عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۴۸
مزینیه، کنون رونقی دیگر دارد
که از سعادت اولاد خود خبر دارد
مزینیه چو سیمرغ عنبرین پر و بال
هزار بیضه زرین بزیر پر دارد
مزینیه ز دوشیزگان خود چو سپهر
سهیل و مشتری و زهره و قمر دارد
مزینیه بود بیشه ای که اندر وی
غزال ماده فزونی ز شیر نر دارد
جمال و زینت انسان بدانش است و هنر
که آدمی شرف از دانش و هنر دارد
تفاوت بشر از جانور بمعرفت است
جز این چه فخر و فضیلت به جانور دارد
کسی که گنج درون آکند بگوهر علم
چه احتیاج به گنجینه گهر دارد
کسیکه نقد معارف به دل ذخیره کند
چه اعتنا به در و لعل و سیم و زر دارد
پزشک علم برای مریض جهل اینجا
بسی مفرج و معجون و گلشکر دارد
فرشته ایست موکل در این سرا که مدام
خدای جل جلاله بر او نظر دارد
از آن قبل نظر حق بر این فرشته بود
که این فرشته نظر بر رخ بشر دارد
چو آن فرشته اردیبهشت و فروردین
که لاله را، ز نم ابر و ژاله تر دارد
مدیر مدرسه ماست آن فرشته نور
که شاخ معرفت از همتش ثمر دارد
بزیر سایه اقبال شهریار جوان
نسیم عدل در این بوستان گذر دارد
براستی پدر ملت است خسرو ملک
خوشا بحال کسی کاینچنین پدر دارد
شبی که در کنف عدل او بخواب رویم
هزار مژده بما قاصد سحر دارد
ز فضل و مکرمت این ملک وزیر علوم
طراز علم ز دادار دادگر دارد
خدایگان معارف مهین حکیم الملک
که روح مملکت از علم بهره ور دارد
زمانه نقش بر آب است و این ستوده وزیر
ز عزم ثابت خود نقش بر حجر دارد
بنات مدرسه آسوده از بنات الدهر
بنات نعش صفت بر فلک مقر دارد
شهامها ملکا خسروا خداوندا
یکی حدیث بیار تو مختصر دارد
بکارخانه باری نگر که در صنعت
درودگر نه و کار درودگر دارد
ترا مربی این ملک کرده از پی آن
که ملک راز وجود تو مفتخر دارد
بحفظ قائمه عرش دولت تو نظر
امام قائم و سلطان منتظر دارد
دعا کنیم ترا چون دعای خلق بشاه
بویژه از دو لب بیگنه اثر دارد
چنانکه ملک جهانرا خدا بدست تو داد
عدوی جاه ترا از میانه بردارد
که از سعادت اولاد خود خبر دارد
مزینیه چو سیمرغ عنبرین پر و بال
هزار بیضه زرین بزیر پر دارد
مزینیه ز دوشیزگان خود چو سپهر
سهیل و مشتری و زهره و قمر دارد
مزینیه بود بیشه ای که اندر وی
غزال ماده فزونی ز شیر نر دارد
جمال و زینت انسان بدانش است و هنر
که آدمی شرف از دانش و هنر دارد
تفاوت بشر از جانور بمعرفت است
جز این چه فخر و فضیلت به جانور دارد
کسی که گنج درون آکند بگوهر علم
چه احتیاج به گنجینه گهر دارد
کسیکه نقد معارف به دل ذخیره کند
چه اعتنا به در و لعل و سیم و زر دارد
پزشک علم برای مریض جهل اینجا
بسی مفرج و معجون و گلشکر دارد
فرشته ایست موکل در این سرا که مدام
خدای جل جلاله بر او نظر دارد
از آن قبل نظر حق بر این فرشته بود
که این فرشته نظر بر رخ بشر دارد
چو آن فرشته اردیبهشت و فروردین
که لاله را، ز نم ابر و ژاله تر دارد
مدیر مدرسه ماست آن فرشته نور
که شاخ معرفت از همتش ثمر دارد
بزیر سایه اقبال شهریار جوان
نسیم عدل در این بوستان گذر دارد
براستی پدر ملت است خسرو ملک
خوشا بحال کسی کاینچنین پدر دارد
شبی که در کنف عدل او بخواب رویم
هزار مژده بما قاصد سحر دارد
ز فضل و مکرمت این ملک وزیر علوم
طراز علم ز دادار دادگر دارد
خدایگان معارف مهین حکیم الملک
که روح مملکت از علم بهره ور دارد
زمانه نقش بر آب است و این ستوده وزیر
ز عزم ثابت خود نقش بر حجر دارد
بنات مدرسه آسوده از بنات الدهر
بنات نعش صفت بر فلک مقر دارد
شهامها ملکا خسروا خداوندا
یکی حدیث بیار تو مختصر دارد
بکارخانه باری نگر که در صنعت
درودگر نه و کار درودگر دارد
ترا مربی این ملک کرده از پی آن
که ملک راز وجود تو مفتخر دارد
بحفظ قائمه عرش دولت تو نظر
امام قائم و سلطان منتظر دارد
دعا کنیم ترا چون دعای خلق بشاه
بویژه از دو لب بیگنه اثر دارد
چنانکه ملک جهانرا خدا بدست تو داد
عدوی جاه ترا از میانه بردارد
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۶۱
ایا نسیم سحر پا بنه بتارک فرقد
ببوس درگه موسی بن جعفر بن محمد
سپس بحضرتش از من بگو که باش بگیتی
هماره فرخ و فیروز و کامکار و مؤید
رخ تو غیرت اختر دل تو معدن گوهر
لب تو مخزن شکر کف تو کان زبرجد
ز نسج فکر تو پوشد مطرزی و حریری
کسا بدوش کسائی کله بفرق مبرد
جهانیان کلمات حقند یکسره لیکن
همه مؤنث و جمعند و تو مذکر و مفرد
چو گشت پایه کاخ وفا ز مهر تو محکم
چه حاجتش برواق مشید و قصر مشید
لقای من طلبیدی و من بقای تو خواهم
که جاودانه شوی پایدار بر سر مسند
حدیث تشنه و آب ار شنیده ای تو رهی را
برد بخاک درت اشتیاق بیمر و بیحد
مراست شوق فزون تر بحضرت تو ازیرا
سخن بحلف و یمین سازم استوار و مؤکد
بآفتاب حقایق بآسمان دقایق
باصل قائم فائق بذات دائم سرمد
بطبع روشن دانا بنفس ملهم گویا
بعقل پاک مبرا بروح صاف مجرد
بصالح و زکریا و هود و یوسف و یونس
خلیل و موسی و آدم مسیح و نوح و محمد
بدان امیر که اسمش ز کردگار علی شد
بدان رسول که نامش بمصحف آمده احمد
به قطره ای که ز مژگان چکد بدامن عاشق
ز دیگ سینه شود در زجاج دیده مصعد
به نوک سوزن خاری که رخت عصمت گل را
درید و دوخت ز نو جامه لطیف بر آن قد
به ژاله ای که چکد بر جبین لاله لالا
به شبنمی که فتد بر عذار ورد مورد
که در ره تو ندانم همی شناخت سر از پا
شراب زهر مذاب از کف تو می نکنم رد
خدا گواست که آزادم از زمانه ولیکن
دلم بود بکمند ارادت تو مقید
شدم بجمعه ز دل محرم طواف حریمت
چو زاهدان سوی محراب و عابدان سوی معبد
قضای چرخ عنانم گرفت و گشتم از این غم
رهین بستر اندوه چون سلیم مسهد
تو دانی آنکه نباشد بروزگار موافق
مقال مؤمن و عاصی خیال مسلم و مرتد
ضعیف نزد قوی ناگزیر خوار و زبون شد
کلان بخرد بود بالطبیعه آمر و ذوالید
از این قبل من دلخسته را به هند دواند
وزیر غالب قاهر بضرب تیغ مهند
پس از دو سال که ماندم درون خانه و کردم
جلادتی که نگنجد بصد هزار مجلد
بجای صدق و صفا ورزی و خلوص عقیدت
که کسب کرده و میراث دارم از پدر و جد
در این هوا که بود ابر چون بساط سلیمان
شمر زیخ شده نایب مناب صرح ممرد
زمین چو تخته پولاد شد ستاره چو اخگر
نسیم سونش الماس گشت و خاره چو بسد
هواه سرشک فشاند، چو چشم عاشق گریان
چمن ز سبزه تهی شد چو روی کودک امرد
مرا چو سنگ فلاخن در افکند ببیابان
پی عناب مخلد سوی بلای مؤید
بجز سرشک رخم بهره نی ز احمر و اصفر
بغیر نامه و کلکم نمانده ز ابیض و اسود
ز اضطرار بکاری چنین پذیره شد ستم
که عاقلان پی فاسد همی کنند بافسد
وزیر بر زبر تخت زر نهاده نهالی
من ستمزده از خاک کرده مضجع و مرقد
من از گرسنگی اندر فغان وزیر ز سیری
همیشه بحر مرا هست جزر و بحر ورامد
همیشه تا عرب از شعر و لحن تازه سراید
سرود روح فزا چون عقود لعل منضد
بذکر خیمه و نادی بشوق روضه وادی
بعشق طاعن و حادی بیاد ناقه و مربد
گهی بوصف منازل، گهی بصوت جلاجل
گهی بداره جلجل، گهی ببرقه ثهمد
قضا ببام تو کوبد لوای دولت و شوکت
قدر بنام تو خواند کتاب مفخر و سودد
قمر ببزم تو چاکر زحل بکاخ تو مجمر
ز شمس بر سرت انسر زامس خوبترت غد
امیری این سخنان را نثار کرد چو گوهر
ببار فرخ موسی بن جعفر بن محمد
ببوس درگه موسی بن جعفر بن محمد
سپس بحضرتش از من بگو که باش بگیتی
هماره فرخ و فیروز و کامکار و مؤید
رخ تو غیرت اختر دل تو معدن گوهر
لب تو مخزن شکر کف تو کان زبرجد
ز نسج فکر تو پوشد مطرزی و حریری
کسا بدوش کسائی کله بفرق مبرد
جهانیان کلمات حقند یکسره لیکن
همه مؤنث و جمعند و تو مذکر و مفرد
چو گشت پایه کاخ وفا ز مهر تو محکم
چه حاجتش برواق مشید و قصر مشید
لقای من طلبیدی و من بقای تو خواهم
که جاودانه شوی پایدار بر سر مسند
حدیث تشنه و آب ار شنیده ای تو رهی را
برد بخاک درت اشتیاق بیمر و بیحد
مراست شوق فزون تر بحضرت تو ازیرا
سخن بحلف و یمین سازم استوار و مؤکد
بآفتاب حقایق بآسمان دقایق
باصل قائم فائق بذات دائم سرمد
بطبع روشن دانا بنفس ملهم گویا
بعقل پاک مبرا بروح صاف مجرد
بصالح و زکریا و هود و یوسف و یونس
خلیل و موسی و آدم مسیح و نوح و محمد
بدان امیر که اسمش ز کردگار علی شد
بدان رسول که نامش بمصحف آمده احمد
به قطره ای که ز مژگان چکد بدامن عاشق
ز دیگ سینه شود در زجاج دیده مصعد
به نوک سوزن خاری که رخت عصمت گل را
درید و دوخت ز نو جامه لطیف بر آن قد
به ژاله ای که چکد بر جبین لاله لالا
به شبنمی که فتد بر عذار ورد مورد
که در ره تو ندانم همی شناخت سر از پا
شراب زهر مذاب از کف تو می نکنم رد
خدا گواست که آزادم از زمانه ولیکن
دلم بود بکمند ارادت تو مقید
شدم بجمعه ز دل محرم طواف حریمت
چو زاهدان سوی محراب و عابدان سوی معبد
قضای چرخ عنانم گرفت و گشتم از این غم
رهین بستر اندوه چون سلیم مسهد
تو دانی آنکه نباشد بروزگار موافق
مقال مؤمن و عاصی خیال مسلم و مرتد
ضعیف نزد قوی ناگزیر خوار و زبون شد
کلان بخرد بود بالطبیعه آمر و ذوالید
از این قبل من دلخسته را به هند دواند
وزیر غالب قاهر بضرب تیغ مهند
پس از دو سال که ماندم درون خانه و کردم
جلادتی که نگنجد بصد هزار مجلد
بجای صدق و صفا ورزی و خلوص عقیدت
که کسب کرده و میراث دارم از پدر و جد
در این هوا که بود ابر چون بساط سلیمان
شمر زیخ شده نایب مناب صرح ممرد
زمین چو تخته پولاد شد ستاره چو اخگر
نسیم سونش الماس گشت و خاره چو بسد
هواه سرشک فشاند، چو چشم عاشق گریان
چمن ز سبزه تهی شد چو روی کودک امرد
مرا چو سنگ فلاخن در افکند ببیابان
پی عناب مخلد سوی بلای مؤید
بجز سرشک رخم بهره نی ز احمر و اصفر
بغیر نامه و کلکم نمانده ز ابیض و اسود
ز اضطرار بکاری چنین پذیره شد ستم
که عاقلان پی فاسد همی کنند بافسد
وزیر بر زبر تخت زر نهاده نهالی
من ستمزده از خاک کرده مضجع و مرقد
من از گرسنگی اندر فغان وزیر ز سیری
همیشه بحر مرا هست جزر و بحر ورامد
همیشه تا عرب از شعر و لحن تازه سراید
سرود روح فزا چون عقود لعل منضد
بذکر خیمه و نادی بشوق روضه وادی
بعشق طاعن و حادی بیاد ناقه و مربد
گهی بوصف منازل، گهی بصوت جلاجل
گهی بداره جلجل، گهی ببرقه ثهمد
قضا ببام تو کوبد لوای دولت و شوکت
قدر بنام تو خواند کتاب مفخر و سودد
قمر ببزم تو چاکر زحل بکاخ تو مجمر
ز شمس بر سرت انسر زامس خوبترت غد
امیری این سخنان را نثار کرد چو گوهر
ببار فرخ موسی بن جعفر بن محمد
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۶۲ - در مرثیه قتل ناصرالدین شاه و جلوس مظفرالدین شاه
جای آن دارد که گردون اندرین غم خون ببارد
لیک بر تخت همایون شه نو چون ببارد
در عزای شاه ماضی کایزد از وی باد راضی
نی عجب گر سیل خون از دیده گردون ببارد
لیک باید تهنیت را در جلوس شه مظفر
بر زمین از ماه و اختر لؤلؤ مکنون ببارد
من ندیدم تاکنون کز آسمان بر قلب مردم
شادی و انده شده با یکدیگر معجون ببارد
راست پنداری درختی رسته کز هر شاخه او
ساعتی شکر بجوشد لحظه ای افیون ببارد
شادی اندر غم چو ستردمی و در صبر راحت
گر ندیدستی چنین باران بین کایدون ببارد
غم چه غم چندانکه گرزان ذره ای بر کوه ریزی
کوه گردد ابر و بالا رفته بر هامون ببارد
وه چه شادی آن چنان شادی که گر با هجر لیلی
در دل مجنون نهی وجد از دل مجنون ببارد
تا مه ما در محاق افتاد اشک از دیده مه
از گه تکمیل حتی عاد کالعرجون ببارد
گر نبود این وارث تاج و نگین بایست دایم
خون ز تخت جم سرشک از تاج افریدون ببارد
ابر غم زین پس که شاه نو بایوان اندر آمد
گر ببارد بایدش زین مملکت بیرون ببارد
زین همایون جشن چین از جبهه چنگیز خیزد
زین بشارت ارغوان از چهره ارغون ببارد
زین سپس بر خاک ایران ابر رحمت همچو باران
شادمانی ها از این اقبال روز افزون ببارد
فره یزدانی از آن طلعت زیبا بتابد
شوکت سلطانی از آن قامت موزون ببارد
هر بروزی زیب دیگرگون دهد این شه جهان را
زانکه هردم ابر جودش رشحه دیگرگون ببارد
از کمال این هنر پرور ملک در ملک دایم
فضل رسطالیس و تحقیقات افلاطون ببارد
زر ناب از دست سیمینش چنان بارد که گوئی
از سمن در صحن بستان برگ آذریون ببارد
از کفش قلزم ببالد وز سرش افسر بنازد
از لبش معجز دمد وز خامه اش افسون ببارد
مرغزار ملک را سیراب سازد بخشش شه
همچنان ابری که در تشریق و در کانون ببارد
از تف باس شدیدش قله قارن بلرزد
از کف دست کریمش مخزن قارون ببارد
ابر عدلش بر سر این مملکت چون کله بندد
خرمی بر سبزه ی گردون میناگون ببارد
خسروا بادت مبارک تاج و تخت پادشاهی
ای که از فرخنده رویت فره بیچون ببارد
هیچ میدانی در این موقع که در گیتی حوادث
هر دم از بالا برنگی همچو بوقلمون ببارد
میر دریادل گلوی فتنه را با دست غیرت
آن چنان بفشرد کز شریان و کامش خون ببارد
آنکه امن و راستی از سهم تیغش تا قیامت
زین سپهر کج رو وزین گنبد گردون ببارد
تا لب لعلش شفابخش درون خستگان شد
از حدیثش مردمی وز فکرتش قانون ببارد
داورا میرا مرا در سوگ و سور این دو سلطان
گوهر از ابیات ریزد آتش از مضمون ببارد
تا بشادی خنده از لعل پریرویان برآید
تا بغم اشک از دو چشم مردم محزون ببارد
دایم از بهر نثار بزم شه گردون اطلس
عقد مروارید بر دیبای سقلاطون ببارد
در کنار شه مظفر نعمت بی حد بریزد
بر مزار ناصرالدین رحمت بیچون ببارد
لیک بر تخت همایون شه نو چون ببارد
در عزای شاه ماضی کایزد از وی باد راضی
نی عجب گر سیل خون از دیده گردون ببارد
لیک باید تهنیت را در جلوس شه مظفر
بر زمین از ماه و اختر لؤلؤ مکنون ببارد
من ندیدم تاکنون کز آسمان بر قلب مردم
شادی و انده شده با یکدیگر معجون ببارد
راست پنداری درختی رسته کز هر شاخه او
ساعتی شکر بجوشد لحظه ای افیون ببارد
شادی اندر غم چو ستردمی و در صبر راحت
گر ندیدستی چنین باران بین کایدون ببارد
غم چه غم چندانکه گرزان ذره ای بر کوه ریزی
کوه گردد ابر و بالا رفته بر هامون ببارد
وه چه شادی آن چنان شادی که گر با هجر لیلی
در دل مجنون نهی وجد از دل مجنون ببارد
تا مه ما در محاق افتاد اشک از دیده مه
از گه تکمیل حتی عاد کالعرجون ببارد
گر نبود این وارث تاج و نگین بایست دایم
خون ز تخت جم سرشک از تاج افریدون ببارد
ابر غم زین پس که شاه نو بایوان اندر آمد
گر ببارد بایدش زین مملکت بیرون ببارد
زین همایون جشن چین از جبهه چنگیز خیزد
زین بشارت ارغوان از چهره ارغون ببارد
زین سپس بر خاک ایران ابر رحمت همچو باران
شادمانی ها از این اقبال روز افزون ببارد
فره یزدانی از آن طلعت زیبا بتابد
شوکت سلطانی از آن قامت موزون ببارد
هر بروزی زیب دیگرگون دهد این شه جهان را
زانکه هردم ابر جودش رشحه دیگرگون ببارد
از کمال این هنر پرور ملک در ملک دایم
فضل رسطالیس و تحقیقات افلاطون ببارد
زر ناب از دست سیمینش چنان بارد که گوئی
از سمن در صحن بستان برگ آذریون ببارد
از کفش قلزم ببالد وز سرش افسر بنازد
از لبش معجز دمد وز خامه اش افسون ببارد
مرغزار ملک را سیراب سازد بخشش شه
همچنان ابری که در تشریق و در کانون ببارد
از تف باس شدیدش قله قارن بلرزد
از کف دست کریمش مخزن قارون ببارد
ابر عدلش بر سر این مملکت چون کله بندد
خرمی بر سبزه ی گردون میناگون ببارد
خسروا بادت مبارک تاج و تخت پادشاهی
ای که از فرخنده رویت فره بیچون ببارد
هیچ میدانی در این موقع که در گیتی حوادث
هر دم از بالا برنگی همچو بوقلمون ببارد
میر دریادل گلوی فتنه را با دست غیرت
آن چنان بفشرد کز شریان و کامش خون ببارد
آنکه امن و راستی از سهم تیغش تا قیامت
زین سپهر کج رو وزین گنبد گردون ببارد
تا لب لعلش شفابخش درون خستگان شد
از حدیثش مردمی وز فکرتش قانون ببارد
داورا میرا مرا در سوگ و سور این دو سلطان
گوهر از ابیات ریزد آتش از مضمون ببارد
تا بشادی خنده از لعل پریرویان برآید
تا بغم اشک از دو چشم مردم محزون ببارد
دایم از بهر نثار بزم شه گردون اطلس
عقد مروارید بر دیبای سقلاطون ببارد
در کنار شه مظفر نعمت بی حد بریزد
بر مزار ناصرالدین رحمت بیچون ببارد
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۷۱ - این چند بیت از آخر یک قصیده بدست آمد
نگین خاتم جم داشت لعل فرخ تو
سزای دست همایون شه بد آن گوهر
ازین قبل ز پی بوسه بر لب تو نهاد
بلند دست خود آن شهریار نام آور
شنیده ام که چو آن لعل گوهرآگین یافت
درون لجه دریای دست شاه گذر
دو آبشار ز چشم تو اندران دریا
چو زنده رود روان شد همی ز لؤلؤتر
وز التقای دو دریای موجزن مردم
زهر کرانه نمودند عاقلانه حذر
یکی دو دست گهربار شهریار کریم
یکی دو لعل گهر بیز مرد دانشور
کف ستوده والا مظفرالدین شاه
لب مفرح عبدالمجید دین پرور
یکی چو بحری مواج از تلاطم جود
یکی محیطی زخار از میاء هنر
تو ای بفضل و معارف درین جهان معروف
تو ای بدانش و فرهنگ در زمانه سمر
جهان خدای چنانت بزرگ کرده که شاه
همی دعای تو گوید بوقت شام و سحر
دعای شاه بجان تو مستجابستی
چنانکه در حق امت دعای پیغمبر
سزای دست همایون شه بد آن گوهر
ازین قبل ز پی بوسه بر لب تو نهاد
بلند دست خود آن شهریار نام آور
شنیده ام که چو آن لعل گوهرآگین یافت
درون لجه دریای دست شاه گذر
دو آبشار ز چشم تو اندران دریا
چو زنده رود روان شد همی ز لؤلؤتر
وز التقای دو دریای موجزن مردم
زهر کرانه نمودند عاقلانه حذر
یکی دو دست گهربار شهریار کریم
یکی دو لعل گهر بیز مرد دانشور
کف ستوده والا مظفرالدین شاه
لب مفرح عبدالمجید دین پرور
یکی چو بحری مواج از تلاطم جود
یکی محیطی زخار از میاء هنر
تو ای بفضل و معارف درین جهان معروف
تو ای بدانش و فرهنگ در زمانه سمر
جهان خدای چنانت بزرگ کرده که شاه
همی دعای تو گوید بوقت شام و سحر
دعای شاه بجان تو مستجابستی
چنانکه در حق امت دعای پیغمبر
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۷۲
دیدم بخواب دوش درختی خجسته فر
خاکش بزیر سایه و چرخش بزیر پر
اندر زمین هفتم بیخش نهفته بن
بر آسمان هفتم شاخش کشیده سر
