عبارات مورد جستجو در ۱۹۰۹ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۲۳۸
بی عزیزان، مرگ پابرجاست عمر جاودان
ما چو اسکندر دل از آب بقا برداشتیم
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۳۵۰
مرگ هیهات است سازد از فراموشان مرا
من همان ذوقم که می‌یابند از گفتار من
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۴۳۶
در کهنسالی ز مرگ ناگهان غافل مشو
برگ چون شد زرد، از باد خزان غافل مشو
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۴۴۰
نیست در پایان عمر از رعشه پیران را گزیر
بر فروغ خویش می‌لرزد چراغ صبحگاه
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۴۹۳
عمر چون قافلهٔ ریگ روان در گذرست
تا بنا بر سر این ریگ روان نگذاری
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۵۱۳
همچو شمع صبح می‌لرزد به جان خویشتن
از سفیدیهای موی من چراغ زندگی
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۵۲۵
برگ عشرت مکن ای غنچه که ایّام بهار
آنقدر نیست که پیراهن خود چاک کنی
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۵۲۶
پیش از آن دم که کند خاک تو را در دل خون
می به دست آر که خون در جگر خاک کنی
عطار نیشابوری : بخش ششم
(۲) حکایت آن جوان که از زخم سنگ منجیق بیفتاد
جوانی داشت دیرینه رفیقی
رسیدش زخم سنگ منجنیقی
میان خاک و خون آغشته می‌گشت
رسیده جان بلب سرگشته می‌گشت
دمی دو مانده بود از زندگانیش
رفیق اندر میان ناتوانیش
بدو گفتا بگو تا چونی آخر
جوابش داد تو مجنونی آخر
اگر سنگی رسد از منجنیقت
بدانی تو که چونست این رفیقت
ولی ناخورده سنگی کی بدانی؟
بگفت این و برست از زندگانی
تو نشناسی که مردان در چه دردند
ولی دانند درد آنها که مردند
اگر درد مرا دانی دوائی
بکن ور نه برو بنشین بجائی
نصیب من چو ماهم زیرِ میغست
دریغست ودریغست و دریغست
مرا صد گونه اندوهست اینجا
که هر یک مه ز صد کوهست اینجا
اگر من قصّهٔ اندوه گویم
بر دریا و پیش کوه گویم
شود چون سیل کوه اینجا ز اندوه
چو دریا اشک گردد جملهٔ کوه
چنین نقلی درست آمد ز اخبار
که هر روزی که صبح آید پدیدار
میان چار رکن و هفت دایر
شود هفتاد میغ از غیب ظاهر
بر آن دل کو ز حق اندوه دارد
ز شست و نُه برو اندوه بارد
ولی هر دل که از حق باشدش صبر
همه شادی برو بارد بیک ابر
زمین و آسمان دریای دردست
نگردد غرقه هر کو مرد مردست
چو گیرم بر کنار بحر خانه
ز موجم بیم باشد جاودانه
فرو رفتم بدریائی من ای دوست
که جان صد هزاران غرقهٔ اوست
چو چندین جان فرو شد هر زمانی
کجا بادید آید نیم جانی
عجب نبوَد که گم گردم بیکبار
عجب باشد اگر آیم پدیدار
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
(۲) حکایت آن دیوانه که تابوتی دید
یکی تابوت می‌بردند بر دست
بدید از دور آن دیوانهٔ مست
یکی را گفت این مرده که بودست
که ناگه شیرِ مرگش در ربودست
بدو گفتند ای مجنون پُر شور
جوانی بود کُشتی گیرِ پُر زور
بدیشان گفت دیوانه که برنا
اگرچه بود در کُشتی توانا
ولیکن می‌ندانست آن جگرسوز
که ناگه باکه در کُشتی شد امروز
حریفی بس تواناش اوفتادست
بقوّت بی محاباش اوفتادست
چنان در خاکش افکندست و در خون
که دیگر برنخواهد خاست اکنون
