عبارات مورد جستجو در ۳۱۴۱ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۱
چون نای بینوایم از این نای بینوا
شادی ندید هیچ کس از نای بینوا
با کوه گویم آنچه از او پر شود دلم
زیرا جواب گفتهٔ من نیست جز صدا
شد دیده تیره و نخورم غم ز بهر آنک
روزم همه شب است و صباحم همه مسا
انده چرا برم چو تحمل ببایدم؟
روی از که بایدم؟ که کسی نیست آشنا
هر روز بامداد بر این کوهسار تند
ابری بسان طور زیارت کند مرا
برقی چو دست موسی عمران به فعل و نور
آرد همی پدید ز جیب هوا ضیا
گشت اژدهای جان من این اژدهای چرخ
ورچه صلاح، رهبر من بود چون عصا
بر من نهاد روی و فرو برد سربه سر
نیرنگ و سحر خاطر و طبعم چو اژدها
در این حصار خفتن من هست بر حصیر
چون بر حصیر گویم؟ خود هست بر حصا
چون باز و چرغ، چرخ همی داردم به بند
گر در حذر غرابم و در رهبری قطا
بنگر چه سودمند شکارم که هیچ وقت
از چنگ روزگار نیارم شدن رها
زین سمج تنگ چشمم چون چشم اکمه است
زین بام پست پشتم چون پشت پارسا
ساقط شده است قوت من پاک اگرنه من
بر رفتمی ز روزن این سمج با هبا
با غم رقیق طبعم از آن سان گرفت انس
کز در چو غم درآید گویدش مرحبا
چندان کز این دو دیدهٔ من رفت روز و شب
هرگز نرفت خون شهیدان کربلا
با روزگار قمر همی بازم ای شگفت
نایدش شرم هیچ که چندین کند دغا
گر بر سرم بگردد چون آسیا فلک
از جای خود نجنبم چون قطب آسیا
آن گوهری حسامم در دست روزگار
کاخر برونم آرد یک روز در وغا
در صد مصاف و معرکه گر کند گشتهام
روزی به یک صقال به جای آید این مضا
ای طالع نگون من ای کژ رو حرون
ای نحس بیسعادت و ای خوف بیرجا
خرچنگ آبیای و خداوند تو قمر
آبی است، سوزش تن و جان از شما چرا؟
مسعود سعد گردش و پیچش چرا کنی
در گردش حوادث و در پیچش عنا
خود رو چو خس مباش به هر سرد و گرم دهر
آزاده سرو باش به هر شدت و رخا
میدان یقین که شادی و راحت فرستدت
گرچند گشتهای به غم و رنج مبتلا،
جاه محمد علی آن گوهری که چرخ
پرورده ذات پاکش در پردهٔ صفا
چون بر کفش نهاد و به خلق جهان نمود
زو روزگار تازه شد و ملک با بها
گردون شده است رتبت او پایهٔ علو
خورشید گشت همت او مایهٔ ضیا
تا شد سحاب جودش با ظل و با مطر
آمد نبات مدحش در نشو و در نما
تا آفتاب رایش در خط استواست
روز و شب ولی و عدو دارد استوا
تا شد شفای آز، عطاهای او، نیاز
بیماروار کرد ز نان خوردن احتما
فربه شده است مکرمت و ایمن از گزند
تا در بهار دولت او میکند چرا
ای کودکی که قدر تو کیوان پیر شد
بخت جوان چو دایه همی پرورد ترا
پیران روزگار سپرها بیفکنند
در صف عزم چون بکشی خنجردها
گویا به لفظ فهم تو آمد زبان عقل
بینا به نور رای تو شد دیدهٔ ذکا
بر هر زبان ثنای تو گشته است چون سخن
در هر دلی هوای تو رسته است چون گیا
چون مهر بینفاق کنی در جهان نظر
چون ابر بیدریغ دهی خلق را عطا
اقرار کرد مال به جود تو و بس است
دو کف تو گواه و دو باید همی گوا
جاه تو را به گردون تشبیه کی کنم
گفته است هیچکس به صفت راست را دوتا؟
عزم تو را که تیغ نخوانیم، خردهای است
زیرا که تیغ تیز فراوان کند خطا
گر دشمنت ز ترس برآرد چو مرغ پر
آخر چو مرغ گردد گردان به گردنا
تو خاص پادشا شدی و پر شگفت نیست
شد خاص پادشا پسر خاص پادشا
ای عقل را دهای تو، چون ماه را فروغ
ای فضل را ذکای تو چون دیده را ضیا
چون بخت نحس گفتهٔ من نشنود همی
نزد تو مستجاب چرا شد مرا دعا
معلوم شد مرا که هنوز اندرین جهان
مانده است یک کریم که دارد مرا وفا
چون بر محمد علیم تکیه اوفتاد
زهره است چرخ را که نماید مرا جفا؟
ضعف و فساد بیش نترساندم کز او
بازوی من قوی شد و بازار من روا
ای هر کفایتی را شایسته و امین
و ای هر بزرگییی را اندر خور و سزا
تو شاخ آن درختی کاندر زمانه بود
برگش همه شجاعت و بارش همه سخا
اندر پناه سایهٔ او بود عمر من
تا بر روان پاکش غالب نشد فنا
یک رویه دوستم من و کم حرص مادحم
هم راست در خلاام و هم پاک برملا
هم مدح، نادر آید و هم دوستی، تمام
مادح چو بیطمع بود و دوست بیریا
نظم مرا چو نظم دگر کس مدان از آنک
یاقوت زرد نیکو ماند به کهربا
هرچند کز برای جزا بایدم مدیح
والله که بر مدیح نخواهم ز تو جزا
آزاده را که جوید نام نکو به شعر
چون بندگان ز خلق نباید ستد بها
در مدحت تو از گل تیره کنم گهر
هرگز چو مدحت تو که دیده است کیمیا؟
امروز من چو خار و گیاام ذلیل و پست
از باغ بخت، نوکندم هر زمان بلا
تو آفتاب و ابری کز فر و سعی تو
گلها و لالهها دمد از خار و ازگیا
ابیات من چو تیر است از شست طبع من
زیرا یکی کشیده کمانم ز انحنا
چون از گشاد بر نظرت شد زمانه راست
هرگز گمان مبر که ز بخت افتدش بدا
بیمار گشت و تیره، تن و چشم جاه و بخت
ای جاه و بخت تو همه دارو و توتیا
ای نوبهار! سرو نبیند همی تذرو
ای آفتاب! نور نیابد همی سها
تا دولت است و نعمت با بخت تو بهم
از لهو و از نشاط زمانی مشو جدا
از ساقی یی چو ماه سما جام باده خواه
بر لحن و نغمهٔ صنمی چون مه سما
زان شادی و طرب که دو رخسار او گل است
بر حسن او بهشت زمان میکند ثنا
اندر بر و کنار وی آن سرو لعبتی
اندر بهار بزم چو بلبل زند نوا
نالان شود به زاری، چون دست نازکش
در چشم گرد او زند انگشت گردنا
تا طبعها مراتب دارند مختلف
آب است بر زمین و اثیرست برهوا،
بادت چهار طبع به قوت چهار طبع
کرده به ذات اصلی در کالبد بقا
همچون هوا هوای تو بر هر شرف محیط
همچون اثیر اثیر بزرگیت با سنا
همچون زمین زمین مراد تو اصل بر
چون آب، آب دولت تو، مایهٔ صفا
شادی ندید هیچ کس از نای بینوا
با کوه گویم آنچه از او پر شود دلم
زیرا جواب گفتهٔ من نیست جز صدا
شد دیده تیره و نخورم غم ز بهر آنک
روزم همه شب است و صباحم همه مسا
انده چرا برم چو تحمل ببایدم؟
روی از که بایدم؟ که کسی نیست آشنا
هر روز بامداد بر این کوهسار تند
ابری بسان طور زیارت کند مرا
برقی چو دست موسی عمران به فعل و نور
آرد همی پدید ز جیب هوا ضیا
گشت اژدهای جان من این اژدهای چرخ
ورچه صلاح، رهبر من بود چون عصا
بر من نهاد روی و فرو برد سربه سر
نیرنگ و سحر خاطر و طبعم چو اژدها
در این حصار خفتن من هست بر حصیر
چون بر حصیر گویم؟ خود هست بر حصا
چون باز و چرغ، چرخ همی داردم به بند
گر در حذر غرابم و در رهبری قطا
بنگر چه سودمند شکارم که هیچ وقت
از چنگ روزگار نیارم شدن رها
زین سمج تنگ چشمم چون چشم اکمه است
زین بام پست پشتم چون پشت پارسا
ساقط شده است قوت من پاک اگرنه من
بر رفتمی ز روزن این سمج با هبا
با غم رقیق طبعم از آن سان گرفت انس
کز در چو غم درآید گویدش مرحبا
چندان کز این دو دیدهٔ من رفت روز و شب
هرگز نرفت خون شهیدان کربلا
با روزگار قمر همی بازم ای شگفت
نایدش شرم هیچ که چندین کند دغا
گر بر سرم بگردد چون آسیا فلک
از جای خود نجنبم چون قطب آسیا
آن گوهری حسامم در دست روزگار
کاخر برونم آرد یک روز در وغا
در صد مصاف و معرکه گر کند گشتهام
روزی به یک صقال به جای آید این مضا
ای طالع نگون من ای کژ رو حرون
ای نحس بیسعادت و ای خوف بیرجا
خرچنگ آبیای و خداوند تو قمر
آبی است، سوزش تن و جان از شما چرا؟
مسعود سعد گردش و پیچش چرا کنی
در گردش حوادث و در پیچش عنا
خود رو چو خس مباش به هر سرد و گرم دهر
آزاده سرو باش به هر شدت و رخا
میدان یقین که شادی و راحت فرستدت
گرچند گشتهای به غم و رنج مبتلا،
جاه محمد علی آن گوهری که چرخ
پرورده ذات پاکش در پردهٔ صفا
چون بر کفش نهاد و به خلق جهان نمود
زو روزگار تازه شد و ملک با بها
گردون شده است رتبت او پایهٔ علو
خورشید گشت همت او مایهٔ ضیا
تا شد سحاب جودش با ظل و با مطر
آمد نبات مدحش در نشو و در نما
تا آفتاب رایش در خط استواست
روز و شب ولی و عدو دارد استوا
تا شد شفای آز، عطاهای او، نیاز
بیماروار کرد ز نان خوردن احتما
فربه شده است مکرمت و ایمن از گزند
تا در بهار دولت او میکند چرا
ای کودکی که قدر تو کیوان پیر شد
بخت جوان چو دایه همی پرورد ترا
پیران روزگار سپرها بیفکنند
در صف عزم چون بکشی خنجردها
گویا به لفظ فهم تو آمد زبان عقل
بینا به نور رای تو شد دیدهٔ ذکا
بر هر زبان ثنای تو گشته است چون سخن
در هر دلی هوای تو رسته است چون گیا
چون مهر بینفاق کنی در جهان نظر
چون ابر بیدریغ دهی خلق را عطا
اقرار کرد مال به جود تو و بس است
دو کف تو گواه و دو باید همی گوا
جاه تو را به گردون تشبیه کی کنم
گفته است هیچکس به صفت راست را دوتا؟
عزم تو را که تیغ نخوانیم، خردهای است
زیرا که تیغ تیز فراوان کند خطا
گر دشمنت ز ترس برآرد چو مرغ پر
آخر چو مرغ گردد گردان به گردنا
تو خاص پادشا شدی و پر شگفت نیست
شد خاص پادشا پسر خاص پادشا
ای عقل را دهای تو، چون ماه را فروغ
ای فضل را ذکای تو چون دیده را ضیا
چون بخت نحس گفتهٔ من نشنود همی
نزد تو مستجاب چرا شد مرا دعا
معلوم شد مرا که هنوز اندرین جهان
مانده است یک کریم که دارد مرا وفا
چون بر محمد علیم تکیه اوفتاد
زهره است چرخ را که نماید مرا جفا؟
ضعف و فساد بیش نترساندم کز او
بازوی من قوی شد و بازار من روا
ای هر کفایتی را شایسته و امین