هم شاخه اش گذشته ز خاک اندر آسمان
هم سایه اش رسید بخاور ز باختر
در عقبیش نظیر نه جز طوبی بهشت
در دینیش عدیل نه جز سرو کاشمر
رسته ز مرکز زمین آن سیم گون درخت
گشته ستون گردون آن نازنین شجر
مانند خیمه ی ز زمرد فراز خاک
کورا بود عمودی از خیزران تر
یا محفلی خجسته که بر مغز ساکنانش
آرد نسیم بوی ریاحین ز باد غر
یا کوه بی ستون را افراشته ستون
یا بر فراز الوند گسترده چتر زر
یا نخله ای که دختر عمران جوانش کرد
یا نخلة العجوز که کشتش پیام بر
نقصی در آن ندیدم جز اینکه در جهان
با این فرو وقار نبودش یکی ثمر
آنسان درخت زفت قوی چون ثمر نداد
خواهد شدن فسانداش اندر جهان سمر
بشگفت مانده سخت و بپرسیدم از یکی
کاین شاخ سبز و خرم چبود بخاک بر
نه صمغ از او بجوشد نه خود ترانگبین
نه صبر از او بریزد مانانه نی شکر
نه ارغوان برآید از او و نه ضیمران
نه یاسمن بروید از آن و نه نیلپر
این نخله بلند نه خرما دهد نه مقل
این شاخه کهن نه تماشا دهد نه بر
این بوستان برای چه دارد چنین درخت
آن باغبان برای چه کارد چنین شجر
نشنیده ای که مردم دانا همیزنند
بر شاخ بی ثمر مثل مرد بی هنر
چون مرد بی هنر، تو یکی دانش، خرد و مه
چون شاخ بی ثمر تو یکی خوانش خشک و تر
گفت این قصیده تو بودای ادیب فحل
گفت این جریده تو بودای هژبر نر
این نخل بی ثمر که بچشمت بود عیان
باشد همان قصیده که شد در جهان سمر
چون استن حنانه بنالد در این جهان
در آنجهان بروید از او میوه مگر
این است آن قصیده که الفاظ آن بدیع
این است آن قصیده که ابیات او غرر
این است آن قصیده که در باغ رو نقش
گفتی بمدح مفتی احکام دادگر
تمجیدها شنیدی از مهتران عصر
چونانکه ز آفرینشان گوش تو گشت کر
صیت قصیده رفت ابر طاق هشتمین
وز جایزه اش ندید کسی در جهان اثر
گفتم چرا جناب شریعت مرا نداد
پاداش این قصیده شیرین تر از شکر
بر آفرین خرید ز من مدح و آفرین
لا تأکلوالربا هم منسوخ شد مگر
گفتا بنص آیت حیوا بمثلها
اینجا ربا مباح و حلال است در نظر
گفتم کنونچه باید کردن که ایندرخت
برگش شود زمرد و بارش شود گهر
گفتا ز ابر دست سپه دار ملک جود
تا نی همی بریخت ببالای آن مطر
یعنی ز دست نصرة دولت که در جهان
چونان نزاد مادر گیتی یکی پسر
گر تو درخت نصرت و دولت شنیده ای
سایه اش ز فتح باشد و میوه اش بود ظفر
این است آن درخت همیون باردار
این است آن نهال برومند بارور
ای آنکه سهم تیر کمان ترا همی
گردون ز آفتاب بسر برکشد سپر
بهرام تیغ زن را از بهر بندگیت
جوزا شود حمایل و پروین بود کمر
از رای مهر زای تو روشن شد آفتاب
چونان کز آفتاب برد روشنی قمر
اقبال در کمند تو چون شهریار چین
در خم خام رستم آن پور زال زر
از زخم بیلک تو بهیجا تهمتنان
اسفندیاروار بقرپوس هشته سر
در خاطر مبارک داری که بر رهی
دادی چگونه وعده انعام و سیم و زر
چون نقش بر حجر بدل امید تو بماند
غافل که وعده تو بود نقش بر شمر
بیگلر بیگی و موتمن آنان ک شوطشان
بودی وراء خطو تو در عرصه هنر
کردند همتی که نه من داشتم گمان
بل بود در حق تو گمانم زیاده تر
آنچم گمان بباره این هر دو از تو زاد
هر چم یقین بباره تو زین دو مشتهر
یا بارور نما شجر فکرتم ز تبر
یا قطع کن نهال امید من از تبر
خاکش بزیر سایه و چرخش بزیر پر
اندر زمین هفتم بیخش نهفته بن
بر آسمان هفتم شاخش کشیده سر
هم شاخه اش گذشته ز خاک اندر آسمان
هم سایه اش رسید بخاور ز باختر
در عقبیش نظیر نه جز طوبی بهشت
در دینیش عدیل نه جز سرو کاشمر
رسته ز مرکز زمین آن سیم گون درخت
گشته ستون گردون آن نازنین شجر
مانند خیمه ی ز زمرد فراز خاک
کورا بود عمودی از خیزران تر
یا محفلی خجسته که بر مغز ساکنانش
آرد نسیم بوی ریاحین ز باد غر
یا کوه بی ستون را افراشته ستون
یا بر فراز الوند گسترده چتر زر
یا نخله ای که دختر عمران جوانش کرد
یا نخلة العجوز که کشتش پیام بر
نقصی در آن ندیدم جز اینکه در جهان
با این فرو وقار نبودش یکی ثمر
آنسان درخت زفت قوی چون ثمر نداد
خواهد شدن فسانداش اندر جهان سمر
بشگفت مانده سخت و بپرسیدم از یکی
کاین شاخ سبز و خرم چبود بخاک بر
نه صمغ از او بجوشد نه خود ترانگبین
نه صبر از او بریزد مانانه نی شکر
نه ارغوان برآید از او و نه ضیمران
نه یاسمن بروید از آن و نه نیلپر
این نخله بلند نه خرما دهد نه مقل
این شاخه کهن نه تماشا دهد نه بر
این بوستان برای چه دارد چنین درخت
آن باغبان برای چه کارد چنین شجر
نشنیده ای که مردم دانا همیزنند
بر شاخ بی ثمر مثل مرد بی هنر
چون مرد بی هنر، تو یکی دانش، خرد و مه
چون شاخ بی ثمر تو یکی خوانش خشک و تر
گفت این قصیده تو بودای ادیب فحل
گفت این جریده تو بودای هژبر نر
این نخل بی ثمر که بچشمت بود عیان
باشد همان قصیده که شد در جهان سمر
چون استن حنانه بنالد در این جهان
در آنجهان بروید از او میوه مگر
این است آن قصیده که الفاظ آن بدیع
این است آن قصیده که ابیات او غرر
این است آن قصیده که در باغ رو نقش
گفتی بمدح مفتی احکام دادگر
تمجیدها شنیدی از مهتران عصر
چونانکه ز آفرینشان گوش تو گشت کر
صیت قصیده رفت ابر طاق هشتمین
وز جایزه اش ندید کسی در جهان اثر
گفتم چرا جناب شریعت مرا نداد
پاداش این قصیده شیرین تر از شکر
بر آفرین خرید ز من مدح و آفرین
لا تأکلوالربا هم منسوخ شد مگر
گفتا بنص آیت حیوا بمثلها
اینجا ربا مباح و حلال است در نظر
گفتم کنونچه باید کردن که ایندرخت
برگش شود زمرد و بارش شود گهر
گفتا ز ابر دست سپه دار ملک جود
تا نی همی بریخت ببالای آن مطر
یعنی ز دست نصرة دولت که در جهان
چونان نزاد مادر گیتی یکی پسر
گر تو درخت نصرت و دولت شنیده ای
سایه اش ز فتح باشد و میوه اش بود ظفر
این است آن درخت همیون باردار
این است آن نهال برومند بارور
ای آنکه سهم تیر کمان ترا همی
گردون ز آفتاب بسر برکشد سپر
بهرام تیغ زن را از بهر بندگیت
جوزا شود حمایل و پروین بود کمر
از رای مهر زای تو روشن شد آفتاب
چونان کز آفتاب برد روشنی قمر
اقبال در کمند تو چون شهریار چین
در خم خام رستم آن پور زال زر
از زخم بیلک تو بهیجا تهمتنان
اسفندیاروار بقرپوس هشته سر
در خاطر مبارک داری که بر رهی
دادی چگونه وعده انعام و سیم و زر
چون نقش بر حجر بدل امید تو بماند
غافل که وعده تو بود نقش بر شمر
بیگلر بیگی و موتمن آنان ک شوطشان
بودی وراء خطو تو در عرصه هنر
کردند همتی که نه من داشتم گمان
بل بود در حق تو گمانم زیاده تر
آنچم گمان بباره این هر دو از تو زاد
هر چم یقین بباره تو زین دو مشتهر
یا بارور نما شجر فکرتم ز تبر
یا قطع کن نهال امید من از تبر
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۷۳
خسرو شرق سوی غرب همیکرده سفر
باختر گشته ز نو مطلع مهر خاور
ابر و باد ار نبود توسن فرخ پی شه
از چه پیماید کوه و کند از بحرگذر
ورنه شمس و قمرست اینملک چرخ سریر
از چه رو گرد زمین گردد چون شمس و قمر
ورنه اسکندر شرق است شهنشاه جهان
گرد آفاق چرا گردد چون اسکندر
شاه ما را ملکان نیک پذیرند ازان
که فراگیرند از حکمتش آداب و سیر
شاه ما عاقله دور زمان است و زمان
تربیت یابد از آن شاه معالی گستر
چون ملک عزم سفر کرد کلید در ملک
داد در دست ملک زاده فرخنده گهر
پادشه زاده پیروز جوانبخت سعید
شه محمدعلی آن درخور دیهیم و کمر
شاه اندر کف وی داده مقالید امور
که کند کار جهان راست بنیروی هنر
خوبکرد الحق زیرا که کسی چون فرزند
نیست در گیتی غمخوار و هواخواه پدر
ویژه این پور گرامی که میان پسران
آنچنان است که اندر همه اعضا سر
گرچه اولاد شهنشه همه اعضای ویند
هیچ عضوی را با سر نتوان شد همسر
این ملکزاده بنامیزد مانند سر است
که بود مرکز هوش و خرد و سمع و بصر
او دل و مغز و جگر باشد و دیگر اعضا
همه هستند بفرمان دل و مغز و جگر
در فلک ثابت و سیار فزون است ولی
همچو خورشید فروزان نبود یک اختر
هنر شه ز ولیعهد پدید است آری
هنر تیغ پدیدار بود از جوهر
ایکه بخشیدت یزدان پی آسایش خلق
دو کف عقده گشایی و دو لب جان پرور
نایب شاه توئی باخبر از راه توئی
مرد آگاه توئی بر تو عیان است خبر
نشود چشم تو مخمور ز صهبای هوس
نه شود قلب تو مجروح ز شمشیر نظر
سخن بهتان هرگز نبرد سوی تو راه
جادوی دیوان هرگز نکند در تو اثر
چشم بینا دل دانا لب گویا داری
راستی تو همه جانی و جهان چون پیکر
دانم افرشته نه ای لیک از آنم بشگفت
که سرشت تو بود پاکتر از جنس بشر
تا بود کشور جم قاعده ملک عجم
تا بود دست مظفرشه مفتاح ظفر
آسمان نازد بر ماه و زمین بر رخ تو
تو بدیهیم شه و شه بعطای داور
باختر گشته ز نو مطلع مهر خاور
ابر و باد ار نبود توسن فرخ پی شه
از چه پیماید کوه و کند از بحرگذر
ورنه شمس و قمرست اینملک چرخ سریر
از چه رو گرد زمین گردد چون شمس و قمر
ورنه اسکندر شرق است شهنشاه جهان
گرد آفاق چرا گردد چون اسکندر
شاه ما را ملکان نیک پذیرند ازان
که فراگیرند از حکمتش آداب و سیر
شاه ما عاقله دور زمان است و زمان
تربیت یابد از آن شاه معالی گستر
چون ملک عزم سفر کرد کلید در ملک
داد در دست ملک زاده فرخنده گهر
پادشه زاده پیروز جوانبخت سعید
شه محمدعلی آن درخور دیهیم و کمر
شاه اندر کف وی داده مقالید امور
که کند کار جهان راست بنیروی هنر
خوبکرد الحق زیرا که کسی چون فرزند
نیست در گیتی غمخوار و هواخواه پدر
ویژه این پور گرامی که میان پسران
آنچنان است که اندر همه اعضا سر
گرچه اولاد شهنشه همه اعضای ویند
هیچ عضوی را با سر نتوان شد همسر
این ملکزاده بنامیزد مانند سر است
که بود مرکز هوش و خرد و سمع و بصر
او دل و مغز و جگر باشد و دیگر اعضا
همه هستند بفرمان دل و مغز و جگر
در فلک ثابت و سیار فزون است ولی
همچو خورشید فروزان نبود یک اختر
هنر شه ز ولیعهد پدید است آری
هنر تیغ پدیدار بود از جوهر
ایکه بخشیدت یزدان پی آسایش خلق
دو کف عقده گشایی و دو لب جان پرور
نایب شاه توئی باخبر از راه توئی
مرد آگاه توئی بر تو عیان است خبر
نشود چشم تو مخمور ز صهبای هوس
نه شود قلب تو مجروح ز شمشیر نظر
سخن بهتان هرگز نبرد سوی تو راه
جادوی دیوان هرگز نکند در تو اثر
چشم بینا دل دانا لب گویا داری
راستی تو همه جانی و جهان چون پیکر
دانم افرشته نه ای لیک از آنم بشگفت
که سرشت تو بود پاکتر از جنس بشر
تا بود کشور جم قاعده ملک عجم
تا بود دست مظفرشه مفتاح ظفر
آسمان نازد بر ماه و زمین بر رخ تو
تو بدیهیم شه و شه بعطای داور
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۷۸ - مطلع دوم
کای همایون تو سنت در حمله چون کحل و عرار
وی درخشان صارمت در شعله چون مزح و عفار
آن یکی تازی نژاد از دودمان ذوالجناح
این یکی هندی نهاد از خاندان ذوالفقار
آن بسان باد در بالا پیچد بر سحاب
وین بشکل آب از دریا برانگیزد غبار
آن یکی شیری است با آهو همی گردیده رام
وین دگر چون آهوئی کز شیر فرماید شکار
آن همایون با بدان بد گشت و با نیکان نکو
وین خجسته جای گل گل گشت و جای خارخار
آن یکی افلاک را از خاک دوزد پیرهن
وین یکی بدخواه را از مرگ پوشاند ازار
آن یکی در پویه از کیمخت ریزد در ناب
وین یکی در حمله بر کافور ساید جلنار
آن یکی چون شیر زرین طوق در سیمین اجم
وین یکی چون آهوی سیمین که در زرین و جار
بی سرانگشت تو کی کوکب برآید زاسمان
بی سنانت کی دل دشمن شکافد روزگار
بی بنان احمدی کی ماه یابد انشقاق
بی عصای موسوی کی سنگ یابد انفجار
جز بدستت نجم دری کی بتابد در فلک
جز بکلکت مشگ داری کی بزاید ناف فار
مرگ چون باشد بامضای سنانت منتظر
مرد عاقل برگزیند مرگ را بر انتظار
تیغ تیزت تا تبار ظالمان از جای کند
گفت یزدان لایزیدالظالمین الا تبار
گر مهار چرخ گردون در کف رادت نبود
تا ابد بودی بریده حبل و بگسسته مهار
تا روان شد جویبار عدلت اندر باغ ملک
ظلم شد اندر کلوخ خشک اندر جویبار
تا دمیده سبزه وار اندر جهان جود گفت
تنگدستی گشته چون بوبکر اندر سبزوار
کردی آذربایجان را چون بهار آذری
گشته درالسلطنه از رأفتت دارالقرار
همچنان کافعی شود کور از نگین زمردین
تیره گون سازی نگین زهره از پیچیده مار
داغگاه توسنت را ای خداوند مهین
فرخی باید که بستاید کنون بیتی هزار
لیک چون نبود در این فرخ زمان آن مرد فحل
من شوم با فرخی مر فرخی را یادگار
فرخی گر بوالمظفرشاه را در داغگاه
مدحتی شایان نمود برد اسبی ده چهار
من مظفرشاه را بستایمی کز فرخی
در رکابش توسن افلاک را باشم سوار
گویم اندر وصف دلکش داغگاه توسنش
کای بهار جاودانه کای بهشت پایدار
آتش اندر تو فروزد وی عجب در باغ خلد
هیچکس نادیده چون دوزخ برافروزند نار
در تو از آتش دمد گلهای گوناگون بسی
تا شود کیمخت اسبان لالهای داغدار
داغها چون باغهای ارغوان در باغ خلد
یا بسان خالهای آتشین بر روی یار
آتشین مکواتها چون پنجه زرین همه
وآن سرینهای سره صافی تر از سیم عیار
راست پنداری که در صحن بلورین برزدند
شاهدان سرخ رو سرپنجهای پرنگار
یا چو عکس ماه بدر افتاده اندر آبگیر
یا چو گلگون لالها اندر میان سبزه زار
هر سمندی در کمندی بسته، چون مرغ دلی
گشته اندر پنجه شهباز طنازی شکار
تا وزد بوی کباب از ران آن آهو تکان
پیلهای مست را از سر برون آید خمار
حبذا زین باد رفتاران که چون نار سموم
حبذا ز این آتشین خویان که چون باد بهار
شاخ سیسنبر دمد از قطره خوی شان بباغ
بوی ریحان بوزد از خویشان در مرغزار
اندر آن پهلو که داع تست از فرط ادب
می نخسبند اندران پهلو بوقت احتضار
کوهساران را بترکی داغ خوانند ای عجب
که تو داغ خویش را بنهاده ای بر کوهسار
داغهائی را که اسبان بر سرین خواهند داشت
قیصر اندر جبهه خواهد سود بهر افتخار
توسنت گردون بود ایشاه و داغت آفتاب
هر صباح این داغ کیا بعد کی باد آشکار
وی درخشان صارمت در شعله چون مزح و عفار
آن یکی تازی نژاد از دودمان ذوالجناح
این یکی هندی نهاد از خاندان ذوالفقار
آن بسان باد در بالا پیچد بر سحاب
وین بشکل آب از دریا برانگیزد غبار
آن یکی شیری است با آهو همی گردیده رام
وین دگر چون آهوئی کز شیر فرماید شکار
آن همایون با بدان بد گشت و با نیکان نکو
وین خجسته جای گل گل گشت و جای خارخار
آن یکی افلاک را از خاک دوزد پیرهن
وین یکی بدخواه را از مرگ پوشاند ازار
آن یکی در پویه از کیمخت ریزد در ناب
وین یکی در حمله بر کافور ساید جلنار
آن یکی چون شیر زرین طوق در سیمین اجم
وین یکی چون آهوی سیمین که در زرین و جار
بی سرانگشت تو کی کوکب برآید زاسمان
بی سنانت کی دل دشمن شکافد روزگار
بی بنان احمدی کی ماه یابد انشقاق
بی عصای موسوی کی سنگ یابد انفجار
جز بدستت نجم دری کی بتابد در فلک
جز بکلکت مشگ داری کی بزاید ناف فار
مرگ چون باشد بامضای سنانت منتظر
مرد عاقل برگزیند مرگ را بر انتظار
تیغ تیزت تا تبار ظالمان از جای کند
گفت یزدان لایزیدالظالمین الا تبار
گر مهار چرخ گردون در کف رادت نبود
تا ابد بودی بریده حبل و بگسسته مهار
تا روان شد جویبار عدلت اندر باغ ملک
ظلم شد اندر کلوخ خشک اندر جویبار
تا دمیده سبزه وار اندر جهان جود گفت
تنگدستی گشته چون بوبکر اندر سبزوار
کردی آذربایجان را چون بهار آذری
گشته درالسلطنه از رأفتت دارالقرار
همچنان کافعی شود کور از نگین زمردین
تیره گون سازی نگین زهره از پیچیده مار
داغگاه توسنت را ای خداوند مهین
فرخی باید که بستاید کنون بیتی هزار
لیک چون نبود در این فرخ زمان آن مرد فحل
من شوم با فرخی مر فرخی را یادگار
فرخی گر بوالمظفرشاه را در داغگاه
مدحتی شایان نمود برد اسبی ده چهار
من مظفرشاه را بستایمی کز فرخی
در رکابش توسن افلاک را باشم سوار
گویم اندر وصف دلکش داغگاه توسنش
کای بهار جاودانه کای بهشت پایدار
آتش اندر تو فروزد وی عجب در باغ خلد
هیچکس نادیده چون دوزخ برافروزند نار
در تو از آتش دمد گلهای گوناگون بسی
تا شود کیمخت اسبان لالهای داغدار
داغها چون باغهای ارغوان در باغ خلد
یا بسان خالهای آتشین بر روی یار
آتشین مکواتها چون پنجه زرین همه
وآن سرینهای سره صافی تر از سیم عیار
راست پنداری که در صحن بلورین برزدند
شاهدان سرخ رو سرپنجهای پرنگار
یا چو عکس ماه بدر افتاده اندر آبگیر
یا چو گلگون لالها اندر میان سبزه زار
هر سمندی در کمندی بسته، چون مرغ دلی
گشته اندر پنجه شهباز طنازی شکار
تا وزد بوی کباب از ران آن آهو تکان
پیلهای مست را از سر برون آید خمار
حبذا زین باد رفتاران که چون نار سموم
حبذا ز این آتشین خویان که چون باد بهار
شاخ سیسنبر دمد از قطره خوی شان بباغ
بوی ریحان بوزد از خویشان در مرغزار
اندر آن پهلو که داع تست از فرط ادب
می نخسبند اندران پهلو بوقت احتضار
کوهساران را بترکی داغ خوانند ای عجب
که تو داغ خویش را بنهاده ای بر کوهسار
داغهائی را که اسبان بر سرین خواهند داشت
قیصر اندر جبهه خواهد سود بهر افتخار
توسنت گردون بود ایشاه و داغت آفتاب
هر صباح این داغ کیا بعد کی باد آشکار
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۸۱
ای مولد فرخنده دارای جهاندار
امسال فراز آمده ای خوب تر از پار
خوب آمدی و فرخ و فرخنده و نیکو
شاد آمدی و خرم و زیبا و بهنجار
هر سال تو از سال دگر خوب تر آیی
امسال به از پاری چون پار ز پیرار
روزی که تو آیی برود انده دلها
یارب که تو در دهر همی آیی بسیار
گر روشنی چرخ ز ماهش بودای عید
تو روشنی از شاه جهان داری هشدار
این گنبد گردان برخ شاه تو نازد
با آن همه خورشید و مه و ثابت و سیار
سلطان جهان داور بخشنده گیتی
خورشید جهان سایه پاینده دادار
شمس ملکان و ملک تاج گذاران
تاج سر شاهان جهان سید احرار
شیران به گه رزمش چون ضیغم پرچم
شاهان به صف بزمش چون صورت دیوار
فرخنده مظفر شه عادل که هماره
با بخت جوان باشد و با طالع بیدار
گیتی ز عطایش ببرد نعمت جاوید
گردون ز رکابش طلبد خاتم زنهار
گنج است نوالش بگه بخشش و رادی
شیرست شکارش بگه کوشش و پیکار
دینار پراکنده کند دست کریمش
گوئی دل و دستش به ستوهست ز دینار
در باغ جهان شاه درختی است که دارد
از دانش و داد و دین شاخ و تنه و بار