ولی الحمدلله می‌توان کرد
که جائی می‌توان دید این جوانمرد
چو چاره نیسب ز افتادن کسی را
بدین دریا درافتادن بسی را
تو گر اینجا در افتی جان نداری
چو در برخاستن ایمان نداری
خوش آمد عالمت افراختی بال
فرو بردی بدین مردار چنگال
تو این ده نه گرفتی نه خریدی
همان انگار کین ده را ندیدی
نیاید هیچ عاقل در جهانی
که بر مردم سرآید در زمانی
چرا جانت بعالم باز بستست
که این عالم بیک دم باز بستست
جهان آنست گر تو مردِ آنی
شوی آنجا که هستی آن جهانی
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
(۳) حکایت گفتار پیغامبر در طفل نوزاد
چنین گفتست با یاران پیمبر
که آن طفلی که می‌زاید زمادر
چو بر روی زمین افکنده گردد
بغایت عاجز و گرینده گردد
ولی چون روشنی این جهان دید
فراخی زمین و آسمان دید
نخواهد او رحم هرگز دگر بار
نگردد نیز در ظلمت گرفتار
کسی کز بندِ این تنگ آشیان رفت
بصحرای فراخ آن جهان رفت
بعینه حال آن کس همچنانست
که او را از رحم قصد جهانست
چنان کان طفل آمد در جهانی
نخواهد با شکم رفتن زمانی
ز دنیا هر که سوی آن جهان شد
بگفتم حال طفلت همچنان شد
دلا چون نیست جانت این جهانی
بر آتش نه جهان گر مرد جانی
اگر قلبت نخواهد برد ره پیش
چگونه ره بری در قالب خویش
که گر راهی به پیشان می‌توان برد
یقین می‌دان که از جان می‌توان برد
درون دَیرِ دل خلوتگهی ساز
وزان خلوة به سوی حق رهی ساز
اگر کاری کنی همرنگِ جان کن
مکن آن بر سر چوبی، نهان کن
تو گر جامه بگردانی روا نیست
که او دوزد، بدست تو قبا نیست
ولیکن گر توانی همچو مردان
ز جامه درگذر جان را بگردان
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
(۱۱) حکایت اسکندر و کلمات حکیم بر سر او
چو اسکندر بزاری در زمین خفت
حکیمی بر سر خاکش چنین گفت
که شاها تو سفر بسیار کردی
ولیکن نه چنین کین بار کردی
بسی گِرد جهان گشتی چو افلاک
کنون گشتی تو از گشت جهان پاک
چرا چون می‌شدی می‌آمدی تو
چرا می‌آمدی چون می‌شدی تو
نه ازگنج آگهی اینجا که هستی
نه آگه تا که آنجا می‌فرستی
چرا بایست چندین بند آخر
ازین آمد شدن تا چند آخر
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
(۴) حکایت شوریده دل بر سر گور
یکی شوریدهٔ می‌شد سحرگاه
سر خاک بزرگی دید در راه
بسی سنگ نکو بر هم نهاده
یکی نقش قوی محکم نهاده
زمانی نیک چون آنجا باستاد
دل خود پیش جان او فرستاد
چنین گفت او که این شخصی که خفتست
ندارد هیچ، ازان کارش نهفست
چنین مردی قوی جان عزیزش
نمی‌بینم درین ره هیچ چیزش
جز این سنگی که بر گورش نهادند
نصیبی از همه کَونش ندادند
بدو گفتند روشن کن تو ما را
چنان کین راز گردد آشکارا
چنین گفت او که این مردیست خفته
بترک دنیی و عقبی گرفته
نه دنیا دارد و نه آخرت نیز
که او بودست خواهان دگر چیز
ولی چه سود کان چیزیست کز عز
بکس نرسید و نرسد نیز هرگز
پس او گر راستی ور پیچ دارد
همه از دست داده هیچ دارد
جهانی را که چندین ضرّ و نفعست
ببین تا حدِّ او از خفض و رفعست
بروز این جمله در چشمت نهد راست
شبت در خشم گرداند کم و کاست
بینداز این جهان پیچ بر پیچ
چو بر خوان جهانی هیچ بر هیچ
تو این بنهادن و برداشتن بین
ز هیچی این همه پنداشتن بین
طریقت چیست نقد جان فکندن
که خود را در غلط نتوان فکندن