و ای هر بزرگییی را اندر خور و سزا
تو شاخ آن درختی کاندر زمانه بود
برگش همه شجاعت و بارش همه سخا
اندر پناه سایهٔ او بود عمر من
تا بر روان پاکش غالب نشد فنا
یک رویه دوستم من و کم حرص مادحم
هم راست در خلاام و هم پاک برملا
هم مدح، نادر آید و هم دوستی، تمام
مادح چو بیطمع بود و دوست بیریا
نظم مرا چو نظم دگر کس مدان از آنک
یاقوت زرد نیکو ماند به کهربا
هرچند کز برای جزا بایدم مدیح
والله که بر مدیح نخواهم ز تو جزا
آزاده را که جوید نام نکو به شعر
چون بندگان ز خلق نباید ستد بها
در مدحت تو از گل تیره کنم گهر
هرگز چو مدحت تو که دیده است کیمیا؟
امروز من چو خار و گیاام ذلیل و پست
از باغ بخت، نوکندم هر زمان بلا
تو آفتاب و ابری کز فر و سعی تو
گلها و لالهها دمد از خار و ازگیا
ابیات من چو تیر است از شست طبع من
زیرا یکی کشیده کمانم ز انحنا
چون از گشاد بر نظرت شد زمانه راست
هرگز گمان مبر که ز بخت افتدش بدا
بیمار گشت و تیره، تن و چشم جاه و بخت
ای جاه و بخت تو همه دارو و توتیا
ای نوبهار! سرو نبیند همی تذرو
ای آفتاب! نور نیابد همی سها
تا دولت است و نعمت با بخت تو بهم
از لهو و از نشاط زمانی مشو جدا
از ساقی یی چو ماه سما جام باده خواه
بر لحن و نغمهٔ صنمی چون مه سما
زان شادی و طرب که دو رخسار او گل است
بر حسن او بهشت زمان میکند ثنا
اندر بر و کنار وی آن سرو لعبتی
اندر بهار بزم چو بلبل زند نوا
نالان شود به زاری، چون دست نازکش
در چشم گرد او زند انگشت گردنا
تا طبعها مراتب دارند مختلف
آب است بر زمین و اثیرست برهوا،
بادت چهار طبع به قوت چهار طبع
کرده به ذات اصلی در کالبد بقا
همچون هوا هوای تو بر هر شرف محیط
همچون اثیر اثیر بزرگیت با سنا
همچون زمین زمین مراد تو اصل بر
چون آب، آب دولت تو، مایهٔ صفا
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۴ - قطعهٔی گفتهام که دیوانیست
دلم از نیستی چو ترسانیست
تنم از عافیت هراسانیست
در دل از تف سینه صاعقهایست
بر تن از آب دیده توفانیست
گه دلم باد تافته گوییست
گه تنم خم گرفته چوگانیست
موی چون تاب خورده زوبینی است
مژه چون آب داده پیکانیست
روز در چشم من چو اهرمنیست
بند بر پای من چو ثعبانیست
همچو لاله ز خون دل روییست
چون بنفشه ز زخم کف رانیست
زیر زخمی ز زخم رنج و بلا
دیده پتکی و فرق سندانیست
راست مانند دوزخ و مالک
مر مرا خانهای و دربانیست
گر مرا چشمهای است هر چشمی
لب خشکم چرا چو عطشانیست؟
بر من این خیره چرخ را گویی
همه ساله به کینه دندانیست
نیست درمان درد من معلوم
نیست یک درد کش نه درمانیست
نیست پایان شغل من پیدا
نیست یک شغل کش نه پایانیست
عجبا این چه شوخ دیده تنی است
ویحکا این چه سخت سر جانیست
من نگویم همی که محنت من
از فلانیست یا ز بهمانیست
نیست کس را گنه، چو بخت مرا
طالعی آفریده حرمانیست
نیست چاره چو روزگار مرا
آسمانی فتاده خذلانیست
نه از این اخترانم اقبالیست
نه از این روشنانم احسانیست
تیز مهری و شوخ برجیسی است
شوم تیری ونحس کیوانیست
گرچه در دل خلیده اندوهیست
ورچه بر تن دریده خلقانیست،
نه چو من عقل را سخن سنجی است
نه چو من نظم را سخن دانیست
سخنم را برنده شمشیریست
هنرم را فراخ میدانیست
دل من گر بخواهمش بحریست
طبع من گر بکاومش کانیست
طبع و دل خنجری و آینهایست
رنج و غم صیقلی و افسانیست
تا شکفته است باغ دانش من
مجلس عقل را گل افشانیست
لعبتانی که ذهن من زادهست
لهو را از جمال کاشانیست
نیست خالی ز ذکر من جایی
گرچه شهریست یا بیابانیست
نکتهای راندهام که تالیفی است
قطعهای گفتهام که دیوانیست
بر طبع من از هنر نونو
هر زمانی عزیز مهمانیست
همتم دامنی کشد ز شرف
هرکجا چرخ را گریبانیست
گر خزانیست حال من شاید
فکرت من نگر که نیسانیست
ور خرابیست جای من چه شود
گفتهٔ من نگر که بستانیست
سخن تندرست خواه از من
گرچه جان در میان بحرانیست
تجربت کوفته دلیست مرا
نه خطایی در او نه طغیانیست
قیمت نظم را چو پرگاریست
سخن فضل را چو میزانیست
انده ار چه بدآزمون تیریست
صبر تن دار نیک خفتانیست
ای برادر برادرت را بین
که چگونه اسیر ویرانیست
بینواییست مانده بر سختی
بانوا چون هزار دستانیست
تو چنان مشمرش که مسعودیست
با دل خویش گو مسلمانیست
مانده در محکم و گران بندیست
بسته در تنگ و تیره زندانیست
اندر آن چه همی نگر امروز
کاو اسیر دروغ و بهتانیست
گر چنین است کار خلق جهان
بد پسندیست، نابسامانیست
سخت شوریده کار گردونیست
نیک دیوانه سار کیهانیست
آن بر این بیهوا چو مفتونیست
و این بر آن بیگنه چو غضبانیست
آن به افعال صعب تنینی است
و این به اخلاق سخت شیطانیست
آن لجوجیست سخت پیکاریست
و این رکیکیست سست پیمانیست
هرکسی را به نیک و بد یک چند
در جهان نوبتی و دورانیست
مقبلی را زیادتیست به جاه
مدبری را ز بخت نقصانیست
آن تن آسوده بر سر گنجیست
و این دل آواره از پی نانیست
هر کجا تیز فهم داناییست
بندهٔ کند فهم نادانیست
تن خاکی چه پای دارد کو
باد جان را دمیده انبانیست
عمر چون نامهایست از بد و نیک
نام مردم بر او چه عنوانیست
تا نگویی چو شعر برخوانم
کاین چه بسیار گوی کشخانیست
کردهام نظم را معالج جان
ز آن که از درد دل چو نالانیست
کز همه حاصلی مرا نظمیست
وز همه آلتی مرا جانیست
مینمایم ز ساحری برهان
گرچه ناسودمند برهانیست
بخرد هر که خواهدم امروز
خلق را ارز من چه ارزانیست
تو یقین دان که کارهای فلک
در دل روز و شب چو پنهانیست
هیچ پژمرده نیستم که مرا
هر زمان تازه تازه دستانیست
نیک و بد هرچه اندر این گیتی است
به خرابیست یا به عمرانیست،
آدمی را ز چرخ تاثیریست
چرخ را از خدای فرمانیست
گشته حالی چو بنگری، دانی
که قوی فعل حال گردانیست
تنم از عافیت هراسانیست
در دل از تف سینه صاعقهایست
بر تن از آب دیده توفانیست
گه دلم باد تافته گوییست
گه تنم خم گرفته چوگانیست
موی چون تاب خورده زوبینی است
مژه چون آب داده پیکانیست
روز در چشم من چو اهرمنیست
بند بر پای من چو ثعبانیست
همچو لاله ز خون دل روییست
چون بنفشه ز زخم کف رانیست
زیر زخمی ز زخم رنج و بلا
دیده پتکی و فرق سندانیست
راست مانند دوزخ و مالک
مر مرا خانهای و دربانیست
گر مرا چشمهای است هر چشمی
لب خشکم چرا چو عطشانیست؟
بر من این خیره چرخ را گویی
همه ساله به کینه دندانیست
نیست درمان درد من معلوم
نیست یک درد کش نه درمانیست
نیست پایان شغل من پیدا
نیست یک شغل کش نه پایانیست
عجبا این چه شوخ دیده تنی است
ویحکا این چه سخت سر جانیست
من نگویم همی که محنت من
از فلانیست یا ز بهمانیست
نیست کس را گنه، چو بخت مرا
طالعی آفریده حرمانیست
نیست چاره چو روزگار مرا
آسمانی فتاده خذلانیست
نه از این اخترانم اقبالیست
نه از این روشنانم احسانیست
تیز مهری و شوخ برجیسی است
شوم تیری ونحس کیوانیست
گرچه در دل خلیده اندوهیست
ورچه بر تن دریده خلقانیست،
نه چو من عقل را سخن سنجی است
نه چو من نظم را سخن دانیست
سخنم را برنده شمشیریست
هنرم را فراخ میدانیست
دل من گر بخواهمش بحریست
طبع من گر بکاومش کانیست
طبع و دل خنجری و آینهایست
رنج و غم صیقلی و افسانیست
تا شکفته است باغ دانش من
مجلس عقل را گل افشانیست
لعبتانی که ذهن من زادهست
لهو را از جمال کاشانیست
نیست خالی ز ذکر من جایی
گرچه شهریست یا بیابانیست
نکتهای راندهام که تالیفی است
قطعهای گفتهام که دیوانیست
بر طبع من از هنر نونو
هر زمانی عزیز مهمانیست
همتم دامنی کشد ز شرف
هرکجا چرخ را گریبانیست
گر خزانیست حال من شاید
فکرت من نگر که نیسانیست
ور خرابیست جای من چه شود
گفتهٔ من نگر که بستانیست
سخن تندرست خواه از من
گرچه جان در میان بحرانیست
تجربت کوفته دلیست مرا
نه خطایی در او نه طغیانیست
قیمت نظم را چو پرگاریست
سخن فضل را چو میزانیست
انده ار چه بدآزمون تیریست
صبر تن دار نیک خفتانیست
ای برادر برادرت را بین
که چگونه اسیر ویرانیست
بینواییست مانده بر سختی
بانوا چون هزار دستانیست
تو چنان مشمرش که مسعودیست
با دل خویش گو مسلمانیست
مانده در محکم و گران بندیست
بسته در تنگ و تیره زندانیست
اندر آن چه همی نگر امروز
کاو اسیر دروغ و بهتانیست
گر چنین است کار خلق جهان
بد پسندیست، نابسامانیست
سخت شوریده کار گردونیست
نیک دیوانه سار کیهانیست
آن بر این بیهوا چو مفتونیست
و این بر آن بیگنه چو غضبانیست
آن به افعال صعب تنینی است
و این به اخلاق سخت شیطانیست
آن لجوجیست سخت پیکاریست
و این رکیکیست سست پیمانیست
هرکسی را به نیک و بد یک چند
در جهان نوبتی و دورانیست
مقبلی را زیادتیست به جاه
مدبری را ز بخت نقصانیست
آن تن آسوده بر سر گنجیست
و این دل آواره از پی نانیست
هر کجا تیز فهم داناییست
بندهٔ کند فهم نادانیست
تن خاکی چه پای دارد کو
باد جان را دمیده انبانیست
عمر چون نامهایست از بد و نیک
نام مردم بر او چه عنوانیست
تا نگویی چو شعر برخوانم
کاین چه بسیار گوی کشخانیست
کردهام نظم را معالج جان
ز آن که از درد دل چو نالانیست
کز همه حاصلی مرا نظمیست
وز همه آلتی مرا جانیست
مینمایم ز ساحری برهان
گرچه ناسودمند برهانیست
بخرد هر که خواهدم امروز
خلق را ارز من چه ارزانیست
