عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - در مذمت ابنای روزگار و مدحت امام همام حضرت موسی کاظم «ع »
نیست با دوستی خلق جهان هیچ دوام
در نمک خوارگی ابنای زمانند چو کام
چشم سختند، چو آیینه پی دیدن عیب
نرم چشمند ولیکن همگی چون بادام
مهرشان را چو بجویند، پر است از کینه
مدحشان را چو بکاوند، پر است از دشنام
در سلوکند سراسر همه بی اندامی
لیک در وقت خرامند سراپا اندام
هیچ نندوخته از داد و دهش، غیر فریب
هیچ نشناخته از راه و روش، غیر خرام
همه سرسخت، ولی در ره دین سست قدم
جمله ناقص بدل، اما بزبانند تمام
همچو شاهین ترازو، همه چشمند و زبان
تا بدان سو که بود پیش، نمایند سلام!
قوت ماسکه پر زورتر از جنگل باز
دیده طامعه گیرنده تر از دیده دام
جودشان ساخته چون ریزش آب تصویر
سودشان عاریه، چون گرمی آب حمام
نشود کلبه درویشی از ایشان روشن
گر چه پیه اند و فتیله همه چون مغز حرام
پیش درویش فلانند، همه خواجه فلان
خواجه بهمان چو درآید، همه گردند غلام
در صف رزم، چو رنگ رخ خود جمله گریز
در گه بزم، چو ساغر همگی خون آشام
ناگوارند و دل آزار، چو ناپخته کباب
خشک و ناساخته و بیمزه و چون میوه خام
همه چون آب نهارند طبیعت آزار
همه چون خواب پسین اند کدورت انجام
چون عبوس گه بزمند، همه بی موقع
چون خروس شب وصلند، همه بی هنگام
همه رنج و خنکی، چون بزمستان صرصر
همه دلگیری و اندوه، چو در غربت شام
رویهاشان، گل صبحست و، درونها دل شب
طبعهاشان همه چون شیشه و، دلها چو رخام
از سه مستی غفلت، همه چون شیشه می
موی بر سر شده چون پنبه، شکم پر ز حرام
همه تن سرو صفت ناز و خرامند، ولی
هیچ در بار ندارند بغیر از اندام
خضر و الیاس از آن زنده جاوید شدند
که ز چشم بد این خلق، نهانند مدام
هر که گردیده بر این دشت پر از موج سراب
نخورد مرغ دلش آب جز از چشمه دام
هر دمش صورت نادیدنیی باید دید
جای رحمتست بر آیینه از این زشت مقام
زین سبع خویان، مجنون اگر ایمن بودی
خویشتن را نکشیدی بحصار دد و دام
سگ ازین گشته خروشان، که شدش شهر وطن
کبک از آن رو شده خندان، که شدش کوه مقام
عیش بر خاطر، ازین زهرسرشتان شده تلخ
زندگی بر دل ازین مرده دلان گشته حرام
نه چنان تلخ ازین بیمزه مردم شده است
که دگر بار تواند شدنم شیرین، کام
مگر از شهد شکر خایی مدح شه دین
که بعالم علم از مدحت او گشت کلام
«حضرت موسی کاظم » که بود پیرویش
بر صف جمله طاعات و مبرات امام
حیف باشد که شود صرف نه در مدحش حرف
ظلم باشد که زند دم ز جز این حرف کلام
بر فلک ماه بخود بالد، کاو را بنده است
در جهان صبح علم گشته، که اوراست غلام
تا کند سرمه ز گرد گذر موکب او
همه تن دیده شده مهر و دود بر درو بام
تا بچیند گلی از گلشن شبخیزی او
مه رود دامن مهتاب بکف، ز اول شام
گرد شب، مهر بمژگان ز در او روبد
در جهان زین شرفش نیر اعظم شده نام
بسکه در سوختن دشمن او بیتابست
شعله آتش یک لحظه ندارد آرام
شط بغداد بحسرت گذرد و از خاکش
بختور اشک، که سر بر قدمش داشت مدام
بود محبوس اگر گوهر پاکش چو نگین
حکم او لیک روان بود در آفاق تمام
پای در قید و دلش رسته ز قید عالم
تن اسیر قفس و، طائر جان عرش مقام
دامن پاک ز چشم گهر افشانش پر
همچو دامان طمع از کف آن رحمت عام
معدن از کوه چو سیلاب روان گشتی اگر
خواستی همت او مال برای انعام
گر دهندش بمحیط کرم او نسبت
آن قدر بحر زند جوش که آید بقوام
بسکه از رشک چراغ حرمش سوخته است
هیچ در سنگ نمانده است ز آتش جز نام
گر شبانی بر او شکوه برد از گرگی
شیر را تب همگی لرز شود بر اندام
پا گذرد اگر آوازه قدرش بر کوه
نتواند شرر از سنگ نهد بیرون گام
آب حملش بمثل گر گذرد از دل سنگ
طمع پختن از آتش طمعی باشد خام
موری از خانه خرابی کند ار شکوه به او
کوه را سیل چو رگ خشک شود بر اندام
سخنش ار چو شکر خواند اگر بی ادبی
دگر از شادی در پوست نگنجد بادام
گرد اشکال ز رخ مسأله ها می شستند
آب علمش چو روان میشدی از جوی کلام
نتوانند حق مدحت او کرد ادا
گر کنند اهل جهان جمله زبان از هم وام
کوشش واعظ دلخسته بجایی نرسد
مطلبی نیست مدیحش که پذیرد انجام!
سرو را، نیست مرا قدر ثناگویی تو
این قدر بس که ازین شهد کنم شیرین، کام
شرف هر دو جهان گر همه قسمت گردد
نرسد بیش ازینم که ترا بردم نام
دیگرم شکوه ز ناکامی دنیا غلط است
کز ثنای تو مرا هردو جهانست بکام
هرچ کم نیست مرا، گر نظر لطف تو هست
همچو مه کرده مرا پرتو مهر تو تمام
تاج سرهاست، هر آنکس که ترا خاک رهست
باشد آزاد زغم، آنکه ترا هست غلام
تا نشسته است مرا مهر تو در دل، دیگر
ننشیند ز ادب گرد ملال از ایام
دیدنی نیست رخم گر چه ز عصیان، لیکن
چشم دارم نظر مرحمتت روز قیام
با عذاب گنه خویش، گرفتم سازم؛
پیش اعدای تو مپسند شوم دشمنکام!
در ره مدح تو گر خامه درآید از پای
مینماید بدعا از دل و جان لیک قیام
تا که ساید علم صبح بگردون هر روز
تا بود زیر نگین خور تابان ایام
علم دین نبی، باد فلک سا دائم
دولت آل علی باد جهانگیر مدام
در نمک خوارگی ابنای زمانند چو کام
چشم سختند، چو آیینه پی دیدن عیب
نرم چشمند ولیکن همگی چون بادام
مهرشان را چو بجویند، پر است از کینه
مدحشان را چو بکاوند، پر است از دشنام
در سلوکند سراسر همه بی اندامی
لیک در وقت خرامند سراپا اندام
هیچ نندوخته از داد و دهش، غیر فریب
هیچ نشناخته از راه و روش، غیر خرام
همه سرسخت، ولی در ره دین سست قدم
جمله ناقص بدل، اما بزبانند تمام
همچو شاهین ترازو، همه چشمند و زبان
تا بدان سو که بود پیش، نمایند سلام!
قوت ماسکه پر زورتر از جنگل باز
دیده طامعه گیرنده تر از دیده دام
جودشان ساخته چون ریزش آب تصویر
سودشان عاریه، چون گرمی آب حمام
نشود کلبه درویشی از ایشان روشن
گر چه پیه اند و فتیله همه چون مغز حرام
پیش درویش فلانند، همه خواجه فلان
خواجه بهمان چو درآید، همه گردند غلام
در صف رزم، چو رنگ رخ خود جمله گریز
در گه بزم، چو ساغر همگی خون آشام
ناگوارند و دل آزار، چو ناپخته کباب
خشک و ناساخته و بیمزه و چون میوه خام
همه چون آب نهارند طبیعت آزار
همه چون خواب پسین اند کدورت انجام
چون عبوس گه بزمند، همه بی موقع
چون خروس شب وصلند، همه بی هنگام
همه رنج و خنکی، چون بزمستان صرصر
همه دلگیری و اندوه، چو در غربت شام
رویهاشان، گل صبحست و، درونها دل شب
طبعهاشان همه چون شیشه و، دلها چو رخام
از سه مستی غفلت، همه چون شیشه می
موی بر سر شده چون پنبه، شکم پر ز حرام
همه تن سرو صفت ناز و خرامند، ولی
هیچ در بار ندارند بغیر از اندام
خضر و الیاس از آن زنده جاوید شدند
که ز چشم بد این خلق، نهانند مدام
هر که گردیده بر این دشت پر از موج سراب
نخورد مرغ دلش آب جز از چشمه دام
هر دمش صورت نادیدنیی باید دید
جای رحمتست بر آیینه از این زشت مقام
زین سبع خویان، مجنون اگر ایمن بودی
خویشتن را نکشیدی بحصار دد و دام
سگ ازین گشته خروشان، که شدش شهر وطن
کبک از آن رو شده خندان، که شدش کوه مقام
عیش بر خاطر، ازین زهرسرشتان شده تلخ
زندگی بر دل ازین مرده دلان گشته حرام
نه چنان تلخ ازین بیمزه مردم شده است
که دگر بار تواند شدنم شیرین، کام
مگر از شهد شکر خایی مدح شه دین
که بعالم علم از مدحت او گشت کلام
«حضرت موسی کاظم » که بود پیرویش
بر صف جمله طاعات و مبرات امام
حیف باشد که شود صرف نه در مدحش حرف
ظلم باشد که زند دم ز جز این حرف کلام
بر فلک ماه بخود بالد، کاو را بنده است
در جهان صبح علم گشته، که اوراست غلام
تا کند سرمه ز گرد گذر موکب او
همه تن دیده شده مهر و دود بر درو بام
تا بچیند گلی از گلشن شبخیزی او
مه رود دامن مهتاب بکف، ز اول شام
گرد شب، مهر بمژگان ز در او روبد
در جهان زین شرفش نیر اعظم شده نام
بسکه در سوختن دشمن او بیتابست
شعله آتش یک لحظه ندارد آرام
شط بغداد بحسرت گذرد و از خاکش
بختور اشک، که سر بر قدمش داشت مدام
بود محبوس اگر گوهر پاکش چو نگین
حکم او لیک روان بود در آفاق تمام
پای در قید و دلش رسته ز قید عالم
تن اسیر قفس و، طائر جان عرش مقام
دامن پاک ز چشم گهر افشانش پر
همچو دامان طمع از کف آن رحمت عام
معدن از کوه چو سیلاب روان گشتی اگر
خواستی همت او مال برای انعام
گر دهندش بمحیط کرم او نسبت
آن قدر بحر زند جوش که آید بقوام
بسکه از رشک چراغ حرمش سوخته است
هیچ در سنگ نمانده است ز آتش جز نام
گر شبانی بر او شکوه برد از گرگی
شیر را تب همگی لرز شود بر اندام
پا گذرد اگر آوازه قدرش بر کوه
نتواند شرر از سنگ نهد بیرون گام
آب حملش بمثل گر گذرد از دل سنگ
طمع پختن از آتش طمعی باشد خام
موری از خانه خرابی کند ار شکوه به او
کوه را سیل چو رگ خشک شود بر اندام
سخنش ار چو شکر خواند اگر بی ادبی
دگر از شادی در پوست نگنجد بادام
گرد اشکال ز رخ مسأله ها می شستند
آب علمش چو روان میشدی از جوی کلام
نتوانند حق مدحت او کرد ادا
گر کنند اهل جهان جمله زبان از هم وام
کوشش واعظ دلخسته بجایی نرسد
مطلبی نیست مدیحش که پذیرد انجام!