در سایه هر شاخش آسوده جهانی
وز سایه یزدان نه شگفت است چنین کار
زین کشن درخت است یکی شاخ برومند
نوئین جهان گیر جهان بخش جهاندار
آن نیر دولت که ز تأیید الهی
بر کشور شرق آمده فرمانده و سالار
آن قاعده دولت و آن قائمه ملک
آن داهیه دهیا و آن صارم بتار
بینا بهمه راز و خجسته بهمه امر
دانا بهمه شغل و ستوده به همه کار
از لهو و لعب معرض و از عیش و طرب دور
با فضل و هنر جفت و به فرهنگ و خرد یار
گوشش پی فرمان شه و رای اتابیک
قصدش سوی شرع و روش احمد مختار
باده نخورد ور بخورد مست نگردد
می مست ازو گردد و وی ماند هشیار
اندیشه و کلک و لبش آسوده نباشند
یک لحظه ز تدبیر و ز تحریر و ز گفتار
در فکرت او سهو و خطا راه نیابد
این را من ازو تجربه کردستم صد بار
اشباه فزونند مر او را بهمه ملک
اما همه گفتاری و او یکسره کردار
آنجا که ببارد ز کف رادش گوهر
آنجا که بتابد ز رخ پاکش انوار
خیره ز چه رو باری ای ابر بهاری
یافه بکجا تابی ای ماه ده و چار
ای مایه دانش را فرهنگ تو میزان
ای گوهر معنی را فضل تو خریدار
تا من ببر و دوش عروسان معانی
از مدح تو آراستم این دیبه زرتار
برکند ز بر فرخی و افکند از سر
آن حله دهقانی و آن سگزی دستار
تا در سر بازار جهان در طلب سود
آن را که متاعیست کشد بر سر بازار
هر ساله به میلاد شهنشاه جوان بخت
بنشین ز بر تخت باقبال و بده بار
تابنده به شکرانه سر سبزی دولت
در پای تو از شعر گهر سازد ایثار
امسال فراز آمده ای خوب تر از پار
خوب آمدی و فرخ و فرخنده و نیکو
شاد آمدی و خرم و زیبا و بهنجار
هر سال تو از سال دگر خوب تر آیی
امسال به از پاری چون پار ز پیرار
روزی که تو آیی برود انده دلها
یارب که تو در دهر همی آیی بسیار
گر روشنی چرخ ز ماهش بودای عید
تو روشنی از شاه جهان داری هشدار
این گنبد گردان برخ شاه تو نازد
با آن همه خورشید و مه و ثابت و سیار
سلطان جهان داور بخشنده گیتی
خورشید جهان سایه پاینده دادار
شمس ملکان و ملک تاج گذاران
تاج سر شاهان جهان سید احرار
شیران به گه رزمش چون ضیغم پرچم
شاهان به صف بزمش چون صورت دیوار
فرخنده مظفر شه عادل که هماره
با بخت جوان باشد و با طالع بیدار
گیتی ز عطایش ببرد نعمت جاوید
گردون ز رکابش طلبد خاتم زنهار
گنج است نوالش بگه بخشش و رادی
شیرست شکارش بگه کوشش و پیکار
دینار پراکنده کند دست کریمش
گوئی دل و دستش به ستوهست ز دینار
در باغ جهان شاه درختی است که دارد
از دانش و داد و دین شاخ و تنه و بار
در سایه هر شاخش آسوده جهانی
وز سایه یزدان نه شگفت است چنین کار
زین کشن درخت است یکی شاخ برومند
نوئین جهان گیر جهان بخش جهاندار
آن نیر دولت که ز تأیید الهی
بر کشور شرق آمده فرمانده و سالار
آن قاعده دولت و آن قائمه ملک
آن داهیه دهیا و آن صارم بتار
بینا بهمه راز و خجسته بهمه امر
دانا بهمه شغل و ستوده به همه کار
از لهو و لعب معرض و از عیش و طرب دور
با فضل و هنر جفت و به فرهنگ و خرد یار
گوشش پی فرمان شه و رای اتابیک
قصدش سوی شرع و روش احمد مختار
باده نخورد ور بخورد مست نگردد
می مست ازو گردد و وی ماند هشیار
اندیشه و کلک و لبش آسوده نباشند
یک لحظه ز تدبیر و ز تحریر و ز گفتار
در فکرت او سهو و خطا راه نیابد
این را من ازو تجربه کردستم صد بار
اشباه فزونند مر او را بهمه ملک
اما همه گفتاری و او یکسره کردار
آنجا که ببارد ز کف رادش گوهر
آنجا که بتابد ز رخ پاکش انوار
خیره ز چه رو باری ای ابر بهاری
یافه بکجا تابی ای ماه ده و چار
ای مایه دانش را فرهنگ تو میزان
ای گوهر معنی را فضل تو خریدار
تا من ببر و دوش عروسان معانی
از مدح تو آراستم این دیبه زرتار
برکند ز بر فرخی و افکند از سر
آن حله دهقانی و آن سگزی دستار
تا در سر بازار جهان در طلب سود
آن را که متاعیست کشد بر سر بازار
هر ساله به میلاد شهنشاه جوان بخت
بنشین ز بر تخت باقبال و بده بار
تابنده به شکرانه سر سبزی دولت
در پای تو از شعر گهر سازد ایثار
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۸۲
به حق تاج فلک سای شاه مهر سریر
به جود حضرت اقدس به اقتدار وزیر
به لطف و مرحمت و جود خان حاکم راد
به بندگان سرایش که در زمانه امیر
که سوختم ز ستمهای دشمنان دغل
به جان رسیدم از سعی مفسدان شریر
دو دشمن است مرا و ایندو دانشست و نسب
که گشته یاس از ایشان مرا گریبان گیر
توئی چو چوپان ما همچو گله ایم تمام
سگ تو باشد یارو که هست کلب کبیر
کنون که گرگ ز بیم تو با غنم سازد
بیا برای خدا این سگ از میان برگیر
عجب سگی که به تزویر و روبهی خواهد
نژاد شیر خدا را همی کند نخجیر
منم ز آل پیمبر که حضرت متعال
به مدح ایشان فرمود آیه تطهیر
مقرری مرا می بری نمی ترسی
مقرریت ببرد خدا بدین تقصیر
اگر بدانش نازی نباشدت یک جو
خلاف منکه ثناخوانم اعشی است و جریر
اگر بمال پدر غره ای یهودان را
فزون تر است ز تو روز یورو اکسیر
وگر بنام پدر فخر میکنی مؤذن
مدیح جد مرا گوید از پی تکبیر
منم بصدق جگرگوشه رسول خدا
منم سلیل خداوندگار روز غدیر
منم ز آل پیمبر که حضرت متعال
به مدح ایشان فرمود آیه تطهیر
ز خان حاکم ار می نبودیم حرمت
در این شهور حرام برکشیدمی شمشیر
فروفکند میت از فراز مسند حکم
چنانکه حضرت پیغمبر از حرم تصویر
ازین خر خرف بی زبان گیج نفهم
خدا گواست که از عمر خویش گشتم سیر
به جود حضرت اقدس به اقتدار وزیر
به لطف و مرحمت و جود خان حاکم راد
به بندگان سرایش که در زمانه امیر
که سوختم ز ستمهای دشمنان دغل
به جان رسیدم از سعی مفسدان شریر
دو دشمن است مرا و ایندو دانشست و نسب
که گشته یاس از ایشان مرا گریبان گیر
توئی چو چوپان ما همچو گله ایم تمام
سگ تو باشد یارو که هست کلب کبیر
کنون که گرگ ز بیم تو با غنم سازد
بیا برای خدا این سگ از میان برگیر
عجب سگی که به تزویر و روبهی خواهد
نژاد شیر خدا را همی کند نخجیر
منم ز آل پیمبر که حضرت متعال
به مدح ایشان فرمود آیه تطهیر
مقرری مرا می بری نمی ترسی
مقرریت ببرد خدا بدین تقصیر
اگر بدانش نازی نباشدت یک جو
خلاف منکه ثناخوانم اعشی است و جریر
اگر بمال پدر غره ای یهودان را
فزون تر است ز تو روز یورو اکسیر
وگر بنام پدر فخر میکنی مؤذن
مدیح جد مرا گوید از پی تکبیر
منم بصدق جگرگوشه رسول خدا
منم سلیل خداوندگار روز غدیر
منم ز آل پیمبر که حضرت متعال
به مدح ایشان فرمود آیه تطهیر
ز خان حاکم ار می نبودیم حرمت
در این شهور حرام برکشیدمی شمشیر
فروفکند میت از فراز مسند حکم
چنانکه حضرت پیغمبر از حرم تصویر
ازین خر خرف بی زبان گیج نفهم
خدا گواست که از عمر خویش گشتم سیر
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۸۶
می طهور نیاید مرا بکار امروز
که باده خورده ام از دست آن نگار امروز
بجای برف هما گو پراکند الماس
که بزم ما زرخ دوست شد بهار امروز
بپشت گاو نهادند رخت زهد و شدند
سبوکشان بخر خویشتن سوار امروز
ز فرقت رمضان خونگریست دیده بط
چنانکه بربط نالیده زارزار امروز
چه خندها که بطامات شیخ شهر زند
پیاله در کف رند شرابخوار امروز
بنه مه رمضان را بپیش کفش ادب
که شد طلایه شوال آشکار امروز
فقیه شهر که دی سنگ زد بساغر ما
ز پیر میکده میجست اعتذار امروز
ثواب روزه سی روزه را مصالحه کرد
بیک پیاله می ناب خوشگوار امروز
بتا از آن می دوشینه ساغری در ده
بیاد مجلس میر بزرگوار امروز
سر کرام و امیر نظام و صدر عظام
که بختیار جهان شد باختیار امروز
ز روزگار ننالند بندگان درش
که اوست عاقله دور روزگار امروز
خدایگانا مسرور و شاد و خرم زی
بروی فرخ سالار کامکار امروز
اگرچه خاطرت آسوده است حال نژند
مکن اراده نهضت ازین دیار امروز
که اختیار بد و نیک کار ملکت را
نهاده است بدست تو شهریار امروز
مپوش زنهار ایخواجه چشم ازین مردم
که آمدند بکویت بزینهار امروز
تو ای یمین ولیعهد شاه خطه شرق
ز ذیل خواجه خود دست برمدار امروز
بساز با هنر خویش کار گیتی را
که نیست جز تو درین عرصه مرد کار امروز
که باده خورده ام از دست آن نگار امروز
بجای برف هما گو پراکند الماس
که بزم ما زرخ دوست شد بهار امروز
بپشت گاو نهادند رخت زهد و شدند
سبوکشان بخر خویشتن سوار امروز
ز فرقت رمضان خونگریست دیده بط
چنانکه بربط نالیده زارزار امروز
چه خندها که بطامات شیخ شهر زند
پیاله در کف رند شرابخوار امروز
بنه مه رمضان را بپیش کفش ادب
که شد طلایه شوال آشکار امروز
فقیه شهر که دی سنگ زد بساغر ما
ز پیر میکده میجست اعتذار امروز
ثواب روزه سی روزه را مصالحه کرد
بیک پیاله می ناب خوشگوار امروز
بتا از آن می دوشینه ساغری در ده
بیاد مجلس میر بزرگوار امروز
سر کرام و امیر نظام و صدر عظام
که بختیار جهان شد باختیار امروز
ز روزگار ننالند بندگان درش
که اوست عاقله دور روزگار امروز
خدایگانا مسرور و شاد و خرم زی
بروی فرخ سالار کامکار امروز
اگرچه خاطرت آسوده است حال نژند
مکن اراده نهضت ازین دیار امروز
که اختیار بد و نیک کار ملکت را
نهاده است بدست تو شهریار امروز
مپوش زنهار ایخواجه چشم ازین مردم
که آمدند بکویت بزینهار امروز
تو ای یمین ولیعهد شاه خطه شرق
ز ذیل خواجه خود دست برمدار امروز
بساز با هنر خویش کار گیتی را
که نیست جز تو درین عرصه مرد کار امروز
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۸۸
مه من که خورشید گردون غلامش
بگل پای سرو اندرون از خرامش
دو ابروی پیوسته اش با دو عارض
دو ماه نواست و دو بدر تمامش
دل از سنگ سازد تن از سیم سازد
که سنگ رخام است در سیم خامش
کسی که ز لعلش چشد آب حیوان
اگر درکشد باده بادا حرامش
پری را نبود این اطاعت همانا
فرشته است یا خود فرشته است مامش
کسی کو فتد دور از آن روی و گیسو
نه پیداست روزش نه پیداست شامش
کند مشک سائی نسیم سحرگه
چو ساید بر آن طره مشک فامش
شگفتم بسی زان سرین شد که گوئی
همی در قعود آورد از قیامش
مرا کرده چون دال کوژ و دژم قد
الف قدی از زلفکان چو لامش
مرا آن پی هر چه دشنام گوید
ببوسی از آن لب کشم انتقامش
وگر سرکشی سازد این بت نمایم
باقبال میر جوان بخت رامش
خداوند نام آوران کز بزرگی
بگردون درافکند آوازه نامش
چمن شاد و خرم ز خوی لطیفش
فلک مست و سرخوش ز انعام عامش
تبارش بزرگ و نژادش خجسته
ستوده عصام است و محکم عطامش
بهر کار یزدانش یارست ازیرا
بهر کار باشد بحق اعتصامش
کمیتش چو سر برکند از صطبلش
حسامش چو دم برکشد از نیامش
ببرد همی از پس غرم سمش
بدرد همی بر تن ببر خامش
خروشنده رعدی است گوئی کمیتش
درخشنده برقی است گوئی حسامش
زمام فلک گر نبودی بدستش
یکی بختئی بد گسسته زمامش
نگویم که تیر است تنها دبیرش
که کیوان پیر است هندوی بامش
سپهر ای بسا دیه نام آوران را
درین گردش دوره صبح و شامش
ولیکن نبوده است چون میر اعظم
نه بهرام گورش نه دستان سامش
کجا مهر تابش کند جز بخاکش
کجا چرخ گردش کند جز بکامش
چو دولت فراهم شد از اقتدارش
چو ملکت منظم شد از اهتمامش
شهنشه فرستاد تشریفی از نو
که پوشد به پیکر امیر نظامش
خداوند تشریف را پیشرو شد
بسر هشت و شایسته دید احترامش
یکی جشنی آراست فرخ که میران
ستادند یکبارگی در سلامش
بپیروزی آن را بپوشید در تن
که شهدی فزون ریخت گردون بجامش
همایون و خوش باد تشریف سلطان
بر اندام سالار با احتشامش
امیرا «امیری » که بگزیده استی
ز اولاد و احفاد قایم مقامش
امیری بنام تو دارد تخلص
ازین نام دارد فلک نیکنامش
امیر است ملک هنر را ولیکن
بدرگاه میر است کهتر غلامش
بگل پای سرو اندرون از خرامش
دو ابروی پیوسته اش با دو عارض
دو ماه نواست و دو بدر تمامش
دل از سنگ سازد تن از سیم سازد
که سنگ رخام است در سیم خامش
کسی که ز لعلش چشد آب حیوان
اگر درکشد باده بادا حرامش
پری را نبود این اطاعت همانا
فرشته است یا خود فرشته است مامش
کسی کو فتد دور از آن روی و گیسو
نه پیداست روزش نه پیداست شامش
کند مشک سائی نسیم سحرگه
چو ساید بر آن طره مشک فامش
شگفتم بسی زان سرین شد که گوئی
همی در قعود آورد از قیامش
مرا کرده چون دال کوژ و دژم قد
الف قدی از زلفکان چو لامش
مرا آن پی هر چه دشنام گوید
ببوسی از آن لب کشم انتقامش
وگر سرکشی سازد این بت نمایم
باقبال میر جوان بخت رامش
خداوند نام آوران کز بزرگی
بگردون درافکند آوازه نامش
چمن شاد و خرم ز خوی لطیفش
فلک مست و سرخوش ز انعام عامش
تبارش بزرگ و نژادش خجسته
ستوده عصام است و محکم عطامش
بهر کار یزدانش یارست ازیرا
بهر کار باشد بحق اعتصامش
کمیتش چو سر برکند از صطبلش
حسامش چو دم برکشد از نیامش
ببرد همی از پس غرم سمش
بدرد همی بر تن ببر خامش
خروشنده رعدی است گوئی کمیتش
درخشنده برقی است گوئی حسامش
زمام فلک گر نبودی بدستش
یکی بختئی بد گسسته زمامش
نگویم که تیر است تنها دبیرش
که کیوان پیر است هندوی بامش
سپهر ای بسا دیه نام آوران را
درین گردش دوره صبح و شامش
ولیکن نبوده است چون میر اعظم
نه بهرام گورش نه دستان سامش
کجا مهر تابش کند جز بخاکش
کجا چرخ گردش کند جز بکامش
چو دولت فراهم شد از اقتدارش
چو ملکت منظم شد از اهتمامش
شهنشه فرستاد تشریفی از نو
که پوشد به پیکر امیر نظامش
خداوند تشریف را پیشرو شد
بسر هشت و شایسته دید احترامش
یکی جشنی آراست فرخ که میران
ستادند یکبارگی در سلامش
بپیروزی آن را بپوشید در تن
که شهدی فزون ریخت گردون بجامش
همایون و خوش باد تشریف سلطان
بر اندام سالار با احتشامش
امیرا «امیری » که بگزیده استی
ز اولاد و احفاد قایم مقامش
امیری بنام تو دارد تخلص
ازین نام دارد فلک نیکنامش
امیر است ملک هنر را ولیکن
بدرگاه میر است کهتر غلامش
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۹۰ - از زبان حبیب الله خان نامی بسردار منصور نگاشته
ای بسته پس طاعت یزدان کمر خویش
تا ساخته کار دو جهان از هنر خویش
حاجت بمه و مهر و سپهرت نبود زانک
روشن شده چرخ تو ز شمس و قمر خویش
همواره ره داد بپیمایی از یراک
چشم تو بود بر کرم دادگر خویش
بخشیده مظفر ملکت رایت منصور
هم داده خدا بر تو لوای ظفر خویش
تو شاه نه ای لیک اگر نامه فرستی
سوی ملکان از ملکات و سیر خویش
شاهان جهان یک سره سوی تو فرستند
تاج و علم و تخت و نگین و کمر خویش
چون باد بهاری که چو در باغ خرامی
بوم و بر آن تازه کنی از اثر خویش
آن گشن درختی تو که محروم نکردی
کس را ز ظلال و ز نوال و ثمر خویش
برگ و بر تو توشه فضل است جهان را
وز فضل و هنر ساخته ای برگ و بر خویش
آن میوه کز این شاخ برومند تو چیدی
زردشت نه چید از ثمر کاشمر خویش
گر قاف نه ای از چه به اقبال گرفتی
عنقای سعادت را در زیر پر خویش
ای خواجه چه از حال منت هیچ خبر نیست
شاید که بسوی تو فرستم خبر خویش
از دوره ایام چه گویم که بما داشت
دایم رمضان وار ربیع و صفر خویش
اینک رمضانش بمثل کاسه زهریست
کاندر رگ جان ریخت پس از نیشتر خویش
مهمان تو بود این تن فرسوده که هر شب
در ساغر دل ریخته اشگ بصر خویش
مهمان تو بود این دل آشفته که هر روز
از خون جگر ساز کند ما حضر خویش
تا چند کشد باده ز اشگ بصر خود
تا چند خورد طعمه ز خون جگر خویش
با روزه برد روز و بغم روزه گشاید
دارد بسحر مائده ز آه سحر خویش
جز آه دل تافته و اشگ روان نیست
او را بدو گیتی خبر از اشگ تر خویش
یک لمحه دلم شاد نکردی ز رخ خود
یک لحظه تنم بار ندادی ببر خویش
نه خاطرم از رنج سفر نیک زدودی
نه شاطر خود ساختیم در سفر خویش
از لعل روان بخش تو شادم که فراوان
شیرین کندم کام ز شهد و شکر خویش
اما ز کف راد تو مأیوسم ازیراک
بر بنده کرامت نکند سیم و زر خویش
گر زانکه من اندر نظر فضل تو خوارم
این خار بروب از طرف رهگذر خویش
آزاد کن از بندگی خود دل ما را
تا زود بگیریم ازین ورطه سر خویش
هر چند به راه تو زیانها همه سود است
نفع است پشیمانی ما از ضرر خویش
القصه خداوندا گفتار رهی را
بنیوش ز فضل و کرم بی شمر خویش
تا ساخته کار دو جهان از هنر خویش
حاجت بمه و مهر و سپهرت نبود زانک
روشن شده چرخ تو ز شمس و قمر خویش
همواره ره داد بپیمایی از یراک
چشم تو بود بر کرم دادگر خویش
بخشیده مظفر ملکت رایت منصور
هم داده خدا بر تو لوای ظفر خویش
تو شاه نه ای لیک اگر نامه فرستی
سوی ملکان از ملکات و سیر خویش
شاهان جهان یک سره سوی تو فرستند
تاج و علم و تخت و نگین و کمر خویش
چون باد بهاری که چو در باغ خرامی
بوم و بر آن تازه کنی از اثر خویش
آن گشن درختی تو که محروم نکردی
کس را ز ظلال و ز نوال و ثمر خویش
برگ و بر تو توشه فضل است جهان را
وز فضل و هنر ساخته ای برگ و بر خویش
آن میوه کز این شاخ برومند تو چیدی
زردشت نه چید از ثمر کاشمر خویش
گر قاف نه ای از چه به اقبال گرفتی
عنقای سعادت را در زیر پر خویش
ای خواجه چه از حال منت هیچ خبر نیست
شاید که بسوی تو فرستم خبر خویش
از دوره ایام چه گویم که بما داشت
دایم رمضان وار ربیع و صفر خویش
اینک رمضانش بمثل کاسه زهریست
کاندر رگ جان ریخت پس از نیشتر خویش
مهمان تو بود این تن فرسوده که هر شب
در ساغر دل ریخته اشگ بصر خویش
مهمان تو بود این دل آشفته که هر روز
از خون جگر ساز کند ما حضر خویش
تا چند کشد باده ز اشگ بصر خود
تا چند خورد طعمه ز خون جگر خویش
با روزه برد روز و بغم روزه گشاید
دارد بسحر مائده ز آه سحر خویش
جز آه دل تافته و اشگ روان نیست
او را بدو گیتی خبر از اشگ تر خویش
یک لمحه دلم شاد نکردی ز رخ خود
یک لحظه تنم بار ندادی ببر خویش
نه خاطرم از رنج سفر نیک زدودی
نه شاطر خود ساختیم در سفر خویش
از لعل روان بخش تو شادم که فراوان
شیرین کندم کام ز شهد و شکر خویش
اما ز کف راد تو مأیوسم ازیراک
بر بنده کرامت نکند سیم و زر خویش
گر زانکه من اندر نظر فضل تو خوارم
این خار بروب از طرف رهگذر خویش
آزاد کن از بندگی خود دل ما را
تا زود بگیریم ازین ورطه سر خویش
هر چند به راه تو زیانها همه سود است
نفع است پشیمانی ما از ضرر خویش
القصه خداوندا گفتار رهی را
بنیوش ز فضل و کرم بی شمر خویش
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۹۵
