عبارات مورد جستجو در ۹۷۲ گوهر پیدا شد:
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹
هر دلی کز عشق ماهی اندرو راهی نباشد
کشوری ویرانه دانش کاندرو شاهی نباشد
بوستان دلبری را چون قدت سروی نروید
آسمان نیکویی را چون رخت ماهی نباشد
ای که می‌گویی به آهی نرم کن سنگین دلش را
غافلی کز ضعف در من قوت آهی نباشد
زهر قهرت گر چه شیرین است اندر کام عاشق
لیک قهر آن به که گاهی باشد و گاهی نباشد
زاهدان آگاه از علمند و از عشقند غافل
زان همی گویم که زاهد مرد آگاهی نباشد
ای دل از زلف دل آویزش مکن قصد زنخدان
شب بسی تار است بنگر در رهت چاهی نباشد
هر کجا شامی بود او را سحرگاهی است در پی
شام هجران است و بس کاو را سحرگاهی نباشد
هر سر ماهی ز عشق روی تو دیوانه گردم
عشق ماه است این و چون او را سر ماهی نباشد
ای که پرسی سر گذشتم، پایم اندر گل فروشد
زان که در راه غمم جز اشک همراهی نباشد
لیک شادم در جهان و جاهم از چرخ است برتر
زان که غیر از چاکری خسروام جاهی نباشد
ناصرالدین شاه غازی آن که اندر ملک عالم
جز وجود پاک او دیگر شهنشاهی نباشد
بندگی اوست فخر پادشاهان زمانه
بنده را از بندگی خواجه اکراهی نباشد
مهر با رای منیرش ذره‌ای کمتر نماید
کوه را نسبت بخرمنش عرضهٔ کاهی نباشد
فخریا برگو دعای دولت شاه جهان را
تا جهان باشدبه ملک شاه بدخواهی نباشد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۰
غم روی تو به عالم ندهم
عین نستانم و این غم ندهم
گر به جان درد پیاپی دهی‌ام
به مداوای دمادم ندهم
گر مرا در حرمت راه دهند
ره به نامحرم و محرم ندهم
بخت آن کو که به صحرای طلب
آهوی چشم تو را رم ندهم
آبی از چشم تری ریخت به خاک
که به سر چشمهٔ زمزم ندهم
داغی از دوست رسیده‌ست به من
که به سرمایهٔ مرهم ندهم
غمی از عشق به خاطر دارم
که به صد خاطر خرم ندهم
بدنی دوش در آغوشم بود
که به صد روح مکرم ندهم
خاتمی داد به من لعل کسی
که به انگشتری جم ندهم
تا لبم بر لب آن نوش لب است
یک دمم را به دو عالم ندهم
من فروغی نفس پاکم را
به دم عیسی مریم ندهم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۳
رفتی بر غیر و ترک ما کردی
ای ترک ختن بسی خطا کردی
پیمانه زدی ز دست بیگانه
اندیشهٔ خون آشنا کردی
سرخوش به کنار بلهوس خفتی
بنگر که به اهل دل چه‌ها کردی
جز با من دل شکسته در عالم
هر عهد که بسته‌ای وفا کردی
در عهد تو هر چه من وفا کردم
پاداش وفای من جفا کردی
آبی نزدی بر آتشم هرگز
تا بر لب آب خضر جا کردی
آنگه که قبای ناز پوشیدی
پیراهن صبر من قبا کردی
بی‌چاره منم وگر نه از رحمت
درد همه خستگان دوا کردی
بی بهره منم وگر نه از یاری
کام همه طالبان روا کردی
الا من که محکمش بستی
هر بسته که داشتی رها کردی
تا قد تو زد ره فروغی را
هر فتنه که خواستی بپاکردی
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸
سیاه چرده بتم را نمک ز حد بگذشت
عتاب او چو جفای فلک ز حد بگذشت
لطافت لب و دندان و مستی چشمش
چو می پرستی ما یک به یک ز حد بگذشت
به لابه گفت که از حد گذشت جور رقیب
به طنز گفت که بی هیچ شک ز حد بگذشت
بنوش بادهٔ صافی ز دست دلبر خویش
که بیوفائی چرخ و فلک ز حد بگذشت
عبید را دل سنگینش امتحان کردند
عیار دوستیش بر محک ز حد بگذشت
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۲۲ - پیام پدر
ای سر از آئین وفا تافته !