چو چشمت نیست دایم در غلط باش
که نقش راه زن آمد ز نقّاش
اگرچه دردِ بی اندازه هستست
بکلی کی دهد معشوق دستست
که تا عاشق بوَد پیوسته سوزان
وزو پیوسته معشوقش فروزان
همه کس را چو در خوردست معشوق
بکلی کی رسد هرگز بمخلوق
نباشد آگهی در خورد ما را
ز شوق او بماند درد مارا
توئی عاشق ترا بِه دل که سوزد
تو دل می‌سوز تا او می‌فروزد
اگر داری سر این گر نداری
جز این ره هیچ ره دیگر نداری
درو معدوم شو ای گشته موجود
تو واو در نمی‌گنجد چه مقصود
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
(۵) حکایت مرد حریص و ملک الموت
حریصی در میان مست و هشیار
بسی جان کند و هم کوشید بسیار
بروز و شب زیادت بود کارش
که تا دینار شد سیصد هزارش
فزون از صد هزارش بود املاک
فزون از صد هزارش نقد در خاک
فزون از صد هزار دیگرش بود
که پیش مردمان کشورش بود
چو مال خویش از حد بیش می‌دید
سرای خویش و مال خویش می‌دید
بدل گفتا که بنشین و همه سال
بخور خوش تا ازان پس چون شود حال
چو شد این مال خرج خورد و پوشم
اگر باید دگر آنگه بکوشم
چو خوش بنشست تا زر می‌خورد خوش
بشادی نفس را می‌پرورد خوش
چو با خود کرد این اندیشه ناگاه
درآمد زود عزرائیل جان خواه
چو عزرائیل را نزدیک دید او
جهان بر چشمِ خود تاریک دید او
زبان بگشاد و زاری کرد آغاز
که عمری صرف کردم در تگ و تاز
کنون بنشسته‌ام تا بهره گیرم
روا داری که من بی‌بهره میرم
کجا می‌گشت عزرائیل ازو باز
همی جان برگرفتن کرد آغاز
بزاری مرد گفتا گر چنانست
که ناچار این زمانت قصدِ جانست
کنون دینار من سیصد هزارست
دهم یک صد هزارت گر بکارست
سه روزم مهل ده بر من ببخشای
وزان پس پیش گیر آنچت بوَد رای
کجا بشنید عزرائیل این راز
کشیدش عاقبت چون شمع در گاز
دگر ره مرد گفتا دادم اقرار
ترا دو صد هزار از نقد دینار
دو روزم مهل ده چون هست این سهل
نداد القصه عزرائیل هم مهل
مگر می‌داد خود سیصد هزاری
که تا مهلش دهد یک روز باری
بزاری گفت بسیارو شنید او
نبودش مهل و مقصودی ندید او
بآخر گفت می‌خواهم امانی
که تا یک حرف بنویسم زمانی
امانش داد چندانی که یک حرف
نوشت از خون چشم خود بشنگرف
که هان ای خلقِ عمر و روزگاری
که می‌دادم بها سیصد هزاری
که تا یک ساعتی دانم خریدن
نبودم هیچ مقصود از چخیدن
چنین عمری شما گر می‌توانید
نکو دارید وقدر آن بدانید
که گر از دست شد چون تیر از شست
نه بفروشند و نه هرگز دهد دست
کسی کو در چنین عمری زیان کرد
بغفلت عمرِ شیرین را فشان کرد
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
(۳) حکایت سلیمان و طلب کردن کوزه
سلیمان کوزهٔ می‌خواست روزی
که تا آبی خورد بی هیچ سوزی
که آن کوزه نبوده باشد آنگاه
ز خاک مردگان افتاده در راه
چنین خاکی طلب کردند بسیار
ندیدند ای عجب از یک طلب کار
یکی دیوی درآمد گفت این خاک
بیارم من ز خاک مردگان پاک
بدریائی فرو شد سرنگون سار
هزاران گز فرو برد او بیکبار
ز قعر آن همه خاکی برانداخت
ازان گِل کرد و آخر کوزهٔ ساخت
سلیمان کوزه را چون آب در کرد
ز حال خویشش آن کوزه خبر کرد
که من هستم فلان بن فلانی
بخور آبی چه می‌پرسی نشانی
کز اینجا تا به پُشت گاو و ماهی
تن خلقست چندانی که خواهی
ازان خاکی که شخص آن واین نیست
اگر تو کوزه خواهی در زمین نیست
ترا گر کوزهٔ وگر تنوریست