سرو را، نیست مرا قدر ثناگویی تو
این قدر بس که ازین شهد کنم شیرین، کام
شرف هر دو جهان گر همه قسمت گردد
نرسد بیش ازینم که ترا بردم نام
دیگرم شکوه ز ناکامی دنیا غلط است
کز ثنای تو مرا هردو جهانست بکام
هرچ کم نیست مرا، گر نظر لطف تو هست
همچو مه کرده مرا پرتو مهر تو تمام
تاج سرهاست، هر آنکس که ترا خاک رهست
باشد آزاد زغم، آنکه ترا هست غلام
تا نشسته است مرا مهر تو در دل، دیگر
ننشیند ز ادب گرد ملال از ایام
دیدنی نیست رخم گر چه ز عصیان، لیکن
چشم دارم نظر مرحمتت روز قیام
با عذاب گنه خویش، گرفتم سازم؛
پیش اعدای تو مپسند شوم دشمنکام!
در ره مدح تو گر خامه درآید از پای
مینماید بدعا از دل و جان لیک قیام
تا که ساید علم صبح بگردون هر روز
تا بود زیر نگین خور تابان ایام
علم دین نبی، باد فلک سا دائم
دولت آل علی باد جهانگیر مدام
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - در توصیف خزان و ستایش سرور دنیا و دین و فخر آسمان و زمین حضرت امام محمد باقر «ع »
باز الوان پوش شد، پیرانه سر باغ جهان
میکند گلزار پرافشانی، از برگ خزان
یافت از فیض هوا هر نخل جان تازه یی
آمد آب رفته عشرت بجوی گلستان
خنده گر خیزد بجای اشکم از دل، دور نیست
کز پیاز امروز دیگر میکند گل زعفران
بهر صید دل، ز هر برگ خزان بر شاخسار
زد دگر دستی بترکش شاهد پیر جهان
آب و رنگی کز چمن می بینم اکنون، دور نیست
گر بگویم نیست فصل گل، مگر فصل خزان
در کمال و نقص، دوری دارد این فصل از بهار
آن قدر دوری که دارد پیر کامل از جوان
کرد گیتی، ز اقتضای، فصل از شبنم عرق
یافت صحت از تب گرمای تابستان جهان
تا شود هم وزن، چون گرمی و سردی روز و شب
کفه میزان نمود از قرص خورشید آسمان
از حرارت تا رود در چشمه کافور دی
از لباس برگ، عریان میشود ز آن گلستان
بسکه گردیده است گلشن، بی نیاز از آب و رنگ
دور نبود از چمن، گر پا کشد آب روان
از برای رفتن ایام جانسوز تموز
کرده، از بس خرمی، گلشن چراغان از خزان
گشته از صد برگ،روشن هر طرف مهتابیی
رفته چون موشک ز هر سو تاکها بر آسمان
هر چنار از تندی باد خریفی در چمن
چون گل غران، خروشان گشته و آتش فشان
از پی سیر چراغان خزان، نبود عجب
پیر دی از خانه گر بیرون دود چون کودکان
رایض فصل خزان، از بهر استقبال دی
کرده نیلی خنگ سبزی را، ز تاک آتش عنان
از خروش زاغ، کآمد آمد فصل دی است
سوزد آتش بر سریر شاخ از برگ خزان
در بساط برگها، شد بسکه گلریزان رنگ
گشته مرغان را صفیر انگشت حیرت در دهان
در چمن از بس فضاها از گل رنگ است پر
عندلیبان را نمیگردد بحرف گل زبان
شد مجسم، بسکه از عکس خزان چون شاخ گل
میتواند مرغ بر موج هوا بست آشیان
در گلستان کرده اند از بسکه رنگ و بو هجوم
خنده از تنگی خزیده در مزاج زعفران
بسکه رنگین است از عکس خزان هر سو هوا
باد چون دامان پر گل میرود از بوستان
گشته بر رنگینی بالا بلندان چمن
پای تا سر دود آه حسرتی سرو روان
بسته هر برگی بخود پیرایه صد گونه رنگ
جلوه گر گردیده طاووسان بجای بلبلان
داده از بس رنگ تأثیر هوا هر برگ را
چشم رنگینی حنا دارد ز برگ گردکان
صفحه خاک از گل ریحان زبس پر اختر است
مزد مردی کو بگوید: این زمین، آن آسمان!
بسکه زرین است از اکسیر تأثیر هوا
گشته تیغ آفتاب از عکس گلها زر نشان
در هوا از رشته نظاره اهل نظر
مینماید همچو کاغذ باد، هر برگ خزان
بسکه در وقت نمو، مشق پریدن کرده است
می پرد از طبله عطار هم زآن زعفران
گشته چابک بسکه گلهای خریفی در نمو
کرده از نشو و نما مشق پریدن زعفران
بوستان افروز نبود، هست آهی آتشین
نیست آن زلف عروسان، هست اشک عاشقان
بسکه افگنده است هر سو در چمن مرغ دلی
گشته خون آلود تیر بوستان افروز از آن
گشته چون وقت زوال آفتاب جعفری
میکند تاج خروسان در چمن هر سو فغان
بسکه رنگین است گلشن، مینماید در نظر
همچو داغ لاله، زاغان در میان گلستان
هست در چشم نظر بازان ز زاغان هر طرف
همچو چشم سرمه دار دلبران هر آشیان
بشکفد هر دم ز شاخ خامه ای رنگین گلی
گلشن طبع مرا گویی بهار است این خزان
گرچه باشد گلستان را، آب و رنگ از حد فزون
بوستان نظم من هم، کی دهد باجی بآن؟!
ما ز سیر گلشن معنی، دلی وا میکنیم
کرده ما را فارغ این گلشن ز سیر گلستان
نی غلط گفتم، چه آید زین پریشان گفته ها
میکنم زین حرفها، کلک زبان را امتحان
تا نویسم شمه یی از مدحت شاهی که اوست
سرور دنیا و دین، فخر زمین و آسمان
نور چشم مصطفی «باقر» امام پنجمین
آنکه می بالد سخن برخود ز مدحش هر زمان
دل چو مه سازد ببالیدن شکست خود درست
گر کند آیینه مهرویش آیینه دان
گر بر برگی ز دهقان شکوه پیش عدل او
میخورد از زهره شیر، آب دیگر نیستان
ور کند تحریر، حرفی از حمایتهای او
بر قلم هرگز نیفتد زور دیگر از بنان
بحر عدلش تند اگر بسوی اهل جور
دیگر آتش زور نتواند گرفتن ازکمان!
کرده تا عزم شکست شیشه عمر عدو
بسته هر سنگی بخدمت چون سلیمانی میان
مهره گر سازند سنگی را، ز کوه قدر او
چین روز و شب رود بیرون ز طومار زمان
کشت حاجتها اگر خرم نبودی از شرر
آب حلمش تخم آتش را فگندی از جهان
هرزه نالان بس که دارند احتیاط از نهی او
نی ز بیم او بجز در پرده ننوازد شبان
چشم بیدارش بخواب ناز، یکسر زهر چشم
فرق فرقدساش، با بالین راحت سر گران
صنع حق را بود چشم و، یاد حق را بود دل
حکم حق را بود گوش و، حرف حق را بد زبان
کاخ ملت را ستون و، قصر دانش را اساس
راه حق را رهنما و، حصن دین را پاسبان
اطلس زر دوز گردون کرده زیر اندازیش
خاک تا گردیده شمع جسم او را شمعدان
گر نماید یاد قدرش، ناله بر خیزد ز دل
ور کند تعریف تمکینش، گران گردد زبان
از وقارش چون بگویم شمه یی، نبود عجب
گر شود قدر سخن با این سبک قدری، گران
زنده سازد نام خود را تا زیاد او، سخن
مرده آنست کو را باشد از مدحتگران
شمع فکر مدحش از فانوس دل تا روشن است
لفظ و معنی گرددش برگرد سر پروانه سان
لیکن این خجلت که از مدحش سخن اندوخته است
چون دگر خواهد برآوردن سر از جیب دهان؟!
حد واعظ کی بود شاها تلاش مدح تو؟
نیست جز تعریف عرض حال منظوری از آن
از شر و شور دو عالم مأمنی میخواستم
داد حسن اعتقادم آستانت را نشان
تا تواند فکر خود دیدن برای روز مرگ
چشم دارد دیده دل سرمه یی ز آن آستان
هست ما را وقت تنگ و، پای لنگ و، راه سنگ
وقت همراهی است ای امیدگاه شیعیان
راه مقصد سخت دورو، پای همت سخت سست
لاشه تن بس ضعیف و، بار خدمت خوش گران
چشم بینش پر ضعیف و، خط مطلب بس خفی
زندگی بسیار پیر و، آرزوها بس جوان
دردمندم، نامرادم، بینوایم، عاجزم
بیکسم، بیچاره ام، بی دست و پایم، الأمان!