وز تو دلم تافتگی یافته !
گر چه به غیبت شدئی کینه توز
رنجه چه‌داری به حضورم هنوز
با چو منی ، دور کن از سر منی
چون به صفت من توام و تو منی
گر کمر کینه کنی استوار
پیش تو بیش از تو درایم به کار
ور به مدارا کشد این گفت و گوی
نیز نتابم ز وفای تو روی
لیک بشرطی که درین رای من
جای پدر گیرم و تو جای من
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۸۶ - راز نامه عتاب آمیز ظل الله سوی شمس الحق خضر خان
سر فرمان سپاس باد شاهی
که برتر نیست زو فرمانروائی
گهی نعمت دهد گه بی‌نوائی
گه آرد پادشاهی گه گدائی
ازو بر هر سری مهری نهانی است
وگر خشم آورد هم مهربانی است
از آن پس داد با اندک غباری
به نور دیدهٔ خود خار خاری
که ای خون من و خونابهٔ من
ز مهرت خون دل هم خوابهٔ من
الپخانی که خالت بود فرخ
به و بایسته همچون خال بر رخ
به زخم خنجر آتش زبانه
که هست آن فتح و نصرت را نشانه
خطائی کرد دوران جفا بهر
که چون نقش خطا حک کردش از دهر
گر از خالی جمالت گشت خالی
مشو خالی ز حمد لایزالی
دلت دانم که تنگست از پی خال
شکار و گشت به باشد درین حال
ز آب گنگ تا دامان کهسار
نه بینی خاسته یک سو زن خار
برآن گونه است صحراهای نخچیر
که ده آهو توان کشتن به یک تیر
باقطاع تو کردیم آن زمین خاص
که باشد ره بره، خنگ تور قاص
به «امروهه نشین با لشکر خویش
که بر کوه آزمائی خنجر خویش
به فیروزی دو ماهی باش ز آن سوی
که تا فیروزه چرخ آرد بتو روی
چو تسکین غبارت باز دانیم
درین گلشن چو بادت باز خوانیم
ولیکن تا رسد هنگام آن کار
که دولت بر در ما بخشدت بار
روان کن سوی حضرت بی کم و کاست
علامتهای سلطانی که آنجاست
چو مضمونات فرمان شد به پایان
به مهر آمد رموز پادشاهان
طلب کردند بد خو خادمی زشت
درونش آتش و بیرونش انگشت
ترش روئی بسان سرکهٔ تند
که هم از دیدنش دندان شود کند
به فرمان شه آن فرمان پر دود
ستد آن دود رنگ آتش اندود
بر آئین الاقان یک شب از شهر
رسید آنجا که بد شه زادهٔ دهر
خضر خانی فریب بخت خورده
جهانش امیدوار تخت کرده
شه و شه زادهٔ خود کامه و مست
ز مقصود آنچه باید، بر کف دست
به عزت نازنین ملک بوده
بدو نیک جهان نا آزموده
نه ز آبی سر و پایش رنج دیده
نه باد گرم بر رویش وزیده
چه داند خوی چرخ بی‌وفا چیست
وزین گردنده ثابت در جهان کیست
همی‌رفت از طرب با نغمه و نوش
ز آفتهای دورانش فراموش
رسید آن خادمی عفریب وش نیز
تن ناشاد و رخسار غم انگیز
به درگاه خضر خان شد نهانی
چو ظلمت پیش آب زندگانی
سپردش ما جرای پیچ در پیچ
در و جز پیچ غم دیگر همه هیچ
چو خان خواند آن تغیر نامهٔ شاه
تغیر یافت اندر خاطرش راه
یکی آن کو به حضرت نازنین بود
چراغ چشم شاه دوربین بود
دگر آنکه از عتاب تاجداران
نبود آگه به رسم هوشیاران
عتاب پادشاهان سیل خونست
شناسد این دم کاهل درو نیست
مبادا خسروان در خون ستیزند
که خون صد جگر گوشه بریزند
بسا گوهر که برد از تاجور ملک
که فرزندی و خویشی نیست در ملک
هر آن در کان ز سلک پادشاه است
گهی تاج سرو گه خاک راه است
خضر خان حربهٔ شه خورده در دل
ز دیده خون دل میریخت در گل
علامتهای شاهی دادهٔ شاه
حسام الدین ملک را کرد همراه
و زان سوی خود به فرمان با دل تنگ
سوی «امروهه» کرد از «میر ته» آهنگ
روان شد چهره از خون رنگ کرده
دو چشم از گریه «جون» و «گنگ» کرده
گذشت از گنگ با خاصان تنی چند
کله را سایه بر «امروهه» افگند
به امروهه درون غمناک بنشست
چو گل یا سینهٔ صد چاک بنشست
در اندیشید زان پس با دل خویش
که نتوان داشت پی مرهم دل ریش
گرفتم شد چو دریا سهمناک است،
به آخر گوهر اویم؟ چه باک است!