مرا بخانه درون کودکی بسن دو سال
بود خجسته و فرخ رخ و بدیع جمال
دو هفته ماهی کاندر دو سالگی او را
ز روی و ابرو باشد دو بدر با دو هلال
بعهد مهد رخش را دو لعل عیسی دم
نوشته زایت آتافی الکتاب مثال
ز نام عیسی مریم ورا ستوده لقب
ز دست موسی عمران ورا خجسته جمال
همی چو موسی زو غرقه لشکر فرعون
همی چو عیسی زو خسته پیکر دجال
بنام عیسی و با دست موسی است ولیک
گرفته گوهر پاکش ز دست خضر زلال
رسوم و عادت اجداد از این پسر بینی
چنانچه عادت آساد بینی از اشبال
بسان فرخ سمندر زند در آتش پر
چو بچه بط در آب برگشاید بال
گهی بگرید بی من دو دیده اش از شوق
گهی بخندد با من لبش بحسن مقال
بظاهر ارچه مرا میوه دلست ولیک
ریاض فضل و هنر را بود خجسته نهال
نزاده زال فلک پوری اینچنین که بود
بکودکی در بافر و برز رستم زال
یمین صدق فلک با بزرگ گوهر اوست
ولی ز خردی نشناخته یمین ز شمال
بجای شیر ز پستان همی بنوشد خون
ز ساق شیر چو طفلان خرد کعب غزال
بشوخ چشمی پیران و سالخوردانرا
فریب داده لبش با وجود خردی سال
نه القربی فی عین امها حسناء
شنیده ام من و بستایمش بحسن مقال
که هم عصامش ستوار شد ز ترک حرام
که هم عظامش محکم شد از نژاد حلال
شهید فکر درونش نباهت اب و ام
گواه فضل برونش شباهت عم و خال
ز پای تا سر جان و دل است و دانش و هوش
گر آدم ایدون بودی ز طینت صلصال
نه خون خورد ز جفای زمانه چون پیران
نه گریه سرکند از بهر شیر چون اطفال
روان بدانش پرورده هوش از او خرسند
زبان بگفتن نگشوده عقل پیشش لال
دلش معاینه کوهی است ز آهن و پولاد
اگر ز آهن و پولاد دیده ای تو جبال
اگرچه او ز هنر زاده چون گهر ز صدف
هنر بزاید از او چو صفا ز آب زلال
چنانکه حربا بر آفتاب می نکرد
بروی من نگرد از طلوع تا بزوال
ز بانگ شیر نترسد که زهره شیران
همی بدرد سهمش به رزمگاه رجال
ولی ز بانک من و از نگاه من گه خشم
دلش بلرزد چون کوه آهن از زلزال
چنانکه لاله تر از نسیم باد صبا
همی بلرزد در جویبار باغ شمال
بهشت روی زمین رشک آسمان برین
ریاض امن و امان بوستان فضل و کمال
یکی جهان صفا پر ز بوی و رنگ و نگار
یکی سپهر سنا پر ز کوکب اقبال
بهار خلخ و کشمیر و جایگاه صنم
نگارخانه ارژنگ و خوابگاه غزال
بدوش نار ونانش ملمعی رایت
بپای نسترنانش مرصعی خلخال
بنفشه تر همچون ستاره شب هجر
شکوفه نو چون مهر بامداد وصال
بطره سنبل شوخش چو شاهدی شنگول
بدیده نرگس مستش چو جادوئی محتال
یکی گشوده گره با دو صد کرشمه و ناز
یکی نموده نظر با هزار غنج و دلال
فتاده لبلاب اندر گلوی رز گوئی
عبا بگردن خالد فکنده است بلال
بسان قمری چون ابن بابویه قمی
حدیث طوطی همچون علی عبدالعال
یکی نماید توضیح آیت الکرسی
یکی سراید تفسیر سوره انفال
بروی سبزه غزالان عنبربن نافه
فراز شاخان مرغان نازنین پر و بال
نه شیر تیز کند بهر آهوان دندان
نه باز باز کند بهر تیهوان چنگال
کنار باغ پر از میوه های گوناگون
چنانچه گوئی صحنی است پر ز برگ و نوال
و یا نهاده در ایوان مرد بازرگان
هزار خرمن گوهر هزار مخزن مال
ز شاخسار درون بسکه بیخت لعل و گهر
در آبگیر درون بسکه ریخت آب زلال
یکی بطره عذرا همی شده است نظیر
یکی بدیده وامق همی شده است همال
جهیدن آب از آن فوارگان بینی
چنانکه می بجهد از ضمیر مرد خیال
چو نقطه ای بدل نون کز او الف سازی
وز آن الف بطرازی هزار صورت دال
چو آفتاب برآید بشکل قوس و قزح
در او به بینی هر ساعتی قسی و نبال
کمان رستم زال است و تیرش از سم گور
پر از قوادم سیمرغ و زه ز طره زال
معاینه قطراتی که باژگونه چکد
در آبگیری کز آب صاف مالامال
گهی بساید مرسیم ساده در هاون
گهی ببیزد الماس سوده در غربال
ببیخت گوئی بر سینه بتان گوهر
بریخت گوئی بر سطح آبگینه لئال
و یا چو شقشقه بختیان بازل صعب
که از دهان بدر آورده در قحط رجال
و یا چو فیلی کرده بر آسمان خرطوم
چنانکه دیدی پیلان مست را به جدال
و یا تو گوئی طفلان خورد بر بانوج
همی زنند معلق بعادت اطفال
و یا چو شمعی افروخته بسیمین طاس
و یا ز سیماب اندر یکی خجسته نهال
و یا چو خیمه ای از لؤلؤ منضدتر
بسطح سیمین با سیمگون عروض و حبال
و یا تو گوئی مرعوفکی بود منزوف
که خون بجوشدش از مغز و اکحل و قیفال
شنیده بودم کاین باغ یکدو ماهی پیش
خراب بودی و ویران ز گردش مه و سال
درست گفتی از طاق کسری و پرویز
دمن بجای همی ماند و تیره گون اطلال
چنانکه خواندی در شعر طرفه ابن العبد
بدست خوبان رسمی بجای مانده ز خال
بدی میانه آجام و طرف انهارش
کنام ضیغم و ثعبان و حجر رقش و صلال
بغیر خاربن خمط و، اثل و سدر قلیل
نه داشت خرم شاخ و نه برکشیده نهال
یکی زمینی بد سوخته ز تف سموم
یکی فضائی بدکوفته ز باد شمال
گیا نرسته در او چون درون خارجیان
که می نرسته در او برگ مهر احمد و آل
همه شفا جرف ها ربوده این نهار
کنون شکوفه مطلول رسته زان اطلال
حدیث مرعی سعدان و مآء صدرا را
اگر شنیدی و خواندی ز مجمع الامثال
ببین که ربع و دمن شد ربیع و قاع بقاع
حمأحمی شد و صلصال مملو از سلسال
قصور عالیه بینی ز بوستان بقا
قطوف دانیه چینی ز شاخسار کمال
ز دست همت فرخ امیرزاده راد
گیاشجر شد سیم و زر است سنگ و سفال
ستوده سلطان عبدالمجید آنکه بود
امیر آخور شهزاده خجسته خصال
هیون طبع زبون راز مهر کرده مهار
ستور نفس حرون راز عقل بسته عقال
پس سواری شهزاد بلند اختر
شود مر او را هم از بلندی و اقبال
سپهر توسن و خورشید زین و زهره رکاب
هلال سیمین نعل و مجره تنگ و دوال
برای مدح تو ای میر اشرف امجد
خجسته مطلعی آرم برون ز بحر خیال
بود خجسته و فرخ رخ و بدیع جمال
دو هفته ماهی کاندر دو سالگی او را
ز روی و ابرو باشد دو بدر با دو هلال
بعهد مهد رخش را دو لعل عیسی دم
نوشته زایت آتافی الکتاب مثال
ز نام عیسی مریم ورا ستوده لقب
ز دست موسی عمران ورا خجسته جمال
همی چو موسی زو غرقه لشکر فرعون
همی چو عیسی زو خسته پیکر دجال
بنام عیسی و با دست موسی است ولیک
گرفته گوهر پاکش ز دست خضر زلال
رسوم و عادت اجداد از این پسر بینی
چنانچه عادت آساد بینی از اشبال
بسان فرخ سمندر زند در آتش پر
چو بچه بط در آب برگشاید بال
گهی بگرید بی من دو دیده اش از شوق
گهی بخندد با من لبش بحسن مقال
بظاهر ارچه مرا میوه دلست ولیک
ریاض فضل و هنر را بود خجسته نهال
نزاده زال فلک پوری اینچنین که بود
بکودکی در بافر و برز رستم زال
یمین صدق فلک با بزرگ گوهر اوست
ولی ز خردی نشناخته یمین ز شمال
بجای شیر ز پستان همی بنوشد خون
ز ساق شیر چو طفلان خرد کعب غزال
بشوخ چشمی پیران و سالخوردانرا
فریب داده لبش با وجود خردی سال
نه القربی فی عین امها حسناء
شنیده ام من و بستایمش بحسن مقال
که هم عصامش ستوار شد ز ترک حرام
که هم عظامش محکم شد از نژاد حلال
شهید فکر درونش نباهت اب و ام
گواه فضل برونش شباهت عم و خال
ز پای تا سر جان و دل است و دانش و هوش
گر آدم ایدون بودی ز طینت صلصال
نه خون خورد ز جفای زمانه چون پیران
نه گریه سرکند از بهر شیر چون اطفال
روان بدانش پرورده هوش از او خرسند
زبان بگفتن نگشوده عقل پیشش لال
دلش معاینه کوهی است ز آهن و پولاد
اگر ز آهن و پولاد دیده ای تو جبال
اگرچه او ز هنر زاده چون گهر ز صدف
هنر بزاید از او چو صفا ز آب زلال
چنانکه حربا بر آفتاب می نکرد
بروی من نگرد از طلوع تا بزوال
ز بانگ شیر نترسد که زهره شیران
همی بدرد سهمش به رزمگاه رجال
ولی ز بانک من و از نگاه من گه خشم
دلش بلرزد چون کوه آهن از زلزال
چنانکه لاله تر از نسیم باد صبا
همی بلرزد در جویبار باغ شمال
بهشت روی زمین رشک آسمان برین
ریاض امن و امان بوستان فضل و کمال
یکی جهان صفا پر ز بوی و رنگ و نگار
یکی سپهر سنا پر ز کوکب اقبال
بهار خلخ و کشمیر و جایگاه صنم
نگارخانه ارژنگ و خوابگاه غزال
بدوش نار ونانش ملمعی رایت
بپای نسترنانش مرصعی خلخال
بنفشه تر همچون ستاره شب هجر
شکوفه نو چون مهر بامداد وصال
بطره سنبل شوخش چو شاهدی شنگول
بدیده نرگس مستش چو جادوئی محتال
یکی گشوده گره با دو صد کرشمه و ناز
یکی نموده نظر با هزار غنج و دلال
فتاده لبلاب اندر گلوی رز گوئی
عبا بگردن خالد فکنده است بلال
بسان قمری چون ابن بابویه قمی
حدیث طوطی همچون علی عبدالعال
یکی نماید توضیح آیت الکرسی
یکی سراید تفسیر سوره انفال
بروی سبزه غزالان عنبربن نافه
فراز شاخان مرغان نازنین پر و بال
نه شیر تیز کند بهر آهوان دندان
نه باز باز کند بهر تیهوان چنگال
کنار باغ پر از میوه های گوناگون
چنانچه گوئی صحنی است پر ز برگ و نوال
و یا نهاده در ایوان مرد بازرگان
هزار خرمن گوهر هزار مخزن مال
ز شاخسار درون بسکه بیخت لعل و گهر
در آبگیر درون بسکه ریخت آب زلال
یکی بطره عذرا همی شده است نظیر
یکی بدیده وامق همی شده است همال
جهیدن آب از آن فوارگان بینی
چنانکه می بجهد از ضمیر مرد خیال
چو نقطه ای بدل نون کز او الف سازی
وز آن الف بطرازی هزار صورت دال
چو آفتاب برآید بشکل قوس و قزح
در او به بینی هر ساعتی قسی و نبال
کمان رستم زال است و تیرش از سم گور
پر از قوادم سیمرغ و زه ز طره زال
معاینه قطراتی که باژگونه چکد
در آبگیری کز آب صاف مالامال
گهی بساید مرسیم ساده در هاون
گهی ببیزد الماس سوده در غربال
ببیخت گوئی بر سینه بتان گوهر
بریخت گوئی بر سطح آبگینه لئال
و یا چو شقشقه بختیان بازل صعب
که از دهان بدر آورده در قحط رجال
و یا چو فیلی کرده بر آسمان خرطوم
چنانکه دیدی پیلان مست را به جدال
و یا تو گوئی طفلان خورد بر بانوج
همی زنند معلق بعادت اطفال
و یا چو شمعی افروخته بسیمین طاس
و یا ز سیماب اندر یکی خجسته نهال
و یا چو خیمه ای از لؤلؤ منضدتر
بسطح سیمین با سیمگون عروض و حبال
و یا تو گوئی مرعوفکی بود منزوف
که خون بجوشدش از مغز و اکحل و قیفال
شنیده بودم کاین باغ یکدو ماهی پیش
خراب بودی و ویران ز گردش مه و سال
درست گفتی از طاق کسری و پرویز
دمن بجای همی ماند و تیره گون اطلال
چنانکه خواندی در شعر طرفه ابن العبد
بدست خوبان رسمی بجای مانده ز خال
بدی میانه آجام و طرف انهارش
کنام ضیغم و ثعبان و حجر رقش و صلال
بغیر خاربن خمط و، اثل و سدر قلیل
نه داشت خرم شاخ و نه برکشیده نهال
یکی زمینی بد سوخته ز تف سموم
یکی فضائی بدکوفته ز باد شمال
گیا نرسته در او چون درون خارجیان
که می نرسته در او برگ مهر احمد و آل
همه شفا جرف ها ربوده این نهار
کنون شکوفه مطلول رسته زان اطلال
حدیث مرعی سعدان و مآء صدرا را
اگر شنیدی و خواندی ز مجمع الامثال
ببین که ربع و دمن شد ربیع و قاع بقاع
حمأحمی شد و صلصال مملو از سلسال
قصور عالیه بینی ز بوستان بقا
قطوف دانیه چینی ز شاخسار کمال
ز دست همت فرخ امیرزاده راد
گیاشجر شد سیم و زر است سنگ و سفال
ستوده سلطان عبدالمجید آنکه بود
امیر آخور شهزاده خجسته خصال
هیون طبع زبون راز مهر کرده مهار
ستور نفس حرون راز عقل بسته عقال
پس سواری شهزاد بلند اختر
شود مر او را هم از بلندی و اقبال
سپهر توسن و خورشید زین و زهره رکاب
هلال سیمین نعل و مجره تنگ و دوال
برای مدح تو ای میر اشرف امجد
خجسته مطلعی آرم برون ز بحر خیال
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۹۶ - مطلع ثانی
که ای سفینه دستت خزینه آمال
که ای صفیحه تیغت صحیفه آجال
در آن بساط همایون که صدر بار توئی
فلک نشاند خورشید را بصف نعال
برای طوق حسام تو خور بشکل نگین
برای نعل سمند تو مه بشکل هلال
ز رشک تیغ کجت چشم مهر جسته رمد
ز نقطه قلمت روی ماه یافته خال
بپای بی ادبان بسته دست تو زنجیر
چنانکه گوئی بر ساق لعبتان خلخال
ز نسر طایر نامی نماند در واقع
همای چتر تو چون برگشود زرین بال
شعاع چتر فتوح تو رایت نصرت
رموز نقش نگین تو آیت اقبال
بگاه رزم ندانی رماح را ز ریاح
بروز بزم ندانی تو مال را زر مال
شفا تو داری دیگر کسان ضماد و طلا
عصا تو آری دیگر کسان عصی و حبال
بروز بزم و طرب لین العریکه توئی
ولی شجاع و قوی الشکیمه گاه جدال
ز حشمت تو تن عافیت گرفت سمن
ز سطوت تو تن درد و غصه یافت هزال
بظرف جود تو بحر عمان کم از قطره
بوزن حلم تو کوه گران کم از مثقال
سخاوت تو ز عبدالله بن جذعان بیش
شجاعت تو فزونتر ز هاشم مرقال
توئی که پیگر خارا شکافی از شمشیر
توئی که قلعه البرز کوبی از کوبال
الا چو عید غدیر آید از پی قربان
الا چو باشد ذیقعده از پی شوال
ز ابر مهر ولیعهد آسمان مهدت
همیشه بادا گسترده بر بفرق طلال
بدین عروض و قوافی غضایری گوید
اگر کمال بجاه اندر است و جاه بمال
که ای صفیحه تیغت صحیفه آجال
در آن بساط همایون که صدر بار توئی
فلک نشاند خورشید را بصف نعال
برای طوق حسام تو خور بشکل نگین
برای نعل سمند تو مه بشکل هلال
ز رشک تیغ کجت چشم مهر جسته رمد
ز نقطه قلمت روی ماه یافته خال
بپای بی ادبان بسته دست تو زنجیر
چنانکه گوئی بر ساق لعبتان خلخال
ز نسر طایر نامی نماند در واقع
همای چتر تو چون برگشود زرین بال
شعاع چتر فتوح تو رایت نصرت
رموز نقش نگین تو آیت اقبال
بگاه رزم ندانی رماح را ز ریاح
بروز بزم ندانی تو مال را زر مال
شفا تو داری دیگر کسان ضماد و طلا
عصا تو آری دیگر کسان عصی و حبال
بروز بزم و طرب لین العریکه توئی
ولی شجاع و قوی الشکیمه گاه جدال
ز حشمت تو تن عافیت گرفت سمن
ز سطوت تو تن درد و غصه یافت هزال
بظرف جود تو بحر عمان کم از قطره
بوزن حلم تو کوه گران کم از مثقال
سخاوت تو ز عبدالله بن جذعان بیش
شجاعت تو فزونتر ز هاشم مرقال
توئی که پیگر خارا شکافی از شمشیر
توئی که قلعه البرز کوبی از کوبال
الا چو عید غدیر آید از پی قربان
الا چو باشد ذیقعده از پی شوال
ز ابر مهر ولیعهد آسمان مهدت
همیشه بادا گسترده بر بفرق طلال
بدین عروض و قوافی غضایری گوید
اگر کمال بجاه اندر است و جاه بمال
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۹۷
چو شد بردالعجوز از چرخ نازل
زمستان دست سردی داشت بر دل
نهاد آن دست را بر سینه خاک
چو اندر سینه ترکان حمایل
برات عاشقان بنوشت بر یخ
ازیرا خسته اند از سعی باطل
حکایت کرد نز افسانه با من
مر آن دهقان دانشمند فاضل
که تا هنگام آذر در اواخر
ز ماه فروردین اندر اوایل
یکی خرگاه بودی بوستان را
چو روی آن بت شیرین شمایل
قباب سرخ گل برده بگردون
نشسته چنگ زن هر سو بلابل
تماثیل بتان بنهاده بر طاق
چو در دیر از حواریون هیاکل
دو چشم نرگس مکحول بسته
بجادو دیده هاروت بابل
دو زلف سنبل مفتول کرده
بدست و گردن خوبان سلاسل
در آن آرامش هر خفته موجود
در این آسایش هر خسته حاصل
چراگاه غزالان تتاری
تفرجگاه ترکان قبائل
بدین خرگاه سبز و گاه خرم
دلش شادان و بختش بود مقبل
بناگه لشکر دی مه بیامد
در آن خرگه بوضعی سخت هائل
عروض خیمه را بشکست و بگسیخت
همه اسباب و اوتاد و فواصل
بغارت برد از گلبن لئالی
بیغما کرد از نسرین خلاخل
شکست اندر کف دراج بربط
گشود از گردن قمری مراسل
سپس از طرف بستان رخت بربست
هزیمت را پس از یکماه کامل
چو دی مه رفت بهمن مه بیامد
درون بوستان چون موت نازل
چنان بعد از یزیدبن معاوی
باورنگ خلافت خیط باطل
زمین را کرد عشباء همچو کالی
چمن ار ساخت عالی همچو سافل
مبدل شد طراز سبز مرغان
برایات غرابین و حواصل
چو یک مه ماند بهمن مه در این کاخ
برآمد مردمان را زاری از دل
خبر بردند اسفند ارمذ را
بارسال مکاتیب و رسائل
که بهمن مه چو بهمن شه بزابل
به تیغ هندی و خطی ذابل
برآورد از درون باغ شیون
فکند اندر صف بستان زلازل
نه شاخی هشت کش نشکست از بن
نه مرغی ماند کش ننمود بسمل
چو دانست این حکایت ماه اسفند
بگیتی کام دل را دید حاصل
کتائب را همی خواند از جوانب
مراکب را همی راند از مراحل
فرود آمد بطرف دامن باغ
چو برق خاطف و چون موت عاجل
بیاسای دی و بهمن همی ماند
بخیره از رسوم عدل غافل
ستمها کرد بر طفلان نورس
جفاها راند بر پیران کامل
ز باران کرد ساحل را چو دریا
ز یخ بنمود دریا را چو ساحل
همه ساعات شد هنگام شدت
همه ایام شد یوم النوازل
سپاه برف بر درها نگهبان
دمه بر غارت جان ها موکل
دگرباره فغان و زاری خلق
برآمد در چنین غوغای هائل
رسولی را که نامش مهرگان بود
طلب کردند باچندین وسائل
بسوی فرودین نامه نبشتند
که ای شخص کریم و مرد مقبل
الا ای داور فرخ سجایا
الا ای خسرو زیبا خصایل
فزون از وهم ما باد آن جلالت
نهان از چشم بد باد آن شمائل
زمستان دست بی رحمی گشوده است
به خردان و بزرگان قبایل
نخستین دی نمود آغاز بدعت
رماه الله ربی بالطلاطل
جهان را گشت صاحب بی وراثت
چمن را گشت غاصب بی دلایل
بساتین مانده با مهجوری یار
ریاحین خسته از بیماری سل
برون رفتند با صد پای از باغ
جز آن سروی که بودش پای در گل
بکام خسته عشاق رنجور
بجای شهد افشاند این هلاهل
چو دی مه رفت از منزل بهامون
ز هامون ماه بهمن شد بمنزل
جهان تاریک کرد از باد صرصر
زمان آشوب کرد از رعد هایل
کمان را چله کرد و شیر نر را
در آن چله فکند اندر سلاسل
بصید آهوان دشت ایمن
خرامیدند در صحرا فراعل
بسان نهر سائل اشک چشمان
ز بس بهمن نمودی نهر سائل
در این هنگام ناگه آسمان بست
بحلقوم خر کوسج جلاجل
چو دجالی که بر پشت خر آید
مکان بگزید بر پشت رواحل
قدم زد بر فراز خاک یک سر
نه کهپایه بماند و نه سواحل
ز جوش دکه انگشت سازان
بماند انگشت بر لب مرد عاقل
چو یزدان شر او را گشت کافی
بگیتی شد مه اسفند کافل
چو سرمای دی و بهمن باتمام
رسید از همت مردان کامل
یکی بردالعجوز آورد اسفند
پی تاراج ایتام و ارامل
صنبر وصن و آمر مطفی الجمر
چو وبرو مکفی الظعن و معلل
پی فرمان این سلطان جابر
همی تا زند مست اندر مقاتل
الا ای فروردین ماه خجسته
حکیم بخرد و استاد قابل
الا ای داور و دارای فرخ
الا ای سرور و سالار عادل
تو و اردی بهشت و تیر و خرداد
سفر کردید و بربستید محمل
آبان و آذر و شهریور و مهر
دی و اسفند و بهمن گشت داخل
علمداران شدند از باد لرزان
سپهداران شدند از اسب راجل
تهی گردید از لشکر فیافی
فتاد اندر کف دشمن معاقل