گر ز بیقدری چو خاکم، لیک خاک آن درم
ور زبد خویی سگم، اما سگ آن آستان
از سگان هم کمترم، گر رانیم از درگهت
بر سران هم سرورم، گر خوانیم از بندگان
گر تو افروزی چراغم، آفتابم آفتاب!
گر تو برداری ز خاکم، آسمانم آسمان!!
گو سخن راه دعا سرکن دگر، ز آنرو که هست
مدعا در پرده دل نیز پیش او عیان
تا بدل، از دوستی و دشمنی باشد اثر
تا بگیتی، از بهار و از خزان باشد نشان
دوستش از خاک خیزد، همچو گلهای بهار
دشمنش از خاک ریزد، همچو اوراق خزان
میکند گلزار پرافشانی، از برگ خزان
یافت از فیض هوا هر نخل جان تازه یی
آمد آب رفته عشرت بجوی گلستان
خنده گر خیزد بجای اشکم از دل، دور نیست
کز پیاز امروز دیگر میکند گل زعفران
بهر صید دل، ز هر برگ خزان بر شاخسار
زد دگر دستی بترکش شاهد پیر جهان
آب و رنگی کز چمن می بینم اکنون، دور نیست
گر بگویم نیست فصل گل، مگر فصل خزان
در کمال و نقص، دوری دارد این فصل از بهار
آن قدر دوری که دارد پیر کامل از جوان
کرد گیتی، ز اقتضای، فصل از شبنم عرق
یافت صحت از تب گرمای تابستان جهان
تا شود هم وزن، چون گرمی و سردی روز و شب
کفه میزان نمود از قرص خورشید آسمان
از حرارت تا رود در چشمه کافور دی
از لباس برگ، عریان میشود ز آن گلستان
بسکه گردیده است گلشن، بی نیاز از آب و رنگ
دور نبود از چمن، گر پا کشد آب روان
از برای رفتن ایام جانسوز تموز
کرده، از بس خرمی، گلشن چراغان از خزان
گشته از صد برگ،روشن هر طرف مهتابیی
رفته چون موشک ز هر سو تاکها بر آسمان
هر چنار از تندی باد خریفی در چمن
چون گل غران، خروشان گشته و آتش فشان
از پی سیر چراغان خزان، نبود عجب
پیر دی از خانه گر بیرون دود چون کودکان
رایض فصل خزان، از بهر استقبال دی
کرده نیلی خنگ سبزی را، ز تاک آتش عنان
از خروش زاغ، کآمد آمد فصل دی است
سوزد آتش بر سریر شاخ از برگ خزان
در بساط برگها، شد بسکه گلریزان رنگ
گشته مرغان را صفیر انگشت حیرت در دهان
در چمن از بس فضاها از گل رنگ است پر
عندلیبان را نمیگردد بحرف گل زبان
شد مجسم، بسکه از عکس خزان چون شاخ گل
میتواند مرغ بر موج هوا بست آشیان
در گلستان کرده اند از بسکه رنگ و بو هجوم
خنده از تنگی خزیده در مزاج زعفران
بسکه رنگین است از عکس خزان هر سو هوا
باد چون دامان پر گل میرود از بوستان
گشته بر رنگینی بالا بلندان چمن
پای تا سر دود آه حسرتی سرو روان
بسته هر برگی بخود پیرایه صد گونه رنگ
جلوه گر گردیده طاووسان بجای بلبلان
داده از بس رنگ تأثیر هوا هر برگ را
چشم رنگینی حنا دارد ز برگ گردکان
صفحه خاک از گل ریحان زبس پر اختر است
مزد مردی کو بگوید: این زمین، آن آسمان!
بسکه زرین است از اکسیر تأثیر هوا
گشته تیغ آفتاب از عکس گلها زر نشان
در هوا از رشته نظاره اهل نظر
مینماید همچو کاغذ باد، هر برگ خزان
بسکه در وقت نمو، مشق پریدن کرده است
می پرد از طبله عطار هم زآن زعفران
گشته چابک بسکه گلهای خریفی در نمو
کرده از نشو و نما مشق پریدن زعفران
بوستان افروز نبود، هست آهی آتشین
نیست آن زلف عروسان، هست اشک عاشقان
بسکه افگنده است هر سو در چمن مرغ دلی
گشته خون آلود تیر بوستان افروز از آن
گشته چون وقت زوال آفتاب جعفری
میکند تاج خروسان در چمن هر سو فغان
بسکه رنگین است گلشن، مینماید در نظر
همچو داغ لاله، زاغان در میان گلستان
هست در چشم نظر بازان ز زاغان هر طرف
همچو چشم سرمه دار دلبران هر آشیان
بشکفد هر دم ز شاخ خامه ای رنگین گلی
گلشن طبع مرا گویی بهار است این خزان
گرچه باشد گلستان را، آب و رنگ از حد فزون
بوستان نظم من هم، کی دهد باجی بآن؟!
ما ز سیر گلشن معنی، دلی وا میکنیم
کرده ما را فارغ این گلشن ز سیر گلستان
نی غلط گفتم، چه آید زین پریشان گفته ها
میکنم زین حرفها، کلک زبان را امتحان
تا نویسم شمه یی از مدحت شاهی که اوست
سرور دنیا و دین، فخر زمین و آسمان
نور چشم مصطفی «باقر» امام پنجمین
آنکه می بالد سخن برخود ز مدحش هر زمان
دل چو مه سازد ببالیدن شکست خود درست
گر کند آیینه مهرویش آیینه دان
گر بر برگی ز دهقان شکوه پیش عدل او
میخورد از زهره شیر، آب دیگر نیستان
ور کند تحریر، حرفی از حمایتهای او
بر قلم هرگز نیفتد زور دیگر از بنان
بحر عدلش تند اگر بسوی اهل جور
دیگر آتش زور نتواند گرفتن ازکمان!
کرده تا عزم شکست شیشه عمر عدو
بسته هر سنگی بخدمت چون سلیمانی میان
مهره گر سازند سنگی را، ز کوه قدر او
چین روز و شب رود بیرون ز طومار زمان
کشت حاجتها اگر خرم نبودی از شرر
آب حلمش تخم آتش را فگندی از جهان
هرزه نالان بس که دارند احتیاط از نهی او
نی ز بیم او بجز در پرده ننوازد شبان
چشم بیدارش بخواب ناز، یکسر زهر چشم
فرق فرقدساش، با بالین راحت سر گران
صنع حق را بود چشم و، یاد حق را بود دل
حکم حق را بود گوش و، حرف حق را بد زبان
کاخ ملت را ستون و، قصر دانش را اساس
راه حق را رهنما و، حصن دین را پاسبان
اطلس زر دوز گردون کرده زیر اندازیش
خاک تا گردیده شمع جسم او را شمعدان
گر نماید یاد قدرش، ناله بر خیزد ز دل
ور کند تعریف تمکینش، گران گردد زبان
از وقارش چون بگویم شمه یی، نبود عجب
گر شود قدر سخن با این سبک قدری، گران
زنده سازد نام خود را تا زیاد او، سخن
مرده آنست کو را باشد از مدحتگران
شمع فکر مدحش از فانوس دل تا روشن است
لفظ و معنی گرددش برگرد سر پروانه سان
لیکن این خجلت که از مدحش سخن اندوخته است
چون دگر خواهد برآوردن سر از جیب دهان؟!
حد واعظ کی بود شاها تلاش مدح تو؟
نیست جز تعریف عرض حال منظوری از آن
از شر و شور دو عالم مأمنی میخواستم
داد حسن اعتقادم آستانت را نشان
تا تواند فکر خود دیدن برای روز مرگ
چشم دارد دیده دل سرمه یی ز آن آستان
هست ما را وقت تنگ و، پای لنگ و، راه سنگ
وقت همراهی است ای امیدگاه شیعیان
راه مقصد سخت دورو، پای همت سخت سست
لاشه تن بس ضعیف و، بار خدمت خوش گران
چشم بینش پر ضعیف و، خط مطلب بس خفی
زندگی بسیار پیر و، آرزوها بس جوان
دردمندم، نامرادم، بینوایم، عاجزم
بیکسم، بیچاره ام، بی دست و پایم، الأمان!
گر ز بیقدری چو خاکم، لیک خاک آن درم
ور زبد خویی سگم، اما سگ آن آستان
از سگان هم کمترم، گر رانیم از درگهت
بر سران هم سرورم، گر خوانیم از بندگان
گر تو افروزی چراغم، آفتابم آفتاب!
گر تو برداری ز خاکم، آسمانم آسمان!!