گناه خود نمی‌بینم درین هیچ
که خشم شاه گوشم را دهد پیچ
بدین اندیشه یک دم شاد بنشست
پس آن گاهی چو گل بر باد بنشست
به سرعت سوی حضرت شد شتابان
چو مه در چرخ و باد اندر بیابان
شبا روزی به تیزی کرد ره قطع
رسید و پیش شه زد بوسه بر نطع
چو در سیاره خود دید خورشید
به شام غم دمیدش صبح امید
بسوز دل گرفت اندر کنارش
فشاند از دیده گرد سر نثارش
غرض چون دیده بود آن ناوک انداز
که رجعت نیست تیر رفته را باز
دلش می‌خواست تا در گوش فرزند
در آویزد دانش گوهری چند
رقمهای که کار آید به شاهی
دهد یادش ز منشور الهی
چو حاضر بود پیش آن خصم کین خواه
که وردش به خون خویشتن شاه
الپخان را قلم در سر کشیده
به خون خضر خان خنجر کشیده
درونش کرد زانسان رهنمونی
که بیرون ندهد از راز درونی
نصیحت دوست را در پیش دشمن
بود رفتن به یک جا باغ و گلخن
سلاح مخلصان دادن به بدخواه
به بد خواهی جان خود برد راه
خلیفه بی توان از ناتوانی
مخالف در خلاف کار دانی
چو دانست آن مخالف در سر خویش
که میل کانست سوی گوهر خویش
به زور و زرق مجلس کرد خالی
پس این دیباچه پیش افگند خالی
ز چشم ار خسته شد ذات سلیمت
کنون از قرةالعین است بیمت
صواب آن شد که آن در خطرناک
به درجی ماند از دست کسان پاک
نهد چون تاج صحت شاه در برج
توان بیرون کشیدن گوهر از درج
پس از روی خرد شد مصلحت جوی
برون داد آنچه داد از مصلحت روی
نخستش گفت کان شوریده فرزند
چو پیوند است نتوان قطع پیوند
ولیک آن به که دور از قصر جمشید
به برجی دارمش ماهی چو خورشید
بدین تدبیر خان را جست در پیش
برون افگند خوناب دل خویش
چنان روشن شد از حکم خدائی
که چندیت از پدر باشد جدائی؟
مهی بینش به برجی کاتفاق است
مهی دیگر همین برجت وثاق است
اگر چه زین غمم تا بیست در جان
ولیک از مصلحت روتافت نتوان
چو بشنید این سخن فرزند دل ریش
نماند از درد مندی طاقتش بیش
ز ناله نفخ صور اندر دهن دید
قیامت را به چشم خویشتن دید
چو باز آمد به خود می‌کرد زاری
که شه را بر خود است این زخم کاری
چه بر دشمن، از مردم، سر و پای؟
تو کار دشمنان خود می‌کنی، وای!
