عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - ایضا این قصیده بعد از مراجعت مکه معظمه به هندوستان در نعت سیدالمرسلین مذیل به مدح ابوالفتح بهادر عبدالرحیم خان خانان بن بیرام خان فایض گردیده مطلع اول در تعریف بهار
او بخرامش چو سیل ما همه ویران او
هرچه ز ما شد خراب رفت به جولان او
در ره خون ریزد هر غاشیه داران رمند
قصد سواران کند شیر نیستان او
ناوک تدبیر ملک در کف ما گو مباش
خون جهان می چکد از سر پیکان او
طرفه اساس امل بر سر هم چیده بود
شکر که آتش فتاد در سر و سامان او
خاطر پر شغل ما گشت ز ما ساده تر
کلبه درویش شد عرصه میدان او
حاصل عمر ابد از نم چشمست و بس
چشمه غلط کرده است خضر بیابان او
هرکه به دریای عفو روی ندامت نهاد
موج عقوبت ندید کشتی عصیان او
پیش که از قصر تن طایر جان برپرد
روزن چشمم کند روی به ایوان او
آتش عهد شباب رفت چو دودم به سر
بس که دماغم گداخت از تف هجران او
دایه انده چو دید چاشنی گریه ام
خون سیه شیر شد در سر پستان او
مرهم زخم مرا یک نمکستان کم است
یک تنه تازد دلم بر صف مژگان او
خضر گر آب آورد سنگ به جامش زنم
تشنه خون خودم بر سر میدان او
عشق «نظیری » بلاست تا نگریزی ازو
دوست ز غیرت ببست جان تو بر جان او
رفته و آینده است رنگ دگرگون کند
اینک نوروز شد فصل زمستان او
هرچه ز ما شد خراب رفت به جولان او
در ره خون ریزد هر غاشیه داران رمند
قصد سواران کند شیر نیستان او
ناوک تدبیر ملک در کف ما گو مباش
خون جهان می چکد از سر پیکان او
طرفه اساس امل بر سر هم چیده بود
شکر که آتش فتاد در سر و سامان او
خاطر پر شغل ما گشت ز ما ساده تر
کلبه درویش شد عرصه میدان او
حاصل عمر ابد از نم چشمست و بس
چشمه غلط کرده است خضر بیابان او
هرکه به دریای عفو روی ندامت نهاد
موج عقوبت ندید کشتی عصیان او
پیش که از قصر تن طایر جان برپرد
روزن چشمم کند روی به ایوان او
آتش عهد شباب رفت چو دودم به سر
بس که دماغم گداخت از تف هجران او
دایه انده چو دید چاشنی گریه ام
خون سیه شیر شد در سر پستان او
مرهم زخم مرا یک نمکستان کم است
یک تنه تازد دلم بر صف مژگان او
خضر گر آب آورد سنگ به جامش زنم
تشنه خون خودم بر سر میدان او
عشق «نظیری » بلاست تا نگریزی ازو
دوست ز غیرت ببست جان تو بر جان او
رفته و آینده است رنگ دگرگون کند
اینک نوروز شد فصل زمستان او
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۳
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۴۰
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۴۲
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۴۷
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۹۰
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۹۸
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۲
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۵
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۶
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
شده با نیک و بد آیینه دل خوش گل ما
خویش را بشکند آنکس که خورد بر دل ما
سرکشی بسکه به ما خسته دلان دشوار است
سبحه سان سر نزند دانه ما از گل ما
سخن از آتش رخسار کسی میگذرد
می توان شمع برافروختن از محفل ما
خون ما سخت برو جست دم تیغش را
زخم، برخیز و حلالی طلب از قاتل ما
ابر سودای جنون، بارش فیضی ننمود
مزرع دانه زنجیر نشد تا گل ما
عمر بگذشت و، ز ما هیچ نیامد واعظ
سبز ازین آب نشد مزرع بی حاصل ما
خویش را بشکند آنکس که خورد بر دل ما
سرکشی بسکه به ما خسته دلان دشوار است
سبحه سان سر نزند دانه ما از گل ما