گو سخن راه دعا سرکن دگر، ز آنرو که هست
مدعا در پرده دل نیز پیش او عیان
تا بدل، از دوستی و دشمنی باشد اثر
تا بگیتی، از بهار و از خزان باشد نشان
دوستش از خاک خیزد، همچو گلهای بهار
دشمنش از خاک ریزد، همچو اوراق خزان
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - توصیف شکوفه بهاری و ستایش آفتاب سپهر امامت حسن مجتبی «ع »
جهان را جوان ساخت دیگر شکوفه
جوانانه زد سال بر سر شکوفه
بسان زمرد، که در پنبه پیچی
نهان گشت صحن چمن در شکوفه
چو جوزق که از پنبه لبریز باشد
فضای فلک شد سراسر شکوفه
چنان دانه در پنبه پنهان نگردد
که گم گشته گوی زمین در شکوفه
زهر سوی چون میوه یک سر جهان را
کشیده است خوش تنگ در بر شکوفه
چو آن کاسه کز شیر لبریز گردد
چمن را گذاشته است از سر شکوفه
چو طوطی که در شکرستان شود گم
شده سبزی برگ، گم در شکوفه
ز عکس چمن شد هوا آسمانی
در و کهکشان شاخ و، اختر شکوفه
هلالی است ماه نشاط و طرب را
ز بس شاخ را کرده انور شکوفه
شده شاخ تر، همچو ابروی پیران
برو بسکه افگنده لنگر شکوفه
پی خواهش خلعت برگ باشد
بسر شاخ را تفت نوبر شکوفه
چنان گشته سیل رطوبت که خود را
کشیده است بر شاخ یکسر شکوفه
ثمر تا بساحل کشد بار خود را
شده کشتی بحر اخضر شکوفه
بنوعی که مو در سفیدی شود گم
رگ شاخ تر، غوطه زد در شکوفه
بباغ وجود از ره شاخ نو رس
شده میوه را پیر رهبر شکوفه
بنظاره گلشن صنع دارد
ثمر دیده بر روزن هر شکوفه
ز شادی کله بر هوا افگند ز آن
که از سیم باشد توانگر شکوفه
تعلق نباشد بزر، پختگان را
ز خامی ثمر بسته دل بر شکوفه
کشیده است بهر شکست صف غم
زهر شاخ یک صف ز لشکر شکوفه
عجب کز میان بر ندارند غم را
از آن سر خزان و، از این سر شکوفه
هوای زمین بوس دارد، از آن رو
سراپا دهان است و لب هر شکوفه
زمین بوس شاهی، که از یاد قدرش
عجب گر بگنجد ثمر در شکوفه
«حسن » آفتاب سپهر امامت
که دارد ز خاکش رخ انور شکوفه
امامی که هر سال در جستجویش
بهر گلشنی میکشد سر شکوفه
بشوق نثار رهش میرود ز آن
نیستد بهمراهی بر شکوفه
ز هر شاخ، از دوری آستانش
کشیده است بر خویش خنجر شکوفه
بنظاره موکب حشمت او
دود بر سر شاخ، چون بر شکوفه
ز بس دست و پا کرده گم، از شکوهش
نهد میوه را پای بسر سر شکوفه
نزد بی ادب بوسه بر خاک راهش
پرید از چه بر چرخ اخضر شکوفه؟!
به ناخن بخارد سر از شرم جودش
شجر را از آن است بر سر شکوفه
گشاد کفش، گر چمن یاد آرد
عجب گر ببندد ثمر در شکوفه
سپر افگند چرخ پیش نهیبش
چو از حمله باد صرصر شکوفه
مگر ماتم او گرفته است گلشن
که میریزد از خویش زیور شکوفه؟!
مگر سبزه از رنگ او گفته حرفی
که دستار اندازد از سر شکوفه؟!
زده لاله حرف، جگر پاره او
که بر سر دریده است معجر شکوفه
ز بی تابی ماتمش دور نبود
زشاخ افگند خویش را گر شکوفه
سری در ره اوست، هر غنچه گل
جبینهاست بر خاک او هر شکوفه
بیاد درش سبزه بسر خاک غلتد
بشوق هوایش زند پر شکوفه
سراپا زبان گشته گلشن بمدحش
دهانش از آن کرده پر زر شکوفه
بکن ختم واعظ که از شوق مدحش
نگنجد بگفتار دیگر شکوفه
زدست شجر، تا چشد میوه دوران
ز جیب چمن تا زند سر شکوفه
بود نخل عمر غلامان او را
دل زنده بر روی انور شکوفه
جوانانه زد سال بر سر شکوفه
بسان زمرد، که در پنبه پیچی
نهان گشت صحن چمن در شکوفه
چو جوزق که از پنبه لبریز باشد
فضای فلک شد سراسر شکوفه
چنان دانه در پنبه پنهان نگردد
که گم گشته گوی زمین در شکوفه
زهر سوی چون میوه یک سر جهان را
کشیده است خوش تنگ در بر شکوفه
چو آن کاسه کز شیر لبریز گردد
چمن را گذاشته است از سر شکوفه
چو طوطی که در شکرستان شود گم
شده سبزی برگ، گم در شکوفه
ز عکس چمن شد هوا آسمانی
در و کهکشان شاخ و، اختر شکوفه
هلالی است ماه نشاط و طرب را
ز بس شاخ را کرده انور شکوفه
شده شاخ تر، همچو ابروی پیران
برو بسکه افگنده لنگر شکوفه
پی خواهش خلعت برگ باشد
بسر شاخ را تفت نوبر شکوفه
چنان گشته سیل رطوبت که خود را
کشیده است بر شاخ یکسر شکوفه
ثمر تا بساحل کشد بار خود را
شده کشتی بحر اخضر شکوفه
بنوعی که مو در سفیدی شود گم
رگ شاخ تر، غوطه زد در شکوفه
بباغ وجود از ره شاخ نو رس
شده میوه را پیر رهبر شکوفه
بنظاره گلشن صنع دارد
ثمر دیده بر روزن هر شکوفه
ز شادی کله بر هوا افگند ز آن
که از سیم باشد توانگر شکوفه
تعلق نباشد بزر، پختگان را
ز خامی ثمر بسته دل بر شکوفه
کشیده است بهر شکست صف غم
زهر شاخ یک صف ز لشکر شکوفه
عجب کز میان بر ندارند غم را
از آن سر خزان و، از این سر شکوفه
هوای زمین بوس دارد، از آن رو
سراپا دهان است و لب هر شکوفه
زمین بوس شاهی، که از یاد قدرش
عجب گر بگنجد ثمر در شکوفه
«حسن » آفتاب سپهر امامت
که دارد ز خاکش رخ انور شکوفه
امامی که هر سال در جستجویش
بهر گلشنی میکشد سر شکوفه
بشوق نثار رهش میرود ز آن
نیستد بهمراهی بر شکوفه
ز هر شاخ، از دوری آستانش
کشیده است بر خویش خنجر شکوفه
بنظاره موکب حشمت او
دود بر سر شاخ، چون بر شکوفه
ز بس دست و پا کرده گم، از شکوهش
نهد میوه را پای بسر سر شکوفه
نزد بی ادب بوسه بر خاک راهش
پرید از چه بر چرخ اخضر شکوفه؟!
به ناخن بخارد سر از شرم جودش
شجر را از آن است بر سر شکوفه
گشاد کفش، گر چمن یاد آرد
عجب گر ببندد ثمر در شکوفه
سپر افگند چرخ پیش نهیبش
چو از حمله باد صرصر شکوفه
مگر ماتم او گرفته است گلشن
که میریزد از خویش زیور شکوفه؟!
مگر سبزه از رنگ او گفته حرفی
که دستار اندازد از سر شکوفه؟!
زده لاله حرف، جگر پاره او
که بر سر دریده است معجر شکوفه
ز بی تابی ماتمش دور نبود
زشاخ افگند خویش را گر شکوفه
سری در ره اوست، هر غنچه گل
جبینهاست بر خاک او هر شکوفه
بیاد درش سبزه بسر خاک غلتد
بشوق هوایش زند پر شکوفه
سراپا زبان گشته گلشن بمدحش
دهانش از آن کرده پر زر شکوفه
بکن ختم واعظ که از شوق مدحش
نگنجد بگفتار دیگر شکوفه
زدست شجر، تا چشد میوه دوران
ز جیب چمن تا زند سر شکوفه
بود نخل عمر غلامان او را
دل زنده بر روی انور شکوفه
واعظ قزوینی : مقطعات
شمارهٔ ۲ - در آفرین یکی از بزرگان
ای فروزان اختر اوج بزرگی کز شرف
میکند کسب معارف از فروغت روزگار
دیده ایام روشن، صبح فیروزی دمید!
دانه امیدها را مژده، کآمد نوبهار!!
از پی تعظیم پیک این بشارت، دور نیست
خلق عالم را اگر خیزد ز خاطرها غبار
شد علمها از دعای خسروان دوران بلند
لشکر اهل دعا را، چون سپهبد شد سوار
تا صبا برد از صفاهان سرمه این مژده را
شد ز نور دیده روشن چراغان هر دیار
زین نوازش گشته اوراق کتاب علم دین
هر یکی دست دعای خسرو جم اقتدار
شد قوی از آب اجرای تو، نخل حکم شرع
گشت اساس خانه دین ز اهتمامت استوار
قدردانی چون اکنون مشتری شد، دور نیست
گر فزاید قیمت جنس هنر در روزگار
پخته شد نان فقیران از نگاه گرم تو
وا شد از روی گشادت، در بروی روزگار
التفاتت تنگدستان را ز بس پهلو دهد
میتوان با یک نگاهت عمرها کردن مدار
مژده یی آمد بگوشم، کز سر اشفاق و لطف
کرده یی از قابلان خدمت خویشم شمار
جای آن دارد که از اسناد این شایستگی
جانم از شادی نگنجد در قبای جسم زار
لیک عذری زین سعادت باز میدارد مرا
ورنه می بستم کمر پیشت به خدمت بنده وار
چشم این دارم ک انصافت پذیرد عذر من
ز آنکه هست این شیوه جد تو ای والا تبار
عذرم این، کز من عزیزی چون جوانی رفته است
هست جان ناتوانم در غم او سوگوار
قرب پنجه سالم از کف رفته در فکر معاش
بعد ازین فکر تلافی برده است از من قرار
ریخت بر خاک هوس صاف می هستی، مگر
سرخ رویم سازد این ته جرعه در روز شمار
صبح پیری از تمسخر خنده بر من میزند
بایدم بر حال خود اکنون گرستن زار زار
وقتم از بهر سرانجام سر گردیده تنگ
نیست آن فرصت که پردازم بشغل کار و بار
کنج عزلت، خوشترم از شهر بند شهرتست
دامن پر اشک گلگونم، به از صد لاله زار
سر ز خدمت چون نتابم؟ پا ز رفتن مانده است!
پا بدامن چون نپیچم؟ بر سر افتاده است کار!
من که عمری مبتلای علت بیدردیم
در مزاجم نیست غیر از شربت غم سازگار
ز آتش فکر معاش، از بس دماغم سوخته است
جز دعای دولتت از من نیاید هیچ کار
گر چه لطفت قابل این اعتبارم دیده است
من بخود اما ندارم یک سر مو اعتبار
واقف اسرار دلها، بر ضمیرم شاهد است
اینکه نبود خود فروشی مطلبم زین اعتذار
بودی ار منظور کسب اعتبارم زین سخن
ریخته است این جنس در خاک درت بی اعتبار
مرحمت اینست در حقم، که گردد لطف تو
باعث توفیق این آواره شهر و دیار
سوی دارالملک عزلت، خیمه بیرون زد دلم
همتی، ای ابر همتها ز بحرت مایه دار
شام غربت گشته دلگیر از مکرر دیدنم
میتواند کردنم لطف تو راهی زین دیار
بیش ازین، از حضرتت ترک ادب باشد سخن
وقت آن شد کز دعا گردد زبانم کامگار
زین دعا دیگر نمیدانم دعائی خوبتر
باد کارت جمله بر وفق رضای کردگار
میکند کسب معارف از فروغت روزگار
دیده ایام روشن، صبح فیروزی دمید!