تو یقین دان که کارهای فلک
در دل روز و شب چو پنهانیست
هیچ پژمرده نیستم که مرا
هر زمان تازه تازه دستانیست
نیک و بد هرچه اندر این گیتی است
به خرابیست یا به عمرانیست،
آدمی را ز چرخ تاثیریست
چرخ را از خدای فرمانیست
گشته حالی چو بنگری، دانی
که قوی فعل حال گردانیست
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۵ - گویی مرا زبان و دهن نیست
امروز هیچ خلق چو من نیست
جز رنج ازین نحیف بدن نیست
لرزان تر و ضعیفتر از من
در باغ، شاخ و برگ و سمن نیست
انگشتری است پشتم گویی
اشکم جز از عقیق یمن نیست
از نظم و نثر عاجز گشتم
گویی مرا زبان و دهن نیست
از تاب درد سوزش دل هست
وز بار ضعف قوت تن نیست
وین هست و آرزوی دل من
جز مجلس عمید حسن نیست
صدری که جز به صدر بزرگیش
اقبال را مقام و وطن نیست
چون طبع و خلق او گل و سوسن
در هیچ باغ و هیچ چمن نیست
لؤلؤ و در چو خط و چو لفظش
والله که در قطیف و عدن نیست
اصل سخن شدهست کمالش
و اندر کمالش ایچ سخن نیست
مداح بس فراوان دارد
لیکن از آن یکیش چو من نیست
جز رنج ازین نحیف بدن نیست
لرزان تر و ضعیفتر از من
در باغ، شاخ و برگ و سمن نیست
انگشتری است پشتم گویی
اشکم جز از عقیق یمن نیست
از نظم و نثر عاجز گشتم
گویی مرا زبان و دهن نیست
از تاب درد سوزش دل هست
وز بار ضعف قوت تن نیست
وین هست و آرزوی دل من
جز مجلس عمید حسن نیست
صدری که جز به صدر بزرگیش
اقبال را مقام و وطن نیست
چون طبع و خلق او گل و سوسن
در هیچ باغ و هیچ چمن نیست
لؤلؤ و در چو خط و چو لفظش
والله که در قطیف و عدن نیست
اصل سخن شدهست کمالش
و اندر کمالش ایچ سخن نیست
مداح بس فراوان دارد
لیکن از آن یکیش چو من نیست
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۸ - کار من بین که چون شگفت افتاد
روزگاری است سخت بیبنیاد
کس گرفتار روزگار مباد
شیر بینم شده متابع رنگ
باز بینم شده مطاوع خاد
نه به جز سوسن ایچ آزادست
نه به جز ابرهست یک تن راد
نه نگفتم نکو معاذالله
این سخن را قوی نیامد لاد
مهترانند مفضل و هر یک
اندر افضال جاودانه زیاد
نیست گیتی به جز شگفتی و نیز
کار من بین که چون شگفت افتاد
صد در افزون زدم به دست هنر
که به من بر فلک یکی نگشاد
در زمان گردد آتش و انگشت
گر بگیرم به کف گل و شمشاد
بار انده مرا شکست آری
بشکند چون دوتا کنی پولاد
نشنود دل اگر بوم خاموش
نکند سود اگر کنم فریاد
گرچه اسلاف من بزرگانند
هر یک اندر همه هنر استاد،
نسبت از خویشتن کنم چو گهر
نه چو خاکسترم کز آتش زاد
چون بد و نیک زود میگذرد
این چو آب آن یکی دگر چون باد
نز بد او به دل شوم غمگین
نه ز نیکش به طبع گردم شاد
این جهان پایدار نیست از آن
که بر آبش نهاده شد بنیاد
کس گرفتار روزگار مباد
شیر بینم شده متابع رنگ
باز بینم شده مطاوع خاد
نه به جز سوسن ایچ آزادست
نه به جز ابرهست یک تن راد
نه نگفتم نکو معاذالله
این سخن را قوی نیامد لاد
مهترانند مفضل و هر یک
اندر افضال جاودانه زیاد
نیست گیتی به جز شگفتی و نیز
کار من بین که چون شگفت افتاد
صد در افزون زدم به دست هنر
که به من بر فلک یکی نگشاد
در زمان گردد آتش و انگشت
گر بگیرم به کف گل و شمشاد
بار انده مرا شکست آری
بشکند چون دوتا کنی پولاد
نشنود دل اگر بوم خاموش
نکند سود اگر کنم فریاد
گرچه اسلاف من بزرگانند
هر یک اندر همه هنر استاد،
نسبت از خویشتن کنم چو گهر
نه چو خاکسترم کز آتش زاد
چون بد و نیک زود میگذرد
این چو آب آن یکی دگر چون باد
نز بد او به دل شوم غمگین
نه ز نیکش به طبع گردم شاد
این جهان پایدار نیست از آن
که بر آبش نهاده شد بنیاد
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲ - وگر بنالم گویند ژاژ میخاید
دلم ز انده بیحد همی نیاساید
تنم ز رنج فراوان همی بفرساید
بخار حسرت چون بر شود ز دل به سرم
ز دیدگانم باران غم فرود آید
ز بس غمان که بدیدم چنان شدم که مرا
ازین پس ایچ غمی پیش چشم نگراید
دو چشم من رخ من زرد دید نتوانست
از آن به خون دل آن را همی بیالاید،
که گر ببیند بدخواه روی من باری
به چشم او رخ من زرد رنگ ننماید
زمانهٔ بد هرجا که فتنهای باشد
چو نوعروسش در چشم من بیاراید
چو من به مهر، دل خویشتن درو بندم
حجاب دور کند فتنهای پدید آید
فغان کنم من ازین همتی که هر ساعت
ز قدر و رتبت سر بر ستارگان ساید
زمانه بربود از من هر آنچه بود مرا
بجز که محنت کان نزد من همی پاید
لقب نهادم ازین روی فضل را محنت
مگر که فضل من از من زمانه نرباید
فلک چو شادی میداد مر مرا بشمرد
کنون که میدهدم غم همی نپیماید
چو زاد سرو مرا راست دید در همه کار
چو زاد سروم از آن هر زمان بپیراید
تنم ز بار بلا زان همیشه ترسان است
که گاهگاهی چون عندلیب بسراید
چرا نگرید چشم و چرا ننالد تن
چگونه کم نشود صبر و غم نیفزاید،
که دوستدار من از من گرفت بیزاری
بلی و دشمن بر من همی ببخشاید
اگر ننالم گویند نیست حاجتمند
وگر بنالم گویند ژاژ میخاید
غمین نباشم از ایرا خدای عزوجل
دری نبندد تا دیگری بنگشاید
تنم ز رنج فراوان همی بفرساید
بخار حسرت چون بر شود ز دل به سرم
ز دیدگانم باران غم فرود آید
ز بس غمان که بدیدم چنان شدم که مرا
ازین پس ایچ غمی پیش چشم نگراید
دو چشم من رخ من زرد دید نتوانست
از آن به خون دل آن را همی بیالاید،
که گر ببیند بدخواه روی من باری
به چشم او رخ من زرد رنگ ننماید
زمانهٔ بد هرجا که فتنهای باشد
چو نوعروسش در چشم من بیاراید
چو من به مهر، دل خویشتن درو بندم
حجاب دور کند فتنهای پدید آید
فغان کنم من ازین همتی که هر ساعت
ز قدر و رتبت سر بر ستارگان ساید
زمانه بربود از من هر آنچه بود مرا
بجز که محنت کان نزد من همی پاید
لقب نهادم ازین روی فضل را محنت
مگر که فضل من از من زمانه نرباید
فلک چو شادی میداد مر مرا بشمرد
کنون که میدهدم غم همی نپیماید
چو زاد سرو مرا راست دید در همه کار
چو زاد سروم از آن هر زمان بپیراید
تنم ز بار بلا زان همیشه ترسان است
که گاهگاهی چون عندلیب بسراید
چرا نگرید چشم و چرا ننالد تن
چگونه کم نشود صبر و غم نیفزاید،
که دوستدار من از من گرفت بیزاری
بلی و دشمن بر من همی ببخشاید
اگر ننالم گویند نیست حاجتمند
وگر بنالم گویند ژاژ میخاید
غمین نباشم از ایرا خدای عزوجل
دری نبندد تا دیگری بنگشاید
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵ - دوشم شبی گذشت چه گویم چگونه بود؟
عمرم همی قصیر کند این شب طویل
وز انده کثیر شد این عمر من قلیل
دوشم شبی گذشت چه گویم چگونه بود؟
همچون نیاز تیره و همچون امل طویل
کفالخضیب داشت فلک ورنه گفتمی
بر سوک مهر جامه فرو زد مگر به نیل
از ساکنی چرخ و سیاهی شب مرا
طبع از شگفت خیره و چشم از نظر کلیل
گفتم زمین ندارد اعراض مختلف
گفتم هوا ندارد ارکان مستحیل
چشمم مسیل بود ز اشکم شب دراز
مردم در او نخفت و نحسبند در مسیل
این دیده گر به لؤلؤ رادست در جهان
با او چرا به خوابی باشد فلک بخیل؟
روز از وصال هجر درآبم بود مقام
شب از فراق وصل در آتش کنم مقیل
چون مور و پشهام به ضعیفی چرا کشد
گردون به سلسله در، پایم چو شیر و پیل؟
زنده خیال دوست همی داردم چنین
کاید همی به من شب تار از دویست میل
گه بگذرد ز آب دو چشمم کلیموار
گه در شود در آتش دل راست چون خلیل
نه سوخته در آتش و نه غرقه اندر آب
گویی که هست بر تن او پر جبرئیل
زردست و سرخ دو رخ و دیده مرا به عشق
زان دو رخ منقش وزان دیدهٔ کحیل
چون نوحهای برآرم یا نالهای کنم
داودوار کوه بود مر مرا رسیل
او را شناسم از همه خوبان اگر فلک
در آتشم نهد که نیارم بر او بدیل
تا کی دلم ز تیر حوادث شود جریح
تا کی تنم ز رنج زمانه بود علیل
هرگز چو من نگیرد چنگ قضا شکار
هرگز چو من نیابد تیغ بلا قتیل
یک چشم در سعادت نگشاد بخت من
کش در زمان نه دست قضا درکشید میل
نه نه به محنت اندرم آن حال تازه شد
کان سوی هر سعادت و دولت بود دلیل
پدرام و رام کرد مرا روزگار و بخت
خواجه رئیس سید ابوالفتح بیعدیل
آن در هنر یگانه و آن در خرد تمام
آن در سخا مقدم و آن در نسب اصیل
افعال او گزیده و آثار او بلند
اخلاق او مهدب و اقوال او جمیل
ای درگه تو قبله خواهندگان شده
کرد ایزدت به روزی خلقان مگر کفیل
هرگز نگشت خواهی روزی ز مکرمت
زیرا که تو به مکرمت اندرنیی بخیل
محکمترست حزم تو از کوه بیستون
صافیترست عزم تو از خنجر صقیل
طبع تو در زمستان باغی بود خرم
فر تو در حزیران ظلی بود ظلیل
جز بهر خدمت تو نبندم میان به جهد
روزی اگر گشاده شود پیش من سبیل
بر مرکب هوای تو در راه اشتیاق
سوی تو بر دو دیدهٔ روشن کنم رحیل
آنم که دست دهر نیابد مرا ضعیف
آنم که چشم چرخ نبیند مرا ذلیل
هرگز به چشم خفت در من مکن نگاه
ور چند بر دو پایم بندی است بس ثقیل
گوشم بدان بود که سلامم کنی به مهر
چشمم بدان بود که عطایم دهی جزیل
تا دیدگان و تا دل و جان است مر مرا
باشم ترا به جان و دل و دیدگان خلیل
تا چرخ را مدار بود خاک را قرار
تا کلک را صریر بود تیغ را صلیل
بادت بزرگیی به همه نعمتی مضاف
بادت سعادتی به همه دولتی کفیل
وز انده کثیر شد این عمر من قلیل
دوشم شبی گذشت چه گویم چگونه بود؟