سخن از آتش رخسار کسی میگذرد
می توان شمع برافروختن از محفل ما
خون ما سخت برو جست دم تیغش را
زخم، برخیز و حلالی طلب از قاتل ما
ابر سودای جنون، بارش فیضی ننمود
مزرع دانه زنجیر نشد تا گل ما
عمر بگذشت و، ز ما هیچ نیامد واعظ
سبز ازین آب نشد مزرع بی حاصل ما
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
غنچه یی، باشد خموشی از گلستان ادب
نرگسی، سرپیش افگندن ز بستان ادب
تن بود یکسر کمالات تو، ای صاحب کمال
جان آن باشد ادب، جان تو و جان ادب
حرمت پیران نگهدار ای جوان تا برخوری
کسب پیری میکند طفل از دبستان ادب
میدهند از جان خراج از نقد اخلاص و دعا
کشور دلهاست یکسر ملک سلطان ادب
نی دهان از خنده بی جا ترا وا میشود
میدرد بی شرمیت برتن گریبان ادب
میتوان شد از ادب شیرین بکام روزگار
کمترین نعمت گواراییست برخوان ادب
هست جای خار زیر پاو، جای گل بسر
این بر گستاخی و، آن بار بستان ادب
تا دهندت در گریبان دل خود خلق جا
همچو گل واعظ مده از دست دامان ادب
نرگسی، سرپیش افگندن ز بستان ادب
تن بود یکسر کمالات تو، ای صاحب کمال
جان آن باشد ادب، جان تو و جان ادب
حرمت پیران نگهدار ای جوان تا برخوری
کسب پیری میکند طفل از دبستان ادب
میدهند از جان خراج از نقد اخلاص و دعا
کشور دلهاست یکسر ملک سلطان ادب
نی دهان از خنده بی جا ترا وا میشود
میدرد بی شرمیت برتن گریبان ادب
میتوان شد از ادب شیرین بکام روزگار
کمترین نعمت گواراییست برخوان ادب
هست جای خار زیر پاو، جای گل بسر
این بر گستاخی و، آن بار بستان ادب
تا دهندت در گریبان دل خود خلق جا
همچو گل واعظ مده از دست دامان ادب
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
طرف از شکستگان جهان کس نبسته است
دشمن درست کرده که ما را شکسته است
جز دل که بسته اند بر آن قوم مرده دل
دیگر به زندگانی دنیا چه بسته است؟
پیداست ساحل عدم اینک، ولی چه سود؟
کشتی بگل از این تن خاکی نشسته است
چو ریخت عقد گوهر دندان ز یکدگر
معلوم شد که رشته روزی گسسته است
از خار بست مرگ سبکبار میجهد
چیزی بخویش هرکه ز هستی نبسته است
خوانند در شریعت اخلاص، کی درست
گر توبه نامه تو بخط شکسته است
صورت پذیر نیست در او، کار هیچ کس
گیتی مثال آینه زنگ بسته است
آیینه زان ز نعمت دیدار منعم است
کو در ز بخل بر رخ مهمان نبسته است
واعظ نکرده بال فشانی بکام خود
تا مرغ دل ز دام علایق نجسته است
دشمن درست کرده که ما را شکسته است
جز دل که بسته اند بر آن قوم مرده دل
دیگر به زندگانی دنیا چه بسته است؟
پیداست ساحل عدم اینک، ولی چه سود؟
کشتی بگل از این تن خاکی نشسته است
چو ریخت عقد گوهر دندان ز یکدگر
معلوم شد که رشته روزی گسسته است
از خار بست مرگ سبکبار میجهد
چیزی بخویش هرکه ز هستی نبسته است
خوانند در شریعت اخلاص، کی درست
گر توبه نامه تو بخط شکسته است
صورت پذیر نیست در او، کار هیچ کس
گیتی مثال آینه زنگ بسته است
آیینه زان ز نعمت دیدار منعم است
کو در ز بخل بر رخ مهمان نبسته است
واعظ نکرده بال فشانی بکام خود
تا مرغ دل ز دام علایق نجسته است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
سوی یار از همه پرداخته میباید رفت
گر همه رنگ بود، باخته میباید رفت
ناقه عزم ضعیف است دو محمل نکشد
دو دل خویش یکی ساخته میباید رفت
در ره دوست چو آبی که شود صاف و رود
همرهان را همه انداخته میباید رفت
کارم از دست شد ای قاصد آه سحری
تا دل او همه جا تاخته می باید رفت
به تماشای جمالش همه کس محرم نیست
خویش را از نظر انداخته میباید رفت
گشت چون صیقل آیینه قد از فکر بنا
خانه گردید چو پرداخته میباید رفت