دانه امیدها را مژده، کآمد نوبهار!!
از پی تعظیم پیک این بشارت، دور نیست
خلق عالم را اگر خیزد ز خاطرها غبار
شد علمها از دعای خسروان دوران بلند
لشکر اهل دعا را، چون سپهبد شد سوار
تا صبا برد از صفاهان سرمه این مژده را
شد ز نور دیده روشن چراغان هر دیار
زین نوازش گشته اوراق کتاب علم دین
هر یکی دست دعای خسرو جم اقتدار
شد قوی از آب اجرای تو، نخل حکم شرع
گشت اساس خانه دین ز اهتمامت استوار
قدردانی چون اکنون مشتری شد، دور نیست
گر فزاید قیمت جنس هنر در روزگار
پخته شد نان فقیران از نگاه گرم تو
وا شد از روی گشادت، در بروی روزگار
التفاتت تنگدستان را ز بس پهلو دهد
میتوان با یک نگاهت عمرها کردن مدار
مژده یی آمد بگوشم، کز سر اشفاق و لطف
کرده یی از قابلان خدمت خویشم شمار
جای آن دارد که از اسناد این شایستگی
جانم از شادی نگنجد در قبای جسم زار
لیک عذری زین سعادت باز میدارد مرا
ورنه می بستم کمر پیشت به خدمت بنده وار
چشم این دارم ک انصافت پذیرد عذر من
ز آنکه هست این شیوه جد تو ای والا تبار
عذرم این، کز من عزیزی چون جوانی رفته است
هست جان ناتوانم در غم او سوگوار
قرب پنجه سالم از کف رفته در فکر معاش
بعد ازین فکر تلافی برده است از من قرار
ریخت بر خاک هوس صاف می هستی، مگر
سرخ رویم سازد این ته جرعه در روز شمار
صبح پیری از تمسخر خنده بر من میزند
بایدم بر حال خود اکنون گرستن زار زار
وقتم از بهر سرانجام سر گردیده تنگ
نیست آن فرصت که پردازم بشغل کار و بار
کنج عزلت، خوشترم از شهر بند شهرتست
دامن پر اشک گلگونم، به از صد لاله زار
سر ز خدمت چون نتابم؟ پا ز رفتن مانده است!
پا بدامن چون نپیچم؟ بر سر افتاده است کار!
من که عمری مبتلای علت بیدردیم
در مزاجم نیست غیر از شربت غم سازگار
ز آتش فکر معاش، از بس دماغم سوخته است
جز دعای دولتت از من نیاید هیچ کار
گر چه لطفت قابل این اعتبارم دیده است
من بخود اما ندارم یک سر مو اعتبار
واقف اسرار دلها، بر ضمیرم شاهد است
اینکه نبود خود فروشی مطلبم زین اعتذار
بودی ار منظور کسب اعتبارم زین سخن
ریخته است این جنس در خاک درت بی اعتبار
مرحمت اینست در حقم، که گردد لطف تو
باعث توفیق این آواره شهر و دیار
سوی دارالملک عزلت، خیمه بیرون زد دلم
همتی، ای ابر همتها ز بحرت مایه دار
شام غربت گشته دلگیر از مکرر دیدنم
میتواند کردنم لطف تو راهی زین دیار
بیش ازین، از حضرتت ترک ادب باشد سخن
وقت آن شد کز دعا گردد زبانم کامگار
زین دعا دیگر نمیدانم دعائی خوبتر
باد کارت جمله بر وفق رضای کردگار
واعظ قزوینی : مقطعات
شمارهٔ ۶ - در ستایش صدر اعظم و بث الشکوی و آفرین شاه عباس ثانی
ای فلک قدر که از افسر خاک در شاه
سر اقبال رسیده است ترا بر کیوان
تویی آن آصف دستور که نال قلمت
دفتر جور و ستم را شده خط بطلان
آب یاقوت سراپا عرق خجلت شد
تا ترا گشت گهر بار رگ ابر بنان
شحنه راستیت میزندش بس که به تیر
کجی از بیم نهان گشته پس پشت کمان
ره توصیف تو سر کرد و بانجام نبرد
خلق بیجا نگرفتند سخن را بزبان
عرض حالیست مرا، شاید اگر عرض کنی
حاجت مور ضعیفی که به «سلیمان » زمان
شاه اسکندر و، تو آینه اخلاصی
از تو بر شاه شود صورت احوال عیان
گر چه اظهار غم دل نبود شیوه من
لیکن آورده مرا سختی ایام بجان
سخن از نظم فتاده است مرا همچو سرشک
نگهم خشک فرومانده بجا چون مژگان
نیست نقدی، بجز از نقد حیاتم در دست
نیست جز قرضی مرا جنسی از اسباب جهان
خجلت اهل طلب، در وطنم نگذارد
ز آن بهر سو شده ام چون عرق شرم روان
بند زندان وطن، پای دلم سودی اگر
آمد و رفت طلبگار نگشتی سوهان
نیست قدرت، که کشم ما حضری جز خجلت
گر شود مورچه یی بر سر خوانم مهمان
دستم از چاره بود کوته و، دخلم از خرج
همچو دست سخن از مدح شهنشاه زمان
«شاه عباس » که از واهمه شحنه او
رنگ بیوقت نگردد برخ برگ خزان
روز و شب خلق ز امنیت عهدش چه عجب
که نبندند در خانه خود، همچو کمان؟!
ظالمان بس که ز عدلش همه مظلوم شدند
وقت آن شد که بگرگان بگمارند شبان
نسق او نه بحدیست که با عاشق زار
بیوفایان بتوانند شکستن پیمان
بسته پر گشته از او طلبه صفت زاغ ستم
مانده چون بهله از او دست تعدی پیچان
شرع را پشت ز دین پروری او برکوه
عدل را راست ز سنجیدگی او میزان
باده را بسکه بر انداخته دین پروریش
لعل دلدار ز همرنگی او گشته نهان
ننهند آبله پایان بزمین پای دلیر
رسم افشردن انگور بر افتاده چنان!
بسکه ترسیده ز همرنگی جوشیدن می
خون بجرأت نزند جوش در اندام کسان
همچنان کز رگ تلخی گره افتد بجبین
گر بگیرد چه عجب در سخن تاک زبان؟!
گشته موقوف ز بس دور قدح، میترسم
گردش چشم فراموش نمایند بتان
از پی بولی شاهین ظفر طلبه صفت
سایه بال هما هست بگردش گردان
چرخ هم گر یکی از میر شکارانش نیست
بهله از پنجه خورشید چرا زد بمیان؟!
وقت کین چون غضبش دست بشمشیر کند
قبضه گردد ز فشارش همه فیروزه نشان
تیر خارا گذرش، سرخی سوفار کند
رنگ تا میپرد از روی عدو در میدان
لعل بارد چو رگ ابر سخایش، گویی:
خون خصمش زدم تیغ مگر گشته روان
در عطا بسکه محیط کرمش بیتابست
نیست فرصت کند انگاره گوهر باران
سیر از و چشم طمع، گرسنه زو چشم سخا
پر ازو دامن امید و، تهی کیسه کان
تا برافراشته معمار قضا درگاهش
زده بر درگه شاهان همه طاق نسیان
بسته زنجیر عدالت، همه از جوهر تیغ
شسته نام غم و محنت، همه با آب سنان
در کف عقده گشایش، گره مشکل خلق
همچو شبنم بود و پنجه مهر تابان
واعظ آن به که دگر درد سر از حد نبری
برگ پیوند کنی نخل دعا را بزبان
تا ز بازوی دل و، ناوک آه است اثر
وز کمان فلک و تیر شهابست نشان
سینه دشمنش از گرد غم آماج بود
تا شود تیر جگر دوز شه از وی پران
سر اقبال رسیده است ترا بر کیوان
تویی آن آصف دستور که نال قلمت
دفتر جور و ستم را شده خط بطلان
آب یاقوت سراپا عرق خجلت شد
تا ترا گشت گهر بار رگ ابر بنان
شحنه راستیت میزندش بس که به تیر
کجی از بیم نهان گشته پس پشت کمان
ره توصیف تو سر کرد و بانجام نبرد
خلق بیجا نگرفتند سخن را بزبان
عرض حالیست مرا، شاید اگر عرض کنی
حاجت مور ضعیفی که به «سلیمان » زمان
شاه اسکندر و، تو آینه اخلاصی
از تو بر شاه شود صورت احوال عیان
گر چه اظهار غم دل نبود شیوه من
لیکن آورده مرا سختی ایام بجان
سخن از نظم فتاده است مرا همچو سرشک
نگهم خشک فرومانده بجا چون مژگان
نیست نقدی، بجز از نقد حیاتم در دست
نیست جز قرضی مرا جنسی از اسباب جهان
خجلت اهل طلب، در وطنم نگذارد
ز آن بهر سو شده ام چون عرق شرم روان
بند زندان وطن، پای دلم سودی اگر
آمد و رفت طلبگار نگشتی سوهان
نیست قدرت، که کشم ما حضری جز خجلت
گر شود مورچه یی بر سر خوانم مهمان
دستم از چاره بود کوته و، دخلم از خرج
همچو دست سخن از مدح شهنشاه زمان
«شاه عباس » که از واهمه شحنه او
رنگ بیوقت نگردد برخ برگ خزان
روز و شب خلق ز امنیت عهدش چه عجب
که نبندند در خانه خود، همچو کمان؟!