بلی، چون در رسد حکم خداوند
کند خود مردم از خود قطع پیوند
یکی بر خود گزارد خنجر تیز
یکی گردد ز خون خویش خون ریز
یکی دشنه زند فرزند خود را
یکی دل بر درد دلبند خود را
ولیک این جمله را مفگن به تقدیر
که مردم نیز دارد عقل و تدبیر
چو شه سایه بیندازد بران سوی
نهادم سر بهر چه آید برین روی
خضر خان چون برون داد این دم درد
بلرزیدند خاصان زان دم سرد
بسی بگریست شه چون ابر نوروز
پس از دل برزد این برق جگر سوز
که این شعه کت از من یادگاریست
ترا از دو زخم گوئی شراریست
چه پنداری مرا جانیست در تن
به جان تو که مرده بهتر از من
چگونه ماند اندر چشم من نور
که چون تو مردم از چشمم شود دور
ولی چون ز آفرینش دارم این رنگ
که باشد حکم من چون نقش بر سنگ
اگر در جنبش آید کوه را پای
نه جنبد حکم سنگین من از جای
چو آگاهی، ز خوی بد ستیزم
ببر بار سلامت ز آب خیزم
هم اکنون بازت آرد بخت والا
بر افسر سادت لو لوی لالا
اشارت کرد شاه محکم آئین
بدان دشمن که محکم داشت تمکین
چراغ ملک را بردن شبانگاه
به حصن گوالیر از منظر شاه
تعال الله ندانم کان چه دل بود
که نزدش گوهری زانگونه گل بود؟
خضر می‌رفت و عقلش کرده ره گم
ز خضرای فلک در تالش انجم
به همراهی وزیر سخت کینه
نباتش در لب و زهرش به سینه
دو روزی راه زان خورشید تف یافت
که برج گوالیرا ز وی شرف یافت
چو گوهر خازنان را گشت تسلیم
بسی در هر تعهد رفت تعلیم
به سنگین قلعه در پیغولهٔ تنگ
نهان بنشست چون یاقوت در سنگ
در آن تنگی ز غم دل تنگ می‌بود
در آن کوه گران بی سنگ می‌بود
ز بی سنگی شدی چشمش چو دریاش
دولرانی دلش دادی که خودش باش
چگان هر مردم ز چشمش لعل رخشان
غمی بر سینه چون کوه بدخشان
ز غم جانش ار چه در بیداد می‌بود
ولی بر روی جانان شاد می‌بود
هم او یار و هم او مونس هم او دوست
هم او جان و هم از مغز و هم او پوست
ز دوزخ شعله غم گر چه کم نیست
چو غم را غمگساری هست غم نیست
اگر کوهیست اندوه دل ریش
سبک باشد بروی دلبر خویش
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۹۷ - حدیث عهد و پیمان لشکر غازی، که در کام نهنگ اندر روند و دیدهٔ اژدر!
چو مرد آید برون از عهدهٔ عهد
به کارش بخت و دولت را بود جهد
نشیند اهل دولت را به سینه
چو می در جام و گوهر در خزینه
نماند چون بنفشه کز سر انجام
چو سرو راست ز آزادی برد نام
شکوه مرد در عهد درست است
مدان مرد، آنکه گاه عهد سست است
ز مردان راستی باید قلم وار
که گردد کار او را عهدهٔ کار
نگر غازی ملک را کز دل آراست
به عهد شاه خود چون راستی خواست
کلید راستی در شد به کارش
میسر گشت فتح کارزارش
شنیدم کز علاو الدین مغفور
دلش پنهان و عهدی داشت مستور
چو او شد زان وفاداری سرافراز
سرش گشت از جفا کاران سرانداز
چنین گفت آن که بود آگاهیش بیش
که بد غازی ملک در خانه خویش
چو بشنید این سخن کامد بران سوی
نه لشکر، بلکه دریای زمین شوی
طرب کرد از نشاط روزی بیش
چو گرگ غالب از بسیاری میش
سپاهش ار چه بود اندک نه بسیار
ولی بسیار اندک بود و پر کار
سواران بیشتر ز اقلیم بالا
نه هندوستانی و هندو و لالا
غزو ترک و مغل رومی و روسی
چو باز جره در جنگ خروسی
دگر تازک، خراسانی و پاک اصل
نگشته اصل بد، با اصل شان وصل
همه مردان رزم و کار کرده
غزاها با ملک بسیار کرده
بسی صف‌های تاتاران شکسته
دل آن جمله خون خواران شکسته
خدنگ افگن پلان چست و چالاک
ز بیلک کرده سد آهنین چاک
گهی چون آسیا که کرده سوراخ
گهی چون شانه مو را کرده صد شاخ
ملک در پیش یک یک را طلب کرد
پس از دل قصه را مهمان لب کرد
که ما را چرخ پیش آورد کاری
که گردش هست، در وی، چرخ واری
کرا نیروی پیل است و دل شیر
که هم بازو شود با ما به شمشیر
نخست از خون خود خیزد چو لاله
پس از خون عدو شوید پیاله
تهٔ خنجر نهد اول سر خویش
کشد پس بر دگر سر خنجر خویش
بلی مردان بهر سازی و سوزی
کسان را پرورند از بهر روزی
بود هر روز عشرت را شماری
فتد ار بعد عمری کار زاری
به کاری ناید، ار، یاری در آن روز
به سوزش دل که نبود یار دل سوز
بود تیر از برای رزم نخچیر
تو بی آن، چوبهٔ دان چوبهٔ تیر
کمان گر بشکند هنگام پیکار،
«زهی!» کی یابد از لب‌های سوفار!