همچون نیاز تیره و همچون امل طویل
کفالخضیب داشت فلک ورنه گفتمی
بر سوک مهر جامه فرو زد مگر به نیل
از ساکنی چرخ و سیاهی شب مرا
طبع از شگفت خیره و چشم از نظر کلیل
گفتم زمین ندارد اعراض مختلف
گفتم هوا ندارد ارکان مستحیل
چشمم مسیل بود ز اشکم شب دراز
مردم در او نخفت و نحسبند در مسیل
این دیده گر به لؤلؤ رادست در جهان
با او چرا به خوابی باشد فلک بخیل؟
روز از وصال هجر درآبم بود مقام
شب از فراق وصل در آتش کنم مقیل
چون مور و پشهام به ضعیفی چرا کشد
گردون به سلسله در، پایم چو شیر و پیل؟
زنده خیال دوست همی داردم چنین
کاید همی به من شب تار از دویست میل
گه بگذرد ز آب دو چشمم کلیموار
گه در شود در آتش دل راست چون خلیل
نه سوخته در آتش و نه غرقه اندر آب
گویی که هست بر تن او پر جبرئیل
زردست و سرخ دو رخ و دیده مرا به عشق
زان دو رخ منقش وزان دیدهٔ کحیل
چون نوحهای برآرم یا نالهای کنم
داودوار کوه بود مر مرا رسیل
او را شناسم از همه خوبان اگر فلک
در آتشم نهد که نیارم بر او بدیل
تا کی دلم ز تیر حوادث شود جریح
تا کی تنم ز رنج زمانه بود علیل
هرگز چو من نگیرد چنگ قضا شکار
هرگز چو من نیابد تیغ بلا قتیل
یک چشم در سعادت نگشاد بخت من
کش در زمان نه دست قضا درکشید میل
نه نه به محنت اندرم آن حال تازه شد
کان سوی هر سعادت و دولت بود دلیل
پدرام و رام کرد مرا روزگار و بخت
خواجه رئیس سید ابوالفتح بیعدیل
آن در هنر یگانه و آن در خرد تمام
آن در سخا مقدم و آن در نسب اصیل
افعال او گزیده و آثار او بلند
اخلاق او مهدب و اقوال او جمیل
ای درگه تو قبله خواهندگان شده
کرد ایزدت به روزی خلقان مگر کفیل
هرگز نگشت خواهی روزی ز مکرمت
زیرا که تو به مکرمت اندرنیی بخیل
محکمترست حزم تو از کوه بیستون
صافیترست عزم تو از خنجر صقیل
طبع تو در زمستان باغی بود خرم
فر تو در حزیران ظلی بود ظلیل
جز بهر خدمت تو نبندم میان به جهد
روزی اگر گشاده شود پیش من سبیل
بر مرکب هوای تو در راه اشتیاق
سوی تو بر دو دیدهٔ روشن کنم رحیل
آنم که دست دهر نیابد مرا ضعیف
آنم که چشم چرخ نبیند مرا ذلیل
هرگز به چشم خفت در من مکن نگاه
ور چند بر دو پایم بندی است بس ثقیل
گوشم بدان بود که سلامم کنی به مهر
چشمم بدان بود که عطایم دهی جزیل
تا دیدگان و تا دل و جان است مر مرا
باشم ترا به جان و دل و دیدگان خلیل
تا چرخ را مدار بود خاک را قرار
تا کلک را صریر بود تیغ را صلیل
بادت بزرگیی به همه نعمتی مضاف
بادت سعادتی به همه دولتی کفیل
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸ - ای وای امیدهای بسیارم
شخصی به هزار غم گرفتارم
در هر نفسی به جان رسد کارم
بیزلت و بیگناه محبوسم
بیعلت و بیسبب گرفتارم
در دام جفا شکسته مرغیام
بر دانه نیوفتاده منقارم
خورده قسم اختران به پاداشم
بسته کمر آسمان به پیکارم
هر سال بلای چرخ مرسومم
هر روز عنای دهر ادرارم
بیتربیت طبیب رنجورم
بیتقویت علاج بیمارم
محبوسم و طالع است منحوسم
غمخوارم و اختر است خونخوارم
بوده نظر ستاره تاراجم
کرده ستم زمانه آزارم
امروز به غم فزونترم از دی
و امسال به نقد کمتر از پارم
طومار ندامت است طبع من
حرفی است هر آتشی ز طومارم
یاران گزیده داشتم روزی
امروز چه شد که نیست کس یارم؟
هر نیمه شب آسمان ستوه آید
از گریهٔ سخت ونالهٔ زارم
زندان خدایگان که و من که
ناگه چه قضا نمود دیدارم؟!
بندی است گران به دست و پایم در
شاید! که بس ابله و سبکبارم
محبوس چرا شدم نمیدانم
دانم که نه دزدم و نه عیارم
نز هیچ عمل نوالهای خوردم
نز هیچ قباله باقیی دارم
آخر چه کنم من و چه بد کردم
تا بند ملک بود سزاوارم
مردی باشم ثناگر و شاعر
بندی باشد محل و مقدارم؟
جز مدحت شاه و شکر دستورش
یک بیت ندید کس در اشعارم
آن است خطای من که در خاطر
بنمود خطاب و خشم شه خوارم
ترسیدم و پشت بر وطن کردم
گفتم من و طالع نگونسارم
بسیار امید بود در طبعم
ای وای امیدهای بسیارم!
قصه چه کنم دراز بس باشد
چون نیست گشایشی ز گفتارم
کاخر نکشد فلک مرا چون من
در ظل قبول صدر احرارم
صدر وزرای عصر ابونصر آن
کافزوده ز بندگیش مقدارم
آن خواجه که واسطه است مدح او
در مرسلههای لفظ دربارم
گر نیستم از جهان دعاگویش
در هستی ایزد است انکارم
گرنه به ثنای او گشایم لب
بسته است میان به بند زنارم
ای کرده گذر به حشمت از گردون
از رحمت خویش دور مگذارم
جانم به معونت خود ایمن کن
کامروز شد آسمان به آزارم
برخاست به قصد جان من گردون
زنهار قبول کن به زنهارم
آنی تو که با هزار جان خود را
بییک نظر تو زنده نشمارم
ای قوت جان من ز لطف تو
بیشفقت خویش مرده انگارم
شه بر سر رحمت آمدست اکنون
مگذار چنین به رنج و تیمارم
ارجو که به سعی و اهتمام تو
زین غم بدهد خلاص دادارم
این عید خجسته را به صد معنی
بر خصم تو ناخجسته پندارم
بر خور ز دوام عمر کز عالم
در عهد تو کم نگردد آثارم
در هر نفسی به جان رسد کارم
بیزلت و بیگناه محبوسم
بیعلت و بیسبب گرفتارم
در دام جفا شکسته مرغیام
بر دانه نیوفتاده منقارم
خورده قسم اختران به پاداشم
بسته کمر آسمان به پیکارم
هر سال بلای چرخ مرسومم
هر روز عنای دهر ادرارم
بیتربیت طبیب رنجورم
بیتقویت علاج بیمارم
محبوسم و طالع است منحوسم
غمخوارم و اختر است خونخوارم
بوده نظر ستاره تاراجم
کرده ستم زمانه آزارم
امروز به غم فزونترم از دی
و امسال به نقد کمتر از پارم
طومار ندامت است طبع من
حرفی است هر آتشی ز طومارم
یاران گزیده داشتم روزی
امروز چه شد که نیست کس یارم؟
هر نیمه شب آسمان ستوه آید
از گریهٔ سخت ونالهٔ زارم
زندان خدایگان که و من که
ناگه چه قضا نمود دیدارم؟!
بندی است گران به دست و پایم در
شاید! که بس ابله و سبکبارم
محبوس چرا شدم نمیدانم
دانم که نه دزدم و نه عیارم
نز هیچ عمل نوالهای خوردم
نز هیچ قباله باقیی دارم
آخر چه کنم من و چه بد کردم
تا بند ملک بود سزاوارم
مردی باشم ثناگر و شاعر
بندی باشد محل و مقدارم؟
جز مدحت شاه و شکر دستورش
یک بیت ندید کس در اشعارم
آن است خطای من که در خاطر
بنمود خطاب و خشم شه خوارم
ترسیدم و پشت بر وطن کردم
گفتم من و طالع نگونسارم
بسیار امید بود در طبعم
ای وای امیدهای بسیارم!
قصه چه کنم دراز بس باشد
چون نیست گشایشی ز گفتارم
کاخر نکشد فلک مرا چون من
در ظل قبول صدر احرارم
صدر وزرای عصر ابونصر آن
کافزوده ز بندگیش مقدارم
آن خواجه که واسطه است مدح او
در مرسلههای لفظ دربارم
گر نیستم از جهان دعاگویش
در هستی ایزد است انکارم
گرنه به ثنای او گشایم لب
بسته است میان به بند زنارم
ای کرده گذر به حشمت از گردون
از رحمت خویش دور مگذارم
جانم به معونت خود ایمن کن
کامروز شد آسمان به آزارم
برخاست به قصد جان من گردون
زنهار قبول کن به زنهارم
آنی تو که با هزار جان خود را
بییک نظر تو زنده نشمارم
ای قوت جان من ز لطف تو
بیشفقت خویش مرده انگارم
شه بر سر رحمت آمدست اکنون
مگذار چنین به رنج و تیمارم
ارجو که به سعی و اهتمام تو
زین غم بدهد خلاص دادارم
این عید خجسته را به صد معنی
بر خصم تو ناخجسته پندارم
بر خور ز دوام عمر کز عالم
در عهد تو کم نگردد آثارم
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱ - تا مرگ مگر که وقف زندانم
از کردهٔ خویشتن پشیمانم
جز توبه ره دگر نمیدانم
کارم همه بخت بد بپیچاند
در کام، زبان همی چه پیچانم
این چرخ به کام من نمیگردد
بر خیره سخن همی چه گردانم
در دانش تیزهوش برجیسم
در جنبش کند سیر کیوانم
گه خستهٔ آفت لهاوورم
گه بستهٔ تهمت خراسانم
تا زادهام ای شگفت محبوسم
تا مرگ مگر که وقف زندانم
یک چند کشیده داشت بخت من
در محنت و در بلای الوانم
چون پیرهن عمل بپوشیدم
بگرفت قضای بد گریبانم
بر مغز من ای سپهر هر ساعت
چندین چه زنی تو؟ من نه سندانم
در خون چه کشی تنم؟ نه زوبینم
در تف چه بری دلم؟ نه پیکانم
حمله چه کنی که کند شمشیرم
پویه چه دهی که تنگ میدانم
رو رو! که بایستاد شبدیزم
بس بس! که فرو گسست خفتانم
سبحانالله همی نگوید کس
تا من چه سزای بند سلطانم
در جمله من گدا کیم آخر
نه رستم زال زر نه دستانم
نه چرخ کشم نه نیزه پردازم
نه قتلغ بر تنم نه پیشانم
نه در صدد عیون اعمالم
نه از عدد وجوه اعیانم
من اهل مزاح و ضحکه و زیچم
مرد سفر و عصا و انبانم
از کوزهٔ این و آن بود آبم
در سفرهٔ این و آن بود نانم
پیوسته اسیر نعمت اینم
همواره رهین منت آنم
عیبم همه این که شاعری فحلم
دشوار سخن شدهست آسانم
در سینه کشیده عقل گفتارم
بر دیده نهاده فضل دیوانم
شاهین هنرم نه فاخته مهرم
طوطی سخنم نه بلبل الحانم
مر لؤلؤ عقل و در دانش را
جاری نظام و نیک وزانم
نقصان نکنم که در هنر بحرم
خالی نشوم که در ادب کانم
از گوهر دامنی فرو ریزد
گر آستیی ز طبع بفشانم
در غیبت و در حضور یکرویم
در انده و در سرور یکسانم
در ظلمت عزل روشن اطرافم
در زحمت شغل ثابت ارکانم
با عالم پیر قمر میبازم
داو دو سر و سه سر همی خوانم
وانگه بکشم همه دغای او
بنگر چه حریف آبدندانم
بسیار بگویم و برآسایم
زان پس که زبان همی برنجانم
کس بر من هیچ سر نجنباند
پس ریش چو ابلهان چه جنبانم؟!
