عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۵ - حکیم به دنبال ناصرالدین به منصوریه رفت او رابه بزمگاه راه ندادند این قطعه را سروده بار خواست
ای خصم تو پست و قدر والا
وی عقل تو پیر و بخت برنا
ای کرده به خدمت همایونت
هفت اختر و نه فلک تولا
ای پار گشاده بند امسال
و امروز بدیده نقش فردا
هم دست تو دستگاه روزی
هم پای تو پایگاه بالا
رای تو که کسوت کواکب
بر چرخ کنند ازو مطرا
ملک چو بنات را کشیدست
در سلک نظام چون ثریا
آنی که گر آسمان کند دست
با کین تو در کمر چو اعدا
بگشاید روز انتقامت
بند کمر از میان جوزا
من بنده به عادتی که رفتست
رفتم به در سرای والا
گفتند که تو خبر نداری
کان کوه وقار شد به صحرا
ای ذره به باغ رفت خورشید
وی قطره به کوشک رفت دریا
اینک به درم نشسته حیران
با رشک نهان و اشک پیدا
برخوانم راحلون اگر نیست
امید به مرحبا و اهلا
وی عقل تو پیر و بخت برنا
ای کرده به خدمت همایونت
هفت اختر و نه فلک تولا
ای پار گشاده بند امسال
و امروز بدیده نقش فردا
هم دست تو دستگاه روزی
هم پای تو پایگاه بالا
رای تو که کسوت کواکب
بر چرخ کنند ازو مطرا
ملک چو بنات را کشیدست
در سلک نظام چون ثریا
آنی که گر آسمان کند دست
با کین تو در کمر چو اعدا
بگشاید روز انتقامت
بند کمر از میان جوزا
من بنده به عادتی که رفتست
رفتم به در سرای والا
گفتند که تو خبر نداری
کان کوه وقار شد به صحرا
ای ذره به باغ رفت خورشید
وی قطره به کوشک رفت دریا
اینک به درم نشسته حیران
با رشک نهان و اشک پیدا
برخوانم راحلون اگر نیست
امید به مرحبا و اهلا
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۲ - وقتی انوری را درد پایی عارض گشته و ناصرالدین طاهر به عیادت وی رفته در شکر آن و عذرخواهی این قطعه گفته است
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۳ - در شکایت زمانه
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۴ - در مذمت فرمانبرداری از زن
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۸ - در هجا گوید
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۵ - در شکایت دنیا
ربع مسکون آدمی را بود دیو و دد گرفت
کس نمیداند که در آفاق انسانی کجاست
دور دور خشکسال دین و قحط دانشست
چند گویی فتح بابی کو و بارانی کجاست
من ترا بنمایم اندر حال صد بوجهل جهل
گر مسلمانی تو تعیین کن که سلمانی کجاست
آسمان بیخ کمال از خاک عالم برکشید
تو زنخ میزن که در من گنج پنهانی کجاست
خاک را طوفان اگر غسلی دهد وقت آمدست
ای دریغا داعی چون نوح طوفانی کجاست
کس نمیداند که در آفاق انسانی کجاست
دور دور خشکسال دین و قحط دانشست
چند گویی فتح بابی کو و بارانی کجاست
من ترا بنمایم اندر حال صد بوجهل جهل
گر مسلمانی تو تعیین کن که سلمانی کجاست
آسمان بیخ کمال از خاک عالم برکشید
تو زنخ میزن که در من گنج پنهانی کجاست
خاک را طوفان اگر غسلی دهد وقت آمدست
ای دریغا داعی چون نوح طوفانی کجاست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۰ - فیالحکمة
آن شنیدستی که روزی زیرکی با ابلهی
گفت کین والی شهر ما گدایی بیحیاست
گفت چون باشد گدا آن کز کلاهش تکمهای
صد چو ما را روزها بل سالها برگ و نواست
گفتش ای مسکین غلط اینک از اینجا کردهای
آن همه برگ و نوا دانی که آنجا از کجاست
در و مروارید طوقش اشک اطفال منست