بیائید آن که دارد کار با ما
شوید از عهد و پیمان یار با ما
شود گر عهدها محکم به سوگند
به کار جان شویم از جان کمربند
وگر یاری ندارد میل یاری
که دشوار است کار جان سپاری
درین یاری که دارد کار با من؟
دل من هست آخر یار من!
بدین دل کاهنین سدیست بر پای
کنم گرسد آهن باشد از جای
مرا یاور بس است و هم ترازو
دو بازوی من و تعویذ بازو
شنیدم بود رستم چیره دستی
که گاه حمله تنها صف شکستی
نه آن رستم ز من در کار پیش است
که هر کس رستمی در عهد خویش است
چو من بر نام یزدان تکیه کردم
یقین است آن که تنها چیره گردم
مراد من چو جز دین را فرج نیست
من و این کار بر غیری حرج نیست!
چو بشنیدند مردان سرافراز
ز مخدوم خود این حرف سر انداز
سراسر چون همه سرباز بودند
به روی خاک سرها باز بودند
پس آنگاه از سر سر بازی خویش
سر خود خدمتی بردند در پیش
فرو گفتند: کای سرور، سران را!
به زیر پای تو سر، سروران را!
همیشه باد سر یار کلاهت
کله گوشه کشیده سر به ماهت
سری کز دولتت عمری کله داشت
ز کارت چون توان اکنون نگه داشت؟
به سر بازی چو ما را مژده دادی
سر ما در کله ناید ز شادی
نه ما آن سرسری آریم پیشت
که ندهیم ار فتد سرهای خویشت
چه باشد یک سر ما زیر خنجر
هزاران پاره گردد جمله یک سر
زهر پاره جدا بر خیزد آواز
که باز از بهر تو کردیم سر باز
کمر بستیم و پیمان نیز بستیم
بران پیمان رگ جان نیز بستیم
که تا جان در تن است و سر به گردن
نخواهیم از درت سر دور کردن
چو ما را سر جدا گشت اندرین کار
تو دانی خواه صلح و خواه پیکار
سپه را چون وثیقت محکمی یافت
ملک را خاطر آن سو بی غمی یافت
به عزم کار محکم کرد بنیاد
که بنیاد بزرگی، محکمش باد!
امیرخسرو دهلوی : مطلع‌الانوار
بخش ۷ - کینهٔ برادر و مهر دوست
از پی میراث یکی خشم ناک
ریخت به کین خون برادر به خاک
تیغ به خون شسته ز پهنای دست
پیش در میر ولایت گذشت
دید دو برنای چو سرو بلند
یافته ز آسیب گناهی گزند
تیغ برآورده سیاست گری
تا به هر آسیب رباید سری
کرد یکی از جگر مهر زای
روی به سیاف که بهر خدای
گردن من زن قدری پیشتر
کو زید از من قدری بیشتر
وان دگرش گفت که بفگن سرم
تا مرم و مردن او ننگرم
هر یک ازین گونه در آن دستبرد
جان ز برای دگری می‌سپرد
مرد سیاستگر شمشیر گیر
ماند در ران حال تحیر پذیر
گفت چه خویشی است شما را به هم
وین چه طریق است وفا را به هم
هر دو نمودند که یاریم و بس
وین دم یاری است در آخر نفس
کرد برادر کش نظارگی
سر به گریبان ستمگارگی
گفت به سیاف که شمشیر کار
از سرشان بگذر و بر من گذار
دوست دهد جان خود از بهر دوست
من بکشم جان برادر ز پوست
هر که بدین گونه فتد در وبال
عیش حرامش بود و خون حلال
وان شغبی کان دو سه تن ساختند
قصه به گوش ملک انداختند
داد ملک آن دو جوان را خلاص
کرد به عدل این دیگری را قصاص
مرد که با خون خود آورد دست
چون نگری دشمن جان خودست
خسرو از اهل رحم این را مجو
قطع رحم را رحم الله مگو ...