بتان سبز پوشی را که بودی
بروی سرخ با ایشان مغازل
ز تیر دیمه و سهم حوادث
نه جوشن ماند بر تن نه غلایل
گه تاراج جای طوق و یاره
سواعدشان بریدند و انامل
گه غارت بجای رخت و زیور
شرائینشان کشیدند از مفاصل
تو اینک پا بمیدان نه که دشمن
نیارد تاب نیرو در مقابل
بیا تا بازبینی طاعت از جان
بیا تا بازبینی خدمت از دل
ز دست لعبتان این بند بگشای
ز پای مرغکان این دام بگسل
ایاغ لاله پرکن در صف باغ
چراغ گل برافروزان بمحفل
چو آمد مهرگان در کوی سلطان
پس از طی ره و قطع مراحل
رسوم بندگی آورد برجای
بداد آن نامه را کش بود حامل
ملک چون از رعیت گشت آگاه
خروش جان خراشی برد از دل
صبا را گفت کی پیک سعادت
چو صرصر ساعتی بنمای عاجل
بگو لشکر شتابند از جوانب
بگو اسپه برآیند از منازل
بگو بامی حجاب از خم برافکن
بگو با گل نقاب از رخ فروهل
بگو با لاله کاتش برفروزد
بگو با سرو کاویزد حمایل
بگو با بید بندد سیف قاطع
بگو با کاج گیرد رمح ذابل
بگو با رعد جنبد با مدافع
بگو با برق تازد با مکاحل
بگو با بلبل شیدا که در باغ
نه از بومان گذارد نز حواصل
بگو با طوطی گویا که خواند
گهی بحر هزج که بحر کامل
بنرگس گو کز آن چشمان مخمور
نماید دیده ی بدخواه مسبل
بسنبل گوی تا صاحبدلان را
درآویزد به خم گیسوان دل
بسوسن گوی بر تحریض لشکر
سرآید خطبه چون سحبان وائل
بخورشید درخشان گو که باشد
به بیرون گردن سرما محصل
بشارت ده بباغ ای باد شبگیر
حکایت کن براغ ای ابر هاطل
که نک تازم سوی بستان ز خرگاه
کنون آیم سوی صحرا ز معقل
بسوی ملک خود آیم بعینه
چنان روح الامین با وحی نازل
و یا قوسی که بوسد دست باری
و یا زیور که برگردد به عاطل
بتازم بر زمستان چون به تغلب
بتازد مردم بکربن و ائل
چنان کوشم که کوشیدی بنوالجشم
به آل حنظله در یوم غافل
همان سازم که احمد کرد با خصم
به بدر و خیبر و ذات السلاسل
ز شاخ سرو بگزینم منابر
ببرگ لاله بنویسم رسائل
صفوف قاریانم از قماری
جموع عادلانم از عنادل
سپاه کبک و دراجم مکبر
گروه چرخ و شهبازم مهلل
بجویم داد مظلومان ز ظالم
بگیرم ثار مقتولان ز قاتل
گهر بارم باطراف و جوانب
سمن کارم بانهار و جداول
نخواهم از نواصب نزغوالی
نه مانم از شوافع نز حنابل
درخت خشک در میلاد عیسی
نمایم تازه و پر بار و حامل
عصای مرده اندر دست موسی
دهم تا بشکرد یکسر حبایل
طبیعیون گردون را هویدا
نمایم شبهه مأکول و آکل
ز چشم منکران روز موعود
براندازم حجابی کاوست حائل
چو روی رومیان در طارم باغ
ز گلها برفروزانم مشاعل
چو موی زنگیان در گردن شاخ
قلاده افکنم از حب فلفل
پی تبریک میلاد شه دین
پس از یکهفته خواهم گشت نازل
بمولود حسین با آب طاعت
ز روی خاک شویم نقش باطل
امام سیمین سالار گردون
خداوند مهین سلطان عادل
مدینه علم را دیوار محکم
سکینه حق بجانش گشته نازل
خداوندی که جز کشتی مهرش
نیارد خستگان را سوی ساحل
بنص آیت انا عرضنا
امانات خدا را گشته حامل
حسین بن علی آن شاه والا
که کامش در شهادت گشت حاصل
مقامی داشت اندر نزد باری
که با جان باختن می گشت نائل
جهان اندر نظر زندان نمودش
از آن سرمست بیرون شد ز منزل
نظر بگماشت بر فردوس جاوید
بچشمش بود دنیا ظل زایل
یکی از بانوان آل عصمت
خجسته اختری شیرین شمایل
چو دید آن روح اقلیم بقا را
بمرگ خویشتن گردیده عاجل
گرفتش دامن و گفت ای خداوند
ترحم کن بر ایتام و ارامل
اراک الیوم استسلمت للموت
چرا عاجل شدی در موت آجل
حسین فرمود کای فرزانه فرزند
عنان دامنم از کف فروهل
که ما ظل خداوندیم و باید
بسوی اصل خود بشتابد این ظل
شود این ذره بر آن مهر ملحق
شود این قطره با آن بحر واصل
بر آن شوقم که گر خود میرود سر
ببوسم زیر خنجر دست قاتل
خوش آن تن کو شود بر یار قربان
زهی جان کو بود بر دوست قابل
هلاهل با جمال دوست شکر
شکر بی دوست ماند بر هلاهل
در آن میدان که از خون جوانان
روان گردید انهار و جداول
قضا میتاخت چون طوفان مبرم
بلا میریخت چون باران وابل
جوانانش همه از عشق مخمور
رفیقانش همه بر موت مایل
ترکت الخلق طرا فی هواکا
بیزدان میسرود آن پیر کامل
هدف از حلق اصغر می فرستاد
به تیر حرمله فرزند کاهل
براه یار دادی داحت جان
فدای دوست کردی میوه دل
چنین خواندم در آن اخبار معصوم
که دانایان نوشتند از اوایل
که چون کشتند سلطان حرم را
بامید ری و کرکوک و موصل
سر پاکش به بالای سنان شد
چراغ دیده و شمع قوافل
مر آن صدیقه صغری نظر کرد
سر پرخون شه را در مقابل
عنان طاقتش از کف بدر شد
سر خود کوفت اندر چوب محمل
روان شد خون ز پیشانی زینب
چنان کز ابر نیسان دمع هاطل
همی گفت ای هلال ناشده بدر
خسوفت از چه رو گردید غایل
دل پاک تو با ما مهربان بود
چرا نامهربان گردید این دل
ببین سجاد را در بند دشمن
چو مرغی پای بسته در سلاسل
ندانم آهوی دشت حرم را
کدامین بیمروت کرده بسمل
سر پاکت جدا از خنجر کین
تنت مجروح از ناب عواسل
هلاک آدمی کاریست آسان
فراق دوستان کاریست مشکل
ایا نوباوه ساقی کوثر
ایا فرزند حلال مشاکل
ایا داده روان با چشم گریان
ایا بسپرده جان عطشان و ناهل
در آن موقف که حاکم شیر یزدان
خداداد تو بستاند ز قاتل
ز اخلاصی که دارد شه مظفر
بخاک درگهت از جان و از دل
بمیلاد تو جشنی خسروانه
گرفتم خواهد این دارای عادل
ز ظل الله داد این شه که خواهد
ز رحمت گسترانی بر سرش ظل
رخش نبود بجز کوی تو ساجد
دلش نبود بجز روی تو مایل
مگریانش مکر در ماتم خویش
مخواهش جز درین اندوه ثاکل
خدا را منتی دارم که بگزید
مرا این شه ز اقران و اماثل
اشارت کرد کز مدح تو گیرم
کلاه بو فراس و تخت دعبل
بفرمانش سرودم این قصیده
بیان کردم در او چندین مسائل
چنان کامروز دانایان این فن
دهندم بوسه بر کلک و انامل
هرانک از من شنید این چامه گفتا
ز روی عجب لله در قائل
ایا فرخنده شاه دادگستر
که بوالایتامی و کهف الارامل
توئی در جود اسخی زابن مامه
توئی در عهد اوفی از سموئل
تو باشی اهیب از حجربن حارث
تو باشی اخطب از سحبان وائل
توئی دارای تکمیل کمیلی
بصدق جابر و فضل مفضل
توئی سلطان والای معظم
توئی صندید غطریف حلاحل
توئی آداب دولت را مقنن
توئی آیین ملت را مکمل
توئی سامع بتذکار مناقب
توئی جامع باخبار فضائل
تو داری مهر تابان در دو رخسار
تو باری ابر آبان از انامل
جهان با سایه ات معطوف و عاطف
عدو با خنجرت معمول و عامل
مبرا قلب صافت از معایب
منزه جان پاکت از رذایل
شهان در واجبات آرند تأخیر
تو نگذاری ز کف هرگز نوافل
زر و سیمی که در راه امامان
نثار آری تو ای سلطان باذل
یکی را هفتصد بخشد خدایت
کحبة انبتت سبع سنابل
گمانم بود کز خاک سرایت
بخواهم درو شد چندین مراحل
مرا خواهد گریزاندن به شعبان
جفای حاسد و غوغای عاذل
بحمدالله ملک اصغا نفرمود
بجای من اقاویل اراذل
بلی در گوش شاهان ره نیابد
اساطیر و فسون مرد جاهل
ملک داند تمیز پخته از خام
بداند نیز فرق حرمت از حل
من امروز آن مکان دارم ببزمت
که در بزم شهان اعشی باهل
اگر سابق نیم هستم مصلی
در این میدان نه مرتاح و مؤمل
الا تا در جهان زر زاید از خاک
الا تا در چمن گل روید از گل
رماحت منهل خصم است و نهمار
عدو سیراب گردد زین مناهل
سپاهت قافله دادست و هموار
جهان آباد باد ازین قوافل
کلام فرخت طومار سحبان
حدیث دشمنت گفتار باقل
به گیتی شمع رخسار تو روشن
بدوران ذکر بدخواه تو خامل
ز شهر چین همی گیری جبایه
ز ملک روم بستانی نواقل
همیشه در رکابت بخت حاضر
هماره بر جنابت کام حاصل
در این چامه بدان بحر و قوافی
نظر کردم که گفت آنمرد فاضل
منوچهری حکیم دامغانی
الا یا خیمگی خیمه فروهل
زمستان دست سردی داشت بر دل
نهاد آن دست را بر سینه خاک
چو اندر سینه ترکان حمایل
برات عاشقان بنوشت بر یخ
ازیرا خسته اند از سعی باطل
حکایت کرد نز افسانه با من
مر آن دهقان دانشمند فاضل
که تا هنگام آذر در اواخر
ز ماه فروردین اندر اوایل
یکی خرگاه بودی بوستان را
چو روی آن بت شیرین شمایل
قباب سرخ گل برده بگردون
نشسته چنگ زن هر سو بلابل
تماثیل بتان بنهاده بر طاق
چو در دیر از حواریون هیاکل
دو چشم نرگس مکحول بسته
بجادو دیده هاروت بابل
دو زلف سنبل مفتول کرده
بدست و گردن خوبان سلاسل
در آن آرامش هر خفته موجود
در این آسایش هر خسته حاصل
چراگاه غزالان تتاری
تفرجگاه ترکان قبائل
بدین خرگاه سبز و گاه خرم
دلش شادان و بختش بود مقبل
بناگه لشکر دی مه بیامد
در آن خرگه بوضعی سخت هائل
عروض خیمه را بشکست و بگسیخت
همه اسباب و اوتاد و فواصل
بغارت برد از گلبن لئالی
بیغما کرد از نسرین خلاخل
شکست اندر کف دراج بربط
گشود از گردن قمری مراسل
سپس از طرف بستان رخت بربست
هزیمت را پس از یکماه کامل
چو دی مه رفت بهمن مه بیامد
درون بوستان چون موت نازل
چنان بعد از یزیدبن معاوی
باورنگ خلافت خیط باطل
زمین را کرد عشباء همچو کالی
چمن ار ساخت عالی همچو سافل
مبدل شد طراز سبز مرغان
برایات غرابین و حواصل
چو یک مه ماند بهمن مه در این کاخ
برآمد مردمان را زاری از دل
خبر بردند اسفند ارمذ را
بارسال مکاتیب و رسائل
که بهمن مه چو بهمن شه بزابل
به تیغ هندی و خطی ذابل
برآورد از درون باغ شیون
فکند اندر صف بستان زلازل
نه شاخی هشت کش نشکست از بن
نه مرغی ماند کش ننمود بسمل
چو دانست این حکایت ماه اسفند
بگیتی کام دل را دید حاصل
کتائب را همی خواند از جوانب
مراکب را همی راند از مراحل
فرود آمد بطرف دامن باغ
چو برق خاطف و چون موت عاجل
بیاسای دی و بهمن همی ماند
بخیره از رسوم عدل غافل
ستمها کرد بر طفلان نورس
جفاها راند بر پیران کامل
ز باران کرد ساحل را چو دریا
ز یخ بنمود دریا را چو ساحل
همه ساعات شد هنگام شدت
همه ایام شد یوم النوازل
سپاه برف بر درها نگهبان
دمه بر غارت جان ها موکل
دگرباره فغان و زاری خلق
برآمد در چنین غوغای هائل
رسولی را که نامش مهرگان بود
طلب کردند باچندین وسائل
بسوی فرودین نامه نبشتند
که ای شخص کریم و مرد مقبل
الا ای داور فرخ سجایا
الا ای خسرو زیبا خصایل
فزون از وهم ما باد آن جلالت
نهان از چشم بد باد آن شمائل
زمستان دست بی رحمی گشوده است
به خردان و بزرگان قبایل
نخستین دی نمود آغاز بدعت
رماه الله ربی بالطلاطل
جهان را گشت صاحب بی وراثت
چمن را گشت غاصب بی دلایل
بساتین مانده با مهجوری یار
ریاحین خسته از بیماری سل
برون رفتند با صد پای از باغ
جز آن سروی که بودش پای در گل
بکام خسته عشاق رنجور
بجای شهد افشاند این هلاهل
چو دی مه رفت از منزل بهامون
ز هامون ماه بهمن شد بمنزل
جهان تاریک کرد از باد صرصر
زمان آشوب کرد از رعد هایل
کمان را چله کرد و شیر نر را
در آن چله فکند اندر سلاسل
بصید آهوان دشت ایمن
خرامیدند در صحرا فراعل
بسان نهر سائل اشک چشمان
ز بس بهمن نمودی نهر سائل
در این هنگام ناگه آسمان بست
بحلقوم خر کوسج جلاجل
چو دجالی که بر پشت خر آید
مکان بگزید بر پشت رواحل
قدم زد بر فراز خاک یک سر
نه کهپایه بماند و نه سواحل
ز جوش دکه انگشت سازان
بماند انگشت بر لب مرد عاقل
چو یزدان شر او را گشت کافی
بگیتی شد مه اسفند کافل
چو سرمای دی و بهمن باتمام
رسید از همت مردان کامل
یکی بردالعجوز آورد اسفند
پی تاراج ایتام و ارامل
صنبر وصن و آمر مطفی الجمر
چو وبرو مکفی الظعن و معلل
پی فرمان این سلطان جابر
همی تا زند مست اندر مقاتل
الا ای فروردین ماه خجسته
حکیم بخرد و استاد قابل
الا ای داور و دارای فرخ
الا ای سرور و سالار عادل
تو و اردی بهشت و تیر و خرداد
سفر کردید و بربستید محمل
آبان و آذر و شهریور و مهر
دی و اسفند و بهمن گشت داخل
علمداران شدند از باد لرزان
سپهداران شدند از اسب راجل
تهی گردید از لشکر فیافی
فتاد اندر کف دشمن معاقل
بتان سبز پوشی را که بودی
بروی سرخ با ایشان مغازل
ز تیر دیمه و سهم حوادث
نه جوشن ماند بر تن نه غلایل
گه تاراج جای طوق و یاره
سواعدشان بریدند و انامل
گه غارت بجای رخت و زیور
شرائینشان کشیدند از مفاصل
تو اینک پا بمیدان نه که دشمن
نیارد تاب نیرو در مقابل
بیا تا بازبینی طاعت از جان
بیا تا بازبینی خدمت از دل
ز دست لعبتان این بند بگشای
ز پای مرغکان این دام بگسل
ایاغ لاله پرکن در صف باغ
چراغ گل برافروزان بمحفل
چو آمد مهرگان در کوی سلطان
پس از طی ره و قطع مراحل
رسوم بندگی آورد برجای
بداد آن نامه را کش بود حامل
ملک چون از رعیت گشت آگاه
خروش جان خراشی برد از دل
صبا را گفت کی پیک سعادت
چو صرصر ساعتی بنمای عاجل
بگو لشکر شتابند از جوانب
بگو اسپه برآیند از منازل
بگو بامی حجاب از خم برافکن
بگو با گل نقاب از رخ فروهل
بگو با لاله کاتش برفروزد
بگو با سرو کاویزد حمایل
بگو با بید بندد سیف قاطع
بگو با کاج گیرد رمح ذابل
بگو با رعد جنبد با مدافع
بگو با برق تازد با مکاحل
بگو با بلبل شیدا که در باغ
نه از بومان گذارد نز حواصل
بگو با طوطی گویا که خواند
گهی بحر هزج که بحر کامل
بنرگس گو کز آن چشمان مخمور
نماید دیده ی بدخواه مسبل
بسنبل گوی تا صاحبدلان را
درآویزد به خم گیسوان دل
بسوسن گوی بر تحریض لشکر
سرآید خطبه چون سحبان وائل
بخورشید درخشان گو که باشد
به بیرون گردن سرما محصل
بشارت ده بباغ ای باد شبگیر
حکایت کن براغ ای ابر هاطل
که نک تازم سوی بستان ز خرگاه
کنون آیم سوی صحرا ز معقل
بسوی ملک خود آیم بعینه
چنان روح الامین با وحی نازل
و یا قوسی که بوسد دست باری
و یا زیور که برگردد به عاطل
بتازم بر زمستان چون به تغلب
بتازد مردم بکربن و ائل
چنان کوشم که کوشیدی بنوالجشم
به آل حنظله در یوم غافل
همان سازم که احمد کرد با خصم
به بدر و خیبر و ذات السلاسل
ز شاخ سرو بگزینم منابر
ببرگ لاله بنویسم رسائل
صفوف قاریانم از قماری
جموع عادلانم از عنادل
سپاه کبک و دراجم مکبر
گروه چرخ و شهبازم مهلل
بجویم داد مظلومان ز ظالم
بگیرم ثار مقتولان ز قاتل
گهر بارم باطراف و جوانب
سمن کارم بانهار و جداول
نخواهم از نواصب نزغوالی
نه مانم از شوافع نز حنابل
درخت خشک در میلاد عیسی
نمایم تازه و پر بار و حامل
عصای مرده اندر دست موسی
دهم تا بشکرد یکسر حبایل
طبیعیون گردون را هویدا
نمایم شبهه مأکول و آکل
ز چشم منکران روز موعود
براندازم حجابی کاوست حائل
چو روی رومیان در طارم باغ
ز گلها برفروزانم مشاعل
چو موی زنگیان در گردن شاخ
قلاده افکنم از حب فلفل
پی تبریک میلاد شه دین
پس از یکهفته خواهم گشت نازل
بمولود حسین با آب طاعت
ز روی خاک شویم نقش باطل
امام سیمین سالار گردون
خداوند مهین سلطان عادل
مدینه علم را دیوار محکم
سکینه حق بجانش گشته نازل
خداوندی که جز کشتی مهرش
نیارد خستگان را سوی ساحل
بنص آیت انا عرضنا
امانات خدا را گشته حامل
حسین بن علی آن شاه والا
که کامش در شهادت گشت حاصل
مقامی داشت اندر نزد باری
که با جان باختن می گشت نائل
جهان اندر نظر زندان نمودش
از آن سرمست بیرون شد ز منزل
نظر بگماشت بر فردوس جاوید
بچشمش بود دنیا ظل زایل
یکی از بانوان آل عصمت
خجسته اختری شیرین شمایل
چو دید آن روح اقلیم بقا را
بمرگ خویشتن گردیده عاجل
گرفتش دامن و گفت ای خداوند
ترحم کن بر ایتام و ارامل
اراک الیوم استسلمت للموت
چرا عاجل شدی در موت آجل
حسین فرمود کای فرزانه فرزند
عنان دامنم از کف فروهل
که ما ظل خداوندیم و باید
بسوی اصل خود بشتابد این ظل
شود این ذره بر آن مهر ملحق
شود این قطره با آن بحر واصل
بر آن شوقم که گر خود میرود سر
ببوسم زیر خنجر دست قاتل
خوش آن تن کو شود بر یار قربان
زهی جان کو بود بر دوست قابل
هلاهل با جمال دوست شکر
شکر بی دوست ماند بر هلاهل
در آن میدان که از خون جوانان
روان گردید انهار و جداول
قضا میتاخت چون طوفان مبرم
بلا میریخت چون باران وابل
جوانانش همه از عشق مخمور
رفیقانش همه بر موت مایل
ترکت الخلق طرا فی هواکا
بیزدان میسرود آن پیر کامل
هدف از حلق اصغر می فرستاد
به تیر حرمله فرزند کاهل
براه یار دادی داحت جان
فدای دوست کردی میوه دل
چنین خواندم در آن اخبار معصوم
که دانایان نوشتند از اوایل
که چون کشتند سلطان حرم را
بامید ری و کرکوک و موصل
سر پاکش به بالای سنان شد
چراغ دیده و شمع قوافل
مر آن صدیقه صغری نظر کرد
سر پرخون شه را در مقابل
عنان طاقتش از کف بدر شد
سر خود کوفت اندر چوب محمل
روان شد خون ز پیشانی زینب
چنان کز ابر نیسان دمع هاطل
همی گفت ای هلال ناشده بدر
خسوفت از چه رو گردید غایل
دل پاک تو با ما مهربان بود
چرا نامهربان گردید این دل
ببین سجاد را در بند دشمن
چو مرغی پای بسته در سلاسل
ندانم آهوی دشت حرم را
کدامین بیمروت کرده بسمل
سر پاکت جدا از خنجر کین
تنت مجروح از ناب عواسل
هلاک آدمی کاریست آسان
فراق دوستان کاریست مشکل
ایا نوباوه ساقی کوثر
ایا فرزند حلال مشاکل
ایا داده روان با چشم گریان
ایا بسپرده جان عطشان و ناهل
در آن موقف که حاکم شیر یزدان
خداداد تو بستاند ز قاتل
ز اخلاصی که دارد شه مظفر
بخاک درگهت از جان و از دل
بمیلاد تو جشنی خسروانه
گرفتم خواهد این دارای عادل
ز ظل الله داد این شه که خواهد
ز رحمت گسترانی بر سرش ظل
رخش نبود بجز کوی تو ساجد
دلش نبود بجز روی تو مایل
مگریانش مکر در ماتم خویش
مخواهش جز درین اندوه ثاکل
خدا را منتی دارم که بگزید
مرا این شه ز اقران و اماثل
اشارت کرد کز مدح تو گیرم
کلاه بو فراس و تخت دعبل
بفرمانش سرودم این قصیده
بیان کردم در او چندین مسائل
چنان کامروز دانایان این فن
دهندم بوسه بر کلک و انامل
هرانک از من شنید این چامه گفتا
ز روی عجب لله در قائل
ایا فرخنده شاه دادگستر
که بوالایتامی و کهف الارامل
توئی در جود اسخی زابن مامه
توئی در عهد اوفی از سموئل
تو باشی اهیب از حجربن حارث
تو باشی اخطب از سحبان وائل
توئی دارای تکمیل کمیلی
بصدق جابر و فضل مفضل
توئی سلطان والای معظم
توئی صندید غطریف حلاحل
توئی آداب دولت را مقنن
توئی آیین ملت را مکمل
توئی سامع بتذکار مناقب
توئی جامع باخبار فضائل
تو داری مهر تابان در دو رخسار
تو باری ابر آبان از انامل
جهان با سایه ات معطوف و عاطف
عدو با خنجرت معمول و عامل