لعل و یاقوت ستامش خون ایتام شماست
او که تا آب سبو پیوسته از ما خواسته است
گر بجویی تا به مغز استخوانش زان ماست
خواستن کدیه است خواهی عشر خوان خواهی خراج
زانکه گر ده نام باشد یک حقیقت را رواست
چون گدایی چیز دیگر نیست جز خواهندگی
هرکه خواهد گر سلیمانست و گر قارون گداست
گفت کین والی شهر ما گدایی بیحیاست
گفت چون باشد گدا آن کز کلاهش تکمهای
صد چو ما را روزها بل سالها برگ و نواست
گفتش ای مسکین غلط اینک از اینجا کردهای
آن همه برگ و نوا دانی که آنجا از کجاست
در و مروارید طوقش اشک اطفال منست
لعل و یاقوت ستامش خون ایتام شماست
او که تا آب سبو پیوسته از ما خواسته است
گر بجویی تا به مغز استخوانش زان ماست
خواستن کدیه است خواهی عشر خوان خواهی خراج
زانکه گر ده نام باشد یک حقیقت را رواست
چون گدایی چیز دیگر نیست جز خواهندگی
هرکه خواهد گر سلیمانست و گر قارون گداست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۱ - در مدح مجدالدین ابوطالب نعمه
آنکه بر سلطان گردون نور رایش غالبست
پادشاه آل یاسین مجد دین بوطالبست
آسمان همت خداوندی که همچون آسمان
همتش بر طول و عرض آفرینش غالبست
آنکه او تا در سرای آفرینش آمدست
تنگ عیشی از سرای آفرینش غایبست
بحر در موج شبانروزی دلش را زیر دست
ابر در باران نوروزی کفش را نایبست
آز محتاجان چو کلکش در مسیر آمد بسوخت
آز گویی دیو و کلک او شهاب ثاقبست
دی همی گفتم که از دیوان رای صائبش
آفتاب و ماه را هر روزی نوری راتبست
آسمان گفتا چه میگویی که گوید در جهان
پرتو نور نبوت را که رایی صایبست
پادشاه آل یاسین مجد دین بوطالبست
آسمان همت خداوندی که همچون آسمان
همتش بر طول و عرض آفرینش غالبست
آنکه او تا در سرای آفرینش آمدست
تنگ عیشی از سرای آفرینش غایبست
بحر در موج شبانروزی دلش را زیر دست
ابر در باران نوروزی کفش را نایبست
آز محتاجان چو کلکش در مسیر آمد بسوخت
آز گویی دیو و کلک او شهاب ثاقبست
دی همی گفتم که از دیوان رای صائبش
آفتاب و ماه را هر روزی نوری راتبست
آسمان گفتا چه میگویی که گوید در جهان
پرتو نور نبوت را که رایی صایبست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۵۱ - در آرزومندی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۵۸ - حساد او را به تهمتی منسوب کردند قسمیات در نفی تهمت و ذم شاعری و استغفار گوید
بدان خدای که در جست و جوی قدرت او
مسافران فلک را قدم بفرسودست
به دست احمد مرسل به کافران قریش
هزار معجزهٔ رنگ رنگ بنمودست
ز ناودان قضا آب حکم بگشادست
به لاژورد بقا بام چرخ اندودست
کمال لم یزل و ذات لایزالی اوی
ز هرچه نسبت نقصان بود برآسودست
مقدسی است که آسیب دامن امکان
بساط بارگه کبریاش نبسودست
ز راه حکمت و رحمت عموم اشیا را
طریق کسب کمالات خاص بنمودست
مشاعل فلکی را ز کارخانهٔ صنع
بهین و خوبترین رنگ و شکل فرمودست
چنان که طرهٔ شب را به قهر شانه زدست
به لطف آینهٔ جرم ماه بزدودست
ز عدل شاملش اندر مقام حیز خاک
نهاده هریکی از چار طبع و نغنودست
خمیرمایهٔ بخشش به خاک بخشیدست
برآنکه مرجع او خاک شد نبخشودست
سوار روح به چوگان یای نسبت او
ز کوی گردون گوی کمال بربودست
درازدستی ادراک و تیزگامی وهم
طناب نوبتی حضرتش نه پیمودست
جناب قدرت او را به قدر وسعت نطق
زبان سوسن و طوطی همیشه بستودست
کمین سلطنتش در مصاف کون و فساد
سنان لاله به خون دلش بیالودست