امیرخسرو دهلوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۵ - پاسخ شیرین به خسرو
شکر پاسخ ز شکر بند بگشاد
به پاسخ لعل شکر خند بگشاد
که باشم من به خدمت زیر دستی
کنیزان ترا آئین پرستی
وگر نزد تو قدری دارد این خاک
به مژگانم روبم از راه تو خاشاک
بزرگان گفته‌اند این نکته دیر است
که هر کو سیر باشد زود سیر است
چو مرغی خرمنی بیند بهر گام
به یک خرمن دلش کی گیرد آرام
چرا گل دامن از بلبل نچیند
که هر دم بر گلی دیگر نشیند
من آن سرچشمهٔ شیرین گوارم
که آب زندگانی نام دارم
تو گر خواهی به چشمه راه جوئی
بنوشی شربتی و دست شوئی
بگو تا درکشم دست از عنانت
غبار خود بروبم ز آستانت
ورت پخته است سودائی که داری
بیابی خود تمنائی که داری
مرا نیز اعتمادی باشد از بخت
که آسان نشکند بیخیکه شد سخت
بنای دوستی چون محکم افتد
خلل ز آسیب دورانش کم افتد
چنان پیوند کن مهر ابد را
که دوری ره نماید چشم بد را
ملک گفتا که بر یاران جانی
بدین غایت نشاید بدگمانی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۹۵
مرا داغ تو بر جان یادگار است
فدایش باد جان چون داغ یار است
اگر جان می‌رود گو رو غمی نیست
تو باقی مان که مارا با تو کار است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۱۵۲
بیش رفتارت بیاید راه کبکم در نظر
گر رونده هست لیکن هم‌چو تو آینده نیست
چون بلایی نیست چشمت را به کشتن باز کن
هر که در عهدت به مرگ خویش میرد زنده نیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۱۸۵
تغافل کردنت بی‌فتنه‌ای نیست
فریب صید باشد خواب صیاد
مرا گرد سران چشم بیمار
به گردان لیک قربان کن نه آزاد
چو یاد عاشقان در دل غم آرد
نمی‌دارم روا کز من کنی یاد
چو ذوق عشق‌بازی می‌شناسم
من از تو جور خواهم دیگران داد
دلا وقت جفا فریاد کم کن
که هنگام وفا خوش نیست فریاد
مکن خسرو حدیث عشق شیرین
اگر با خود نداری سنگ فرهاد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۲۲۲
گر کنی یاری و گر آزار بر من بگذرد
هر چه می‌خواهی بکن ای یار بر من بگذرد
گفتی از من بگذرم زین‌سو بود بر تو ستم
این ستم ای کاشکی هر بار بر من بگذرد
هر سحر گاهی فرستم جان به استقبال او
تا مگر بویی از آن گلزار بر من بگذرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۲۹۸
گر خاک وجودم زپس مرگ ببیزند
زنگار گرفته همه پیکان تو یابند
فردای قیامت که به انصاف رسد خلق
بس دست تظلم که به دامان تو یابند
هر جاکه گریزد دل سودا زدهٔ من
بازش به سر زلف پریشان تو یابند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۴۶۷
چو غنچه تا بتو دل بستم ای بهار جوانی
بهیچ جا ننشستم که جامه‌ای ندریدم
اگر به تیغ سیاست مرا جدا کنی از خود
زتو برید نیارم ولی زخویش بریدم
بعین بیهوشیم رخ نمود و گفت که چونی
چه تشنگی برد آبی که من بخواب بدیدم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۴۹۶
نی پای آنکه از سرکویت سفر کنم
نه دست آنکه دست به زلف تو در کنم
ذوق جفا وجور تو برمن حرام باد
گر من به جز وفای تو کاری دگر کنم
چشمت بخواب ناز و مرا قصهٔ دراز
آمد شبم بروز سخن مختصر کنم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۵۳۲
باآنکه در شکنجه غم بسته مانده‌ام
هم باز مانده از چو تو باری نمی‌توان