به مصافی که عدو تیغ کجی افرازد
علم راستی افراخته میباید رفت
سپر از دوره آغوش بود مردان را
بردم تیغ اجل، تاخته میباید رفت
جانب سنگ بلا ای ثمر باغ وجود
چون شکوفه سپر انداخته میباید رفت
تن به خاکستر واسوختگی باید داد
همچو آیینه پرداخته میباید رفت
جانب اهل کرم، دست تهی بال و پر است
سوی جانان همه را باخته میباید رفت
واعظ این بار علایق که تو برداشته یی
همه را عاقبت انداخته میباید رفت
گر همه رنگ بود، باخته میباید رفت
ناقه عزم ضعیف است دو محمل نکشد
دو دل خویش یکی ساخته میباید رفت
در ره دوست چو آبی که شود صاف و رود
همرهان را همه انداخته میباید رفت
کارم از دست شد ای قاصد آه سحری
تا دل او همه جا تاخته می باید رفت
به تماشای جمالش همه کس محرم نیست
خویش را از نظر انداخته میباید رفت
گشت چون صیقل آیینه قد از فکر بنا
خانه گردید چو پرداخته میباید رفت
به مصافی که عدو تیغ کجی افرازد
علم راستی افراخته میباید رفت
سپر از دوره آغوش بود مردان را
بردم تیغ اجل، تاخته میباید رفت
جانب سنگ بلا ای ثمر باغ وجود
چون شکوفه سپر انداخته میباید رفت
تن به خاکستر واسوختگی باید داد
همچو آیینه پرداخته میباید رفت
جانب اهل کرم، دست تهی بال و پر است
سوی جانان همه را باخته میباید رفت
واعظ این بار علایق که تو برداشته یی
همه را عاقبت انداخته میباید رفت
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
زندگی شد همه نابود، پی بود عبث
قدم سعی درین بادیه فرسود عبث
کفن از تار امل بافی ما ماند به ما
در جهان این همه جان کندن ما بود عبث
بسیه چاه لحد، پا چو گذاری، دانی
بوده است این در و دیوار زراندود عبث
جان پی بندگی آمد بتن و، کار نساخت
دامن پاک، به این خاک و گل آلود عبث
شد جوانی و، ندیدم بجز کلفت از آن
ریخت حلوا و،نخوردیم به جز دود عبث
تا که جستیم غنا، رفت ز کف راحت فقر
ریش کردیم جگر، از پی بهبود عبث
نه درم بر درم افزود ز امساک ترا
داغ بر داغ و الم بر الم افزود عبث
طامع از دردسر حرص نیاسود دمی
صندل آسا بدر خلق جبین سود عبث
تیره جان، زود جدایی کند از روشندل
الفت شعله بود این همه با دود عبث
دل سیه گشت ز اندیشه چرک دنیا
واعظ این زنگ ازین آینه نزدود عبث
قدم سعی درین بادیه فرسود عبث
کفن از تار امل بافی ما ماند به ما
در جهان این همه جان کندن ما بود عبث
بسیه چاه لحد، پا چو گذاری، دانی
بوده است این در و دیوار زراندود عبث
جان پی بندگی آمد بتن و، کار نساخت
دامن پاک، به این خاک و گل آلود عبث
شد جوانی و، ندیدم بجز کلفت از آن
ریخت حلوا و،نخوردیم به جز دود عبث
تا که جستیم غنا، رفت ز کف راحت فقر
ریش کردیم جگر، از پی بهبود عبث
نه درم بر درم افزود ز امساک ترا
داغ بر داغ و الم بر الم افزود عبث
طامع از دردسر حرص نیاسود دمی
صندل آسا بدر خلق جبین سود عبث
تیره جان، زود جدایی کند از روشندل
الفت شعله بود این همه با دود عبث
دل سیه گشت ز اندیشه چرک دنیا
واعظ این زنگ ازین آینه نزدود عبث
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
فصل شباب رفت و، نیامد بکار هیچ
فیضی نیافتیم ازین نوبهار هیچ
دنیای شوم را نبود، هیچ اعتبار
با آنکه کس از او نگرفت اعتبار هیچ
از بسکه این جهان نبود دلنشین مرا
در دل نمی نشیند ازو جز غبار هیچ
در پیش زرپرست که فکرش همه زر است
باشد شمار زر، همه روز شمار هیچ
آخر هوای نفس تو، آه ندامت است
زین می ندیده است کسی جز خمار هیچ
واعظ نبوده بی تب و لرز از برای رزق
بر وی نشد هوای جهان سازگار هیچ
فیضی نیافتیم ازین نوبهار هیچ
دنیای شوم را نبود، هیچ اعتبار
با آنکه کس از او نگرفت اعتبار هیچ