ایزد داند که هست همچون هم
در نیک و بد آشکار و پنهانم
والله که چو گرگ یوسفم والله
بر خیره همی نهند بهتانم
گر هرگز ذرهای کژی باشد
در من نه ز پشت سعد سلمانم
بر بیهده باز مبتلا گشتم
آورد قضا به سمج ویرانم
بکشفت سپهر باز بنیادم
بشکست زمانه باز پیمانم
در بند نه شخص، روح میکاهم
از دیده نه اشک، مغز میرانم
بیهش نیم و چو بیهشان باشم
صرعی نیم و به صرعیان مانم
غم طبع شد و قبول غمها را
چون تافته ریگ زیر بارانم
چون سایه شدم ز ضعف وز محنت
از سایهٔ خویشتن هراسانم
با حنجره زخم یافته گویم
با کوژی خم گرفته چوگانم
اندر زندان چو خویشتن بینم
تنها گویی که در بیابانم
در زاویهٔ فرخج و تاریکم
با پیرهن سطبر و خلقانم
گوری است سیاه رنگ دهلیزم
خوکی است کریه روی دزبانم
گه انده جان به باس بگسارم
گه آتش دل به اشک بنشانم
تن سخت ضعیف و دل قوی بینم
امید به لطف و صنع یزدانم
باطل نکند زمانهام ایرا
من بندی روزگار بهمانم
هرگه که به نظم وصف او یازم
والله که چو عاجزان فرومانم
حری که من از عنایت رایش
با حاصل و دستگاه و امکانم
رادی که من از تواتر برش
در نور عطا و ظل احسانم
ای آنکه همیشه هر کجا هستم
بر خوان سخاوت تو مهمانم
بیجرم نگر که چون درافتادم
دانی که کنون چگونه حیرانم
بر دل غم و انده پراکنده
جمع است ز خاطر پریشانم
زی درگه تو همی رود بختم
در سایهٔ تو همی خزد جانم
مظلومم و خیزد از تو انصافم
بیمارم و باشد از تو درمانم
آخر وقتی به قوت جاهت
من داد ز چرخ سفله بستانم
از محنت باز خر مرا یک ره
گر چند به دست غم گروگانم
چون بخریدی مرا گران مشمر
دانی که به هر بهایی ارزانم
از قصهٔ خویش اندکی گفتم
گرچه سخن است بس فراوانم
پیوسته چو ابر و شمع میگریم
وین بیت چو حرز و ورد میخوانم:
فریاد رسیدم ای مسلمانان
از بهر خدای اگر مسلمانم
گر بیش به گرد شغل کس گردم
هم پیشهٔ هدهد سلیمانم!
جز توبه ره دگر نمیدانم
کارم همه بخت بد بپیچاند
در کام، زبان همی چه پیچانم
این چرخ به کام من نمیگردد
بر خیره سخن همی چه گردانم
در دانش تیزهوش برجیسم
در جنبش کند سیر کیوانم
گه خستهٔ آفت لهاوورم
گه بستهٔ تهمت خراسانم
تا زادهام ای شگفت محبوسم
تا مرگ مگر که وقف زندانم
یک چند کشیده داشت بخت من
در محنت و در بلای الوانم
چون پیرهن عمل بپوشیدم
بگرفت قضای بد گریبانم
بر مغز من ای سپهر هر ساعت
چندین چه زنی تو؟ من نه سندانم
در خون چه کشی تنم؟ نه زوبینم
در تف چه بری دلم؟ نه پیکانم
حمله چه کنی که کند شمشیرم
پویه چه دهی که تنگ میدانم
رو رو! که بایستاد شبدیزم
بس بس! که فرو گسست خفتانم
سبحانالله همی نگوید کس
تا من چه سزای بند سلطانم
در جمله من گدا کیم آخر
نه رستم زال زر نه دستانم
نه چرخ کشم نه نیزه پردازم
نه قتلغ بر تنم نه پیشانم
نه در صدد عیون اعمالم
نه از عدد وجوه اعیانم
من اهل مزاح و ضحکه و زیچم
مرد سفر و عصا و انبانم
از کوزهٔ این و آن بود آبم
در سفرهٔ این و آن بود نانم
پیوسته اسیر نعمت اینم
همواره رهین منت آنم
عیبم همه این که شاعری فحلم
دشوار سخن شدهست آسانم
در سینه کشیده عقل گفتارم
بر دیده نهاده فضل دیوانم
شاهین هنرم نه فاخته مهرم
طوطی سخنم نه بلبل الحانم
مر لؤلؤ عقل و در دانش را
جاری نظام و نیک وزانم
نقصان نکنم که در هنر بحرم
خالی نشوم که در ادب کانم
از گوهر دامنی فرو ریزد
گر آستیی ز طبع بفشانم
در غیبت و در حضور یکرویم
در انده و در سرور یکسانم
در ظلمت عزل روشن اطرافم
در زحمت شغل ثابت ارکانم
با عالم پیر قمر میبازم
داو دو سر و سه سر همی خوانم
وانگه بکشم همه دغای او
بنگر چه حریف آبدندانم
بسیار بگویم و برآسایم
زان پس که زبان همی برنجانم
کس بر من هیچ سر نجنباند
پس ریش چو ابلهان چه جنبانم؟!
ایزد داند که هست همچون هم
در نیک و بد آشکار و پنهانم
والله که چو گرگ یوسفم والله
بر خیره همی نهند بهتانم
گر هرگز ذرهای کژی باشد
در من نه ز پشت سعد سلمانم
بر بیهده باز مبتلا گشتم
آورد قضا به سمج ویرانم
بکشفت سپهر باز بنیادم
بشکست زمانه باز پیمانم
در بند نه شخص، روح میکاهم
از دیده نه اشک، مغز میرانم
بیهش نیم و چو بیهشان باشم
صرعی نیم و به صرعیان مانم
غم طبع شد و قبول غمها را
چون تافته ریگ زیر بارانم
چون سایه شدم ز ضعف وز محنت
از سایهٔ خویشتن هراسانم
با حنجره زخم یافته گویم
با کوژی خم گرفته چوگانم
اندر زندان چو خویشتن بینم
تنها گویی که در بیابانم
در زاویهٔ فرخج و تاریکم
با پیرهن سطبر و خلقانم
گوری است سیاه رنگ دهلیزم
خوکی است کریه روی دزبانم
گه انده جان به باس بگسارم
گه آتش دل به اشک بنشانم
تن سخت ضعیف و دل قوی بینم
امید به لطف و صنع یزدانم
باطل نکند زمانهام ایرا
من بندی روزگار بهمانم
هرگه که به نظم وصف او یازم
والله که چو عاجزان فرومانم
حری که من از عنایت رایش
با حاصل و دستگاه و امکانم
رادی که من از تواتر برش
در نور عطا و ظل احسانم
ای آنکه همیشه هر کجا هستم
بر خوان سخاوت تو مهمانم
بیجرم نگر که چون درافتادم
دانی که کنون چگونه حیرانم
بر دل غم و انده پراکنده
جمع است ز خاطر پریشانم
زی درگه تو همی رود بختم
در سایهٔ تو همی خزد جانم
مظلومم و خیزد از تو انصافم
بیمارم و باشد از تو درمانم
آخر وقتی به قوت جاهت
من داد ز چرخ سفله بستانم
از محنت باز خر مرا یک ره
گر چند به دست غم گروگانم
چون بخریدی مرا گران مشمر
دانی که به هر بهایی ارزانم
از قصهٔ خویش اندکی گفتم
گرچه سخن است بس فراوانم
پیوسته چو ابر و شمع میگریم
وین بیت چو حرز و ورد میخوانم:
فریاد رسیدم ای مسلمانان
از بهر خدای اگر مسلمانم
گر بیش به گرد شغل کس گردم
هم پیشهٔ هدهد سلیمانم!
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲ - من در مرنجم و سخن من به قیروان
مقصور شد مصالح کار جهانیان
بر حبس و بند این تن رنجور ناتوان
در حبس و بند نیز ندارندم استوار
تا گرد من نگردد ده تن نگاهبان
هر ده نشسته بر در و بر بام سمج من
بایکدگر دمادم گویند هر زمان:
خیزید و بنگرید نباید به جادویی
او از شکاف روزن پرد بر آسمان!
هین برجهید زود که حیلت گریست او
کز آفتاب پل کند از باد نردبان!
البته هیچکس بنیندیشد این سخن
کاین شاعر مخنث خود کیست در جهان
چون برپرد ز روزن و چون بگذرد ز سمج؟
نه مرغ و موش گشتهست این خام قلتبان
با این دل شکسته و با دیدهٔ ضعیف
سمجی چنین نهفته و بندی چنین گران،
از من همی هراسند آنان که سالها
ز ایشان همی هراسد در کار، جنگوان
گیرم که ساخته شوم از بهر کارزار
بیرون جهم ز گوشهٔ این سمج ناگهان،
با چند کس برآیم در قلعه؟ گرچه من
شیری شوم دژ آگه و پیلی شوم دمان
پس بیسلاح جنگ چگونه کنم مگر
مر سینه را سپر کنم و پشت را کمان؟
زیرا که سخت گشتهست از رنج انده این
چونان که چفته گشتهست از بار محنت آن
دانم که کس نگردد از بیم گرد من
زین گونه شیرمردی من چون شود عیان؟!
جانم ز رنج و محنتشان در شکنجه است
یارب ز رنج و محنت بازم رهان به جان
در حال خوب گردد حال من ار شود
بر حال من دل ثقةالملک مهربان
خورشید سرکشان جهان طاهرعلی
آن چرخ با جلالت و آن بحر بیکران
ای آن جوان که چون تو ندیده است چرخ پیر
یار است رای پیر ترا دولت جوان
هر کو فسون مهر تو بر خویشتن دمد
ز آهنش ضمیران دمد از خار ارغوان
باجوش حشمت تو چه صحرا چه کوهسار
با زخم هیبت تو چه سندان چه پرنیان
دارد سپهر خواندهٔ مهر ترا به ناز
ندهد زمانه راندهٔ کین ترا امان
بالای رتبت تو گذشته ز هر فلک
پهنای بسطت تو رسیده به هر مکان
یک پایه دولت تو نگشته است هیچ چرخ
یکروزه بخشش تو ندیده است هیچ کان
گرید همی نیاز جهان از عطای تو
خندد همی عطای تو بر گنج شایگان
نه چرخ را خلاف تو کاری همی رود
نه ملک را ز رای تو رازی بود نهان
پیوسته تیره و خجل است ابر و آفتاب
زان لفظ درفشان تو و دست زرفشان
جاه ترا سعادت چون روز را ضیا
عزم ترا کفایت چون تیغ را فسان
گر نه ز بهر نعمت بودی، بدان درست
از فصلهای سال نبودی ترا خزان
از بهر دیده و دل بدخواه تو فلک
سازد همی حسام و طرازد همی سنان
بیمت چو تیغ سر بزند دشمن ترا
گر چون قلم نبندد پیشت میان به جان
از تو قرین نصرت و اقبال دولت است
ملک علاء دولت و دین صاحب قران
والله که چشم چرخ جهاندیده هیچ وقت
چون من ندیده بنده و چون تو خدایگان
ای بر هوات خلق همه سود کرده، من
بر مایهٔ هوات چرا کردهام زیان؟
اندر ولوع خدمت خویش اعتقاد من
دانی همی و داند یزدان غیبدان
چون بلبلان نوای ثناهای تو زدم
تا کرد روزگار مرا اندر آشیان
آن روی و قد بوده چو گلنار و ناروان
با رنگ زعفران شد و با ضعف خیزران
اندر تنم ز سرما بفسرد خون تن
بگداخت بازم آتش دل مغز استخوان
آکنده دل چو نار ز تیمار و هر دو رخ
گشته چو نار کفته ز اشک چو ناردان
تا مر مرا دو حلقهٔ بنده است بر دو پای
هست این دو دیده گویی از خون دو ناودان
بندم همی چه باید کامروز مرمرا
بسته شود دو پای به یک تار ریسمان
چون تار پرنیان تنم از لاغری و من
مانم همی به صورت بیجان پرنیان
چندان دروغ گفت نشاید، که شکر هست
از روی مهربانی نز روی سوزیان
در هیچ وقت بیشفقت نیست کوتوال
هر شب کند زیادت بر من دو پاسبان
گوید نگاهبانم: گر بر شوی به بام
در چشم کاهت افتد از راه کهکشان!
در سمج من دکانی چون یک بدست نیست
نگذاردم که هیچ نشینم بر آن دکان
این حق بگو چگونه توانم گزاردن
کاین خدمتم کنند همیدون به رایگان!