سیاه روی سپهر کبود کسوت را
رخش ز زنگ کدورت نخست بزدودست
پس از خزانهٔ حسن و جمال خورشیدش
کفاف حسن و زکوة جمال فرمودست
بیاض روز به پالونهٔ هوای مشف
هزار سال بر این تیره خاک پالودست
گهی به خرج بخار از بحار کم کردست
گهی به دخل دخان بر اثیر بفزودست
ترا که میر خراسانی از ره تقدیم
بر آسمان و زمین قدر و جاه افزودست
که انوری را بیخدمت مبارک تو
هرآنچه دیده ندیدست و گوش نشنودست
در این سه سال چه در خواب و چه به بیداری
خیال رایت و آواز نوبتت بودست
شکستهای امانی به عشوه میبسته است
درشتهای حوادث به حیله میبودست
کنون حواشی جانش از قدوم فرخ تو
چو برگ گل همه شادیش توده بر تودست
که صورتی که ز من بنده آشنایی کرد
نه آنکه از لب من هیچ گوش نشنودست
نه بر زبان گذرانیدهام نه بر خاطر
نه بر عقیدت من بنده هرگز این بودست
مسافران فلک را قدم بفرسودست
به دست احمد مرسل به کافران قریش
هزار معجزهٔ رنگ رنگ بنمودست
ز ناودان قضا آب حکم بگشادست
به لاژورد بقا بام چرخ اندودست
کمال لم یزل و ذات لایزالی اوی
ز هرچه نسبت نقصان بود برآسودست
مقدسی است که آسیب دامن امکان
بساط بارگه کبریاش نبسودست
ز راه حکمت و رحمت عموم اشیا را
طریق کسب کمالات خاص بنمودست
مشاعل فلکی را ز کارخانهٔ صنع
بهین و خوبترین رنگ و شکل فرمودست
چنان که طرهٔ شب را به قهر شانه زدست
به لطف آینهٔ جرم ماه بزدودست
ز عدل شاملش اندر مقام حیز خاک
نهاده هریکی از چار طبع و نغنودست
خمیرمایهٔ بخشش به خاک بخشیدست
برآنکه مرجع او خاک شد نبخشودست
سوار روح به چوگان یای نسبت او
ز کوی گردون گوی کمال بربودست
درازدستی ادراک و تیزگامی وهم
طناب نوبتی حضرتش نه پیمودست
جناب قدرت او را به قدر وسعت نطق
زبان سوسن و طوطی همیشه بستودست
کمین سلطنتش در مصاف کون و فساد
سنان لاله به خون دلش بیالودست
سیاه روی سپهر کبود کسوت را
رخش ز زنگ کدورت نخست بزدودست
پس از خزانهٔ حسن و جمال خورشیدش
کفاف حسن و زکوة جمال فرمودست
بیاض روز به پالونهٔ هوای مشف
هزار سال بر این تیره خاک پالودست
گهی به خرج بخار از بحار کم کردست
گهی به دخل دخان بر اثیر بفزودست
ترا که میر خراسانی از ره تقدیم
بر آسمان و زمین قدر و جاه افزودست
که انوری را بیخدمت مبارک تو
هرآنچه دیده ندیدست و گوش نشنودست
در این سه سال چه در خواب و چه به بیداری
خیال رایت و آواز نوبتت بودست
شکستهای امانی به عشوه میبسته است
درشتهای حوادث به حیله میبودست
کنون حواشی جانش از قدوم فرخ تو
چو برگ گل همه شادیش توده بر تودست
که صورتی که ز من بنده آشنایی کرد
نه آنکه از لب من هیچ گوش نشنودست
نه بر زبان گذرانیدهام نه بر خاطر
نه بر عقیدت من بنده هرگز این بودست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۶۵ - مطایبه
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۶۹ - در مرثیه
رئیس دولت و دین ای اسیر دست اجل
شدی و رفت بهین حاصل جهان از دست
زمانه نی در مردی در کرم بشکست
سپهر نی دم شخصی دم هنر دربست
دلم حریق وفاتت چو کرد خاکستر
یتیموار برو جان به ماتمت بنشست
فغان ز عادت این رنج ساز راحت سوز
فغان ز گردش این جان شکار جورپرست
که صورتی که به عمری نگاشت خود بسترد
که گوهری که به سی سال سفت خود بشکست
زمانه عقد کمالی گسست و ای دریغ
که آسمان نتواند نظیر آن پیوست
ز دامگاه عناصر چه فایدهست بگو
وزین کشنده دو دام سیه سپید که هست