یقین می‌دان که آن از خاک گوریست
خُنُک آن گِل که گرچه یافت تابی
ولیکن کوزه شد از بهرِ آبی
بتر آن گل که سازندش تنوری
که هر ساعت بتابندش بزوری
بگورستان نگر تا درد بینی
جهانی زن جهانی مرد بینی
همه در خاک و در خون باز مانده
درون ره نی ز بیرون باز مانده
اگر بینائیت ازجان پاکست
ببین تا خاک گورستان چه خاکست
که هر ذرّه ز خاکش گر بجوئی
ز خسرة صد جهان یابی تو گوئی
چو گورستان نخستین منزل آمد
ببین تا آخرین چه مشکل آمد
اگر خواهی صفای آن جهانی
بگورستان گذر تا می‌توانی
که دل زنده شود از مرده دیدن
شود نقدت بدان عالم رسیدن
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
(۴) حکایت پادشاه که از درویش در خشم شد
شهی در خشم رفت از مردِ درویش
براندش با دلی پُر درد از پیش
بدو گفتا ترا ندهم امانی
چو اندر ملکِ من باشی زمانی
برفت از پیشِ او مرد تهی دست
بگورستان شد و آزاد بنشست
چو شه بشنود حالی داد پیغام
که نه فرمودم ای شوریده ایام
که بیرون شو ز ملکم؟ می‌ستیزی؟
مگر خواهی که خود را خون بریزی؟
جوابش داد کین پذرفته‌ام من
که از ملک تو بیرون رفته‌ام من
قیامت را که راهی مشکل آمد
نه گورستان نخستین منزل آمد؟
نخستین منزل محشر نه آنست؟
نه ملک تست، ملک آن جهانست
چو افتد زن بدرد زه از آغاز
چنین گویند خلق از حالِ او باز
که این زن در میان دو جهانست
که یک پایش درین، دیگر درآنست
تو هم ای بی‌خبر تا درجهانی
میان دو دمت دایم چنانی
گر این دم شد دگر دم بَرنیاید
نشان تو ز عالم برنیاید
مزن بانگ و مکن نوحه بیارام
که ناید باز مرغ رفته در دام
چو تن شد مرغِ جان را دامگاهی
چرا زین دام کرد آرامگاهی
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
(۵) حکایت آن جوان که زن صاحب جمال خواست و بمرد
جوانی را زنی دادند چون ماه
که عقل کس نبود از وصفش آگاه
جمالش آیة دلخستگان بود
لبش جان داروی لب بستگان بود
قضا را آن عروس همچو مَه مُرد
نبودش علّتی در درد زه مُرد
چو القصّه بخاکش کرد شویش
بگِل بنهفت آن خورشید رویش
یکی شیشه گلابش بود آنگاه
که شسته بود روزی پای آن ماه
بدان شیشه سر آن گورگل کرد
ولی با اشک خونین معتدل کرد
چرا شد پای بند آن دلارام
که باید شست دست از وی بناکام
چرا اندر عروسی شست پایش
چو دست از وی بشستن بود رایش
چگویم از تو و از خود، دریغا
دریغا از شد و آمد دریغا
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
(۳) حکایت آن بیننده که از احوال مردگان خبر می‬داد
یکی بینندهٔ معروف بودی
که ارواحش همه مکشوف بودی
دمی گر بر سر گوری رسیدی
در آن گور آنچه می‌رفتی بدیدی
بزرگی امتحانی کرد خردش
بخاک عمر خیّام بردش
بدو گفتا چه می‌بینی درین خاک
مرا آگه کن ای بینندهٔ پاک
جوابش داد آن مرد گرامی
که این مردیست اندر ناتمامی
بدان درگه که روی آورده بودست
مگر دعویِ دانش کرده بودست
کنون چون گشت جهل خود عیانش
عَرَق می‌ریزد ازتشویر جانش
میان خجلت و تشویر ماندست
وزان تحصیل در تقصیر ماندست
بر آن دَر حلقه چون هفت آسمان زد
ز دانش لاف آنجا کی توان زد
چو نه انجام پیداست و نه آغاز
نیابد کس سر و پای جهان باز
فلک گوئیست و گر عمری شتابی
چو گویش پای و سر هرگز نیابی
که داند تا درین وادیِ مُنکَر
چگونه می‌روم از پای تا سر