ظالمان بس که ز عدلش همه مظلوم شدند
وقت آن شد که بگرگان بگمارند شبان
نسق او نه بحدیست که با عاشق زار
بیوفایان بتوانند شکستن پیمان
بسته پر گشته از او طلبه صفت زاغ ستم
مانده چون بهله از او دست تعدی پیچان
شرع را پشت ز دین پروری او برکوه
عدل را راست ز سنجیدگی او میزان
باده را بسکه بر انداخته دین پروریش
لعل دلدار ز همرنگی او گشته نهان
ننهند آبله پایان بزمین پای دلیر
رسم افشردن انگور بر افتاده چنان!
بسکه ترسیده ز همرنگی جوشیدن می
خون بجرأت نزند جوش در اندام کسان
همچنان کز رگ تلخی گره افتد بجبین
گر بگیرد چه عجب در سخن تاک زبان؟!
گشته موقوف ز بس دور قدح، میترسم
گردش چشم فراموش نمایند بتان
از پی بولی شاهین ظفر طلبه صفت
سایه بال هما هست بگردش گردان
چرخ هم گر یکی از میر شکارانش نیست
بهله از پنجه خورشید چرا زد بمیان؟!
وقت کین چون غضبش دست بشمشیر کند
قبضه گردد ز فشارش همه فیروزه نشان
تیر خارا گذرش، سرخی سوفار کند
رنگ تا میپرد از روی عدو در میدان
لعل بارد چو رگ ابر سخایش، گویی:
خون خصمش زدم تیغ مگر گشته روان
در عطا بسکه محیط کرمش بیتابست
نیست فرصت کند انگاره گوهر باران
سیر از و چشم طمع، گرسنه زو چشم سخا
پر ازو دامن امید و، تهی کیسه کان
تا برافراشته معمار قضا درگاهش
زده بر درگه شاهان همه طاق نسیان
بسته زنجیر عدالت، همه از جوهر تیغ
شسته نام غم و محنت، همه با آب سنان
در کف عقده گشایش، گره مشکل خلق
همچو شبنم بود و پنجه مهر تابان
واعظ آن به که دگر درد سر از حد نبری
برگ پیوند کنی نخل دعا را بزبان
تا ز بازوی دل و، ناوک آه است اثر
وز کمان فلک و تیر شهابست نشان
سینه دشمنش از گرد غم آماج بود
تا شود تیر جگر دوز شه از وی پران
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۱ - در بنای مدرسه نواب سلطان
در زمان دولت خاقان عهد
آن چراغ افروز شرع مصطفی
شاه دین عباس ثانی، آنکه هست
رایت قانون دین، از وی بپا
از رخ آیینه ایام گشت
صیقل شمشیر او، ظلمت زدا
کرده در گردون دوام دولتش
پنجه خورشید را، دست دعا
شد ز همت، بانی این مدرسه
آن محیط دانش و، کان سخا
پشت دین،«نواب سلطان » آنکه هست
بردرش اهل جهان را التجا
اهتمامش کرد از این محکم اساس
کاخ دانش را، ز رفعت چرخ سا
بهر کسب فیض، توفیقم کشید
دامن دل سوی آن عالی بنا
گفتمش تاریخ جویان کاین کجاست؟
گفت، «درد جهان را دارالشفا»!
آن چراغ افروز شرع مصطفی
شاه دین عباس ثانی، آنکه هست
رایت قانون دین، از وی بپا
از رخ آیینه ایام گشت
صیقل شمشیر او، ظلمت زدا
کرده در گردون دوام دولتش
پنجه خورشید را، دست دعا
شد ز همت، بانی این مدرسه
آن محیط دانش و، کان سخا
پشت دین،«نواب سلطان » آنکه هست
بردرش اهل جهان را التجا
اهتمامش کرد از این محکم اساس
کاخ دانش را، ز رفعت چرخ سا
بهر کسب فیض، توفیقم کشید
دامن دل سوی آن عالی بنا
گفتمش تاریخ جویان کاین کجاست؟
گفت، «درد جهان را دارالشفا»!
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۳ - تاریخ انجام عمارت خان عادل
جهان عقل و دانش، «خان عادل »
که حکمش را، جهانی بنده بادا
سریر معدلت، دایم مزین
بآن یکتا در ارزنده بادا
بسان کشتزار از ابر، دایم
جهانی از کفش شرمنده بادا
ز شرم عفو، چون از تیغ قهرش
سر خصمش به پیش افگنده بادا
ز خاک هستی، از باد نهیبش
نهال عمر دشمن کنده بادا
دلش ز آب حیات عدل و احسان
چو نام وی، همیشه زنده بادا
بنا فرمود، این عالی عمارت
در آن با خوشدلی پاینده بادا
بچابکدستی فراش اقبال
درآن فرش نشاط افگنده بادا
بجاروب دعا، فراش اخلاص
غبار غم از آن روبنده بادا
در آن پیوسته گلریزان عشرت
ز گلهای سرور و خنده بادا
مدام آوازه قانون عدلش
بجای مطرب و سازنده بادا
چو اقبال و سعادت، دولت آنجا
بخدمت روز و شب چون بنده بادا
ز چرخ سقف آن، خورشید دولت
بجای شمسه اش تابنده بادا
درش، چون روی صاحب گاه و بیگاه
بروی دوستان پرخنده بادا
پی تاریخ آن، کلکم رقم کرد
که، «این زیبا بنا، فرخنده بادا»!
که حکمش را، جهانی بنده بادا
سریر معدلت، دایم مزین
بآن یکتا در ارزنده بادا
بسان کشتزار از ابر، دایم
جهانی از کفش شرمنده بادا
ز شرم عفو، چون از تیغ قهرش
سر خصمش به پیش افگنده بادا
ز خاک هستی، از باد نهیبش
نهال عمر دشمن کنده بادا
دلش ز آب حیات عدل و احسان
چو نام وی، همیشه زنده بادا
بنا فرمود، این عالی عمارت
در آن با خوشدلی پاینده بادا
بچابکدستی فراش اقبال
درآن فرش نشاط افگنده بادا
بجاروب دعا، فراش اخلاص
غبار غم از آن روبنده بادا
در آن پیوسته گلریزان عشرت
ز گلهای سرور و خنده بادا
مدام آوازه قانون عدلش
بجای مطرب و سازنده بادا
چو اقبال و سعادت، دولت آنجا
بخدمت روز و شب چون بنده بادا
ز چرخ سقف آن، خورشید دولت
بجای شمسه اش تابنده بادا
درش، چون روی صاحب گاه و بیگاه
بروی دوستان پرخنده بادا
پی تاریخ آن، کلکم رقم کرد
که، «این زیبا بنا، فرخنده بادا»!
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۶ - تاریخ افزایش منصب صدر اعظم شاه عباس ثانی
ز خدمت شناسی شنهنشاه عادل
که برکوه باشد از او پشت مذهب
ز بس کوفت عدلش سر ظالمان را
بدزدد بخود دم، چو زنبور عقرب
بعهدش برآید اگر ناله از نی
شود لرز از بیم او شیر را تب
ز بیمش چو هم کسوت شبروان شد
ز شبنم کند گریه بر روز خود شب
برای دعا گویی دولت او
چو گل هر دهان را ضرور است صد لب
بیفزود بر منصب صدراعظم
ز مهرش کنون به در شد ماه منصب
سحاب عطا، قلزم فضل و دانش
که او راست پیر خرد طفل مکتب
بکاغذ رسانید تا حرف قدرش
سیه گشت از بس گرانی، مرکب
ز بس همتش میکند پیشدستی
ندارد کسی فرصت عرض مطلب
میانجی نخواهد ز بس همت او
نخواهد کشد مدعا، منت لب
چو گیتی ز صیت عطایش الهی
بود جام دل از نشاطش لبالب
چو منصب فزودش بتاریخ گفتم:
«ببالید بر خود از او جاه و منصب »
که برکوه باشد از او پشت مذهب
ز بس کوفت عدلش سر ظالمان را
بدزدد بخود دم، چو زنبور عقرب
بعهدش برآید اگر ناله از نی
شود لرز از بیم او شیر را تب
ز بیمش چو هم کسوت شبروان شد
ز شبنم کند گریه بر روز خود شب
برای دعا گویی دولت او
چو گل هر دهان را ضرور است صد لب
بیفزود بر منصب صدراعظم
ز مهرش کنون به در شد ماه منصب
سحاب عطا، قلزم فضل و دانش
که او راست پیر خرد طفل مکتب
بکاغذ رسانید تا حرف قدرش
سیه گشت از بس گرانی، مرکب
ز بس همتش میکند پیشدستی
ندارد کسی فرصت عرض مطلب
میانجی نخواهد ز بس همت او
نخواهد کشد مدعا، منت لب
چو گیتی ز صیت عطایش الهی
بود جام دل از نشاطش لبالب
چو منصب فزودش بتاریخ گفتم:
«ببالید بر خود از او جاه و منصب »
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۱۳ - در تاریخ ایالت یافتن خانی
دگر شان دولت بلندی گرفت
ز خانی که ایام جویای اوست
فلک احتشامی که انوار عدل
چو خورشید تابان ز سیمای اوست
فروزنده نجمی، ز برج کمال
که چشم خرد روشن از رای اوست
بود همتش کوهساری بلند
که سرچشمه جود در پای اوست
عرق ریزی ابرها در بهار
ز شرم کف سحر آسای اوست
در او نام حاتم نگنجد ز بس
جهان پر ز صیت کرمهای اوست
چنان وعده اش در وفا پرشتاب
که دیروز پس تر ز فردای اوست
گشاده جبین منیرش، گلی
ز گلزار خلق فرحزای اوست
نیارد قلم شد ز مسطر برون
چو مدحتگر طبع والای اوست
نیارد کشد تیغ خود بر کسی
که در سایه عدل وی جای اوست
بزرگی باو چون فروشد عدو؟
که فخر بزرگی ز بالای اوست!