که روزگار پس از انتظار نیک دراز
بدین دو دام همین مرغ صید کرد و بجست
اگرچه در غم هجرت به نوک ناخن اشک
نماند مردمک دیدهای که دیده نخست
وگرچه هیچ شبی نیست تا ز دست دماغ
هزار دیده نگردد ز اشک میگون مست
زبان حال همی گوید اینت مقبل مرد
که از چه عید و عروسی کرانه کرد و برست
تو پروریدهٔ کابوک آسمان بودی
از آن قرار نکردی در آشیانهٔ پست
زمانه دل به تو زان درنبست میدانست
که ماهی فلکی را فرو نگیرد شست
شدی و رفت بهین حاصل جهان از دست
زمانه نی در مردی در کرم بشکست
سپهر نی دم شخصی دم هنر دربست
دلم حریق وفاتت چو کرد خاکستر
یتیموار برو جان به ماتمت بنشست
فغان ز عادت این رنج ساز راحت سوز
فغان ز گردش این جان شکار جورپرست
که صورتی که به عمری نگاشت خود بسترد
که گوهری که به سی سال سفت خود بشکست
زمانه عقد کمالی گسست و ای دریغ
که آسمان نتواند نظیر آن پیوست
ز دامگاه عناصر چه فایدهست بگو
وزین کشنده دو دام سیه سپید که هست
که روزگار پس از انتظار نیک دراز
بدین دو دام همین مرغ صید کرد و بجست
اگرچه در غم هجرت به نوک ناخن اشک
نماند مردمک دیدهای که دیده نخست
وگرچه هیچ شبی نیست تا ز دست دماغ
هزار دیده نگردد ز اشک میگون مست
زبان حال همی گوید اینت مقبل مرد
که از چه عید و عروسی کرانه کرد و برست
تو پروریدهٔ کابوک آسمان بودی
از آن قرار نکردی در آشیانهٔ پست
زمانه دل به تو زان درنبست میدانست
که ماهی فلکی را فرو نگیرد شست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۷۳
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۷۴
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۷۵ - در حبس مجدالدین ابوالحسن عمرانی
بوالحسن ای کسی که در احسان
وعده از رغبت تو مایوسست
دل و دستت که شاد باد و قوی
بحر معقول کان محسوسست
نکبتت عام نکبتی است کزو
شرع منکوب و ملک منکوسست
داغ آسیب دور تو دارد
هر اساس ستم که مدروسست
دوش آز از نیاز میپرسید
که کنون دور دهر معکوسست
گفت نی گفتش آخر از چه سبب
طالع مکرمات منحوسست
مکرمت بانگ برگرفت از حبس
که کریم زمانه محبوسست
وعده از رغبت تو مایوسست
دل و دستت که شاد باد و قوی
بحر معقول کان محسوسست
نکبتت عام نکبتی است کزو
شرع منکوب و ملک منکوسست
داغ آسیب دور تو دارد
هر اساس ستم که مدروسست
دوش آز از نیاز میپرسید
که کنون دور دهر معکوسست
گفت نی گفتش آخر از چه سبب
طالع مکرمات منحوسست
مکرمت بانگ برگرفت از حبس
که کریم زمانه محبوسست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۷۶ - لطیفه
ای سروری که کوکبهٔ کبریات را
کمتر جنیبت ابلق ایام سرکشست
رای تو در نظام ممالک براستی
تیری که جیب گنبد گردونش ترکشست
اکنون که از گشاد فلک بر مسام ابر
پیکان باد را گذر تیر آرشست
وز برف ریزه گوشهٔ هر ابر پارهای
تیغست گوییا که به گوهر منقشست
برحسب حال مطلع شعری گزیدهام
واوردهام به صورت تضمین و بس خوشست
گویم کسی که چهرهٔ روزی چنین بدید
خاصه چنین که طرهٔ شبها مشوشست
بر خاطرش هر آینه این شعر بگذرد
کامروز وقت باده و خرگاه و آتشست
چندان بقات باد ز تاثیر نه سپهر
کاندر زمانه طبع چهار و جهت ششست
کمتر جنیبت ابلق ایام سرکشست
رای تو در نظام ممالک براستی
تیری که جیب گنبد گردونش ترکشست
اکنون که از گشاد فلک بر مسام ابر
پیکان باد را گذر تیر آرشست
وز برف ریزه گوشهٔ هر ابر پارهای
تیغست گوییا که به گوهر منقشست