ای ماه نو زحلقه به گوشان بندگیت
مابنده‌ایم حلقه دران گوش در مکن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۵۸۶
ای رفته و ترک من بد نام گرفته
وز دست وفای دگران جام گرفته
باز آمده‌ای تابنمایی و بسوزی
در شور میاور دل آرام گرفته
خونم مخور ای دوست که این باده غم آرد
چون دید توان آن رخ گلفام گرفته
دشنام مرا گفته بدی دوش و همه شب
من لذت آن گفتن دشنام گرفته
من دوزخی عقل و بسا دوزخی عشق
کو صد چو من سوخته را خام گرفته
ای گل چه زنی خنده ز نالیدن خسرو
کازرده بود بلبل در دام گرفته
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴ - سپاه من
منم که شعر و تغزل پناهگاه من است
چنانکه قول و غزل نیز در پناه من است
صفای گلشن دلها به ابر و باران نیست
که این وظیفه محول به اشک و آه من است
صلای صبح تو دادم به ناله ی شبگیر
چه روزها که سپید از شب سیاه من است
به عالمی که در او دشمنی به جان بخرند
عجب مدار اگر عاشقی گناه من است
اگر نمانده کس از دوستان من بر جا
وفای عهد مرا دشمنان گواه من است
هر آن گیاه که بر خاک ما دمیده ببوی
اگر که بوی وفا می دهد گیاه من است
کنون که رو به غروب آفتاب مهر و وفاست
هر آنکه شمع دلی برفروخت ماه من است
تو هرکه را که چپ و راست تاخت فرزین گوی
پیاده گر به خط مستقیم شاه من است
نگاه من نتواند جمال جانان جست
جمال اوست که جوینده ی نگاه من است
من از تو هیچ نخواهم جز آنچه بپسندی
که دلپسند تو ای دوست دل بخواه من است
چه جای ناله گر آغوشم از سه تار تهی است
که نغمه ی قلمم شور و چارگاه من است
خطوط دفتر من سیم ساز را ماند
قلم معاینه ی مضراب سر به راه من است
کلاه فقر بسی هست در جهان لیکن
نگین تاج شهان در پر کلاه من است
شکستن صف من کار بی صفایان نیست
که “شهریارم” و صاحبدلان سپاه من است
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۵۴ - در شکر تشریف
خدایگان وزیران و پادشاه صدور
که با نفاذ تو هست از قضا فراموشم
یکی ز آتش جور سپهر بازم خر
که از تجاوز او همچو دیگ می‌جوشم
عجب مدار که امروز مر مرا دیدست
در آن لباچه که تشریف داده‌ای دوشم
ز بهر خسرو سیارگان همی خواهد
که عشوه‌ای بخرم وان لباچه بفروشم
وگرنه جفته نهد با قبای کحلی خویش
همی برآید از این غصه دم به دم هوشم
ستارگان را صدره به من شفیع آورد
بگو چگونه کنم با کدامشان کوشم
بدان بهانه که تا آستینش بوسه دهد
هزار بار گرفته است اندر آغوشم
ز چاپلوسی این گربه هیچ باقی نیست
ولیک من نه حریفان خواب خرگوشم
مرا زبون نتواند گرفت روبه‌وار
که در پناه تو من شیر شیر او دوشم
به کردگار که انصاف من ازو بستان
کزو به کف چو حسود تو خون همی نوشم
نه آنکه بر من و بر آسمانت فرمان نیست
هموت بنده و هم منت حلقه در گوشم
مرا به دفع چنو خصم التفات تو بس
که بعد از این سخن او به گوش ننیوشم
به نعمتت که ورقهاش جمله محو کنم
ز جاه تست که در مجلس تو خاموشم
خطی کشیده‌ام ار خط در این ورق بکشند
بدان نگه نکنم من که بی‌تن و توشم
یقین شناس که گر دیگران سخن گویند
دماغ مه بخراشم ز بسکه بخروشم
بدو چگونه دهم کسوتی که از شرفش
کلاه گوشهٔ عرشست ترک و شبوشم
ز پرده‌دار تو تشریف باشد آنچه دهد
بلی و باز تفاخر کند ازو دوشم
وگر برهنه بمانم چو آفتاب و مهش
قبای کحلی او کافرم اگر پوشم