، سنجدها.
و بیابان پیداست.
سنگ ها پیدا نیست، گلچه ها پیدا نیست.
سایه هایی از دور ، مثل تنهایی آب ، مثل آواز خدا پیداست.
نیمه شب با ید باشد.
دب آکبر آن است : دو وجب بالاتر از بام.
آسمان آبی نیست ، روز آبی بود.
یاد من باشد فردا ، بروم باغ حسن گوجه و قیسی بخرم.
یاد من باشد فردا لب سلخ ، طرحی از بزها بردارم،
طرحی از جاروها ، سایه هاشان در آب.
یاد من باشد ، هر چه پروانه که می افتد در آب ، زود از آب در آرم.
یاد من باشد کاری نکنم ، که به قانون زمین بر بخورد .
یاد من باشد فردا لب جوی ، حوله ام را هم با چوبه بشویم.
یاد من باشد تنها هستم.
ماه بالای سر تنهایی است.
فروغ فرخزاد : تولدی دیگر
تنهایی ِ ماه
در تمام طول تاریکی
سیرسیرکها فریاد زدند :
( ماه ، ای ماه بزرگ ... )
در تمام طول تاریکی
شاخه ها با آن دستان دراز
که از آنها آهی شهوتناک
سوی بالا می رفت
و نسیم تسلیم
به فرامین خدایانی نشناخته و مرموز
و هزاران نَفَس پنهان ، در زندگی ِ مخفی خاک
و در آن دایرهٔ سیار نورانی ، شبتاب
دقدقه در سقف چوبین
لیلی در پرده
غوکها در مرداب
همه با هم ، همه با هم یکریز
تا سپیده دم فریاد زدند :
( ماه ، ای ماه بزرگ ... )
در تمام طول تاریکی
ماه در مهتابی شعله کشید
ماه
دل تنهای شب خود بود
داشت در بغض طلایی رنگش می ترکید
سیرسیرکها فریاد زدند :
( ماه ، ای ماه بزرگ ... )
در تمام طول تاریکی
شاخه ها با آن دستان دراز
که از آنها آهی شهوتناک
سوی بالا می رفت
و نسیم تسلیم
به فرامین خدایانی نشناخته و مرموز
و هزاران نَفَس پنهان ، در زندگی ِ مخفی خاک
و در آن دایرهٔ سیار نورانی ، شبتاب
دقدقه در سقف چوبین
لیلی در پرده
غوکها در مرداب
همه با هم ، همه با هم یکریز
تا سپیده دم فریاد زدند :
( ماه ، ای ماه بزرگ ... )
در تمام طول تاریکی
ماه در مهتابی شعله کشید
ماه
دل تنهای شب خود بود
داشت در بغض طلایی رنگش می ترکید
مهدی اخوان ثالث : از این اوستا
نماز
باغ بود و دره چشم انداز پر مهتاب
ذاتها با سایههای خود هم اندازه
خیره در آفاق و اسرار عزیز شب
چشم من بیدار و چشم عالمی در خواب
نه صدایی جز صدای رازهای شب
آب و نرمای نسیم و جیرجیرکها
پاسداران حریم خفتگان باغ
و صدای حیرت بیدار من من مست بودم، مست
خاستم از جا
سوی جو رفتم، چه میآمد
آب
یا نه، چه میرفت، هم زانسان که حافظ گفت، عمر تو
با گروهی شرم و بی خویشی وضو کردم
مست بودم، مست سر نشناس، پا نشناس، اما لحظهٔ پاک و عزیزی بود
برگکی کندم
از نهال گردوی نزدیک
و نگاهم رفته تا بس دور
شبنم آجین سبز فرش باغ هم گسترده سجاده
قبله، گو هر سو که خواهی باش
با تو دارد گفت و گو شوریدهٔ مستی
مستم و دانم که هستم من
ای همه هستی ز تو، آیا تو هم هستی؟
ذاتها با سایههای خود هم اندازه
خیره در آفاق و اسرار عزیز شب
چشم من بیدار و چشم عالمی در خواب
نه صدایی جز صدای رازهای شب
آب و نرمای نسیم و جیرجیرکها
پاسداران حریم خفتگان باغ
و صدای حیرت بیدار من من مست بودم، مست
خاستم از جا
سوی جو رفتم، چه میآمد
آب
یا نه، چه میرفت، هم زانسان که حافظ گفت، عمر تو
با گروهی شرم و بی خویشی وضو کردم