دردا و اندها که مرا چرخ دزدوار
بیآلت و سلاح بزد راه کاروان
چون دولتی نمود مرا محنتی فزود
بیگردن ای شگفت نبوده است گرد ران
من راست خود بگویم، چون راست هیچ نیست
خود راستی نهفتن هرگز کجا توان
بودم چنان که سخت به اندام کارها
راندم همی به دولت سلطان کامران
بر کوه رزم کردم و در بیشه صف درید
در حمله بر نتافتم از هیچ کس عنان
هر هفت روز کردم جنگی، به هفت روز
در قصهها نخواندم جز جنگ هفتخوان
اقبال شاه بود و جوانی و بخت نیک
امروز هرچه بود همه شد خلاف آن
در روزگار جستم تا پیش من بجست
در روزگار جستن کاری است کالامان
گردون هزار کان ستد از من به جور وقهر
هرچه آن ز وی بیافته بودم یکان یکان
اکنون در این مرنجم در سمج بسته در
بر بند خود نشسته چو بر بیضه ماکیان
رفتن مرا ز بند به زانوست یا به دست
خفتن چو حلقههاش نگون است یا ستان
در یک درم ز زندان با آهنی سه من
هر شام و چاشت باشم در یوبهٔ دونان
سکباجم آرزو کند و نیست آتشی
جز چهرهای به زردی مانند زعفران
نی نی نه راست گفتم کز ابر جود تو
در سبز مرغزارم و در تازه بوستان
خواهم همی که دانم با تو، به هیچ وقت
گویی همی دریغ که باطل شود فلان؟
آری به دل که همچو دگر بندگان نیک
مسعود سعد خدمت من کرد سالیان؟
این گنبد کیان که بدین گونه بیگناه
برکند و بر کشفت مرا بیخ و خانمان
معذور دارمش که شکایت مرا ز تست
نه بود و هست بندهٔ تو گنبد کیان؟
ور روزگار کرد نه او هم غلام تست؟
از بهر من بگوی مر او را که هان و هان!
مسعود سعد بندهٔ سی ساله من است
تو نیز بندهٔ منی این قدر را بدان
کان کس که بندگی کندم کی رضا دهم
کو را به عمر محنتی افتد به هیچ سان
ای داده جاه تو به همه دولتی نوید
ای کرده جود تو به همه نعمتی ضمان
در پارسی و تازی،در نظم و نثر کس
چون من نشان نیارد گویا و ترجمان
بر گنج و بر خزینهٔ دانش ندیدهاند
چون طبع و خاطر من گنجور و قهرمان
آنم که بانگ من چو به گوش سخن رسد
اندر تن فصاحت گردد روان روان
من در شب سیاهم و نام من آفتاب
من در مرنجم و سخن من به قیروان
جز من که گفت خواهد در خورد تو ثنا
جز تو که را رسد به بزرگی من گمان
آرایشی بود به ستایشگری چو من
در بزم و مجلس تو به نوروز و مهرگان
ای آفتاب روشن تابان روزگار
کرده است روزگار فراوانم امتحان
گرچه ز هیچ حبس ندیدم من این عنا
نه هیچ وقت خواندهام از هیچ داستان
معزول نیست طبع من از نظم اگرچه هست
معزول از نوشتن این گفتهها بنان
چون نیست بر قلمدان دست مرا سبیل
باری مرا اجازت باشد به دوکدان!
تا دولت است و بخت که دلها از آن و این
همواره تازه باشد و پیوسته شادمان
هر ساعتی ز دولت شمعی دگر فروز
هر لحظهای ز بخت نهالی دگر نشان
تا فرخی بپاید در فرخی بپای
تا خرمی بماند در خرمی بمان
از هرچه خواستند بدادی تو داد خلق
اکنون تو داد خویش ز دولت همی ستان
بنیوش قصهٔ من و آن گه کریم وار
بخشایش آر بر من بدبخت گم نشان
تا شکر گویمت ز دماغی همه خرد
تا مدح خوانمت به زبانی همه بیان
چون شکر من تو نشنوی از هیچ شکر گو
چون مدح من تو نشنوی از هیچ مدح خوان
تا در دهان زبان بودم در زبان مرا
آرم زبان به شکر و ثنای تو در دهان
و آن گه که بیثنای تو باشد زبان من
اندر جهان چه فایده دارد مرا زبان؟
ای باد نوبهاری ای مشکبوی باد
این مدح من بگیر و به آن آستان رسان
بوالفتح راوی آن که چو او نیست این مدیح
یا در سراش خواند یا نه به وقت خوان
دانم که چون بخواند احسنتها کنند
قاضی خوش حکایت و لؤلؤی ساربان
بر حبس و بند این تن رنجور ناتوان
در حبس و بند نیز ندارندم استوار
تا گرد من نگردد ده تن نگاهبان
هر ده نشسته بر در و بر بام سمج من
بایکدگر دمادم گویند هر زمان:
خیزید و بنگرید نباید به جادویی
او از شکاف روزن پرد بر آسمان!
هین برجهید زود که حیلت گریست او
کز آفتاب پل کند از باد نردبان!
البته هیچکس بنیندیشد این سخن
کاین شاعر مخنث خود کیست در جهان
چون برپرد ز روزن و چون بگذرد ز سمج؟
نه مرغ و موش گشتهست این خام قلتبان
با این دل شکسته و با دیدهٔ ضعیف
سمجی چنین نهفته و بندی چنین گران،
از من همی هراسند آنان که سالها
ز ایشان همی هراسد در کار، جنگوان
گیرم که ساخته شوم از بهر کارزار
بیرون جهم ز گوشهٔ این سمج ناگهان،
با چند کس برآیم در قلعه؟ گرچه من
شیری شوم دژ آگه و پیلی شوم دمان
پس بیسلاح جنگ چگونه کنم مگر
مر سینه را سپر کنم و پشت را کمان؟
زیرا که سخت گشتهست از رنج انده این
چونان که چفته گشتهست از بار محنت آن
دانم که کس نگردد از بیم گرد من
زین گونه شیرمردی من چون شود عیان؟!
جانم ز رنج و محنتشان در شکنجه است
یارب ز رنج و محنت بازم رهان به جان
در حال خوب گردد حال من ار شود
بر حال من دل ثقةالملک مهربان
خورشید سرکشان جهان طاهرعلی
آن چرخ با جلالت و آن بحر بیکران
ای آن جوان که چون تو ندیده است چرخ پیر
یار است رای پیر ترا دولت جوان
هر کو فسون مهر تو بر خویشتن دمد
ز آهنش ضمیران دمد از خار ارغوان
باجوش حشمت تو چه صحرا چه کوهسار
با زخم هیبت تو چه سندان چه پرنیان
دارد سپهر خواندهٔ مهر ترا به ناز
ندهد زمانه راندهٔ کین ترا امان
بالای رتبت تو گذشته ز هر فلک
پهنای بسطت تو رسیده به هر مکان
یک پایه دولت تو نگشته است هیچ چرخ
یکروزه بخشش تو ندیده است هیچ کان
گرید همی نیاز جهان از عطای تو
خندد همی عطای تو بر گنج شایگان
نه چرخ را خلاف تو کاری همی رود
نه ملک را ز رای تو رازی بود نهان
پیوسته تیره و خجل است ابر و آفتاب
زان لفظ درفشان تو و دست زرفشان
جاه ترا سعادت چون روز را ضیا
عزم ترا کفایت چون تیغ را فسان
گر نه ز بهر نعمت بودی، بدان درست
از فصلهای سال نبودی ترا خزان
از بهر دیده و دل بدخواه تو فلک
سازد همی حسام و طرازد همی سنان
بیمت چو تیغ سر بزند دشمن ترا
گر چون قلم نبندد پیشت میان به جان
از تو قرین نصرت و اقبال دولت است
ملک علاء دولت و دین صاحب قران
والله که چشم چرخ جهاندیده هیچ وقت
چون من ندیده بنده و چون تو خدایگان
ای بر هوات خلق همه سود کرده، من
بر مایهٔ هوات چرا کردهام زیان؟
اندر ولوع خدمت خویش اعتقاد من
دانی همی و داند یزدان غیبدان
چون بلبلان نوای ثناهای تو زدم
تا کرد روزگار مرا اندر آشیان
آن روی و قد بوده چو گلنار و ناروان
با رنگ زعفران شد و با ضعف خیزران
اندر تنم ز سرما بفسرد خون تن
بگداخت بازم آتش دل مغز استخوان
آکنده دل چو نار ز تیمار و هر دو رخ
گشته چو نار کفته ز اشک چو ناردان
تا مر مرا دو حلقهٔ بنده است بر دو پای
هست این دو دیده گویی از خون دو ناودان
بندم همی چه باید کامروز مرمرا
بسته شود دو پای به یک تار ریسمان
چون تار پرنیان تنم از لاغری و من
مانم همی به صورت بیجان پرنیان
چندان دروغ گفت نشاید، که شکر هست
از روی مهربانی نز روی سوزیان
در هیچ وقت بیشفقت نیست کوتوال
هر شب کند زیادت بر من دو پاسبان
گوید نگاهبانم: گر بر شوی به بام
در چشم کاهت افتد از راه کهکشان!
در سمج من دکانی چون یک بدست نیست
نگذاردم که هیچ نشینم بر آن دکان
این حق بگو چگونه توانم گزاردن
کاین خدمتم کنند همیدون به رایگان!
دردا و اندها که مرا چرخ دزدوار
بیآلت و سلاح بزد راه کاروان
چون دولتی نمود مرا محنتی فزود
بیگردن ای شگفت نبوده است گرد ران
من راست خود بگویم، چون راست هیچ نیست
خود راستی نهفتن هرگز کجا توان
بودم چنان که سخت به اندام کارها
راندم همی به دولت سلطان کامران
بر کوه رزم کردم و در بیشه صف درید
در حمله بر نتافتم از هیچ کس عنان
هر هفت روز کردم جنگی، به هفت روز
در قصهها نخواندم جز جنگ هفتخوان
اقبال شاه بود و جوانی و بخت نیک
امروز هرچه بود همه شد خلاف آن
در روزگار جستم تا پیش من بجست
در روزگار جستن کاری است کالامان
گردون هزار کان ستد از من به جور وقهر
هرچه آن ز وی بیافته بودم یکان یکان
اکنون در این مرنجم در سمج بسته در
بر بند خود نشسته چو بر بیضه ماکیان
رفتن مرا ز بند به زانوست یا به دست
خفتن چو حلقههاش نگون است یا ستان
در یک درم ز زندان با آهنی سه من
هر شام و چاشت باشم در یوبهٔ دونان
سکباجم آرزو کند و نیست آتشی
جز چهرهای به زردی مانند زعفران
نی نی نه راست گفتم کز ابر جود تو
در سبز مرغزارم و در تازه بوستان
خواهم همی که دانم با تو، به هیچ وقت
گویی همی دریغ که باطل شود فلان؟
آری به دل که همچو دگر بندگان نیک
مسعود سعد خدمت من کرد سالیان؟
این گنبد کیان که بدین گونه بیگناه
برکند و بر کشفت مرا بیخ و خانمان
معذور دارمش که شکایت مرا ز تست
نه بود و هست بندهٔ تو گنبد کیان؟
ور روزگار کرد نه او هم غلام تست؟
از بهر من بگوی مر او را که هان و هان!
مسعود سعد بندهٔ سی ساله من است
تو نیز بندهٔ منی این قدر را بدان
کان کس که بندگی کندم کی رضا دهم
کو را به عمر محنتی افتد به هیچ سان
ای داده جاه تو به همه دولتی نوید
ای کرده جود تو به همه نعمتی ضمان
در پارسی و تازی،در نظم و نثر کس
چون من نشان نیارد گویا و ترجمان
بر گنج و بر خزینهٔ دانش ندیدهاند
چون طبع و خاطر من گنجور و قهرمان
آنم که بانگ من چو به گوش سخن رسد
اندر تن فصاحت گردد روان روان
من در شب سیاهم و نام من آفتاب
من در مرنجم و سخن من به قیروان
جز من که گفت خواهد در خورد تو ثنا
جز تو که را رسد به بزرگی من گمان
آرایشی بود به ستایشگری چو من
در بزم و مجلس تو به نوروز و مهرگان
ای آفتاب روشن تابان روزگار
کرده است روزگار فراوانم امتحان
گرچه ز هیچ حبس ندیدم من این عنا
نه هیچ وقت خواندهام از هیچ داستان
معزول نیست طبع من از نظم اگرچه هست
معزول از نوشتن این گفتهها بنان
چون نیست بر قلمدان دست مرا سبیل
باری مرا اجازت باشد به دوکدان!