برحسب حال مطلع شعری گزیدهام
واوردهام به صورت تضمین و بس خوشست
گویم کسی که چهرهٔ روزی چنین بدید
خاصه چنین که طرهٔ شبها مشوشست
بر خاطرش هر آینه این شعر بگذرد
کامروز وقت باده و خرگاه و آتشست
چندان بقات باد ز تاثیر نه سپهر
کاندر زمانه طبع چهار و جهت ششست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۸۰ - طلب امداد مهم خود کند
ای بزرگی که در بزرگی و جاه
قدرت از چرخ هفتمین بیشست
عقل با دانش تو بیدانش
چرخ با همت تو درویشست
دیدهٔ دیدهٔ ذکاء تو است
هرچه در خاطر بداندیشست
باز بیپاس دولتت کبک است
گرگ بیداغ طاعتت میشست
نور در چشم دشمنت نارست
نوش در کام حاسدت نیشست
عالمی در حمایت کف تست
کف تو در حمایت خویشست
بنده را گرچه کمترین هنرست
اینکه نقش جهان بدکیشست
جز به سعی تو برنخواهد گشت
بنده را این مهم که در پیشست
قدرت از چرخ هفتمین بیشست
عقل با دانش تو بیدانش
چرخ با همت تو درویشست
دیدهٔ دیدهٔ ذکاء تو است
هرچه در خاطر بداندیشست
باز بیپاس دولتت کبک است
گرگ بیداغ طاعتت میشست
نور در چشم دشمنت نارست
نوش در کام حاسدت نیشست
عالمی در حمایت کف تست
کف تو در حمایت خویشست
بنده را گرچه کمترین هنرست
اینکه نقش جهان بدکیشست
جز به سعی تو برنخواهد گشت
بنده را این مهم که در پیشست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۸۶ - در مدح صاحب جمالالدین محمد و شکایت از روزگار
کمال دین محمد محمد آنکه برای
جمال حضرت و صدر و وزیر سلطانست
نفاذ حکم و قضا و قدرت قدر وسع آنک
به حل و عقد ممالک منوب دورانست
سپهر برشده تا رای روشنش دیدست
ز بر کشیدن خورشید و مه پشیمانست
زمانه در دل کتم عدم ضمیری داشت
که در وجود نگنجد کمال او آنست
مدار جنبش قدرش ورای خورشیدست
در سرای کمالش فراز کیوانست
به رای روشن پاک آفتاب گردونست
به قدر و جاه و شرف آسمان گردانست
وزارت از سخن او چو جان باجسمست
نیابت از قلم او چو جسم با جانست
به پیش آینهٔ طبعش آشکار شود
هر آن لطیفه که از روزگار پنهانست
ز اتصال کواکب وز امتزاج طباع
هر آن اثر که ببینی هزار چندانست
که او مشیر همه کارهای اقبالست
که او مدار همه کارهای دیوانست
بجز حمایتش از حادثات امان ندهد
که این چو کشتی نوحست و او چو طوفانست
به کار خادمش اندیشهای همی باید
به از گذشته که اندیشه ناک و حیرانست
به بنده وعدهٔ الوان چه بایدش بستن
که از زمانه برو بندهای الوانست
به زیر ضربت خایسک محنت و شیون
صبور نیست ولی صبر کار سندانست
به طول قطعه گرانی نکردم از پی آن
کزین متاع درین عرضگاه ارزانست
همیشه تا ز فرود سپهر ارکانند
هماره تا ز ورای کمال نقصانست
مباد هیچ بدی از سپهر و ارکانش
که از کمال بزرگی سپهر و ارکانست
ز طوق طوعش خالی مباد گردن دهر
که بس یگانه و فرزانه و سخندانست
جمال حضرت و صدر و وزیر سلطانست
نفاذ حکم و قضا و قدرت قدر وسع آنک
به حل و عقد ممالک منوب دورانست
سپهر برشده تا رای روشنش دیدست
ز بر کشیدن خورشید و مه پشیمانست
زمانه در دل کتم عدم ضمیری داشت
که در وجود نگنجد کمال او آنست
مدار جنبش قدرش ورای خورشیدست
در سرای کمالش فراز کیوانست
به رای روشن پاک آفتاب گردونست
به قدر و جاه و شرف آسمان گردانست
وزارت از سخن او چو جان باجسمست
نیابت از قلم او چو جسم با جانست
به پیش آینهٔ طبعش آشکار شود
هر آن لطیفه که از روزگار پنهانست
ز اتصال کواکب وز امتزاج طباع