سراپای جهان صد باره گشتم
ندیدم چارهٔ بیچاره گشتم
سراپای جهان درد و دریغست
که گر وقتیت هست آن نیز تیغست
مرا این چرخ چون صندوقِ ساعت
ز بازیچه رها نکند بطاعت
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
(۹) حکایت آن پیر که خواست که او را میان دو گورستان دفن کنند
چو بود آن شیخ سالی شصت هفتاد
ز بعد آن مگر در نزع افتاد
یکی گفت ای بدان عالم قدم زن
کجا دفنت کنم جائی رقم زن
چنین گفت او که من شوریده ایمان
نخواهم در بر جمعی مسلمان
چو من نور مسلمانان ندارم
بگورستان دین داران چه کارم
نمی‌خواهم جهودان نیز همبر
که بیزارست از ایشان پیمبر
میان این دو گورستان زمینم
بدست آور که من زان نه زینم
مرا نه در مسلمانی قدم بود
نه در راه جهودی نیز هم بود
میان این و آن باید چنین کس
که تا خود حال چون گردد ازین پس
نرفتی یک قدم این راه آخر
کجا بودی تو چندین گاه آخر
نداری هیچ کاری کارت آنجاست
بره بر عقبهٔ بسیارت آنجاست
نه چندان عقبه در پیشست آنجا
که هرگز روی انجامست آنجا
ازین وادی که در وی بیم جانست
اگر خونی شود جان جای آنست
چه دریائیست این درجان پدیدار
نه سر پیدا و نه پایان پدیدار
هزاران دل اگر خون شد درین راه
ولی زان جمله جانی نیست آگاه
که می‌داند که هر دل چون چراغی
چه سودا می‌پزد در هر دماغی
همی هر لحظه غم بیشست ما را
ازین راهی که در پیشست ما را
چراغ نورِ ایمان بر سر راه
چه سازی گر فرو می‌زد بناگاه
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
(۱۰) حکایت سفیان ثوری رحمه الله
مگر سُفیان ثوری چون جوان بود
ز کوژی قامت او چون کمان بود
یکی گفت ای امام آن جهانی
چرا پشتت دو تا شد در جوانی
بصورت وقتِ این پشت دو تا نیست
که پشت تو چنین دیدن روا نیست
چه افتادست، ما را حال برگوی
نشانی ده بیانی کن خبرگوی
چنین گفت او که استادیم بودست
که دایم راه رفتست و نمودست
چو وقت مرگِ او آمد پدیدار
ببالینش شدم می‌دیدمش زار
بغایت اضطرابی در درونش
که می‌جوشید همچون بحر خونش
همه جان ودلش پر آتش رشک
بیک یک مژّه صد صد دانهٔ اشک
میان جامه در لرزیده چون برگ
دل او را امیدی بر در مرگ
بدو گفتم که شیخا این چه حالست
زبان بگشاد کایمان در وبالست
به پنجه سال در خون گشته‌ام من
کنون از تیغِ مرگ آغشته‌ام من
خطاب آمد که تو مردودِ مائی
تو زین در دور شو، ما را نشائی
چو زو بشنیدم این خود را بکُشتم
طراقی زان برون آمد ز پشتم
چو قول او چنان وقتی چنین بود
چنین شد پُشت من چون روی این بود
نصیب اوستادم چون چنینست
کجا شاگرد را امّید دینست
چو شد انجامِ اُستاد این درستم
من از شاگردی خود دست شستم
چراغی را که ره بر باد باشد
نمی‌دانم که چون آزاد باشد
چراغ روح تو چون مُرد ناگاه
نیابی سوی او یا بوی او راه
چراغ مُرده را چندانکه جوئی
نیابی هیچ جائی، چند پوئی
چراغ مُرده را ماتم مکن تو
که افسوسست هین مشنو سخن تو
خنک آن سگ که مُردورست از عمِ
ولی بیچاره این فرزندِّآدم
ز مردن غم نصیب کس نبودی
اگر انگیختن از پس نبودی
ازین وادی خاموشان خبر خواه
وگر داری خبر زیشان عِبَر خواه
بدانش زنده شو یکبار آخر
بمیر ای مرده دل ز اغیار آخر
جهودی را که کارش اوفتادست
بخوان مصطفی راهش گشادست
ترا گر نیز کار افتد بزودی
درین معنی نه کمتر از جهودی