از بسکه این جهان نبود دلنشین مرا
در دل نمی نشیند ازو جز غبار هیچ
در پیش زرپرست که فکرش همه زر است
باشد شمار زر، همه روز شمار هیچ
آخر هوای نفس تو، آه ندامت است
زین می ندیده است کسی جز خمار هیچ
واعظ نبوده بی تب و لرز از برای رزق
بر وی نشد هوای جهان سازگار هیچ
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
نتوانست ز بس ضعف بدندان جا کرد
گره لقمه ام از شیشه روزی وا کرد
فیض گمنامیم این بس که ز خلوتگه فقر
شغل دنیا نتوانست مرا پیدا کرد
سایه بال هما بود بلای سیهی
کز سرم پرتو خورشید سعادت واکرد
نیست شرمندگی دست تهی کم، چه عجب
بید مجنون نتواند سر اگر بالا کرد؟
مگر از دست دل زار من آید با او
آنچه در عالم یاری غم او با ما کرد
واعظ این فیض سخن نیست جز از همت عشق
دم ما را نمک شور جنون گیرا کرد
گره لقمه ام از شیشه روزی وا کرد
فیض گمنامیم این بس که ز خلوتگه فقر
شغل دنیا نتوانست مرا پیدا کرد
سایه بال هما بود بلای سیهی
کز سرم پرتو خورشید سعادت واکرد
نیست شرمندگی دست تهی کم، چه عجب
بید مجنون نتواند سر اگر بالا کرد؟
مگر از دست دل زار من آید با او
آنچه در عالم یاری غم او با ما کرد
واعظ این فیض سخن نیست جز از همت عشق
دم ما را نمک شور جنون گیرا کرد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
نخل امیدت ببار آه سحر میآورد
کشت طاعت را بحاصل چشم تر میآورد
آنچه برد از کیسه سائل خوبتر میآورد
ابر آب از بحر میگیرد گهر میآورد
کام شیرین خواهی، آبی بر لب خشکی بزن
میبرد گر نیشکر آبی شکر میآورد
جمع شد چون مال، گردد مایه طول أمل
آری آب ایستاده، رشته برمیآورد
از تعلق بسکه مشکل میدهد جان وقت مرگ
خواجه پنداری که زر از کیسه برمیآورد
آنکه میآرد بتاج پادشاهی سرفرو
چون میان اهل همت سر برد میآورد
میتوان با نرمی از سختان زبانها واکشید
سبزه ها باران نرم از سنگ بر میآورد
روشناسی از سیه بختان طلب کن، چشم من
سرمه، با آن تیرگی، نور نظر میآورد
خشک و تر را بسکه واعظ رحم میآید به من
خامه حرفم بر زبان با چشم تر میآورد
کشت طاعت را بحاصل چشم تر میآورد
آنچه برد از کیسه سائل خوبتر میآورد
ابر آب از بحر میگیرد گهر میآورد
کام شیرین خواهی، آبی بر لب خشکی بزن
میبرد گر نیشکر آبی شکر میآورد
جمع شد چون مال، گردد مایه طول أمل
آری آب ایستاده، رشته برمیآورد
از تعلق بسکه مشکل میدهد جان وقت مرگ
خواجه پنداری که زر از کیسه برمیآورد
آنکه میآرد بتاج پادشاهی سرفرو
چون میان اهل همت سر برد میآورد
میتوان با نرمی از سختان زبانها واکشید
سبزه ها باران نرم از سنگ بر میآورد
روشناسی از سیه بختان طلب کن، چشم من
سرمه، با آن تیرگی، نور نظر میآورد
خشک و تر را بسکه واعظ رحم میآید به من
خامه حرفم بر زبان با چشم تر میآورد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
نوبهار آمد، خردگو فکر زنجیرم کند
حیف چندان نیست کز دیوانگی سیرم کند؟!
آن سیه رویم که بحر رحمت او هر نفس
بخشش صرف جهانی، صرف تقصیرم کند
نا زیاد عالم طفلی کند حسرت کشم
روزگار از موی سر زآن کاسه پر شیرم کند
نور اقبالی که من در جبهه دیدم ترک را
پشت پایی دور نبود گر جهانگیرم کند
زان خرابم من که معمار جهان بهر شگون
دایم از آب و گل سیلاب، تعمیرم کند
حیف چندان نیست کز دیوانگی سیرم کند؟!
آن سیه رویم که بحر رحمت او هر نفس
بخشش صرف جهانی، صرف تقصیرم کند
نا زیاد عالم طفلی کند حسرت کشم
روزگار از موی سر زآن کاسه پر شیرم کند
نور اقبالی که من در جبهه دیدم ترک را
پشت پایی دور نبود گر جهانگیرم کند
زان خرابم من که معمار جهان بهر شگون
دایم از آب و گل سیلاب، تعمیرم کند