هر آن اثر که ببینی هزار چندانست
که او مشیر همه کارهای اقبالست
که او مدار همه کارهای دیوانست
بجز حمایتش از حادثات امان ندهد
که این چو کشتی نوحست و او چو طوفانست
به کار خادمش اندیشهای همی باید
به از گذشته که اندیشه ناک و حیرانست
به بنده وعدهٔ الوان چه بایدش بستن
که از زمانه برو بندهای الوانست
به زیر ضربت خایسک محنت و شیون
صبور نیست ولی صبر کار سندانست
به طول قطعه گرانی نکردم از پی آن
کزین متاع درین عرضگاه ارزانست
همیشه تا ز فرود سپهر ارکانند
هماره تا ز ورای کمال نقصانست
مباد هیچ بدی از سپهر و ارکانش
که از کمال بزرگی سپهر و ارکانست
ز طوق طوعش خالی مباد گردن دهر
که بس یگانه و فرزانه و سخندانست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۹۲ - در مطایبه
در جهان چندان که گویی بیشمار
نیستی و محنت و ادبیر هست
وز فلک چندان که خواهی بیقیاس
نفرت آهو و خشم شیر هست
گر ز بالای سپهر آگه نهای
زین قیاسش کن که اندر زیر هست
دورها بگذشت بر خوان نیاز
کافرم گر جز قناعت سیر هست
نام آسایش همی بردم شبی
چرخ گفتا زین تمنی دیر هست
گفتمش چون گفت آن اندر گذشت
گر کنون رغبت نمایی ... هست
نیستی و محنت و ادبیر هست
وز فلک چندان که خواهی بیقیاس
نفرت آهو و خشم شیر هست
گر ز بالای سپهر آگه نهای
زین قیاسش کن که اندر زیر هست
دورها بگذشت بر خوان نیاز
کافرم گر جز قناعت سیر هست
نام آسایش همی بردم شبی
چرخ گفتا زین تمنی دیر هست
گفتمش چون گفت آن اندر گذشت
گر کنون رغبت نمایی ... هست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۹۳ - در موعظه و شکایت دهر
با یکی مردک کناس همی گفتم دی
تو چه دانی که ز غبن تو دلم چون خستست
صنعت و حرفت ما هر دو تو میدانی چیست
آن چرا تیزرو و این ز چه روی آهستست
گفت از عیب خود و از هنر ما مشناس
اینک ما را ز خیار آتش وزنی جستست
کار فرمای دهد رونق کار من و تو
داند آن کس که دمی با من و تو بنشستست
کار فرمای مرا پایهٔ من معلومست
لاجرم جان من از بند تقاضا رستست
باز چون گاو خراس از تو و از پایهٔ تو
کارفرمای ترا دیده چنان بربستست
که چنان ظن برد او کانچ تو ترتیب کنی
کردهٔ دانم و پرداخته و پیوستست
یا چنان داند کین عمر عزیز علما
همچو روز و شب جهال متاع رستست
او چه داند که در آن شیوه چه خون باید خورد
که ترا از سر پندار در آن پی خستست
انوری هم ز تو برتست که بر بیخ درخت
عقل داند که ستم نز تبرست از دستست
غصه خور غصه که خود بر فلک از غصه تو
تیر انگشت گزیدست و قلم بشکستست
تو چه دانی که ز غبن تو دلم چون خستست
صنعت و حرفت ما هر دو تو میدانی چیست
آن چرا تیزرو و این ز چه روی آهستست
گفت از عیب خود و از هنر ما مشناس
اینک ما را ز خیار آتش وزنی جستست
کار فرمای دهد رونق کار من و تو
داند آن کس که دمی با من و تو بنشستست
کار فرمای مرا پایهٔ من معلومست
لاجرم جان من از بند تقاضا رستست
باز چون گاو خراس از تو و از پایهٔ تو
کارفرمای ترا دیده چنان بربستست
که چنان ظن برد او کانچ تو ترتیب کنی
کردهٔ دانم و پرداخته و پیوستست
یا چنان داند کین عمر عزیز علما
همچو روز و شب جهال متاع رستست
او چه داند که در آن شیوه چه خون باید خورد
که ترا از سر پندار در آن پی خستست
انوری هم ز تو برتست که بر بیخ درخت
عقل داند که ستم نز تبرست از دستست
غصه خور غصه که خود بر فلک از غصه تو
تیر انگشت گزیدست و قلم بشکستست