تا دولت است و بخت که دلها از آن و این
همواره تازه باشد و پیوسته شادمان
هر ساعتی ز دولت شمعی دگر فروز
هر لحظهای ز بخت نهالی دگر نشان
تا فرخی بپاید در فرخی بپای
تا خرمی بماند در خرمی بمان
از هرچه خواستند بدادی تو داد خلق
اکنون تو داد خویش ز دولت همی ستان
بنیوش قصهٔ من و آن گه کریم وار
بخشایش آر بر من بدبخت گم نشان
تا شکر گویمت ز دماغی همه خرد
تا مدح خوانمت به زبانی همه بیان
چون شکر من تو نشنوی از هیچ شکر گو
چون مدح من تو نشنوی از هیچ مدح خوان
تا در دهان زبان بودم در زبان مرا
آرم زبان به شکر و ثنای تو در دهان
و آن گه که بیثنای تو باشد زبان من
اندر جهان چه فایده دارد مرا زبان؟
ای باد نوبهاری ای مشکبوی باد
این مدح من بگیر و به آن آستان رسان
بوالفتح راوی آن که چو او نیست این مدیح
یا در سراش خواند یا نه به وقت خوان
دانم که چون بخواند احسنتها کنند
قاضی خوش حکایت و لؤلؤی ساربان
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸ - پستی گرفت همت من زین بلند جای
نالم ز دل چو نای من اندر حصار نای
پستی گرفت همت من زین بلندجای
آرد هوای نای مرا نالههای زار
جز نالههای زار چه آرد هوای نای؟
گردون به درد و رنج مرا کشته بود اگر
پیوند عمر من نشدی نظم جانفزای
نی نی ز حصن نای بیفزود جاه من
داند جهان که مادر ملک است حصن نای
من چون ملوک سر ز فلک بر گذاشته
زی زهره برده دست و به مه برنهاده پای
از دید گاه پاشم درهای قیمتی
وز طبع گه خرامم در باغ دلگشای
نظمی به کامم اندر چون بادهٔ لطیف
خطی به دستم اندر چون زلف دلربای
ای از زمانه راست نگشته مگوی کژ
وی پخته ناشده به خرد خام کم درای
امروز پست گشت مرا همت بلند
زنگار غم گرفت مرا طبع غم زدای
از رنج تن تمام نیارم نهاد پی
وز درد دل تمام نیارم کشید وای
گویم صبور گردم، بر جای نیست دل
گویم برسم باشم، هموار نیست رای
عونم نکرد حکمت دور فلک نگار
سودم نداشت دانش جام جهان نمای
بر من سخن نبست نبندد بلی سخن
چون یک سخن نیوش نباشد سخن سرای
کاری ترست بر دل و جانم بلا و غم
از رمح آب داده و از تیغ سر گرای
چون پشت بینم از همه مرغان برین حصار
ممکن بود که سایه کند بر سرم همای؟
گردون چه خواهد از من بیچارهٔ ضعیف
گیتی چه خواهد از من درماندهٔ گدای
گر شیر شرزه نیستی ای فضل کم شکر
ور مار گرزه نیستی ای عقل کم گزای
ای محنت ار نه کوه شدی ساعتی برو
وی دولت ار نه باد شدی لحظهای بپای
ای تن جزع مکن که مجازی است این جهان
وی دل غمین مشو که سپنجی است این سرای
ور عز و ملک خواهی اندر جهان مدار
جز صبر و جز قناعت دستور و رهنمای
ای بیهنر زمانه مرا پاک در نورد
وی کور دل سپهر مرا نیک برگرای
ای روزگار هر شب و هر روز در بلا
ده چه ز محتنم کن و ده در ز غم گشای
در آتش شکیبم چون گل فرو چکان
بر سنگ امتحانم چون زر بیازمای
از بهر زخم گاه چو سیمم همی گداز
وز بهر حبس گاه چو مارم همی فسای
ای اژدهای چرخ دلم بیشتر بخور
وی آسیای نحس تنم نیکتر بسای
ای دیدهٔ سعادت تاری شو و مبین
و ای مادر امید سترون شو و مزای
زین جمله باک نیست چو نومید نیستم
از عفو شاه عادل و از رحمت خدای
مسعود سعد دشمن فضل است روزگار
این روزگار شیفته را فضل کم نمای
شاید که باطلم نکند بیگنه فلک
کاندر جهان نیابد چون من ملک ستای
پستی گرفت همت من زین بلندجای
آرد هوای نای مرا نالههای زار
جز نالههای زار چه آرد هوای نای؟
گردون به درد و رنج مرا کشته بود اگر
پیوند عمر من نشدی نظم جانفزای
نی نی ز حصن نای بیفزود جاه من
داند جهان که مادر ملک است حصن نای
من چون ملوک سر ز فلک بر گذاشته
زی زهره برده دست و به مه برنهاده پای
از دید گاه پاشم درهای قیمتی
وز طبع گه خرامم در باغ دلگشای
نظمی به کامم اندر چون بادهٔ لطیف
خطی به دستم اندر چون زلف دلربای
ای از زمانه راست نگشته مگوی کژ
وی پخته ناشده به خرد خام کم درای
امروز پست گشت مرا همت بلند
زنگار غم گرفت مرا طبع غم زدای
از رنج تن تمام نیارم نهاد پی
وز درد دل تمام نیارم کشید وای
گویم صبور گردم، بر جای نیست دل
گویم برسم باشم، هموار نیست رای
عونم نکرد حکمت دور فلک نگار
سودم نداشت دانش جام جهان نمای
بر من سخن نبست نبندد بلی سخن
چون یک سخن نیوش نباشد سخن سرای
کاری ترست بر دل و جانم بلا و غم
از رمح آب داده و از تیغ سر گرای
چون پشت بینم از همه مرغان برین حصار
ممکن بود که سایه کند بر سرم همای؟
گردون چه خواهد از من بیچارهٔ ضعیف
گیتی چه خواهد از من درماندهٔ گدای
گر شیر شرزه نیستی ای فضل کم شکر
ور مار گرزه نیستی ای عقل کم گزای
ای محنت ار نه کوه شدی ساعتی برو
وی دولت ار نه باد شدی لحظهای بپای
ای تن جزع مکن که مجازی است این جهان
وی دل غمین مشو که سپنجی است این سرای
ور عز و ملک خواهی اندر جهان مدار
جز صبر و جز قناعت دستور و رهنمای
ای بیهنر زمانه مرا پاک در نورد
وی کور دل سپهر مرا نیک برگرای
ای روزگار هر شب و هر روز در بلا
ده چه ز محتنم کن و ده در ز غم گشای
در آتش شکیبم چون گل فرو چکان
بر سنگ امتحانم چون زر بیازمای
از بهر زخم گاه چو سیمم همی گداز
وز بهر حبس گاه چو مارم همی فسای
ای اژدهای چرخ دلم بیشتر بخور
وی آسیای نحس تنم نیکتر بسای
ای دیدهٔ سعادت تاری شو و مبین
و ای مادر امید سترون شو و مزای
زین جمله باک نیست چو نومید نیستم
از عفو شاه عادل و از رحمت خدای
مسعود سعد دشمن فضل است روزگار
این روزگار شیفته را فضل کم نمای
شاید که باطلم نکند بیگنه فلک
کاندر جهان نیابد چون من ملک ستای
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱ - تواند چنین زیست جاناوری؟
جداگانه سوزم ز هر اختری
مگر هست هر اختری، اخگری
یکی سنگ سختم که بگشاد چرخ
ز چشم من آبی ز دل آذری
همه کار بازیچه گشته است از آنک
سپهر است مانند بازیگری
گهی عارضی سازد از سوسنی
گهی دیدهای سازد از عبهری
گهی زیر سیمین ستامی شود
گهی باز در آبگون چادری
ز زاغی گهی دیدهبانی کند
گه از بلبلی باز خنیاگری
گه از باد پویان کند مانی یی
گه از ابر گریان کند آزری
به هر خار چندان همی گل دهد
کجا یک شکوفه است بر عرعری
من از جور این کوژپشت کبود
همی بشکنم هر زمان دفتری
چو تاریخ تیمار خواهد نوشت
جهان از دل من کند مسطری
همانا که جنس غمم کاندرو
به تشدید محنت شدم مضمری
ز من صرف گردد همه رنجها
منم رنجها را مگر مصدری
دلم گر ز اندوه بحری شده است
چرا ماندم از اشک در فرغری؟
بلای مرا دختر روزگار
بزاید همی هر زمان مادری
نخورده یکی ساغر از غم تمام
دمادم فراز آردم ساغری
حوادث ز من نگسلد ز آن که هست
یکی را سر اندر دم دیگری
مرا چرخ صد شربت تلخ داد
که ننهادم اندر دهان شکری
ز خارم اگر بالشی مینهد
بسا شب که کردم ز گل بستری
تن ار شد سپر پیش تیر بلا
پس او را زبانی است چون خنجری
زمانه ندارد به از من پسر
نهانم چه دارد چو بد دختری؟
از آن می بترسم که موی سپید
کنون بر سر من کند معجری
ز خون جگر وز طپانچه مراست
چو لاله رخی چون بنفشه بری
نه رنج مرا در طبیعت بنی است
نه کار مرا در جبلت سری
نه نیکی ز افعال من نه بدی
نه شاخی درخت مرا نه بری
تنم را نه رنگی و نه جنبشی
بود در وجود این چنین پیکری؟
اگر بیعرض جوهری کس ندید
مرا گو ببین بیعرض جوهری
به حرص سرویی که سود آیدم
زیان کردهام گوش همچون خری
در آن تنگ زندانم ای دوستان
که هستم شب و روز چون چنبری
که را باشد اندر جهان خانهای
ز سنگیش بامی ز خشتی دری
درو روزنی هست چندان کز او
یکی نیمه بینم ز هر اختری
وز این تنگ منفذ همی بنگرم
به روی فلک راست چون اعوری
شگفت آن که با این همه ماندهام
تواند چنین زیست جاناوری؟
ز حال من ای سرکشان آگهید
بسازید بر پاکیم محضری
چرا میگذارد برین کوهسار
چنان پادشاهی چنین گوهری؟
ملک بوالمظفر که زیر فلک
چنو شهریاری ندید افسری
سرافراز شاهی که اقبال او
دگرگونه زد ملک را زیوری
زمانه مثالی فلک همتی
زمین کدخدایی جهان داوری
سپهری که با همت او سپهر
نماید چنان کز ثریا ثری
جهانی که در ذات او از هنر
بجوشد ز هر گوشهای لشکری
در اطراف شاهیش عادی نخاست
که نه هیبتش زد بر او صرصری
سر گرز او چون برآورد سر
نیارد سر از خط کشیدن سری
یکی غنچهٔ گل بود پیش او
گر از سنگ خارا بود مغفری
همی گوید اندر کفش ذوالفقار
جهان را ز سر تازه شد حیدری
در آفاق با زور و تدبیر او
کجا ماند از حصنها خیبری
از آن تا نماند ز دشمنش نسل
نبینیش دشمن مگر ابتری
ثواب و عقابش چو شد بامداد
کند صحن میدان او محشری
چو فرخنده بزمش بهشتی شود
شود در سخا دست او کوثری
ز خوبان چو ایوان بهاری کند
ز خلعت شود بزم او ششتری
چو عنبر دهد بوی خوش خلق او
که بفروزدش خشم چون مجمری
مکن بس شگفتی ز خلقش از آنک
تهی نیست دریایی از عنبری
نخوانم همی آفتابش از آنک
جهان نیستش نقطهٔ خاوری
نه از هند رایی است هر بندهای؟
نه از ترک خانی است هر چاکری؟
شها شهریارا کیا خسروا
که برتر نباشد ز تو برتری
درین بند با بنده آن میکنند
که هرگز نکردند با کافری
تو خورشید رایی و از دور من
به امید مانده چو نیلوفری
بپرور به حق بنده را کز ملوک
به گیتی چو تو نیست حق پروری
چو اسبان تازی شکالم منه
به تلبیس و تزویر هر استری
نه چون بنده یک شاه را مادحی
نه چون سامری در جهان زرگری
شه نامجویی و از نام تو