مبرا قلب صافت از معایب
منزه جان پاکت از رذایل
شهان در واجبات آرند تأخیر
تو نگذاری ز کف هرگز نوافل
زر و سیمی که در راه امامان
نثار آری تو ای سلطان باذل
یکی را هفتصد بخشد خدایت
کحبة انبتت سبع سنابل
گمانم بود کز خاک سرایت
بخواهم درو شد چندین مراحل
مرا خواهد گریزاندن به شعبان
جفای حاسد و غوغای عاذل
بحمدالله ملک اصغا نفرمود
بجای من اقاویل اراذل
بلی در گوش شاهان ره نیابد
اساطیر و فسون مرد جاهل
ملک داند تمیز پخته از خام
بداند نیز فرق حرمت از حل
من امروز آن مکان دارم ببزمت
که در بزم شهان اعشی باهل
اگر سابق نیم هستم مصلی
در این میدان نه مرتاح و مؤمل
الا تا در جهان زر زاید از خاک
الا تا در چمن گل روید از گل
رماحت منهل خصم است و نهمار
عدو سیراب گردد زین مناهل
سپاهت قافله دادست و هموار
جهان آباد باد ازین قوافل
کلام فرخت طومار سحبان
حدیث دشمنت گفتار باقل
به گیتی شمع رخسار تو روشن
بدوران ذکر بدخواه تو خامل
ز شهر چین همی گیری جبایه
ز ملک روم بستانی نواقل
همیشه در رکابت بخت حاضر
هماره بر جنابت کام حاصل
در این چامه بدان بحر و قوافی
نظر کردم که گفت آنمرد فاضل
منوچهری حکیم دامغانی
الا یا خیمگی خیمه فروهل
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۰۰
خدای جل جلاله برای اسمعیل
ز باغ خلد فرستاد فدیه سوی خلیل
ولی ببار ولیعهد شه که طعنه زند
بباغ خلد و صبا اندر او چو جبرائیل
مرا فرستاد ایزد برای قربانی
بخاکپای، که هستم سلیل اسماعیل
خدایگانا شاها منم که جان و تنم
ببار تست فدا و براه تست سبیل
بریز خون من اندر رکاب خویش که کس
نخواهد از تو دیت بل نپرسد از تو دلیل
فدائی تو نباشد قتیل بل باشند
کسان که جان نفشاندند و زنده اند قتیل
اگر بمانم جودت بود حبیب و معین
وگر بمیرم فضلت شود ولی و وکیل
یکی رواق است ایران زمین که اندر وی
تو نوربخش چراغی و دین حق قندیل
کسیکه از تو گراید همی بجای دگر
بود مخالف قرآن و مؤمن انجیل
ز درگه تو بجای دگر شدن باشد
بجوی و چشمه شدن از کنار دجله و نیل
کجا دو دست تو بخشد یکیست سنگ و گهر
کجا که عزم تو جنبد یکی است پشه و پیل
خصائل تو در اوراق فخر هر تاریخ
شمایل تو در آفاق صدر هر تمثیل
زکوة و خمس ندانم کرا رسی که نماند
ز همت تو نه مسکین بجانه ابن سبیل
شود بسوی تو هر جا غریب خسته دلیست
که هم پناه غریبی و هم شفای علیل
ترا سزد که تفاخر کنی بجمع شهان
چنانکه کعبه تفاخر کند بقدس خلیل
بدشمنانت بارد بلا ز چرخ چنانک
بقوم ابرهه بارید از آسمان سجیل
فضای دهر تهی ماند از بداندیشت
چنانکه بیت مقدس ز آل اسرائیل
ز باغ خلد فرستاد فدیه سوی خلیل
ولی ببار ولیعهد شه که طعنه زند
بباغ خلد و صبا اندر او چو جبرائیل
مرا فرستاد ایزد برای قربانی
بخاکپای، که هستم سلیل اسماعیل
خدایگانا شاها منم که جان و تنم
ببار تست فدا و براه تست سبیل
بریز خون من اندر رکاب خویش که کس
نخواهد از تو دیت بل نپرسد از تو دلیل
فدائی تو نباشد قتیل بل باشند
کسان که جان نفشاندند و زنده اند قتیل
اگر بمانم جودت بود حبیب و معین
وگر بمیرم فضلت شود ولی و وکیل
یکی رواق است ایران زمین که اندر وی
تو نوربخش چراغی و دین حق قندیل
کسیکه از تو گراید همی بجای دگر
بود مخالف قرآن و مؤمن انجیل
ز درگه تو بجای دگر شدن باشد
بجوی و چشمه شدن از کنار دجله و نیل
کجا دو دست تو بخشد یکیست سنگ و گهر
کجا که عزم تو جنبد یکی است پشه و پیل
خصائل تو در اوراق فخر هر تاریخ
شمایل تو در آفاق صدر هر تمثیل
زکوة و خمس ندانم کرا رسی که نماند
ز همت تو نه مسکین بجانه ابن سبیل
شود بسوی تو هر جا غریب خسته دلیست
که هم پناه غریبی و هم شفای علیل
ترا سزد که تفاخر کنی بجمع شهان
چنانکه کعبه تفاخر کند بقدس خلیل
بدشمنانت بارد بلا ز چرخ چنانک
بقوم ابرهه بارید از آسمان سجیل
فضای دهر تهی ماند از بداندیشت
چنانکه بیت مقدس ز آل اسرائیل
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۰۲
ای صبا گر رهت افتاد بر آن گوشه بام
نائب السلطنه را بر زمن خسته پیام
کای خداوند هنرپرور دانشور راد
که رفیع است ترا قدر و منیع است مقام
سالها خواستم از حق که بکام تو رود
چرخ تا خلق بیابند ز انصاف تو کام
توسن ملک شود رام تو تا از همت
فتنه آرام شود دوست خوش و دشمن رام
آنچه میخواستم از یزدان فرمود عطا
لله الحمد که یکباره رسیدم بمرام
آمد اندر کف راد تو مقالید امور
پادشاهی را در دست تو افتاد زمام
هنری مردان یکسر بدرت دائره وار
گرد کشتند چو حاجی بصف بیت حرام
همه لبریز ز فضل تو چو گل بر سر شاخ
همه رخشنده ز نور تو چو می در دل جام
همه را دیدی مستوجب عنوان شرف
همه را خواندی شایسته ارجاع مهام
سخته شد از سخن نرم تو هر مشکل سخت
پخته شد از نفس گرم تو هر جاهل خام
جز کمین بنده که پیش تو بدم از همه پیش
بقلم گاه نبشتن بقدم گاه خرام
منطقم گفتی شیرین و حدیثم دلکش
خردم خواندی ستوار و سخن با هنگام
این زمان رفته ز یادت که بدین نام و نشان
بنده کی بود و کجا بود و چه بودست و کدام
تا بحدی که گرم بینی ترسم گوئی
نیک بینید که غماز بود یا نمام
از کجا آمده اینجا و چه دارد مقصود
در کجا دیده ام او را و چه بودستش نام
از فلک ناله کند یا ز قضا یا ز قدر
از قمر شکوه کند یا ز زحل یا بهرام
بشفاخانه بریدش که سراید هذیان
بپزشگانش نمائید که دارد سرسام
داورا میرا ای کرده فلک بر تو سجود
تا پی کار زمین ساختی از مهر قیام
من نه سرسامی و نه صرعی و نه بیخردم
مغزم آسوده ز سودای صداعست و زکام
نه خرابم کند از نشأی می لعل افروز
نه فریبم دهد از عشوه بت سیم اندام
نروم در پی نان خرده چو ماهی در شست
نشوم در طلب دانه چو مرغ اندر دام
نز پی جاه برم سجده بدرگاه ملوک
نز پی مال زنم شعله بجان ایتام
فطرتی دارم بالاتر ازین چرخ بلند
فکرتی دارم والاتر از ان بدر تمام
توسن وزین و ستام ار نبود باکی نیست
کم خرد توسن و فرهنگ بود زین وستام
رایض توسن عقل همه نفس است ولی
نبود عقل مرا در کف اماره لگام
طمع و حرص بر این مردم شاهند و وزیر
لیک بر بنده بحمدالله عبدند و غلام
نکنم سستی و مستی که ادب دارم هوش
نگرایم سوی پستی که پدر دارم و مام
زاده احمد و حیدر پسر فاطمه امس
خلف یثرب و بطحاولدر کن و مقام
منم آن مرد عظامی و عصامی که شرف
از عصامم بعظام و ز عظامم بعصام
گر کسی را علم از علم رود بر گردون
بنده را باید بر چرخ فرازم اعلام
تخم علم خود اگر در دل خاک افشانم
برفتد بیخ خرافات و نشان اوهام
منطق و نحو معانی و قوافی و عروض
اتفاقات و تواریخ شهور و اعوام
طب و جراحی و کحالی و تشریح بدن
دوران دم و وصل عضل و فصل عظام
دانش بستنی و رستنی و جانوران
علم قیافی و عیافی تعبیر منام
همه را خوانده و آموخته ام بر دگران
گرچه بیفایده شد علم که الناس نیام
شاعری فحل و دبیری سره ذاتی پاکم
جبلی شاهق و چرخی مه و بحری طمطام
نیک سنجم اگر از فلسفه رانی صحبت
خوب دانم اگر از شرع سرائی احکام
در مذاق عرفا شیخ طریقم بل قطب
در مقام فقها مجتهدم بلکه امام
چون سنمارم معمار و چو نوحم نجار
آذر بتکر و در بت شکنی ابراهام
فاقدالعیشم در بزم بدستور خرد
قائدالجیشم در رزم بآیین نظام
با هنر ورزم مهری که به کاوس رستم
با ستم رانم قهری که بهرمز بسطام
ای بس ایام و لیالی که بدرگاه تو من
شاد و خوش بودم از وقت سحرگه تا شام
تو از آن ایام ای خواجه فرامش کردی
لیک من بنده فرامش نکنم آن ایام
هیچ دانی که مرا حال شبانروزی چیست
از هجوم غم و رزق کم و افزونی وام
روز روشن ببرم چون شب یلدا تاریک
آب شیرین بمذاقم چو می تلخ حرام
بهره دونان گنج است و مرا رنج رسد
قسمت هر کس تقدیر شده است از قسام
دیو از طعمه شود تخمه و جم گرسنه دل
گرگ برفآب خورد تشنه بمیرد ضرغام
سفلگان جمله بکار اندر و من بیکارم
داس شاهر شد و شمشیر یمانی بنیام
ملک محتاج است اینک بدبیری چون من
هم بنازد بهنرمندی چون من اسلام
ملک و اسلام چو بی من شود ای خواجه بخوان
چار تکبیر براین ملک و بر اسلام سلام
تو ببایست کنی کسر دلم را جبران
کر کریمم من و تو جابر عثرات کرام
نائب السلطنه را بر زمن خسته پیام
کای خداوند هنرپرور دانشور راد
که رفیع است ترا قدر و منیع است مقام
سالها خواستم از حق که بکام تو رود
چرخ تا خلق بیابند ز انصاف تو کام
توسن ملک شود رام تو تا از همت
فتنه آرام شود دوست خوش و دشمن رام
آنچه میخواستم از یزدان فرمود عطا
لله الحمد که یکباره رسیدم بمرام
آمد اندر کف راد تو مقالید امور
پادشاهی را در دست تو افتاد زمام
هنری مردان یکسر بدرت دائره وار
گرد کشتند چو حاجی بصف بیت حرام
همه لبریز ز فضل تو چو گل بر سر شاخ
همه رخشنده ز نور تو چو می در دل جام
همه را دیدی مستوجب عنوان شرف
همه را خواندی شایسته ارجاع مهام
سخته شد از سخن نرم تو هر مشکل سخت
پخته شد از نفس گرم تو هر جاهل خام
جز کمین بنده که پیش تو بدم از همه پیش
بقلم گاه نبشتن بقدم گاه خرام
منطقم گفتی شیرین و حدیثم دلکش
خردم خواندی ستوار و سخن با هنگام
این زمان رفته ز یادت که بدین نام و نشان
بنده کی بود و کجا بود و چه بودست و کدام
تا بحدی که گرم بینی ترسم گوئی
نیک بینید که غماز بود یا نمام
از کجا آمده اینجا و چه دارد مقصود
در کجا دیده ام او را و چه بودستش نام
از فلک ناله کند یا ز قضا یا ز قدر
از قمر شکوه کند یا ز زحل یا بهرام
بشفاخانه بریدش که سراید هذیان
بپزشگانش نمائید که دارد سرسام
داورا میرا ای کرده فلک بر تو سجود
تا پی کار زمین ساختی از مهر قیام
من نه سرسامی و نه صرعی و نه بیخردم
مغزم آسوده ز سودای صداعست و زکام
نه خرابم کند از نشأی می لعل افروز
نه فریبم دهد از عشوه بت سیم اندام
نروم در پی نان خرده چو ماهی در شست
نشوم در طلب دانه چو مرغ اندر دام
نز پی جاه برم سجده بدرگاه ملوک
نز پی مال زنم شعله بجان ایتام
فطرتی دارم بالاتر ازین چرخ بلند
فکرتی دارم والاتر از ان بدر تمام
توسن وزین و ستام ار نبود باکی نیست
کم خرد توسن و فرهنگ بود زین وستام
رایض توسن عقل همه نفس است ولی
نبود عقل مرا در کف اماره لگام
طمع و حرص بر این مردم شاهند و وزیر
لیک بر بنده بحمدالله عبدند و غلام
نکنم سستی و مستی که ادب دارم هوش
نگرایم سوی پستی که پدر دارم و مام
زاده احمد و حیدر پسر فاطمه امس
خلف یثرب و بطحاولدر کن و مقام
منم آن مرد عظامی و عصامی که شرف
از عصامم بعظام و ز عظامم بعصام
گر کسی را علم از علم رود بر گردون
بنده را باید بر چرخ فرازم اعلام
تخم علم خود اگر در دل خاک افشانم
برفتد بیخ خرافات و نشان اوهام
منطق و نحو معانی و قوافی و عروض
اتفاقات و تواریخ شهور و اعوام
طب و جراحی و کحالی و تشریح بدن
دوران دم و وصل عضل و فصل عظام
دانش بستنی و رستنی و جانوران
علم قیافی و عیافی تعبیر منام
همه را خوانده و آموخته ام بر دگران
گرچه بیفایده شد علم که الناس نیام
شاعری فحل و دبیری سره ذاتی پاکم
جبلی شاهق و چرخی مه و بحری طمطام
نیک سنجم اگر از فلسفه رانی صحبت
خوب دانم اگر از شرع سرائی احکام
در مذاق عرفا شیخ طریقم بل قطب
در مقام فقها مجتهدم بلکه امام
چون سنمارم معمار و چو نوحم نجار
آذر بتکر و در بت شکنی ابراهام
فاقدالعیشم در بزم بدستور خرد
قائدالجیشم در رزم بآیین نظام
با هنر ورزم مهری که به کاوس رستم
با ستم رانم قهری که بهرمز بسطام
ای بس ایام و لیالی که بدرگاه تو من
شاد و خوش بودم از وقت سحرگه تا شام
تو از آن ایام ای خواجه فرامش کردی
لیک من بنده فرامش نکنم آن ایام
هیچ دانی که مرا حال شبانروزی چیست
از هجوم غم و رزق کم و افزونی وام
روز روشن ببرم چون شب یلدا تاریک
آب شیرین بمذاقم چو می تلخ حرام
بهره دونان گنج است و مرا رنج رسد
قسمت هر کس تقدیر شده است از قسام
دیو از طعمه شود تخمه و جم گرسنه دل
گرگ برفآب خورد تشنه بمیرد ضرغام
سفلگان جمله بکار اندر و من بیکارم
داس شاهر شد و شمشیر یمانی بنیام
ملک محتاج است اینک بدبیری چون من
هم بنازد بهنرمندی چون من اسلام
ملک و اسلام چو بی من شود ای خواجه بخوان
چار تکبیر براین ملک و بر اسلام سلام
تو ببایست کنی کسر دلم را جبران
کر کریمم من و تو جابر عثرات کرام
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۰۹ - در نکوهش حسودان
خرد پیر گفته بود که من
نکنم در سیاق شعر سخن
زانکه همسنگ سنگ خاره شود
گر برآید چو سنگ در عدن
سنگ خارا اگر شدی کمیاب
بود قدرش بر از عقیق یمن
سنگ خارا، اگر نبود، نبود
تیغ سای و صلایه و هاون
لاجرم در بهای این اشیاء
جان همیداد مشتری بثمن
سخن، ارچه زر است و مردم خاک
سخن ار چه روان ومردم تن
گرچه آهن ز خاک زر خیزد
لاجرم کمتر آید از آهن
سخن ار چه ببوی نافه مشک
سخن ار چه تمیز مرد ز زن
مغز را مایه صداع شود
گر ببوئی همیشه مشک ختن
شعر من زر ناب جعفری است
شعر دیگر کسان چو ریماهن
من دو صد ساحری کنم بمقال
من بسی جادوئی کنم بسخن
نه بعجب است این فسانه نغز
بل ز فخر است این ترانه من
ز آن باشعار خویشتن نازم
که بود در مدیح شاه ز من
سیدالاولیاء امام رشید
اول الاوصیاء شه ذوالمن
دست یزدان، ممیت بدعت و کفر
شیر حق محیی رسوم و سنن
آن کز او نور جسته دیده عقل
آن کز او کور گشته چشم فتن
شاه مردان علی ابوطالب
پدر اطهر حسین و حسن
کرده جاری برای این هر سه
حق تعالی بخلد نهر لبن
تا بهار خجسته چون احمد
بست طرف سفر ز طرف چمن
آن سه طرار نابکار که بود
دی و اسفند ماه با بهمن
سوی باغ آمدند از ره کین
همچو دزدی که خیزد از مکمن
آب بر روی بوستان بستند
آتش افروختند در خرمن
سرد کردند شعله غیرت
گرم راندند از جفا توسن
راست چون آن سه تن سخن کردند
بدرشتی که خاکشان بدهن
جای رایات سبز هاشمیان
از ورقهای سرو و برگ سمن
زد علامات سود در بستان
همچو آل امیه زاغ و زغن
سبز پوشان سپید پوش شدند
بر لب جوی و در صف گلشن
هر زمان سونش در و الماس
می ببیزد هوا بپرویزن
آمد آن بوم شوم در بستان
کبک را طوق بست در گردن
راست گوئی که زاده خطاب
گردن شیر حق فکنده رسن
رفت بلبل در آشیانه ز باغ
همچو صدیقه سوی بیت حزن
باغ شد جای زاغ پنداری
تخت جم شد سریر اهریمن
زود باشد که فروردین آید
باز چون شیر حق بطرف چمن
تاب گیرد عذار هر سنبل
نطق یابد زبان هر سوسن
ریزد اندر کنار دامن باغ
سر زلف بنفشه مشک ختن
بیزد اندر کرانه بستان
ابر لؤلؤ و نسترن لادن
گرچه نشکفته شاخ اشکوفه
ور چه نامد بکعبه شیخ قرن
مغز ما بوی گل شنیده ز باغ
مغز احمد نسیم حق ز یمن
سیزده روز چون بشد ز رجب
پی تعمیر این سرای کهن
اولین بانی سرای وجود
آمد از پرده با رخی روشن
رکن بنیان کعبه را بشکافت
حشمتش همچو سیل بنیان کن
زاد در خانه تا بدانی کوست
خانه زاد مهیمن ذوالمن
از ولایت به پیکرش پوشاند
حق تعالی قبا و پیراهن
با رسول خدای عزوجل
همچو یک روح گشت در دو بدن
ای به ایزد ولی و مظهر و سر
وی باحمد وصی و صهر و ختن
خاکپای تو موطن دل ماست
لاجرم واجب است حب وطن
درگه مولدت بدرکه میر
تهنیت را سخن سرایم من
صدر والاگهر امیر نظام
کهف اهل زمین و فخر ز من
صاحب السیف والقلم آنکو
خوانده بر فکرتش خرد احسن
باعث الجود والکرم کاو را
کان بجیب است و بحر در دامن
تیغ وی ساغری است پر می ناب
هر یک از جرعه هاش مردافکن
کلک او شاهدی است مشکین موی
طره اش با دو صد هزار شکن
گردی از آب آهن آرد بار
هیبتش آب آرد از آهن
دستش ار سایه بر زمین فکند
روید از خاک زر پی روین
با خسان تیرش آن کند که کند
نجم ثاقب بجان اهریمن
گشته بر نوعروس ملک او را
تیغ داماد و خامه خشتامن
ای گشوده ز روی عدل نقاب
وی به بسته بپای ظلم رسن
من بخوان تو آمدم مهمان
همچو برگ شکوفه در گلشن
ساختم بهر دفع تیر حسود
از مدیح تو آهنینه مجن
شاد گشتم بچاکری درت
رستم از صدمت و بلا و محن
چون ز نیروی حرز مدحت تو
گشتم از مکر حاسدان ایمن
گفتم امروز راست خواهم داشت
قامت چرخ کوژپشت کهن
پا بمنت نهاد می بزمین
تند راندم بر آسمان توسن
کار من بنده چون درستی یافت
دل حاسد همی گرفت شکن
کرد بر جان من بحضرت تو
خصم بدخواه و حاسد ریمن
آنچه گرگان نکرده با یوسف
و آنچه گرگین نموده با بیژن
هان و هان ای وزیر فرزانه
هان و هان ای امیر شیراوژن
تهمتی بر تنم نهد که بکوه
گر نهی کوه کج کند گردن
آتش آه من هزاران کوه
آب سازد و گر بود زاهن
جد من نحن کالجبال سرود
بر همه مردمان بسرو علن
کوه فضلم من و سپهر هنر
مهر تابانم و مه روشن
آنکه تقبیح نای بلبل کرد
دوست دارد سرود زاغ و زعن
و آنکه با مسلمان درآویزد
متوسل بود بجبت و وثن
ای ز تو نام فضل جاویدان
وی ز تو مام دهر استرون
نز تو جویم مدد نه از سلطان
که ولی را گرفته ام دامن
دشنه من نبرد این حلقوم
حربه من ندرد آن جوشن
چون دو پیکر شود ز تیغ علی
آن که نازد همی بعقد پرن
می توانم سزای بدمنشان
دادن از زخم هجو و تیغ سخن
لیک با ذوالفقار شیر خدای
داد خواهم بخصم پاداشن
همه جا شاعرم ولی اینجا
نبود شاعری وظیفه من
زانکه اینجا بود مقام هجی
مر مرا عار باشد از این فن
هجو آنان کنند کایشان راست
بر بزرگان خویش ریبت و ظن
من بفضل خدا شناخته أم
بوالحسن را همی بوجه حسن
دوش با شیر حق در این معنی
شکوه کردم ز حاسدان بسخن
پاسخم داد جد امجد و گفت
یا بنی لاتخف و لاتحزن
ذوالفقار مرا زبان تیز است
گر زبان تو باشدی الکن
باش تا برق تیغ من سازد
صدق و کذب حدیث را روشن
راست نامیخت هیچ با ترفند
آب نفروخت هیچ با روغن
می بزاید همی سحرگاهان
آنچه شب حامل است و آبستن
حاسدا تاب ذوالفقار علی
چون توانی که رنجی از سوزن
تو که مستحسنات طبع مرا
تاژگونه کنی و مستهجن
امتحان را که گفت پیکر خویش
بر دم ذوالفقار برهنه زن
عنقریب ای اسیر بند غرور
افتی اندر هوان و ذل و شجن
بس فروزی ز سوز دل اخگر
بس فرازی بر آسمان شیون
من یکی فاطمی نژادستم
از بقایای خاندان کهن
نه تجاوز نموده ام ز حدود
نه تخلف نموده ام ز سنن
گر بمن داد شاه صد قنطار
از تو هرگز نکاست یک ارزن
ور بمن داده میر صد خروار
از تو هرگز نخواستم یک من
آب، چندین مبیز در غربال