خلاف سیه رو نگردد سفید
بملکی که فرماندهش رای اوست
برو باد یارب مبارک مدام
مقامی که خود زینت افزای اوست
خرد گفت از بهر تاریخ آن:
«ایالت قبایی ببالای اوست »
ز خانی که ایام جویای اوست
فلک احتشامی که انوار عدل
چو خورشید تابان ز سیمای اوست
فروزنده نجمی، ز برج کمال
که چشم خرد روشن از رای اوست
بود همتش کوهساری بلند
که سرچشمه جود در پای اوست
عرق ریزی ابرها در بهار
ز شرم کف سحر آسای اوست
در او نام حاتم نگنجد ز بس
جهان پر ز صیت کرمهای اوست
چنان وعده اش در وفا پرشتاب
که دیروز پس تر ز فردای اوست
گشاده جبین منیرش، گلی
ز گلزار خلق فرحزای اوست
نیارد قلم شد ز مسطر برون
چو مدحتگر طبع والای اوست
نیارد کشد تیغ خود بر کسی
که در سایه عدل وی جای اوست
بزرگی باو چون فروشد عدو؟
که فخر بزرگی ز بالای اوست!
خلاف سیه رو نگردد سفید
بملکی که فرماندهش رای اوست
برو باد یارب مبارک مدام
مقامی که خود زینت افزای اوست
خرد گفت از بهر تاریخ آن:
«ایالت قبایی ببالای اوست »
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۱۸ - تاریخ ساختمان خانه یی
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۲۲ - تاریخ آبادانی خرم آباد علی بیگ
ای سرافراز نهال چمن حشمت و جاه
کشت امید ترا، خرم و پر حاصل باد
دوستانت، همه چون خوشه سرافراز مدام
خصم بد تخم تو، چون تخم بزیر گل باد
شیر باران فیوضات الهی، شب و روز
بر سر کشته ات، از ابر کرم نازل باد
«خرم آباد» که شد خرم و آباد از تو
توشه هر دوجهان تو، از آن حاصل باد
همچنان کز تو شد این بائره آباد مدام
لطفت، آباد کن بائره هر دل باد
فیض آثار تو، در دفتر گیتی باقی
باقی عمر تو، هر روز از آن حاصل باد
بهر تاریخش، از اخلاص دعائی دارم:
«یاعلی، مقصد کونینت از آن حاصل باد»
کشت امید ترا، خرم و پر حاصل باد
دوستانت، همه چون خوشه سرافراز مدام
خصم بد تخم تو، چون تخم بزیر گل باد
شیر باران فیوضات الهی، شب و روز
بر سر کشته ات، از ابر کرم نازل باد
«خرم آباد» که شد خرم و آباد از تو
توشه هر دوجهان تو، از آن حاصل باد
همچنان کز تو شد این بائره آباد مدام
لطفت، آباد کن بائره هر دل باد
فیض آثار تو، در دفتر گیتی باقی
باقی عمر تو، هر روز از آن حاصل باد
بهر تاریخش، از اخلاص دعائی دارم:
«یاعلی، مقصد کونینت از آن حاصل باد»
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۳۰ - تهنیت و تاریخ جلوس شاه صفی ثانی «شاه سلیمان »
شکر که «عباس شه » خلد سیر
کرد چو طی دفتر ایام خود
ساخت گرامی خلفی یادگار
زنده از او کرد همان نام خود
خسرو دین پرور عادل «صفی »
آنکه ازو یافت جهان کام خود
خاست چو بر پا علم دولتش
صبح از او کرد جهان شام خود
خانه دین، زین خور تابنده باز
دید پر از نور در و بام خود
جامه دارایی این ملک را
قدر بیفزود ز اندام خود
دور به عدلش ز حوادث گرفت
نقد ز کف داده آرام خود
چشم دلش، بیند الهی مدام
پر ز می لطف خدا جام خود
صعوه صفت، جان و تن دشمنان
بیند الهی همه در دام خود
کرد چو تاریخ جلوسش طلب
واعظ ما از دل ناکام خود
از سر اخلاص دعا کرد و گفت:
«باد جهانگیر چو انعام خود»
کرد چو طی دفتر ایام خود
ساخت گرامی خلفی یادگار
زنده از او کرد همان نام خود
خسرو دین پرور عادل «صفی »
آنکه ازو یافت جهان کام خود
خاست چو بر پا علم دولتش
صبح از او کرد جهان شام خود
خانه دین، زین خور تابنده باز
دید پر از نور در و بام خود
جامه دارایی این ملک را
قدر بیفزود ز اندام خود
دور به عدلش ز حوادث گرفت
نقد ز کف داده آرام خود
چشم دلش، بیند الهی مدام
پر ز می لطف خدا جام خود
صعوه صفت، جان و تن دشمنان
بیند الهی همه در دام خود
کرد چو تاریخ جلوسش طلب
واعظ ما از دل ناکام خود
از سر اخلاص دعا کرد و گفت:
«باد جهانگیر چو انعام خود»
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۳۱ - در تولد فرزند محمد زمان بیگ
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۳۵ - ماده تاریخ فتح قندهار
شاه جم حشمت «سلیمان » جاه
که بود چشم بد ز ملکش دور
آن که باشد ز پرتو مهرش
چون دل دوستان جهان پر نور
بسکه دارد بحال خلق نظر
نیستش جرم مجرمان منظور
گاه از آن شعله ور شود غضبش
کز کمان ستم ستاند زور
تخم شورش ز بس فگند از دهر
غیر دیوانه کس ندارد شور
اهل آزار بسکه زو ترسند
نیش پنهان شده است در زنبور
گشته در روزگار معتدلش
از طبایع ز بس گرفتن دور
آب شمشیر او، مگر گیرد
آتش چشم دشمن مغرور
او «سلیمان » و هند وادی نمل
گر سپاهش بر آن کنند عبور
دور نبود ز هندیان دغا
گر بسوراخ در خزند چو مور
ز آب عدل «نجف قلی خان » کرد
کشور «قندهار» را معمور
آن بمردی زبانزد عالم
و آن بجوهر مسلم جمهور
نیست از ضبط او در آن کشور
سرکشی غیر خوشه را مقدور
کس در او از ضعف پروریش
نتواند گرفت دانه ز مور
خصم اگر برد جان زتیغش، کرد
زنده از گرد کلفتش در گور
برق تیغش چو داغ لاله کند
دشمن روسیاه را محصور
خصم در کین او دو دل گردد
تیغ او در دلش کند چو خطور
بر عدو از نهیب او، گردد
وسعت هند همچو دیده مور
این ایالت، براو مبارک باد
آن ولایت ز عدل او معمور
بر احبا همیشه فیض رسان
بر اعادی مظفر و منصور
دوستش، سربلند باد و عزیز
دشمنش، دلشکسته و مقهور
مرو سان چون ز عدل و احسانش
گشت دارالقرار، دار سرور
گفت واعظ برای تاریخش:
«شد ازو قندهار هم معمور»
که بود چشم بد ز ملکش دور
آن که باشد ز پرتو مهرش
چون دل دوستان جهان پر نور
بسکه دارد بحال خلق نظر
نیستش جرم مجرمان منظور
گاه از آن شعله ور شود غضبش
کز کمان ستم ستاند زور
تخم شورش ز بس فگند از دهر
غیر دیوانه کس ندارد شور
اهل آزار بسکه زو ترسند
نیش پنهان شده است در زنبور
گشته در روزگار معتدلش
از طبایع ز بس گرفتن دور
آب شمشیر او، مگر گیرد
آتش چشم دشمن مغرور
او «سلیمان » و هند وادی نمل
گر سپاهش بر آن کنند عبور
دور نبود ز هندیان دغا
گر بسوراخ در خزند چو مور
ز آب عدل «نجف قلی خان » کرد
کشور «قندهار» را معمور
آن بمردی زبانزد عالم
و آن بجوهر مسلم جمهور
نیست از ضبط او در آن کشور
سرکشی غیر خوشه را مقدور
کس در او از ضعف پروریش
نتواند گرفت دانه ز مور
خصم اگر برد جان زتیغش، کرد
زنده از گرد کلفتش در گور
برق تیغش چو داغ لاله کند
دشمن روسیاه را محصور
خصم در کین او دو دل گردد
تیغ او در دلش کند چو خطور
بر عدو از نهیب او، گردد
وسعت هند همچو دیده مور
این ایالت، براو مبارک باد
آن ولایت ز عدل او معمور
بر احبا همیشه فیض رسان
بر اعادی مظفر و منصور
دوستش، سربلند باد و عزیز
دشمنش، دلشکسته و مقهور
مرو سان چون ز عدل و احسانش
گشت دارالقرار، دار سرور
گفت واعظ برای تاریخش:
«شد ازو قندهار هم معمور»
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۳۹ - در تاریخ فتح خراسان
منت خدای را که ز اقبال شاه ما
شاهنشهی که چرخ نهد روی بر درش
هرکس ز روی صدق سربندگی مدام
برخاک در گهش ننهد، خاک بر سرش
آیینه جمال ظفر، آب تیغ اوست
دندانه کلید در فتح، خنجرش
چشم طمع اگر شود احول، نمیدهد
فرصت عطای او که ببیند مکررش
گرداب سان سفینه نهد ناف بر زمین
کشتی نشین نماید اگر یاد لنگرش
بادا چو چرخ بر سر بدخواه تیغ او
گیرد چو آفتاب جهان نور افسرش
فتحی عجب نمود بتأیید ذوالجلال
خانی که برگزید شه هفت کشورش
نخلی که در ریاض خراسان نشاند شاه
بر لب رسید شکر خدا زود نوبرش
تابید نور فتح و ظفر از جبین او
روزی که شاه داد خطاب مظفرش
آن شیردل که همچو شغال اوزبکان سگ
دزدند دم بخود همه از بیم خنجرش
شیری که، قلب نیزه وران سپاه خصم
مأنوس تر بس ز نیستان بود برش
آن تیغ صف شکاف عدوکش، که قاصر است
تیغ زبان خامه ز تعریف جوهرش
خصمی که مینهاد ز اندوه پابرون
در پای شه فگند بشمشیر کین سرش
باد غرور کرد سر خصم را بچوب
شد چوب جانشین رگ گردن آخرش
میرفت کهنه یابو پریورقه، زآنکه کس
چوبی نکرده بود چنین بر سر خرش
پرکاه کرد کله پرباد خصم را
مغزی بهمرساند چنین عاقبت سرش
سدیست، پیش دشمن یأجوج سیرت او
بسته است بهر حفظ خراسان، سکندرش
دادش خدای خلعت توفیق این ظفر
از بهر خدمت در اولاد حیدرش
پای عدو ز ملک خراسان بریده شد
زین سرکه خورد از اوو، سپاه مظفرش
واعظ نگاشت از پی تاریخ فتح او:
«پای عدو برید از آن ملک چون سرش »!