مبیناد خالی جهان منبری
بود هفت کشور به فرمان تو
غلامیت سالار هر کشوری
مگر هست هر اختری، اخگری
یکی سنگ سختم که بگشاد چرخ
ز چشم من آبی ز دل آذری
همه کار بازیچه گشته است از آنک
سپهر است مانند بازیگری
گهی عارضی سازد از سوسنی
گهی دیدهای سازد از عبهری
گهی زیر سیمین ستامی شود
گهی باز در آبگون چادری
ز زاغی گهی دیدهبانی کند
گه از بلبلی باز خنیاگری
گه از باد پویان کند مانی یی
گه از ابر گریان کند آزری
به هر خار چندان همی گل دهد
کجا یک شکوفه است بر عرعری
من از جور این کوژپشت کبود
همی بشکنم هر زمان دفتری
چو تاریخ تیمار خواهد نوشت
جهان از دل من کند مسطری
همانا که جنس غمم کاندرو
به تشدید محنت شدم مضمری
ز من صرف گردد همه رنجها
منم رنجها را مگر مصدری
دلم گر ز اندوه بحری شده است
چرا ماندم از اشک در فرغری؟
بلای مرا دختر روزگار
بزاید همی هر زمان مادری
نخورده یکی ساغر از غم تمام
دمادم فراز آردم ساغری
حوادث ز من نگسلد ز آن که هست
یکی را سر اندر دم دیگری
مرا چرخ صد شربت تلخ داد
که ننهادم اندر دهان شکری
ز خارم اگر بالشی مینهد
بسا شب که کردم ز گل بستری
تن ار شد سپر پیش تیر بلا
پس او را زبانی است چون خنجری
زمانه ندارد به از من پسر
نهانم چه دارد چو بد دختری؟
از آن می بترسم که موی سپید
کنون بر سر من کند معجری
ز خون جگر وز طپانچه مراست
چو لاله رخی چون بنفشه بری
نه رنج مرا در طبیعت بنی است
نه کار مرا در جبلت سری
نه نیکی ز افعال من نه بدی
نه شاخی درخت مرا نه بری
تنم را نه رنگی و نه جنبشی
بود در وجود این چنین پیکری؟
اگر بیعرض جوهری کس ندید
مرا گو ببین بیعرض جوهری
به حرص سرویی که سود آیدم
زیان کردهام گوش همچون خری
در آن تنگ زندانم ای دوستان
که هستم شب و روز چون چنبری
که را باشد اندر جهان خانهای
ز سنگیش بامی ز خشتی دری
درو روزنی هست چندان کز او
یکی نیمه بینم ز هر اختری
وز این تنگ منفذ همی بنگرم
به روی فلک راست چون اعوری
شگفت آن که با این همه ماندهام
تواند چنین زیست جاناوری؟
ز حال من ای سرکشان آگهید
بسازید بر پاکیم محضری
چرا میگذارد برین کوهسار
چنان پادشاهی چنین گوهری؟
ملک بوالمظفر که زیر فلک
چنو شهریاری ندید افسری
سرافراز شاهی که اقبال او
دگرگونه زد ملک را زیوری
زمانه مثالی فلک همتی
زمین کدخدایی جهان داوری
سپهری که با همت او سپهر
نماید چنان کز ثریا ثری
جهانی که در ذات او از هنر
بجوشد ز هر گوشهای لشکری
در اطراف شاهیش عادی نخاست
که نه هیبتش زد بر او صرصری
سر گرز او چون برآورد سر
نیارد سر از خط کشیدن سری
یکی غنچهٔ گل بود پیش او
گر از سنگ خارا بود مغفری
همی گوید اندر کفش ذوالفقار
جهان را ز سر تازه شد حیدری
در آفاق با زور و تدبیر او
کجا ماند از حصنها خیبری
از آن تا نماند ز دشمنش نسل
نبینیش دشمن مگر ابتری
ثواب و عقابش چو شد بامداد
کند صحن میدان او محشری
چو فرخنده بزمش بهشتی شود
شود در سخا دست او کوثری
ز خوبان چو ایوان بهاری کند
ز خلعت شود بزم او ششتری
چو عنبر دهد بوی خوش خلق او
که بفروزدش خشم چون مجمری
مکن بس شگفتی ز خلقش از آنک
تهی نیست دریایی از عنبری
نخوانم همی آفتابش از آنک
جهان نیستش نقطهٔ خاوری
نه از هند رایی است هر بندهای؟
نه از ترک خانی است هر چاکری؟
شها شهریارا کیا خسروا
که برتر نباشد ز تو برتری
درین بند با بنده آن میکنند
که هرگز نکردند با کافری
تو خورشید رایی و از دور من
به امید مانده چو نیلوفری
بپرور به حق بنده را کز ملوک
به گیتی چو تو نیست حق پروری
چو اسبان تازی شکالم منه
به تلبیس و تزویر هر استری
نه چون بنده یک شاه را مادحی
نه چون سامری در جهان زرگری
شه نامجویی و از نام تو
مبیناد خالی جهان منبری
بود هفت کشور به فرمان تو
غلامیت سالار هر کشوری
مسعود سعد سلمان : قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۱۲ - نداند حقیقت که من کیستم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲
جرمی ندارم بیش از این کز جان وفادارم ترا
ور قصد آزارم کنی هرگز نیازارم ترا
زین جور بر جانم کنون، دست از جفا شستی به خون
جانا چه خواهد شد فزون، آخر ز آزارم ترا
رخ گر به خون شویم همی، آب از جگر جویم همی
در حال خود گویم همی، یادی بود کارم ترا
آب رخان من مبر، دل رفت و جان را درنگر
تیمار کار من بخور، کز جان خریدارم ترا
هان ای صنم خواری مکن، ما را فرازاری مکن
آبم به تاتاری مکن، تا دردسر نارم ترا
جانا ز لطف ایزدی گر بر دل و جانم زدی
هرگز نگویی انوری، روزی وفادارم ترا
ور قصد آزارم کنی هرگز نیازارم ترا
زین جور بر جانم کنون، دست از جفا شستی به خون
جانا چه خواهد شد فزون، آخر ز آزارم ترا
رخ گر به خون شویم همی، آب از جگر جویم همی
در حال خود گویم همی، یادی بود کارم ترا
آب رخان من مبر، دل رفت و جان را درنگر
تیمار کار من بخور، کز جان خریدارم ترا
هان ای صنم خواری مکن، ما را فرازاری مکن
آبم به تاتاری مکن، تا دردسر نارم ترا
جانا ز لطف ایزدی گر بر دل و جانم زدی
هرگز نگویی انوری، روزی وفادارم ترا
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸
جانا به جان رسید ز عشق تو کار ما
دردا که نیستت خبر از روزگار ما
در کار تو ز دست زمانه غمی شدم
ای چون زمانه بد، نظری کن به کار ما
بر آسمان رسد ز فراق تو هر شبی
فریاد و نالهای دل زار زار ما
دردا و حسرتا که به جز بار غم نماند
با ما به یادگاری از آن روزگار ما
بودیم بر کنار ز تیمار روزگار
تا داشت روزگار ترا در کنار ما
آن شد که غمگسار غم ما تو بودهای
امروز نیست جز غم تو غمگسار ما
آری به اختیار دل انوری نبود
دست قضا ببست در اختیار ما
دردا که نیستت خبر از روزگار ما
در کار تو ز دست زمانه غمی شدم
ای چون زمانه بد، نظری کن به کار ما
بر آسمان رسد ز فراق تو هر شبی
فریاد و نالهای دل زار زار ما
دردا و حسرتا که به جز بار غم نماند
با ما به یادگاری از آن روزگار ما
بودیم بر کنار ز تیمار روزگار
تا داشت روزگار ترا در کنار ما
آن شد که غمگسار غم ما تو بودهای
امروز نیست جز غم تو غمگسار ما
آری به اختیار دل انوری نبود
دست قضا ببست در اختیار ما
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰
ای از بنفشه ساخته گلبرگ را نقاب
وز شب تپانچهها زده بر روی آفتاب
بر سیم ساده بیخته از مشک سودهگرد
بر برگ لاله ریخته از قیر ناب آب
خط تو بر خد تو چو بر شیر پای مور
زلف تو بر رخ تو چو بر می پر غراب
دارم ز آب و آتش یاقوت و جزع تو
در آب دیده غرق و بر آتش جگر کباب
در تاب و بند زلف دلاویز جان کشت
جان در هزار بند و دل اندر هزار تاب
گه دست عشق جامهٔ صبرم کند قبا
گه آب چشم خانهٔ رازم کند خراب
چون چشمت از جفا مژه بر هم نمیزند
چشمم به خون دل مژه تا کی کند خضاب
هم با خیال تو گلهای کردمی ز تو
بر چشم من اگر نشدی بسته راه خواب
ای روز و شب چو دهر در آزار انوری
ترسم که دهر باز دهد زودت این جواب
وز شب تپانچهها زده بر روی آفتاب
بر سیم ساده بیخته از مشک سودهگرد
بر برگ لاله ریخته از قیر ناب آب
خط تو بر خد تو چو بر شیر پای مور
زلف تو بر رخ تو چو بر می پر غراب
دارم ز آب و آتش یاقوت و جزع تو
در آب دیده غرق و بر آتش جگر کباب
در تاب و بند زلف دلاویز جان کشت
جان در هزار بند و دل اندر هزار تاب
گه دست عشق جامهٔ صبرم کند قبا
گه آب چشم خانهٔ رازم کند خراب
چون چشمت از جفا مژه بر هم نمیزند
چشمم به خون دل مژه تا کی کند خضاب
هم با خیال تو گلهای کردمی ز تو
بر چشم من اگر نشدی بسته راه خواب
ای روز و شب چو دهر در آزار انوری
ترسم که دهر باز دهد زودت این جواب
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵
از بس که کشیدم از تو بیداد
از دست تو آمدم به فریاد
فریاد از آن کنم که آمد
بر من ز تو ای نگار بیداد
داد از دل پر طمع چه دارم
بر خیر چرا کنم سر از داد
مردی چه طلب کنم ز آتش
نرمی چه طلب کنم ز پولاد
شادی ز دل منست غمگین
در عشق تو ای بت پریزاد
هرگز دل من مباد بیغم
گر تو به غم دل منی شاد
من جان و جهان به باد دادم
ای جان جهان تو را بقا باد
از دست تو آمدم به فریاد
فریاد از آن کنم که آمد
بر من ز تو ای نگار بیداد
داد از دل پر طمع چه دارم
بر خیر چرا کنم سر از داد
مردی چه طلب کنم ز آتش
نرمی چه طلب کنم ز پولاد
شادی ز دل منست غمگین
در عشق تو ای بت پریزاد
هرگز دل من مباد بیغم
گر تو به غم دل منی شاد
من جان و جهان به باد دادم
ای جان جهان تو را بقا باد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷
هرکس که ز حال من خبر یابد
بدعهدی تو به جمله دریابد
بر من غم تو کمین همی سازد
جانم شده گیر اگر ظفر یابد
عشقت به بهانهای دلم بستد
ترسم که بهانهٔ دگر یابد
خواهم که دمی برآورم با تو
بیآنکه زمانه زان خبر یابد
دی بنده به دل خرید وصل تو
امروز به جان خرد اگر یابد
زان میترسم که هر متاعی را
چون نرخ گران شود بتر یابد
بدعهدی تو به جمله دریابد
بر من غم تو کمین همی سازد
جانم شده گیر اگر ظفر یابد
عشقت به بهانهای دلم بستد
ترسم که بهانهٔ دگر یابد
خواهم که دمی برآورم با تو
بیآنکه زمانه زان خبر یابد
دی بنده به دل خرید وصل تو
امروز به جان خرد اگر یابد
زان میترسم که هر متاعی را
چون نرخ گران شود بتر یابد