باد چندین مسای در هاون
دردی دن چنین خرابت کرد
وای اگر برکشی ز صافی دن
این تو و این سرود و این طنبور
این تو و این سماع و این ارغن
من نیارم نواخت بهتر از این
گر تو بهتر زنی بگیر و بزن
چند نازی بدولت قارون
چند تازی بصولت قارن
گر شنیدی که پور رستم را
کشت بهمن بخون روئین تن
نه تو در عرصه چون فرامرزی
نه من اندر هجا کم از بهمن
آن کنم با تو در سخن که نمود
با سپاه عجم ابوالمحجن
من که خواهم شدن از این سامان
من که خواهم برفت از این مسکن
نه در این شهر ناقه ام نه جمل
نه در این ملک خانه ام نه سکن
ساعیا بیش از این تنم مشکر
حاسدا ز این سپس دلم مشکن
بر کمالم ز جهل خورده مگیر
بر روانم ز رشک طعنه مزن
زر و سیم ترا ندیدم هیچ
چند آهن دلی کنی با من
من عطا از خدایگان گیرم
که نرنجانده خاطرم با من
گر بمیرم ز جوع ننشینم
خوان بخل ترا به پیرامن
ور فتد در مغاره کالبدم
می نجوید روانم از تو کفن
ور بمیرم ز درد برهنگی
نکنم در بر از تو پیراهن
چون بدیدی مرا بسایه میر
در صف خلد و دادی ایمن
دود برخاست از دلت ز حسد
همچو دودی که خیزد از گلخن
خواستی بافسون و افسانه
زشت نامم کنی و تر دامن
بگمانت که من چو رخت برم
خوابگاه تو گردد این مامن
گر شنیدی ز خلد آدم را
راند افسانهای اهریمن
بوالبشر توبه کرد و خصم بماند
دست بر فرق و طوق در گردن
رو مترسان عصای موسی را
از صف ساحر و عصا و رسن
من همی نالم از فریسیموس
تو چرا تهمتم زنی به عنن
یا چو مردان گناه من بشمار
یا ز خجلت بپوش چهره چو زن
تا زبانی صفت زنم مشتت
ز اخسؤالا تکلمو بدهن
ای که نشناختی الف از بی
بلکه خطی ز ابجد و کلمن
بر امیر مدینه چون تازی
ای چو اصحاب ظله در مدین
عنکبوتی و خانه تو بود
از همه خانها بسی اوهن
ابلهانه بشهپر سیمرغ
جای زنجیر، تار خویش، متن
مگسی را بگیر و طعمه نمای
پنجه در پنجه هما مفکن
آدمی نی بچشم و گوش بود
نه بابروی و روی و موی ذقن
بلکه حیوان و آدمی را فرق
می بباشد همی بجان و بتن
گرچه سرگین به هیئت عنبر
گرچه هیزم بصورت چندن
این به بیت البغال و آن به بغل
جای آن در تنور و این مدخن
یکحدیث آورم در این محضر
تا رباید ز چشم خفته و سن
دشمن آل مرتضی باید
مام خود را همی شود دشمن
دعوت خصم را تمام کنم
بدعای خدایگان زمن
تا برآید همی در از دریا
تا بزاید همی زر از معدن
چرخ خرگاهش آفتاب چراغ
ماه دینارش آسمان مخزن
نکنم در سیاق شعر سخن
زانکه همسنگ سنگ خاره شود
گر برآید چو سنگ در عدن
سنگ خارا اگر شدی کمیاب
بود قدرش بر از عقیق یمن
سنگ خارا، اگر نبود، نبود
تیغ سای و صلایه و هاون
لاجرم در بهای این اشیاء
جان همیداد مشتری بثمن
سخن، ارچه زر است و مردم خاک
سخن ار چه روان ومردم تن
گرچه آهن ز خاک زر خیزد
لاجرم کمتر آید از آهن
سخن ار چه ببوی نافه مشک
سخن ار چه تمیز مرد ز زن
مغز را مایه صداع شود
گر ببوئی همیشه مشک ختن
شعر من زر ناب جعفری است
شعر دیگر کسان چو ریماهن
من دو صد ساحری کنم بمقال
من بسی جادوئی کنم بسخن
نه بعجب است این فسانه نغز
بل ز فخر است این ترانه من
ز آن باشعار خویشتن نازم
که بود در مدیح شاه ز من
سیدالاولیاء امام رشید
اول الاوصیاء شه ذوالمن
دست یزدان، ممیت بدعت و کفر
شیر حق محیی رسوم و سنن
آن کز او نور جسته دیده عقل
آن کز او کور گشته چشم فتن
شاه مردان علی ابوطالب
پدر اطهر حسین و حسن
کرده جاری برای این هر سه
حق تعالی بخلد نهر لبن
تا بهار خجسته چون احمد
بست طرف سفر ز طرف چمن
آن سه طرار نابکار که بود
دی و اسفند ماه با بهمن
سوی باغ آمدند از ره کین
همچو دزدی که خیزد از مکمن
آب بر روی بوستان بستند
آتش افروختند در خرمن
سرد کردند شعله غیرت
گرم راندند از جفا توسن
راست چون آن سه تن سخن کردند
بدرشتی که خاکشان بدهن
جای رایات سبز هاشمیان
از ورقهای سرو و برگ سمن
زد علامات سود در بستان
همچو آل امیه زاغ و زغن
سبز پوشان سپید پوش شدند
بر لب جوی و در صف گلشن
هر زمان سونش در و الماس
می ببیزد هوا بپرویزن
آمد آن بوم شوم در بستان
کبک را طوق بست در گردن
راست گوئی که زاده خطاب
گردن شیر حق فکنده رسن
رفت بلبل در آشیانه ز باغ
همچو صدیقه سوی بیت حزن
باغ شد جای زاغ پنداری
تخت جم شد سریر اهریمن
زود باشد که فروردین آید
باز چون شیر حق بطرف چمن
تاب گیرد عذار هر سنبل
نطق یابد زبان هر سوسن
ریزد اندر کنار دامن باغ
سر زلف بنفشه مشک ختن
بیزد اندر کرانه بستان
ابر لؤلؤ و نسترن لادن
گرچه نشکفته شاخ اشکوفه
ور چه نامد بکعبه شیخ قرن
مغز ما بوی گل شنیده ز باغ
مغز احمد نسیم حق ز یمن
سیزده روز چون بشد ز رجب
پی تعمیر این سرای کهن
اولین بانی سرای وجود
آمد از پرده با رخی روشن
رکن بنیان کعبه را بشکافت
حشمتش همچو سیل بنیان کن
زاد در خانه تا بدانی کوست
خانه زاد مهیمن ذوالمن
از ولایت به پیکرش پوشاند
حق تعالی قبا و پیراهن
با رسول خدای عزوجل
همچو یک روح گشت در دو بدن
ای به ایزد ولی و مظهر و سر
وی باحمد وصی و صهر و ختن
خاکپای تو موطن دل ماست
لاجرم واجب است حب وطن
درگه مولدت بدرکه میر
تهنیت را سخن سرایم من
صدر والاگهر امیر نظام
کهف اهل زمین و فخر ز من
صاحب السیف والقلم آنکو
خوانده بر فکرتش خرد احسن
باعث الجود والکرم کاو را
کان بجیب است و بحر در دامن
تیغ وی ساغری است پر می ناب
هر یک از جرعه هاش مردافکن
کلک او شاهدی است مشکین موی
طره اش با دو صد هزار شکن
گردی از آب آهن آرد بار
هیبتش آب آرد از آهن
دستش ار سایه بر زمین فکند
روید از خاک زر پی روین
با خسان تیرش آن کند که کند
نجم ثاقب بجان اهریمن
گشته بر نوعروس ملک او را
تیغ داماد و خامه خشتامن
ای گشوده ز روی عدل نقاب
وی به بسته بپای ظلم رسن
من بخوان تو آمدم مهمان
همچو برگ شکوفه در گلشن
ساختم بهر دفع تیر حسود
از مدیح تو آهنینه مجن
شاد گشتم بچاکری درت
رستم از صدمت و بلا و محن
چون ز نیروی حرز مدحت تو
گشتم از مکر حاسدان ایمن
گفتم امروز راست خواهم داشت
قامت چرخ کوژپشت کهن
پا بمنت نهاد می بزمین
تند راندم بر آسمان توسن
کار من بنده چون درستی یافت
دل حاسد همی گرفت شکن
کرد بر جان من بحضرت تو
خصم بدخواه و حاسد ریمن
آنچه گرگان نکرده با یوسف
و آنچه گرگین نموده با بیژن
هان و هان ای وزیر فرزانه
هان و هان ای امیر شیراوژن
تهمتی بر تنم نهد که بکوه
گر نهی کوه کج کند گردن
آتش آه من هزاران کوه
آب سازد و گر بود زاهن
جد من نحن کالجبال سرود
بر همه مردمان بسرو علن
کوه فضلم من و سپهر هنر
مهر تابانم و مه روشن
آنکه تقبیح نای بلبل کرد
دوست دارد سرود زاغ و زعن
و آنکه با مسلمان درآویزد
متوسل بود بجبت و وثن
ای ز تو نام فضل جاویدان
وی ز تو مام دهر استرون
نز تو جویم مدد نه از سلطان
که ولی را گرفته ام دامن
دشنه من نبرد این حلقوم
حربه من ندرد آن جوشن
چون دو پیکر شود ز تیغ علی
آن که نازد همی بعقد پرن
می توانم سزای بدمنشان
دادن از زخم هجو و تیغ سخن
لیک با ذوالفقار شیر خدای
داد خواهم بخصم پاداشن
همه جا شاعرم ولی اینجا
نبود شاعری وظیفه من
زانکه اینجا بود مقام هجی
مر مرا عار باشد از این فن
هجو آنان کنند کایشان راست
بر بزرگان خویش ریبت و ظن
من بفضل خدا شناخته أم
بوالحسن را همی بوجه حسن
دوش با شیر حق در این معنی
شکوه کردم ز حاسدان بسخن
پاسخم داد جد امجد و گفت
یا بنی لاتخف و لاتحزن
ذوالفقار مرا زبان تیز است
گر زبان تو باشدی الکن
باش تا برق تیغ من سازد
صدق و کذب حدیث را روشن
راست نامیخت هیچ با ترفند
آب نفروخت هیچ با روغن
می بزاید همی سحرگاهان
آنچه شب حامل است و آبستن
حاسدا تاب ذوالفقار علی
چون توانی که رنجی از سوزن
تو که مستحسنات طبع مرا
تاژگونه کنی و مستهجن
امتحان را که گفت پیکر خویش
بر دم ذوالفقار برهنه زن
عنقریب ای اسیر بند غرور
افتی اندر هوان و ذل و شجن
بس فروزی ز سوز دل اخگر
بس فرازی بر آسمان شیون
من یکی فاطمی نژادستم
از بقایای خاندان کهن
نه تجاوز نموده ام ز حدود
نه تخلف نموده ام ز سنن
گر بمن داد شاه صد قنطار
از تو هرگز نکاست یک ارزن
ور بمن داده میر صد خروار
از تو هرگز نخواستم یک من
آب، چندین مبیز در غربال
باد چندین مسای در هاون
دردی دن چنین خرابت کرد
وای اگر برکشی ز صافی دن
این تو و این سرود و این طنبور
این تو و این سماع و این ارغن
من نیارم نواخت بهتر از این
گر تو بهتر زنی بگیر و بزن
چند نازی بدولت قارون
چند تازی بصولت قارن
گر شنیدی که پور رستم را
کشت بهمن بخون روئین تن
نه تو در عرصه چون فرامرزی
نه من اندر هجا کم از بهمن
آن کنم با تو در سخن که نمود
با سپاه عجم ابوالمحجن
من که خواهم شدن از این سامان
من که خواهم برفت از این مسکن
نه در این شهر ناقه ام نه جمل
نه در این ملک خانه ام نه سکن
ساعیا بیش از این تنم مشکر
حاسدا ز این سپس دلم مشکن
بر کمالم ز جهل خورده مگیر
بر روانم ز رشک طعنه مزن
زر و سیم ترا ندیدم هیچ
چند آهن دلی کنی با من
من عطا از خدایگان گیرم
که نرنجانده خاطرم با من
گر بمیرم ز جوع ننشینم
خوان بخل ترا به پیرامن
ور فتد در مغاره کالبدم
می نجوید روانم از تو کفن
ور بمیرم ز درد برهنگی
نکنم در بر از تو پیراهن
چون بدیدی مرا بسایه میر
در صف خلد و دادی ایمن
دود برخاست از دلت ز حسد
همچو دودی که خیزد از گلخن
خواستی بافسون و افسانه
زشت نامم کنی و تر دامن
بگمانت که من چو رخت برم
خوابگاه تو گردد این مامن
گر شنیدی ز خلد آدم را
راند افسانهای اهریمن
بوالبشر توبه کرد و خصم بماند
دست بر فرق و طوق در گردن
رو مترسان عصای موسی را
از صف ساحر و عصا و رسن
من همی نالم از فریسیموس
تو چرا تهمتم زنی به عنن
یا چو مردان گناه من بشمار
یا ز خجلت بپوش چهره چو زن
تا زبانی صفت زنم مشتت
ز اخسؤالا تکلمو بدهن
ای که نشناختی الف از بی
بلکه خطی ز ابجد و کلمن
بر امیر مدینه چون تازی
ای چو اصحاب ظله در مدین
عنکبوتی و خانه تو بود
از همه خانها بسی اوهن
ابلهانه بشهپر سیمرغ
جای زنجیر، تار خویش، متن
مگسی را بگیر و طعمه نمای
پنجه در پنجه هما مفکن
آدمی نی بچشم و گوش بود
نه بابروی و روی و موی ذقن
بلکه حیوان و آدمی را فرق
می بباشد همی بجان و بتن
گرچه سرگین به هیئت عنبر
گرچه هیزم بصورت چندن
این به بیت البغال و آن به بغل
جای آن در تنور و این مدخن
یکحدیث آورم در این محضر
تا رباید ز چشم خفته و سن
دشمن آل مرتضی باید
مام خود را همی شود دشمن
دعوت خصم را تمام کنم
بدعای خدایگان زمن
تا برآید همی در از دریا
تا بزاید همی زر از معدن
چرخ خرگاهش آفتاب چراغ
ماه دینارش آسمان مخزن
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۱۱ - چکامه
روز یکشنبه دویم ماه ربیع الثانی سال یکهزار و سیصد و هشت بود که خدایگانم با همراهان چون جناب اجل ساعدالملک و نواب والانصرة الدوله و خانبابا خان قاجار و دیگران که هم بشمار بزرگان میرفتند در ارومی بخانه امیرالامرای آن سامان بمهمان آمدند و آن مرد کسی است که در نزد شاهنشاه اسلامیان پناه خلدالله ملکه و دولته آبروئی فراوان دارد و روزگار جوانی را در سایه درخت دولت بپیری رسانیده و بنام و لقب ویرا آقاخان امیر تومان خواندندی و در این روز میزبانی بسزا کرده چندان خوان خورش بیاراست که آنهمه بخوردند و هنوز بسا خوانهای بزرگ که همچنان برجای مانده بود پس از آنکه خوردنی برداشتند خدایگان ایده الله تعالی ببازی شطرنج پرداخت و من در گوشه بسرودن این ابیات مشغول شدم و مسوده آن را در آن حضرت برخواندم تا دوستانم برشکفتند و دشمنانم بشگیفتند. و آن این است
هزار باغ بدیدم من و هزار چمن
کز آن گشایش و نزهت نیافت خاطر من
بسی بگشتم خاک ری و دیار عراق
نیارمید دلم کو رمیده بد ز وطن
غریب بودن من در وطن شگفت نه زانک
غریب تر ز من آمد شعیب در مدین
غریب باشد آری به لجه در لؤلؤ
غریب باشد آری به بیشه در چندن
وطن نخواستم ایدر که در وطن ز دلم
سخن نبود کسی را مگر بوهم و به ظن
سرود شعر ز طبعم بخواستند آنان
که در دبستان ناخوانده ابجد و کلمن
سفر گزیدم ناچار از آن دیار که بود
چنین مسافرت ار ماندی چنان احسن
شنیده بودم کرمانشهان بخلد بود
مشابه از چمن سبز و چشمه روشن
شدم بدان سو و نگشود خاطرم که جهان
بچشم تنگدلان شد چو چشمه سوزن
از آن سپس بصفهان شدم کز آن سامان
صفای جان طلبم یافتم هلاکت تن
بدارالایمان رفتم مگر شوم آنجا
بکوی حضرت معصومه از قضا ایمن
چهار سال از آن تربت خجسته پاک
شنیدم آن نفسی را که مصطفی ز یمن
سپس برخصت آن بانوی حریم وجود
بطوف کوی رضا بر کمر زدم دامن
در آستان همایون آن امام مبین
دلم گرفت قرار و تنم گزید سکن
ز کیمیای خداوند کارگاه وجود
مرا فریشته شد طبع همچو اهریمن
چو سال و اندی ماندم در آن خجسته مکان
قضا تنم را بنمود دور از آن مامن
ز ملک طوسم افکند در ممالک روس
سپهر کژ حرکات و زمانه ریمن
شدم بخطه باورد و از بصر ماورد
همی فشاندم بر یاد آن حکیم ز من
حکیم انوری آن شاعر ابیوردی
که دستیار هنر بود و اوستاد سخن
فلک ندارد دیگر چنان حکیم بیاد
نه هیچ بیند چون او یکی بدانش وفن
خراب شد همه باورد و آن حکیم بزرگ
ز تن گسسته شدش روح و شد بدیده و سن
کنون بخیره بود نام شهر عشق آباد
که عشق را نبود هیچ ره در آن مسکن
کنام غولانستی و جای عفریتان
مقام دیوانستی و کاخ اهریمن
دوباره زین جازی شهر بادکوبه شدم
چو نقش سکه نشستم به سکه آهن
شبانه روزی در کشتی اندر آسودم
دلم چو کشتی بر روی آب کرده وطن
همی بدیدم در بادکوبه از کم و بیش
نشان دولت پیشینیان بسرو علن
فسوس خوردم ازیرا که دست دشمن دین
ز خسروان کهن دیدم آن بنای کهن
که را شکیب و توان تا بچشم خود بیند
گرفته جایگه دوستان، صف دشمن
بجای گوهر، سنگ و بجای شکر، زهر
بجای بلبل زاع و بجای کبک زغن
همی تو گوئی بر طاق کعبه بار دگر
نهاده پیکر عزی و لات و جبت و وثن
کجا که جامع اسلام گورخانه شدی
مرا چو گور شدی خانه، دل چو بیت حزن
بجای بانگ اذان و ترانه تهلیل
همی شنیدم آوای خاچ با ارغن
بجای آنکه درون مساجد از صلحا
صف جماعت بینم زده چو عقد پرن
بدیدمی بکنایس درون کشیشان را
بفرق برنس و افکنده خاچ در گردن
ز بسکه بیختم از مژه گوهر اندر خاک
ز بسکه ریختم از دیده اشک بر دامن
کریم بار خدا لطف کرد بر دل زار
خدای عزوجل رحم کرد بر دل من
ز بادکوبه رساندم بساحت تبریز
همی تو گوئی بیرون ز چاه شد بیژن
مگر زمانه همی خواست رنجهای مرا
دهد ز دست خداوند کار پاداشن
وزیر افخم با همت بزرگ منش
امیر اعظم با صولت هژبر افکن
سنان رمح بلندش نگاهبان ظفر
صریر کلک بدیعش خدایگان سخن
هم اوست تالی لقمان و ثانی یحیی
ز بیشی خرد و هم ز پاکی دامن
اگر ببودی لقمان امین دولت و دین
وگر ببودی یحیی معین شرع و سنن
خلاصه چون سوی تبریز آمدم رستم
هم از عقود مهالک هم از قیود محن
رسید بار دگر روزم از پی شب تار
دمید صبح دگر آفتابم از روزن
خدایگان فرشته فر هریمن کش
ز گردن دل پرمحنتم گشود رسن
نمود نازل بر من سکینه رحمت
بگوش جانم برخواند بانگ لاتحزن
همان تلطف دیدم من از امیر نظام
که دید از علی مرتضی اویس قرن
نماند آرزوئی در دلم مگر بدو روز
ز فضل خویش روا کرد و شد دلم روشن
چو التفات خداوند را چنین دیدم
فرا کشیدم از کبر بر زمین دامن
بر آن شدم که ببازوی جهد راست کنم
خمیده قامت این آسمان پیر کهن
سبک شمرد ترازوی چرخ سنگ مرا
از آن بسنگ شکستم سر کلوخ افکن
خدایگان سفری ساز کرد و خواست رهی
در آن رکاب ز گردون همی کند توسن
از آن سپس که لگدکوب همچو سبزه بدم
شدم سرافراز از همتش چو شاخ سمن
عنان عزمش بر سرکشی ملک کشید
که ملک شد چمن و خواجه همچو سرو چمن
بگشت ساحت ساوجبلاغ و در آن بوم
یکی دو روز بگسترد از کرم دامن
بگوش مدعیان داد گوشمال سخط
بسمع ملتجیان از امید راند سخن
بباغ چاکر دولت ازو دمید شجر
بقلب دشمن ملت از او رسید شجن
سپس بسوی ارومی عنان همت تاخت
که کشوری است به از ساحت ختا و ختن
بمرغزارش پیوسته دست فروردین
بریده از چمنش پنجه دی و بهمن
ز لاله بیخته بر فرش عنبرین گوهر
ز سبزه ریخته بر سطح زمردین لادن
یکی معاینه چون تخت خسرو پرویز
یکی علانیه چون زلف بانوی ارمن
هوای گاه خزانش بدیع تر ز ربیع
صفای برگ رزانش علاوه تر ز سمن
برهنه بید چو ترکی بدستش اندر تیغ
گسسته سبزه چو کردی به پیکرش جوشن
بگرد جوی درش سبزه ها دمیده ز نو
بسان مورچه لنگ در میان لگن
ز انگبین و لبن نهرها نگر گر زانک
بود بخلد یکی نهر از انگبین و لبن
کنار دریا گلها چو آن نقوش زرین
بگرد جدول و آیات مصحف ذوالمن
خیام اردو در آن چمن بعینه بود
نجوم ثابته بر سطح طارم روشن
دو خیمه بود هویدا در این خیام که چرخ
نموده سجده برایشان چو در بهار شمن
یکی چو مهر بلند و یکی چو بدر منیر
یکی بعقل مکان و یکی بجان مسکن
یکی بساط همایون حضرت اقدس
ولی عهد ملک آسمان فضل و منن
ملک مظفر دین شه که تف هیبت وی
کند چو دریا کوهی بود گر از آهن
دوم خجسته و فرخنده خر گهی که در آن
خدایگان اجل بر فراشته گردن
خلاصه چون با رومی مکان گزید امیر
مبارک آمد فالش در آن طلال و دمن
شدند خوشدل ازین مکرمت چه شیخ و چه شاب
شدند خرم ازین عاطفت چه مرد و چه زن
نخست چاکر دیرین دولت جاوید
امیر تومان آن نامدار شیر اوژن
سپهر مجد و مکارم جهان عقل و هنر
که چرخ خوانده بر احسان وجود وی احسن
کسیکه از اثر تیغ کژ و نیزه راست
دهد بقامت این چرخ کوژپشت شکن
کجا که عرصه گردان و گردنان باشد
کسی چو او نفرازد بمردمی گردن
بسنگ جودش چون خاک تیره زر عیار
بخاک کویش چون سنگریزه در عدن
بعقل و بینش و فکرت هم اوست جد و پدر
بفضل و دانش و حکمت هم اوست صهر و ختن
اگر چه از رخ او دوست شادمان لیکن
ز جان خصم برآرد مهابتش شیون
ز بسکه تنها جان یافتند از دم وی
تو گوئی او همه جان است و دیگران همه تن
به پیشباز خداوندم آمد از ره دور
به شکر و نعت و ثنایش گشود باب سخن
پی حصول مزیت نمود استدعا
که محفلش کند از خاکپای خود گلشن
خدایگان اجل عرض میر تومان را
همپذیرفت از فضل خود بوجه حسن
چو آفتاب بگردون درون خرگه وی