شاهنشهی که چرخ نهد روی بر درش
هرکس ز روی صدق سربندگی مدام
برخاک در گهش ننهد، خاک بر سرش
آیینه جمال ظفر، آب تیغ اوست
دندانه کلید در فتح، خنجرش
چشم طمع اگر شود احول، نمیدهد
فرصت عطای او که ببیند مکررش
گرداب سان سفینه نهد ناف بر زمین
کشتی نشین نماید اگر یاد لنگرش
بادا چو چرخ بر سر بدخواه تیغ او
گیرد چو آفتاب جهان نور افسرش
فتحی عجب نمود بتأیید ذوالجلال
خانی که برگزید شه هفت کشورش
نخلی که در ریاض خراسان نشاند شاه
بر لب رسید شکر خدا زود نوبرش
تابید نور فتح و ظفر از جبین او
روزی که شاه داد خطاب مظفرش
آن شیردل که همچو شغال اوزبکان سگ
دزدند دم بخود همه از بیم خنجرش
شیری که، قلب نیزه وران سپاه خصم
مأنوس تر بس ز نیستان بود برش
آن تیغ صف شکاف عدوکش، که قاصر است
تیغ زبان خامه ز تعریف جوهرش
خصمی که مینهاد ز اندوه پابرون
در پای شه فگند بشمشیر کین سرش
باد غرور کرد سر خصم را بچوب
شد چوب جانشین رگ گردن آخرش
میرفت کهنه یابو پریورقه، زآنکه کس
چوبی نکرده بود چنین بر سر خرش
پرکاه کرد کله پرباد خصم را
مغزی بهمرساند چنین عاقبت سرش
سدیست، پیش دشمن یأجوج سیرت او
بسته است بهر حفظ خراسان، سکندرش
دادش خدای خلعت توفیق این ظفر
از بهر خدمت در اولاد حیدرش
پای عدو ز ملک خراسان بریده شد
زین سرکه خورد از اوو، سپاه مظفرش
واعظ نگاشت از پی تاریخ فتح او:
«پای عدو برید از آن ملک چون سرش »!
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۴۴ - تاریخ بنای بقعتی
در نکو عهد سلیمان زمان
خسروی کاو کرده ملک از ظلم، پاک
در زمان او ندارد ذره یی
کبک از شهباز و میش از گرگ، باک
کیست نبود بهر عمر و دولتش
جمله تن، دست دعا مانند تاک؟!
بنده اش نواب «زینل خان »، که هست
خصم شاه از دست تیغش سینه چاک
خان عالیشان، که پیش همتش
کوه ها یکسر نماید چون مغاک
کرد این دلکش عمارت را بنا
بهر کسب فیض از این ارواح پاک
هست از بس فیضناک این خوش مکان
گشت تاریخش «مکانی فیضناک »
خسروی کاو کرده ملک از ظلم، پاک
در زمان او ندارد ذره یی
کبک از شهباز و میش از گرگ، باک
کیست نبود بهر عمر و دولتش
جمله تن، دست دعا مانند تاک؟!
بنده اش نواب «زینل خان »، که هست
خصم شاه از دست تیغش سینه چاک
خان عالیشان، که پیش همتش
کوه ها یکسر نماید چون مغاک
کرد این دلکش عمارت را بنا
بهر کسب فیض از این ارواح پاک
هست از بس فیضناک این خوش مکان
گشت تاریخش «مکانی فیضناک »
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۴۵ - در تاریخ میردیوانی یافتن امیری
از حکم شاه بخرد، در دین ز حق مؤید
فرزند آنکه آمد، در شأن او تبارک
تا هست چرخ بیمهر، دوران مباد بی او
تا هست مهر بر چرخ، تاجش بود بتارک
خان عدالت آیین، تا گشت میر دیوان
هر سوی شد دهنها، لبریز از مبارک
گردنکشی ز سر نه، من بعد ای ستمگر
کو هست ظالمان را، بر فرقها بلارک
تاریخ این کرامت، زاندیشه خواستم گفت:
«پیوند این دو دولت، گردد بدو مبارک »
فرزند آنکه آمد، در شأن او تبارک
تا هست چرخ بیمهر، دوران مباد بی او
تا هست مهر بر چرخ، تاجش بود بتارک
خان عدالت آیین، تا گشت میر دیوان
هر سوی شد دهنها، لبریز از مبارک
گردنکشی ز سر نه، من بعد ای ستمگر
کو هست ظالمان را، بر فرقها بلارک
تاریخ این کرامت، زاندیشه خواستم گفت:
«پیوند این دو دولت، گردد بدو مبارک »
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۴۹ - تاریخ بنای مهتابی نواب خان
مه برج اقبال، «نواب خان »
که بادا الهی جهانش بکام
ز آوازه عدل و احسان او
بود گوش این نه صدف، پرمدام
بمیدان هستی، ز لطف حقش
بود توسن نیله چرخ رام
بنا کرد، مهتابیی دلنشین
که روز از شب آن کند نور وام
ز بس خوشدلی راست آنجا هجوم
نیابد در آن راه، اندوه شام
در آن فرش، دیگر تکلف بود
که فرش است مهتاب آنجا مدام
از این فکر هر ماه کاهد قمر
که چون بگذرد زین مبارک مقام؟!
بحدی است کیفیت آن، که هست
دز آن یاد کیفیت می حرام!
در آن شام دارد ز بس فیض صبح
شود بر زبان شب بخیرم، سلام
زهر سو شد اندیشه تاریخ جو
چو شد آن خجسته نشین تمام
دعا کرد واعظ به اخلاص و گفت:
«الهی نشیند در آن شادکام »
که بادا الهی جهانش بکام
ز آوازه عدل و احسان او
بود گوش این نه صدف، پرمدام
بمیدان هستی، ز لطف حقش
بود توسن نیله چرخ رام
بنا کرد، مهتابیی دلنشین
که روز از شب آن کند نور وام
ز بس خوشدلی راست آنجا هجوم
نیابد در آن راه، اندوه شام
در آن فرش، دیگر تکلف بود
که فرش است مهتاب آنجا مدام
از این فکر هر ماه کاهد قمر
که چون بگذرد زین مبارک مقام؟!
بحدی است کیفیت آن، که هست
دز آن یاد کیفیت می حرام!
در آن شام دارد ز بس فیض صبح
شود بر زبان شب بخیرم، سلام
زهر سو شد اندیشه تاریخ جو
چو شد آن خجسته نشین تمام
دعا کرد واعظ به اخلاص و گفت:
«الهی نشیند در آن شادکام »
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۵۳ - در تهنیت و تاریخ جلوس شاه صفی
بحمدالله که باز از لطف ایزد
در آمد خلق عالم را بتن جان
ز کف چون «شاه عباسی » اگر داد
«صفی » آسا خدیوی یافت ایران
بدست آورد تا زینگونه شاهی
بسی بر دور عالم گشت دوران
شه بیدار دل، کز فیض جودش
نبیند هیچکس خواب پریشان
به پیش ریزش دست سخایش
شده دامن بکف کوه و بیابان
بپای تخت او، تا سر گذارند
گهرها از صدفها گشته غلتان
نگاهش از غضب، خصم دغا را
بود بر سطر هستی خط بطلان
چنان آباد شد گیتی ز عدلش
که تنگی میکند بر گنج ویران
پی این دولت پاینده واعظ
شد از پیر خرد تاریخ جویان
چو دید او تاج اقبالش بسر، گفت:
«صفی گردید شاه ملک ایران
در آمد خلق عالم را بتن جان
ز کف چون «شاه عباسی » اگر داد
«صفی » آسا خدیوی یافت ایران
بدست آورد تا زینگونه شاهی
بسی بر دور عالم گشت دوران
شه بیدار دل، کز فیض جودش
نبیند هیچکس خواب پریشان
به پیش ریزش دست سخایش
شده دامن بکف کوه و بیابان
بپای تخت او، تا سر گذارند
گهرها از صدفها گشته غلتان
نگاهش از غضب، خصم دغا را
بود بر سطر هستی خط بطلان
چنان آباد شد گیتی ز عدلش
که تنگی میکند بر گنج ویران
پی این دولت پاینده واعظ
شد از پیر خرد تاریخ جویان
چو دید او تاج اقبالش بسر، گفت:
«صفی گردید شاه ملک ایران
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۵۴ - تاریخ انجام بنای طاقی
توفیق حق چون شد قرین، با حکم شاهنشاه دین
زینت ده تاج و نگین، یعنی سلیمان زمان
آن خسرو گردون خیم، آن عادل نیکوشیم
آن قلزم جود و کرم، آن حصن دین را پاسبان
در دیده اهل نظر، بر چرخ نبود ماه و خور
گردیده ز آن والاگهر، روشن دو چشم آسمان
از سعی آن شخص هنر، یکرنگ شاه دادگر
«ریواس بیگ » نامور، سرحلقه آزادگان
آمد بانجام این چنین، عالی بنائی بس متین
محکم اساس و دلنشین، چون اعتقاد مؤمنان
هر خشت این عالی بنا، باشد بدرگاه خدا
پیوسته یکدست دعا، از بهر شاه کامران
فیضش چو دین افزون زحد، گفتا بتاریخش خرد:
«این طاق گل نبود،بود طاق دل روشندلان »
زینت ده تاج و نگین، یعنی سلیمان زمان
آن خسرو گردون خیم، آن عادل نیکوشیم
آن قلزم جود و کرم، آن حصن دین را پاسبان
در دیده اهل نظر، بر چرخ نبود ماه و خور
گردیده ز آن والاگهر، روشن دو چشم آسمان
از سعی آن شخص هنر، یکرنگ شاه دادگر
«ریواس بیگ » نامور، سرحلقه آزادگان
آمد بانجام این چنین، عالی بنائی بس متین
محکم اساس و دلنشین، چون اعتقاد مؤمنان
هر خشت این عالی بنا، باشد بدرگاه خدا
پیوسته یکدست دعا، از بهر شاه کامران
فیضش چو دین افزون زحد، گفتا بتاریخش خرد:
«این طاق گل نبود،بود طاق دل روشندلان »