مست بودم، مست سر نشناس، پا نشناس، اما لحظهٔ پاک و عزیزی بود
برگکی کندم
از نهال گردوی نزدیک
و نگاهم رفته تا بس دور
شبنم آجین سبز فرش باغ هم گسترده سجاده
قبله، گو هر سو که خواهی باش
با تو دارد گفت و گو شوریدهٔ مستی
مستم و دانم که هستم من
ای همه هستی ز تو، آیا تو هم هستی؟
مهدی اخوان ثالث : دوزخ اما سرد
به دیدارم بیا هر شب
به دیدارم بیا هر شب، در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند
دلم تنگ است
بیا ای روشن، ای روشنتر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهیها
دلم تنگ است
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال
دلی خوش کردهام با این پرستوها و ماهیها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
بیا ای همگناه ِ من درین برزخ
بهشتم نیز و هم دوزخ
به دیدارم بیا، ای همگناه، ای مهربان با من
که اینان زود میپوشند رو در خوابهای بی گناهیها
و من میمانم و بیداد بی خوابی
در این ایوان سرپوشیدهٔ متروک
شب افتاده ست و در تالاب ِ من دیری ست
که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهیها، پرستوها
بیا امشب که بس تاریک و تنهایم
بیا ای روشنی، اما بپوشان روی
که میترسم ترا خورشید پندارند
و میترسم همه از خواب برخیزند
و میترسم همه از خواب برخیزند
و میترسم که چشم از خواب بردارند
نمیخواهم ببیند هیچ کس ما را
نمیخواهم بداند هیچ کس ما را
و نیلوفر که سر بر میکشد از آب
پرستوها که با پرواز و با آواز
و ماهیها که با آن رقص غوغایی
نمیخواهم بفهمانند بیدارند
شب افتاده ست و من تنها و تاریکم
و در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند
پرستوها و ماهیها و آن نیلوفر آبی
بیا ای مهربان با من!
بیا ای یاد مهتابی!
دلم تنگ است
بیا ای روشن، ای روشنتر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهیها
دلم تنگ است
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال
دلی خوش کردهام با این پرستوها و ماهیها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
بیا ای همگناه ِ من درین برزخ
بهشتم نیز و هم دوزخ
به دیدارم بیا، ای همگناه، ای مهربان با من
که اینان زود میپوشند رو در خوابهای بی گناهیها
و من میمانم و بیداد بی خوابی
در این ایوان سرپوشیدهٔ متروک
شب افتاده ست و در تالاب ِ من دیری ست
که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهیها، پرستوها
بیا امشب که بس تاریک و تنهایم
بیا ای روشنی، اما بپوشان روی
که میترسم ترا خورشید پندارند
و میترسم همه از خواب برخیزند
و میترسم همه از خواب برخیزند
و میترسم که چشم از خواب بردارند
نمیخواهم ببیند هیچ کس ما را
نمیخواهم بداند هیچ کس ما را
و نیلوفر که سر بر میکشد از آب
پرستوها که با پرواز و با آواز
و ماهیها که با آن رقص غوغایی
نمیخواهم بفهمانند بیدارند
شب افتاده ست و من تنها و تاریکم
و در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند
پرستوها و ماهیها و آن نیلوفر آبی
بیا ای مهربان با من!
بیا ای یاد مهتابی!
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۳
امام خمینی : رباعیات
دور فکن