براند میر مهین از ره کرم توسن
امیر تومان چون از جمال میر اجل
بدید خانه اقبال خویش را روشن
بخوان چرخ بچربید خوان همت وی
که یافت کاسه اش از چشمه فلک روغن
ز خلد مائده آورد بر حواریون
و یا برامت موسی ز چرخ سلوی و من
خدایگان من ای آفتاب فتح و ظفر
که واقفی تو بهر راز و آگه از هر فن
بطوع رای تو طفل خیال پرورده
بمهر روی تو شبهای قدر آبستن
امیر را ز کمند تو نیست میل خلاص
غریب را بحضور تو نیست یاد وطن
اگر عروس توان گفت ملک گیتی را
خجسته تیغ درخشان تو است خشتامن
همان توانی کردن بدفع خصم ملک
که کرده با سپه قادسیه بوالمحجن
بداده من نفزائی که در ترازوی تو
هزار خروار آید سبکتر از یک من
بروزگار سزد منشی رسائل تو
عمید ملک بود یا نظام ملک حسن
بصدر با وزارت تو شمع انجمنی
دگر وزیران پروانها به پیرامن
تو نیکنامی و دانشوری و پخته کلام
نه چون دگر وزرا، شوخ چشم و خام سخن
بساکسان که بداندیش جان خلق بدند
دهان بستند اینک فسانه شان بدهن
چنانکه بر حسنک روزگار رفت و بماند
بزشت نامی بوسهل خواجه زوزن
تو بر خلاف کسان کز برهنه جامه برند
برهنگان را پوشی ز لطف پیراهن
گشوده مهر تو اندر زمانه پای فرج
بریده قهر تو در روزگار دست فتن
همیشه باش چو گل شاد و سرخ رو که رهی
بصد زبانت سرآید مدیحه چون سوسن
هزار باغ بدیدم من و هزار چمن
کز آن گشایش و نزهت نیافت خاطر من
بسی بگشتم خاک ری و دیار عراق
نیارمید دلم کو رمیده بد ز وطن
غریب بودن من در وطن شگفت نه زانک
غریب تر ز من آمد شعیب در مدین
غریب باشد آری به لجه در لؤلؤ
غریب باشد آری به بیشه در چندن
وطن نخواستم ایدر که در وطن ز دلم
سخن نبود کسی را مگر بوهم و به ظن
سرود شعر ز طبعم بخواستند آنان
که در دبستان ناخوانده ابجد و کلمن
سفر گزیدم ناچار از آن دیار که بود
چنین مسافرت ار ماندی چنان احسن
شنیده بودم کرمانشهان بخلد بود
مشابه از چمن سبز و چشمه روشن
شدم بدان سو و نگشود خاطرم که جهان
بچشم تنگدلان شد چو چشمه سوزن
از آن سپس بصفهان شدم کز آن سامان
صفای جان طلبم یافتم هلاکت تن
بدارالایمان رفتم مگر شوم آنجا
بکوی حضرت معصومه از قضا ایمن
چهار سال از آن تربت خجسته پاک
شنیدم آن نفسی را که مصطفی ز یمن
سپس برخصت آن بانوی حریم وجود
بطوف کوی رضا بر کمر زدم دامن
در آستان همایون آن امام مبین
دلم گرفت قرار و تنم گزید سکن
ز کیمیای خداوند کارگاه وجود
مرا فریشته شد طبع همچو اهریمن
چو سال و اندی ماندم در آن خجسته مکان
قضا تنم را بنمود دور از آن مامن
ز ملک طوسم افکند در ممالک روس
سپهر کژ حرکات و زمانه ریمن
شدم بخطه باورد و از بصر ماورد
همی فشاندم بر یاد آن حکیم ز من
حکیم انوری آن شاعر ابیوردی
که دستیار هنر بود و اوستاد سخن
فلک ندارد دیگر چنان حکیم بیاد
نه هیچ بیند چون او یکی بدانش وفن
خراب شد همه باورد و آن حکیم بزرگ
ز تن گسسته شدش روح و شد بدیده و سن
کنون بخیره بود نام شهر عشق آباد
که عشق را نبود هیچ ره در آن مسکن
کنام غولانستی و جای عفریتان
مقام دیوانستی و کاخ اهریمن
دوباره زین جازی شهر بادکوبه شدم
چو نقش سکه نشستم به سکه آهن
شبانه روزی در کشتی اندر آسودم
دلم چو کشتی بر روی آب کرده وطن
همی بدیدم در بادکوبه از کم و بیش
نشان دولت پیشینیان بسرو علن
فسوس خوردم ازیرا که دست دشمن دین
ز خسروان کهن دیدم آن بنای کهن
که را شکیب و توان تا بچشم خود بیند
گرفته جایگه دوستان، صف دشمن
بجای گوهر، سنگ و بجای شکر، زهر
بجای بلبل زاع و بجای کبک زغن
همی تو گوئی بر طاق کعبه بار دگر
نهاده پیکر عزی و لات و جبت و وثن
کجا که جامع اسلام گورخانه شدی
مرا چو گور شدی خانه، دل چو بیت حزن
بجای بانگ اذان و ترانه تهلیل
همی شنیدم آوای خاچ با ارغن
بجای آنکه درون مساجد از صلحا
صف جماعت بینم زده چو عقد پرن
بدیدمی بکنایس درون کشیشان را
بفرق برنس و افکنده خاچ در گردن
ز بسکه بیختم از مژه گوهر اندر خاک
ز بسکه ریختم از دیده اشک بر دامن
کریم بار خدا لطف کرد بر دل زار
خدای عزوجل رحم کرد بر دل من
ز بادکوبه رساندم بساحت تبریز
همی تو گوئی بیرون ز چاه شد بیژن
مگر زمانه همی خواست رنجهای مرا
دهد ز دست خداوند کار پاداشن
وزیر افخم با همت بزرگ منش
امیر اعظم با صولت هژبر افکن
سنان رمح بلندش نگاهبان ظفر
صریر کلک بدیعش خدایگان سخن
هم اوست تالی لقمان و ثانی یحیی
ز بیشی خرد و هم ز پاکی دامن
اگر ببودی لقمان امین دولت و دین
وگر ببودی یحیی معین شرع و سنن
خلاصه چون سوی تبریز آمدم رستم
هم از عقود مهالک هم از قیود محن
رسید بار دگر روزم از پی شب تار
دمید صبح دگر آفتابم از روزن
خدایگان فرشته فر هریمن کش
ز گردن دل پرمحنتم گشود رسن
نمود نازل بر من سکینه رحمت
بگوش جانم برخواند بانگ لاتحزن
همان تلطف دیدم من از امیر نظام
که دید از علی مرتضی اویس قرن
نماند آرزوئی در دلم مگر بدو روز
ز فضل خویش روا کرد و شد دلم روشن
چو التفات خداوند را چنین دیدم
فرا کشیدم از کبر بر زمین دامن
بر آن شدم که ببازوی جهد راست کنم
خمیده قامت این آسمان پیر کهن
سبک شمرد ترازوی چرخ سنگ مرا
از آن بسنگ شکستم سر کلوخ افکن
خدایگان سفری ساز کرد و خواست رهی
در آن رکاب ز گردون همی کند توسن
از آن سپس که لگدکوب همچو سبزه بدم
شدم سرافراز از همتش چو شاخ سمن
عنان عزمش بر سرکشی ملک کشید
که ملک شد چمن و خواجه همچو سرو چمن
بگشت ساحت ساوجبلاغ و در آن بوم
یکی دو روز بگسترد از کرم دامن
بگوش مدعیان داد گوشمال سخط
بسمع ملتجیان از امید راند سخن
بباغ چاکر دولت ازو دمید شجر
بقلب دشمن ملت از او رسید شجن
سپس بسوی ارومی عنان همت تاخت
که کشوری است به از ساحت ختا و ختن
بمرغزارش پیوسته دست فروردین
بریده از چمنش پنجه دی و بهمن
ز لاله بیخته بر فرش عنبرین گوهر
ز سبزه ریخته بر سطح زمردین لادن
یکی معاینه چون تخت خسرو پرویز
یکی علانیه چون زلف بانوی ارمن
هوای گاه خزانش بدیع تر ز ربیع
صفای برگ رزانش علاوه تر ز سمن
برهنه بید چو ترکی بدستش اندر تیغ
گسسته سبزه چو کردی به پیکرش جوشن
بگرد جوی درش سبزه ها دمیده ز نو
بسان مورچه لنگ در میان لگن
ز انگبین و لبن نهرها نگر گر زانک
بود بخلد یکی نهر از انگبین و لبن
کنار دریا گلها چو آن نقوش زرین
بگرد جدول و آیات مصحف ذوالمن
خیام اردو در آن چمن بعینه بود
نجوم ثابته بر سطح طارم روشن
دو خیمه بود هویدا در این خیام که چرخ
نموده سجده برایشان چو در بهار شمن
یکی چو مهر بلند و یکی چو بدر منیر
یکی بعقل مکان و یکی بجان مسکن
یکی بساط همایون حضرت اقدس
ولی عهد ملک آسمان فضل و منن
ملک مظفر دین شه که تف هیبت وی
کند چو دریا کوهی بود گر از آهن
دوم خجسته و فرخنده خر گهی که در آن
خدایگان اجل بر فراشته گردن
خلاصه چون با رومی مکان گزید امیر
مبارک آمد فالش در آن طلال و دمن
شدند خوشدل ازین مکرمت چه شیخ و چه شاب
شدند خرم ازین عاطفت چه مرد و چه زن
نخست چاکر دیرین دولت جاوید
امیر تومان آن نامدار شیر اوژن
سپهر مجد و مکارم جهان عقل و هنر
که چرخ خوانده بر احسان وجود وی احسن
کسیکه از اثر تیغ کژ و نیزه راست
دهد بقامت این چرخ کوژپشت شکن
کجا که عرصه گردان و گردنان باشد
کسی چو او نفرازد بمردمی گردن
بسنگ جودش چون خاک تیره زر عیار
بخاک کویش چون سنگریزه در عدن
بعقل و بینش و فکرت هم اوست جد و پدر
بفضل و دانش و حکمت هم اوست صهر و ختن
اگر چه از رخ او دوست شادمان لیکن
ز جان خصم برآرد مهابتش شیون
ز بسکه تنها جان یافتند از دم وی
تو گوئی او همه جان است و دیگران همه تن
به پیشباز خداوندم آمد از ره دور
به شکر و نعت و ثنایش گشود باب سخن
پی حصول مزیت نمود استدعا
که محفلش کند از خاکپای خود گلشن
خدایگان اجل عرض میر تومان را
همپذیرفت از فضل خود بوجه حسن
چو آفتاب بگردون درون خرگه وی
براند میر مهین از ره کرم توسن
امیر تومان چون از جمال میر اجل
بدید خانه اقبال خویش را روشن
بخوان چرخ بچربید خوان همت وی
که یافت کاسه اش از چشمه فلک روغن
ز خلد مائده آورد بر حواریون
و یا برامت موسی ز چرخ سلوی و من
خدایگان من ای آفتاب فتح و ظفر
که واقفی تو بهر راز و آگه از هر فن
بطوع رای تو طفل خیال پرورده
بمهر روی تو شبهای قدر آبستن
امیر را ز کمند تو نیست میل خلاص
غریب را بحضور تو نیست یاد وطن
اگر عروس توان گفت ملک گیتی را
خجسته تیغ درخشان تو است خشتامن
همان توانی کردن بدفع خصم ملک
که کرده با سپه قادسیه بوالمحجن
بداده من نفزائی که در ترازوی تو
هزار خروار آید سبکتر از یک من
بروزگار سزد منشی رسائل تو
عمید ملک بود یا نظام ملک حسن
بصدر با وزارت تو شمع انجمنی
دگر وزیران پروانها به پیرامن
تو نیکنامی و دانشوری و پخته کلام
نه چون دگر وزرا، شوخ چشم و خام سخن
بساکسان که بداندیش جان خلق بدند
دهان بستند اینک فسانه شان بدهن
چنانکه بر حسنک روزگار رفت و بماند
بزشت نامی بوسهل خواجه زوزن
تو بر خلاف کسان کز برهنه جامه برند
برهنگان را پوشی ز لطف پیراهن
گشوده مهر تو اندر زمانه پای فرج
بریده قهر تو در روزگار دست فتن
همیشه باش چو گل شاد و سرخ رو که رهی
بصد زبانت سرآید مدیحه چون سوسن
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۱۳ - چکامه
وقت خروش خروس و بانک مؤذن
چون صف سیاره شد درون مواطن
گفتی سالار مور گفته به موران
ایتهاالنمل ادخلوا بمساکن
گشت بگاه سپیده دم شد شب تاریک
پیری تیره رخ و سپیدمحاسن
دمبدم آن سنبلش سپید همی شد
تا همه تن شد سپید ظاهر و بین
یا چو یکی زنگیئی بداغ برص زاد
گشته و بیجان در این بلیله مزمن
یا که ز ابروی نازنین صنمان شست
وسمه که صابون زند بچهره مزین
دیدم چون کاروان کواکب گردون
بر زبر بختیان نهاده ظعاین
در دل زرین کژابه سیمین ترکان
گشته بشوخی و چابکی متمکن
لختی در گردشند و لختی ثابت
گاهی درجنبشند و گاهی ساکن
گشته بر این کاروان محیط یکی بحر
موج زن آنسان کز آن عبور نه ممکن
خیره در این آب کاروان بشب تار
رانده ظعاین همی بجای سفاین
غرقه شده بختیان و پرده گیانش
شسته ز رخ نقش پرده متلون
شد چو در آن آب غرق قافله شب
شور در افتاد در قراء مداین
گفتند این کاروان که راه نداند
کی شود اندر خلاص جان متمکن
ای عجب این کز ستاره راه شناسد
خلق و نیارد ستاره ره به قرائن
قصه طوفان چرخ و غرق کواکب
بود چو با نوبت سپیده مقارن
بخیه ز تار سپید و سوزن زر زد
برد من ساکنان خاک مؤذن
نوش و خور از مردمان همه ببریدند
راحت و نعمت ز خلق شد متباین
گردون بنمود با سوا کن گیتی
آنچه به گردون رسید ز اهل سوا کن
مؤذن نز رأی خود دهان کسان بست
بلکه بفرمان کردگار مهیمن
حکم خدا گرچه در نظر بود سخت
لیک بود از پس اطاعت هین
ماه مبارک بود چو شیری غژمان
کامده در بیشه زمین شده ساکن
کرده ز فولاد آبداده مخالب
کرده ز پیکان زهر داده برائن
گر بثنایای کوه پنجه گشاید
خرد کند چو استخوان بطواحن
روز بگردد همی بگرد در و بام
شب شود اندر کنام خود متوطن
هیچ کس از بیم وی خورش نتواند
بل نتواند برون شدن ز مواطن
تا چو شب آید خورند و نوش نمایند
ظاهرشان شاد و خوش زیند بباطن
چون دل میر است ماه روزه که بخشد
خواری بر مشرک و ثواب بمؤمن
نقمت و زجر است بهر کافر مشرک
نعمت و اجر است بهر مؤمن موقن
بسته کند راه رزق هر متزاهد
باز کند باب رزق هر متدین
اهل برون را تبه کناد بظاهر
مرد درون را صفا دهاد بباطن
میر از این کارها فراوان دارد
از قبل امتحان منکر و مذعن
زر طلا را همی گدازد ازیراک
بسترد از وی غبار و غش معادن
سندان کوبد بسیم و زر که گیرد
نقش توازن پس همی نهند بخزائن
اینهمه دارد ولیک گوش ندارد
بر سخن مفسد و حدیث مفتن
راز زمین و آسمان بداند از این ره
گوش ندارد بهر منجم و کاهن
نیست چنو داور تمام محامد
کیست چو وی جامع جمیع محاسن
نقص در اونی جز اینکه خازن بارش
تا به ابد رزق خلق را شده ضامن
و این هم باشد گناه دست و دل او
جرم ندارد در این معامله خازن
فخر دول ای وزیر عالم عادل
صدر اجل ای امیر منعم محسن
ای توبه آداب عقل و شرع مؤدب
ای تو بقانون عدل و داد مقنن
ای بقضا هیبت تو بوده معاضد
ای بقدر فکرت تو گشته معاون
رای تو تقدیر کار و بار قضا کرد
زین ره گفتند المقدر کاین
سجده بخاک تو برده خلق دو گیتی
الا ابلیس و هوکان من الجن
فضل تو داری نه بختیار بنی طی
عدل تو داری نه شهریار مداین
در نسب اندرتر است سود دو مفخر
نه رؤسای بنی تمیم و هوازن
نیست یکی چون تو میر بخرد دانا
نیست یکی چون تو مرد ماهر متقن
گر نه زلال کف تو بود در این جوی
آب رخ فضل وجود بودی آسن
ورنه پی بوسه دو دست تو بودی
رخ ننمود ایچ سیم و زر ز معادن
پرتو مهرت اگر ببادیه تابد
مر بدوی را همی کند متمدن
چرخ نبودی مصون ز فتنه انجم
گر نشدی آفتاب عدل تو صائن
این رهی از بیم لشکر غم و اندوه
گشته بحصن ولای تو متحصن
آمده اندر بسایه تو ازیراک
احمی باشی تو از مجیر ظعاین
رایت حمد تراست ناصب و رافع
آیت شکر تراست مظهر و معلن
در بروی تو ساجد و متذکر
بر در کوی تو خاضع و متحنن
جان طلبی هان بخواه حاضر و موجود
دل طلبی هین بگیر ظاهر و باطن
زشت بدم نزد بندگان تو اما
پست بدم پیش آستان تو لیکن
گشتم از اقبال تو به مهر برابر
هستم از الطاف تو به چرخ موازن
نیست چو من در مدیحه شاعر ماجد
نیست چو من در لطیفه ها جی و ماجن
بدر نباشد چو من به خطه جاجرم
سیف نه چون من به عرصه سپرائن
منت یزدان که بر در تو شدستم
سبعه سیاره را ستاره ثامن
ثامنهم کلبهم منم که بکویت
آمده در جرک کهفیان شده ساکن
تا کف راد تو بوستان مکارم
تا رخ ماه تو آسمان میامن
دنیا از طالعت چو وادی ایمن
گیتی در سایه ات چو بلده آمن
چون صف سیاره شد درون مواطن
گفتی سالار مور گفته به موران
ایتهاالنمل ادخلوا بمساکن
گشت بگاه سپیده دم شد شب تاریک
پیری تیره رخ و سپیدمحاسن
دمبدم آن سنبلش سپید همی شد
تا همه تن شد سپید ظاهر و بین
یا چو یکی زنگیئی بداغ برص زاد
گشته و بیجان در این بلیله مزمن
یا که ز ابروی نازنین صنمان شست
وسمه که صابون زند بچهره مزین
دیدم چون کاروان کواکب گردون
بر زبر بختیان نهاده ظعاین
در دل زرین کژابه سیمین ترکان
گشته بشوخی و چابکی متمکن
لختی در گردشند و لختی ثابت
گاهی درجنبشند و گاهی ساکن
گشته بر این کاروان محیط یکی بحر
موج زن آنسان کز آن عبور نه ممکن
خیره در این آب کاروان بشب تار
رانده ظعاین همی بجای سفاین
غرقه شده بختیان و پرده گیانش
شسته ز رخ نقش پرده متلون
شد چو در آن آب غرق قافله شب
شور در افتاد در قراء مداین
گفتند این کاروان که راه نداند
کی شود اندر خلاص جان متمکن
ای عجب این کز ستاره راه شناسد
خلق و نیارد ستاره ره به قرائن
قصه طوفان چرخ و غرق کواکب
بود چو با نوبت سپیده مقارن
بخیه ز تار سپید و سوزن زر زد
برد من ساکنان خاک مؤذن
نوش و خور از مردمان همه ببریدند
راحت و نعمت ز خلق شد متباین
گردون بنمود با سوا کن گیتی
آنچه به گردون رسید ز اهل سوا کن
مؤذن نز رأی خود دهان کسان بست
بلکه بفرمان کردگار مهیمن
حکم خدا گرچه در نظر بود سخت
لیک بود از پس اطاعت هین
ماه مبارک بود چو شیری غژمان
کامده در بیشه زمین شده ساکن
کرده ز فولاد آبداده مخالب
کرده ز پیکان زهر داده برائن
گر بثنایای کوه پنجه گشاید
خرد کند چو استخوان بطواحن
روز بگردد همی بگرد در و بام
شب شود اندر کنام خود متوطن
هیچ کس از بیم وی خورش نتواند
بل نتواند برون شدن ز مواطن
تا چو شب آید خورند و نوش نمایند
ظاهرشان شاد و خوش زیند بباطن
چون دل میر است ماه روزه که بخشد
خواری بر مشرک و ثواب بمؤمن
نقمت و زجر است بهر کافر مشرک
نعمت و اجر است بهر مؤمن موقن
بسته کند راه رزق هر متزاهد
باز کند باب رزق هر متدین
اهل برون را تبه کناد بظاهر
مرد درون را صفا دهاد بباطن
میر از این کارها فراوان دارد
از قبل امتحان منکر و مذعن
زر طلا را همی گدازد ازیراک
بسترد از وی غبار و غش معادن
سندان کوبد بسیم و زر که گیرد
نقش توازن پس همی نهند بخزائن
اینهمه دارد ولیک گوش ندارد
بر سخن مفسد و حدیث مفتن
راز زمین و آسمان بداند از این ره
گوش ندارد بهر منجم و کاهن
نیست چنو داور تمام محامد
کیست چو وی جامع جمیع محاسن
نقص در اونی جز اینکه خازن بارش
تا به ابد رزق خلق را شده ضامن
و این هم باشد گناه دست و دل او
جرم ندارد در این معامله خازن
فخر دول ای وزیر عالم عادل
صدر اجل ای امیر منعم محسن
ای توبه آداب عقل و شرع مؤدب
ای تو بقانون عدل و داد مقنن
ای بقضا هیبت تو بوده معاضد
ای بقدر فکرت تو گشته معاون
رای تو تقدیر کار و بار قضا کرد
زین ره گفتند المقدر کاین
سجده بخاک تو برده خلق دو گیتی
الا ابلیس و هوکان من الجن
فضل تو داری نه بختیار بنی طی
عدل تو داری نه شهریار مداین
در نسب اندرتر است سود دو مفخر
نه رؤسای بنی تمیم و هوازن
نیست یکی چون تو میر بخرد دانا
نیست یکی چون تو مرد ماهر متقن
گر نه زلال کف تو بود در این جوی
آب رخ فضل وجود بودی آسن
ورنه پی بوسه دو دست تو بودی
رخ ننمود ایچ سیم و زر ز معادن
پرتو مهرت اگر ببادیه تابد
مر بدوی را همی کند متمدن
چرخ نبودی مصون ز فتنه انجم
گر نشدی آفتاب عدل تو صائن
این رهی از بیم لشکر غم و اندوه
گشته بحصن ولای تو متحصن
آمده اندر بسایه تو ازیراک
احمی باشی تو از مجیر ظعاین
رایت حمد تراست ناصب و رافع
آیت شکر تراست مظهر و معلن
در بروی تو ساجد و متذکر
بر در کوی تو خاضع و متحنن
جان طلبی هان بخواه حاضر و موجود
دل طلبی هین بگیر ظاهر و باطن
زشت بدم نزد بندگان تو اما
پست بدم پیش آستان تو لیکن
گشتم از اقبال تو به مهر برابر
هستم از الطاف تو به چرخ موازن
نیست چو من در مدیحه شاعر ماجد
نیست چو من در لطیفه ها جی و ماجن
بدر نباشد چو من به خطه جاجرم
سیف نه چون من به عرصه سپرائن
منت یزدان که بر در تو شدستم
سبعه سیاره را ستاره ثامن
ثامنهم کلبهم منم که بکویت
آمده در جرک کهفیان شده ساکن
تا کف راد تو بوستان مکارم
تا رخ ماه تو آسمان میامن
دنیا از طالعت چو وادی ایمن
گیتی در سایه ات چو بلده آمن